فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۵ و ۱۶ و ۱۷
یادنامه ساموئل خاچیکیان
یادنامه ساموئل خاچیکیان نام آوری ارمنی که به نامداران پیوست
ساموئل خاچیکیان شاعر، نمایشنامه نویس، نویسنده و کارگردان پرافتخار و صاحب سبک سینمای ایران در سال ۱۳۰۳ دیده به جهان گشود و در روز ۳۰ مهر ۱۳۸۰ در پی یک بیماری طولانی، زندگی سراسر افتخارش به پایان رسید و خانواده و قاطبه دوستان را غرق در ماتم و اندوه ساخت.
ساموئل علاوه بر کارگردانی توانگر، با داشتن طبعی لطیف با شعر و شاعری نیر بیگانه نبود. مجموعه آثار و فیلم های درخشانی که حاصل نیم قرن از خود گذشتگی، عشق و ایثار اوست عطر خاطراتش را جاودانه می سازد. به پای صحبت چند تن از دوستانش می نشینیم تا شاید خاطراتشان تسلی بخش فقدان و یادآور تلاش ارزنده اش در راه اعتلای هنر و فرهنگ ایران زمین باشد.
روانش شاد و یاد و یادگارهایش ماندگار.
خاچیکیان در یک نگاه[۱]
متولد ۱۳۰۳ در تبریز، فوت در ۳۰ مهر ۱۳۸۰. فارغ التحصیل رشته تاریخ و روزنامه نگاری. فعالیت هنری اش را از سال ۱۳۲۳ با نمایشنامه نویسی و کارگردانی تئاتر آغاز کرد و از جمله نمایش های پرده های خاکستری، سارا و عایشه را روی صحنه برد. از همان سال ها اشعاری هم سرود که برخی از آن ها در مجامع ارمنیان جوایزی گرفت. وی علاوه بر کارگردانی، تدوین بیش از سی فیلم را بر عهده داشت.
فیلم ها: ۱۳۳۱-۳۲ بازگشت، ۱۳۳۲: دختری از شیراز، ۱۳۳۳: چهارراه حوادث (برنده جایزه بهترین کارگردانی در اولین جشنواره فیلم های ایرانی گلیریزان)، ۱۳۳۴: خون و شرف-خواب و خیال (فقط انتخاب موسیقی)، ۱۳۳۶: شب نشینی در جهنم (کارگردانی مشترک با موشق سروری)، توفان در شهر ما، ۱۳۳۷: قاصد بهشت-تپه عشق، ۱۳۳۸-۳۹: فریاد نیمه شب، ۱۳۴۰: یک قدم تا مرگ، ۱۳۴۱: دلهره، ۱۳۴۲-۴۳: ضربت، ۱۳۴۳: سرسام، ۱۳۴۴: بی عشق هرگز-عصیان، ۱۳۴۵: خداحافظ تهران، ۱۳۴۶: ببر مازندران، ۱۳۴۶-۴۷: من هم گریه کردم، ۱۳۴۷: جهنم سفید-هنگامه-نعر توفان، ۱۳۴۹: قصه شب یلدا (و تهیه کننده)، ۱۳۵۰: دیوار شیشه ای (و تهیه کننده)، ۱۳۵۲: بوسه بر لب های خونین (و همکاری تهیه کننده)، معشوقه (فقط همکار تهیه کننده)، جعفر جنی و محبوبه اش (فقط تهیه کننده)، ۱۳۵۳: مرگ در باران (و تهیه کننده)، جعفر جنی و محبوبه اش (فقط تهیه کننده)، ۱۳۵۳: مرگ در باران (و تهیه کننده)، ۱۳۵۴: اضطراب (و تهیه کننده)، ۱۳۵۶: کوسه جنوب، ۱۳۵۸-۵۹: انفجار (اجازه نمایش نگرفت)، ۱۳۶۰: پیکر تراش (از عوج تا اوج) (فقط تدوین گر، اجازه نمایش نگرفت)، ۱۳۶۱: عفریت (فقط تدوین گر، اجازه نمایش نگرفت)، ۱۳۶۲: بالاش (همکاری در کارگردانی و تدوین گر)، ۱۳۶۳: عقاب ها-آشیانه مهر (فقط نویسنده و سازنده آنونس)، ۱۳۶۴: یوزپلنگ-ستاره دنباله دار (فقط تدوین گر)، ۱۳۶۶: شکار (فقط تدوین گر، نویسنده و سازنده آنونس)، ۱۳۶۸: شب بیست و نهم (فقط تدوین گر)، خواستگاری (فقط نویسنده و سازنده آنونس)، راز کوکب (فقط نویسنده و سازنده آنونس)، زیربام های شهر (فقط نویسنده و سازنده آنونس)، ۱۳۶۹: چاووش-سایه خیال (فقط نویسنده و سازنده آنونس)، پرده آخر (فقط نویسنده و سازنده آنونس)، شهر خاکستری (فقط نویسنده و سازنده آنونس)، ۱۳۷۰: مردی در آینه (و همکار تهیه کننده)، ۱۳۷۲: بلوف-پنجاه روز التهاب (فقط همکار تدوین گر).
ادوین خاچیکیان
موی سپید، قلب سپید[۲]
پدر، عشق، پسر: به امید صدسالگی پدر
کودکی پرنده ای است که با نخی باریک به قلبمان پیوسته است. پرنده پر می زند، نخ را پاره می کند و می گریزد. می ماند زندان خاطرات که ما را تا آخرین نفس در خود حبس می کند. خاطراتی که با سرعتی وحشتناک در ذهن نقش می بندد و با عواطف و احساساتمان بازی تلخی می کند.
به یاد می آورم خانه قدیمی مان را در یوسف آباد، بازی های بچگانه، پله های زیرزمینی که محل اجرای بازی ها بود. اتاقی که خلوتگاهم محسوب می شد و اتاقی با در بسته در بالا خانه منزل، اتاقی که برایم علامت سوال بود. پدر هر روز به آن اتاق می رفت. آن جا را حریم او می دانستم. تا پشت در اتاق می رفتم. گوش می چسباندم به در. صدای جیغ یک زن، صدای شلیک چند گلوله، صداهای گنگ، چشم به سوراخ کلید می دوزم. چیزی نمی بینم. تاریکی. جرات نمی کنم در بزنم و به حریمش تجاوز کنم. به اتاقم بر می گردم و بازی های بچه گانه ام را از سر می گیرم.
یک شب دوباره به پشت در می روم. دررا نیمه باز می بینم. پدر در اتاق نیست. به داخل اتاق گام بر می دارم. انگار گناهی بزرگ مرتکب شده ام. قلبم به تپش می افتد. چشم هایم را می چرخانم تا جواب سوال های بی شمارم را بیابم. یک تنگ با دو ماهی قرمز، گلدانی با چند گل سرخ. یک میز مطالعه با متعلقاتش و میزی عجیب و غریب با دکمه ها و اهرم های عجیب تر و با صفحه ای سفید روی آن که چون قاب عکسی که عکس ندارد، جلوه می کند و چهار دایره فلزی که روی دو تا از آن ها حلقه ای از نوارهای تیره رنگ قرار دارد. فنجانی قهوه روی میز عجیب دیده می شود. لرزان به میز نزدیک می شوم. با ترس به میز دست می زنم و دکمه ای را که قرمز رنگ است فشار می دهم. صدای عجیبی می دهد. از جا می پرم. عکسی سپید و سیاه بر قاب سفید نقش می بندد، عکسی شفاف از مردی با چهره ای خشمگین که سایه نیمی از صورتش را پوشانده. انگار در تاریکی اتاق به من چشم دوخته. وحشت زده پا به فرار می گذارم که در آستانه در، پدر را می بینم که لبخند بر لب به من می نگرد. در آغوشش می افتم و گریه امانم نمی دهد. نوازشم می کند. مرا به داخل اتاق می برد. مرد کماکان به من می نگرد. پدر پشت میز عجیب و غریب می نشیند و مرا در بغلش می نشاند. اهرمی را فشار می دهد. عکس به حرکت در می آید. مرد نزدیک می شود. متحیر به چشمان مرد می نگرم. انگار می خواهد از قاب بیرون بیاید. فقط چشمانش باقی مانده. از بغل پدر پایین می پرم، پله های را دو تایکی پایین می روم و به اتاقم پناه می برم. خودم را به دل مشغولی های کودکانه ام می سپارم. خواب امانم نمی دهد اما مردی که از روی میز عجیب و غریب به سویم می آمد، در خواب هم دست از سرم بر نمی دارد. صبح روز بعد دوباره پله ها را بالا می روم و به اتاق بالاخانه می رسم. در نیمه باز است. آهسته وارد می شوم. پدر پشت میز عجیب و غریب نشسته است. انگار منتظرم بوده. به آرامی در بغلش جای می گیرم.
صبح پدر بار سفر بسته است. برای ساخت یک فیلم به شهری دور می رود و مرا که کم کم به دنیایش علاقه مند شده ام، تنها می گذارد. خیلی جالب است که لذت و شادی دیدن فیلم های پدر، مال دیگران بود واضطراب و تنهایی اش مال من.
باز گشت پدر برایم همه چیز بود. به یکدیگر عشق ورزیدیم. در اتاق جادویی بالاخانه ساعت ها پیشش می ماندم. فیلم ها پاره می شد. آنها را می چسباند. حوصله ام که سر می رفت در پشت بام منزل با من فوتبال بازی می کرد.
در فیلم اضطراب اش از اضطراب و تنهایی در آمدم و برای اولین بار همراهش شدم و از نزدیکی دنیای فیلمسازی را به تماشا نشستم. آرک ها روشن می شوند. رفلکتورها نور آفتاب را منعکس می کنند. پدر فرمان حرکت دوربین را می دهد. نور چشمانم را اذیت می کند. برداشت دو. دوباره اتاق مونتاژ. پدر فیلم جدیدش را مونتاژ می کند. روزها می گذرند. تصاویر جان می گیرند. تیتراژ: “فیلمی از ساموئل خاچیکیان”. سر و صدایی از خیابان توجهم را جلب می کند. به پنجره نزدیک می شوم. چند جوان سلاح به دست در حال شلیک هستند. لاستیک ها به آتش کشیده شده اند. شروع و پیروزی انقلاب. شش سال بین آخرین فیلم پدر و عقاب ها فاصله است. موهای پشت لب هایم سبز شده و موهای پدر اندک اندک غبار سفیدی به خود گرفته. مدرسه و تحصیلات، مرا از دنیای دلم کمی دور می کند اما پدر با همان جدیت و انرژی به کارش ادامه می دهد. با عشق به سینما، چرخ زمانه می چرخد. دیپلم در دست دارم. بر سر دوراهی انتخاب. عشق به پدر، عشق به سینما، مرا به سوی خود می کشاند. در این فاصله رابطه مان با یکدیگر علاوه بر رابطه پدر-پسری، به رفاقتی عمیق تبدیل شد.
روز به روز با هم راحت تر می شویم. از گذشته برایم می گوید، از کودکی اش، از کودکی من، از پدربزرگ، از مادر بزرگ، از عشق، عشق به تئاتر، عشق به سینما. از فیلم های خوبش برایم می گوید. از فیلم های بدش برایم می گوید. از فیلم هایی که نمی خواسته و ساخته. از آینده. از فیلم دلخواهش که آرزوی ساختنش را دارد. از عشقش به مادرم. از عشقش به من که آینده را در من می جوید و من خود را در او. از انسانیت می گوید و از صداقت و راستی، از ناملایمات و از تلخی ها که بیش از شیرینی ها صفحات کتاب خاطراتش را پرکرده است. از نارفیقائی می گوید که در قالب دوست، نزدیکش شده اند و هویت هنری اش را به نفع گیشه به یغما برده اند. خسته اش کرده اند. آزرده اش کرده اند.
باز هم می خواهم درباره پدر بنویسم، اما نمی دانم واژه هایم را در وصف پدر فیلمسازم بگویم یا پدر دلم. نمی دانم درباره سپیدی موهایش بگویم یا سپیدی قلبش و یا درباره چشم هایی که وقتی در پشت ویزور دوربین قرار دارد، نور دارد. ۲۴ سال از عمرم می گذرد. نصف عمر سینمایی پدرم قد کشیده ام.
سینما صد ساله شد. پدر امسال هفتاد و سومین بهار زندگی اش از آغاز می کند. به امید صد سالگی پدر.
مارگریت شاه نظریان
پای صحبت ادوین خاچیکیان
درباره روزهای آخر زندگی ساموئل خاچیکیان
شب آرامش[۳]
اما
سال تمام نمی شد
سال پر از مرگ
پر از ترس
پر از نرگس و توقف
در آستانه خانه عزاداران
احمد رضا احمدی
از کی این بازی مرگ آغاز شد؟ شاید از همان زمانی که از دیاری آن سوی آب ها، خبر مرگ دردناک و غریبانه سهراب شهید ثالث آمد. بعد آن دور متوقف نشدنی شوم آغاز شد و نام مسافران این قافله آسمانی، یک به یک، آشکار شد. از هوشنگ گلشیری، احمد شاملو… تا این اواخر مهین دیهیم، فریدون فروغی و بالاخره ساموئل خاچیکیان. همگان چند روزی به اندوه می نشینند، آن گاه زندگی، استوار و محکم و شاید هم باشور نشاط طبیعی خود همه چیز را در گرد فراموشی محو می کند. اما هر زخمی که درمان پذیرد، زخم دل بازماندگان و نزدیکان درمان ناپذیر است. این نوشته مجالی کوتاه است از سالهای و روزهای آخر زندگی ساموئل خاچیکیان از زبان و کلام یادگارش ادوین.
آیا
شگفت نبود
در نیمه های شب
از خواب مانده بودیم
و می پرسیدیم
ساعت قطعی مرگ انگورها
ساعت قطعی مرگ رویای
پرپرشده ما
چه ساعتی است؟
انسان های معمولی همان دم که با اجل روبرو می شوند زمان مرگشان فرا می رسد، اما برای آن کس که دغدغه کلمه و قلم و هنر دارد، مرگ زمانی است که نتواند به رویای زندگی اش عینیت ببخشد و این نه کلماتی شعارگونه که حقیقتی تلخ است. ساموئل خاچیکیان زندگی اش را اگر چه در همه هنرها تقسیم کرده بود و از کودکی با قلم و نوشتن عجین شده بود اما رویا و عشق واقعی زندگی اش در سینما تبلور واقعی و عینی می یافت. خاچیکیان نیز مانند بسیاری از هنرمندان دیگر، سال های آخر زندگی اش را سخت زیست، سخت از آن جهت که نخواستند و نگذاشتند پیرمرد آن گونه که می خواهد به رویاهایش عینیت ببخشد. ادوین پسرش از این سالها می گوید: “بعد از فیلم بلوف چندین بارتلاش کردیم پدر دوباره ساختن فیلم را آغاز کند و لی بنا به دلایلی یا شرایط مهیا نمی شد یا مشکلاتی با شرکا در میان بود. مثلا در مورد فیلم زخم شانه مسیح زمانی که فیلمنامه آن براساس طرحی از پدرم نوشتهشد و بعد از پنج شش ماه دوندگی آقای شاه حاتمی نهایتا کار به آن جا رسید که گفتند الان شرایط طوری نیست که بتوان این فیلم را ساخت. شما از کارگردانی انصراف بدهید.
یا می توانم به زمانی اشاره کنم که پس از فیلم عقاب ها و یوزپلنگ در سال های ۱۳۶۳ و ۱۳۶۴ به علت واقعا نامعلومی پدر حدود شش سال از ساختن فیلم محروم شد. البته نه به شکل علنی، اما غیرمستقیم کلام ها و رفتارها این معنا را می داد. هر فیلمنامه ای که از سوی پدرم ارائه می شد، تصویب نمی شد و محترمانه می فرمودند فعلاً کار نکنید. پدر در آن زمان شصت و خرده ای سال داشت و به نوعی در پخته ترین و بهترین سالهای زندگی اش به سر می برد و می توانست تجربه هایش را ارائه دهد. عقاب ها فیلم موفقی بود و این روند می توانست ادامه پیدا کند تا بالاخره پدر بتواند فیلم دلخواهش را بسازد. اما این شش سال باعث شد او دوران خیلی بدی را بگذراند و عذاب روحی و روانی زیادی تحمل کند. به صراحت نمی توان گفت که این بیماری ها ناشی از این مسائل باشد، اما بی ربط هم نیست. پدر حرفه و دلبستگی دیگری غیر از سینما نداشت و سینما همیشه شغل اولش بود و دروه ای که برای پدر می توانست کوران کار باشد، تبدیل به دوره ای سخت و عذاب آور شد. چاووش فیلم دلخواه او نبود، فیلمی که نه به لحاظ ژانر و نه به لحاظ سبک و سیاق، هیچ شباهت و نزدیکی با سینمای مورد علاقه پدر نداشت. حتی دو فیلم بعدی اش مردی در آینه و بلوف را هم نتوانست با اطمینان خاطری که می خواست، بسازد بعد از این فیلم مشکلات زیادی پیش می آمد و پدر آن زمان ها را بیشتر در انزوا گذراند.”
در سال های مرگ رویاهای خاچیکیان زمانی که همه چیز با تلخی سپری می شد و خاچیکیان به گونه ای بسیار محترمانه از کار محروم شده بود و فیلمنامه هایش تصویب نمی شد. از طرفی هم سعی می شد به گونه ای از او دلجویی شود، اما برای کسی که تمام زندگی اش در سینما و ساختن فیلم خلاصه شده این مراسم تجلیل های بی شمار دردی را دوا نمی کرد. در این سال های انزوا، ابتدا به همت انجمن نویسندگان ارمنیان ایران و انجمن اجتماعی و فرهنگی ارمنیان تهران، مراسم بزرگداشت برگزار شد. سپس مجله دنیای تصویر و بعد در مراسم دیگری در خانه سینما لوح تقدیری به پاس فعالیت چندین ساله اش در سینما به او اعطا شد.
