فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۲
یادداشت های دکتر احمد نوری زاده گزیده ای از مجموعۀ «ماندگاران خاطره های من»
نویسنده: ایساک یونانسیان
اشاره
مجموعهٔ «ماندگاران خاطر ههای من»[۱] گونه ای خاطره نویسی، شامل جنبههایی از زندگی اجتماعی احمد نوری زاده، شاعر و مترجم نامدار معاصر، است. این مجموعه با خاطره هایی از علی اصغر حکمت و ایرج پزشکزاد آغاز می شود و با بازگویی لحظههایی به پایان میرسد که نویسنده، در سالهای نوجوانی و جوانی، با برخی از چهرههای سرشناس ادبی و فرهنگی و هنری نیم قرن گذشته سپری کرده، چهرههایی چون ویگن، آرمان، نصرت رحمانی، نادر نادرپور، سیاوش کسرایی، منوچهر نیستانی، به آذین، هوشنگ گلشیری، فریدون مشیری، منوچهر آتشی و …
در ادامه، بخشهایی از این خاطرات را آورده ایم، که مربوط به بندرانزلی، زادگاه نوری زاده، است و بیشتر به خاطرات وی از ارمنیان اختصاص دارد.
هرگز دلم نخواسته است که بدانم چند میلیارد یا چند میلیون بچه در این جهان سرشار و غنی با معادن زیر زمینی و روی زمینی، شبها با شکم گرسنه روی زمین شکنجه می شوند. بعضی از همینها را، که شبیه کودکیهای خودم هستند در پیادهروهای شهر کنونی خودم، تهران، دیدهام و از سر کنجکاوی جویای چند و چون آمدن شان به این دنیای رها در رنج و شِکوه شدهام. جواب همه یا یکسان است، که از طرف باندهای استخدام و تولید و توزیع گدایان شهر بهشان دیکته شده است یا تقدیر و پیشینه ای همانند دارند: «پدرم توی تصادف مُرد. من، برادرم و مادرم توی راه آهن یه اتاق اجاره کردیم که ماهی هفتاد هزار تومان اجاره می دهیم. یه جوری باید اجاره رو سر ماه بدیم دیگه …». می پرسم برادرت چه کار می کند؟ آب دماغ را بالا می کشد و مُفِ آویخته از سوراخ بینی را روی سنگهای پیادهرو پمپاژ میکند. میگوید: «کارتن و پلاستیک از آشغالدونی ها جمع می کنه و می فروشه … زمستون از سرما عاجز هستیم، تابستون هم از گرما خفه می شیم …».
بعد از این مکالمههای دردناک، توی پیادهروهای شهر بالای ده میلیونی، که به میدان تاخت و تاز موتور سوارها و «زانتیا» رانهای جوان و دلیر از قرصهای اکستازی! و نمیدانم چه و چه می ماند، به خانه میآیم و مینشینم و به فکر فرو میشوم …
کردمحله در غازیان بندر انزلی با دریا پانصد ـ ششصد متر فاصله داشت. شب های بی خوابی و شکم دردهای گرسنگی من با هیاهوها و همهمه ها و تپشهای موجهای دریای توفنده عجین شده بود. تابستان ها، که جماعت برای شنا در آب دریا به این شهر میآمدند، مادربزرگها را هم می آوردند که کلهٔ سحر، پیش از رفتنشان به دریا برای آب تنی، در تدارکِ سور و سات ناهار باشند و بعد از خرید از بازار محله هم بچه های یکی دو ساله را در خانه تر و خشک کنند و هم برای ناهارشان غذا بپزند. یادم هست که صبح زود میرفتم بازار محله و جلوی قصابی باقر و سبزی فروشی عسگر فلسطین نوبت می گرفتم تا زنبیلهای پُر و پیمان خرید مادر بزرگهای روس و ارمنی و آشوری و فارس را کول کنم و هِن و هِن کنان، یک جوری به هر جان کندنی که شده، برسانم درِ منزلشان و یکی دو قران کاسبی کنم. تابستان را این گونه سپری می کردم و با شروع پائیز پدرم یک دفتر ده برگ و مداد یک ریالی میخرید و دستم را میگرفت و میبرد مدرسهٔ سر کوچه که سنایی نام داشت و بعد روزگار مشق شب و چوب فلک فرا میرسید تا بدانیم که نور خورشید در هشت دقیقه و چند ثانیه به زمین می رسد و عریانی فقر ما را گرم می کند.
اما وای و هزار وای از زمستان. کارِ ما کول کردن و آوردن زغال از زغال فروشی مشهدی شوکور، که حتماً اسمش شکرالله بوده، به خانه بود و راه انداختن منقل. هنوز اوضاع اقتصادی خانواده رخصت مالی برای راه انداختن کرسی را نمیداد. بارانهای سیل آسای ساحلی و برفهای گاهگیر کشنده را به عشق لباس عیدی تاب می آوردیم. درست، انگار همین دیروز بود. حتی، پیش از آنکه از روی آتش چهارشنبه سوری بپریم و شهد این سنت کهن ایرانی را، که ریشه در کیش پرستش آتش و مهرپرستی ما ایرانیها دارد، شادمانه سر بکشیم. توی ایوان خانه، که یک فضای باز محدودِ دو ـ سه متری بود و به تنها اتاق کاهگلی ساخته شده از چَپَر و نیهای اطراف رودخانهها و مرداب انزلی منتهی میشد، مینشستم و یک ضرب وِر میزدم که لباس تازه میخواهم. بیچاره پدرم کارگر آتش نشانی شرکت شیلات انزلی بود و نمی دانم آتش چند خانهٔ فروشده در کام حریق را فرونشانده بود اما میدانم که زندگی ام را چنان سخاوتمندانه در کام آتش خموشی ناپذیرِ حیات خاکی اش غرقه کرد که من هنوز هم شعلههای غوغاگرِ بَر شونده بر آسمانش را با چشم دیروزم به روشنی می بینم. حتماً، او در این کار مقصر نبود. تأمین معیشت یک خانوادهٔ پر عده از عهدهٔ هر کسی ساخته نیست.
وقتی چس نالههای بچگانهٔ من امانش را میبرید و طفلک عاصی میشد، سر سفرهٔ فقر، سرخوش، با وقار و خوشدلی سخیترین و غنیترین مرد دنیا، لبخندی بر لب مینشاند که شادی جان کودکانهٔ مرا مژده می داد و در اثیر، به جولانم می کشاند. می گفت: «بسه دیگه گریه نکن. می گم فردا شربت اوغلی یه دست کت و شلوار برات بیاره … مادرت هم می ره از عزت، شوهر سکینه، برات یه پیرهن می خره. دیگه گریه نکن…». نه تنها دیگر گریه نمی کردم و چس ناله های بی خیالی و کودکی را چون زهر هلاهل در کام پدرم، که انسان شریف و زحمتکشی بود و در اوج فقر و نداری هیچ گاه به حرمت انسانی اش پشت پا نزد، نمی پاشاندم بلکه چون او سرخوش در رؤیاهای کودکانه پرواز می کردم. شربت اوغلی به نظر من تنها کسی بود که اسم و کارش به هم می آمد. پیرمرد را مدام در کوچه پس کوچه های غازیان می دیدی که چندین دست کت و شلوار روی شانه های فقیرش نهاده و پرسه می زند تا بچه ای مثل من عاشقِ کت و شلوار چهارخانه یا راه راهِ افتاده بر شانه های او بشود و با وِر وِر زدن های بچگانه اش پدر و مادرش را عاجز کند تا یک دست از آنها را برایش بخرند. عزت و سکینه هم کارشان این بود که می آمدند تهران و لباس های مستعمل را، که امروز به آنها میان عامهٔ مردم واژه هایی مثل تاناکورا و استوکی اطلاق می شود، بارِ کیسه ها و چمدان های زهوار دررفته شان می کردند و می آوردند انزلی و خیلی ارزان میفروختند. عزت و سکینه و لباس های تاناکورایی وقتی به محله میرسیدند همهٔ زن هایی که مثل من زادهٔ فقر بودند و با شرف می زیستند خبر دار می شدند و آن روزها، در غیاب تلفن و موبایل و فاکس، از بالای دیوارها و چَپَرها خبر را به یکدیگر مخابره می کردند و به یکباره، جلوی در خانهٔ عزت و سکینه غلغله بر پا می شد … بعد از کیفوری های چند روزه، کت و شلوار را بالای سرم به میخی که در دیوار گلی فرو می کردم می آویختم و مادرم روی یک میز چوبی مربعی سفره پهن می کرد و شیرینی خوری ها را که به آنها «واز» می گفت می چید. بعد ها، دانستم که واژهٔ «واز» در زبان انگلیسی به گلدان اطلاق می شود و معلوم شد که مثل بسیاری دیگر از واژههای انگلیسی و روسی، به دلیل مراوده و دوستی با اقوام مجاور و توریست ها، وارد زبان محاوره ای آذری ما شده است.
مادرم در کودکی با خانواده اش به باکو مهاجرت کرده بود و خواهرش هم، که خالهٔ من بود و نزاکت نام داشت و من هرگز ندیدمش، در باکو در گذشت. حتماً، این واژه ها از همان طریق وارد زبان آذری مادرم شده بود. خلاصه، شب قبل از عید، در اتاق کاهگلی، زیر کت و شلوار آویخته از میخ، با رؤیای اثیری عید و کت و شلوار تازه زیر لحاف مندرس دراز می کشیدم و در رؤیا ها، فرو می شدم و گهگاه، ناخنکی هم به شیرینی های توی «واز» ها، که از قنادی فرد، یعنی از اصغر بدری، خریده بودیم، می زدم و با کام شیرین در اوج رؤیاها غوطه می خوردم. حتی، به اینکه چند روز دیگر آش همان است و کاسه همان و باز من خواهم ماند و درد نداری و دشواری زندگی هیچ فکر نمی کردم.
روز اول عید، وقتی با شادمانی و تَبَختُر بچگانه لباس های تازه خریده از شربت اوغلی را می پوشیدم و به کوچه می زدم تا هم بازی و شیطنت کنم و هم به قول معروف با لباس های تازه پُز بدهم، یکباره می دیدم پسر لندهور جعفر جنی پیدایش می شد و با گفتن تمسخر آمیز «کت و شلوار تازه ات همینه؟ مثل انچوچک شدی …». حالم را می گرفت و توی ذوق میزد. من کاری نمی توانستم بکنم جز اینکه در جوابش بگویم: «حقش بود نصیبه خُله پدرتو زیر چرخ های کامیون نفله می کرد تا تو شب عید، لباس عزا تنت می کردی…». این تنها حربهٔ من برای انتقام از پسر جعفر جنی بود. نصیبه خُله یک زن یل بود که با آن قد و قوارهٔ مردانه اش، که کت وشلوار مردانه هم می پوشید، توی محله جولان می داد و باج می گرفت. یک روز وقت باج خواهی نصیبه خُله توی حیاط گاراژ، که کامیون ها و تریلرهای حامل سنگ سرب و عدل های پنبه در آن توقف می کردند، جعفر جنی با نصیبه خُله، که رفته بود گاراژ تا راننده هارا تَلَکه کند، درگیر می شود و نصیبه با زور و بازوی پهلوانی اش جعفر جنی را بر زمین می افکند و زیر چرخ های کامیون ها و تریلرها، بادبروتش را می خواباند …
پنج دهه از آن روزگار گذشته است و من اینک در پایانه های زندگی در انتظار حادثهٔ آخرین هستم اما هرگز آن روزها و آن سال ها و آن زندگی را، که در جان جهان من خلیده و تنیده از یاد نخواهم برد چرا که در سال های جوانی و اوج با همان محله و کوچه ها و آدم ها زندگی کرده ام و با بوی اقاقی ها، که در بهار کوچه های محله را عطرناک می کردند، زیسته ام. من، به اقتضای کارم، امکان داشته ام که برای سخنرانی به خیلی از کشورهای جهان مانند فرانسه، آلمان، اتریش، کانادا، سوریه، لبنان، روسیه، ارمنستان و … سفر کنم و خاطره های بسیاری از انسان در جهان داشته باشم و فقر و نداری و ستم اجتماعی را در بسیاری از کشورهای جهان ببینم و شاهد باشم اما چیزی که در جان و خیال من لانه کرده است عید و بهار کودکی های من در کوچه های کرد محلهٔ غازیان است و چهره های آدم هایی که در کودکی با آنها زیسته ام و در کنارشان، لحظه های اثیری را سپری کرده ام.
آی آدم های کودکی و گذشتهٔ من و آی همهٔ آدم ها! به هر چهره هر کجای جهان هستید، زندگی در کامتان خوش باد …
دلم میخواهد، پیش از آنکه توسن خیال سوار بر قلم عرصهٔ سفید کاغذ را درنوردد، صمیمانه نزد وجدان خود مقر بیایم که به قول آنتروپولوژی علمی انسان واقعاً پدیدهٔ غریبی در طبیعت است و جناب زیگموند فروید را به حال خودش رها کنم تا در خیابانهای ملال آور پائیزی وین و در سنترال فریدوم هاف این شهر در جوار گور بتهوون و موتسارت و باخ و اشتراوس به تخیل روان کاوانهٔ خود ادامه دهد و با اطلاعات ناقص خود از دورانهای گونه گون تاریخ بشری، به ویژه توتمیزم، همچنان با مقولهٔ «پدرکشی نخستین» و «عقدهٔ ادیپ» کلنجار برود و همچنان، باعث همهٔ دشواری های روانی انسان را وجود غریزهٔ جنسی قلمداد کند و بیخبر از دستاوردهای روان شناسی علمی و دستاوردهای ایوان میخاییلویچ سچنوف دربارهٔ ساختمان نیمکره های مغز و اعصاب مرکزی و بازتاب های مشروط و صدها اعجاز طبیعت در تکامل ساختمان مغز و ضمیر ناخودآگاه و پردهٔ خاکستری و قشر مخ و چیزهای دیگر مربوط به روان شناسی، که از حیطهٔ آگاهیهای حقیر بی تقصیر فراوان دور است و خوانندهٔ همیشه بخشایندهٔ پرچانگیهای فعله های راستین قلم و فضل فروشان بی مایهٔ هرزه را مطمئن کنم که قصدم از قلمی کردن این اندک تنها واگویی شتابناک چند خاطرهٔ اینک به دور مانده است که دلیل بازنگری آنها را به ناگزیر باید در رازواره های هزار توی مغز جست و جو کرد و محرک های خارجی.
از غنیمت روزهای تعطیل نوروزی، که شهر پر تپش آسمان خراش ها و آهن پاره های الوان و شتابناک موتوری، که دود مسموم در ریهها میانبارند و جنون صوتی را به جمجمه ها پمپاژ می کنند، به یکباره تهی می شود و خیابانها و کوچه های شهر خسته از هیاهو و جنجال جنون آمیز خجولانه عریانی پر شکوفهٔ بهاری خود را برملا می کنند، سود می جستم و سوار بر توسن خیال در گذشته ها می تازیدم تا هم به سرانجام تکلیفم را با رمان سه جلدی ام، در گذرگاه رنج، یکسره کنم و هم به بهانهٔ پر کردن چاله چوله های اندوخته های ذهنی یک بار دیگر مروری داشته باشم بر کتاب هایی که سال ها و حتی دهه ها پیش با چشم بلعیده ام و به حافظه سپرده ام.
همین شد که برخی کتاب های فارسی و ارمنی را، در زمینه های گوناگون تاریخی و فرهنگی و ادبی، به دیگر باره تورق کردم و برخی چهره ها، که بیشتر شان اینک روی در نقاب خاک کشیده اند، در مخیلهٔ من دوباره جان گرفتند و خاطره هایی که در گذشته های دور و نزدیک با آنها داشته ام فکر را به خود مشغول کردند. تاریخ جامع ادیان، اثر جان بی. ناس را، که کتابی فراوان سودمند در عرصهٔ پژوهش تاریخ ادیان است، با ترجمهٔ علی اصغر حکمت مرور می کردم که حدود پنج دهه به گذشته برگشتم و در هیئت یک بچه کارگر در پانسیون متروپل کردمحلهٔ غازیان بندرانزلی در آستانهٔ بهار و نوروز، که هم بارانی بود و هم دمسرد، چمدان علی اصغر حکمت را از رانندهٔ سواری، که تازه رسیده بود، گرفتم و با نک و نال به اتاق شمارهٔ ۲ در قسمت اتاق های لوکس دارای حمام بردم.
اما وای و هزار وای از زمستان. کارِ ما کول کردن و آوردن زغال از زغال فروشی مشهدی شوکور، که حتماً اسمش شکرالله بوده، به خانه بود و راه انداختن منقل. هنوز اوضاع اقتصادی خانواده رخصت مالی برای راه انداختن کرسی را نمی داد. باران های سیل آسای ساحلی و برف های گاهگیر کشنده را به عشق لباس عیدی تاب می آوردیم. درست، انگار همین دیروز بود. حتی، پیش از آنکه از روی آتش چهارشنبه سوری بپریم و شهد این سنت کهن ایرانی را، که ریشه در کیش پرستش آتش و مهرپرستی ما ایرانی ها دارد، شادمانه سر بکشیم. توی ایوان خانه، که یک فضای باز محدودِ دو ـ سه متری بود و به تنها اتاق کاهگلی ساخته شده از چَپَر و نی های اطراف رودخانه ها و مرداب انزلی منتهی می شد، می نشستم و یک ضرب وِر می زدم که لباس تازه می خواهم. بیچاره پدرم کارگر آتش نشانی شرکت شیلات انزلی بود و نمی دانم آتش چند خانهٔ فروشده در کام حریق را فرونشانده بود اما می دانم که زندگی ام را چنان سخاوتمندانه در کام آتش خموشی ناپذیرِ حیات خاکی اش غرقه کرد که من هنوز هم شعله های غوغاگرِ بَر شونده بر آسمانش را با چشم دیروزم به روشنی می بینم. حتماً، او در این کار مقصر نبود. تأمین معیشت یک خانوادهٔ پر عده از عهدهٔ هر کسی ساخته نیست.
وقتی چس نالههای بچگانهٔ من امانش را میبرید و طفلک عاصی میشد، سر سفرهٔ فقر، سرخوش، با وقار و خوشدلی سخیترین و غنیترین مرد دنیا، لبخندی بر لب مینشاند که شادی جان کودکانهٔ مرا مژده می داد و در اثیر، به جولانم می کشاند. می گفت: «بسه دیگه گریه نکن. می گم فردا شربت اوغلی یه دست کت و شلوار برات بیاره … مادرت هم می ره از عزت، شوهر سکینه، برات یه پیرهن می خره. دیگه گریه نکن…». نه تنها دیگر گریه نمی کردم و چس ناله های بی خیالی و کودکی را چون زهر هلاهل در کام پدرم، که انسان شریف و زحمتکشی بود و در اوج فقر و نداری هیچ گاه به حرمت انسانی اش پشت پا نزد، نمی پاشاندم بلکه چون او سرخوش در رؤیاهای کودکانه پرواز می کردم. شربت اوغلی به نظر من تنها کسی بود که اسم و کارش به هم می آمد. پیرمرد را مدام در کوچه پس کوچه های غازیان می دیدی که چندین دست کت و شلوار روی شانه های فقیرش نهاده و پرسه می زند تا بچه ای مثل من عاشقِ کت و شلوار چهارخانه یا راه راهِ افتاده بر شانه های او بشود و با وِر وِر زدن های بچگانه اش پدر و مادرش را عاجز کند تا یک دست از آنها را برایش بخرند. عزت و سکینه هم کارشان این بود که می آمدند تهران و لباس های مستعمل را، که امروز به آنها میان عامهٔ مردم واژه هایی مثل تاناکورا و استوکی اطلاق می شود، بارِ کیسه ها و چمدان های زهوار دررفته شان می کردند و می آوردند انزلی و خیلی ارزان میفروختند. عزت و سکینه و لباس های تاناکورایی وقتی به محله میرسیدند همهٔ زن هایی که مثل من زادهٔ فقر بودند و با شرف می زیستند خبر دار می شدند و آن روزها، در غیاب تلفن و موبایل و فاکس، از بالای دیوارها و چَپَرها خبر را به یکدیگر مخابره می کردند و به یکباره، جلوی در خانهٔ عزت و سکینه غلغله بر پا می شد … بعد از کیفوری های چند روزه، کت و شلوار را بالای سرم به میخی که در دیوار گلی فرو می کردم می آویختم و مادرم روی یک میز چوبی مربعی سفره پهن می کرد و شیرینی خوری ها را که به آنها «واز» می گفت می چید. بعد ها، دانستم که واژهٔ «واز» در زبان انگلیسی به گلدان اطلاق می شود و معلوم شد که مثل بسیاری دیگر از واژههای انگلیسی و روسی، به دلیل مراوده و دوستی با اقوام مجاور و توریست ها، وارد زبان محاوره ای آذری ما شده است.
مادرم در کودکی با خانواده اش به باکو مهاجرت کرده بود و خواهرش هم، که خالهٔ من بود و نزاکت نام داشت و من هرگز ندیدمش، در باکو در گذشت. حتماً، این واژه ها از همان طریق وارد زبان آذری مادرم شده بود. خلاصه، شب قبل از عید، در اتاق کاهگلی، زیر کت و شلوار آویخته از میخ، با رؤیای اثیری عید و کت و شلوار تازه زیر لحاف مندرس دراز می کشیدم و در رؤیا ها، فرو می شدم و گهگاه، ناخنکی هم به شیرینی های توی «واز» ها، که از قنادی فرد، یعنی از اصغر بدری، خریده بودیم، می زدم و با کام شیرین در اوج رؤیاها غوطه می خوردم. حتی، به اینکه چند روز دیگر آش همان است و کاسه همان و باز من خواهم ماند و درد نداری و دشواری زندگی هیچ فکر نمی کردم.
روز اول عید، وقتی با شادمانی و تَبَختُر بچگانه لباس های تازه خریده از شربت اوغلی را می پوشیدم و به کوچه می زدم تا هم بازی و شیطنت کنم و هم به قول معروف با لباس های تازه پُز بدهم، یکباره می دیدم پسر لندهور جعفر جنی پیدایش می شد و با گفتن تمسخر آمیز «کت و شلوار تازه ات همینه؟ مثل انچوچک شدی …». حالم را می گرفت و توی ذوق میزد. من کاری نمی توانستم بکنم جز اینکه در جوابش بگویم: «حقش بود نصیبه خُله پدرتو زیر چرخ های کامیون نفله می کرد تا تو شب عید، لباس عزا تنت می کردی…». این تنها حربهٔ من برای انتقام از پسر جعفر جنی بود. نصیبه خُله یک زن یل بود که با آن قد و قوارهٔ مردانه اش، که کت وشلوار مردانه هم می پوشید، توی محله جولان می داد و باج می گرفت. یک روز وقت باج خواهی نصیبه خُله توی حیاط گاراژ، که کامیون ها و تریلرهای حامل سنگ سرب و عدل های پنبه در آن توقف می کردند، جعفر جنی با نصیبه خُله، که رفته بود گاراژ تا راننده هارا تَلَکه کند، درگیر می شود و نصیبه با زور و بازوی پهلوانی اش جعفر جنی را بر زمین می افکند و زیر چرخ های کامیون ها و تریلرها، بادبروتش را می خواباند …
پنج دهه از آن روزگار گذشته است و من اینک در پایانه های زندگی در انتظار حادثهٔ آخرین هستم اما هرگز آن روزها و آن سال ها و آن زندگی را، که در جان جهان من خلیده و تنیده از یاد نخواهم برد چرا که در سال های جوانی و اوج با همان محله و کوچه ها و آدم ها زندگی کرده ام و با بوی اقاقی ها، که در بهار کوچه های محله را عطرناک می کردند، زیسته ام. من، به اقتضای کارم، امکان داشته ام که برای سخنرانی به خیلی از کشورهای جهان مانند فرانسه، آلمان، اتریش، کانادا، سوریه، لبنان، روسیه، ارمنستان و … سفر کنم و خاطره های بسیاری از انسان در جهان داشته باشم و فقر و نداری و ستم اجتماعی را در بسیاری از کشورهای جهان ببینم و شاهد باشم اما چیزی که در جان و خیال من لانه کرده است عید و بهار کودکی های من در کوچه های کرد محلهٔ غازیان است و چهره های آدم هایی که در کودکی با آنها زیسته ام و در کنارشان، لحظه های اثیری را سپری کرده ام.
آی آدم های کودکی و گذشتهٔ من و آی همهٔ آدم ها! به هر چهره هر کجای جهان هستید، زندگی در کامتان خوش باد …
دلم میخواهد، پیش از آنکه توسن خیال سوار بر قلم عرصهٔ سفید کاغذ را درنوردد، صمیمانه نزد وجدان خود مقر بیایم که به قول آنتروپولوژی علمی انسان واقعاً پدیدهٔ غریبی در طبیعت است و جناب زیگموند فروید را به حال خودش رها کنم تا در خیابان های ملال آور پائیزی وین و در سنترال فریدوم هاف این شهر در جوار گور بتهوون و موتسارت و باخ و اشتراوس به تخیل روان کاوانهٔ خود ادامه دهد و با اطلاعات ناقص خود از دوران های گونه گون تاریخ بشری، به ویژه توتمیزم، همچنان با مقولهٔ «پدرکشی نخستین» و «عقدهٔ ادیپ» کلنجار برود و همچنان، باعث همهٔ دشواری های روانی انسان را وجود غریزهٔ جنسی قلمداد کند و بیخبر از دستاوردهای روان شناسی علمی و دستاوردهای ایوان میخاییلویچ سچنوف دربارهٔ ساختمان نیمکره های مغز و اعصاب مرکزی و بازتاب های مشروط و صدها اعجاز طبیعت در تکامل ساختمان مغز و ضمیر ناخودآگاه و پردهٔ خاکستری و قشر مخ و چیزهای دیگر مربوط به روان شناسی، که از حیطهٔ آگاهی های حقیر بی تقصیر فراوان دور است و خوانندهٔ همیشه بخشایندهٔ پرچانگی های فعله های راستین قلم و فضل فروشان بی مایهٔ هرزه را مطمئن کنم که قصدم از قلمی کردن این اندک تنها واگویی شتابناک چند خاطرهٔ اینک به دور مانده است که دلیل بازنگری آنها را به ناگزیر باید در رازواره های هزار توی مغز جست و جو کرد و محرک های خارجی.
از غنیمت روزهای تعطیل نوروزی، که شهر پر تپش آسمان خراش ها و آهن پاره های الوان و شتابناک موتوری، که دود مسموم در ریهها میانبارند و جنون صوتی را به جمجمه ها پمپاژ می کنند، به یکباره تهی می شود و خیابانها و کوچه های شهر خسته از هیاهو و جنجال جنون آمیز خجولانه عریانی پر شکوفهٔ بهاری خود را برملا می کنند، سود می جستم و سوار بر توسن خیال در گذشته ها می تازیدم تا هم به سرانجام تکلیفم را با رمان سه جلدی ام، در گذرگاه رنج، یکسره کنم و هم به بهانهٔ پر کردن چاله چوله های اندوخته های ذهنی یک بار دیگر مروری داشته باشم بر کتاب هایی که سال ها و حتی دهه ها پیش با چشم بلعیده ام و به حافظه سپرده ام.
همین شد که برخی کتاب های فارسی و ارمنی را، در زمینه های گوناگون تاریخی و فرهنگی و ادبی، به دیگر باره تورق کردم و برخی چهره ها، که بیشتر شان اینک روی در نقاب خاک کشیده اند، در مخیلهٔ من دوباره جان گرفتند و خاطره هایی که در گذشته های دور و نزدیک با آنها داشته ام فکر را به خود مشغول کردند. تاریخ جامع ادیان، اثر جان بی. ناس را، که کتابی فراوان سودمند در عرصهٔ پژوهش تاریخ ادیان است، با ترجمهٔ علی اصغر حکمت مرور می کردم که حدود پنج دهه به گذشته برگشتم و در هیئت یک بچه کارگر در پانسیون متروپل کردمحلهٔ غازیان بندرانزلی در آستانهٔ بهار و نوروز، که هم بارانی بود و هم دمسرد، چمدان علی اصغر حکمت را از رانندهٔ سواری، که تازه رسیده بود، گرفتم و با نک و نال به اتاق شمارهٔ ۲ در قسمت اتاق های لوکس دارای حمام بردم.
آن وقت ها مسیو آرسن، صاحب پانسیون متروپل، در یک قسمت مجزا از محوطهٔ درندشت پانسیون دوازده تا اتاق ساخته بود که تعدادی از آنها دارای حمام بودند و این برای آن زمان پدیده ای نوین به حساب می آمد و به همین دلیل، برای آن دوازده اتاق و ساختمان نو بنیاد عنوان لوکس، یعنی شیک و پیشرفته، به کار برده می شد ولی همین اتاق لوکس در آن هوای دمسرد بهاری، که مثل بیشتر سال ها بارانی هم بود، در غیاب شوفاژ و بخاری های پیشرفته با چراغ ها ی نفتی علاء الدین یا والور گرم می شد. یادم هست وقتی چمدان را به اتاق بردم خودش هم آمد و با مشاهدهٔ سردی هوای اتاق بخاری در خواست کرد. وقتی علاءالدین را نفت کردم و آوردم با آن چهرهٔ مهربان و دماغ گوشتی بزرگ تو دماغی گفت: «پسرجان یه کتری آب هم بیار بذار روی چراغ بخار کنه …». حتماً، نگران سوخت ناقص فتیلهٔ علاءالدین و کمبود اکسیژن و مسمومیت بود. گاهی برای صرف صبحانه یا ناهار به سالن غذا خوری نمی آمد و اتاق دار خودش را می فرستاد و در خواست می کرد که سینی غذایش را من به اتاقش ببرم. اتاق او همیشه کنجکاوی مرا تحریک می کرد. روی میز کوچک اتاق تا چشم کار می کرد کتاب بود و مجله و روزنامه. وقتی سینی را می گذاشتم روی میز عینک تهاستکانی اش را روی دماغ گوشتی بزرگش جابهجا می کرد و بعد، دست توی جیب شلوار می برد و یک سکه انعام می داد. معمولاً، سکهٔ پنج ریالی می داد. وقتی وارد اتاقش می شدم و او را در محاصرهٔ کتابها میدیدم غرق در بی خبری های کودکانه با خودم می گفتم: «این همه راه رو از تهران کوبیده اومده انزلی تا توی هوای سرد و بارونی خودشو میون کتاب ها زندونی کنه». کتاب های روی میز اتاق پیرمرد گنده دماغ فکرم را مشغول می کرد. بعضی شب ها، پیش از رفتن به خانه و تعطیل شدن پانسیون از سر کنجکاوی و فضولی از زیر پنجرهٔ اتاقش رد می شدم و می دیدم چراغ اتاق هنوز روشن است. حتماً از تهران آمده بود انزلی که تا نصف شب با کتاب و کاغذ ور برود. بعضی وقت ها می دیدی که یک اتومبیل آخرین سیستم با راننده و پیرمردی که روی صندلی عقب نشسته وارد پانسیون متروپل می شد و توی بچه ها ولوله می افتاد و نگهبان و گارسون و اتاق دار همه در گوشی پچ پچ می کردند که «یارو پسر عموشه. اسمش سردار فاخر حکمت است. درباریه و از کله گنده هاس …». بعد ها، که در روزنامه قلم می زدم، کاشف به عمل آمد که سردار فاخر حکمت از درباری های بلند مرتبهٔ رژیم پهلوی است. وقتی به دیدار پیرمرد گنده دماغ می آمد بین گارسونها و همهٔ کارگرهای پانسیون این حرف می پیچید که «… یارو خیلی کلهگنده س … در رامسر توی قصر شاه می مونه …». هربار، که کتاب تاریخ جامع ادیان را، به هر دلیل، در دست می گیرم، چهرهٔ مردی را در برابر چشمانم می بینم که در بهاران بارانی و دمسرد انزلی تا نیمه های شب چراغ اتاقش روشن بود و موقع ناهار و شام عصا به دست از میان چنارها و تاک ها به طرف سالن غذاخوری پانسیون می آمد و سوار اتومبیل خود می شد تا در شهر زیبای ساحلی چرخی بزند و از زیبایی های آن لذت ببرد.
پیرمرد دماغ گنده را درمحاصرهٔ کتاب های روی میزش رها می کنم تا به میل جان بی. ناس با زردشت و امشاسپندان و فره وهرها، گات ها و یشت ها را مرور کند و در سحرگاه بهار، از بوفهٔ پانسیون با گام های شش هفت سالگی ام به طرف سالن غذاخوری می روم.
مردی را میبینم که عینک برچشم و عصا به دست به طرف سالن گام برمی دارد. موهایش تازه جوگندمی شده و خیلی جدی و کم حرف و گزیده گوست. گاهی، بعد ازخوردن غذا، سیگاری می گیراند وعصازنان از حیاط پانسیون به کوچه می زند و میرود تا دایی جان ناپلئون را از توطئهٔ انگلیس ها آگاه سازد واسدالله خان را به وصال زن شیر علی قصاب برساند و با شمردن انگشت های دست به مش قاسم بگوید که «بابام جان دروغ چرا آ.آ. آ تاقبر چهار انگشت بیشتر فاصله نیست و تازه اژدها را هم توی راستهٔ غیاث آباد دیده بود …». مردی که درکوچه های کودکی من عصازنان گام برمیدارد جز ایرج پزشکزاد کس دیگری نیست. هیچ وقت، درفصل تابستان او را در پانسیون ندیدم. تعطیلات نوروز با خانواده اش به پانسیون می آمد. گارسون ها می گفتند که نویسنده است وآدم خیلی مهمی است! گویا، کارمند وزارت امورخارجه و سفیر بود. بعدها، که دایی جان ناپلئون را خواندم و بازآفرینی سینمایی اش را دیدم، یاد مردی عصا به دست با موهای جوگندمی و عینک شیشه سفید ذره بینی با فریم سیاه افتادم که سر میز غذا درکنار خانواده اش خاموش می نشست وآرام به سیگار پک میزد؛ یعنی، این مرد درتمام آن لحظه های خاموشی اش درگیر غوغای ذهنی بود که می خواست نظم نامطلوب اطرافش را با سلاح طنز منفجر کند و از نوبسازد؟
اکنون، بعد از چهار پنج دهه، آن مرد را با آن موهای جوگندمی و عینک و عصا در سالن غذاخوری پانسیون متروپل و کوچههای کردمحلهٔ غازیان مجسم می کنم و به خود می گویم «پسر در شش هفت سالگی کنار چه غول های بزرگ فرهنگی دم زده ای». یادش به خیر…
اکبر مشکین، هنرمند بزرگ رادیو وتئاتر، نصرت رحمانی، اسماعیل شاهرودی، آرمان، بهروز وثوقی، ویگن و دیگران چهره هایی هستند که در نوجوانی و جوانی من ظهور کردهاند. اگر ضرورتی داشته باشد که گاه شمار سال ها وخاطره ها را رعایت کنم، در اینجا باید خاطرهٔ ساخته شدن فیلم عروس دریا و مسائل پشت پردهٔ آن و ماجرای مربوط به ویگن و آرمان و بهروز وثوقی را ترسیم کنم. فکر می کنم سیزده چهارده ساله بودم که یک روز در کردمحله خبری مثل فشفشه پیچید که قرار است آرمان توی بندر انزلی فیلمی بسازد که ویگن و فروزان و بهروز وثوقی و سپهرنیا در آن نقش آفرینی خواهند کرد که خاطره های مربوط به آن را در دنبالهٔ این نوشتار قلمی خواهم کرد اما در اینجا گریزی می زنم به خاطرهٔ اکبر مشکین، هنرمند نامدار رادیو تلویزیون و تئاتر، که تاریخ هنر این سرزمین هرگز او را فراموش نخواهد کرد.
در قهوه خانهٔ مادام آراکس، که توی میدان انزلی قرار داشت، کسان زیادی قهوه خورده اند و با خاطره های این پیرزن نازنین ارمنی، که با شوهر و برادرش از روسیه به ایران مهاجرت کرده و در انزلی ماندگار شده بود، آشنا شده اند. گویا، برادرش دستگاه لیمونادسازی را با خودش به ایران آورده بود و مادام آراکس با افتخار از این موضوع یاد می کرد. یادم است یک وسیلهٔ شیشه ای لیموناد همزنی، که عبارت از چند لولهٔ به هم چسبیدهٔ شیشه ای بود، همیشه روی میزش قرار داشت
که در اثنای حرف هایش با انگشت سفید و لاغر چروکیدهٔ سبابه آن را به شنونده نشان می داد و می گفت: «قربونش برم، برادرم در روسیه پیش از انقلاب کارخانهٔ لیموناد سازی داشت».
پیرزن کلیددار کلیسای ارمنی انزلی هم بود وکارهای مربوط به آن را، که گاهی ارمنیهای مسافر و چند خانوادهٔ ارمنی باقی مانده درانزلی درآن نیایش میکردند، راست و ریس میکرد. درهمین قهوهخانه یک روز غروب مردی سرخوش و نشئه را ملاقات کردم که خیلی زود معلوم شد هنرمند محبوب من اکبرمشکین است، که شبها صدای دلنشین گرمش را در برنامهٔ رادیویی داستان شب میشنیدم. درهمان چند دقیقه که درکنارش بودم، بعد از نوشیدن جرعههای قهوهٔ داخل فنجان چینی و زدن پکهای جانانه به سیگار و بلعیدن دود، با صدای دلنشین پرطنین خود دربارهٔ داستانهای شب در رادیو و تئاتر و سینما صحبت کرد و یادم هست درهمان لحظه های کوتاه دیدار، از نمایشنامهٔ در انتظار گودو، اثر ساموئل بکت، صحبت کرد و چیزهایی دیگر. بعدها، درسینما فیلمی از او دیدم که آتشی و سپانلو ودیگران هم درآن نقش آفرینی کرده بودند. نام فیلم آرامش درحضور دیگران بود که ناصر تقوایی، گویا براساس داستانی از ساعدی، ساخته بود و اکبر مشکین درآن فیلم نقش یک تیمسار بازنشسته را بازی میکرد که دچار بیماری روانی خاص خودش شده بود و مدام درگذشتهها میزیست وهنگام گام زدن ارتش های گذشته اش دربرابر چشمانش رژه می رفتند.
محلهٔ زادگاهی من، کردمحله، در دل غازیان بندرانزلی، تاریخی دارد که من همیشه با حسرت وشعف آن را بازخوانی کرده ام و دوباره زیسته ام. این روزها، که دارم ساختار داستانی رمان سه جلدی ام را ـ که گونه ای اتوبیوگرافی داستانی خواهد بود و جنبه هایی قابل ارائه به خواننده از زندگی اجتماعی و تاریخی نیم قرنی مرا شامل خواهد شدـ در ذهن می پرورانم، کردمحله با همهٔ آدم هایی که من در گذشته با آنها زیسته ام و برخی از آنها امروز آخرین جرعهٔ جام زندگی خود را سرکشیده اند و دیگر نیستند و برخی مثل خود من در واپسین جاده های ناهموار حیات گام برمی دارند، دوباره درخیال من جان می گیرند و درانتظار نوبت خود هستند تا درصفحه های رمان دگربار به زندگی ادامه دهند. تصمیم دارم نام رمان را در گذرگاه رنج بگذارم، گذرگاهی که سرمستی زندگی را با رنج در کام من ریخت. گفتم این روزها، برای راست و ریس کردن ساختار داستانی جلدهای سه گانهٔ رمان، دارم گذشته را در ذهن بازآفرینی می کنم تا صحنه های قابل پرداخت در رمان را برگزینم و با رعایت ترتیب زمانی در رمان بگنجانم. دیشب، داشتم به سال های آغازین دههٔ دوم زندگی ام فکر می کردم که چهره های آدم هایی در خیالم جان گرفتند که برخی از آنها اکنون روی در نقاب خاک کشیدهاند و برخی نیز بی تردید سال های پرشور وشر جوانی را پشت سرگذاشته اند و حتماً، مثل من دارند با خاطره های گذشتهٔ خود به قول معروف «حال می کنند». دلم میخواست خاطره های مربوط به فیلم عروس دریا را، که آرمان، چهرهٔ آشنای سینما، آن را ساخت و هنرپیشه های نامداری همچون ویگن، فروزان، بهروز وثوقی و سپهرنیا در آن نقش آفرینی کردند، پیش از موعد جایگیری شان در رمان قلمی کنم. چراکه، این آدم ها نیز درعرصهٔ هنر این مملکت جای خاص خود را دارند و باید در شمار ماندگاران خاطره های من به حساب آیند.
خوب در یادم است که روزی از روزهای بهار سال ۱۳۴۳ش در کردمحلهٔ انزلی خبری مثل بمب منفجر شد و همهٔ اهل محل را، که باسینما الفتی داشتند، به خود مشغول کرد. خبر این بود: «قرار است آرمان در انزلی فیلم درست کند» .
بالاخره، روز موعود فرا رسید و محله پر از صدای رفت وآمد اتومبیلها و کامیونها شد. بعدازظهر بود که ما بچهها در افشار کوچه جمع شدیم تا کار تخلیهٔ دوربینها و لوازم مخصوص فیلم برداری را در حیاط خانهٔ وسطی هامونی تماشا کنیم. برای ما بچهها، که همیشه هنر پیشهها را روی پردهٔ سینما دیده بودیم دیدن کسانی مثل آرمان و فروزان و ویگن در دو قدمی خودمان و شنیدن صدای زندهٔ آنها واقعاً معجزه ای بود که نمیشد باور کرد. حسن هامونی در افشار کوچه سه خانه با حیاط داشت که آرمان خانهٔ وسطی را برای مدتی اجاره کرده بود تا به قول سینمایی ها «عوامل فیلم» درآن سکنا گزینند. غروب یک روز، که مثل همیشه ما بچه های محله جلوی درحیاط ازدحام کرده بودیم و قشقرق به پاکنان از سرو کول هم بالا میرفتیم تا فروزان و آرمان و ویگن ودیگران را بهتر تماشا کنیم، اتومبیلی با سرعت آمد وجلوی در متوقف شد و فردین از آن پیاده شد. بعد، بین بچهها شایعه شد که اول قرار بود فردین، مثل همیشه، نقش مقابل فروزان را بازی کند ولی چون ویگن ارمنی بوده آرمان او را برای بازی در فیلم ترجیح داده است. کسانی هم می گفتند نه این طور نیست. علت اصلی آن است که صیادی که ویگن در نقش او باید ظاهر شود آواز هم باید بخواند و چون ویگن خودش خواننده است و آوازهای فردین را خوانندهٔ دیگری به نام ایرج میخواند آرمان، ویگن را برای بازی درفیلم انتخاب کرده است. کسانی هم بودند که میگفتند هیچ کدام از اینها نیست. چون دستمزد فردین خیلی بالا بود ولی ویگن درکار سینما هنوز چندان جا نیفتاده بود و دستمزد کمتری میگرفت و آرمان هم که میخواست اولین فیلمش راکارگردانی کند و بودجهٔ زیادی نداشت ویگن را انتخاب کرده است. خلاصه، از قدیم گفتهاند درِ دروازه را می شود بست اما درِ دهن مردم را نه! از چند لحظه تماشای فردین فقط نخودچی خوردنش یادم مانده است که دانهدانه در دهان میانداخت. بعدها، درشبهای پرسه گردی درمیکدههای به اصطلاح موندبالای تهران او را، که دیگر در اوج شهرت خود بود و سالار سینمای ایران ـ که فروغ فرخزاد به آن سینمای فردین عنوان داده بود ـ یکی دوبار دیدم.
در کردمحله، یعنی محلهٔ زادگاهی من، درصد متری خانهٔ ما … [پانسیون متروپل] … درتعطیلات دو هفته ای نوروزی و ماههای تابستان، از مسافرانی که برای استفاده ازآب دریا و ساحل انزلی به این شهر می آمدند پذیرایی می کرد. روبه روی این پانسیون، حیاط باغ مانند درندشتی وجود داشت که مسیو آرسن، صاحب پانسیون متروپل، درآنجا هم ساختمانی با چند اتاق ساخته بود و به اتاقهای پانسیون اضافه کرده بود تا در روزهای تعطیل، که مسافران بیشتری به انزلی میآمدند، استفاده کند و از جمله محلهایی که درساخت فیلم عروس دریا مورد استفاده قرار گرفت پانسیون متروپل و همین باغ روبه روی آن، که ویلا نام داشت، بود. من دراینجا قصد ندارم ماجرای اقامت عوامل فیلمعروس دریا در کرد محله را جزء به جزء تصویر کنم تنها میخواهم به دو خاطره، که در ذهن من با روشنی و وضوح بیشتری نقش بسته اند، اشاره کنم. خاطرهٔ نخست به شبی مربوط میشود که آن شب مسیو آرسن، صاحب ارمنی پانسیون متروپل، به افتخار هنرپیشهها و کارگردان فیلمعروس دریا یک میهمانی ترتیب داد و این میهمانی خود به صورت فیلم جالب دیگری درآمد که اگر آن شب کسی دوربین فیلم برداری همراه میداشت و از دقایق آن ـ که با شرکت ویگن، بهروز وثوقی، آرمان و مسیو آرسن و ما به عنوان سیاهی لشکر به صورت خودجوش به کارگردانی اتودینامیسم داستانی ماجرا ساخته شد ـ فیلم برداری می کرد، شاید از اکران خود عروس دریا هم بیشتر فروش میکرد. خاطرهٔ دیگر به آشنایی من با آرمان و خانواده اش مربوط است که در ایام تابستان همسرش، ژنیک، دخترش، لوریک میناسیان و پسرهایش وارتان و واهیک و زاریک، را به انزلی می آورد و در پانسیون میگذاشت وخود به تهران برمیگشت و بعد از سه چهار هفته برای بردنشان به انزلی میآمد.
پانسیون متروپل، که امروز تنها مخروبه های آن درکرد محله باقی مانده است وصاحب آن، یعنی مسیو آرسن مثل آرمان، ویگن و فردین جان به جان آفرین تسلیم کرده است، دو تا سالن غذاخوری داشت که یکی تابستانی بود و در فصل تابستان، ازآن برای صرف صبحانه و ناهار و شام استفاده می شد وسالن دومی سالن زمستانی پانسیون بود که در روزهای بارانی و سرد تعطیلات نوروزی مورد استفاده قرار می گرفت. مسیو آرسن میهمانی ای به افتخار اکیپ فیلم عروس دریا درسالن زمستانی برگزار کرده بود. درشب میهمانی، همه آمدند جز وارتان، پسر بزرگ آرمان و فروزان، که گویا دو نفری رفته بودند تا درکوچه های ساحلی بندر انزلی قدم بزنند. ویگن، که در روزهای فیلم برداری هم به کار مألوف و معمول خود همچنان ادامه می داد، با اتومبیل دوج سفید رنگش، که رحیم آن را می راند، آمده بود و سر میز نشسته بود وانتظار می کشید. وارتان و فروزان، که درآمدن تأخیر می کردند، بالاخره پاسی از شب رفته سر وکله شان پیدا شد. ویگن، که ظاهراً از تأخیرآنها رنجیده بود و سرمستی اش غرورش را تحریک کرده بود، ناگهان سرمیز شام با صدای بلند فریاد مانندیرحیم را صدا زد. راننده اش بلافاصله بالای سر اوایستاد وگفت: «من اینجا هستم چه فرمایشی بود؟». ویگن، که گویا حضور مجسم راننده اش، رحیم، را حس نمی کرد و او را بالای سرش نمی دید ناگهان برگشت و محکم با مشت کوبید توی صورت رحیم که فلان فلان شده یک ساعته که دارم صدات می کنم پس کجایی؟ رحیم، که از تحمل بی حرمتی درحضور جمع ناتوان و عاصی شده بود، به قول معروف نامردی نکرد و در جواب با مشت و لگد ویگن را، که روی صندلی نشسته بود، زیر ضربه های پی درپی گرفت. میز شام چپه شد و همه به هم ریختند. ویگن، که ظاهراً نتوانسته بودگستاخی راننده اش راتاب آورد، ناگهان به طرف در سالن خیز برداشت و با ژست های سینمایی هر دوی لت های در را کوبید و به حیاط پانسیون رفت و با غضب در صندوق عقب دوج سفیدش را به هر جان کندنی بود بازکرد و یک تفنگ دولول شکاری از آن بیرون کشید. آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد. تابستان رو به اتمام بود و جز ما کارکنان و خدمهٔ پانسیون کسی درآنجا نبود. با دیدن ویگن تفنگ به دست ولوله برپاشد. هرکس می خواست سوراخی برای قایم شدن پیدا کند و از عربدههای مستانهٔ ویگن تفنگ به دست، که هر لحظه امکان داشت ماشه رابچکاند و انسان بی گناهی را به دیار نیستی روانه کند، درامان باشد.
ویگن درتعقیب رحیم، که برای فرار از تهدید تفنگ به کوچه گریخته بود، تفنگ به دست از حیاط پانسیون خارج شد و به کوچه رفت. یادش به خیر مسیو آرسن، صاحب پانسیون، که ترسیده بود و چیزی نمانده بود که قالب تهی کند، به دو به طرف درخانه اش، که آن طرف کوچه در صد قدمی در پانسیون قرار داشت، دوید و هرکاری کرد نتوانست در سنگین چوبی را باز کند. با آن شکم گنده و هیکل سنگینی که داشت قادر نبود از دیوار بالا رود. به ناچار، یکی از بچه ها پل زد و از دیوار بالا خزید و توی حیاط پرید و در را برای مسیو آرسن بازکرد تا او در آرامش ایمن خانه کابوس تفنگ ویگن را به فراموشی بسپارد. آن شب، کوچه های کرد محله شاهد هنرنمایی مستانهٔ ویگن رنجیده ازگردش شبانهٔ فروزان و وارتان و مشت و لگدهای رحیم راننده بودند که تا دم دمای صبح ادامه پیدا کرد.
بهروز وثوقی، که درفیلم عروس دریا نقش یک سماک یا تاجر ماهی را بازی می کرد و آن روزها، هنوز نقش اول مرد را در فیلم های فارسی به او نمی دادند، نقش قیصر را تمرین می کرد که بعدها او را به اوج سینمای فارسی رساند. طفلک برای آرام کردن ویگن از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. یک شلوار جین و یک تی شرت با راه راه های حلقوی به تن کرده بود و درتاریکی شب، این سو و آن سو به دنبال ویگن می دوید تا او را آرام و به اصطلاح، از خر شیطان پیاده اش کند.
آن شب، افشار کوچه تا دم دمای صبح شاهد تاخت و تازهای ویگن بود و رمیدن های معصومانهٔ ما بچهها، که از تفنگ دولول ویگن می ترسیدیم و عربده های مستانه اش. آن شب بهروز وثوقی از هیچ تلاشی دریغ نکرد تا آنکه توانست هر طور شده ویگن را آرام کند و تفنگ را ازچنگ او به درآورد و او را روانهٔ بستر کند.
ویگن درحالت عادی انسانی آرام و مؤدب و با فرهنگ بود. روز بعد این خبر، در محوطهٔ پانسیون مثل باد پیچید که ویگن نامه نوشته و از همهٔ کسانی که شب قبل به نحوی از کارهای غیرطبیعی او رنجیده اند معذرت خواهی کرده است. حتی مبلغی پول برای طرلان، نگهبان آذری پانسیون، که جوانی قد کوتاه و زورمند بود و شب قبل در جریان عربده های ویگن تفنگ به دست مرارت بسیار کشیده بود، به رسم انعام و پاداش فرستاده بود تا از او دلجویی کند.
به یادم است که آن شب وارتان، پسر آرمان، خیلی نگران بود و از همه از جمله بهروز وثوقی مدام خواهش می کرد که مواظب صورت ویگن باشد تا مبادا درجریان گیرودارهای نامطلوب شبانه آسیبی به چهرهٔ او وارد شود و آسیب احتمالی چهرهٔ ویگن کار فیلم برداری را به تعویق اندازد. در هرحال، خودش یک پای ماجرا بود و می توانستند گناه راگردن او بیندازند و او را مقصر بدانند که باعث شده تا ویگن چهرهٔ مطلوب سینمایی خود را به دلیل آسیب دیدگی مدتی از دست بدهد و با به تعویق افتادن کار فیلم برداری باعث پرهزینه تر شدن فیلم عروس دریا، که نقش اصلی آن را ویگن برعهده داشت، بشود و به قول معروف خرج روی دست تهیهکننده و کارگردان بگذارد. روز بعد، ماجرای آن شب بین بچه هایی که صدای فریادهای ویگن را دربسترشان شنیده بودند دهن به دهن نقل می شد و عده ای از بچه هایی که «عشق سینما» بودند دور هم جمع می شدند و به قول معروف «تیاتر» در می آوردند و با دردست گرفتن شاخهٔ خشک درخت به نشانهٔ تفنگ با عربده جویی های ساختگی ادای ماجرای آن شب میهمانی مسیو آرسن را، که ویگن قهرمان اصلی آن بود، در می آوردند و فریاد می زدند: «من ویگن دردریان، نود و دوی همدان …» یادشان به خیر. آرمان و ویگن درقید حیات نیستند اما بهروز وثوقی و فروزان و دیگران حتماً مثل من آن شب را به خاطر می آورند.
راستش من در دوران جوانی یک «عشق سینما» ی کامل بودم وحتی، دلم می خواست هنر پیشه بشوم و به همین دلیل، سینما زیاد می رفتم و فیلم های خیلی زیادی دیده ام اما صحنه های هیچ کدام از فیلم هایی که روی اکران سینما دیده بودم درخاطرم نمانده است. حال آنکه بعد از گذشت بیش ازچهل سال هنوز هم صحنه های واقعی آن «فیلم» شب میهمانی مسیو آرسن، که نقش اصلی آن را ویگن، خوانندهٔ معروف جاز، ایفا می کرد، از یادم نرفته است. تو گویی آن شب و آن کوچه ها و آن آدم ها با چهره های جوان آن شب خود تا جاودان در صفحهٔ ضمیرم منقوش خواهند ماند.
کارو، برادر ویگن، هم، که بعد از سال های ۳۲ شعرهای رمانتیک با رنگ و لعاب انقلابی گفته بود و یکی دو مجموعه با نام های شکست سکوت و نامه های سرگردان منتـشر کرده بود و در عرصهٔ ادبیات فارسی اسم و رسمی به هم زده بود، زیاد به انزلی می آمد و او هم در کرد محله اتراق می کرد.
من او را هنوز هم مردی لاغراندام، که موهای مجعد پرکلاغی بلندی با سبیلهای مشکی داشت و کیف به دست از کوچههای کردمحله به سوی ساحل و موج شکن گام برمیداشت، مجسم میکنم. آن روزها، که هیچ شناختی نسبت به زندگی فکری و روانی یک شاعر و نویسنده نداشتم، وقتی کارو را درآن حال و روز میدیدم با خودم فکر میکردم که حتماً «قاط زده است». حتی، یادم است یک بار هم وقتی در کرد محله ظاهر شد به بچههای هم بازی گفتم: «یارو ارمنی مشنگه داره میاد». کارو هم ازکسانی بود که در سالهای بعد از کودتای ۲۸مرداد مثل خیلی دیگر از شاعران «ادبیات مقاومت» به سمت ادبیات یأس و سرخوردگی روی آورد و به باده نوشی و ولگردی پناه برد. شاید، این چهارپاره، که از آخرین سروده های اوست، واگوی واقعیت زندگی او در سالهای آخر حضورش در ایران باشد، شعری که او دربیان زندگی اش سروده چنین است:
شبی کو را به گردش برده بودم به سر حد جنون میخورده بودم
ز ترس مرگ من مرد و نداشت که من از اولین روز تولد مرده بودم…
خاطرههای دیگری که دلم میخواهد دربارهٔ آنها با خواننده عزیز صحبت کنم به زنده یاد لوریک میناسیان مربوط می شود. بعد از به نمایش درآمدن فیلم عروس دریا، آرمان هر تابستان همسرش ژنیک، دخترش لوریک و پسرانش وارتان و واهیک و زاریک را با بی.ام.و. سفید رنگش به انزلی می آورد و در پانسیون متروپل، میگذاشت و میرفت و بعد از سه چهار هفته میآمد و چند روزی از دریا استفاده میکرد و بعد، با زن وبچه هایش به تهران برمیگشت. در داخل پرانتز، باید بگویم که من اولین بار در زندگی ام هزار تومانی را دردست آرمان دیدم. آخرین بار، وقتی در دفتر پانسیون متروپل من، که تابستانها به عنوان مدیر داخلی وحسابدار آنجا کار میکردم، به حساب روزهایی که خانوادهٔ آرمان در پانسیون سپری کرده بودند رسیدگی کردم و مبلغ قابل پرداخت را، که آن روزها برای اقامت یکماهه با غذای یک خانوادهٔ پنج نفره حدود چند هزار تومان بود، به اطلاع آرمان، که به عنوان مشتری آن طرف میز نشسته بود، رساندم دست در جیب کرد و یک دسته چک هزار تومانی درآورد تاحساب را پرداخت کند. هزار تومانی های آن موقع چکهای تضمین شدهٔ سبز رنگی بودند که پشت آنها سفید بود …
چند سال بعد از آن روزها، که من درسازمان شهرستان های روزنامهٔ اطلاعات به عنوان دبیر سرویس منطقهٔ جنوب مشغول به کار شدم، بعد از یک ماه کار طاقت فرسای تحریری هشتصد ـ نهصد تومان حقوق می گرفتم که با آن پول هم اجارهٔ اتاقی را که در آن زندگی می کردم می پرداختم هم روزی سه وعده غذا در رستوران و اغذیه فروشی میخوردم و علاوه برآنها روزی یکی دو بسته سیگار وینستون، که آن وقت ها بسته ای سه تومان بود، دود می کردم و خرج الواتیهای مرسوم دوران جوانی را هم می دادم و تازه باز پول اضافه می آوردم.
باری داشتم دربارهٔ لوریک میناسیان صحبت می کردم. آن سالها دختری جوان و نازک اندام در واقع یک ترکهٔ باریک واقعی بود که زبان انگلیسی را میدانست و شبها وقتی درسالن تابستانی پانسیون، که از چهار طرف باز و آزاد بود، شام مسافرها را می دادیم سر میز اتاق خودشان ما را، که چند نفر نوجوان پر جوش و خروش وجویای نام بودیم، دور میز جمع می کرد و به ما انگلیسی یاد می داد. در واقع، اولین کسی که من بهطور جدی با او انگلیسی کار کردم لوریک میناسیان، دختر آرمان وارتان یوسفیانتـس، بود که هم پدرش با نام آرمان و هم خودش ازچهرههای سرشناس سینمای ایران بودند. نام واقعی کسی که با نام آرمان درسینمای ایران شهرتی به هم رسانده بود آرمن وارتانی هوسپیانتس بود که دچار دست اندازیهای سجل احوالی شده بود و به صورت آرمان وارتان یوسفیانتس درآمده بود اما دوستان ارمنی او را با نام آراماییس هوسپیان میشناختند. لوریک برای کار سینمایی خودش این نام خانوادگی پر دست انداز را انتخاب نکرد. او نام همسرش را ـ که مهندس جوانی بود و نابهنگام از دنیا رفت و دو پسر به نام آرمن و آرگ میناسیان برای او به یادگار گذاشت و پسر بزرگش مهندسی خواند و مهندس شد ـ برگزیده بود. اسم پدرش را هم روی پسر بزرگ خودش گذاشته بود.
بعدها در تهران، گاه گاهی، که در باشگاه آرارات برای من جلسهٔ سخنرانی می گذاشتند، میآمد. یک بار، بعد از پایان سخنرانی، که مشغول نوشیدن چای و خوردن شیرینی بودم، آمد و پیشم نشست و یاد گذشتهها کرد.
دیگر از آن دختر نازک اندام و جوان هیچ اثری نبود. بیماری بیش از اندازه چاقش کرده بود. با همهٔ کتابهای من و مطالبی که به ارمنی و فارسی از من در مطبوعات چاپ می شد، آشنا بود و برای کار فرهنگی من، که در راستای معرفی کردن فرهنگ و ادب ارمنی به هم میهنان فارسیزبان بود، ارزش بسیاری قائل بود. یک بار، با مهر خواهرانه در چشم های من خیره شد و با حسرت و دریغ گفت: «خیلی دلم می خواست باز مثل همان شب ها دور هم جمع می شدیم و زبان کار می کردیم. راستی احمد! آن شب ها هیچ فکر می کردی که یک روزی تو احمد نوری زاده، شاعر نام آشنا و بنیان گذار ارمنی شناسی فارسی و تنها شاعر ارمنی سرای غیر ارمنی دنیا بشوی و من هم لوریک میناسیان بازیگر سینما؟». چه جوابی می توانستم بدهم؟ در سال های اخیر، او را فقط درصفحهٔ چند اینچی تلویزیون می دیدم که در سریال کارآگاه شمسی و مادام نقش مادام را بازی می کرد و با گرفتن فال قهوه به حل مشکل کمک می کرد.
از خانوادهٔ شش نفرهٔ آرمان امروز تنها پسر وسطی اش، واهیک، در قید حیات است که گویا در استرالیا از مادر پیرش، یعنی ژنیک، همسر آرمان، نگهداری می کند. پسر کوچک آرمان، که زاریک (زاره) نام داشت، درغبار گم شد و درکوچه های تهران از دنیا رفت. بعد از آن سالهای دوستی با خانوادهٔ آرمان دربندر انزلی؛ درتهران تنها لوریک و پسرش، مهندس آرمن را میدیدم. وارتان و واهیک و ژنیک را دیگر هرگز ندیدم. روان وارتان، که در آمریکا به دیار باقی شتافت، شاد باد و برای ژنیک و واهیک هم آرزوی سلامت وآرامش دارم.
پینوشتها:
۱- «ماندگاران خاطرههای من» مجموعه خاطرات و یادداشتهای احمد نوری زاده دربارهٔ شخصیت های فرهنگی و هنری است. این خاطرات، در ۱۳۸۵ش، به شکل پاورقی در هجده شمارهٔ روزنامهٔ اعتماد منتشر شده است.