فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۳ و ۹۴
یادبودهای تلخ و گزنده پیرزنی بیمار در داستانـی از آناهیـت توپچـیان
نویسنده: دکتر قوامالدین رضوی زاده
اشاره
واقعه ۱۹۱۵م چنان بر حافظه تاریخی ملت ارمن اثر گذاشته و چنان ردی از آن در ادبیات ارمنی به جای مانده که گویی آن را بر سنگ خارا نقش کردهاند. آناهیت توپچیان، نویسنده و هنرمند مردمی ارمنستان، که خوانندگان محترم در شمارههای ۸۹ ـ۹۰ فصلنامه فرهنگی پیمان با چهره خلاق او آشنا شدهاند، در داستانی به ظاهر ساده، پرده از حقیقتی هولناک بر میدارد. گرچه داستان در پاریس اتفاق میافتد اما ریشه در سالهایی سیاه دارد که ارمنیان در همه حال آن را با خود به همه جا میبرند، سالهایی که زندگی همه آنها را درد آلود ساخته است، حتی اگر خود در آن سالها نزیسته باشند. لازم میدانم از همکار ارجمندم، سرکار خانم آرپی مانوکیان، عضو ارشد هیئت تحریریه پیمان، برای بر طرف نمودن برخی ابهام های تاریخی صمیمانه سپاسگزاری کنم.
دخترک دیوانه
نویسنده: آناهیت توپچیان
ترجمه: دکتر قوامالدین رضوی زاده
دوستم کلید خانه مادربزرگش را به طرفم دراز کرد و گفت:
ـ نه، هتل نرو، خیلی گران است. مادربزرگم در مرکز شهر زندگی میکند. این هم نشانیاش.
و کارت ویزیتی را به من داد:
ـ آپارتمان خیلی به قاعدهای است. اگر مناسبت باشد، میتوانی تا هر وقت که بخواهی آنجا بمانی. مادربزرگم خیلی مهربان است. منتظرت است، به او خبر دادهام. خوب پس، خدانگهدار، من نمیتوانم همراهیات کنم. تا دو ساعت دیگر پرواز دارم. به چین میروم. مرا میبخشی.
مانند شبحی ناپدید شد و من دوباره خود را تنها یافته و کاملاً حیران در پیادهرو بر جای ماندم. بار زیادی داشتم. با این حال مقابل خانه مادربزرگ رسیدم. خیس عرق بودم. آیا به خاطر وزن چمدانهایم بود یا به خاطر آشفتگیام؟ شاید کمی از هر دوی آنها نقش داشت. حالا چه طور پذیرفته میشدم؟
با شرمندگی تکمه زنگ را فشردم. زمزمهها و ریزهخوانیهایی داخل آپارتمان شنیده شد که برایم بسیار لذت بخش بود و فکر کردم : « پرندگان بهشتیاند، آغاز بدی نیست».
اما در باز نشد. یک بار دیگر زنگ زدم. زمزمهها و ریزهخوانی پرندگان دیگر شنیده نشد اما در هم باز نشد. عجیب بود. با این حال مادربزرگ منتطرم بود. هیچ صدایی پشت در شنیده نمیشد.
با خود گفتم که باید خوابیده یا بیرون رفته باشد. آن وقت کلید را در آوردم و خیلی آهسته در را باز کردم.
به راستی در قلمرو تاریکیها وارد شدم. بیرون کاملاً روشن بود و آنجا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. به محض باز شدن در، بوی فوقالعادهای بیخ گلویم را گرفت. بوی هوای کثیف و بوی کهنگی بود. باورم شد که درها و پنجرهها سالها بود که بسته مانده بودند.
با دست مالیدن به دیوار، موفق شدم کلید برق را پیدا کنم. روشنایی آمد و من یک لحظه این احساس را داشتم که در سردابی افتادهام. همه نوع چیزهای کهنه، چمدانها، صندلیها، صندوقها و آباژورها بیفکر روی هم تلنبار شده بودند. عکسی کجکی به دیوار آویزان و پوشیده از تار عنکبوتی بود و زوجی را نشان میداد که به سبک آغاز قرن لباس پوشیده بودند و احتمالاً مادربزرگ و شوهرش بودند.
هوای خفهکننده نفس مرا بند میآورد. تقریباً به دو رفتم و پنجره و در پنجرهدار بالکن را گشودم. اتاق در همان وضع اتاق دیگر بود. همه جا انبوهی از روزنامههای زرد شده و گرد و خاکی بود و در وسط اتاق، در صندلی راحتی شکستهای، پیرزنی که بینیاش تقریباً بر روی شکمش افتاده بود، به آرامی چرت میزد.
جریان اکسیژن بیدارش کرد. پیرزن گفت:
ـ ها، اومدی، دیر اومدی، چه طور وارد شدی؟ متوجه نشدم. بشین، بشین. میرم برات یه گلابی خوشگل بیارم … این درو کی باز کرد؟ سرد شده، ببندش.
هرچند که بیرون درجه حرارت سی درجه و داخل اتاق باز هم بیشتر بود، در را بستم. عرق میریختم، فعلاً تنها خیالم این بود که بتوانم صورتم را بشورم.
پیرزن نالان و دندان قروچهکنان، موفق شد که تکانی به خود داده و بلند شود. خدای من، آیا ممکن بود ؟ !
شخصیت عجیبی برابر من بود که از تابلوهای ژروم بوش(۱) بیرون میآمد و قوز وحشتناکی داشت تا جایی که میشد از خود پرسید که قوز از پشت او بیرون آمده یا او از قوز بیرون زده بود.
او پیراهنی به تن داشت که مال دخترهای نوجوان بود و تا سر زانوهایش میرسید و پاهای فیل مانندی را، که غلافی نقرهفام داشت، نمایان میساخت. در حالیکه پاهایش را بر زمین میکشید و پشت سرش ردی از غبار نقرهای در هوا و روی پارکت به جای میگذاشت، از اتاق بیرون رفت. من هاج و واج ماندم. این دیگر چه اعجوبهای بود؟ رد غبار به جای مانده بر زمین را به دقت بررسی کردم. مثل نوعی خاکستر بود. مادربزرگ به اندازهای فرسوده، در هم ریخته و فرتوت بود که با هر حرکت، غباری به جا میگذاشت. بنابراین، اصطلاح روسی که میگوید : « او به قدری پیر شده که مثل ماسه فرو میریزد» درست است.
با وجود سن زیادش، پیرزن پر تحرک، سرزنده و بسیار دوستداشتنی بود. با گامهای کوتاه به من نزدیک شد و با لبخندی یک گلابی را به طرف من دراز کرد و گفت:
ـ گلابی بسیار خوبی است. بخورش !
ـ خیلی متشکرم، اما اگر اجازه بدهید اول دوشی بگیرم.
با لبخندی گفت:
ـ دوشت را بگیر، بعد بخور.
وای از این دوشها ! در پاریس آب گران است، برای همین، آدمها خودشان را تند میشورند. من هم به تندی دوش گرفتم. وقتی بیرون آمدم، پیرزن بشقاب گلابی به دست منتظرم بود. فکر کردم که زنی دوستداشتنی است اما وقتی وارد اتاق شدم، گلابی را که همین الان به من داده بود روی میز یافتم. با خودم گفتم :
ـ آها، فراموش کرده که قبلاً گلابی را به من تعارف کرده.
بشقابی را که در دست داشتم کنار بشقاب دیگر گذاشتم و بدین ترتیب، خود را در برابر دو تا گلابی دیدم. یک دقیقه بعد، دوباره پیرزن با همان لبخند و بشقاب دیگری در دست و گلابی دیگری پیدا شد و گلابی را به طرف من دراز کرد. خدای من ! این چه معنایی دارد؟ مثل یک صفحه کهنه خطدار بود که همیشه همان نوا را تکرار میکند.
دیگر لبخند نمیزدم. همه چیز روشن بود؛ مورد پیرزن تصلب دماغی بود و آنچه به مغزش وارد میشد بلافاصله بیرون میآمد. به خود گفتم که آسان نخواهد بود. خوشبختانه زن مهربانی است و تکرار مهربانی در هر صورت آن قدرها هم و حشتناک نیست. حتی خوشآیند هم هست. بر عکس اگر پیرزن بدجنسی بود، موردی دوزخی میشد.
این جوری خود را دلداری میدادم. اما او همچنان که لبخند میزد، مرا مینگریست که با چه لذتی هر سه گلابیاش را میخوردم. در افسانه من، به جای سه سیب، سه گلابی هست که از آسمان به زیر افتادهاند و هر سه برای مناند. پیرزن قاطعانه از خوردن گلابی سر باز زد. چه بد، هرچه باشد گلابی میوه دلچسبی است. و افسانه من افسانه دیگری است… پیرزن با نگاه کردن در چشمان من پرسید:
ـ تو کی هستی ؟
ـ من پاراندزم(۲) هستم، دوست نوه شما. از ارمنستان میآیم.
ـ من داستان پاراندزم را خواندهام. او در قلعه تنها ماند و گوشت کبوتر میخورد. و بعد هم ایرانیها او را کشتند. افسوس! ملکه خوب ارمنستان ما بود.
سپس، با نگاهی حاکی از بیاعتمادی مرا نگریست و زمزمهای را از سر گرفت:
ـ خوب، پس زندهای؟ چطوری آزاد شدی؟ فرار کردی ؟
خیلی جدی حرف میزد، اصلاً شوخی در کار نبود.
خدای من، چه معنایی داشت. همه چیز در سرش در هم میآمیخت. مرا به جای ملکه پاراندزم میگرفت. به جز اینکه نقش بازی کنم، چه کار میتوانستم بکنم؟ با هر کس باید به زبان خودش حرف زد. خیلی جدی به او گفتم:
ـ پسرم به نجاتم آمد.
ـ آفرین به پسرت ! از طرف من او را ببوس. اسمش چیست ؟ فراموش کردم … مدتی است، آن را در تئودیک(۳) خواندم … پسرت پادشاه پاپ نبود ؟
زنده باد پیرزن! چه حافظهای ! او چیزهایی را به یاد میآورد که من خودم فراموش کرده بودم، اما گلابی را که دم چشمش بود به یاد نمیآورد … عجیب بود …
ـ من در سال هزار و نهصد در قسطنطنیه به دنیا آمدهام. تو باید از من پیرتر باشی، این طور نیست؟
ـ درست است، من پیرترم. من شانزده قرن بیشتر از شما دارم.
او با تعجب پرسید:
ـ شانزده سال بیشتر ؟ من گمان میکردم که بیشتر از این داری.
با حالتی حاکی از دیر باوری مرا می نگریست. باز هم چیزی به مغزش فرو نمیرفت. پس از لحظه ای فکر، افزود:
ـ تو جوانتر از من به نظر می رسی. چه کار کردی ؟
با لبخندی محجوب گفتم:
ـ اِی …
با تکان دادن سر نتیجهگیری کرد:
ـ می فهمم، تو زندگی ملکهواری را گذراندهای، برای همین است که این قدر جوان به نظر میآیی.
چهرهاش حالت عجیبی به خود گرفت. چند ثانیه خاموش ماند و سپس با لحنی رازگونه ادامه داد:
ـ من بدبختیهای زیادی داشتم. کشتارها ! کاملاً از مرگ گریختم. بیست سال داشتم که به پاریس رسیدیم … خانواده بزرگی بودیم … همه از بین رفتند، من تنها باقی ماندم. همچنان انتظار میکشم اما نمیآیند … من هشت بچه بزرگ کردم. فکر میکنی آسان بود ؟ شب نمیخوابیدم، خیاطی میکردم تا بچههایم مدرسه بروند. قوزم را میبینی ؟
او کمی خم شد تا قوزش را بهتر ببینم، اما من نیازی به این کار نداشتم تا قوزش را ببینم.
ـ دختر زیبایی با چشمان درشتی بودم. در کوچه، فرانسویها خوب نگاهم میکردند و میگفتند : « چه قدر زیباست ! ». ما در اتاق کوچکی زندگی میکردیم. شب، همه میخوابیدند، من در آشپزخانه خیاطی میکردم. چرخ خیاطیام هنوز هم آنجاست، در اتاق پهلویی. یادبود خوبی است. بچههایم می خواستند دورش بیاندازند اما من نگذاشتم … به آنها گفتم که پس مرا هم دور بیاندازید. آره این جوریه، میخواستی چه جوری باشه … حالا دیگه خیاطی نمیکنم، اما این یک یادبوده، با اون بود که توانستم نان در بیاورم و بخورم … دیگه خیاطی نمیکنم، اما دیگه خواب هم ندارم. شوهرم مرده،بچههام ازدواج کردن و رفتن و من تنها ماندم … اونها نمیخوان با من زندگی کنن اما هر شنبه و یکشنبه اینجا هستن. اونها میان، غذا میخورند، مشروب مینوشند، مرا میبینند و بعد میروند … مرا خیلی دوست دارند اما نمی خواهند با من زندگی کنند … وقتی شب تنها هستم، آرامش ندارم … در طول روز، زن خدمتکاری هست که شهرداری او را برای خرید و کارهای خانه میفرستد. حکومت خوبی در فرانسه دارند. مستمری خوبی هم برای دوران پیری میگیرم. بعدش هم بعد از کشتارها، خیلی به ارمنیها کمک کردند. رحمت خدا به آنها … بدون فرانسه چه به سرمان میآمد ؟
پیرزن حرف میزد و من با شگفتی گوش میدادم؛ آیا این همان پیرزن بود که لحظهای پیش سه تا گلابی برایم آورد و مرا به جای ملکه پاراندزم میگرفت ؟ ناگهان با عوض کردن موضوع گفت :
ـ هی ! تو اینجا چه میکنی؟ چرا در ارمنستان نیستی ؟
ـ نگران نباشید، من به آنجا بر میگردم.
با طنز گفت:
ـ لازم نیست که در فرانسه اقامت کنی ! جای ملکه پاراندزم در ارمنستان است.
ـ کاملاً درست است.
ـ رؤیای من رفتن به ارمنستان است اما دکترم مخالف است. میگوید که آنجا آلودگی هست. در آنجا خطر مرگ برایتان هست. این درست است ؟ آنجا آلودگی هست ؟
به او پاسخ دادم:
ـ قبلاً این جوری بود. حالا آلودگی نیست. حالا دیگر هیچی نیست، نه آلودگی، نه هیچ چیز دیگری. و بعد هم، وقتی همه چیز باشه، آن وقت آلودگی هم خواهد بود.
پیرزن مضطرب گفت:
ـ چه طوری امکان داره ؟ خوب، چرا دکترم این رو به من گفت؟ چرا نمیخواد که من به ارمنستان برم ؟ من دلم میخواد پیش از مردن، کشورم را ببینم.
من موضوع را عوض کردم:
ـ شما روزنامه دارید ! روزنامههای ارمنی هستند ؟
با غرور پاسخ داد:
ـ در خانه من تنها روزنامههای ارمنی میآیند. پنجاه ساله که من اونها رو دریافت میکنم. حتی یکی از اونها رو هم دور ننداختم. حرفهای الفبای ارمنی رو به خاکروبه بندازم ؟ حسابی مواظبم تا بچهها اونها رو به عمد دور نندازند … البته، اونها بچهان، نمی تونن بفهمن. به استثنای یکشنبه هر روز اونها رو میپذیرم.
در واقع انبوهی از روزنامههای زرد شده و گرد و خاکی آنجا بود.
ـ اگه تو هم میخوای اونها رو بخون … بیا، این هم خبرها …
و یک مشت روزنامه قدیمی کاملاً زرد شده به طرف من گرفت، بعد با صدای آهسته و در حالیکه گفت و گو را دنبال میکرد، شروع به خواندن کرد.
ـ این جوری، ساعتها اونا رو میخونم.
به خواندن ادامه داد و بعد ناگهان با تعجب گفت:
ـ کار تُرکها خراب شده. دیروز خروشچف به اونها گفته که اگه به ریختن بمب بر سر یونانیها در قبرس ادامه بدن. او هم هواپیماهایی میفرسته تا بمب روی استانبول و آنکارا و ازمیر بریزن … بارکالله، خروشچف. خیلی ازش خوشم میآد.
من کم و بیش به این قاتی کردن غیرمنتظره زمانها عادت کرده بودم و نباید از این خبری که او به اطلاع من میرساند شگفتزده میشدم اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و نگویم که:
ـ ولی خروشچف که خیلی وقته مرده و ترکها در قبرس …
اما موفق شدم که همین جا جلوی زبانم را بگیرم و جلوتر نرفتم. او چشمانش را از روی روزنامه برداشت، عینکش را کناری گذاشت و به من خیره شد :
ـ چی داری میگی ؟ او زنده است و با ترکها تسویه حساب میکنه و اون وقت تو میگی که او مرده. بفرما، دیروز یادداشتی برای ترکها فرستاده.
ـ اون روزنامه امروزه ؟
ـ البته، اون رو امروز دریافت کردم … امروز سوم اوت نیست ؟
روزنامه را از او خواستم:
ـ بله، سوم ماه اوته، اما …
و فوری خاموش شدم. روزنامه حقیقتاً مال سوم اوت بود، اما … سوم اوت ۱۹۶۴. روزنامههای دیگر را گرفتم:
۱۹۶۴، ۶۴ … ، ۶۴ … چه معنایی داشت؟ …
آیا پیرزن روزنامههای قدیمی را دریافت میکرد و آنها را میخواند و باور داشت که … پیرزن تردید مرا احساس کرد و گفت:
ـ چی شده؟ مگه امروز سوم اوت ۱۹۶۴ نیست ؟
ـ چرا، سوم اوته …
ـ اگه شک داری، تقویم رو نگاه کن، اونجاست.
به دیواری نزدیک شدم که تقویمی قدیمی متعلق به ۱۹۶۴م از آن آویزان بود که کاملاً زرد شده، آلوده از مگس بود و منظرههایی از ارمنستان را نشان می داد. جایی برای شگفتی نداشتم: خود تقویم ۱۹۶۴م بود.
ـ بله، درسته، امروز سوم اوت ۱۹۶۴ است.
هزار و یک چیز از مغزم میگذشت اما پیرزن با صدای آهسته به خواندن اخباری که مربوط به سی سال پیش بود ادامه میداد. با خودم گفتم که خوشا به حالش، او از بدبختیهایی که به سر ارمنستان آمده مانند جنگ و زمین لرزه و غیره خبر ندارد. اگر خبر داشت تاب بیرحمی خبرها را نمیآورد.
بعداً باید در مییافتم که فرزندانش فکر کرده بودند که بدین خاطر او را منزوی کنند تا هیچ چیز آرامشش را به هم نزند. بعد از زندگی که او گذرانده بود، حق داشت که دوران پیری آرام و سعادتمندی را داشته باشد و برای تضمین این آرامش، آنها هیچ چیز نیاندوخته بودند. آنها یک « پستچی» گماشته بودند که هر روز میآمد و روزنامه کهنه تازهای را در صندوق پستی « مامان» میانداخت. به حال او فرقی نداشت که چه در صندوق میاندازد، آنچه برای او جالب بود، اینکه به او پول خوبی میدادند. تا جایی که به مامان مربوط میشد، برای او هم فرقی نداشت که چه میخواند، آن چه رویش حساب میکرد اینکه ارمنی باشد. مدت زیادی بود که همه چیز در مغز او قاتی شده بود. او در خوشبختی جاودانی میزیست، دنیایی خیالی، اسطورهای و افسانهای. بیش از سی سال بود که از خانهاش بیرون نیامده بود، از روزی که « این قوز به سراغم آمد». این داستانی بسیار قدیمی بود.
روزها را در صندلی راحتی قدیمیاش در برابر تلویزیونی که روشن بود میگذراند و به آرامی میخوابید و جز وقتی که داروهایی برای مصرف داشت، یا برای غذا خوردن، یا برای هر دو بیدار نمیشد تا بعد پیش از آنکه دوباره بخوابد، به خود بگوید: ایناها، این یکی است یا اون یکی است. اما شب …
شب، صداهای غریبی مرا از خواب بیدار کرد. ترق و ترق. صداهای برخورد، خندههای تقریباً کودکانه، بی قید، … سپس صدای بغبغو، ریزهخوانی، کشمکشها و غیره. آنگاه سکوت برقرار شد. در تمام اینها چیزی عجیب بود، چیزی اسرارآمیز، مثل ملاقات ارواح. قلبم به شدت شروع به زدن کرد …
خیلی آرام و بیسر و صدا از جا برخاستم و بعد به راهرو آمدم. تمام چراغهای آپارتمان خاموش بود جز یکی. شعاع نوری از لای در نیمه باز اتاقش بیرون میزد؛ بیتردید، صداها از آنجا میآمد.
روی پنجههای پا نزدیک شدم و گوش دادم؛ کلمات در هم میشد و من نمیتوانستم آنها را تشخیص دهم. پیرزن در نیمه شب با چه کسی حرف میزد ؟ ناگهان کسی در گوشم زمزمه کرد: «ولش کن، ولش کن، بد کاری میکنی، دختره دیوونه … » و خندههایی به دنبالش.
وحشتزده خود را پس کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ کس نبود. بدون شک، صحبتها از آن سوی در میآمد. و با این حال… این خندهها، این صحبتها، این سر و صداها، همه اینها چیزی غیرواقعی در خود داشت مانند صدای تولید شده از صفحهای کهنه و با کیفیت بد. کلمات مانند این بود که مستعمل، کهنه و رنگپریده بودند و در لحظه آن قدر اهمیتی نداشتند. انگار از ذهن جدا شده و در هوا معلق مانده بودند، مثل یک یادبود، یادبودی دستنیافتنی و انگار تکهتکه شده، پاک نشدنی اما مستعد محو شدن در هر لحظه.
نفسم را حبس کردم تا هیچ چیزی را آشفته نکنم؛ همه چیز آنقدر غیرمنتظره و آنقدر رمزآلود بود … بر روی زانوهایم نشستم و سعی کردم که از سوراخ کلید آنچه را که میتوانست اتفاق بیافتد ببینم. و آنچه را که دیدم وصفناپذیر بود: یک جنون واقعی !
پیرزن گردش میکرد، خود را در آینه مینگریست، با عکسی حرف میزد، ادای « دخترکی دیوانه» را در میآورد، میخندید، لبخند میزد. به عبارت دیگر … به طور غریزی چشمهایم را بستم.
اما این کیسههای نایلونی عجیب چه بود؟ لای در را باز کردم. اتاق پر بود از این کیسههای پلاستیکی معمولی که در هر مغازهای به شما میدهند. اما برای چه این اندازه کیسه ؟
همه جا کیسه بود، روی زمین، روی تخت، روی صندلی راحتی، در هوا، آویزان از دیوارها و بر روی آباژور، و آنقدر بود که پیرزن دیگر دیده نمیشد و به نظر میآمد که در اقیانوسی از کف غرق شده بود. او بیهوده میکوشید که تمام این کیسهها را که در پرواز بودند بگیرد و با بسته نگه داشتن جعبهها، کیسهها، توریها و زنبیلها، آنها را در راست و چپ شکار کند اما هیچ کدام از اینها به دام نمیافتاد و همه دوباره شروع میکردند به لبریز شدن و شناور بودن در همه سو … و این میتوانست زمان زیادی به درازا بکشد. پیرزن دوباره در دوران کودکی معلق شده بود و از این نظر خوشبخت بود.
خوب خوشا به حالش، تا هر اندازه که دلش میخواست تفریح کند. من بازگشتم تا بخوابم. اما دیگر خوابم نمیآمد، چیزی که اصلاً هم تعجبآور نبود. از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا سیگاری بکشم. چراغ را روشن کردم و آن وقت چهها که ندیدم. یک گورستان واقعی از بطریهای پلاستیکی. حتی یکجا برای آنکه پایم را بگذارم نبود. چه معنایی داشت ؟ بطریها به دو نیم شده و روی زمین، روی میز و لبه پنجره به خط شده بودند، خلاصه همه جا و هر جا که فضای قابل دسترسی بود. اما در باره اینکه چه نوع « تجربهای» را مهیا میساخت، تصورش آسان نبود. در هر صورت این « شیشهها» خالی بودند. در شوت زباله را باز کردم و بطریهای قطعه شده را یکی پس از دیگری روانه شوت زباله کردم.
تازه کار را تمام کرده بودم که پیرزن در میان در پدیدار شد و آشکارا تکان خورده و دهان و چشمانش باز بود و ظاهراً نزدیک بود گریه کند. مثل یک گربه وحشی که جست میزند، تا نزدیکی من خیز برداشت. با فریادی دلخراش گفت:
ـ چیکار میکنی ؟
و با زرنگی آخرین تکه بطری را که در دست داشتم از من قاپید. من ترسیدم. او تا اندازهای قوی بود. خوشبختانه بطریها شیشهای نبودند، وگرنه خون روان میشد. و بعد هم، خشم او مرا میترساند. برای تبرئه خودم شروع به صحبت کردم:
ـ مرا ببخشید، گمان میکردم که برای دور انداختن است.
اما او به حرف من گوش نمیداد. مانند دیوانهها در آشپزخانه میدوید و در همه گنجهها را یکی پس از دیگری باز میکرد. عاقبت یک بطری پیدا کرد که به سینهاش فشرد و به راستی هق و هق زد زیر گریه و گفت:
ـ فردا به خانه سالمندان خواهم رفت … چرا بطریهای مرا دور انداختی. روز اول سال نو آنوشاپور(۴)درست خواهم کرد. ما خانواده بزرگی هستیم. هرگز کافی نخواهد بود ! خدای من، خدای من ! تو اونجا چی کار میکنی ؟ ! !
با تلاش در آرام ساختن او گفتم:
ـ ظرفهای زیبایی دارید. گمان میکنید که این تکههای بطری را بشود روی میز سال نو گذاشت ؟
او با چشمان اشکآلود تکرار میکرد:
ـ تو متوجه نیستی ! این بطریها خیلی کاربردی هستند. ما خانواده بزرگی هستیم. بدون اون کافی نخواهد بود !
ـ خیله خوب، خیله خوب ! فردا … (با نگاه کردن به ساعت دیواری، حرف خودم را تصحیح کردم)، خوب امروز. تا چند ساعت دیگر مغازهها باز خواهند کرد و من برای شما صد تایی بطری میخرم. اما آرام باشید … فعلاً برید بخوابید. حداقل یک یا دو ساعت میشود خوابید. ساعت پنج صبحه و چشم به هم نگذاشتیم.
با خود گفتم که اگر هر شب وضع بدین روال باشد، امکانپذیر نخواهد بود. حالا میفهمیدم که چرا هیچ یک از فرزندانش نمیخواستند با او زندگی کنند. پیرزن بیچاره ! فرزندان بیچاره ! …
پیرزن، سخت دلتنگ به اتاقش بازگشت و در را پشت سرش بست. من آرام نبودم. طاقت نیاوردم و دوباره شروع کردم به نگاه کردن از سوراخ کلید. او را از پشت سر میدیدم، ایستاده بود و در صندوقی، چیزی را جست و جو میکرد. وقتی رویش را برگرداند، وضعیت غریبی داشت و عروسک بزرگ از هم پاشیدهای را که سرش کنده شده بود در دست گرفته بود … مدت زیادی با دقت نگاهش کرد و سرش را سر جایش روی بدنش گذاشت، سپس، بدن را روی سر گذاشت، اما سر مرتب میافتاد … اندوهگین، سر عروسک را بر سینه فشرد و شکوه کرد: « فرزند بیچارهام ! دختر کوچولوی بیچارهام ! ترکها در برابر چشمانم گلویت را بریدند، سرت را جدا کردند … ترجیح میدادم کور باشم … ! فرزند بیچارهام ! … ». ناگهان خاموش شد، راست ایستاد و برای نهادن سر و بدن عروسک در یک جعبه خیز برداشت، مبهوت به دور و بر خود نگاه کرد و همه چیز را زیر تخت پنهان ساخت. « بهتره که تو رو در اونجا نگه دارم، وگرنه تُرکها پیدات میکنن … » بعد نگاهش بیحرکت ماند، دوباره از جا بلند شد، به طرف صندوق برگشت، در میان تکه پارچهها کاوید. آشکارا دلواپس بود چون « بچهها سردشان میشود». آنگاه عروسک دیگری بیرون آورد، بعد عروسک دیگری و باز هم عروسک دیگری … او بچههای زیادی داشت، باید به آنها خوراکی میداد و مخصوصاً باید آنها را پنهان میکرد تا اینکه تُرکها پیدایشان نکنند … بالاخره بر روی تختش دراز کشید، پیچ و تاب خورد و با صدایی رقتانگیز شروع کرد به زمزمه کردن یک نوع لالایی از لای دندانهایش برای همه و همچنین برای خودش. و این طوری خوابش برد.
من در تختم در فکر بودم و حوادث روزانه را برابر دیدگانم مرور میکردم. غیرممکن بود بتوانم چشمانم را ببندم. همه اینها چه معنایی داشت، این عروسکها، این کیسهها و این بطریها؟ باز هم عروسکها را میشد درک کرد. اما بقیه چه ؟ آیا ترس از فقر و ترس از تبعید بود ؟ اما در آنجا هر آنچه لازم بود وجود داشت. با این حال، با پیروی از عادت کهنهاش صرفهجویی میکرد و چیزهایی را نگه میداشت که روزی خطر کمبودش پیش میآمد اما چه بسا احتمالش وجود داشت که اصلاً بدان نیازی نباشد. و چنین رفتاری جداناپذیر از شخصیتش شده بود. این روانشناسی پناهنده ارمنی بود، آنقدر که پیرزن خارج از زمان و مکان میزیست و نمیدانست که در چه زمان و در چه مکانی بود و این که خانوادهاش تنها انزوای او را میافزود.
صبح، همانطور که قول داده بودم، رفتم و مقداری بطری داخل کیسه خریدم. پیرزن خوشحال شد و تمام روز را با حالتی حقشناس نگاهم کرد. او چندین بار بطریها را شمرد و آنها را در گنجههایی محفوظ قرار داد که من نتوانم پیدایشان کنم یا ببینمشان. بعد ناگهان پرسید:
ـ کی برای خرید میری ؟ یک کوکاکولا برای من بگیر. بطریاش را نگه میدارم.
یک اسکناس صد فرانکی به سوی من دراز کرد. من پول را گرفتم، بیرون رفتم و برگشتم. و دوباره او اسکناسی را به سویم دراز کرد:
ـ کی برای خرید میری ؟ یک کوکا برای من بیار.
همان ماجرای گلابیها بود که دوباره داشت شروع میشد.
ـ شما که قبلاً به من پول دادید.
ـ بگیر، بگیر !
بحث کردن فایدهای نداشت.
و بدین ترتیب، او میتوانست اسکناسهای صد فرانکیاش را به من رد کند تا آنکه تمام مستمریاش ته بکشد و بعد بتواند اعلام کند که دیگر « یک پاپاسی» هم ندارد. آن وقت بچههایش را از طریق تلفن بسیج میکرد که: « دیگر هیچی ندارم. کمی پول به مادرتان برسانید». بنابراین، من یواشکی اسکناسهایی را که او داده بود سر جایش میگذاشتم، و روز بعد، همه چیز از سر گرفته میشد.
وقتی از خوار و بار فروشی برگشتم، بطری کوکا را به او دادم، با جستی از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و کوکا را در طشتک دستشویی خالی کرد و برای من توضیح داد که:
ـ این سَمّه. من نمی تونم اینو بنوشم، دکترم قدغن کرده.
سپس، بطری را شست و برچسبش را کند و آن را با دستمالی خشک کرد و بعد به کمک کارد بزرگی از وسط دو نیمهاش کرد، نیمه بالایی را دور انداخت و تهش را به نحوی که من آن را نبینم نگه داشت. کاملاً خشنود در صندلی راحتیاش نشسته بود و تکرار میکرد:
ـ روز اول سال آنوشاپور میخوریم.
یک روز ناگهان به من گفت:
ـ تو ربکا(۵) را میشناسی ؟ در محله ما در ازمیر زندگی میکرد. چهرهای کاملاً گرد و چشمهای آبی داشت. دوست نداشت در خانه بماند.
من پاسخ دادم:
ـ ربکا نام مادر بزرگ شوهر من بود. اما آنها در ایگدیر(۶) بودند، نه در ازمیر.
او فریاد زد:
ـ چی داری میگی ؟ حالا کجا هستن ؟ چه به سرشون اومده ؟ اونها هم خانواده بزرگی بودن. بعداز کشتارها کجا رفتن ؟ میخواستن به ارمنستان برن؟ چی شدن ؟ تو میدونی ؟
من به او گفتم که ربکایی که من میشناختم هشت سال پیش در سن هشتاد و دو سالگی در ارمنستان مرد.
ـ خدای من ! من کاملاً بچه بودم. یادم میآد، زن خیلی خوبی بود. هر روز به خانه همسایهها میرفت، بچههایش را تنها میگذاشت. میفهمی ؟
اینها را با خنده گفت و بعد جدی شده و پرسید:
ـ میگی که او مرده ؟
البته، ما از دو ربکای متفاوت حرف میزدیم اما این اصلاً اهمیتی نداشت و من هم قبلاً …
صبح دوباره مرا شگفتزده کرد. او گفت:
ـ میدونستم که باید این جوری باشه … آن طوری که میگن سرنوشته … پس از این همه سال در پاریس به تو برخورد کردم … تو هم … به خونه من اومدی … و تمام شب رو فکر کردم … اگه ربکا رو میشناسی، پس دختر خاله من هستی، می فهمی؟ همان طور که میگن، این سرنوشته …
من گوش میکردم بی آنکه بحثی کنم. به چه درد میخورد ؟ آیا لازم بود که تمام اینها را سر و سامان دهم ؟ چه چیزی عوض میشد ؟ تنها در همریختگی ذهنی از پیش پریشان را افزایش میداد. بنابراین، بهتر بود که با قصههایش زندگی کند.
یک روز زیبا آینهای را در دستم دید. گفت:
ـ میتونی این آینه رو به من بدی؟ بچههایم تمام آینههای مرا گرفتهاند.
تمام روز، یک ثانیه هم آینه را رها نکرد و از تماشای خود دست بر نداشت. چهرهاش حالتی غریب به خود گرفته بود.
یک روز با نگاه کردن در آینه، با حالتی پریشان پرسید:
ـ این پیرزن کیه؟ از تعقیب من دست بر نمیداره. از من چی میخواد؟
مدتی بعداز آن بستری شد. بچههایش خیلی نگران بودند. پزشکهای زیادی را آوردند، همه نوع تزریقات را انجام دادند، همه نوع شربتهای گرانقیمت را به او خوراندند تا عمر مامان را طولانیتر کنند.
بچهها متقاعد شده بودند که علت بیماری مادرشان من هستم زیرا پس از ماجرای ناگوار بطریهای پلاستیکی، پیرزن از یک تنش واقعی رنج میبرد. آنها به من میگفتند:
ـ اینجا ما در فرانسه هستیم، در کشوری آزاد. هر کس هر کاری بخواهد میکند. ارمنستان نیست، کشور شوراها نیست که آدمها را مجبور کنند. مامان بیماننده، باید زندگی کنه.
اما « مامان» زنده نماند. طولی نکشید که مُرد و هر آنچه داشت برای « دخترخاله عزیزش» یعنی من به ارث گذاشت. اما پیرزن هیچ چیز نداشت، زیرا مدت زیادی بود که بچههایش همه چیز را برده بودند مگر چرخخیاطی کهنه او را، روزنامههای قدیمی زرد شده وکیسهها و بطریهای پلاستیکی به دو نیم شده او را. آه ! داشت فراموشم میشد، یادبودهای کهنهای هم در فضا به جای مانده بود. و چون اثبات اینکه من دختر خالهاش بودم غیرممکن بود، از تمام اینها، تنها یادبودها را به ارث بردم که آنها را با همه شما قسمت میکنم، زیرا که ما خانواده بزرگی هستیم و همه مان از یک فاجعه ارث بردهایم و اینکه یک روز زیبا، در نخستین روز سال، همگی دسته جمعی، آنوشاپور خواهیم خورد.
پاریس ۱۹۹۴ م
در باره داستان دخترک دیوانه
بیشک اگر پذیرش مسیحیت در ارمنستان و تغییر خط و نگارش کتابها به الفبای ابداعی مسروپ ماشتوتس، که انقلاب فرهنگی بزرگی محسوب میشد را دو حرکت تاریخی مهم و تأثیرگذار در جهت استقلال فرهنگی و معنوی ارمنیان در نظر آوریم، حرکت سومی که شوربختانه در جهت تخریب و نابودی فرهنگ و معنویت ارمنیان صورت گرفت و ضربه جبرانناپذیری بر پیکر یک ملت وارد ساخت، گرچه ماهیتی کاملاً متفاوت از دو حرکت نخست داشت و بر خلاف آن دو که با رغبت از سوی ارمنیان پذیرفته شده بود، به ددمنشانهترین شکل ممکن بر آنان تحمیل شد، واقعه هولناک و غمانگیز ۱۹۱۵م است. با وجود تفاوت عظیم آن دو واقعه با واقعه اسفبار سوم، هر سه جریان تاریخی تأثیری شگرف و غیرقابلانکار بر زندگی ارمنیان گذاشتند، به طوری که تاریخ اجتماعی ارمنستان را میتوان بیاغراق به پیش و پس از این سه حادثه بزرگ تقسیم کرد. در واقعه ۱۹۱۵م بیش از یک و نیم میلیون ارمنی فدای ددمنشی کسانی شدند که به سختی میشد آنان را شهرنشین نامید. حال آنکه ارمنیان قرنها بود که در سرزمین اجدادی خود زیسته و تمدنی غنی آفریده بودند، ادبیات و هنری کهنسال داشتند و ارزشهای بسیاری به سرزمین اجدادی خود افزوده بودند. سرزمینشان دوپاره شده بود و بخشی در اشغال روسیه و بخشی دیگر در اشغال ترکان عثمانی بود. واقعه ۱۹۱۵م که نخستین نژادکشی قرن بیستم شناخته میشود، مقدمهای تاریخی داشت و یک شبه شکل نگرفته بود. سالها بود که ترکان در صدد بیرون راندن ارمنیان از سرزمین اجدادی خود بودند اما موفق نمیشدند. ترکان مهمانانی ناخوانده بوده و در دامان تازیان رشد یافته و همچون آنان مهاجمانی بودند که هیچ هنری جز تخریب و نابود کردن تمدنها نداشتند و آنچه بعدها نیز در زمینه فرهنگ و هنر از آنان به جای ماند ساخته ذهن و دست خلاق ارمنیان و یونانیان و ملتهای با فرهنگ و زیر سلطه آنان بود. اما واقعه ۱۹۱۵م چون سیلی خروشان بر سر ارمنیان ریخت و آنان را از سرزمین اجدادی خویش بیرون راند. ترکان این را به خوبی میدانند که بر خاکی اشغال شده فرمان میرانند، بر خاکی که از آنان نیست و جای جای آن ارمنیان زیسته و ارزشها آفریدهاند، حتی اگر آن مکان و ارزشهایش، با تنگنظری و کوردلی نابود و نام ارمنی آن پاک شده و نامی ترکی برای آن جعل شده باشد. شوربختانه، حرکت ارتجاعی ترکان تا زمان ما نیز ادامه یافته و آنان منطقه را ازآن خود دانسته و به سبک آموزگارانشان در حزب اتحاد و ترقی، به گسترش اندیشههای سیاه خود ادامه میدهند. اگر در پایان نخستین جنگ جهانی، آمران و عاملان آن واقعه سیاه، جزای کردار اهریمنی خود را دیده بودند و افزون بر آن، مفاد عهدنامه تاریخی سِور(۷) مو به مو اجرا شده بود، اینک در پایان دهه دوم قرن بیست و یکم، شاهد توسعهطلبیها و دخالتهای ترکیه در ارمنستان و بار دیگر شاهد کوچ اجباری ارمنیان نبودیم.
این مقدمه از آن جهت نوشته شد تا بار دیگر واقعه هولناکی که بر سر ارمنیان رفته و شوربختانه هنوز هم ادامه دارد، یادآوری شود، زیرا داستان آناهیت توپچیان، چنانکه در مقدمه نیز بدان اشاره شد، به این واقعه اشاره دارد. داستان از آنجا آغاز میشود که راوی، زن ارمنی جوانی که در شهر پاریس به دنبال مکانی برای سکونت میگردد، به توصیه دوستش ـ که عازم سفر است ـ به خانه مادر بزرگ او مراجعه میکند. توصیف نویسنده از فضای آپارتمان مادر بزرگ ما را به یاد فضای خانه ایلیا ایلیچ در رمان ابلوموف می اندازد. همه جا را تار عنکبوت پوشانده و اتاقهای تاریک و اشیای بیاستفادهای که در گوشه و کنار دیده میشود انگار فضای آپارتمان را تنگ ساخته است. توصیف مادربزرگ که پیرزنی ارمنی است بسیار جالب است:
«پیرزن نالان و دندانقروچهکنان، موفق شد که تکانی به خود داده و بلند شود. خدای من، آیا ممکن بود ؟ !
شخصیت عجیبی برابر من بود که از تابلوهای ژروم بوش بیرون میآمد و قوز وحشتناکی داشت تا جایی که میشد از خود پرسید که قوز از پشت او بیرون آمده یا او از قوز بیرون زده بود.
او پیراهنی به تن داشت که مال دخترهای نوجوان بود و تا سر زانوهایش میرسید و پاهای فیل مانندی را که غلافی نقرهفام داشت نمایان میساخت. در حالیکه، پاهایش را بر زمین میکشید و پشت سرش ردی از غبار نقرهای در هوا و روی پارکت به جای میگذاشت، از اتاق بیرون رفت. من هاج و واج ماندم. این دیگر چه اعجوبهای بود؟ رد غبار به جای مانده بر زمین را به دقت بررسی کردم. مثل نوعی خاکستر بود. مادر بزرگ به اندازهای فرسوده، در هم ریخته و فرتوت بود که با هر حرکت، غباری به جا میگذاشت. بنابر این، اصطلاح روسی که می گوید, به قدری پیر شده که مثل ماسه فرو میریزد، درست است».
نویسنده، پیرزن را به شخصیتهای تابلوهای ژروم بوش تشبیه میکند، چهرههایی فرسوده و کج و کوله که انگار از زمین سر در آوردهاند. اما همین پیرزن فرسوده و عجیب، در نخستین دیدار، چهره مهربان خود را با تعارف یک گلابی به تازهوارد نشان میدهد. راوی به زودی متوجه میشود که حافظه نزدیک پیرزن از دست رفته و او دچار فراموشی است. نام راوی پاراندزم است، نام ملکه باستانی ارمنستان، اما پیرزن زمانی که این نام را میشنود، خود را در همان زمانهای کهن احساس میکند و به یاد دلاوریهای ملکه میافتد. راوی برای آنکه احساسات مادربزرگ را جریحهدار نکند نه تنها تلاشی در بر طرف کردن سوءتفاهم او ندارد بلکه از آن پس نقش ملکه پاراندزم را بازی میکند ! این بازی نقش برای هر دویشان جالب است و به ویژه، پیرزن را دلشاد میکند. او در ۱۹۰۰م در شهر قسطنطنیه به دنیا آمده است و خاطرات آن سالها چون روز برایش روشن است. وقتی به آن سالها فکر میکند و به زمانی که آن واقعه سیاه به وقوع پیوسته، جزئیات را به یاد میآورد:
« من بدبختیهای زیادی داشتم. کشتارها ! کاملاً از مرگ گریختم. بیست سال داشتم که به پاریس رسیدیم … خانواده بزرگی بودیم … همه از بین رفتند، تنها من باقی ماندم. همچنان انتظار میکشم اما نمیآیند … من هشت بچه بزرگ کردم. فکر میکنی آسان بود ؟ شب نمیخوابیدم، خیاطی میکردم تا بچههایم مدرسه بروند. قوزم را می بینی ؟ »
و بعد سالهای سخت اقامت در پاریس:
« دختر زیبایی با چشمان درشتی بودم. در کوچه، فرانسویها خوب نگاهم میکردند و میگفتند:,چه قدر زیباست !، . ما در اتاق کوچکی زندگی میکردیم. شب، همه میخوابیدند، من در آشپزخانه خیاطی میکردم. چرخخیاطیام هنوز هم آنجاست، در اتاق پهلویی. یادبود خوبی است. بچههایم می خواستند دورش بیاندازند، اما من نگذاشتم … به آنها گفتم که پس مرا هم دور بیاندازید. آره این جوریه، میخواستی چه جوری باشه … حالا دیگه خیاطی نمیکنم اما این یک یادبوده، با اون بود که توانستم نان در بیاورم و بخورم … دیگه خیاطی نمیکنم اما دیگه خواب هم ندارم. شوهرم مرده، بچههام ازدواج کردن و رفتن و من تنها ماندم … اونها نمیخوان با من زندگی کنن اما هر شنبه و یکشنبه اینجا هستن. اونها میان، غذا میخورند، مشروب مینوشند، مرا میبینند و بعد میروند … مرا خیلی دوست دارند. اما نمیخواهند با من زندگی کنند … وقتی شب تنها هستم، آرامش ندارم … در طول روز، زن خدمتکاری هست که شهرداری او را برای خرید و کارهای خانه میفرستد. حکومت خوبی در فرانسه دارند. مستمری خوبی هم برای دوران پیری میگیرم. و بعدش هم بعداز کشتارها، خیلی به ارمنیها کمک کردند. رحمت خدا به آنها … بدون فرانسه چه به سرمان میآمد ؟»
همین یادبودهای کوتاه، زندگی دشوار او را در پاریس نشان میدهد. اما فرزندانی که با خوندل و از خودگذشتگیهای مادرشان بزرگ شدهاند، نمیتوانند احساس او را درک کنند، نمیتوانند احساس او را نسبت به آن چرخخیاطی درک کنند. شوهر پیرزن درگذشته و او تنها شده است. فرزندانش نمیخواهند با او زندگی کنند. تنها وقتی میخواهند ناهاری یا شامی بخورند یا مشروبی بنوشند پیش او میآیند. زندگی به سبک فرانسه و به ویژه به سبک پاریس، آنها را از اصل ارمنی خویش دور ساخته است. راوی داستان متوجه میشود که در آپارتمان پیرزن انبوهی روزنامه قدیمی هست: روزنامههای سال۱۹۶۴م. پیرزن دلش نمیآید که حتی یک صفحه از روزنامهها را دور بیاندازد. خدمتکاری از شهرداری برای کمک به پیرزن میآید. در اینجا پیرزن سپاسگزار فرانسه است. او میگوید:
« در خانه من تنها روزنامههای ارمنی میآیند. پنجاه ساله که من اونها رو دریافت میکنم. حتی یکی از اونها رو هم دور ننداختم. حرفهای الفبای ارمنی رو به خاکروبه بندازم ؟ حسابی مواظبم تا بچهها اونها رو به عمد دور نندازند … ».
این رفتار پیرزن دقیقاً نشان میدهد که حروف الفبای ارمنی برایش مقدساند. یعنی، نتیجه همان حرکت دوم تاریخی ملت ارمن که بدان اشاره شد و استقلال فرهنگی و ماندگاری این ملت را در طول تاریخ تضمین کرد. سال ۱۹۶۴م پایان زمامداری نیکیتا سرگیه ویچ خروشچف، دبیر کل حزب کمونیست اتحاد شوروی، است که در ۱۹۵۸م نخستوزیر اتحاد شوروی شد و استالینزدایی را در رأس برنامههای سیاسی خود قرار داد. به دنبال سیاستهای لیبرالی او، ارمنیان که سالها بود در فضای اختناق استالینی، امکان برگزاری مراسم یادبود جانباختگان نژادکشی را نداشتند، در۲۴ آوریل ۱۹۶۵م، یعنی در پنجاهمین سالگرد نژادکشی، تظاهرات عظیمی بر پا کردند. این نخستین حرکت بزرگ ارمنیان پس از آن واقعه دردناک بود. به دنبال این جریان تاریخی، بنای یادبود شهدای ارمنی ساخته شد و آن را دژ پرستوها(۸) نامیدند.
همه این وقایع چنان تأثیرگذارند که پیرزن با یادبودهای آن سالها و حتی در آن سالها زندگی میکند. پس از آن، راوی از انبوه کیسههای نایلونی و بطریهای پلاستیکی که آشپزخانه و اتاق او را پر کردهاند میگوید که پیرزن با وسواس آنها را نگاه میدارد. حرکاتی که از او سر میزند گاه چنان به حرکات دخترکی دیوانه شبیه است که راوی یک بار او را به همین نام میخواند. اما دردناکترین صحنهای که راوی به توصیف آن میپردازد زمانی است که نگران پیرزن است و او را تا پشت در اتاقش دنبال میکند و همان جا میایستد و از سوراخ کلید نگاه میکند. صحنهای تکاندهنده که ریشه در گذشتههای دور دارد:
« پیرزن، سخت دلتنگ به اتاقش بازگشت و در را پشت سرش بست. من آرام نبودم. طاقت نیاوردم و دوباره شروع کردم به نگاه کردن از سوراخ کلید. او را از پشت سر میدیدم، ایستاده بود و در صندوقی، چیزی را جستوجو میکرد. وقتی رویش را برگرداند، وضعیت غریبی داشت و عروسک بزرگ از هم پاشیدهای را که سرش کنده شده بود در دست گرفته بود … مدت زیادی با دقت نگاهش کرد و سرش را سر جایش روی بدنش گذاشت. سپس، بدن را روی سر گذاشت اما سر مرتب میافتاد … اندوهگین، سر عروسک را بر سینه فشرد و شکوه کرد:, فرزند بیچارهام ! دختر کوچولوی بیچارهام ! تُرکها در برابر چشمانم گلویت را بریدند، سرت را جدا کردند … ترجیح میدادم کور باشم … ! فرزند بیچارهام ! …،. ناگهان خاموش شد، راست ایستاد و برای نهادن سر و بدن عروسک در یک جعبه خیز برداشت، مبهوت به دور و بر خود نگاه کرد و همه چیز را زیر تخت پنهان ساخت. ,بهتره که تو رو در اونجا نگه دارم، و گر نه تُرکها پیدات میکنن …، بعد نگاهش بیحرکت ماند، دوباره از جا بلند شد، به طرف صندوق برگشت، در میان تکه پارچهها کاوید. آشکارا دلواپس بود چون ,بچهها سردشان می شود،. آنگاه عروسک دیگری بیرون آورد،
بعد عروسک دیگری، و باز هم عروسک دیگری … او بچههای زیادی داشت، باید به آنها خوراکی میداد و مخصوصاً باید آنها را پنهان میکرد تا اینکه تُرکها پیدایشان نکنند … بالاخره بر روی تختش دراز کشید، پیچ و تاب خورد و با صدایی رقتانگیز شروع کرد به زمزمه کردن یک نوع لالایی از لای دندانهایش برای همه و همچنین برای خودش و این طوری خوابش برد».
این صحنه دلخراش حکایت از روزهای تلخ حمله تُرکها به خانه آنها را دارد. سر بریدن کودکان و جنایتهایی دیگر. هراسی جاودان با پیرزن است که هرگز از او جدا نمیشود. آیا او پیش از فرار از قسطنطنیه فرزندی داشته که تُرکان او را سر بریدهاند ؟ در داستان آشکار نمیشود اما بیشک او صحنه سر بریدن کودکان را به چشم دیده است، گویا تُرکها هنری به جز سر بریدن نداشتهاند! پیرزن عروسکهای فراوانی را در صندوقی زیر تخت خود پنهان کرده است و این را هم به روزگار جوانی و از زمانی که ددمنشان تُرک به خانه آنها یورش آوردهاند به یاد دارد. در آن زمان کودکان را در پستوها و زیر تختها و در زیرزمینها پنهان میکردند تا به دست سربازان تُرک نیافتند. آنگاه است که با همان اندوه همیشگی ترانهای همچون لالایی زمزمه میکند و به خواب میرود. ستمی که بر ارمنیان رفته است دل سنگ را آب میکند. اوج داستان که موجب میشود راوی پیرزن را بهتر درک کرده و خود را به او نزدیکتر احساس کند، همین صحنه است. راوی گیج و منگ به حوادث اطرافش فکر کرده و تلاش می کند که برای آنها معنایی بیابد اما مهمترین نتیجهای که میگیرد چنین است:
« من در تختم در فکر بودم و حوادث روزانه را برابر دیدگانم مرور میکردم. غیر ممکن بود بتوانم چشمانم را ببندم. همه اینها چه معنایی داشت، این عروسکها، این کیسهها و این بطریها؟ باز هم عروسکها را میشد درک کرد. اما بقیه چه؟ آیا ترس از فقر و ترس از تبعید بود؟ اما در آنجا هر آنچه لازم بود وجود داشت. با این حال، با پیروی از عادت کهنهاش صرفهجویی میکرد و چیزهایی را نگه میداشت که روزی خطر کمبودش پیش میآمد اما چه بسا احتمالش وجود داشت که اصلاً بدان نیازی نباشد. و چنین رفتاری جداناپذیر از شخصیتش شده بود. این روانشناسی پناهنده ارمنی بود، آنقدر که پیرزن خارج از زمان و مکان میزیست و نمیدانست که در چه زمان و در چه مکانی بود و این که خانوادهاش تنها انزوای او را میافزود».
بقیه داستان به روالی متعارف پیش میرود و همه چیز حکایت از بیماری پیشرفته پیرزن دارد. غمی بر داستان سنگینی میکند، غمی کهنه که همه جا با پیرزن است. این غم چارهای ندارد، غمی است که در وجود ارمنیان نهادینه شده و تا آن زمان که حقوق از دست رفتهشان جبران نشود، تا آن زمان که سرزمینهای از دست رفته و اشغال شده اجدادیشان را پس نگیرند، درمان نمیشود. و تازه گمان نمیرود که با باز پس گرفتن همه آنچه از دست دادهاند، این اندوه کهنه پایان یابد. اندوه نهفته در حکایت هزاران انسان، هزاران زن و مرد و کودک که رشته زندگیشان به ددمنشانهترین شکل ممکن گسیخته شده، چیزی نیست که از یاد برود. در پایان داستان، زمانی که پیرزن دیگر زنده نیست و بچهها همه چیز او را برده و حتی از روزنامههای کهنه او هم اثری نیست، راوی به شیوه زیبایی به آرزویی اشاره میکند که همچون آتشی در وجود هر انسان ارمنی شعله میکشد و او را گرم نگاه میدارد:
« یادبودهای کهنهای هم در فضا به جای مانده بود. … از تمام اینها، تنها یادبودها را به ارث بردم که آنها را با همه شما قسمت میکنم زیرا که ما خانواده بزرگی هستیم و همه مان از یک فاجعه ارث بردهایم و اینکه یک روز زیبا، در نخستین روز سال، همگی دسته جمعی، آنوشاپور خواهیم خورد».
پینوشتها:
1- (Hieronymus Bosc (Jheronimus van Aken ، نقاش هلندی (۱۴۵۰ ـ ۱۵۱۶م). نقشه ای خیالی ای که او در بیان مفاهیم اخلاقی به کار گرفت ـ مانند ً تصویر جهنم و مجازات گناهکاران ـ چند قرن بعد الهام بخش نقاشان سوررئالیست شد. ـ م
2- Parandzem ، ملکه ارمنستان، همسر دوم پادشاه آرشاک دوم و مادر پادشاه پاپ. در نبردی که در ۳۶۸م، میان شاپور دوم پادشاه ساسانی و آرشاک دوم درگرفت، آرشاک دوم گرفتار شد و ملکه پاراندزم به دژ آرتاکرت پناه برد. او چهارده ماه در برابر سپاهیان ایران مقاومت کرد. ملکه پاراندزم پس از دستگیری به ایران فرستاده شد و در ۳۶۹م در زندان اعدام شد. ـ م
3- Théodoros Lapthinian ( 1873 ـ ۱۹۲۸م)، محقق و نویسنده ارمنی که با نام مستعار تئودیک (Théodic) می نوشت. او در قسطنطنیه به دنیا آمد و بعدها به پاریس مهاجرت کرد و در همانجا هم درگذشت. تئودیک سالنامه هایی هم تنظیم میکرد که با نام خودش به سالنامه تئودیک مشهور بود (با سپاس از سرکار خانم آرپی مانوکیان، عضو محترم هیئت تحریریه فصلنامه پیمان). ـ م
4- Anouchapour ، خوراکی شیرین و سنتی که در روز اول سال نو پخته و صرف میشود. ـ م
Rebecca -5
6- Igdir ، شهری که نام ارمنی آن در قرون وسطی تسولاکرت (Tsolakert) بوده و اینک مرکز استانی به همین نام است. ـ 7- Sèvre ، عهدنامه ای که در۱۰ اوت ۱۹۲۰م در شهر سور فرانسه بین امپراتوری از هم پاشیده عثمانی و متحدانش از یک سو و روسیه، فرانسه و انگستان از سوی دیگر منعقد شد. ماده های ۸۹ و ۹۰ این عهدنامه عمدتاً شامل حال ارمنستان می شد: ماده ۸۹: ترکیه و ارمنستان و همچنین سایر قدرت های امضا کننده قرارداد موافقت میکنند که مسئله تعیین مرزهای بین ترکیه و ارمنستان در ولایات ترابزون و ارزروم و وان و استان بتلیس به حکمیت رئیس جمهور امریکا گذاشته شود و تصمیمات او را در این مورد بپذیرند و نیز بر هر گونه مقرراتی که برای دست یافتن ارمنستان به دریا و برای غیرنظامی کردن سرزمین های عثمانی وصل به ارمنستان تصویب شود صحه بگذارند. ماده ۹۰: از هنگام تصویب این معاهده، دولت عثمانی تمامی شش ولایت ارمنی را تخلیه و از تمام حقوق خود چشم خواهد پوشید.
ماده ۹۰: از هنگام تصویب این معاهده، دولت عثمانی تمامی شش ولایت ارمنی را تخلیه و از تمام حقوق خود چشم خواهد پوشید.
Tzitzernakabert -7
منابع:
Топчиян , Анаит. Lady S. D. F.«Сумасшедшая девчонка».(Рассказы, монодрамы).Ереван: Наири, ۱۹۹۹