فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷ و ۸
گوشت کلاغ
نویسنده: سورن آساتوریان/ ترجمه: هریکناز مگردیچیان
هنگام غروب، از مدرسه به خانه بر می گردم. برف می بارد و بر سرم،شانه هایم و روی کتاب هایم می نشیند.
می شتابم. پدرم، صبح زود به شکار رفته است. کنجکاوی وجودم را فرا گرفته و با تخیلات کودکانه در این فکرم که پدرم چه چیزی شکار کرده است؟… روی توده های برف که در کوچه های کج و معوج انباشته شده است سر می خورم و درباره شکار می اندیشم. پدرم لابد یک گوزن بزرگ، یک بز کوهی یا چند تا خرگوش شکار کرده است و در کوچه های سرد بوی گوشت کباب شده را حس می کنم و دهانم آب می افتد… کفش های سوراخم نیز پر از آب است و انگشتان پاهایم کرخت شده اند. ولی من اهمیت نمی دهم و بی صبرانه می دوم، در نیمه باز حیاط را فشار می دهم، خود را به درون می اندازم و فریاد می زنم:
– مادر، پدرم…. حرفم ناتمام می ماند. خواهر کوچکم را می بینم که بر کف اتاق نشسته و با شکاری که پدرم آورده است بازی می کند.
کتاب هایم را توی طاقچه پنجره می اندازم و نزدیک او زانو می زنم. پرنده شکار شده را از دست او می قاپم و بلند می کنم. پاهای سرخ نحیفش آویزان می شوند. بال مجروحش هنوز خونین است. در چشم های من ناامیدی موج می زند…
– مادر، این چه پرنده ای است؟
مادرم، با لبخندی دردناک می گوید:
– کلاغ کوهی است،و به پاک کردن چراغ فتیله ای ادامه می دهد.
– مادرم، پدرم دیگر چه آورده؟
– همین.
پاسخ کوتاه مادرم به من می فهماند که حوصله حرف زدن ندارد. من که ناراضیم با لحن کشدار می گویم:
– عجب شکاری…
مادر بر آشفته می گوید:
– خفقان بگیر و خدا را شکر کن.
من شکر خدا را به جای می آورم و در همان حال با معصومیتی که از روح کودکانه ام مایه می گیرد از خدا می خواهم که کلاغ را لااقل به اندازه بوقلمون کند…
خواهرم چند تا ازپرهای نرم کلاغ را کنده است و می کوشد با آن ها صورت عروسکش را که مانند ماه گرد است تزیین کند. اما من نگرانم و در این فکرم که با یک مشت گوشت کلاغ چگونه می شود سیر شد، حال آنکه در شکم کوچک من گرسنگی سیری ناپذیری بیداد می کند.
***
گوشت کلاغ در دیگ غلغل می کند و فضای اتاق را بوی مطبوعی پر کرده است… من و خواهرم با سماجت دور دیگِ جوشان را گرفته ایم و با چشم هایمان حرکات مادر را دنبال می کنیم.
مادرم آشپز بی مانندی بود. پدرم همیشه پس از خوردن دستپخت مادرم می گفت:
– آدم انگشت هایش را هم با غذا می خورد.
و من آن را به عنوان یک دستور شفاهی، اغلب روی انگشت های خواهرم عمل می کردم… و او را از ادامه خوردن غذا محروم می کردم. او شروع به گریه می کرد، اما مادرم برای توبیخ من فقط یک حکم داشت، فقظ یک جمله می گفت:
– خاک بر سرت کنم…
من تعجب می کردم از اینکه مادرم روزی چند بار خاک بر سرم می کرد ولی باز خاک بر سر نمی شدم… تازه، او لقمه های خود را در کمال آرامش در دهان سیری ناپذیر من می گذاشت و مرا دچار تردید می کرد. یک چیز دیگر هم مرا به تعجب وا می داشت: مادرم همیشه از خواهرم جانبداری می کرد و مرا دزد خطاب می کرد ولی من دزد نبودم، در آن روزهای قحطی و بینوایی من خواهرم را فریب می دادم و از سهم او چند لقمه کش می رفتم… این دزدی نبود، این فریاد شکم من بود که از گرسنگی زوزه می کشید، و سپس در چشمان مادرم به اشک تبدیل می شد.
نور چراغ فتیله ای که کار اجاق را انجام می داد، بر زمین فرو می ریخت و بر کف اتاق نقش می بست و به زحمت چهره من و خواهرم را که مانند گربه کمین کرده کوش به آواز دیگ سپرده بودیم روشن می کرد.
– مادر، چراغ را روشن نمی کنی؟
– پدر که آمد، روشن می کنم.
فهمیدم که مادرم در مصرف نفت صرفه جویی می کند. مگر نه آنکه نفت را با پول می خریدیم…. اما پول، به گفته مادرم روباه سیاهی شده بود. من نه روباه سیاه دیده بودم و نه روباه سفید، ولی مطمئن بودم که بین روباه سیاه و روشنایی چراغ خانه ما ارتباطی وجود دارد.
یکی دوبار سرپوش دیگ جوشان را به یک سو کشیدم و سر خواهرم در بخاری که از دیگ بر می خاست ناپدید شد. صدای غلغل آب جوشان را به وضوح شنیدم، اما کلاغ درحال پخت همچنان نادیدنی و مرموز ماند.
این بی تابی من از چشم مادرم پنهان نماند و او با اوقات تلخی تهدیدم کرد:
– با این ملاقه می کوبم تو سرت…
من آنقدرها هم ناراحت نشدم، چون سر من خیلی محکم بود و از خطرها گذشته بود. روزی با بچه های کوچه ما درگیر شدیم، ما چهار نفر بودیم و با تمام قدرت، در برابر حمله حریفان که تعدادشان بیش از ما بود مقاومت می کردیم. ناگهان سنگ بزرگی بر سر من اصابت کرد که سبب فرار مهاجمان شد. آن ها به خیال آنکه جمجمه مرا داغان کرده اند، هراسان دور شدند… اما جمجمه من داغان نشد، فقط جای برخورد سنگ ورم کرد و به اندازه یک سیب زمینی درشت شد که همرزمان مرا دچار حیرت کرد.
***
من و خواهرم از فرط گرسنگی آرام نداشتیم و ایمنی دیگ را به خطر می افکندیم. کلغ لعنتی فضا را چنان خوشبو کرده بود که عقل از سرمان می پرید…
مادرم در تنگنا مانده بود. از بی تابی ما سخت ناراحت بود و تاخیر پدر وضع را بغرنج تر می کرد. او برای آرام کردن ما لب به شکوه می گشود:
– نمی دانم این مرد کجا مانده.
وقتی پدر برگشت بسیار دیر وقت بود. صبر ما به پایان رسیده و وضع انفجار آمیزی ایجاد شده بود.
از بیرون اتاق صدایش را شنیدیم که با کسی گفتگو می کرد.
مادرم فوری چراغ نفتی را روشن کرد و با صدایی که ما هم شنیدیم، شکوه کنان با خود گفت:
– این را دیگر از کجا پیدا کردی، مرد حسابی، بچه هایت نان شب ندارند که بخورند، تو مهمان آورده ای؟!
این سخن مادرم کافی بود که در وجود من آشوب به پا کند و هنگامی که پدر با یک مرد تنومند وارد اتاق شد من به تلخی گفتم:
– یک پای این پرنده کوچک هم به من نمی رسد.
نگاه های من و خواهرم، لابد چندان مهربان نبود، ولی مادرم بنا به عادت مرسوم، با خوشرویی به مهمان تعارف کرد که بنشیند…
او مرد درشت اندام و نخراشیده ای بود. پالتوی کهنه ای به تن داشت. صورتش پهن و بزرگ بود. دهانش هم بزرگ بود، تا کلاغ کوچولوی ما را یک لقمه کند و قورت دهد. او با مادرم آشنا شد و گفت:
– خواهر، چطوری؟ ولی ما را داخل آدم حساب نکرد. پالتویش را در آورد، روی رختخواب های انباشته شده ما انداخت و نشست و به یکی از متکاهایی که مادرم گذاشته بود تکیه زد.
پدرم نیز به متکایی دیگر تکیه زد و در فاصله بین آنها مادرم سفره شام را پهن کرد.
مهمان داستان نیمه تمام خود را که در بیرون شروع کرده بود هنوز ادامه می داد و پدرم تمام حواسش متوجه او بود. مادرم چند تا نان لواش آورد و روی آنها آب پاشید. بوی آشنای مطبوعی از نان خشک برخاست که مانند دعای خیر در فضا پیچید. بعد، مادرم چند تا پیاز پاک نشده سرخگون آورد و کنار نان لواش گذاشت. مهمان ما ظاهراً بسیار گرسنه بود، چون طاقت نیاورد که مادرم پیازها را پوست بکند. پیاز درشتی را برداشت، با مشت آن را له کرد، یک لایه آن را درون نان نرم شده پیچید و با اشتهای تمام خورد.
پدرم نیز گرسنه بود و از مهمان پیروی کرد. ولی مادر سخت درگیر گوشت کلاغ بود…
وقتی مادرم بزرگترین بشقاب سفالی را پر کرد و جلوی مهمان گذاشت، من که نسبت به او نظر خوشی نداشتم. با صدایی شنیدنی زبان به شکایت گشودم:
– درد و بلا بخورد…
صدایم چنان بلند بود که مادرم به عنوان عکس العمل با ملاقه ضربه ای بر سرم کوبید و سرزنشم کرد:
– درد و بلا به جان خودت…
من ضربه بیجای مادرم را خیلی ناعادلانه یافتم، بشدت عصبانی شدم، قهر کردم و خود را کنار کشیدم و پشت به سفره و رو به دیوار بی حرکت نشستم.
همراه با اندیشه های دردناک دو قطره اشک، روی مژگانم سنگینی کرد.
دور سفره، صرف شام با سر و صدای وسوسه انگیز ادامه می یافت. از کرده ام پشیمان شدم. در حال نومیدی می اندیشم. «حالا همه را بالا می کشند» و بیهوده انتظار می کشم که صدایم بزنند. مادرم یکدنده است، می دانم، حتی در چنین موارد بی ترحم نیز می شود. اما من هم پسر او هستم و مانند او یکدنده ام. ولی گوشت کلاغ دارد ته می کشد. رایحه غذا همچون آهنربا مرا به خود می کشد. خدایا چکار کنم؟ همچنان رو به دیوار نشسته می مانم و بر نمی گردم، اما می شنوم و حس می کنم که در پشت سر من، دور سفره، خواهرم، مادرم، پدرم و آن مهمان ناخوانده همه دارند می خورند و از آنچه در درونم می گذرد بی خبرند…
مادرم آرام و بی دغدغه پذیرایی می کند، انگار من اصلاً وجود ندارم…
سرو صدای وسوسه گر دهان ها و جویدن لقمه های لذیذ را چنان واضح می شنوم که چیزی نمانده است تا از حال بروم… و انگار از حال می روم…
چشمانم را در آغوش مادرم می گشایم و سخنان حاکی از پشیمانی او را می شنوم مادرم اشکریزان می گوید:
– الهی کور شوم، خدا مرگم بدهد،- و با از خود گذشتگی مادرانه با شتاب لقمه ای در دهانم می گذارد و زمزمه می کند:
– بهترین قسمت را برای تو نگهداشته ام، عزیز جان،- و در حالی که لقمه های دیگری را به دستم می دهد با محبت مادرانه از من دلجویی می کند.