فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۱
گر خون خاموش بماند، سنگ ها فریاد برخواهند آورد
نویسنده: النا مسیحی
میلیون ها تن در بستر جوشان بیابان ها جان باختند.
صدها تن به یتیمخانه ها و نوانخانه های حلب و بیروت رسیدند.
و فقط ده ها تن تا قرن بیست ویکم زیستند تا داستان خون و وحشت سال های۱۹۱۵ م را به رشتهٔ تحریر درآورند.
دو نوشتار زیر برگردان دو یادنامه به قلم دو بازمانده از ورطهٔ وحشتناک نسل کشی ارمنستان غربی است که در سال های اخیر تحریر شده اند و اینک نخستین بار در هیئت تحریریهٔ فصلنامهٔ پیمان ترجمه و تقدیم می گردند.
این دو نوشتار بخشی از کتاب بازماندگان شهادت می دهند اثر دکتر سدا کیلیجیان است که در سال۲۰۰۵ م در بیروت چاپ شده است.
پیمان
آرام تاشچیان، متولد سال۱۹۱۰ م در روستای یوزقات، می گوید:
شیخی عرب همواره به پسرش توصیه می کرد: ‹‹پسرم هرگز دستت را به خون کسی آلوده مکن. خون هیچ گاه آرام نمی گیرد. اگر خون سکوت کند، سنگ ها فریاد خواهند کشید».
صدای خون شهدای ما نیز تا رسیدن به مقصود، یعنی عدالت، همواره دادخواهی خواهد کرد. بنابراین هنگامی که خون دادخواهی می کند، ما چگونه سکوت کنیم یا از یاد ببریم؟ این غیرممکن است.
پدرم بازرگان بود. سفرهای او حداکثر یک ماه طول می کشید؛ اما در سال۱۹۱۵ م رفت و دیگر بازنگشت.
در شهر یوزقات درگیری هایی میان ترک ها و فداییان ارمنی درگرفت. ارمنیان به سرکردگی آپی سوقوم سه ماه در برابر ترک ها مقاومت کردند.
شبی آپی سوقوم به خانهٔ ما پناه آورد. پدرم نبود. ما سه خواهر و سه برادر (من پسر ارشد بودم)، از حملهٔ ترک ها وحشت کردیم. اما مادرم زن شجاعی بود، او را مخفی کرد و به سربازان ترک اجازهٔ تفتیش خانه را نداد. روز بعد آپی سوقوم خانه مان را ترک کرد.
چند روز بعد، هنگامی که بیرون خانه بازی می کردم، دیدم پرچم های ترک ها را بر سردر خانه ها نصب می کنند. ارمنیان شکست خورده بودند. آپی سوقوم را به زنجیر بسته و به میدان آوردند. او را از تخته ای بلند آویختند و برگوش هایش میخ کوبیدند. او از بلندی افتاد و با سر و رویی خونین پا به فرار گذاشت. اما سربازان با شلیک گلوله او را از پای درآوردند. سپس مردان ارمنی جسد او را به جایی بردند که هرگز فاش نشد.
هنوز دو هفته نگذشته بود که گروهی به روستای ما پناه آوردند. آنها تعریف می کردند که چگونه ترک ها آنان را در یک حمام عمومی حبس کرده و هر روز به بهانهٔ بازجویی پنج نفر را می بردند و دیگر برنمی گرداندند. زندانیان از پنجرهٔ حمام با دیدن رودخانهٔ غرق به خون پی به حقیقت برده و با خفه کردن نگهبان از آنجا گریخته بودند.
مردم روستا زندانیان را در مخفی گاه های خود پنهان کردند.
علی چاوش در مرکز یوزقات پاسگاهی بنا کرد تا زندانیان فراری را دستگیر کند. جست وجو شروع شد. خانه به خانه می گشتند و همه جا را زیر و رو می کردند. خانهٔ ما را هم گشتند و دربارهٔ پدرم پرس و جو کردند.
چند روز بعد هنگامی که در محل ریختن زباله ها بازی می کردم، دیدم دو سرباز ترک پنج جوان ارمنی را پا به زنجیر و شلاق زنان می بردند. یکی از آنان زمین خورد و نتوانست بلند شود. سرباز ترک وی را تهدید به کشتن کرد. سرباز دیگر با دیدن من به دوستش گفت: اینجا پیش بچه ها نمی شود…. من فرار کردم و از دور دیدم که چگونه چهار جوان اسیر دوست ناتوانشان را کشان کشان با خود می بردند.
چهار روز بعد جارچیان همه جا اعلام می کردند، که هر کس تغییر دین دهد، نقل مکان نخواهد کرد. مرا هم وادار به موافقت کردند و اسمم را عثمان گذاشتند. ولی مادرم ترک دین را گناهی نابخشودنی می دانست. او زهری آماده کرد تا آن را بنوشیم. من و خواهر چهارده ساله ام امتناع کردیم و در تنور خانه مخفی شدیم. خواهرم به بقیه ماست خوراند تا آنها را از مرگ نجات دهد، اما برادر شیرخواره و خواهر کوچک ترم را از دست دادیم.
راه تبعید را در پیش گرفتیم. ترک ها خانه مان را اشغال کردند. سه روز پیاده طی کردیم تا آن که از ده خارج شدیم. مادرم مقداری بلغور همراه خود برداشته بود. شب آتشی روشن کردیم، بلغورها را پختیم و خوردیم. بعد از ده، مسافتی طولانی پیمودیم تا به منطقهٔ توپچان چایری رسیدیم. در آنجا ترک ها دختران زیبا را به زور از گروه جدا کردند. آنجا مادرم یکی از آشنایان چرکسی پدرم را دید. خواهر بزرگ ترم را به او سپرد که تا بازگشتمان از او مراقبت کند. پس از آن هر پانزده خانواده را به روستایی فرستادند. ما را به روستای کتیک حسن بردند و هفت خانوار در یک اتاق جای گرفتیم.
نیمه شب زنان شروع به گریه و زاری کردند. سربازان ترک گمان کردند که شوهرانشان آمده اند و آنان دارند بلاهایی را که بر سرشان آمده تعریف می کنند. به اتاقمان یورش آوردند. ناگهان یکی از سربازان به دوستانش یادآوری کرد که شوهران این زنان را قبلاً سلاخی کرده اند. آنان تهدید کردند که ساکت شویم و گرنه خوراک سگ ها خواهیم شد و از اتاق بیرون رفتند.
بلغور تمام شده بود. من و مادرم از فرط گرسنگی برای گدایی به یکی از محله های ترک نشین رفتیم. روزی هنگام گدایی دو مرد ترک از مادرم خواستند من همراهشان بروم. من آنقدر گرسنه بودم که با رفتن موافقت کردم. یکی از ترک ها مرا روی الاغش نشاند و به راه افتاد. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که پشیمان شدم. خوشبختانه همسر آن مرد مرا نپسندید و گفت که خیلی کوچک هستم و به درد کشاورزی نمی خورم. روز بعد مرا همراه برادرش پیش مادرم بازگرداند.
تا آن زمان برادرم پیش یک چرکسی کار می کرد، اما محتاج نان شب بود. گرسنگی امانمان را بریده بود. نادانسته گیاه سمی خوردیم و برادرم مرد.
یک سال بعد، روزی هنگام گدایی، سواری به ما نزدیک شد و به مادرم سلام کرد. مردی بود چرکسی که سال ها پیش میهمانمان شده و از محبت های پدرم بی نصیب نمانده بود. او به مادرم گفت خواهرم را در یکی از روستاهای اطراف دیده که او را به عقد ترکی جنایتکار درآورده اند. او مرا پیش خواهرم برد و گفت: اینجا پیش او از گرسنگی نخواهی مرد. اما پس از رفتن او، آن ترک غاصب مرا از خانه اش بیرون انداخت.
تمام تابستان را میان مزارع گندم خوابیدم. روزی مردی با شنیدن اسم ترکی ام (عثمان)، مرا به یک مدرسهٔ ترک زبان فرستاد. چندی بعد بیمار شدم. پیرزنی از من نگهداری می کرد. خواهرم فهمید و برای مادرم خبر فرستاد که مرا با خود ببرد. مادرم آمد. با هم به روستای کتیک حسن برگشتیم و دوباره شروع به گدایی کردیم.
در همان زمان امریکایی ها وارد منطقهٔ ما شدند و یتیمان ارمنی را به یتیمخانه ای در قیصریه فرستادند. به آنها پناه آوردم. در آنجا خوراک و پوشاک ما را تأمین و به نظافتمان رسیدگی کردند. چند ماه بعد گفتند، که باید به لبنان منتقل شویم. اولین بار با شنیدن کلمهٔ لبنان خیال کردم آن میوه ای شبیه بانان (موز) است!
در همان روزها، آن دسته از ارمنیانی که به روستاهای خود بازگشته بودند، دخترانی را که به اجبار با ترک ها ازدواج کرده بودند آزاد کردند و به عقد مردان ارمنی درآوردند. خواهرم نیز نجات یافت.
به یتیمخانهٔ ژیبل منتقل شدیم. هشت سال بعد مادرم برگشت و مرا همراه خود برد. در منطقهٔ کارانت اینا ساکن شدیم. در آنجا با آن که زندگیمان به سختی می گذشت، اما دیگر گدایی نمی کردیم.
سرانجام در لبنان از گرسنگی و کشتار رهایی یافته بودیم.