فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۱
۱۹۱۵، سال بی بهار
نویسنده: سونا خواجه سری
امیدی سبز
در کنج تنهایی
هذیان میگفت.
تکّه رویایی
رو به آینه
دشنام می داد.
بر بوم گردون
از درناها خبری نبود
رنگ و بوی بهار
از یادها رفته بود.
در پس این سیه پرده
دستی پنهان
سرنوشتی شوم
بهر قومم
رقم زد.
خدایا !
این بازی زمانه بود
یا یک دم رفتیم ز یادها.
سایهٔ مرگ و ظلمت
در آغوش باد بی پروا
رقص کنان
پنجه بر دل ها فکند.
و موج خوف و وحشت
چون شبحی سیاه
فرو فتاد
بر درخت کهنسال.
بر شاخهٔ زمانه
خفته غنچه ای
سرمست از بودن
با نهیبی بی صدا
رو به تاریخ
به خاک افتاد.
وجودش همه
آفتابی بود
که هرگز ندید
رخ خورشید را.
در سکوت نگاهت
ای پپر آتشین
دانه اشکی
تاب می خورد پنهان
دردا!
در آینهٔ اشکت
سوسوی امید
سرابی بیش نبود.
و در آسمان انتظارت
ای خاک نازا
تنها، طنین مرگ
در پرواز بود.
خدایا !
قوم کوچکم
در آخرین دم
با انگشتانی تکیده
بر خاک تشنه
نامت را نوشت.
خدایا !
نامت
زخم تن صحراست
که بر جا مانده
پس از گذشت سالیان سال…
تیره شو ای گنبد نیلگون
آرام شو ای باد سرکش
سر فرود آر ای خورشید فروزان
اینک آوریل
روز تدفین وجدان ها
روز رستخیز در خاک خفتگان
اینک آوریل است.
… با ترنم صدای دستانم
بهاران را آواز خواهم داد
و در شکاف زمانه
نهالی خواهم کاشت
تا هم نوا با نبض خاک
سُراید رسیدن بهار را
و ریشه دواند
در هجوم فاصله ها…
سلام بر تو
ای نودمیدهٔ سبز زمین
جوشش جوانهٔ سبزت
فریادی است سرخ
بر وجدان زمانه…
«ما همانیم».