فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۴۱
گریگور ظهراب و فصلی نوین در ادبیات ارمنی
نویسنده: رافی آراکلیانس
گریکور ظهراب در ۱۸۶۱ میلادی در استانبول، مقر بارگاه امپراتوری عثمانی، چشم به جهان گشود. پس از طی دوران تحصیلات اولیه در دبستان ارمنیان محل تولدش، در ۲۱ سالگی موفق به کسب مدارک عالیه در رشته های معماری و حقوق از مؤسسهٔ فرانسوی ها شد.
علاقهٔ ذاتی او به امور اجتماعی گریکور جوان را از شانزده سالگی به میان جامعه برد تا اولین سخنرانی اش را در ۱۸۷۸ ایراد کند.
اولین کتاب او در رشته حقوق در ۱۸۸۳ به چاپ رسید. وکالت را در سن ۲۲ سالگی آغاز کرد و بعد ها دو کتاب دیگر در زمینهٔ حقوق تألیف کرد که یکی از آنها در پاریس به زیر چاپ رفت.
وکالت و دفاع از حقوق افراد جامعه در مدتی کوتاه شهرتی بسیار برای ظهراب به همراه آورد. سخنرانی های پر شور او و رویاروییش با بی عدالتی ها، در محاکم شهر، نام او را در قلب مردم مظلوم و فهرست سیاه مقامات ثبت کرد. او نه فقط طالب حقوق از دست رفتهٔ جامعهٔ ارمنی شهرش بود، بلکه تعمداً دفاع از مخالفان استبداد امپراتوری و مظلومان بلغاری، یهودی و کرد را به عهده می گرفت.
شهرت پیروزی ظهراب در آن دسته از دعاوی حقوقی که سایر وکلا از پذیرش و دفاع از آنها باز مانده بودند سبب ازدحام چشمگیر مشتاقانی می شد که در شهرهای مختلف ساعت ها برای دیدن او در ایستگاه های قطار منتظر ورودش می ماندند.
دفاع پرشور او از یکی از معترضان بلغاری در۱۹۰۵ م سرانجام کاسهٔ صبر مقامات را لبریز کرد تا جایی که سلطان حمید، امپراتور وقت عثمانی، در صدد اخراج وی از استانبول برآمد. در همان سال اجازهٔ وکالت از ظهراب سلب و او مجبور به ترک دیار و اقامت در فرانسه شد.
سه سال از اقامتش در غربت می گذشت که خبر موفقیت حزب اتحاد و ترقی و مؤسسان جوانش در انقلاب و سرنگونی نظام استبدادی امپراتوری گریکور ظهراب را نیز به همراه خیلی از مخالفان تبعیدی به ترکیه باز گرداند.
ظهراب در میان شور و شعف فراوان جامعهٔ ارمنی شهر به استانبول آمد و بدون درنگ وارد عرصهٔ سیاست شد.
سال های ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۵ پربارترین سال های عمر این مرد فرهیخته و شریف بود. ظهراب در نخستین سال بازگشت به مجلس راه یافت و تا ۱۹۱۵ میلادی در مقام نمایندهٔ مجلس به اجرای اصلاحات پس از استبداد دل بست. سخنرانی های پر شور او در صحن مجلس و اصلاح طلبی بی حدش شهرت مردی در رکاب انقلاب ترکیه، حامی مظلومان وطن پرست را برایش به همراه آورد.
گریکور ظهراب در۱۹۱۵ م نه فقط به دلیل آنکه انقلاب ها معمولاً فرزندان خود را می بلعند بلکه به جرم قومیتش به همراه صدها تن از متفکران، نویسندگان و فرهیختگان ارمنی دستگیر، تبعید و کشته شد.
قبل از دستگیری و حتی یک روز پیش از کشته شدنش در شهر اورفای ترکیه دوستدارانش به اصرار از او خواسته بودند که بگریزد و او مکرراً به آنان پاسخ گفته بود که اگر من فرار کنم، چه کسی از این مظلومان و ستم دیدگان حمایت خواهد کرد؟
ظهراب از عنفوان جوانی به میل درونی اش به ادبیات روی آورد و بخش مهمی از زندگی خود را وقف نویسندگی کرد. استدلال های آهنین او و قدرت رسوخش در اندیشهٔ مردم سبب شد تا بُعد پنهان و خاموش روحیات انسان هان را لمس و حلاجی کند و آنها را بر روی کاغذ بیاورد.
نیم پرده های او از رفتار اجتماعی و احساسات درونی مردم کوچه و بازار فصل نوینی در ادبیات ارمنی گشود تااثری انکارناپذیر بر شیوهٔ تفکر نویسندگان قرن بیستم برجای گذارد.
نوشته های گریگور ظهراب کمتر ترجمه شده است. شاید به این دلیل که هر کلمه ای در نوشته های او مفهوم یک جمله و پیام هر جمله ای مفهوم چندین سطر را در بر دارد. او انسانی است صادق که در انتخاب کلمات و جملات به دنبال پیچیدگی و اغوای خواننده نیست. متون خلاصه و پربارش حاصل تراوشات ناخودآگاه و افکار نغزش است و آنچه را که در اطراف خود و در اجتماع پیرامونش می بیند با همان شیرینی و تلخی واقعی اش به رشتهٔ تحریر در میآورد. در قاموس ظهراب نگاه کردن یعنی دیدن، احساس کردن، سنجیدن، قیاس کردن و قضاوت کردن.
او قادر است تا در افکار مردم نفوذ کند و احساسات واقعی آنها را دریابد. نتیجهٔ این توانایی ظهراب اثری است ادبی که قلم جامعه شناسانه اش آن را ابدیت بخشیده.
جوان ترها نباید هم بتوانند آثار ظهراب را ترجمه کنند. چراکه این همه دو رنگی، این همه درد و لذت، این همه مرگ و تولد، این همه مشقت و خودکامگی و این همه دسیسه و فداکاری را در طول عمر کوتاهشان ندیده اند.
برای ترجمهٔ آثار ظهراب باید نوشته هایش را خواند و درک کرد. باید نوشته هایش را خواند و احساساتش را با بند بند وجود دریافت. باید نوشته هایش را خواند و جملاتش را در گسترهٔ همهٔ تعریف های ممکن از واژه ها فهمید.
داستان های ظهراب از بطن جامعه زاده شده اند. در داستان های او اتفاقات عجیب و غریب و هیجان انگیزی رخ نمی دهد. مشابه لغوی اغلب واژه هایی را که او به کارمی گیرد در زبان های دیگر نمی توان پیدا کرد و از آنجا که نوشته هایش حول اتفاق چشمگیری نمی چرخد ارزش آنها و ترجمه هایشان، اگر موفق باشد، محدود می شود به لذت شناخت جنبه ای دیگر از احوال انسان ها و گوشه ای دیگر از اجتماعشان که خود دنیایی است نامحدود.
گسترهٔ نگاه ظهراب گستره ای است جهانی. اگرچه هر آنچه در توان داشت برای جامعهٔ تحت فشار ارمنی به کار گرفت، عدالت را برای همه می خواست. او همپای حزب اتحاد و ترقی برای ساختن ترکیهٔ نوین تلاش و در دوران وکالتش بارها از گروه های ناراضی کرد و ترک دفاع کرد.
از نوشته هایش هم بوی تعصب و تنگ نظری بر نمی آید.سطر به سطر نوشته هایش مملو است از اندیشه و آرزوی رسیدن به جامعه ای مدنی و عدالت جهانی. ظهراب حتی در انتخاب نام قهرمان داستانش هم نگاهی جهانی دارد. هوسپ ارمنی او همان یوسف عرب ها، جوزف غربی ها و خوزهٔ اسپانیایی تبارهاست. قهرمان داستان ظهراب به همهٔ جهان تعلق دارد و دردهایش در هر فرهنگ وجامعه ای قابل لمس است.
ترجمهٔ عنوان نوشته ای از ظهراب که در پی می آید، ضمان، شاید نزدیک ترین کلمهٔ قصار به روش نوشتاری و جامعه شناختی ظهراب باشد چراکه اگر می خواستیم حق مطلب را ادا کنیم، نیاز به نوشتن جمله ای پیدا می کردیم مانند بدهی ای که با استناد به قانون نانوشتهٔ سرنوشت بر عهدهٔ کسی گذاشته شده است.
ضـِمـان[۱]
گریگور ظهراب
ترجمهٔ رافی آراکلیانس
ساک چرمیِ بزرگ و مشکی رنگی بود که صبح تا غروب همراهش در خیابان ها پرسه می زد؛ ساکی کهنه که نان و گوشت و هر از گاهی میوه را در آن می ریخت و تَنگ غروبِ هر روز برای یتیمانش به خانه می برد. برای دو دختر دلبندش که در پاشنهٔ درب خانه خوشحال و امیدوار دور آن دوست چرمینِ خوش خبر بالا و پایین می پریدند.
مرارت و مشقت روزانهٔ این مرد هم در آن ساک بود. گنجهٔ چاقی که چون خیکی سوراخ سی سال از عمرش را برای پرکردنش در رنج بی ثمر گذرانیده بود. تمام تلاش زندگی اش، دلهره و نگرانی هایش در آن بود. شکمش همیشه پر بود ازکابوس ترسناک روزیِ هر روزش. رنج و شادی اش هم در آن سیاه چرمی بود. خاطراتش هم. ساک سیاه روزهای تلخ و شیرین زیادی را پشت سرگذاشته بود. سرنوشتی داشت پرنشیب و فراز مثل سرنوشت صاحبش. روح هم داشت؛ روحی عجین روح صاحبش.
مرد و ساکش چنان در هم پیچیده بودند که دیگر نمی شد فهمید کدام ارباب است و کدام نوکر. اصلاً بعد از سی سال تلاش وقتی حلقهٔ سنگین زنجیر ناکامی را دور گلویش تنگ تر و تنگ تر می دید باورش می شدکه تا بوده این ساک چرمیِِ بزرگِ مشکیِ همیشه خالی ارباب بوده و خودش نوکر.
هُوسِپ آقا قدی متوسط داشت و حالا دیگر ریش و مویی جوگندمی. سرازیری بُنکداری به دکانداری و فروشندگی به دلالی را طی کرده بود. صبح تا غروب، طاقه های چیت و چلوار و بسته های کتان را از این مغازه به آن مغازه و از درب این خانه به آن یکی می برد تا حد و مرز عرضه و تقاضا را به هم نزدیک کند. اصلاً کی گفته که بین عرضه و تقاضا نسبت خاصی وجود دارد؟
هُوسپ آقا بیهوده سعی می کرد به خریدار بقبولاند که جنسش ارزان تر از بقیهٔ بازار است و به فروشنده بفهماند که نرخش از نرخ رقبا بیشتر. هر دو بر درستی نرخشان پافشاری می کردند و هُوسپ آقا دست خالی در کوچه پس کوچه ها پرسه می زد. او که احتمال خطر ترسناک تجارت را در آن روزهای بازرگانی اش لمس کرده بود حالا هم سنگینی سایهٔ آن ترس را بر روی شغل ناچیز دلالی اش حس می کرد.
اگر تنها بود هیچی … اما حالا چشم امید دو دختر خوبش با همهٔ جوش و خروش زندگی، با همهٔ جلوه های جوانی و خواسته های طبیعی شان به او دوخته شده بود. کودکی را پشت سر گذاشته و حالا نوجوان هایی چهارده پانزده ساله شده بودند؛ تشنهٔ طعم خوب جوانی و در انتظار روزهای هیجان انگیز زندگی.
پدرانه احساس گناه می کرد. لبخند معصوم آن فرشته هایی که همه چیزش بودند تیر سرزنشی بود به طرفش. خجالت می کشید. سرافکنده از تصویر محرومیت دخترهای کوچکش به خانه بر می گشت و بیهوده سعی می کرد پریشانی و درد درماندگی اش را در زیر چهرهٔ شاداب ساختگی پنهان سازد.
خانه شان روی بلندی های فقیرنشین استانبول، در محلهٔ حجتیه، آن طرف بُسفُر، قرار گرفته بود. خانه با کرایهٔ ناچیزش سرپناه هُوسپ آقا و دو دختر یتیمش بود. مادر سال ها پیش مرده بود.
قاب طلاکوب کنار پنجرهٔ رو به کوچهٔ اتاق کوچک آخرین عکس مادر را در بر گرفته است. رنگ پریدهٔ چهرهٔ بی روح صاحب عکس یادگار بیماری سینهٔ کسی است که هُوسپ آقا را در آن روزهای پر رونق تنها گذاشت.
مادر رفته اما یادش همیشه با آنهاست. روزی نیست که از او صحبت نشود. هر شب، وقتی دخترها به گوشه هایشان می خزند تاجر ورشکسته ساکت و تنها درست رو به روی عکس آن عزیز می نشیند. ساعت ها در چشمان بی روح همسرش خیره می شود. انگار از آن سوی قبرها انتظار دلگرمی و گشایش دارد.
دلگرمی ای نیست. گشایشی نیست. همتی نمانده. هُوسپ آقا می داند که شجاعتش مثل دارایی روزهای خوب گذشته در حال کمتر و کمتر شدن است. هنوز هر روز صبح دستهٔ ساک را برگردن می آویزد، شکم خالی آن را زیر بغل می گیرد و در اسکله دنبال این بزاز و آن بازرگان می دود. اربابانی که هر از گاهی از سر صدقه کار کوچکی به او می سپارند. گهگاهی هم به خودش جرئت اظهار نظر می دهد. البته همیشه در تأیید کسی که صاحب سخن است.
همیشه یکی دو قدم عقب تر از ارباب ها راه می رود. کسانی را که به اربابانش ضرری زده اند دشنام می دهد. به حرامزاده هایی که مال ارباب والامقام و محترمش را خورده اند پرخاش می کند. عصبی تر از ارباب ها نشان می دهد. در موقع مناسب از اتفاقات خنده دار می گوید و طنزی چاشنی سخن ارباب ها می کند فقط به امید کار کوچک دیگری برای فردای رنگ باختهٔ دیگری.
و بازرگان ها از این بابا راضی می مانند:
ـ او حد خود را می شناسد. تن به هر کاری می دهد. قانع است و برعکس سایر دلال ها انتظار زیادی هم ندارد… .
ارباب های موفق استانبول با قدم های سنگین راه می روند؛ مرتب و آهنگین. با هم دربارهٔ اوضاع بی رونق بازار صحبت می کنند. هَم و غمشان کم کردن هزینه هاست. از بازرگانان ایرانی، که حالا دیگر قلق بازار را به دست آورده اند، گلایه می کنند، از خست خریداران، از قیمت کتان، از مالیات، از مشکلات گمرکی، از دلال ها… . اصلاً نیازی به دلال ها نیست. بدون آنها هم می توان امورات را گذراند. دیگر مجالی برای خرج اضافی نیست.
نفس مرد بیچاره بند می آید. قلبش چسبیده به ساک سیاه چرمی می طپد. مجبور نبود حرفی بزند. والا همه متوجه لرزش صدایش شده بودند.
ـ نه هُوسپ آقا منظور ما تو نیستی ـ صدای یکی از ارباب هاست که نگاهی به پشت سر انداخته ـ تو جزو خانوادهٔ ما هستی.
هُوسپ آقا نفس راحتی می کشد اما می داند که عرصهٔ بازار تنگ تر و تنگ تر می شود. دستمزد گرفتن عین زجر شده. بدهی ها روی هم تل انبار شده اند در بازارچه، در شهر، در محله، همه جا.
لباسش هنوز تمیز و مرتب است. مشکل کسی بتواند از ظاهرش پی به سقوط وحشتناک درونش ببرد. با ساکش بی جهت پرسه می زند. خجالت می کشد آن را از خود جدا کند. مگر می شود اعتراف به شکست را به جای ساک چرمی به گردن گرفت؟
دل به دریا می زند. از آن بازرگانی که همیشه دورش چرخیده است تقاضای دو سکه قرض می کند. جوابش خوشایند نیست. اول باید پنج سکه قرض قبلی را بر گرداند.
ساعاتی بعد، هوسپ آقا ساعت کوچک برنجی اش را به مبلغ کمی فروخت و توانست ساک سیاه چرمی را تا حدی پرکند. خانه آن شب غرق در شور و شعف بود. دخترها دور پدر و ساکش را گرفته بودند.
ـ کارها چطور پیش می روند؟
دختر بزرگ تر بود که حالا دیگر به اوضاع بازار کنجکاو شده بود. پدر خندید:
ـ نه، کار و بار آن قدر هم بد نیست. ان شاءالله از این به بعد بهتر هم می شود.
ـ این قدر دیر نکن. قول بده فردا زودتر به خانه بیایی و ما را به گردش ببری.
چهرهٔ مخملی دختر کوچک تر عین چهرهٔ داخل قاب روی دیوار کنار پنجرهٔ اتاقشان بود.
پدر از درون مچاله می شد. قول داد قبل از غروب برگردد و دخترکان معصوم را به گردش ببرد. برای همه چیز قول داد.
آرزوهایشان به اندازهٔ دنیای کوچک فقیرانه شان کوچک بود. آرزوی یک گردش به دلشان مانده بود. سال های بلوغ، هیجان و سبک بالی شان در تاریکی می گذشت. در تاریکی سردابی با دیوارهای سنگی با ملاط مشکی؛ تونلی که در آن دوردورهایش هم خبری از روزنهٔ نور نبود.
صبح خیلی زود با اولین بلم خود را به شهر رساند. دستهٔ ساک خالی گردنش را می کشید. با بازوهای ناتوانش شکم خالی ساک را زیر بغل به پهلویش می فشرد. انگار سعی داشت این همیشه گرسنه، این دشمن ابدی را در جا له کند، در جا خفه کند. کشمکشی که سی سال تمام به پیروزی آن چرمین سیاه انجامیده بود.
در شهرکار نبود. تنورهٔ دیو ترسناک بی چیزی را حس می کرد. آن روز صبح دار و ندارش را برای رسیدن به روزنهٔ امیدی در بازار خرج کرده بود. حالا دیگر باورش شده بود که سراغ امیدگرفتن هم خرج دارد.
سئوال های بی جواب دانه به دانه با جوهر مشکی در هوا نقش می بندند، سرعت می گیرند، در چشمت فرو می روند و روحت را می سایند.
مگر می شود پول خرید نان را هم نداشته باشی؟ چرا در جایت میخکوب می شوی وقتی از پس کرایهٔ برگشت با بلم هم برنمی آیی؟
آخرین باقی ماندهٔ پول فروش ساعتش را بلمچی گرفته بود.
سئوال های درهم و برهم مغزش را پر کرده بودند. پاهایش خود به خود حرکت می کردند و انگشت هایش ناخودآگاه چین و چروک ساک خالی را از بالا تا پایین می پیمودند. مَسخ شده بود. خودش هم متوجه نشد چطور در رؤیاهایش به خانه رسید، پیش کوچولوهای دوست داشتنی اش.
از نبود نان اثری نیست. ثروتمند شده. از کلبه اش به خانهٔ مجللی نقل مکان کرده. لباس های نو، کفش و کلاه تازه، هرچیزی که زیبندهٔ دخترهای نوجوانش است. از خوشحالی بچه ها در پوست نمی گنجد. خوشبخت شدن چقدر راحت است و چقدر نا ممکن.
ساک می لرزید و لرزشی سرد را از نوک انگشتان دست به مغزش می فرستاد. بیدارش می کرد و او را رو در روی تلخی ها می گذاشت.
زمان آخرین تلاش رسیده بود. باقی ماندهٔ وسایل خانه را به بهانهٔ تعمیر به بازار می برد و یکی یکی می فروخت. هر روز از مغازه های مختلف خرید می کرد تا پرداخت نسیه به چهره ای جدید را قبول کنند. از دورترین آشنایان قرض گرفت حتی از پشت سر، چسبیده به مسافران، وارد بلم شد تا از اوکرایه ای جدا نخواهند.
زحمات بیهوده ای بودند برای پرکردن آن ساک که هرجا می رفت خالی اما طلبکار لابه لای انگشتانش گیر کرده بود. اصلاً چرا ساک را با خود این طرف و آن طرف می برد؟ چرا باید ساک را پر می کرد؟
آن روز، صبح زود، دختر بزرگ ترش ساک را برگردنش آویخت:
ـ مثل دیروز گوشت را فراموش نکنی. اگر شد میوه هم بخر. کمی هم پنیر.
هرکدام از آن خواسته های ناچیز مثل پتکی بر سرش فرود می آمد. پدر فراری سعی کرد هر چه تندتر از خانه دور شود تا کمتر خواسته های بی شمار و بایدهای بی امان را بشنود.
سرازیری پای خانه را سراسیمه طی کرد. بی دلیل ساکی را که به گردنش آویزان بود به بغل می فشرد. سه سکه پول سیاهی را که ته جیبش مانده بود زیر انگشتانش فشار می داد تا مبادا گمشان کند. قرار بود بلم با همین سه سکه او را به شهر برساند. چطور می توانست برگردد؟ چرا خانه اش را در بلندی حجتیه انتخاب کرده بود تا امکان پیاده رفتن را هم به شهر نداشته باشد؟ فاصلهٔ شهر تا خانه را نمی توان پای پیاده طی کرد حتی اگر شجاعت برگشتن با ساک خالی را داشته باشی.
سوار بلم شد. سعی کرد چشمش به چشم آشنایی نیفتد. آن ته، جایی بین کارگرهای شپشو پیدا کرد. ساکش را به دقت در کنار خودش جای داد. با حوصله چین و چروکش را صاف کرد و آن را محکم به خودش چسباند. بعد، صدای موتور بخاری بلم بلند شد. پف، پف، پف، بعد چند لحظه سکوت، مکث و دوباره پف، پف، پف… .
این موسیقی برایش آشنا بود. داشت می گفت که برای شروع هر مرحله باید مکثی کرد. بی دلیل از آن خوشش هم آمد. در آن لحظه هیچ چیز جز صدای برخورد پره ها به آب به فکر و ذهنش خطور نمی کرد. نمی دانست، شاید هم نمی خواست بداند چرا در آن بلم نشسته؟ کجا می رود؟ برای چه می رود؟
در شهر سراغ بازرگانانی را که می شناخت گرفت. قیافه ها همه در هم بود. آنچنان بد اخم که نتوانست دهان باز کند و به سادگی بگوید به دخترهای کوچکش قول داده غروب برایشان نان و گوشت ببرد. نه، شجاعتش را نداشت.
در خیابان ها پرسه زد. نگاهی به داخل مغازه ها انداخت. جلوی حجرهٔ یکی از طلافروش ها ایستاد. به برق النگوها، دستبندها و انگشترها خیره شد. هیچ وقت نتوانسته بود حتی کوچک ترین آنها را برای دخترهایش بخرد.
به خود آمد. ساعت چند است؟ غروب شده بود. وقت بلندپروازی و پرسه زدن نبود. شروع کرد به دویدن. به اولین آشنایی که برمی خورد باید قرضی می گرفت و ساک آویزان گردنش را پر می کرد. قول داده بود.
تعجب داشت به هیچ چهرهٔ آشنایی بر نخورد. آن یکی هم که او را دیده بود رویش را برگرداند و با عجله از کنارش رد شد. از آشنایان روزهای پر رونق بازرگانی اش بود. همین دو روز پیش درخواست قرض یک سکه را رد کرده بود. فقط آن پیرمرد ژولیده به او سلام کرد. از خودش بخت برگشته تر بود.
دوان دوان به پل رسید. ایستاد. برای عبور از پل باید ده پول سیاه می پرداخت. یکی هم نداشت. لحظه ای احساس متفاوتی کرد. چیزی اتفاق افتاده بود. ساکش را در جایی جا گذاشته بود. برگشت. با تمام توانش شروع به دویدن کرد.
* * *
موقع غروب، وقتی قُرص خورشید از خط افق می گذرد، سطح دریا در تنگه بُسفُر نقره ای رنگ می شود. باد نمی وزید. دریا متلاطم نبود. امواج کوچک مثل پشت ماهی ها روی سطح آب بازی می کردند. مرد چاقی که به پشت روی امواج لمیده بود همراه آنها بالا و پایین می شد. همراه آنها به آرامی تاب می خورد.
چشمانش باز بود. بدون پلک زدن آسمان را نگاه می کرد. انگار از شباهت قُرص کم رنگ ماه شب چهارده با یک سکهٔ کم ارزش در عجب مانده بود.
لحظه ای سرش توی آب فرو رفت و یک لحظه بعد برای خلاصی از سنگینی ساک سر از آب بیرون کشید. چند وجب آن طرف تر، قسمتی از یک ساک چرمی سیاه که محکم به گردن مرد گره خورده بود بالا و پایین می شد.
انگار در آن دوردست ها یک یدک کش کوچک روی آینهٔ نقره فام دریا کشتی خاموش از کار افتاده ای را یدک می کشید.
حالا هم سرنوشت ساک و آن مرد به هم گره خورده بود، عین روزهای بلند زندگی.
ساک دیگر ترسی از خالی ماندن نداشت. شکمش به اندازهٔ کافی از سنگ پر شده بود. مثل کسی که جای خود را بعد از سی سال مرارت پیدا کرده آرام آرام روی امواج می لغزید و هرازگاهی با پوست زبر و چرمی اش صورت مرد را نوازش می کرد. جایش دیگر زیر بغل کسی نبود. نمی توانستند فشارش دهند. نمی توانستند خالی نگهش دارند. روزهای خوشش فرا رسیده بود. حالا جا و مقامش را پیدا کرده بود؛ گره خورده به گردن آن مرد، عین حکم سرنوشتش، عین زندگی اش، عین ضِمان … .
پی نوشت:
۱- ضٍمان به کسر ض به معنی التزام در جبران و پرداخت غرامت در قبال تعهد کسی است که از عهدهٔ تعهداتش بر نیامده.