آوارها
آوارهای اندوه
برسرمان ریخت
چتر را گشودیم
چتر پناه نبود
چتر زیر سنگینی اندوه
شکست
زندگی ساموئل خاچیکیان در سالهای آخر تصویری است از یک تراژدی کامل و تلخ از یک سو از ساختن فیلم محروم شده بود و از سوی دیگر دست بی رحم زندگی مدان بر دردهای پیرمرد می افزود و ادوین از این سالهای اندوه این گونه می گوید: “پدر چندسالی بود که آلزایمر داشت ولی این بیماری خونی را از یک سال و نیم پیش متوجه شدیم. طبعا آلزایمرش هم در این سال آخر پیشرفت سریعی داشت و از یک سال پیش دچار سینه درد هم شده بود. در معاینه مشخص شد که گلبول های خونش پایین آمده و بعد پی بردیم به یک بیماری سخت خونی دچار شده است. تا همین دو ماه پیش با آمپول های خیلی گران و کمیایی سعی می کردیم گسترش این بیماری را کنترل کنیم. اما پس از آن پای پدر شکست و بعد شکستگی لگن خاصره نیز بر آن افزوده شد. در روزهای آخر زندگی پدر پزشکان مسکن های قوی تجویز کردند که او اقلا درد کمتری بکشد و یک ماه آخر هم در بستر بود و دوران خیلی سختی را گذراند. خیلی درد داشت و عذاب کشید و نهایتا در دوشنبه سی مهر یک ربع به سه بعد از ظهر در گذشت.
من در این ماتم
دست ها را انبوه از گل کردم
به سوی قبرستان می رفتم
در آن آسمان آبی
دریچه ها از غم
به سوی ما باز می شد
پنجشنبه سوم آبان، کلیسای مریم مقدس: درون و حیاط کلیسا پر از چهره های آشنا و غریبه های علاقه مند به استاد است. چهره های آشنای دور و نزدیک سینمای ایران از بهرام بیضایی تا میرمحمد تجدد، ماهایا پطروسیان، نظام کیایی، پوری بنائی، وحدت… آمده اند تا در مراسم تشییع پیکر استاد حضور داشته باشند. پس از دعا و مراسم مذهبی، تابوت خاچیکیان به صحن حیاط منتقل شد.
ابتدا واراند، دبیر انجمن نویسندگان ارمنی، طی سخنانی کوتاه از مقام و منزلت انسانی خاچیکیان گفت: “ساموئل در یک چیز یگانه ماند که بزرگ ترین خصیصه اش بود. او کسی بود که تمام وجود خود را وقف مردم و ملتش ساخته بود.” سپس پیام تسلیت معاونت سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی خوانده شد. پس از پایان مراسم در کلیسا، پیکر مرحوم به سوی آرامگاه ابدی اش در قبرستان ارمنیان تشییع و به خاک سپرده شد.
برای شاعر گریه نمی کنند… او فقط خودش را به مردن می زند
وصیت نامه اورفه
شاید همین دو جلمه بالا می توانست پایانی باشد برای او نوشته، اما ساده انگاری است اگر باور کنیم مرگ پایان زندگی خاچیکیان است. می توان این نوشته را به گونه ای دیگر ادامه داد و باز به پای حرف های ادوین، یادگار مهربان و دردمند کارگردان پیر سینمای ایران نشست و پی برد که این مجال های آخر را اقلاً در سایه مهربانی ها و صمیمیت خانواده با آرامش سپری کرده است. خاچیکیان با آرامش رفت و به همین دلیل چهره مرگ برای او چندان عذاب آور نبود، زیرا می دانست یادگارش پا جای پدر خواهد گذاشت و این یعنی تداوم نام خاچیکیان: “من شاید از همان سه چهار سالگی در کنار پدر بودم. در آن موقع اتاق تدوین پدر در خانه خودمان بود. همیشه می رفتم و شاهد کارهایش بودم و کلاً ارتباطم با پدر خیلی خوب بود. با آن که اختلاف سنی ما خیلی زیاد بود. اما هم چون دوست و برادر بودیم و زمانی که بزرگ تر شدم به صورت حرفه ای دستیار او در فیلم هایش شدم. البته من این دو سال اخیر به خاطر بیماری پدر سعی می کردم هیچ گاه تنهایش نگذارم و در این یک سال و نیم اخیر و پس از این اتفاقاتی که برای فیلم شک افتاد فعالیت چندانی در عرصه سینما نداشتم. پدر بخصوص در این دو ماه آخر وضعیت خوبی نداشت و من تصمیم گرفتم حتما این کار را ادامه بدهم. حالا نه این که بگویم همان راه را با همان کیفیت اما تلاشم را می کنم تا بتوانم این مسیر را ادامه بدهم تا هم اسم پدر و یادش باقی بماند و هم این که به نوعی شاید وظیفه و دین خود را به او ادا کنم.”
منتقد و نویسنده سردبیر مجله دنیای تصویر علی معلم
به یاد ساموئل خاچیکیان
به نظر من ساموئل خاچیکیان در واقع از دو جنبه در سینمای ایران صاحب اعتبار و اهمیت است. متاسفانه در سینمای ایران هیچگاه تحلیل درستی نبوده و یا در واقع این تحلیل ما در بدنه سینمای ایران کاربرد درستی نداشته جایگاه آدمها در مجموعه کارکرد ما و تاریخ سینما درست تحلیل نشده است. جایگاه نخست خاچیکیان به این بر می گردد که او در واقع جزو اولین کسانی است که به فن و فن آوری در سینمای ایران ارزش و اعتبار ویژه ای بخشیده است. معنای کارگردانی در سینمای ایران را از حالت در واقع یک عنصر شبه تناتری بیرون آورده و تبدیل به یک عنصر سینمایی کرده که دکوپاژ را بر تصویر سازی داستان وارد کرده است. این خود جنبه ای است که خیلی از منتقدین و نویسندگان به آن اشاره کرده اند که به هر حال با فیلم های خاچیکیان است که استفاده از نور و اندازه نماها که میزانس های سینمایی و خلاصه داشتن تصاویر مناسب برای یک داستان قابل قبول و تعریف در سینما با وجود خاچیکیان در واقع معنای درستی پیدا کرده است. دومین مسئله این است که خاچیکیان از معدود فیلمسازانی بوده است که حداقل در یک دوران کاریشان یعنی اگر برخی از آثار ایشان را از تحلیل مان خارج کنیم جزو معدود فیلمسازانی است که با یک سبک به خصوص زیاد کار کرده. خاچیکیان از فیلمسازانی است که به هر حال به سبک جنایی و دلهره علاقه مند بوده و سعی کرده که در این زمینه هم تجربیات مثبتی داشته باشد بعضا هم آثارش از آثار خوب سینمای ایران به حساب می آیند. این در واقع دو تا جنبه مهم آثار ساموئل خاچیکیان و از دوره فیلمسازی خاچیکیان در این دوره ۴۵ ساله اخیر سینمای ایران است ولی متاسفانه به دلیل اینکه این تجربیات در سینمای ایران هیچگاه به طور کامل دنبال نشده است حتی نوع فیلمسازی خاچیکیان به پختگی کامل نرسیده است. دورانهای مقطع و بریده و بریدهای وجود دارد که مانع می شود یک سبک واحد، یک نگاه واحد کاملا تکمیل باشد و به یک نتیجه روشن و نهایی برسد. به همین دلیل تجربیات خاچیکیان در نوع خود در سینمای ایران به نوعی متوقف می شده است به هر حال اگر ما پیشگامانی مثل ساموئل خاچیکیان را که اولین فیلم هایی را که ساخته مورد توجه مردم توجه مردم قرار گرفته و در ضمن از ارزش های فیلمسازی تهی نبوده است در نظر بگیریم می بینیم که مثلاً اینها آن جایگای را که پیشگامان سینمای غرب داشتند در تاریخ سینمای ما در دوران خودشان پیدا نکردند و این باعث خسرانهایی شده است مثلاً ما با پیشکسوتهای خود در طول تاریخ سینما رفتار مناسبی نداشتیم. حتی در حال حاضر این نقصان وجود دارد، علیرغم توجهی که به آنها می شود مثلاً کوششهای جمعی را می توانم مثال بزنم مثلا برای آقای خاچیکیان در محل نشر مجله جشن بزرگداشت گذاشتیم این تنها باری بود که از ایشان در یک مراسم به شکل رسمی تقدیر می شد. در یک جشنواره قبل از انقلاب باز گشاینده مسیری نو بودند حتی من آن روز داشتم فیلمی از آقای خاچیکیان می دیدم، متوجه شدم که آن جایزه حافظ را که ما به ایشان دادیم جزو یکی از معدود لوح هایی است که در خانه ایشان وجود دارد در حالیکه شان و منزلت آقای خاچیکیان آنقدر زیاد بود که در جاهای دیگر نیز از ایشان تقدیر به عمل بیاید. متاسفانه تقدیر کردن همیشه دیر اتفاق می افتد. ما خودمان سعی کردیم که مطبوعات و نویسندگان سینمایی از جایگاه افراد تحلیل درستی بکنند و به آنها بپردازند و آنها را از هاله ناامیدی و یاس و جدایی و گوشه نشینی خارج کنند ولی این کوشش ما کافی نبوده. اگر این کوشش ها ادامه پیدا کند در آینده ما مسیرهایی را طی خواهیم کرد که کمتر تکرار شده و از طریق تجربیات گذشته به راههای نوینی خواهیم رسید.
مینو فرشچی
… و ساموئل خاچیکیان هم از میان ما رفت
ساموئل خاچیکیان از کارگردانان با سابقه سینمای ایران در پاییز سال ۱۳۸۰بعد از قریب به نیم قرن فعالیت در زمینه کارگردانی و فیلمنامه نویسی و تدوین از میان ما رفت و تعداد زیادی از آثار خود را باقی گذاشت. اولین اثر هنری ثبت شده از ساموئل خاچیکیان داستانی به نام “پرده های خاکستری” است که در سال ۱۳۲۴ در نشریه “آلیک” به چاپ رسید. همین داستان بعدها دستمایه ای برای یکی از اولین فیلم های این کارگردان به نام دختری از شیراز شد.
نام ساموئل خاچیکیان در بسیاری از موارد در سینمای ایران به عنوان “اولین” به ثبت رسیده است.
اولین آنونس فیلم به ابتکار ساموئل خاچیکیان برای فیلم “دختری از شیراز” ساخته شد که بعدها مورد تقلید سایر فیلمسازان نیز قرار گرفت.
اولین کارگردانی که در اولین فستیوال سینمایی ایران در سال ۱۳۳۳ مورد تقدیر و تشویق قرار گرفت و به عنوان بهترین کارگردان شناخته شد ساموئل خاچیکیان بود که برای کارگردانی فیلم چهار راه حوادث به این مقام دست یافت.
اولین فیلمی که یک گروه کامل برای تهیه فیلم به نقطه ای سفر کردند و تمامی صحنه های فیلم را در خارج از استودیو فیلمبرداری کردند فیلم خون و شرف ساخته ساموئل خاچیکیان در سال ۱۳۳۴ بود.
اولین فیلمی که با دکورهای عظیم و متعدد و خوب در زمان خودش ساخته شد فیلم شب نشینی در جهنم از ساخته های ساموئل خاچیکیان بود. این فیلم در سال ۱۳۳۶ ساخته شد که در همان سال نیز از طرف تهیه کننده به جشنواره فیلم برلین فرستاده شد که البته مقامی و موفقیتی به دست نیاورد.
اولین فیلمی که گروه سه نفری بازیگران (سپهرنیا، گرشا، متوسلانی) در آن ظاهر شدند نیز از ساخته های خاچیکیان به نام طوفان در شهر ما تولید سال ۱۳۳۷ بود.
باز اولین فیلم های جنایی سینمای ایران ساموئل خاچیکیان کارگردانی کرد.
فریاد نیمه شب و یک قدم تا مرگ (۱۳۴۰)
و اگر از این عناوین بگذریم یک ویژگی منحصر به فرد در ساموئل خاچیکیان شخصا از نظر من بسیار مهم است و آن ویژگی انتخاب نام های مناسب و هنرمندان برای فیلم هاست. ما مروری اجمالی به سالهای فعالیت ساموئل خاچیکیان می توان به فیلم هایی برخورد که نمی دانم سازندگان، تهیه کنندگان یا هر مقام مسئولی که مسئولیت انتخاب اسم فیلم برعهده اش بوده چگونه و با چه نوع اندیشه ای با انتخاب عبارات و عناوین هرزه و نامناسب حتی زحمت پنهان کردن نبات سودجویانه را نیز به خود نداده اند. وجود چنین عبارات و کلمات مستهجن و چندش آوری به جای نام فیلم باز هم یک امتیاز به نفع کارگردانی است که عاشقانه سینما را دوست داشت و در کاری که انجام می داد و نوع سینمایش به حد استادی رسیده بود. امروز فیلم های او به فیلم های کلاسیک در سینمای ایران بدل شده اند و چون فرزندانی که از پدری شایسته بر جای می مانند نام و یاد او را سپاس خواهند داشت. برایش آرزوی رحمت الهی و آمرزش دارم.
رضا درستکار
سپیدی موی سفید روی
دوازده سال پیش، زمانی که تازه کار در یک نشریه تخصصی سینمایی را آغاز کرده بودم به همراه تهماسب صلح جو و محسن بیگ آقا به دیدار ساموئل خاچیکیان رفتیم، برای اولین بار بودکه با یک سینماگر نامآشنا از نزدیک و به شکل رسمی دیدار می کردم.
او که در دنیای شخصی و کوچکم و تقسیم بندی هایش، جایگاهی بس رفیع به خود اختصاص داده بود، اینک آن روبرو نشسته بود و از دلنتگی های روزگار می گفت.
هر چه ما بحث را به زمان “طوفان در شهر ما” “فریاد نیمه شب” “دلهره” و “ضربت” فیلم های سربلند او می کشیدیم در خلال حرف ها، دلتنگی اش راه می گشود و از ممنوعیت بی دلیل آن سال ها و شرایط چاووش فیلمی که به سفارش ساخته شده بود، شکوه می کرد و در ادامه به سالهای قبل تر باز می گشت،به سالهایی که خاچیکیان ناچار شده بود که سینمای جاهل فارسی مقابله کند و کمی پیشتر نیز سینمای دلهره ساز او مواجهه با سینمای رویاپرداز، شکستی را پذیرا شود.
در آن دیدار در وجود مرد سپیدموی سینمای ایران، در کنار حسرت و دلتنگی عمر رفته، فیلم های نساخته و آثاری که او از آنها رضایتی نداشت، اعتقاد و ایمان و عشقی را به سینما دیدم که طول این سالها، کمتر در وجود سینماگر دیگری دیده ام. اعتقاد و ایمانی کارساز که نیرویی مضاعف به چون منی می بخشید و احترام و ارادتی عمیق بر می انگیخت. خاچیکیان که خود جهان دیگری در آثارش می آفرید و فکر و اندیشه و خلاقیت اش را معطوف پردازش درست جهان آثارش کرده بود و باید که فن سالارش خواند. چنان شیفته و فریفته جادوی روی پرده بود که هرگز نمی توانست (یا نمی خواست) به طعنه با معنای چاووش که مسئولان آن دوره ترتیب اش را داده بودند، اعتنا کند. او عشق به کار در سینما را با هر کنایه ای تاخت زده بود و می خواست حرف ها و گلایه ها در خلوت ما بماند تا بتواند فیلم های بعدی اش را بسازد تا باردیگر با ضربت ای دیگر باز گردد و رو سفید سینما باشد.
می گفت در همه آن سال های دلتنگی پس از “ضربت” مسیرهای گوناگون را رفته است (من می گویم در اثبات عشق اش به سینما بوده) و در گونه های دیگر سینما طبع آزموده و باز “اضطراب” و “عصیان” دیگری ساخته است که “بشود” و نشده است! پس تاهمین آخرین سالهای عمرش حرف از ساختن فیلمی محکم که در نسل جدید و فهیم سینما اعتنایی برانگیزد بود و همواره به “ضربت” دیگرش فکر می کرد تا چیزی را اثبات کند تا رو سفید…
دوازده سال پیش در آن دیدار خاطره انگیز که در خلال حرف ها، دلتنگی های پیر مرد را ه باز می کرد و بحث را ناتمام می گذاشت، حرف در دلهامان ماند، حرفی که البته بعدها در نوشته ها، مکرر به آن پرداخته شد و خاچیکیان به جایگاه واقعی خود در تاریخ سینمای ایران رسید، حرفی در دل مانده از “طوفان در شهرما” “نیمه شب” “دلهره” و “ضربت” و این که، کسی که در آن تهیدستی سینمای ایران، نیالوده این فیلم ها را ساخته، عشق اش را به سینما اثبات کرده است. پس چه باک که ساموئل خاچیکیان را از پیشگامان روسفید سینمای ایران بنامیم که همه زندگی اش گواهی می دهد پاکباز و عاشق تام و تمام سینما بوده است. فیلمساز بزرگی در آن فقر امکانات و بضاعت اندک سهم زیادی در ارتقای دانش فنی این سینما داشته و دین خود را به شایسته ترین وجهی ادا کرده است. روحش قرین رحمت باد.
مارگریت شاه نظریان
در جاده های نیلگون رویاها
زندگی ادبی ساموئل خاچیکیان
ساموئل خاچیکیان هنرمندی شیفته و باقریحه بود، اما بسیاری از کسانی که به خاچیکیان سینماگر علاقه مند بوده اند، از وجوه دیگر زندگی او اطلاع چندانی ندارند. او علاوه برنوآوری های سینمایی که منجر به درخشش او در زمانه خود شد، در برخی دیگر از زمینه های هنری و ادبی نیز صاحب ذوق بود. خاچیکیان از کودکی خود را وقف ادبیات و هنر کرد. زمانی که نه سال بیشتر نداشت شروع به نوشتن وسرودن شعر کرد که در زمان خودش در زوزنامه ها و نشریات ارمنی زبان داخل و خارج کشور چاپ و منتشر می شد و بازتاب گسترده ای داشت. او با نام مستعار نورک عضو تحریریه روزنامه ارمنی زبان آلیک و عضو انجمن نویسندگان ارمنیان ایران بود.
نوشته های خاچیکیان شامل اشعار، منطومه ها، قصیده ها و داستان های بلند و مقاله های مختلف، حتی مقاله های ورزشی و تفسیرهای فوتبال را نیز در برمی گرفت. او از ۱۶ سالگی شروع به نوشتن نمایشنامه کرد و هم زمان آن ها را کارگردانی کرد و با بازی گری بازیگران مشهور ارمنی روی صحنه برد، از آن جمله می توان به پرده خاکستری، سارا و یاس های سفید اشاره کرد. از دیگر آثار منتشر شده خاچیکیان به زبان ارمنی یکی هم رمانی است به نام مادر همچنان منتظر بود. اکنون به همت واراند-شاعر ارمنی و دبیر انجمن نویسندگان ارمنیان ایران مجموعه آثار و شعرها و داستان های خاچیکیان با عنوان در جاده های نیلگون رویاهایم به زبان ارمنی در دست چاپ است که پس از ترجمه فارسی آن ها هم منتشر شود. خاچیکیان برای مجموعه آثارش جایزه ادبی و نشان برتر “نرسس شنورهالی” را در ارمنستان دریافت کرد. آن چه می خوانید. ترجمه دو قطعه از شعرهای خاچیکیان و بخشی از یک قصه اوست به عنوان وجهی ناشناخته از کارنامه او. مادر همچنان منتظر بود کتابی کوچک از ساموئل خاچیکیان است که در سال ۱۳۲۸ توسط انتشارات “ایران چاپ” منتشر شده و خاچیکیان کتابش را به مصیبت زدگان مصر تقدیم کرده است. کتاب در عین سادگی و کوچکی، افقی تلخ و پر احساس را روی خواننده اش می گشاید. این امر در طراحی جلد کتاب نیز مشخص است و با آن که ۵۲ سال پیش نوشته شده اما هنوز خواننده اش را منقلب می کند.
مادر همچنان منتظر بود
آن شب دهکده پس از دعا در خوابی عمیق فرو رفت. بارانی شدید و بی امان می بارید. آسمان سیاه بود و بوی مرگ می داد. در سکوت و آرامش حاکم بر دهکده، گاه صدای رعد طنین می انداخت و پس از آن باران بود که دیوانه وار و خشمگین می بارید. در نیمه های شب، رشید ناگهان از خواب پرید و در رخت خواب نشست، مادرش را بیدار کرد:
– مادر…
با حالتی خاص زمزمه کرد. از باغ و درخت زارهای بید، دودی عظیم بر می خاست. مردم رنگ پریده و وحشت زنده در حالی که لباس های سفید برتنشان بود، دعا می کردند. صورت های آن رو به آتش و دود بود.
– دعا می کردند…
مادر خواب آلود و خسته به پسر نگاه می کرد.
– بله مادر، آن ها صورت هایشان را طرف من چرخاندند. سرهایشان را تکان می دادند. من وقتی به خودم نگاه کردم، پیراهنی سیان برتنم بود، بعد … بیدار شدم.
– بخواب خورشیدم. هوای بیرون برروحت اثر گذاشته.
اما رشید همچنان نشسته بر جاماند و زانوانش را بغل کرد:
– مادر، خواب پیراهن سیاه نشانه چیست؟
– نمی دانم فرزندم.
پیرزن ملتهب سخن می گفت:
– بعضی ها خیر است، بعضی ها هم…
پیر زن از حرف زدن باز ایستاد و در سکوت و در تاریکی شروع به خواندن دعا کرد. بعد شروع به صحبت کرد:
– بعضی ها… اه چه می دانم خورشیدم، خواب است دیگر. هر خوابی را که باور نمی کنند.
رشید دستانش را با حرکتی عصبی به سوی روانداز دراز کرد، به طرف مادرش چرخید و زمزمه کرد:
– مادر، می گویند شیاطین به آن طرف ها هم رفته اند.
– به کدام طرف؟
– همان اطراف دیگر… دیروز به چند نفر از اهالی آن جا بر خوردم، همگی به جایی دیگر فرار می کردند.
– آه… نفرین خداوند است. دیگر چه می توان کرد؟
رشید دلش راضی نشد. چشمانش از ناراحتی می سوخت. بیشتر به سوی مادرش خم شد. او نیز به نوبه خود در سکوت فکر می کرد.
– مادر…
– بگو، جان دلم…
– تو اقلاً چیزی بگو…
– چه بگویم جگر گوشه ام؟ بخواب، بخواب.
رشید برای لحظه ای ساکت ماند:
– می گویند طاعون هیچ رحمی ندارد. همه چیز را درو می کند، همه را به کام مرگ می برد، بی استثنایی …
پسر حرف می زد و چشمانش از وحشت گشاد شده بودند. پیرزن به آرنج هایش تکیه داد و سعی کرد در تاریکی صورت سنگ شده فرزندش را ببیند.
پسر حالتی منقلب داشت و با عصبیت نفس می کشید. پیرزن این را احساس کرد و سعی کرد او را آرام کند:
– رشید، خورشیدم. دولت این دشمن را خفه خواهد کرد. به زودی به همه ما واکسن می زنند.
بعد به پسرش دلداری داد تا هر طور شده بخوابد و استراحت کند، چون فردا باید راهی می شد.
فردا صبح باید می رفت.
رشید احساس کرد قلبش ناگهان لبریز از امواج لطیف موسیقی شده است. لبانش به لرزش در آمد. در رخت خوابش به سویی دیگر غلتید و روانداز را بر سرش کشید، اما مدتی طولانی نتوانست بخوابد…
علیرضا داوود نژاد
کارگردان
در یاد ساموئل خاچیکیان
چیزی که در مورد آقای خاچیکیان برای من جالب است که دید و نگاه سینمایی را ایشان با درس خواندن و مطالعه و به هرحال بصورت آکادمیک بدست آورده یا خود این مهارت را داشته است. چون چیزی که در رابطه با آقای خاچیکیان چشمگیر است این است که در فیلم های ایشان شاید برای اولین بار قاب بندی نورپردازی، دکوپاژ، میزانسن و ساختار و ریتم فیلم خیلی حساب شده و طراحی شده است یعنی ایشان واقعا دید سینمایی داشتند با زبان سینما آشنا بودند چون هر هنر زبانی دارد کمتر کارگردانهای ایران می توانند خودشان را از بیان ادبی و داستانی برای سینما و قصه گویی و داستان گوئی جداسازند و سینمایی به یک واقعه و یک ماجرا نگاه کنند. آقای خاچیکیان جزو معدود کارگردانهایی بود که این دید را داشت. من از میان قدیمی ها آقای خاچیکیان را مثال می زنم در میان کسانی که برای ما اکنون فیلم می سازند. مثلا در یک رده دیگر آقای بیضایی هم همین گونه است، آقای بیضایی سینمایش به لحاظ قاب بندی و نورپردازی و دیگر عوامل مورد نیاز فیلم حساب شده و طراحی شده است به هر حال از نظر من خیلی جالب است که آقای خاچیکیان شنیدم گویا اهل ادبیات بوده اهل شعر گفتن بوده است در مراسم نیز یکی از شعرهایشان راخواندند شعری که بسیار هم زیبا بود.
نکته دیگری که باز هم درباره آقای خاچیکیان به نظر می رسد این است که در آنونس یکی از فیلم هایشان که به گمانم “طوفان در شهر ما” است، آرمان در جایی رو به دوربین می کند و می گوید “من یک دیوانه هستم یعنی نقش دیوانه زنجیری را بازی می کنم” که در ادامه توضیح می دهد خیلی از دیوانه ها خیلی هم عاقل بنظر می رسند و آزاد در شهر می گردند. این بهرحال نکته ای است که ما از زبان آقای خاچیکیان به عنوان خالق اثر در آنونس می شنویم و من فکر می کنم اگر آن زمان سانسور بر سینمای ایران اکم نبود و آقای خاچیکیان به این دیدی که داشت این امکان را پیدا می کرد که وارد مسائل مبتلا و جاری مردم در آن روزگار شود و به آن نقاط کورو مبهم و معضلاتی که وظیفه هنرمند است بپردازد من فکر می کنم که ایشان فیلمساز دیگری می شدند. در شرایط گذشته چون از یک طرف سانسور را داشتیم و از طرفی فیلم خارجی را سانسور مانع می شد که شخصی مثل آقای خاچیکیان که به دلیل اینکه قصه نویس و شاعر بوده و به زبان سینما مسلط بوده است و از نظر نگاهش به دنیا به جامعه به انسان شخص صاحب ذوق و قریحه بوده است و از نظر نگاهش به دنیا، به جامعه به انسان شخص صاحب ذوق و قریحه بوده است و می توانست با آن دیدی که داشت البته اگر اختناق مانع نمی شد وارد مسائل اجتماعی شود و در آن صورت فیلمساز دیگری می شد ما علاوه بر سانسور گرفتاری دیگری که در آن زمان داشتیم تسلط تدریجی فیلم های وارداتی به سینمای ما بود که همین امر سینمای ما را ورشکسته کردو در آن شرایط که سانسور وجود داشت و فیلم خارجی مانند یک رقبت در مقابل سینمای ایران قرار گرفته بود فیلم هایی که آقای خاچیکیان ساخه به نظرم جزو درخشانترین محصولات سینمای ملی است که در رقابت با فیلم های خارجی می توانست تماشاگر را به سالن سینما جذب کند ولی روند سانسور و فیلمهای خارجی مجموعا سینمای ایران را از پای در آوردند. اگر ما می شنویم که آقای خاچیکیان می گوید من هیچگاه نتوانستم فیلم دلخواهم را بسازم، فقط یک فیلمساز درک می کند که تا چه حد این مساله غم انگیز است و تا چه حد دردناک است که قصه هایی داشته باشد، فیلمنامه هایی داشته باشد، دریافت ها و شناخت هایی داشته باشد که بتواند آن را در قالب فیلم بیان کند و قادر نباشد. متوجه می شویم که اگر شرایط منطقی تری در آن روزگار وجود می داشت که این امکان را فراهم کند که زندگی وارد سینما شود و در عین حال جلوی رقابت خورد کننده واردات فیلم های خارجی را بگیرد، امثال آقای خاچیکیان یک درخشش و تلالو دیگری پیدا می کردند و امروز نوستالوژی ما نسبت به سینمای گذشته فقط نوستالوژی یک سری فرم و اسلوب و مدهای گم شده و پراکنده نبود بلکه امروز وقتی ما به گذشته سینمایی مان می نگریستیم حرکتی را در یک مسیر رو به رشد می دیدیم و می دیدیم که زندگی مردم و ملت چگونه وارد سینما شده و چگونه سینما جای خود را در زندگی ملت باز کرده است. در آن شرایط اوضاع گونه ای دیگر پیدا می کرد. به هر حال آقای ساموئل خاچیکیان از نظر اینکه یکی از کارگردانهای با ارزش و محترم سینمای ایران است، جایگاه ویژه خود را دارند و زجر سانسور و تسلط تدریجی فیلم های خارجی را به نظرم ایشان بهتر از هر کس دیگری احساس و تحمل کرده اند، چرا که انسان صاحب قریحه و ذوقی بود که می توانست در یک شرایط منطقی تر و علاقانه تر و … به یک شکوفایی عالی تری دست پیدا کند که این وسعت و فرصت را روزگار از او گرفت و حسرت ساختن یک فیلم که واقعا فیلم دل خواهش باشد در قلب ایشان بر جای ماند و او از این دنیا رفت، خدا رحمتش کند.
علی شیدفر
به یاد ساموئل خاچیکیان
وامدار یا شرمسار؟
چند تن از هنرمندان ایرانی را می شناسیم که شخصیتی همسنگ آثار خویش دارند. عده ای از نظر شخصیتی فروتر یا فراتر از کارهای خویش اند و برخی نیز چنان زندگی صادقانه ای دارند که آشنایی با آنان تاثیر مثبتی در ارزیابی آثارشان بر جای می گذارد. ساموئل خاچیکیان از هنرمندانی است که شخصیتی ممتاز و هنری همتراز آن دارد. انسانی وارسته، سینماگری شاخص، با نامی که سال ها پرآوازه و به عنوان مهم ترین کارگردان مطرح بود. او فیلمسازی پیشکسوت بود که برای ارتقای تکنیکی و زیبایی شناسی سینمای ایران بسیار کوشید و به واژه کارگردان در سینمای ایران معنا بخشید، به اعتراف بسیاری از سینماگران نامدار امروز، در روزگاری که سینمای ایران دور از هر گونه خلاقیت، در دایره بسته تقلید و تکرار محدود بود، خاچیکیان با “ضربت”، “دلهره” و “یک قدم تا مرگ” موفق به کشف قلمرویی تازه در سینمای ایران شد.
او برای نخستین بار در سینمای ایران به عنوان یک کارگردان، دکوپاژ نوشت و برای صحنخ های فیلم نورپردازی کرد و با تدوین به آثارش ریتم بخشید. خاچیکیان نخستین کسی بودکه نقش تدوین را درک کرد و از این تهمید برای ایجاد ضرباهنگ، تعلیق، فضا و تصحیح بازی بازیگران بهره گرفت. نورپردازی، میزانسن طراحی در صحنه و استفاده دراماتیک از صدا موسیقی، برای نخستین بار در ایران، توسط خاچیکیان به کار آمد. او نخستین فیلمساز حرفه ای، نخستین کارگردان واقعی سینمای ما و نخستین استادی بود که فیلمسازی را به دیگران آموخت
دریغ اما، او که اندیشه ای جز رشد این سینما نداشت و توش و توانش را در راه بالندگی آن گذاشت، خود هرگز امکانی مناسب برای بالندگی نیافت. او نه تنها برای ساخت فیلم مورد علاقه اش با موانع گوناگون درگیر بود بلکه در این سال های اخیر حتی با بی مهری های بسیار روبرور شد. با این همه خاچیکیان تا بود، با غرور پنهان خویش زیر آسمان شکننده این سینما بال کوفت و با سرسختی پیش رفت و اگر چه واپسین روزها را با حسرت و اندوه و در افسردگی و سکوت گذراند، اما به هنگام مرگ همچنان ایستاده، استوار بر قله اعتماد و ایمان خویش چشم از جهان فرو بست. ساموئل خاچیکیان پاک زیست، به پاکی کار کرد و پاک مرد. او به فریب ها دل نبست و بر مرداب وابستگی ها سر فرود نیاورد و در برابر صاحبان قدرت هرگز به تکدی ننشست. او با شور عشق، بی هیچ ادعا یا هیاهو و به دور از ابتذال کار کرد و به سالن های تاریک سینما و تماشاگران فیلم هایش قناعت ورزید تا اصالت خود را حفظ کند و اعتقاد خویش را نگاه دارد.
خاچیکیان اگر چه قدر و مقامش در سینمای ما ناشناخته ماند، اما بی گمان سینمای ایران از یک سو وامدار و از یک سو، شرمسار او خواهد بود.
جواد طوسی
واقعیت سینمای خودمان را جدی بگیریم
فکر می کنم نوستالژی در هر دوره ای معنی و مفهوم و تاثیر خودش را دارد، یعنی باید یک عاشق سینما در شرایطی قرار گیرد تا این واژه برایش مفهومی مقدس پیدا کند… لااقل نسل من و نسل قبل تر من بی برو و برگرد بخشی از دوران کودکی و نوجوانی و حافظه تاریخی خودشان را با ساموئل خاچیکیان پر کرده اند و این یک واقعیت انکار ناپذیر است. نسلی که در کودکی و نوجوانی اش در آن پلیس ها و افسران وظیفه شناس، در آن سارقین و تبهکاران، در آن ملودرام و آن فضای جنایی شکل گرفته که شاید سنخیتی با دنیا و فرهنگ ما نداشته باشد ولی در آن دوران کودکانه معنای واقعی خود را پیدا می کنند…
من نمی دانم این نسل جدید، امروز و فردایش با این نوستالژی رقم زده می شود یا خیر… شاید اگر بخواهیم این نوستالژی را مرحله به مرحله دوره کنیم، هر کدام در دوره خودش معنی و مفهوم خاص خودش را می یابد که هیچ کدام همدیگر را نفی نمی کند… بله در دوران بعدتر این نوستالژی شکل جدی تر و تلخ تری پیدا کرد. در آن نگاه تلخ و خسته قیصر در آن واگن قطاری، در آن دست خونین رضا موتوری بر پرده سفید سینما دیانا، در آن بغض و خنده، در آن لنگان لنگان راه رفتن علی خوشدست در شهر بی رحمی که دیگر دلش با کسی نبود… همان رضا موتوری که من به عنوان نوستالژی یک دوران دیگر خطابش کردم، حتما در آن فیلم برای خودش بخشی از حلقه های فیلمی که عاشقانه در آغوش گرفته فیلم های دلهره و ضربت و سرسام و یک قدم تا مرگ و چهارراه حوادث و طوفان در شهر ما خواهد بود. آیا نسل فعلی ما به این باور می رسد؟!
آن روز من و مسعود کیمیایی به ملاقات استاد رفتیم اتاق بیمارستان جم را غم گرفته بود، ساموئل روی تخت رو به پنجره دراز کشیده بود. همسر عزیز ساموئل ناخودآگاه گفت: ساموئل خداحافظ تهران در حال تکرار شدن است، دستیارت آمده. استاد، مردی که می گفتند فراموشی به او دست داده با شنیدن نام سینما و گذشته یک دفعه گفت: قربانت مسعود، انگار ساموئل همه چیز را به یاد آورده بود. آن دو همدیگر را عاشقانه در آغوش گرفتند. کیمیایی از دل برآمده دستان ساموئل را فشرد و گفت: چطوری ساموئل فولر من، من سینما را از تو یاد گرفتم…
حرف های کیمیایی یک اغراق نبود این بیان تمثیلی نوعی هشدار تاریخی به من و توست که شخصیت های تاریخی سینمای خودمان را جدی تر بگیریم، همانطور که ساموئل فولر بخشی از تاریخ کشور خودش بود، چرا ما این واقعیت ها را جدی نمی گیریم؟ با این پیش فرض ساموئل خاچیکیان الان می تواند کنار من و تو باشد. اگر باز دوباره دست عاشقانه آن کودک به زیر چادر مادر نهاده شود و به آن پلاکارد و سردر سینما خیره شود و باز آن زن فانوس به دست و مردی که جسد زنی را بغل گرفته، دوباره برایش تداعی شود، منتها ساموئل تحت این شرایط از من و تو دلگیر خواهد بود به خاطر اینکه واقعیت های سینمای خودمان را جدی نمی گیریم…
تهماسب صلح جو
دنیایی از ظرافت و معنا
نگاهی به ظرایف سینمایی در دو فیلم ساموئل خاچیکیان
و “دلهره”…
کمابیش دیده ایم در برخی از فیلم ها، وقتی قرار است حادثه ای دردل تاریکی اتفاق بیفتد، فیلمساز برای رعایت اصول واقعگرایی چنان پرده سینما را به سیاهی می کشد که بیشتر به نظر می رسد دستگاه نمایش دچار نقص فنی شده است! یعنی صداهایی از وقوع یک اتفاق را می شنویم، اما روی پرده چیزی نمی بینیم، مگر لکه های روی نوار فیلم که مانند حشرات موذی به این سو و آن سو پرده می دوند. چنین تهمیدی برای معنا دادن به تاریکی ارزش نمایشی ندارد، چون اصلا نمایشی در کار نیست در صحنه ای از فیلم “دلهره” (۱۳۴۱، ساموئل خاچیکیان) با این تدبیر نمایشی به طرز موثری دنیای ظلمت زده یک زن ترسیم می شود. در این صحنه وقتی روشنک، پس از کشمکش پرماجرا با افراد یک باند تبهکار به خانه باز می گردد تا در پناه امنیت این نکان از هراس و دلهره و هم آلود یک جنایت آسوده شود، در اتاقش جسد بابک (سردسته تبهکاران) را می بیند. وحشتزده از اتاق می گریزد و سرگشته و تنها در تالار مجلل خانه اشرافی اش با کابوسی هولناک دست و پنجه نرم می کند. این صحنه پرتنش با قطع برق و خاموش شدن چراغهای خانه اوج تازه ای می یابد. حالا باید زن را در فضای تاریک خانه ببینیم و در سیطره این سیاهی رعب آور، با اضطراب کشنده اش همراه باشم.
خاچیکیان برای تجسم این لحظه حساس و توصیف موقعیت متزلزل زن در برابر سلطه تاریکی به محض خاموش شدن چراغها، نورپردازی صحنه را تغییر می دهد و با این تمهید از نور در معنای متضادش (تاریکی) بهره می گیرد. در پرتو تابش نور این صحنه، اشیا خانه به سایه های هیولا مانندی بدل می شوند و در مرز سایه روشن مسلط برصحنه واقعیت بی ثبات و تردید آمیز جلوه می کند، انگار هیچ موجودی مبتکی بر حقیقت ذاتی خود نیست…
تاریکی به گونه ای که امکان تجربه اش در “دلهره” میسر می شود و البته باید سابقه اش را در سینمای اکسپرسیونیسم آلمان جستجو کنیم، با منطق واقعیت های روزمره مغایر است. این تجربه خاص دنیای سینماست، دنیایی که با “نور” پیوند ناگسستنی دارد.
و “ضربت”…
عنصری فرعی و حتی پیش پا افتاده نیز می تواند، در سینما از قابلیت نمایشی ارزش بیانی و تاثیر گذاری برخوردار شود و در سیرتکوین ماجرا نقش تعیین کننده ای داشته باشد.
در فیلم ضربت (۱۳۴۳، ساموئل خاچیکیان) بیلچه ای که در گوشه حیاط افتاده است و در نگاه اول جزیی ساده از صحنه آرایی فضای ماجرا به نظر می رسد، در طول ماجرا بتدریج حضور نمایشی خاصی پیدا می کند و در بیان روحیه آدمها و شکل گیری حادثه کاربردی موثر می یابد.
اولین بار وقتی جمال (آرمان) که کارمندی دائم الخمر و مفلوک است از طرف صاحبخانه به دلیل عقب افتادن اجاره بها مورد سرزنش قرار می گیرد، بیلچه را از کنج حیاط بر می دارد و به طرف صاحبخانه پرت می کند و می گوید “کلنگش را هم خودت بیاور و این خانه را روی سرم خراب کن…”
در ادامه این صحنه، شیرین (قدسی کاشانی) دختر جمال وارد حیاط می شود می دانیم که او ساعتی پیش از علاقه دکتر (بوتیمار) به خودش آگاه شده و امید خوشبختی در دلش ریشه گرفته است. بیلچه را از وسط حیاط بر می دارد و در جای اولش قرار می دهد، تفاوت برخورد این دو آدم، تلقی متناقض هر یک را از وسط حیاط بر می دارد و در جای اولش قرار می دهد، تفاوت برخورد این دو آدم، تلقی متناقض هر یک را از دنیای مشترکشان به دست می دهد. جمال مایوس است اما شیرین امیدوار.
در ادامه داستان: جمال ناخواسته، موجود شروری را در حال مستی از پادر می آورد. برای پنهان کردن جسد او باز هم به سراغ همان بیلچه می رود و از آن به عنوان ابزاری برای پهنان کردن حقیقتی تلخ و هولناک بهره می گیرد.
در پایان ماجرا، بار دیگر بیلچه را در دست شیرین می بینیم. او برای پایان دادن به تردیدهایش در مورد رفتار ناهنجار پدر، شب هنگام در سایه روشن و هم کابوس دل خاک را می شکافد و پرده از راز جنایت پدر بر می دارد…
بدین ترتیب شیئی فاقد اراده و شعور در دست آدمها عامل تجلی خیر و شر می شود و در کشاکش دو قطب متضاد، معنا و ارزش فراتر از موجودیت روزمره اش کسب می کند.
روح پاک ساموئل خاچیکیان قرین نور و رحمت باد.
نظام الدین کیایی
در سوگ ساموئل
بغض گلویم را فشرده و زمان به سختی برایم می گذشت. چشمان اشک زده ام تابوت متبرک استادم ساموئل را که بردوش عزیزانش از داخل به حیاط کلیسا برده می شد نظاره می کرد. تابوت را وسط کلیسا به زمین گذاشتند و دوستداران ساموئل برای آخرین وداع زمینی به دورش حلقه زدند. ناگهان انبوه کبوتران سفیدی را بالای سرم دیدم که گروهی به فضای کلیسا وارد و دایره وار بر فراز تابوت ساموئل بی وقفه گردش کنان به پرواز در آمده گوئی مقدم آسمانی او را جشن گرفته اند.
صدای ربانی کشیش در فضا طنین افکند. حتماً از جلال و جبروت پروردگار از بخشش و کرم بی پایان از عشق خالق به مخلوق سخن می گوید. زبان زمینی اش را نمی فهمم ولی حتماً می گوید آدمهای خوب، آدمهای مفید، آدمهای خلاق، آدمهای مهربان، آدمهای تلاش گر، آدمهای با فضیلت، آدمهای با کرامت، آدمهای پاک، آدمهای هنرمند، آدمهایی که آزارشان در این دنیا به کسی نرسیده و خیرشان شامل همه گردیده، آدمهائی که آدمهای دیگر را بدون نگاه به رنگ و نژاد و مذهبشان دوست دارند، آدمهائیکه در این دنیا فانی تمام تلاش و کوشش خود را در راه ماندگاری و اعتلای هنر و زنده نگاه داشتن نام انسان بکار گرفته اند. زندگان جاویدند به تمامی خاطرات لحظات شناخت و رفتار و کردار ساموئل به عشق ساموئل به هنر و عشق ساموئل به سینما به عشق بزرگ ساموئل به مردم کوچه و بازار به عشق پرشور او به انسان اندیشیدم، به دهها فیلم ماندگار تاریخ سینمای ایران، به چهار دهه فرمانروایی مطلق و قلمرو عشق به نام های بزرگ و پرآوازه به زنان و مردان مشهور به چهره های موفق و دوست داشتنی اندیشیدم که اگر ساموئل نبود شاید تنها جای درج نام آنان شناسنامه شان بود و بس. به ساموئلی اندیشیدم که با این کوله بار بزرگ معرفت و هنر و خلاقیت و شهرت تا لحظات دیگر سفرش به سوی نور با کبوتران منتظر شروع خواهد شد. در این فکر که هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق بودم که صدائی شنیدم که می گت ساموئل هفتاد و چند سال عمر کرد بخود آمدم. به تابوتی که روح ساموئل از آن به سوی آسمانها پرواز کرده بود نگریستم. انگار ساموئل پاک و معصوم پا به اولین روز زندگی و تولد خود می گذاشت این چنین بود که من در اولین روز جشن و ولادت ساموئل خاچیکیان با یک سبد پر از قدرشناسی و محبت و احترام با قلبی پر از عشق و دستانی پر از سپاس شرکت داشتم.
نکاتی چند از خاطرات بهزاد فراهانی درباره خاچیکیان
روزی که تابوت شاهین سرکیسیان روی دوش ما شاگردان مسلمانش در گورستان ارمنیان سکوت را شکست، دسته ی کلاغ های بی شرم، گاه جمعی و گاه تک، قارقار را می خواندند و در لحظه ای که کتاب “روزنه ی آبی” از دهانه ی تابوت به وسیله ی آن بانوی فرهیخته مسیحی بر سینه ی شاهین صلیب ساخت، باز دسته ی کلاغ های وقیح بر پهنه گورستان فحش ها را قرقره می کردند.
در۱۴سالگی آنروز که برای دیدن فیلم “طوفان در شهر ما” در میدان ژاله از پشت چادر آن زن مسلمان برای ورود قاچاقی پیدایم کردند و با کتک، از جلوی صف طویل تماشاگران به طرف جوی آب اکبرآباد پرتاب شدم، کلاغ وقیحی رم کرد، و خشمش را قار کشیدو و من فقرم را که بالا آورده بودم قورت دادم.
آنروز که آرمان و ساموئل از پله ها دفتر “نسیمیان” بالا آمدند، با نسیمیان و ابراهیم باقری خوش و بش کردند و به آبدارچی – که من بودم-دستور آوردن قهوه دادند. من چنان در تماشای ساموئل و آرمان غرق شده بودم که دستور را فراموش کردم و نسیمیان با کشیده ای مرا از خلسه بیرون کشید و دوباره قهوه را ارد داد. در آبدارخانه دیدم که کلاغ کریه بر لبه پنجره، کبودی روی گونه ام را قار، قارقار می کشید.
آنروز که در کوچه روزبه در شرق تهران بی رحم، زیر پنجره خانه ویدا قهرمانی، ادای لهجه ارمنی ساموئل را در حال راهنمایی “دانشور” آکتور اول طوفان در شهر ما برای بچه ها در آوردم، ویدا سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: “دروغگو تو که چند وقت پیش از همین فیلم برای من تعریف کردی و گفتی ساموئل هیچکاک ایران است، بس چرا اداشو در میاری؟” به او گفتم خانم ویدا چه ربطی دارد؟! ساموئل برای من ساموئل است، منتها لهجه اش هم خنده دار است، بخصوص وقتی به آرمان با زبان ارمنی راهمنایی می کند و به شما با لجهه ارمنی به فارسی، خوب خنده دار است و ویدا گفت: “آدم وقتی کسی را دوست دارد بدیهایش را نمی بیند، مگر اینکه دوست داشتنش دروغ باشد” پنجره را بست و مرا در حزن غم بارم رها کرد. وقتی بچه ها در حال دور شدن از دور و برم بودند. چند کلاغ شادمانی را قار می کشیدند.
امروز که تابوت زیبای ساموئل را بر دوش می کشند، تابوت آنکه را بیست و چند سال پیش کارگردان بود و در این سالها حرفه اش را از او قاپیدند و به سوگ گذشته اش نشاندند و پیر شدنش را تماشا کردند و امروز تابوتش را از کنار همان کاج های گورستان ارمنیان بر دوش می کشند که تابوت شاهین را و من گاه نگاهی به درون خودم می اندازم که “آهای فلانی! تو از زیر دین و وام هنرمندان مسیحی که با دست و دل بازی هر چه داشتند یادت دادند و منش و فرهنگ آرتیستیک را به تو آموختند بیرون آمده ای؟!” آنوقت است که لبخند ساموئل به یادم می آید که گفت- چند سال پیش در خانه سینمای آقایان- “فلانی! انسان یک بار می آید و یک بار هم می رود. من از شاهین خوشبخت ترم چون او همه این آمد و رفت را با آرزو گذراند ولی من فقط وقت رفتن غارت شدم.
“تابوب ساموئل فضای گورستان را می شکافد و من در لنز تله ای نیرومند تابوتهایی را می بینم که بهم پیوسته اند و با خطی سیاه روی آن نام صاحب تابوت را به زبان ارمنی نمیدانم میخوانم! های کارکاش، لرتا، استپانیان، آوانسیان، سرکیسیان، چکناوریان، خاچیکیان و ایشخان….
بر فراز باغ گورستان ارمنیان در پهنه پردود سلیمانه باز دسته کلاغ ها می خوانند و من با خود می گویم “اگر زبان آنها را می دانستم چه خوب بود.” و ناگهان درب تابوت روی دوش جماعت گشوده می شود و ساموئل با عینکش در چشم و مهربانیش در نگاه و شیفتگیش در لحن می گوید “بهزاد، هنوز نمی دانی چه چیز را می خوانند؟! تعصبت را کنار بگذار آنوقت همه زبانها را می فهمی.”
هنوز کلاغ ها قار را قار می کشند و من می گویم نکند در درون هر اکثریتی یک جلاد متعصب علیه اقلیت وجود دارد! و بعد به خود تسخر میزنم و می گویم اصلا اینگونه نیست، ما با هنرمندان اقلیت بسیار کار کردیم و هرگز جدایی بین ما نبود، و شعر ابتهاج را تکرار می کنم که برای فیلسوف فرزانه ای که غم بار کشتندش سروده:
گر بدی گیرد جهان را سربه سر
از دلم امید نیکی را مبر
ایرج قادری
کارگردان
در یاد ساموئل خاچیکیان
آقای ساموئل خاچیکیان یک کارگردان تک بودند. سینمای ایران بسیار مدیون ایشان است و ایشان جزو نخبگان سینما بودند و من به عنوان ایرج قادری مفتخرم که در خدمتشان بودم و با وی کار کرده ام.آنها فیلم های بدی نبودند و آثار ارزشمندی بودند من خاچیکیان را خیلی دوست داشتم. ایشان یک استاد مسلم بودند. سبک کاریشان تک بود، آقا بود، محترم بود. حیف از اینکه ما و سینمای ایران چنین آدم نازنینی را از دست داده ایم. و در غم ایشان در سوگ نشسته ایم.
گزیده ای از کتاب
ساموئل خاچیکیان
“یک گفت و گو”
تالیف غلام حیدری
بخش اول کتاب یادداشت، که توضیحی است مختصر پیرامون تهیه و تنظیم کتاب.
بخش دوم کتاب گفت و گو سوال و جواب درباره زندگی، خانواده، اشعار، فیلمهائی که در ساختن آنها به نوعی نقشی داشته است و غیره.
بخش سوم کتاب شناسنامه فیلم هایی که خاچیکیان کارگردانی کرده است و خلاصه داستان فیلم.
بخش چهارم کتاب گزیده، نقد و مقاله شناسی خاچیکیان در مجلات گوناگون
بخش پنجم کتاب نمایش فیلم های خاچیکیان در آن سوی مرزها و سال نمایش و جوائزی که برنده شده با قید نام کشورها.
شعر از: ساموئل خاچیکیان
ترجمه: احمد نوری زاده
انسان، انسان…
و اکنون
رها کرده رویا و عشق-
و هر دغدغه.
و استاد بر قله برف آذین هر چه ناممکن
آواز خود را برای تو هدیه می آرم ای تبرک و نفرین!
برای تو، ای تبرک و نفرین،
ای انسان!
برای تو هدیه می آرم
انسان!
ای انسان که غبار قرون را در آغوش بقشرده ای
و اینک!
پیروزمند و مغلوب
فراز ایستاده ای،
وز یاد برده کهنه و نو
فراز می شوی کوربال و فرود می آیی…
انسان!
انسان که همچو کوتوله ئی
بر عظمت دست نیازیدنی و غول آسایت لمیده ای
همدوش ایزدانت: گویا و بی کلام.
آواز سیم های سازم را برای تو هدیه می آرم
آری!
ای تبریک و ای نفرین،
ای انسان!
آوازم را برای هدیه می آرم اینک!
به پاس بازوان سازنده و ویرانگرت
به پاس سقوطهای سیاه خاکسارانه ات،
به پاس صعودهای پای استوار عظیمت…
خود نیز نمی دانم از برای چه
در این غروبگاهان،
مایوس با نفس های خورشید در حال مرگ
یک لحظه می خواهم نیایش کنم تو را
صمیمانه و بی ریا
یک لحظه می خواهم نفرین کنم تو را
تو را و دستانت را
که شعرها و زخم ها را در هم آمیخت
در آغوش قرن ها،
فکر پرنبوغ اقیانوس آسای با شکوهت را
که روح را پرورید و
هم آلود
تو را و لب هایت را
که هم جنگ آوای اندهبار سرکرد،
و هم سرود شیرین کشت و زرع.
قلب تو را
که در آن
ژرفای بی انتهای مغاک است و
– اوج دست نیازیدنی،
و اینک
من چو یکی انسان
ایستاده برفراز اوج دست نیازیدنی
و فرود آمده بر تمام مغاک های تو در تو
من
چو یکی کوتوله
و
هم غول زیبا
نمی دانم از برای چه اندر این غروبگاهان
خواهم که
تو را بستایم و
نفرین کنم
انسان!
شعر: ساموئل خاچیکیان
ترجمه: سرکیس شاه نظریان
سقوط
میان باغ، آنجا که گل سرخ است و رایحه،
آنجا که زندگی انسان می درخشید
اکنون تنها، تنها و خاموش
پسری به اندیشه نشسته.
گل سرخی کاشته بود با آرزوهای درخشان
به وقتی که بهار بود و آفتاب بود.
زندگی افسوس به سان یک نسیم
گذشت لیکن ساکت و بی شور…
و شبی نیز نخواست ببیند
آن گل سرخ، گل مغرور را…
در چشمانش خارها نشسته بودند
همچون قلبش که سرد بود و در مانده.
و ربود بوته کوچک را،
از جا کند گل سرخ را.
له کرد در زیر پاهایش با ولع…
جای آن کاشت تیغ و خار، خاشاک
و اکنون در میان باغ خشک،
آنجا بوته خار شاهدی ساکت است
بر پسری که می گرید، بی پایان
با عهد گل سرخ، در قلبش
پی نوشت ها:
۱- برگرفته از ماهنامۀ سینمایی فیلم، آذر ۱۳۸۰
۲- برگرفته از ماهنامۀ سینمایی فیلم، آذر ۱۳۸۰ ویژۀ نوروز ۱۳۷۵
۳- برگرفته از ماهنامۀ سینمایی فیلم، آذر ۱۳۸۰