فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷۶

یک صحنه و دو پرده

نویسنده: آرمین تئوفیل وگنر / ترجمه : رافی آراکلیانس

تئاتر در پرشیا

اشاره:‏

آرمین تی وگنر، حقوق دان، نویسنده، شاعر، عکاس، مدافع ‏سرسخت حقوق بشر و سیاح معروف آلمانی، بخش کوچکی از کتاب ‏برگزیدۀ سفرنامۀ برسر چهارراه دنیاها[۲] را به گزارش جالبی از اجرای یک نمایش در بندر انزلی ‏‏(پهلوی سابق)، که در هنگام اقامت کوتاهش در ۱۳۰۶خورشیدی ‏شخصاً تماشاگر آن بوده، اختصاص داده است.‏

این شش صفحه از کتاب برسر چهارراه دنیاها مطلب غریبی را لمس ‏نکرده است.‏

تصویر روی جلد کتاب:برسر چهارراه دنیاها
تصویر روی جلد کتاب:برسر چهارراه دنیاها

غریب، در اشارۀ آرمین تی وگنر، اجرای نمایشی در بندر کوچکی ‏از شهرهای کشوری به نام پرشیا است که پایتخت آن حتی یک ‏سالن اختصاصی برای تئاتر ندارد و جوامع شهر نشین هنوز آمادۀ ‏شکافتن لاک اعتقادات سنتی و انتقاد از بخش متحجر آن نیستند.‏

با اینکه در ۱۹۲۷م اجرای نمایش در پرشیا تقریباً ممنوع ‏بود، تئاتر معاصر در این کشور در حـال پـا گرفتن بود. وگنـر بر ‏حسـب اتفـاق شاهد اجـرای یک نمایش احساسی می شود، نمـایشی با ‏داستانـی مـدرن از عشق و عاشقی که اعلان آن در صحن جـوامع آن ‏زمان تـوهین به اعتقادات تلقی می شد.‏

خبر هیجان انگیز تئاتر، بندر کوچک را در هم پیچیده بود. ‏

عاشقان هنر نمایش در آن زمان محل مناسبی برای اجرای تئاتر ‏نداشتند و بازیگران اجباراً سالن ها و صحنه های باشگاه ‏ها و مدرسه های ارمنیان را به منظور ارائۀ هنر خود اجاره می کردند. کلیسای مریم مقدس بندر انزلی، که بنای آن به۱۸۷۴م بر ‏می گردد، سالن اجتماعات کوچکی داشت که وگنر در آن به تماشای نمایش ‏طنزنامۀ عاشق بیچاره نشست.‏

وگنر، که خود نیز سابقۀ بازیگری آماتور را داشت، به زبانی ‏ساده و جذاب از این نمایش کوچک تحت عنوان دو پرده[۳] یادکرده است.‏

***

بسیاری از ارمنیان بندر انزلی طی سال ها آن را ترک کرده و ‏رفته اند در حالیکه کلیسای کوچک مریم مقدس و سالن ‏اجتماعات کوچک تر ولی تاریخ اندود کلیسا هنوز پا برجاست و ‏هنوز میعادگاه معدود ارمنیانی است که به هر دلیل شادی آور ‏و غم آلود گرد هم می آیند. خانم بئاتریس ساوادیان، از همراهان ‏بنیاد آرمین تی وگنر در امریکا، اخیراً در دیداری از ایران و ‏بندر انزلی از این کلیسا و سالن آن عکس گرفته و در اختیار ‏بنیاد آرمین وگنر قرار داده است.‏



بندر کوچک پهلوی آن روز در انتظار اتفاق غریبی بود.

نگاه پر از تعجب فروشنده های دوره گرد و حجره دارهای ‏بازارچۀ شهرحرکات پر طمانینۀ باربر قوی هیکلی را دنبال می کرد که تابلوی بزرگی را روی دو دست بلند کرده و با نوعی ‏غرور سعی داشت مطلب روی آن را به چشم همه فرو کند.‏

دو روز بود که ابرهای خیس آسمان بندر را ترک نمی کرد و تصویر ‏نقاشی شدۀ مرد چاق پیر و جوانک شیک و پیک روی تابلو در زیر ‏لکه های بزرگ آب قیافۀ مضحک تری به خود گرفته بود. ‏

دو کلمۀ زیر تصویر هم، با خط کشیدۀ قرمز رنگ پیام داغ ‏اعلامیه را کامل می کرد: ‏

عاشق بیچاره

می شد فهمید که تئاتر یک بار دیگر به بندر کوچک پهلوی ‏نزدیک شده است.‏

اگر مملکت را نمی شناسید، مشکل بتوانید از اهمیت این اتفاق ‏غریب سر در بیاورید. تئاتر و پرشیا سنخیتی با یکدیگر ‏ندارند. پایتخت فقط یک سالن سینما دارد، یک سالن نیم بند ‏تئاتر برای سایه بازی و جماعتی که اکثریت قریب به اتفاق آن از ‏هنر تئاتر خبری نگرفته اند.‏

اوضاع در این بندر دریای کاسپین کمی فرق می کند. تأثیر روس ‏ها را، که زمانی این بخش از ساحل جنوبی دریا را اشغال کرده ‏بودند، می توان بر هویت بندر پهلوی دید. نه فقط سبک خانه ‏های شهر بلکه فرهنگ کوچه و بازار بندرهم از طریق مراودات ‏با روس ها از فرهنگ شمال متأثر شده.‏

بندر کوچک نه فقط از تب تئاتر بلکه از موضوع انقلابی نمایش آن ‏به هیجان آمده بود.‏ همان نام دوکلمه ای عاشق بیچاره کافی بود که بوی هنر ‏انقلابی فضای بندر را تسخیر کند.‏

قرار بود که نمایش در سالن ساده و محقر اجتماعات باشگاه ارامنۀ ‏بندر، که از ۱۸۷۴م به آن طرف همیشه برای این گونه ‏موارد اجاره می شد، روی صحنه بیاید. سالن مناسب دیگری در شهر ‏وجود نداشت. ‏

‏***

غروب آن روز، سالن نمایش جای سوزن انداختن نداشت. ‏

تماشاگران سالخورده و نوجوان با کلاه های سنتی کنارهم روی ‏نیمکت ها و صندلی های سادۀ چوبی نشسته و با ولع به پاکت های ‏پر از تخمۀ آفتاب گردانشان حمله ور شده بودند. لایۀ ضخیمی از ‏پوست تخمه سرتاسر کف سالن را فرش کرده و فضای در انتظار سالن ‏به اشغال صدای دندان هایی که به جان تخمه ها افتاده بودند در‏آمده بود. ‏

فضای سالن در آن لحظه قفس پرنده ها یا لانۀ انبوهی از سمورها را ‏به یاد می آورد.‏

سر شانه های خیس و کلاه های مرطوب حضار خبر از ادامۀ باران در ‏شهر داشت.‏

‏***

از تنها درب کناری سالن وارد شدم و لحظه ای در جای میخکوب ‏شدم. نمی توانستم جهت صحنه را تشخیص دهم. هر دو انتهای سالن ‏نمایش را با پرده پوشانده بودند. ‏

آیا نمایش به طور هم زمان می بایستی در دو صحنه به نمایش در‏آید؟

خیلی زود از فلسفۀ حاکم خبردار شدم. یکی از پرده ها صحنۀ نمایش ‏را می پوشاند و دیگری از قرار معلوم بانوان تماشاگر را در ‏انتهای دیگر سالن در پشت خود مخفی می کرد.‏

حضور بانوان؟ تئاتر؟ نماشنامه ای با داستانی انقلابی از عشق؟ ‏در یک بندر کوچک مملکت پرشیا؟ ‏

اضطراب تماشاگران منتظر و اشتیاق من بی دلیل نبود. قرار ‏بود شاهد وقوع یک اتفاق نادر باشم.‏

***

سکوت وقتی برقرار شد که صحنۀ سادۀ نمایش باز شد و چراغ های ‏سالن خاموش شدند تا فقط آن موقع پرده ای که قسمت بانوان را ‏از بقیۀ دنیا جدا کرده بود کنار کشیده شود.‏

مطمئن هستم که چشمان خود زنانی که عادت به محیط بستۀ ‏حرمسراهایشان داشتند از حدقه بیرون زده بودند. شنیده بودم ‏که در پرشیا زن ها را برای قرن های متوالی در پس چند لایه ‏دیوار پنهان نگه می داشتند. فضای پشت این پرده هم بی شباهت به محوطۀ یک حرمسرا نبود.‏

مطمئناً بعضی از حاضران سالخورده هم از حضور بانوان در سالن ‏معذب بودند و احتمالاً فضا را به تشنج می کشیدند اگر صدای ‏زنگی شروع نمایش را اعلام نمی کرد.‏

صحنۀ تئاتر را نمی توانستی ساده تر از این تصور کنی. دیواره ‏های دو طرف صحنه پوشیده از کاغذدیواری ساده بود، ملافه های سفید به جای درهای ورودی صحنه از سقف آویزان ‏بودند و آلاچیق نارنجی رنگ انتهای صحنه قرار بود تصویر باغی ‏را در ذهن تماشاگر به وجود آورد.‏

نمایش با ورود پسر جوانی که برای ایفای نقش یک زن لباس زنانه ‏پوشیده بود شروع شد. دختر جوان در عالم رویا خرامان خرامان به ‏زیر آلاچیق آمده و نگاهش را به میوه های خیالی درختان باغ ‏دوخت. ‏

انتظار عاشقش را می کشید.‏

این را هم می دانستم که زن ها در پرشیا اجازه ندارند در ‏حضور مردها بر روی صحنه ای ظاهر شوند. البته، بازیگران زن ‏می توانستند اجرای نقش کنند ولی فقط برای زنان. در این ‏چنین مواقعی هم نقش مردان به زنان ملبس به لباس مردانه ‏سپرده می شده. این را هم می دانستم که همۀ بازیگرها، چه زن و ‏چه مرد، غیر حرفه ای هستند و فقط در مواقع استثنایی به ‏هوای دلشان پاسخ می دهند.‏

***

انتظار ما در سالن و دختر جوان در زیر آلاچیق به طول نینجامید.‏

لحظه ای بعد عاشق هم به صحنه آمد. ‏

پسر جوان آراستۀ تحصیل کرده ای بود که به رسم اروپایی ها کلاه ‏فرنگی اش را از سر برداشته و به احترام در دست داشت تا از ‏همان لحظۀ ورود تفاوت فرهنگ اروپا با فرهنگ حاکم در پرشیا را ‏به تماشاگران القا کند. رسیدن عاشق و معشوق به یکدیگر می توانست به خودی خود نشاط آور باشد ولی برخورد رو در رو دختر ‏و پسر جوان در ملاء تماشاگران پرشیا در محیط حزن انگیز و پر از ‏اعتقادات قدیم، حتی برسر نداشتن کلاه سنتی را در مظان اتهام و ‏نارضایتی مردم سنت پرست قرار می داد. ‏

از همان صحنۀ اول نمایش طنزآمیز عاشق بیچاره مشخص بود که هدف ‏نمایش کوبیدن آداب و رسوم قدیمی ازدواج در جامعۀ قدیمی و فرهنگ ‏خرافی آن است. احترامی که عاشق تحصیل کرده برای دختر جوان قائل ‏بود بوی اعتراض نسبت به عواطف پایمال شدۀ زن ها و بدترین نوع ‏برده داری در برده کشی از قلب آنها می داد.‏

شنیده بودم که در جوامع شرقی ازدواج بدون کم ترین آشنایی بین ‏زن و مرد اتفاق می افتد. ازدواج را واسطه ها ترتیب می دهند. ‏دختر را اقوام یا برنامه چین های زن فامیل انتخاب می کنند و ‏زوج جوان کم ترین شانس دیدن و شناختن یکدیگر قبل از شروع زندگی ‏مشترک و پایه گذاری صمیمانه ترین شراکت در زندگی را ندارند.‏

عشق یا زیباترین و با ارزش ترین هدیۀ خداوندی، به بند کشیده ‏شده بود.‏

مرد ثروتمند پرشیایی هم خود را مجاز به سوء استفاده از قانون ‏چند همسری می دانست. دختری را به زنی می گرفت، اگر باب طبعش ‏نبود پولی می داد و رهایش می کرد. زن بعدی را هم آزمایش می ‏کرد و آن قدر به این روش مرسوم و مذموم ادامه می داد تا به ‏بهترین انتخاب خود برسد.‏

روند گران قیمتی که زن در جریان آن فقط یک برده بود.‏

***

به داستان نمایش بر گردم.‏

ظریف، دختر پرشیایی و شریف، دانشجوی پرشیایی در پنهان به هم ‏علاقه مند شده و قول ازدواج به هم داده بودند. ولی خلیل بیک، ‏پدر ظریف، دخترش را عروس مردی مسن می دانست. دختر و پسر جوان به ‏ناچار دست به دامان خدیجه، خدمتکار جوان و بوالهوس خانه، شده ‏بودند. نقش خدیجه را پسرک نوجوان شانزده ساله ای که شلیته و ‏جوراب سیاه به پا داشت بازی می کرد.‏

نقشۀ شریف و ظریف و خدیجه را باید داش حسن پیاده می کرد. ‏

نمایش از آن به بعد حول کارها و شگردهای مضحک داش حسن، که تن لش ‏بی کاره ای بیش نبود، می چرخید. داش حسن در مقابل پول باد‏آورده هر کاری می کرد تا مرد مسن را سیاه و از میدان به در ‏کند.‏

نقشۀ پر ماجرا و خنده آور ظریف، جوان دانشجو، خدیجه و داش ‏حسن پشت سر خلیل بیک به نتیجه می رسد تا همه پیروزی خواسته های قلبی بر رسم و رسوم عقب افتاده را جشن بگیرند.‏

‏***

‏یک داستان ساده با متنی شاعرانه به نمایش درآمده بود، ‏نمایشنامه ای با موضوعی مرکب از صراحت کمدی های شکسپیری و هوسرانی ها به سبک ادبیات سبک قرن هجدهم فرانسه. ‏صحنه ها هرازگاهی همراه می شد با غزل سرایی و آواز دل ای ‏دل خوانندۀ پشت پرده که آهنگ زمینه اش را گروه نوازندگان روی ‏صحنه تأمین می کرد. یکی از دو نوازنده یک طبل دستی می نواخت ‏و دیگری یک ساز موسیقی زهی ایرانی که شکمی داشت شبیه میوه ‏های کم نظیر و غریبه.‏

شاهد یک انقلاب هنری بودم. یک تلاش اخلاقی موفق برای شکستن ‏تاریکی ها در کشوری از کشورهای خاور میانه. آنچه روی ‏صحنه اتفاق می افتاد نشانی داشت از شروع دگرگونی ارزش های ‏اخلاقی در پرشیا و احتمالاً در کشور همسایه اش، ترکیه. ‏

***

‏ نمایش در جریان بود که نگاه دزدانه ای به قسمت بانوان ‏انداختم. در نیمه تاریک عقب سالن می شد صورت های رنگ باختۀ ‏مثلثی شکلی را دید که هریک دو چشم سیاه را احاطه کرده بود، ‏چشمانی که از تعجب و کنجکاوی بزرگ شده بودند. فضای سالن پر ‏شده بود از نفس های حبس شدۀ حاکی از تشنگی قلب انسان ها برای ‏شادی و پیام موفقیت نمایشنامه نویس در القاء هدف انقلابی اش.‏

وقتی که پردۀ صحنه فرو می افتاد، پردۀ دوم را هم کشیدند تا ‏باز هم حرمسرا در پشت آن پنهان شود.‏

***

‏چراغ های سالن روشن شد و تماشاگران مرد با کف زدن ها ‏نمایش نامه نویس را به صحنه کشاندند. نمایش نامه نویس سپید مو ‏معلم یکی از مدرسه های بندر پهلوی بود که خودش با دست و پا ‏چلفتی و هر گرفتاری دیگر توانسته بود نقش جوان عاشق بیچاره ‏را در نمایش نامه بازی کند.‏

‏ در میان کف زدن های شدید تماشاگران، معلم مدرسه، این مدافع ‏اندیشه های نو در کشور، یک دست را بر پیشانی گذاشت و دست ‏دیگر را به پشت و شروع به چرخیدن و رقصیدن کرد. مردان سالن ‏هم به رقص معلم پیوستند و تمام سالن به وجد آمد. البته، ‏بانوان در این شادی شرکت نمی کردند، این تنها مردها و ‏پسرها بودند که با ضرب ریتم کف می زدند و پا به زمین می کوبیدند. طبل دستی و ماندولین غوغا می کردند و همه را از خود بیخود کرده بودند.‏

هیجان کوبش پاها شادی پیروزی را در قلب من هم جاری کرد.‏

دیر وقت بود که سالن غرق در شادی را ترک کردم.خیابان خلوت ‏بود و بندر کوچک در خواب سنگین. باران بند آمده بود و می شد ‏صدای بلند قرچ قرچ دندان های سگی تنها مانده در کوچه های بازارچه را ‏که داشت استخوان می خورد به خوبی شنید.‏

قدم هایم را به سوی اسکلۀ لنگرگاه چرخاندم تا با هر گام به ‏یاد بخت سیاه زنان این دیار بیندیشم.‏

آیا این آغازی برای پایان دوران زندان قلب آنها بود؟

آسمان چنان صاف شده بود که می شد بر روی زمینۀ تاریک آن دود ‏سفید کشتی ای را در دوردست دید که می آمد تا صبحدم فردا مرا ‏به باکو ببرد. تنها یک تکه ابر، مانند پرنده ای عظیم الجثه، در ‏بالای دریای آرام به چشم می خورد که قرص ماه را پوشانده بود. ‏طولی نکشید که گوشۀ طلایی ماه را دیدم که کم کم از زندان سیاه ‏آن تکه ابر بیرون می خزید.‏

پی‌نوشت‌ها:

۱- تصاویر این نوشتار را دکتر زاون خاچاتوریان در اختیار فصلنامۀ پیمان گذاشته است.

2–(Am Kreuzweg der Welten‎‎ (In the crossroad of the worlds

3- (Der ‎Doppelte Vorhang (the double curtain‎‎

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷۶
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید