فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۷
چند شعر از روزان هُواساپیان
ترجمه : واهه آرمن

درباره روزان هُواساپیان

 

روزان هُـواساپیان از برترین شاعـران ارمنستـان در عصـر معاصر است. او تا امـروز چند دفتـر شعـر به چاپ رسانده و آثار برجسته و قابل تأملش تحسین و استقبال اهل ادب را، چه در ارمنستان و چه سایر کشورهایی که اشعارش را ترجمه کرده و خوانده‌اند، به همراه داشته است.

به اعتقاد این شاعر و مترجـم ارمنی «آفرینش شعـر، حـق هر انسانی است، همـان‌طور که دوست داشتن و دوست داشته شدن حق اوست. شعر زاده عشق، احساسات و شوری است که آن را زندگی می‌کنیم، در غیر این‌صورت، بدل به چیزی دیگر خواهد شد». و به راستی، یکی از ویژگی‌های رازناک زنان را در آثار روزان بسیار می‌توان دید. او همواره احساس شادی و خوشبختی را، بیش از دوست داشته شدن، در دوست داشتن می‌یابد …


می‌دانم

می‌توانی جهان‌ها هدیه‌ام کنی،

می‌توانی

آسمان‌ها هدیه‌ام کنی

با خدایان‌شان…

می‌توانی برایم در مریخ

نسترن‌ها بشکوفانی

و عطر آن‌ها را

بر سپیده‌دمانم بپراکنی…

می‌دانم

می‌توانی

بیش از این‌ها هدیه‌ام کنی…

چیزی نمی‌خواهم،

تنها

وطن گم‌شده،

کوچک

و بزرگم را بیاور…

این زمستان،

برف

تنها بر موهای مادران خواهد نشست،

در راه‌ها اما

صدای پاهایی خواهد آمد

خاموش،

که تنها مادران خواهند شنید…

و لحظه‌ای

مادران تصور خواهند کرد

که فرزندانشان

بابونه می‌افشانند

بر موهایشان…

من هنوز

در انتظارم

که برخواهم گشت

از جنگ،

اما هنوز

نیستم و نیستم…

نه در میان زندگان،

نه قربانیان،

نه اسیران

و نه در خودم…

نمی‌خواهم به بدترینش فکر کنم،

به آن‌که شاید

بی هیچ نشانه‌ای

گم شده باشم در خودم…

« وطنم

برای هر سرباز تو

شعری دارم،

که تیر دشمن را

به جان می‌خرد»

این سطرها را زمانی نوشتم که جنگ

تازه آغاز شده بود،

اما همه چیز

وارونه شد…

برای هر سرباز تو

شعری داشتم

که تیری بود

درست

در قلب خودم…

در سرزمین من

دیری‌ست که جنگ

یک واژه نیست.

سپیده‌دمان،

به جای خورشید

جنگ بر‌می‌خیزد

و شامگاهان

جنگ غروب می‌کند،

نه!

غروب نمی‌کند،

فرو می‌رود در قلب مادران…

در سرزمین من،

دیری‌ست که سپیده

با پاره کردن قلب مادران

بر‌می‌دمد…

روزی خواهم دید آیا

که چگونه وارد می‌شوی

از دَر

و به دنبال تو

وطنِ از دست رفته؟

خواهم دید

که چگونه دست‌هایم را

بر گردن وطنم می‌آویزم

و او هِی می‌چرخاندم؟

و خواهم دید

که چگونه وطن

به بهانه‌ای دروغین

به بالکن می‌رود،

تا ساعتی ما را تنها بگذارد؟…

به راست نگاه می‌کنم،

نگاه می‌کنم به چپ،

به بالا نگاه می‌کنم،

نگاه می‌کنم به پایین،

به درون نگاه می‌کنم،

نگاه می‌کنم به بیرون،

به عقب نگاه می‌کنم،

به جلو،

به دوردست…

همه جا هستی…

باز هم جایی هست،

جایی که نمی‌رسند به آن

چشم‌هایم

کمی نزدیک شو،

وطن!…

و هنگاهی‌که چهل روز

بارانِ آهنین بارید،

و هنگاهی‌که به جای آب‌ها

خون پسران ریخته شد،

خواستم تا کبوتری روانه کنم

در پِی شاخه‌ای زیتون…

آسمانی نبود…

وطن!

لای صفحات گذشته

و امروز تو،

باید شاخه‌ای گُل می‌گذاشتیم

از دشت‌های آرتساخ،

اما

جانِ گُلِ پسران گذاشته شد…

 

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۷
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید