فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۵

یادآوری و فراموشی بحثی در حافظه تاریخ

نویسنده: مدیا کاشیگر

در تاریخ ۱۳ مرداد ماه سال ۱۳۸۲، آقای مدیا کاشیگر سخنرانی‌ای در موسسۀ ترجمه و تحقیق هور ایراد فرمودند که متن آن در زیر به چاپ رسیده است.

بحث را را با جملۀ باطل نمایی آغاز می کنم که بسیاری آن را به آدولف هیتلر نسبت می دهند، اما به اعتبار صورت جلسه های دادگاه جنایت های جنگی نورنبرگ، آن را هاینریش هیملر، رهبر گشتاپو، دستگاه سرکوب آلمان هیتلری، گفته است. این جمله دربارۀ طرح «چارۀ نهایی» است، یعنی کشتار سراسری کلیۀ بندیان اردوگاه های مرگ، چه یهودی و چه نایهودی، آن چنان که حتی یک نفر هم برای گواهی دادن نماند. جملۀ باطل نمای هیملر از این قرار است: «برگی زرین از تاریخ ما که تاکنون نوشته نشده است و هرگز نیز نوشته نخواهد شد».

چرا باطل نماست؟ چون اگرچه «برگ زرین تاریخ» است اما اجازۀ ورود به تاریخ را ندارد، اجازۀ ورود به حافظل جمعی را ندارد.

اما فقط آلمان هیتلری نیست که از این گونه «برگ های زرین تاریخی» با علامت ورود ممنوع به تاریخ دارد. نخستین نمونه از این برگ های «زرین» تاریخ را می توان از تاریخ رسمی عثمانی و آن گاه ترکیه سراغ گرفت که هنوز نسل کشی ۱۹۱۵ را منکر می شود. واپسین نمونۀ تاریخی اش نیز که خوشبختانه با تأسیس دادگاه کیفری بین المللی توانست ورود ممنوع را بشکند و وارد تاریخ شود، نسل کشی مسلمانان به دست صرب ها بود –اگر چه اسلوبدان میلوسِویچ هم چنان به تأسی از آموزگاران بزرگ ترک و آلمانی خود بر انکار اصرار دارد- و جالب این که مهم ترین «استدلالی» که جلادان صرب برای توجیه کشتار مسلمانان در بوسنی و هرزگوسن به ان متوسل می شدند، انتقام تاریخی از ستم های تاریخی امپراتوری عثمانی و آن گاه آلمان نازی بود!

نخستین نکته ای که در این انکار جلب توجه می کند، دو بهد فرامزمانی و فرادولتی آن است: دوازده سال دیگر، و یکصد سال از نسل کشی ۱۹۱۵ خواهد گذشت. جلادان –چه آمر چه عامل- اینک همگی مرده و به قربانیان شان پیوسته اند. پس ترس از کیفر در میان نیست. نسل کشی ضمناً دیگر نه تنها از آن پس تکرار نشده که امروزه تکرار ناپذیر شده است- دست کم در ترکیه ای که سودای اروپایی شدن دارد و به شدت زیر ذره بین دیدبانان اروپایی حقوق بشر است. آن قدر زمان نیز گذشته است که درخواست غرامت خانواده های قربانیان نیز عملاً منتفی است. اما انکار ادامه دارد، شدید تر از پیش.

داستان مختص به ترکیه نیست: بیش از نیم سده است که آلمان نازی وجود ندارد، بیش ز یک دهه است که اتحاد شوروی فروپاشیده، از مرگ استالین، متهم اصلی، نیم سده می گذرد، اما عده ای هنوز مصرند هم اتاق های گاز اردوگاه های نازی را افسانه جلوه دهند و هم میلیون ها دهقان خرده پایی را که استالین به عنوان «ک.لاک» راهی اردوگاه های تمرکز کرد – اصطلاحی که اگر اجازه دهید فعلاً با معنای آن کاری نخواهیم داشت چون – اتفاقاً – باز با آن کار خواهیم داشت- عجالتاً همین قدر بگوییم که نخستین تجربۀ اردوگاه های تمرکز در حلب بود، نخستین مجری آن دولت عثمانی و نخستین قربانانش ارمنیان.

تازگی پدیدۀ برگ های زرین تاریخی ممنوع الورود به تاریخ، در همین اصرار به انکار سرکوب و کشتار و کشتار است، تازگی داشتان اتفاقاً در همین نه تنها نفی حافظۀ تاریخی که عزم به بازسازی آن به شکل دلخواه جلاد است، گیریم جلاد مرده. مهمترین تفاوت میان تمامیت خواهی با خودکامگی و استبداد نیز در همین نکته نهفته است، در تلاش برای نه تنها بازنویسی که بازسازی تاریخ، انگار گذشته نه پیشینۀ امروز که مهم ترین عامل تعیین کنندۀ آینده است – اما این تیغه ای دولبه است، دست کم به این دلیل ساده که یکی از پر فروش ترین کتاب های درست پیش و درست پس از انقلاب اسلامی بهمن ۱۳۵۷ ایران، گذشته چراغ راه آینده است نام داشت – اما این موضوع هم بماند برای بعد.

نوول کلاه کلمنتیس را حتماً بسیاری از حاضران در این جمع هنوز به یاد دارند. در این داستان کوتاه که قریب به چهل سال پیش نشر یافت و شهرت آغازین میلان کوندرا را سبب شد، نویسنده به ناپدید شدن ناگهانی یکی از رهبران کمونیست در عکس ها اشهره می کند: به عبرت دیگر ضرورت بازنویسی تاریخ و بازسازی حافظۀ تاریخی، حذف یک رهبر تاریخی حزب کمونیست را از همۀ عکس های تاریخی در پی می آورد. در یک واقعیت ناداستانی، معروف است که در اردوگاه های تمرکز استالینی، حتی مرغان دریایی جزایر سولووکی نیز تیرباران می شدند، مبادا خبری از بندیان به بیرون برند.

از همین رو نیز وقتی هدف اولیۀ سرکوب گر تمامیت خواه، حافظه ستیزی است، نباید از این تعجب کرد که چرا در میان بندیان اردوگاه های تمرکز سیبری آدم هایی نیز پیدا می شدند که تبر را جز بر درخت، بر انگشت خود نیز فرود می آوردند و انگشت بریده را پیش از انداختن تنۀ بریدۀ درخت به رود به آن می بستند تا یابندگان دریابند این تنه را هیزم شکنی «خاص» به رود انداخته است. نباید تعجب کرد چون تنها پادزهر حافظه ستیزی، اطلاع رسانی است، با قلم نشد، ب انگشت بریده.

بریده…یک تیغۀ دولبۀ دیگر، در خدمت توامان جلاد و قربانی که ضمناً به رغم تمام بار احساسی که در آن نهفته است، نخستین عنصر از خرد است که شاید بتواند ما را به درک ولو ابتدایی رابطۀ هولناکی رهنمون شود که سدۀ ۲۰ زایندۀ آن است – سدۀ ۲۰ و نه پیش از آن، چون اگر چنگیز، در سدۀ ۱۳، و تیمور، در سدۀ ۱۵، مشوق تاریخ نویسان در توان شان در کشتارند، در آن زمان، دست کم یک هزاره است که رومیان، اصطلاح «عمل بدخواهانه» را در تاریخ رسمی شان ثبت کرده اند – که بهترین مصداق امروزی اش آن ضرب المثل افغانی است که می گوید « اگر نمی توانی آهو را شکار کنی، مانع از چریدن آسوده اش که می توانی بشوی». حتی رفتار ایتسکوآل، امپراتور سدۀ ۱۵ آزتک نیز ربطی به آن چه در سدۀ ۲۰ اتفاق می افتد ندارد: ایتسکوآل به تأسی ندانسته از عمر، در آن سوی زمان و جهان، دستور نابودی همۀ کتیبه ها و کتاب ها را می دهد تا سنت را به شیوۀ خود باز نویسد بی خبر از ان که یک سده دیرتر کورتس کشورگشا، دستوری همانند برای از میان بردن همۀ شواهد عظمت تمدن آزتک و بازنویسی دوبارۀ تاریخ به سیاق اسپانیا خواهد داد.

نه. اگر چنگیز و تیمور اصلاً نه تنها دغدغۀ حذف حافظه را ندارند که برعکس همۀ تلاش شان حفظ حافظۀ حضور رعب انگیزشان است، اگر ایتسکوآل و کورتس برای تعریف دوبارۀ مبدأ تاریخ تنها آثار رسمی و ثبت شدۀ تاریخ پیش از خود را حذف می کنن و کاری با بقای حافظۀ تاریخی در روایت های شفاهی و شعر ندارند، همتاهای شان در سدۀ ۲۰ اصلاً منکر بروز رویدادند و شیوۀ عمل شان، حذف «بریده» هایی از تاریخ برای بازنویسی برجسته تر «بریده» هایی دیگر از آن است: آن چه حذف می شود، عنصر یا بریده یا انگشتی به نام کلمنتیس کمونیست است تا بقیه، یعنی عنصر ها یا بریده ها یا انگشت های دیگر کمونیسم برجسته شوند و تاریخ باز نوشته یعنی بازسازی شود. آن چه حذف می شود روهم، رهبر اس.آ در آلمان هیتلری است به رغم همۀ خدمت هایش به استقرار تمامیت خواهی، هیملر، رهبر اس.اس.، یک انگشت دیگر نازیسم، برجسته شود و نشان دهد حقیقتاً در خور لقب ِ رایشزفورری است که هیتلر در ۱۹۲۹ به او داده است.

وقتی شیوۀ عمل بازنویسان تاریخ بر «بریدن» است، مهمترین جنبۀ مبارزۀ با حذف تمامیت خواهانۀ رقیب، ثبت «بریده» های حذف شده است: بهترین شیوه برای افشای یک نسل کشس اتفاقاً دادن نام و تاریخ تولد بازداشت بر هر بریدۀ حذف شده است، فردیت دهی دوباره به انسان هایی است که گله ای به قتل گاه برده شده اند: حال که مرگ و گله را بر زندگی پیروز کرده اند، مؤثرترین شیوۀ پس زدن نیستی و بازگرداندن هستی، دادن تاریخ تقویمی به بریده های حذف شدۀ هستی است.

گفتم بریدن یک تیغۀ دولبه در خدمت توامان جلاد و قربانی و در ضمن نخستین عنصر از خرد در این ماجرای دردناک است.

این را که چرا در خدمت توامان جلاد و قربانی است، تصور می کنم که گفتم. پس بپردازیم به این که چرا «بریدن» نخستین عنصر خرد است. به این دلیل ساده که من نیز در همۀ نمونه هایی که از تاریخ مثال زدم – و کلاً تک تک ما نیز وقتی به مرور اتفاق های گذشته می پردازیم – «می بریم»، یعنی موافق با انگیزه مان از مرور گذشته و تاریخ، رویداد هایی را از قلم می اندازیم و رویداد های دیگری را برجسته تر می کنیم.

و این همانا نخستین عنصر خرد است زیرا به ما می فهماند که ایراد، «بریدن» نیست تا بحث را بر آن متمرکز کنیم. همه پیوسته در حال «بریدن» ایم و بریدن را چاره نیست. ایراد، چرایی و انگیزۀ بریدن است. نکته ای که ما را به اصلی رهنمون می شود که اگرچه باز باطل نماست، اما عین واقعیت است: فراموشی و یادآوری نه عنصر هایی متضاد که مکمل اند و تضاد در جایی دیگر است، در تقابل میان «زدودن» یا «حذف» و «ثبت» یا «حفظ».

فراموشی موهبت است. بهترین دلیلش این که اگر قرار بود همۀ آن رویداد های دردناکی را پیوسته مرور کنیم که در زندگی زیسته ایم، قطعاً خودکشی می کردیم. اما این موهبت نیز در جای خود باطل نماست.

در روانکاوی، شالودۀ روان رنجوری یا نوروز، پس زنی گذشته است به این معنا که فرد بیمار، پاره ای از رویداد ها را که برایش تحمل ناپذیرند از حافظۀ زندۀ خود، یعنی از خودآگاهی اش پس می زند. و شگفتا این که درمان روانکاوانۀ روان رنجوری، یادآوری دوبارۀ خاطره های پس زده شده است.

اتفاقی همانند در زمان مرگ یک عزیز می افتد – پدیده ای که زیگموند فروید بر آن نام «کار سوگ» را گذاشته است، چون آن چه اتفاق می افتد دقیقاً یک «کار»، یعنی یک «فعالیت» است، کاری که در داستان شازده کوچولو- البته در موردی دیگر- روباه بر آن نام زیبای «اهلی کردن» را می گذارد: مرگ عزیز از دست رفته را وقتی می پذیریم که ان را اهلی کرده باشیم، هم چنان که در درمان بیمار روان رنجور، چاره نه فراموشی که یادآوری «اهلی شدۀ» خاطره های پس زده است. خاطره های مان از عزیز از دست رفته را نیز «اهلی» می کنیم، یعنی – همچنان که روباه به شازده کوچولو توضیح می دهد- آن قدر از او دور می شویم که بشوی». حتی ایتسکوآل، امپراتور شدۀ ۱۵ آزتک نیز ربطی به آن چه در سدۀ ۲۰ اتفاق می افتد ندارد: ایتسکوآل به تأسی ندانسته از عمر، در آن سوی زمان و جهان، دستور نابودی همۀ کتیبه ها و کتاب را می دهد تا سنت را به شیوۀ خود باز نویسد بی خبر از آن که یک سده دیرتر کورتس کشور گشا، دستوری همانند برای از میان بردن همۀ شواهد عظمت تمدن آزتک و بازنویسی دوبارۀ تاریخ به سیاق اسپانیا خواهد داد.

نه. اگر چنگیز و تیمور اصلاً نه تنها دغدغۀ حذف حافظه را ندارند که برعکس همۀ تلاش شان حفظ حافظۀ حضور رعب انگیزشان است، اگر ایتسکوآل و کورتس برای تعریف دوبارۀ مبدأ تاریخ تنها آثار رسمی و ثبت شدۀ تاریخ پیش از خود را حذف می کنند و کاری با بقای حافظۀ تاریخی در روایت های شفاهی و شعر ندارند، همتا های شان در سدۀ ۲۰اصلاً منکر بروز رویدادند و شیوۀ عمل شان، حذف «بریده» هایی از تاریخ برای باز نویسی برجسته تر «بریده» هایی دیگر از آن است: ان چه حذف می شود، عنصر یا بریده یا انگستی به نام کلمنتیس کمونیست است تا بقیه، یعنی بازسازی شود. آن چه حذف می شود روهم، رهبر اس.آ در المان هیتلری است به رغم همۀ خدمت هایش به استقرار تمامیت خواهی، تا هیملر، رهبر اس.اس.، یک انگشت دیگر نازیسم، برجسته شود و نشان دهد حقیقتاً در خور لقب رایشزفورری است که هیتلر در ۱۹۲۹ به او داده است.

وقتی شیوۀ عمل بازنویسان تاریخ بر «بریدن» است، مهم ترین جنبۀ مبارزۀ با حذف تمتمیت خواهانۀ رقیب، ثبت «بریده» های حذف شده است: بهترین شیوه برای افشای یک نسل کشی اتفاقاً دادن نام و تاریخ بازداشت بر هر بریدۀ حذف شده است، فردیت دهی دوباره به انسان هایی است که گله ای به قتل گاه برده شده اند: حال که مرگ . گله را بر زندگی پیروز کرده اند، مؤثرترین شیوۀ پس زدن نیستی و بازگرداندن هستی، دادن تاریخ تقویمی به بریده های حذف شدۀ هستی است.

گفتم بریدن یک تیغه دولبه در خدمت توامان جلاد و قربانی و در ضمن نخستین عنصر از خرد در این ماجرای دردناک است.

این را که چرا در خدمت توامان جلاد و قربانی است، تصور می کنم که گفتم. پس بپردازیم به این که چرا «بریدن» نخستین عنصر خرد است. به این دلیل ساده که من نیز در همۀ نمونه هایی که از تاریخ مثال زدم – و کلاً تک تک ما نیز وقتی به مرور اتفاق های گذشته می پردازیم- «می بریم»، یعنی موافق با انگیزه مان از مرور گذشته و تاریخ، رویداد هایی را از قلم می اندازیم و رویداد های دیگری را برجسته تر می کنیم.

و این همانا نخستین عنصر خرد است زیرا به ما می فهماند که ایراد، «بریدن» نیست تا بحث را بر ان متمرکز کنیم. همه پیوسته در حال «بریدن» ایم و بریدن را چاره نیست، ایراد، چرایی و انگیزۀ بریدن است. نکته ای که ما را به اصلی رهنمون می شود که اگرچه باز باطل نماست، اما عین واقعیت است: فراموشی و یادآوری نه عنصر هایی متضاد که مکمل اند و تضاد در جایی دیگر است، در تقابل میان «زدودن» یا «حذف» و «ثبت» یا «حفظ».

فراموشی موهبت است. بهتین دلیلش این که اگر قرار بود همۀ آن رویداد های دردناکی را پیوسته مرور کنیم که در زندگی زیسته ایم، قطعاً خودکشی می کردیم. اما این موهبت نیز در جای خود باطل نماست.

در روانکاوی، شالودۀ روان رنجوری یا نوروز، پس زنی گذشته است به این معنا که فرد بیمار، پاره ای از رویداد ها را برایش تحمل ناپذیرند از حافظۀ زندۀ خود، یعنی از خود آگاهی اش پس می زند. و شگفتا این که درمان روانکاوانۀ روان رنجوری، یادآوری دوبارۀ خاطره های پس زده شده است.

اتفاقی همانند در زمان مرگ یک عزیز می افتد – پدیده ای که زیگموند فروید بر ان نام «کارسوگ» را گذاشته است، چون آن چه اتفاق می افتد دقیقاً یک «کار»، یعنی یک «فعالیت» است، کاری که در داستان شازده کوچولو- البته در موردی دیگر- روباه بر آن نام زیبای «اهلی کردن» را می گذارد: مرگ عزیز از دست رفته را وقتی می پذیریم که ان را اهلی کرده باشیم، هم چنان که در درمان بیمار روان رنجور، چاره نه فراموشی که یادآوری «اهلی شدۀ» خاطره های پس زده است. خاطره های مان از عزیز از دست رفته را نیز «اهلی» می کنیم، یعنی- هم چنان که روباه به شازده کوچولو توضیح می دهد- آن قدر از او دور می شویم که بتوانیم بی واهمه در نزدیکی کاملش قرار گیریم.

یادآوری نیز موهبت است، به همان قدرت فراموشی و به همان باطل نمایی. از یک سو، انسان، موجودی است اجتماعی، یعنی «من ِ» حاضر او- به تعبیر تزوتان تودوروف- «صحنه ای است که در آن دو «من» به عنوان پرسوناژ فعال درگیرند، یک «من» کهنه و به زور خودآگاه که در آغاز کودکی شکل گرفته، و یک «من» بازتابنده که تصویر تصویری است است که دیگران از من دارند- یا درست تر بگوییم تصویری است که من تصور می کنم دیگران از من دارند». از همین رو یکی از سخت ترین موقعیت هایی که یک انسان می تواند در آن قرار گیرد، آگاهی ناگهانی از اطلاعی از گذشتۀ خود است که از آن بی خبر بوده. در نتیجه – باز به تعبیر تودوروف – «تصویری که از خودش و نزدیکان اش داشته به کلی فرو می پاشد».

اما از دیگر سو نیز، به تعبیر رازانگیز ساموئل بکت از بازی شگفت انگیز یادآوری و فراموشی: «خاطرات کشنده اند. پس به بعضی چیز ها نباید فکر کرد، همان هایی که برای آدم عزیزند. یا نه. اصلاً باید به آن ها فکر کرد چون اگر فکرشان را نکنی، خطر این هست که آن ها را یکی یکی در حافظه پیدا کنی».

چه بسا همین بحث رازانگیز، کلید شناخت چرایی گذار از مدرنیته به پسامدرنیته باشد، یعنی به نخستین «نو» یی که خودش را نه در نفی «سنت» یا حافظۀ تاریخی که در استمرار ان تعریف می کند.

نکتۀ مهمی است. در واپسین سرآغاز زندگی امروز ما، مدرنیته یا تجدد جای دارد و نخستین ویژگی مدرنیته، ستیز با سنت، یعنی عالی ترین نمود حافظۀ هم تاریخی و هم جمعی است، تا از دل این ستیز – یک نکتۀ باطل نمای دیگر- «فردیت» هم زاده شود و هم چون به اوج تحقق عینی خود رسید، تعریف اش را از همانندی هایش با جمع هایی بخواهد که از آن ها بریده است و وقتی آن ها را نیافت، مجدانه در ایجاد دوباره شان بکوشد- و این، کارآترین تعریف و هم چنین دلیل وجودی و انگیزۀ ماندگار شدن پسامدرنیته است: دفاع توامان از حق یادآوری و فراموشی.

توضیح می دهم.

همۀ علم جدید بر نفی مکتب مدرسی بنا شده است و این که به تعبیر دکارت، «می شود شناخت را با فروکاهش چیز ها به علت ها به پیش برد و بنابرین ضرورت همۀ علوم، حافظه نسیت». به گزارش پی یر روسو، آغاز علم جدید از همان روزی است که یک نفر- نامش را تاریخ حفظ نکرده است- برای پایان دادن به چند دهه و حتی چند سده بحث ناکارآمد راجع به «تعداد دندان های اسب» پیشنهاد امروزی بدیهی که اما در آن روزگار، سبب می شود پیشنهاد دهنده را زنده زنده در آتش بسوزانند- همان سرنوشتی که برونو تا آخر زیست و گالیله با قربانی کردن «حق فراموشی» و بنابرین «نوآوری» در مسلخ «حافظه»، یعنی احترام به «سنت»، از آن گریخت.

هنر هم سرگذشتی جدا ندارد. واژۀ «آوانگارد»، واژه ای دقیقاً مدرن به معنای ایجاد «نو» از رهگذر نفی و فراموشی شیوۀ گذشتگان، یعنی «حافظۀ تاریخی» یا «میراث هنری» است.

دو باطل نمای دیگر.

دوستی می گفت اشکال شاعران جدید این است که «سنت» خودشان را نمی شناسد، نه سعدی و حافظ خوانده اند، نه مولانا و نه نظامی و خیام و فرزوسی. چرا اشکال؟ نسل من، پروردۀ آغاز استقرار مدرنیته در ایران استو سنت هم نسلان من در شاعری نیما بود، «آوانگارد» مان شاملو، بقیه هم تاریخ. سنت نسل پس از من شاملوست، تاریخ اش نیما و بقیه هم لابد پیش از تاریخ اند، بر سر «آوانگارد» اش هم فعلاً دعواست- فقط این که چون استقرار ایران در پسامدرنیته نیز آغاز شده، «آوانگاردی» هم عجالتاً یک پا سنت است تا برسد روزی که تاریخ شود.

چون در مدرنیته زندگی می کنیم و نخستین ویژگی مدرنیته گسترش روز به روز بیش تر دموکراسی است، پس این را نیز به رأی می گذاریم که سنت چیست. خوشمان بیاید یا نه، اولین ویژگی نمای مدرنیته این است که مکان عصر طلایی بشر را از ریشه جابه جا می کند، یعنی از گذشته به آینده می برد: بدرود بهشت و بهشت های گم شده، خداحافظ GOD انگلیسی در معنای حروف اختصاری Gold Old Date (روزگار خوش گذشته) تا جامعه ای ایجاد شود که در آن، نه گذشته مشروعیت دهنده به حال است و نه تاریخ جایگاهی ویژه دارد. جامعۀ مدرن، مشروعیت خود را نه از سنت یعنی حافظۀ تاریخی که از آراء عمومی، یعنی تصمیم مردم در یک روز خاص از تاریخ روز می گیرد- روزی که از قضا در تمام کشور های دنیا روز تعطیل است. نکته ای باز باطل نما، نخست چون با توجه به گسترش دستگاه دیوان سالاری و وجود کشیک در همۀ دستگاه های عمومی و کشوری و حتی خصوصی مانند بیمارستان ها، بعضی از افراد در این روز کار می کنند و بنابرین تعطیلی عمومی نیست و تسری تعطیلی به جمع، نوعی عدول از دموکراسی است که اگر مهم ترین فصل مشترک اش با تمامیت خواهی، حکومت اکثریت است، مهمترین و ظریف ترین تفاوت اش با آن، از قضا، اصرار بر رعایت حقوق همۀ اقلیت ها و در تسری بعدی همۀ افرادی است که در یک وضعیت اقلیتی قرار می گیرند.

و از این نخست که بگذریم، برگزاری انتخابات در یک روز تعطیل ضمناً به این معنای دردناک هم است که با توجه به این که انتخابات دست بالا هر سال یک بار اتفاق می افتد، دموکراسی حتی ارزش آن را ندارد که یکی از روزهای تعطیل رسمی را- که قطعاً روزی «تاریخی»، یعنی متعلق به گذشته است- حذف کنیم و به جایش یک روز در سال به عنوان «روز دموکراسی»، برای رأی گیری، به صورت مواج، تعطیل شود.

سنت را به رأی می گذاریم. اشکالی هم داشته باشد، جبر روزگار است و کاری از دست مان ساخته نیست. اما آیا این «سنت» رأی گیری را پایانی نیست؟ برای زن ها جای نگرانی نیست. اما آیا روزی نخواهد رسید که به تعبیر پابلو نرودا، برای احترام به دموکراسی، هنگام تولد یک نوزاد، رأی بگیریم ببینیم پدرش کیست؟ اگر روزی چنین وضعیتی تحقق یابد، سرانجام دموکراسی، به نوعی رجعت به مدینۀ فاضلۀ افلاطون خواهد بود، یعنی به نخستین تصویر پردازی بشری از آرمان تمامیت خواهی، با یک تفاوت- آن هم تفاوتی باطل نما- که معلوم خواهد کرد تمامیت خواهی از لحاظ تساوی میان زن و مرد از دموکراسی «عادل تر» است زیرا (نقل به معنا می کنم) جدایی فوری نوزاد از پدر و مادر به محض تولد را تجویز می کند تا همگان هر عضو جدید جامعه را به چشم فرزند ندیدۀ خود ببینند.

«عادل تر»… یک اصطلاح دیگر که در سدۀ ۲۰ معنایی باطل نما یافته است.

هنوز هستند آدم هایی که برای نمونه استالین را از هیتلر «عادل تر» می دانند، یا برعکس. استدلال هولناک طرفداران «عادل تر» بودن هیتلر این است که او «اقلاً» – خیلی مهم است- مردم «خودش» را نمی کشت و اگر شری داشت، برای غیر آلمانی ها بود، حال آن که نخستین قربانیان استالین مردم «خودش» بودند. استدلال هولنام «عادل تر» بودن استالین نیز این است که در آلمان هیتلری، کشتار «فقط» از آن «اقلاً» کم تر نیست- یهودیان و روشنفکران و کمونیست ها را شامل می شد، حال آن که نظام بالشویکی همه را، در «عدالت کامل»، به مسلخ می فرستاد و تبعیض قایل نمی شد.

چنین حکم هایی باز بر حذف یا بریدن عنصر هایی از تاریخ برای برجسته تر کردن عنصر ها یا بریده هایی دیگر بنا شده اند.

در مورد هیتلریسم، باید دانشت که به جز یهودیان و روشنفکران و کمونیست ها، در میان قربانیان دیگر این نظام، (حتی اگر زیگان ها با کولی های آلمانی را نیز خارجی تبار بدانیم) نه بیماران روانی و افراد علیل، نا آلمانی ها بودند و نه…طبقۀ متوسط آلمان! اگرچه بهره گیری از صفت «قربانی تر» می تواند همانقدر مضحک باشد که کاربرد صفت «عدل» برای رده بندی ترور و وحشت، اما شاید بتوان طبقۀ متوسط آلمان را مهم ترین قربانی هیتلریسم دانست. چون این طبقه، طبقۀ اجتماعاً پاسدار دموکراسی است. وقتی طبقۀ متوسط آلما در واپسین نبردش علیه هیتلریسم شکست خورد، عملاً اخته شد. جالب است که این نبرد در نخستین سال جنگ اتفاق افتاد، وقتی برای «صرفه جویی در هزینه های رایش هزاره ای»، رایشتاگ قانونی را تصویب کرد که به دولت اجازۀ حذف فیزیکی مجانین و افرادی را می داد که هیچ گونه ارزش تولیدی نداشتند و بقای شان فقط هزینۀ اضافی بر دوش دولت، یعنی مالیات دهندۀ آلمانی بود، مانند افراد علیل و از جمله معلولان همین جنگی که «رایش هزاره ای» از یک سال پیش در آن درگیر بود.

تصور می کنم در مورد نظام بلشویکی و این که آیا مردمی که استالین می کشت، مردم «خودش» بودند یا نه، همین بس که اشاره کنیم نتیجۀ فروپاشی اتحاد شوروی، تجریۀ آن به پانزده کشور بود، یعنی پانزده «مردم» مختلف تا فروپاشی روسیه چقدر «مردم» باز هم جدید تری آزاد کند – عجالتاً معلوم شده است چچن ها حاضر نیستند خودشان را خودی بدانند- پوتین نیز، برای تلافی، نام خود را به عنوان واضع نظریۀ جدیدی وارد تاریخ کرده است که تنها نامی که می توان بر آن نهاد، اسم مسخرۀ «ورود موقت برگ زرین تاریخی قاعدتاً ورود ممنوع به تاریخ تا فرا رسیدن روز ممنوع شدن قطعی آن» است.

اما داستان پوتین به کنار، جنبۀ هولناک قضیه اینجاست که قیاس های توجیهی از این دست و جستوجوی عدالت در دهشتناک ترین سطح آن- عدالت در تقسم وحشت- منحصر به جلادان نیست. در سطح قربانیان، صفت تفضیلی با برتر کنار می رود تا صفت عالی یا برترین جای آن را بگیرد: «تر»، «ترین» می شود. نظر بسیاری از یهودیان را بخواهید، فجیع ترین جنایت بشری، «شوآه» یا کشتار یهودیان در جنگ دوم جهانی است. نظر بسیاری از فلسطینیان را بپرسید، فجیع ترین جنایت بشری، سیایت اسرائیل در راندن فلسطینیان از سرزمین پدریشان است.

اشکال در این نیست که جمعیتی جنایتی را که قربانی اش بوده «فجیع ترین» بداند. اگر مرگ یک بچه فی نفسه دردناک است، ناگفته پیداست که این مرگ برای پدر و مادرش نه تنها بسیار دردناک تر که حتی دردناک ترین درد هاست.

اشکال در برگزاری مسابقه میان قربانیان برای تعیین «قربانی ترین» است. اشکال برای نمونه در آن هنگامی است که لوئیس فراخان می گوید: «کشتار سیاهان صد ها بار فجیع تر از کشتار یهودیان بوده است». چرا اشکال؟ چون اگر بنا بر رعایت کامل منطق قیاسی او باشد، این پرسش هم جای طرح خواهد داشت: «در کشتار سیاهان، کدام فجیع تر از دیگری بوده؟ کشتارشان به دست سفیدان در طی قرن ها که واحد شمارش آن میلیون است یا کشتارشان به دست سیاهان، برای نمونه در رواندا که واحد شمارش اش در کم تر از چند ماه به نیم میلیون رسید؟»

توجیه آن صرب هایی که نه تنها منکر نسل کشی در بوسنی نبودند، بلکه حتی از آن دفاع می کردند این بود که «مگر نمی دانید اجداد این ها در روزگار امپراتوری عثمانی چه کشتاری از ما می کردند؟» اما اگر قرار بر پذیرش چنین منطقی باشد، باید از هم اکنون روزی را انتظار کشید، در یک یا دو قرن دیگر که چون ورق برگشت، نوادگان قربانیان امروز فاجعۀ بوسنی هرزگوین، نوادگان جلادان صرب را به اسم تلافی گذشته کشتار کنند.

منظورم قطعاً این نیست که باید همۀ این جنایت های ضد بشری را فراموش کرد و ساده دلانه به ساخته شدن جهانی دل بست که در آن همۀ پلیدی ها فراموش شده است. برعکس، اگر چنین جهانی را می خواهیم و برای تحقق آن می کوشیم، شرط تحقق این جهان اتفاقاً در این است که هیچ چیز را فراموش نکنیم یا درست تر بگویم حذف نکنیم. تنها راه مان برای جلوگیری از تکرار فاجعه، برای «فراموش کردن» فاجعه، ثبت آن در حافظۀ تاریخی است. فراموشی یک حق است و تنها راه به دست آوردن این حق، همیشه باز نگه داشتن راه های یادآوری است.

شاید مثالی از زندگی روزمره که همه مان تجربه اش را داریم، این تناقص ظاهری را روشن کند. همه در بچگی سوزش آتش را تجربه کرده ایم و از این تجربه، بازی نکردن با آتش را آموخته ایم. آن چه مهم است چگونگی این آموزش است چون شرط یادگیری بازی نکردن با آتش، نه هر لحظه یادآوری نخستین تجربۀ سوزش اتش است و نه فراموشی مطلق آن. خاطره هایی از این دست را نه می توان همواره در یاد داشت و نه برای همیشه فراموش کرد. خاطره های اند که هم داریم و هم نداریم، به یادشان نداریم چون فراموش شان کرده ایم، اما فراموش شان هم نکرده ایم چون کافی است اندکی فکر کنیم تا به یادمان بیایند. اگر یاد گرفته ایم با آتش بازی نکنیم برای این اشت که نخستین تجریه مان از سوزش آتش را در جایی در حافظم مان حفظ کرده ایم و حذف نکرده ایم، ثبت کرده ایم و نزدوده ایم.

بنابرین منظورم دقیقاً ثبت است برای جلوگیری از حذف و آن گاه آسایش فراموشی چون اطمینان به قدرت یادآوری.

یه هیچ جرمی که شرح مصور دوازده سال بازداشت یِفروزینیا کِرسنووسکایا در گولاک است، با این جمه به پایان می رسد: «مادر، آخرین وصیتت را هم انجام دادم و قصۀ اسن سال ها را نوشتم. حالا اجازه می دهی فراموش شان کنم؟»

اجازه می خواهم پیش از ادامۀ بحث، یکی از قدیمی ترین تعریف های سیاست را یادآور شوم. به اعتقاد پلوتارخوس، تذکره نویس یونانی شدۀ اول و دوم میلادی، سیاست یعنی «گرفتن صفت ابدی از کینه»، یعنی – به تعبیر تزوتان تودوروف- «تمکین گذشته به حال»، یعنی نفی گذشته به عنوان راه آینده.

گفتن که هر فاجعه ای استثنایی است و توضیح دادم که چرا به تصور من، تنها نتیجۀ تلاش برای رده بندی میزان قربانیت، رده بندی میزان جلادیت و رسیدن به ارزیابی هایی به همان اندازه مضحک و دردآور است که ببینیم استالین «عادل تر» بود یا هیتلر.

از لوئیس فراخان یاد کردم تا درجه بندی کردن فاجعه را نقد کنم. معنای این نقد قطعاً نه این است که منکر ستمی ام که بر سیاهان رفته است و نه آن که به عکس گفتۀ او، یهودیان را از سیاهان «قربانی تر» می دانم.

اما بر عکس فراخان نیز قربانیان دیگری بوده اند که توانسته اند از تجربۀ فاجعۀ فردی و حتی قومی یا دینی شان قراتر روند و خاص را عام کنند.

در کتاب سوء استفاده از حافظه، تزوتان تودوروف از یکی از این قربانیان دیگر، یعنی واسیلی گروسمان، نویسندۀ یهودی شوروی یاد می کند که تجربه ای توامان دارد، یعنی هم اردوگاه های تمرکز آلمان هیتلری را زندگی و سرنوشت که در دوران کم دوام زمام داری خروشچف نشر می یابد، این دو را با هم قیاس می کند و از همانندی ها و تفاوت هایشان می نویسد بی آن که این قیاس او را به موضع گیری تفضیلی از نوع لوئیس فراخانی بکشاند. و جالب تر این که سال ها پس از زندگی و سرنوشت، در سفری به ایروان، پیرمردی ارمنی با او از نسل کشی ۱۹۱۵ می گوید. گروسمان سرتاپا گوش است، آن قدر گوش که پیرمرد با دیدن «میزان همدردی یک یهودی با فاجعه ای که مردمی دیگر زیسته اند»، این آرزو را بر زبان می آورد که «کاش فرزندی از مردم شهید ارمنی نیز راجع به یهودیان بنویسد». نام روسی کتاب گروسمان دربارۀ ارمنیان دوبرو وام! است که در ۱۹۶۷ در مسکو نشر می یابد.

بگذارید از یک یهودی دیگر هم یاد کنم، مارک ادلمان، یکی از رهبران قیام گتوی ورشو که پارسال، در اعتراً به سیاست های آریل شارون، نامه ای به یاسر عرفات در ابراز همبستگی نوشت که طبعاً خشم دولت اسرائیل را برانگیخت. وقتی چند سال پیش، نظر او را دربارۀ کشتار مسلمانان در بوسنی پرسیدند، پاشخ او جمله ای بسیار کوتاه بود: «پیروزی هیتلر، پس از مرگ او».

برای درک عمق دردی که در این پاسخ نهفته است باید یاد آوریم که در جنگ دوم جهانی، صرب های اینک جلاد، قربانیان هیتلر، و بوسنیایی های اینک قربانی از جمله جلادان هیتار بودند.

حال که در یهودیت ایم، برای درک عمق زیبایی این پاسخ کوتاه مارک ادلمان نیز باید بدانیم که اگرچه معنای نام عبری پرستو مهربانی است، اما یهودیان این پردنده را نجس می دانند. چرا؟ چون خیرش فقط به پرستو ها می رسد.

گفتارم کامل نخواهد بود اگر پاسداشت حق یادآوری و فراموشی فقط در سطح روشنفکران و مبارزان آزادی تمام شود. پس اجازه می خواهم از دو سیاستمدار نیز یاد کنماگر چه حرکت ستایش برانگیز یکی از این دو سیاستمدار به روزگار روشنفکری او تعلق دارد. منظورم یلیو یلف، نخستین رئیس جمهوری بلغارستان پس ار فروپاشی شوروی است. او که تاریخ دان و استاد دانشگاه بود، کتابی می نویسد به نام فاشیسم که «فقط» تاریخ این جنبش «غرب اروپایی» را در سال های ۳۰ شرح می دهد. معرفی فاشیسم، کمونیسم را آن چنان ناخوش می آید که کتاب توقیف ویلف از کار بی کار می شود. وی، در پیشگفتاری که در ۱۹۸۹ بر چاپ دوم کتاب می نویسد، از «همانندی مطلق دو روایت نظام تمامیت خواه، یعنی فاشیسم و کمونیسم» سخن می گوید. اینک که سانسور فروپاشیده است و یلف می تواند بی پرده پوشی حرف بزند، به یک ملاحظۀ جالب می رسد: «اگر اصرار بر شمردن تفاوت های میان این دو روایت از تمامیت خواهی باشد، فقط بر یک تفاوت می توان انگشت گذاشت»، تفاوتی که به نفع فاشیسم است، اما نه از نوع جستجوی آن که کدام «عادل تر» بود. یلف می نویسد: «تفاوت در این است که فاشیسم هم زودتر نابود شد و هم دیرتر پدید آمد و بنابرین فقط تقلیدی از نظام تمامیت خواه حقیقی، اصیل و کامل بود.

یلف قربانی کمونیسم است، زمانی کتابش را نوشته که در روایت کمونیستی نظام تمامیت خواهی زندگی می کند و زمانی به نگارش پیشگفتاری دست می زند که هنوز خاطره هایش را از تمامیت خواهی «اهلی» نکرده است. بنابرین نکته ای را که اکنون می خواهم به ان اشاره کنم، نه در نقد گفتار او و برای جستجوی «قربانی تر» ها که فقط در تکمیل حرف اوست. در حقیقت، تکمله ای است که چه بسا هم اکنون خود یلف، با به آخر رساندن استدلالش، به آن رسیده باشد.

نکته این جاست که نه استالین مشکلی با نسل کشی ۱۹۱۵ دارد، نه هیتلر، نه میلوسویچ و نه هیچ یک از نسل کشان بعدی. چرا؟ چون احترام استاد بر شاگرد واجب است و نه استالین معمار نخستین اردوگاه های تمرکز و مهندس سازوکار رفتار با قربانیان در این گونه اردوگاه هاشست و نه هیتلر. آنان فقط ساختار و سازوکاری را کامل تر می کنند که معماران و مهندسان خدمت گزار عثمانی در آغاز سدۀ ۲۰ ابداع کرده اند: سولووکی، آشویتس،…فقط و فقط شکل ها پیشرفته تر اردوگاه های حلب اند. نطفه به دست خادمان عثمانی بسته می شود و معماران و مهندسان اردوگاه های بعدی، از بقیۀ ملیت ها- شوروی و آلمانی و ژاپنی و چینی و کره ای و فرانسوی و امریکایی و جنوب امریکایی و ده ها ملیت دیگر- فقط الگوی اولیه را گشترش می دهند: انتقال گله ای قربانیان با بهره گیری از وسایط نقلۀ مکانیکی، تمرکز گله ای شان در اردوگاه هایی که تنها به مرگ راه خروج دارند، غذا خوردن گله ای و قضای حاجت گله ای، دریغ داشتن حتی حق مردم انفرادی، حذف امکان برقراری هرگونه رابطۀ انسانی میان هم قربانیان از یک سو و کارمندان جلاد از دیگر سو و هم کارمندان با هم،…در یک کلام، گله ای کردن انسان برای تقلیل او به حیوان- این انسان چه قربانی باشد، چه جلاد. این است اردوگاه تمرکز.

فرمانده کدام اردوگاه مرگ نازی بود که در دادگاه نونبرگ، وقتی متهم شد روزی ۱۵۰۰۰ نفر را به اتاق های گاز می فرستاده، حق به جانب فریاد کشید: «دروغ محض است! ما تولیمان هیچ وقت از روزی ۱۴۵۰۰ تا بالاتر ترفت!»؟

در سرگیجه که فقط جلد نخست خاطرات ناتالیا گینزبوزگ از هفده سال اردوگاه تمرکز استالینی است و به دلیلی که خواهیم دید جلد دوم آن هرگز منتشر نشد، فصلی نخستین اجازۀ استحمتم را پس از هفته ها سفر با قطار به سوی سیبری شرح می دهد. گلۀ بازداشت شدگان در یک واگن جا داده شده اند، «بی مکانی برای نشستن که باید در همان جا هم آب ولرم و آب زیپویی را می نوشیدی و می خوردی که از دریچه ای داده می شد- مباد با باز شدن در، دشمنان خلق هوایی را تنفس کنند که فقط حق خلق بود- و همان جا هم قضای حاجت می کردی». سر ناتالیا و صد ها هم واگن او را تراشیده اند. رسماً برای مبارزه با شپش، در واقع برای…اما بهتر است بگذارم خود او از نخستین استحمام بگوید: «یک طرف آب بود و یک طرف این که اگر میخواستی به آب بزنی، باید جلو نگهبان های مرد لخت می شدی. بعد از هفته ها چرک، وسوسۀ آب قوی تر بود. لخت شدیم. سرباز ها نگاه شان را یک لحظه از ما بر نمی داشتند. وقتی فرمان پایان حمام داده سد. همین طور لخت در آمدیم، با عورت و پستان های برهنه و سرباز هایی که همین طور نگاه مان می کردند. ناگهان سربازی چشم ها را پایین انداخت. فهمیدم که هنوز زنم.».

پس از آزادی، در دوران خروشچف، ناتالیا گینزبورگ این قدر خواهد فهمید که شوهرش اعدام شده است، اما بچه هایش…بچه ها زنده بودند، چون «گذشته چراغ راه آینده است»، تمامیت خواهی هم چنان از الگوی اولیۀ مدینۀ فاضلۀ افلاطون فرمان می برد، بچه کش نیست و فقط حافظه زداست. ناتالیا سر انجام پس از سال ها جستجو موفق به پیدا کردن یکی ار فرزندان خود می شود- فقط یکی ، اما همین کافی است تا بداند بقیه نیز مگر در صورت بروز سانحه یا تصادف- زنده اند: پس از بازداشت او و شوهرش، بچه ها را از خویشان نزدیک گرفته اند تا از نفوذ سایۀ شوم خیانت پدر و مادر هر چه دورتر باشند،برای شان شناسنامه های جدید با نام های تازه صادر کرده اند تا از نام باز شناخته نشوند و از افشای حتی تصادفی حقیقت گذشتۀ ننگین پدر و مادرشان در امان باشند، آن ها را از هم جدا کرده اند مبادا در گفتگو های کودکانه با یکدیگر ناگهان جمله ای خاطرۀ پدر و مادر را در ذهن شان زنده کند و اینده شان تباه شود- آخر گذشته چراغ راه آینده است- و هر کدام شان را به یم خانوادۀ شایستۀ شوروی سپرده اند تا با برخورداری از تربیت خوب، در آینده شهروندان خوبی برای کشورشان باشند و گذشتۀ حذف شده را حتی از خانواده های پذیرنده پنهان داشته اند مبادا گناه پدر و مادر را به پای فرزند بنویسند.

ناتالیا گینزبورگ ضمناً جزو بحث انگیزترین قربانیان است چون سرانجام نه می تواند لوئیس فراخان شود و نه واسیلی گروسمان یا مارک ادلمان: در اردوگاه تمرکز به ان مأمور ان.کا.و.د غذا می دهد که او را بازداشت و شکنجه کرده و سپس به اردگاه فرستاده استر، فقط چون این مأمور می داند که مردنی است و پیش از مرگ پرسیده است که آیا هیچ هم وطنی در این جا ندارم که به من قرصی نان دهد؟ پس از آزادی در دوران خروشچف نیز دوباره به عضویت حزب کمونیست شوروی در می آید- البته پس از اعادۀ حیثیت.

اما گفتم دو سیاستمدار و سیاست مدار دوم بریم مهم تر است چون ادوارد شواردنادزه است، وزیر امور خارجۀ گورباچف که وقتی وقت انتخاب رسید، نخواست همش را صرف نجات ابرقدرتی کند که شخص سومش بود. به زادگاه اش بر میگردد تا در انتخابات دموکراتیکی که نتیجۀ آن برای نخستین بار در تاریخ شوروی از پیش مسجل نست، نامزد ریاست جمهوری شود، حال آن که نمی تواند، به عنوان سیاستمدار، از همۀ مشکل های کار در گرجستان، آن هم پس از فروپاشی شوروی، آگاه نباشد: زادگاه استالین، از هم گسیختگی ملی و زبانی و قومی، سودای هزار سالۀ استقلال خواهی آبخاز ها،…

من اما به دلیلی دیگر به او احترام میگذارم و شجاعتش را می ستایم.

در اوایل جنگ جهانی دوم، اندکی پس از اشغال هم زمان لهستان به دست شوروی و آلمان نازی، دو هزار و چند صد افسر لهستانی اعدام و جسد های شان در بیشه زاری در نزدیکی محل اعدام دفن می شود. پس از پایان جنگ، با پیدا شدن گرو های جمعی، همۀ انگشت ها آلمان هیتلری را به عنوان عامل جنایت نشانه می روند. اندکی کم تر از نیم سده دیرتر، ادوارد شواردتادزه وزیر امور خارجۀ ابرقدرت شوروی است که به او سندی را نشان می دهند که تردیدی باقی نمی گذارد افسران لهستانی را ارتش را ارتش سرخ، به دستور صریح شخص استالین اعدام کرده است. واکنش شواردنادزه آنی است، یعنی حتی صبر نمی کند با رئیسش گورباچف مشورت کند: «همۀ این اسناد را فوری منتشر کنید، جهان باید بداند که ما نبودیم!»

بحث دقیقاًً بحث این «مت» است

و اما دو نکتۀ پایانی:

نخست پوزش از جمعیت حاضر که آمدند تا بر دانشته های شان افزوده شود و من فقط بر غم های شان افزودم.

و دوم این که وقتی بحث «یادآوری و فراموشی» است دور از من باد یادآوری نان آنانی را فراموش کنم که انگیزۀ پژئهش در این باره را در من بر انگیختند و تحقق امشب را، جز حضور شما، مدیون انان ام. نام عده ای شان در گزارشم آمد، اما چون شمارشان بسیار است اجازه می خواهم گزینشی عمل کنم- بی آن که قصدی برای حذف در میان باشد- و مشخصاً فقظ از سه ننام ببرم: نخست از تزوتان تودوروف که اگر بگویم نیمی از حرف های امشب ام از اوست، اغراق نکرده ام؛ دوم از مارسل پروست که هنوز اسر جادوی سازوکار یادآوری او در جستجوی زمان از دست رفته ام؛ سوم از لوئیس بونوئل که برایم سرودخوان زیبایی فراموشی است.

می بخشید وقت تان را غمین کردم.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۵
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید