فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۶
چشمان پاتریشیا
نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده
من هیچ قصد ندارم با این داستان عقایدی را به شما تحمیل کنم بلکه تنها سعی می کنم که بازگو کننده سخنان دختری باشم که این داستان را برای من شرح داده است. راستی، روزی خواهد رسید که دیگر هیچ مقوله ماوراء الطبیعه ای وجود نداشته و علم به همه آن مقوله هایی که امروزه در حوزه ماوراء الطبیعه قرار دارند، پاسخ داده باشد؟ شاید به راستی فیزیک و متافیزیک پشت و روی یک سکه باشند، هر دو جلوه ای از یک حقیقت باشند و این حقیقت، این منشور چند پهلو تنها گوشه ای از خود را به ما نشان می دهد. یک پهلویش را فیزیک می نامیم و پهلوی دیگرش را متا فیزیک و آن وقت وجه های دیگرش هم برایمان ناپیدا می مانند و در تاریکی محض فرو می روند. ما به دنبال آن منشور چند پهلو سرگردانیم. دست یافتن به این پیچیدگی ها آرزوی دوریست اما من حداقل دلم می خواهد که روزی به من فرصتی داده شود تا در حومه شهر ورشو، به میان آن جنگل وهم آلود بروم و در آن کلبه قدیمی و مرموز با آن پیرزن خاکستری چشم که از گذشته و آینده خبر می دهد ملاقاتی کنم. به من گفته اند که چشمان آن پیرزن آینه تمام نمای سرنوشت انسان هاست! من به سرنوشتی از پیش تعیین شده اعتقادی ندارم. اما آنچه درباره آن پیرزن به من گفته اند وسوسه ام می کند. شاید هیچ گاه نتوانم ورشو این شهر پر حادثه را ببینم. ولی این حق را به خود می دهم که در این باره آرزوهایی در سر بپرورانم. از کجا معلوم آن روز که پای من به ورشو، شهر قهرمان ها برسد، آن پیرزن خاکستری چشم و خاکستری مو زنده باشد. آیا در این باره هم می توان آرزوهای خام در سر پروراند در حالی که مرگ پایان همه چیز و پایان آرزوهاست؟
—- ۱
مدت ها بود که در یکی از کهنه ترین محله های پاریس، در کوچه ای سنگ فرش که از لابه لای ملات سنگ هایش علف سبز شده بود به کتابخانه ای رفت و آمد داشتم. یک چیز برایم عجیب بود: کتاب های این کتابخانه هم کهنه بود و بوی نا می داد. نمی دانم چرا گاهی اوقات وقتی در سالن کتابخانه نشسته بودم، احساس می کردم که سال ها به قهقرا رفته ام. در آن حال و هوا نگاهی به اطرافم می انداختم. پیرزن کتابدار، قفسه های چوبی رنگ و رو رفته مملو از کتاب، کتاب هایی با جلدهای چرمی که معلوم نبود تا به آن زمان چند دست گشته است، همه و همه مرا به سال ها پیش می برد. یک روز، دو پیرزن کوتاه قد و خپله با صورت های سرخ و گوشتالود و غبغب های دو طبقه به کتابخانه آمده بودند و چنان بلند بلند حرف می زدند که توان هر گونه مطالعه از من سلب می شد. من اغلب ناهار خود را، که شامل یک ساندویچ پنیر و قدری گوجه فرنگی و نخود سبز بود، در کافه ماسکوت(۱)، نزدیکی گورستان پرلاشز(۲)، می خوردم. کافه کهنه ای بود. رنگ و روی میزها و صندلی ها پریده بود. پیشخوان مغازه برایم به صورت یک چهار چوب تابلوی نقاشی درآمده بود که من همیشه درون این چهارچوب یک سر سرخ و طاس با سبیل بور و پرپشت دیده بودم. پیرمرد صاحب مغازه مرا می شناخت، یعنی من به صورت یکی از مشتری هایش در آمده بودم. حدس می زدم که این مرد باید شکمی گنده داشته و شلوارش را با بند مخصوص از شانه هایش آویخته باشد. ولی یک روز که از پشت پیشخوان بیرون آمد بر خلاف تصورم دیدم که این مرد اصلاً شکم ندارد و بند شلوار هم نبسته است! چرا من میان صورت گوشتالود و سبیل پرپشت و کله طاس این مرد با شکمش رابطه ای برقرار کرده بودم. مگر این قانون کلی بود؟! لااقل برای یک بار هم که شده بود، پی برده بودم که در باره انسان ها نباید به دنبال قوانین کلی گشت. مسیو ماسکوت ـ بگذارید من او را به این نام بخوانم ـ مرد کم حرفی بود. بطری شراب را با چنان مهارتی در گیلاس ها خالی می کرد که گیلاس لب به لب می شد ولی قطره ای شراب روی پیشخوان نمی ریخت. این تنها شاهکار او نبود. درِ شیشه لیموناد را چنان به هوا می پراند که همه مشتری ها قاه قاه می خندیدند. قهوه هایی که در مغازه ماسکوت می نوشیدم هیچ کجا لنگه نداشت. رویش یک وجب قیماق می بست و اینها تنها گوشه ای از هنر نمایی های او بود.
مسیو ماسکوت با مشتری هایش کمتر حرف می زد ولی گاهی زیرلبی از مشتری های خیلی قدیمی چیزهایی می پرسید. یک قاب عکس کهنه به دیوار مغازه بود که مرد جوانی را با یک تفنگ و یک سگ شکاری نشان می داد. شاید عکس خودش بود، نمی دانم. هیچ وقت به صرافتش نیفتادم جلوتر بروم و از نزدیک قاب عکس را نگاه کنم. من اغلب یک گوشه مغازه می نشستم و به حرکات او دقیق می شدم. یک روز ابری، که باد می آمد مثل همیشه در کافه ماسکوت نشسته بودم. یک جوان خوش قیافه وارد شد و یک گیلاس شراب صورتی خواست. آیا تا کنون برایتان پیش آمده است که صحنه ای را ببینید و بعد به فکر فرو بروید و احساس کنید که آن صحنه را قبلاً در جایی دیده اید ولی هر قدر بیشتر به مغز خود فشار بیاورید چیزی به یادتان نیاید؟ من ناگهان احساس کردم که این جوان خوش قیافه را با همین حالت وقتی وارد مغازه می شود و شراب صورتی می خواهد در یک رؤیا دیده ام مثل اینکه در حالت میان خواب و بیداری این صحنه به من الهام شده بود. چشم هایم را به هم زدم. نه! من این جوان را دیده بودم ولی نه در بیداری! چون با اسپانیایی ها و ارمنی ها معاشرت داشتم حدس زدم که او باید اسپانیایی باشد یا شاید ارمنی. من او را زیاد ورانداز می کردم. فکری مثل برق از کله ام گذشت. به نظرم آمد که من در آن رؤیای وهم آلود به طرف آن جوان رفته و از او چیزی پرسیده بودم و او هم نخستین پرسشی که از من کرده بود، این بود:
ـ شما اسپانیایی نیستید؟
این رؤیا تا چه حد حقیقت داشت نمی دانم. او شرابش را مزه مزه می کرد و من زیر چشمی او را می پاییدم. هیچ بهانه ای برای گفت و گو با او نداشتم. غروب وقتی از کتابخانه بازمی گشتم، او را دوباره حوالی گورستان دیدم. او هم به من نگاه کرد و زود از کنارم گذشت. صبح یک روز یکشنبه در گورستان قدم می زدم. از خیابان های باریک و پردرخت که میان گورها فاصله می انداخت، می گذشتم. درخت های کهن سالی که درونشان پوک شده بود منظره غم انگیزی داشتند به خصوص که بعضی از همین درخت ها را هم بریده بودند. کسی در گورستان نبود. یک صبح زیبا و آفتابی بود که انسان را به نشاط می آورد ولی من دلم گرفته بود. دوباره قسمتی از آن رؤیا به یادم آمد:« من می بایست یک روز صبح در آنجا، در گورستان، زیرآن طاق بزرگ که خاکستر مردگان را در محفظه هایی برای همیشه به یادگار می گذاشتند(۳) با آن جوان ملاقات کنم.». نه صحت نداشت، به راستی صحت نداشت. لااقل خودم به این صحنه می خندیدم. زیر آن طاق بزرگ ایستادم و به اطرافم نگاهی انداختم. چشم انداز من تنها دیوارهایی بود که درونش را از خاکستر مردگان انباشته و روی آنها سنگ های مربع شکل گذاشته بودند. سنگ ها، رنگ های گوناگون داشت ولی همه یک اندازه و یک شکل بودند. کاملاً مربع بودند. زیر این سنگ ها در محفظه ای خاکستر انسان هایی را که روزی در این شهر می زیستند به یادگار گذاشته بودند. چقدر خاکستر انسانی در دل آن دیوار بود. یک لحظه نگاهم به سنگ های مربع شکل روی دیوار خیره ماند. چه فلسفه عمیقی، چه رمز و رازی در دل آن دیوار بود؟ یک باره آنچه را در باره هند و سوزاندن مردگان شنیده بودم در مغزم جان گرفت و بعد به یاد آن فلسفه عمیق افتادم که روزی خواهد رسید تا خاک و گل کوزه گران شویم.(۴) در دل آن دیوار، ذرات وجود هزاران انسان را کاشته بودند. هیچ صدایی از گورستان نمی آمد، تنها از لابه لای شاخه های درختان آواز چند پرنده را می شنیدم. مدت ها بود که من هر هفته روز یکشنبه به گورستان می آمدم و مدتی را در محوطه ای محصور از شمشادهای کوتاه با برگ های تر و تازه کنار گور نویسنده ای بزرگ به سر می بردم. میوه های خشک و قهوه ای رنگ بلوط اغلب دور مزارش را می پوشاند. برگ های بلوط و شمشاد بر سنگ مزارش ریخته بود. کنار گورش می نشستم و به فکر فرو می رفتم. به خود می گفتم:« چنان که می خواست، حداقل در مرگ، گوشه ای دنج و بی سر و صدا و آرام یافت تا آسوده باشد و کسی آزارش ندهد.» سنگ هرمی سیاه رنگ گورش را با آب می شستم و اندکی بعد از آنجا بیرون می آمدم. یک خیابان باریک و پردرخت را که میان دو بلوک بود پشت سر می گذاشتم. از کنار گور یهودیانی که در اسارت مرده بودند، از کنار مجسمه های شهدای جنگ می گذشتم و پای دیوار فِدِره می رسیدم. آنجا پای آن دیوار بود که فریاد صدها انقلابی را که سُرب داغ به قلبشان نشسته بود می شنیدم. نوارهای روبان سرخ، گل های سرخ مرا به یاد آن واقعه می انداخت.(۵) بعد، دوباره بر می گشتم و به زیر آن طاق بزرگ، آنجا که خاکستر مردگان را در دیوار می گذاشتند، می رسیدم. اینجا همیشه آخرین نقطه ای بود که پس از تأمل بسیار در آن، گورستان را ترک می کردم و آن روز هم به این آخرین نقطه رسیده بودم. عکس انسان هایی که پیش از من زیسته اند، گل های خشکیده با روبان های سرخ و بنفش پر گرد و خاک، گلدان های نیمه شکسته و بدون آب در من حالتی به وجود آورده بود که شاید هیچ گاه نتوانم توصیفش کنم. نمی دانم در آن حالت به زندگی فکر می کردم یا به مرگ یا به هیچ کدام. یا شاید به آن رؤیا می اندیشیدم. یک باره آن جوان از پشت دیوار پیچید و کنار یک سنگ قبر ایستاد.
نه! من نمی خواهم شما را حتی برای یک لحظه هم که شده است به دنیایی ورای آنچه واقعیت دارد ببرم. ولی این را هم نمی توانم انکار کنم که برای یک لحظه احساس کردم همه وقایع آن روز را قبلاً دیده ام. کجا؟ نمی دانم. و آغاز آشنایی من با آن جوان از همین جا بود.
او خودش نزدیک من آمد و از من سراغ گور بالزاک را گرفت. به او گفتم:« باشد، با هم می رویم. یک بار من به آنجا رفته ام.» جوان پرسید:
ـ شما اسپانیایی نیستید؟
این جمله را هم یک بار شنیده بودم. این جمله چقدر وهم آلود بود. به نظرم آمد که یک روز می بایستی کسی در گورستان پرلاشز نزدیک آن طاق بزرگ، نزدیک آن خاکسترها وقتی من به لرزش برگ ها خیره شده بودم، این جمله را زمزمه کند. پوزخند زدم. خواستم خودم را گول بزنم که همه چیز تصور و خیال است. آیا انسان اغلب اوقات دانسته خود را گول نمی زند؟ به اتفاق راه افتادیم و او سر صحبت را باز کرد. از گورستان حرف زد. گفت که محیط آن را بسیار دوست دارد و هر زمان که دلش می گیرد به یاد از دست رفتگانش به گورستان می آید. بعد از من پرسید:
ـ شما اینجا چه کار می کنید؟.
گفتم:
ـ من هم اینجا کسی را دارم، آن گوشه، پای آن درخت بلوط خوابیده است. روزهای یکشنبه به ملاقاتش می آیم.
سکوت کرد. حتی از من نپرسید که او کیست و چه مدت است که او را به خاک سپرده اند. چند بار از نظرم گذشت که به او بگویم: « من شما را در رؤیا دیده ام». خنده ام گرفت. تنها گفتم:
ـ من شما را یک جا دیده ام.
و او خودش گفت:
ـ شاید، شاید!
از گورستان که بیرون آمدیم او گفت:
معذرت می خواهم من دلم گرفته است و این جور مواقع معمولاً آبجو می نوشم، شما هر چه دوست دارید سفارش دهید.
رفته رفته گفت و گوهایمان را به مسایل مختلف کشاندیم. من احساس کردم که یک هم صحبت یک همدرد پیدا کرده ام. او اسپانیایی بود و فلسفه می خواند. چهار سال بود که در پاریس زندگی می کرد. موضوع کافه ماسکوت را برایش تعریف کردم. با ناباوری نگاهم کرد. بعد، اصولاً عقیده اش را درباره مسائل ماوراءالطبیعه پرسیدم. به طور خیلی جدی گفت که جز به جهان واقعی به چیز دیگری نمی اندیشد. بعد به فکر فرو رفت و پس از مدتی که به گوشه ای خیره شده بود و گیلاس آبجو را در دستش می گرداند پرسید:
ـ چرا چنین سئوالی می کنی؟
من گفتم:
ـ شاید باور نکنی ولی آنچه برایت تعریف کردم شوخی نبود.
آن روز وقتی از کافه در آمدیم قرار گذاشتیم که روزها حدود ساعت یک بعدازظهر به کافه ماسکوت بیاییم تا گفت و گو کنیم. وقتی از او جدا می شدم لبخندی زد و گفت:
ـ یک چیز را برایت بگویم و آن هم این است که من فعلاً خیال بازگشت به کشورم را ندارم. آنجا خفقان و بگیر و ببند است.(۶) می دانی برای من موضوع های سیاسی و فلسفی به یک اندازه جدی است.
کافه ماسکوت پاتوق ما شد. دو روز بعد ساعت یک بعدازظهر او را دیدم. آمد و یک راست روبه روی من نشست. دو سه جلد کتاب همراهش بود. دقت نکردم چه کتاب هایی است. شاید هم به یادم نمانده است. نمی دانم. آن رؤیا را برایش شرح دادم. به او گفتم که می تواند آن را باور کند یا نکند. مدتی به من خیره شد و بعد گفت:
ـ تو باید با کاتیا(۷) آشنا شوی، او نامزد من است، او هم مثل تو زیاد در بند این مسایل است.
گفتم:
ـ نه! اشتباه می کنی، من خودم هم این مسایل را باور ندارم ولی گفتم شاید تو که فلسفه می خوانی بتوانی جوابی به من بدهی.
او نفسی تازه کرد و گفت:
ـ همان که گفتم، تو باید با کاتیا آشنا شوی. او ارمنی و اهل لهستان است. دو سالی است که می خواهم با او ازدواج کنم ولی هزاران مشکل برایمان می تراشند.
نگاهی پرسشگر به او انداختم و گفتم:
ـ چطور؟
ـ بعد فرصت بیشتری برای گفت و گو داریم. فردا وقت داری؟ با کاتیا اینجا می آیم.
من قبول کردم. قرار ملاقات ما به فردا افتاد.
—- ۲
خوان(۸) و کاتیا به موقع آمدند. ساعت دیواری کافه کمی از یک گذشته بود. کاتیا را دختری لاغراندام و کوتاه قد با صورتی استخوانی و موهای خرمایی دیدم. بسیار ساده می نمود. چشمان درشت میشی اش نوعی ذکاوت، حجب و حیا و نوعی فروتنی در خود داشت. در یک لحظه احساس کردم که این دختر نوعی آرامش و سنگینی شرقی در وجود خود دارد. خوان او را به من معرفی کرد. کاتیا به نرمی گفت:
ـ خوان حرف هایی درباره شما به من گفته است. نمی دانم باز از همان شوخی های همیشگی است یا راستی شما هم در عوالم خاصی سیر می کنید؟
قاشق را در فنجان قهوه گرداندم و یک جرعه نوشیدم. کاتیا خیلی ملایم سخن می گفت و گاهی به خوان خیره می شد. من نگاهم متوجه صلیبی شد که با زنجیر طلایی به گردنش آویخته بود. در جواب گفتم:
ـ خوان مرا هم دست می اندازد. اما تا جایی که به من مربوط است ارمنیان و مسائل آنها برایم بسیار جدی هستند. حالا در مورد چیزهای دیگر بگذارید خوان هر دوی ما را دست بیندازد.
بعد هر سه خندیدیم. مدتی در باره مسائل روزمره گفت و گو کردیم. کاتیا یک لحظه چشم هایش به گوشه ای خیره ماند. صلیب کوچک را مابین دو انگشتش نگاه داشته بود. لبخند رفته رفته از روی لب هایش محو می شد. بعد رو به خوان کرد و گفت:
ـ خوبست یک شب ایشان پیش ما بیایند. شام را با هم می خوریم. حرف برای گفتن زیاد است. من حتی می توانم داستان پاتریشیا را برایشان تعریف کنم.
من گوش هایم تیز شد. پرسیدم:
ـ داستان پاتریشیا؟
خوان وسط حرف من پرید و گفت:
ـ کاتیا راست می گوید. کی وقت داری پیش ما بیایی؟ فردا شب می توانی؟ مثلاً ساعت هفت بعدازظهر یا هفت و نیم. کدامش برایت بهتر است؟
من مکثی کردم و گفتم:
ـ اگر مانعی ندارد بگذاریم برای پس فردا شب.
و قصدم این بود که یک شب را فرصت داشته باشم روی حرف هایی که زده بودیم فکر کنم.
کاتیا و خوان نگاهی به هم کردند و بعد هر دو گفتند:
ـ باشد، پس فردا شب، ساعت هفت و نیم منتظریم، خوبست؟
ضمن تشکر سری تکان دادم و قبول کردم. خوان نگاهی به فنجان های خالی قهوه انداخت که سکه های یک فرانکی و بیست سانتیمی کنارشان روی هم چیده شده بود. بعد گفت:
ـ نشانی خانه را که قبلاً به تو گفته ام. یادت که هست، منطقه شانزده، کوچه… زن دربان خیلی خوش اخلاق نیست. اگر استنطاق کرد به او بگو که با کی کار داری. به ما می گوید عاشقان مالیخولیایی. نمی دانم این اسم را برای چه روی ما گذاشته. این صفت برای کاتیا مناسب است ولی من مطلقاً مالیخولیایی نیستم.
گفت و گوهای ما لا به لای سر و صدای کافه ماسکوت گم می شد. جلوی پیشخوان عده ای ایستاده بودند و مشروب می خوردند و بلند بلند حرف می زدند. خود موسیو ماسکوت هم ساکت نشسته بود و با بی تفاوتی به حرف های آنها گوش می داد. وقتی از هم خدا حافظی می کردیم کاتیا با من دست داد و گفت:
ـ منتظرتان هستیم، یادتان نرود. مطمئن باشید حرف برای گفتن زیاد داریم.
من گفتم:
ـ به شرطی که داستان پاتریشیا فراموشتان نشود.
کاتیا چشمانش برقی زد:
ـ ابداً، ابداً من این داستان را برای خیلی ها تعریف کرده ام.
لحظه ای بعد از هم جدا شدیم. آنها لا به لای جمعیت گم شدند و من همان طور که به قرار ملاقات، گفت و گوهایی که در کافه داشتیم و به خیلی چیزهای دیگر فکر می کردم آهسته آهسته از کافه دور شدم. سوز سردی می آمد. لبه بارانی ام را برگرداندم و به طرف خانه به راه افتادم.
—- ۳
آن شب قهوه ای در کافه ماسکوت نوشیدم و بیرون آمدم. آسمان کیپ گرفته بود و نم نمک باران می آمد. شال گردنم را محکم به دور گردنم پیچیده بودم. بارانی می چسبید. از پله های ایستگاه مترو که بالا آمدم در خیابانی نسبتاً تاریک افتادم. گُله به گُله چراغ های جیوه ای از لابه لای برگ های شسته و براق درختان نورپاشی می کرد و سایه روشن هایی روی پیاده رو به جای می گذاشت. با این حال، خیابان چندان روشن نبود. در یک کوچه سنگ فرش افتادم. هیچ کس آن حوالی دیده نمی شد. یک پاسبان سیاه پوست که موهای فرفری اش از زیر کلاه بیرون زده بود، آهسته از کنارم گذشت و سرتا پایم را برانداز کرد. به زودی خانه را پیدا کردم. حوالی یک سفارتخانه بود. داخل شدم. از راهروی باریکی گذشتم و به حیاط کوچکی رسیدم. چراغ یک اتاق در طبقه هفتم روشن بود. حدس زدم که باید اتاق کاتیا و خوان باشد. از پله ها بالا رفتم. پاگرد پله ها تنگ و نفس گیر بود. از راه پله ها بوی نا می آمد. صدای پایم روی پله های چوبی در راهرو می پیچید. در مجموع ساختمان کهنه ای بود. راهرو تاریک بود و از زیر در اتاق آنها یک نوار باریک نور بیرون می زد و کف راهرو را می پوشاند. دو ضربه به در زدم. کاتیا و خوان در آستانه در ظاهر شدند. خوان یک بلوز خاکستری یقه بسته پوشیده بود و کاتیا یک ژاکت قهوه ای به تن داشت و صلیب طلایی را با زنجیر به گردن آویخته بود. به زودی دور میز نشستیم. اتاق ساده ای بود. دو کاناپه، یک قفسه کتاب، یک تلویزیون، یک جالباسی و دو سه صندلی تنها وسایل اتاق بود. کاتیا برخاست و از آشپزخانه کوچکی که متصل به اتاق بود قهوه آورد. پس از قهوه میز شام را چیدند. صحبت های خوان مرا سر شوق آورده بود و به این کانون کوچک و گرم غبطه می خوردم. ضمن شام خوان گفت:
ـ یک بار برایت گفته بودم که دو سال است می خواهم با کاتیا ازدواج کنم ولی برایمان اشکال تراشی می کنند. می دانی علتش چیست؟ کاتیا الآن هشت سال است که خانواده اش را ندیده است. اگر به کشورش برود دیگر به این سادگی ها نمی تواند برگردد. یک ماه قبل که پدرش فوت کرد کاتیا بی تابی می کرد، می خواست به ورشو برود ولی فکر می کرد دیگر هرگز مرا نبیند. خیلی دردآور است. از طرفی، اگر هم با من ازدواج کند به این سادگی ها به من اجازه اقامت در لهستان را نمی دهند و تازه اگر هم بدهند بیرون آمدن از کشور مشکل است. می دانی دوست من عشق این محدودیت هایی را که دولت ها برای آدم ها به وجود می آورند نمی شناسد، اصلاً قبول ندارد. عشق حد و مرزی نمی شناسد. آدم ها بیهوده می کوشند عشق را مثل پرندگان در قفس بیندازند. روابط بین دولت ها و مقررات سیاسی و هزاران حرف دیگر در برابر شکوه عشق کلمات حقیری بیش نیستند. من و کاتیا برای این حرف ها ارزشی قائل نیستیم گرچه هر دو به سرزمین خود صمیمانه عشق می ورزیم.
من فقط به حرف های خوان گوش می دادم و دست از شام کشیده بودم. خوان شمرده و با احساس حرف می زد و کاتیا سراپا گوش بود. در اثنای صحبت های خوان، به طور ناگهانی، متوجه یک عروسک کهنه شدم که روی قفسه کتاب ها نشسته بود. عروسک یک پیراهن آبی آسمانی با پولک های سرخ به تن داشت. موهایش طلایی بود و با چشم های باز و لپ های صورتی و لب های سرخ به من خیره شده بود. کاتیا متوجه نگاه من به عروسک شد. خنده لطیفی کرد و من دندان های سفید و براقش را دیدم. گفت:
ـ عروسک قشنگ و کهنه ای است، این طور نیست؟
من گفتم:
ـ بله همین طور است.
کاتیا گفت:
ـ بین این عروسک؛ آن قاب عکس کوچکی که به دیوار است؛ و داستان پاتریشیا، که قولش را به شما داده بودم، رابطه ای هست. من امشب آن داستان را برایتان تعریف می کنم تا بدانید از خوابی که شما دیده اید یا حتی رؤیایی که بین خواب و بیداری دیده اید عجیب تر هم وجود دارد. گرچه خوان هیچ کدام اینها را نمی خواهد باور کند.
من یک باره متوجه قاب عکس کوچکی شدم که در گوشه ای از اتاق به دیوار بود. عکس متعلق به دختر کوچکی بود که لبخندی محو در صورتش دیده می شد. موهایش صاف و براق به نظر می آمد. شاید عکس بچگی کاتیا بود یا به کسی دیگر تعلق داشت. کاتیا و خوان را مخاطب قرار دادم و گفتم:
ـ من با بی تابی منتظر شنیدن داستان های شما هستم.
کاتیا میز شام را برچید. در میان گفت و گو های من و خوان، کاتیا کتابی از قفسه بیرون آورد و نشانم داد. عنوان کتاب دنیای ارواح بود. کاتیا گفت:
ـ این کتاب را فعلاً مطالعه می کنم. در حال اتمام است. بعد می توانم به شما بدهم تا بخوانید. شاید مطالبی که مورد علاقه تان باشد در آن پیدا کنید. در این کتاب سعی شده است تحلیلی علمی از آنچه به صورت افسانه در باره روح گفته اند به دست دهد.
من بی اختیار نگاهم به چهره خوان افتاد و دیدم که با ناباوری به کاتیا می نگرد. کتاب را از دست کاتیا گرفتم و سرسرکی ورق زدم. بعد به فهرست مطالب نگاه کردم. شاید کتاب جالبی بود، نمی دانم. هیچ وقت آن کتاب را از کاتیا نگرفتم. نمی دانم چرا. شاید جذبه آن داستان عجیب که او آن شب برای من تعریف کرد همه چیز را از یادم برد. کاتیا قهوه آورد و پس از آن رو به من کرد و گفت:
ـ حالا آن داستان را برایتان شرح می دهم.
من با بی صبری متوجه کوچک ترین حرکات او شدم. گوش هایم تیز شده بود و کلماتی را که از دهانش بیرون می آمد با ولع گوش می دادم. کاتیا داستان خود را چنین ادامه داد:
—- ۴
هشت سال پیش بود که به پاریس آمدم. خیلی کمرو و خجالتی بودم. هیچ کجا را نمی شناختم. من در یک مسابقه زبان فرانسه که در ورشو برگزار شده بود شرکت کرده و موفق شده بودم. خیلی خوشحال بودم. در رشته ادبیات سوربن(۹) نام نویسی کردم. من عاشق ادبیات هستم.
خوان وسط حرف کاتیا پرید:
ـ و بگو که عاشق خواب و خیال هم هستی.
هر سه خندیدیم. کاتیا ادامه داد:
ـ روزها از پی هم می گذشت. من برای آنکه هم کمکی به زبانم شده باشد و هم کمی مبلغ کمک هزینه تحصیلی تا حدودی جبران شود به دنبال کار بودم. به وسیله یکی از دانشجویان فرانسوی کاری در یک هتل پیدا کردم. کار ساده ای بود. پول زیادی هم نمی دادند. کارم این بود که در قسمت اطلاعات به مراجعه کنندگان جواب بدهم. گاهی اوقات هم تا دیر وقت، یعنی تا زمانی که درِ هتل را می بستند، بیدار می نشستم. گرچه ساده بود ولی از این کار خوشم نمی آمد. هیچ تحرکی نداشت. احساس بطالت می کردم. همیشه کتاب همراهم بود و مطالعه می کردم. در هتل دوستان خوبی پیدا کرده بودم. یک روز اتفاق جالبی افتاد. یکی از دوستان مادربزرگم، که اغلب به خانه ما می آمد، سر و کله اش در هتل پیدا شد. او از ورشو می آمد و می خواست در پاریس بماند و همان جا کار کند. تا وقتی که من در آن هتل بودم، او هم کارش مورد پسند صاحب هتل واقع شد و همان جا ماند. کار او جمع و جور کردن اتاق ها، عوض کردن ملافه ها و رو بالشی ها، تمیز کردن راهروها و کارهایی از این قبیل بود. یک روز علت آمدن او را به پاریس پرسیدم؛ جواب درستی به من نداد. هر روز که یکدیگر را می دیدیم از مادربزرگ یاد می کرد. از خاطرات دوستی اش با او حکایت ها داشت. مادربزرگ زن عجیبی بود. سرزنده و بشاش، پر حرف و ترو فرز و خیلی صفات دیگر که نشان زندگی داشت و تا آخر با او همراه بود. به خانه ما پیرزن های زیادی رفت و آمد می کردند. مامان ورونیکا(۱۰) از همه پذیرایی می کرد. همه دوستان مادربزرگ، مادرم را « دخترم» خطاب می کردند و عبارت « ورونیکا، دخترم!» مرتب در اتاق تکرار می شد.
مادربزرگ تنها یک دوست داشت که هیچ وقت به خانه ما نمی آمد و هر وقت دلش برای دوستش تنگمی شد، خودش بلند می شد و به خانه او می رفت. مادربزرگ از این دوست خیلی تعریف می کرد. هفته ای یک بار و گاهی وقت ها دو بار به او سر می زد. آن وقت ها من مدرسه می رفتم. عصرها که با مانیا(۱۱)، خواهرم، از مدرسه بر می گشتیم، مامان ورونیکا سماور را روشن می کرد. برونیا(۱۲)، کوچک ترین خواهرم، که هنوز مدرسه نمی رفت، تازه از خواب بیدار شده بود. او هم می آمد و پهلوی ما می نشست. سماور قُل و قُل می جوشید و بخارش در اتاق می پیچید. بیرون باران می آمد. روی شیشه ها بخار می نشست. اتاق گرمای دلچسبی داشت. مادربزرگ یک گوشه می نشست و عینک ذره بینی اش را به چشم می گذاشت و کتاب می خواند. مامان ورونیکا برای ما چای می ریخت. بخار مطبوع چای به صورتم می خورد. برونیا عروسک کوچولویش را در بغل می فشرد. مامان می رفت و پهلوی برونیا می نشست، بعد برونیا را بلند می کرد و روی زانوهایش می نشاند. برونیا پنج ساله بود و من چهار سال از او بزرگ تر بودم. مانیا کلاس دوم بود. او هفت سال داشت. پدرم انسان شریف و درستکاری بود. او مهندس بود و در زندگی زجر زیادی کشیده بود. چندی پس از اشغال لهستان، نازی ها رفته رفته ارمنیان را نیز می گرفتند و روانه اردوگاه های کار می کردند. در واقع یک ژنرال نازی که مسئول جمع آوری نیروهای کار در سرزمین های اشغالی بود طی یک سخنرانی گفته بود که ارمنیان از نژاد آریا نیستند و باید با آنان مانند یهودیان برخورد کرد! گروه گروه ارمنیان روانه بازداشتگاه ها می شدند. از کسانی مانند پدرم که مهندس بودند یک نفس کار می کشیدند. در واقع اردوگاه کار با اعمال شاقه بود. آن ژنرال نازی در سپتامبر۱۹۴۳م به دست پارتیزان های گروه میساک مانوشیان در پاریس ترور شد. رهبرگروه، میساک مانوشیان، چهره نجیب و دوست داشتنی ارمنیان و دو تن از اعضای شرکت کننده تیم حمله به اتومبیل ژنرال نازی، سلستینو آلفونسوی(۱۳) اسپانیایی و مارسل ریمان(۱۴) لهستانی ارمنی تبار بودند. من و خوان اینها را خوب به خاطر سپرده ایم، زیرا اینها تاریخ و هویت ما هستند و هم وطنان ما بودند که جان برکف در این حمله شرکت کردند. هر دوی آنها کنار هم و همراه بقیه اعضای گروه مانوشیان در بعدازظهر سرد و غمگین ۲۱ فوریه ۱۹۴۴م تیرباران شدند. این تاریخ هرگز از یاد ما ارمنیان نخواهد رفت. پدرم همیشه نام این قهرمانان را می برد و یادشان را گرامی می داشت. او از زمان بازداشتگاه خاطرات تلخی به یاد داشت و معتقد بود که ارمنیان از این دوران نیز سربلند بیرون آمده بودند.
پدرم زیاد کار می کرد و همیشه دیر از سر کار به خانه باز می گشت. برونیا اغلب خوابیده بود ولی من و مانیا بیدار می ماندیم. با اینکه چشم هایمان از زور خواب می سوخت ولی کتاب هایی را که پدر از کتابخانه شهرمی گرفت می خواندیم یا اگر گیج خواب بودیم فقط ورق می زدیم. مامان ورونیکا روی کاناپه ای می نشست و برای برونیا ژاکت می بافت. اتاق خواب من و خواهرانم طبقه بالا بود، یک اتاق که پنجره اش رو به خیابان باز می شد و دریچه کوچکی هم به باغ همسایه داشت. یک روز یکشنبه، که همه در خواب بودند، من از پنجره اتاق دیدم که مادربزرگ و مامان ورونیکا در حالیکه ساک کوچکی در دست داشت و شال قهوه ای رنگی به دور گردنش پیچیده بود از خانه بیرون رفتند. تا جایی که می توانستم با نگاه تعقیبشان کردم. نزدیک ظهر مادربزرگ و مامان ورونیکا بازگشتند. مامان ورونیکا اخم هایش در هم بود. از مادربزرگ پرسیدم: « مادربزرگ، شما با مامان کجا رفته بودید؟». مادربزرگ گفت: « رفته بودیم پیش خاله پاتریشیا». من این اسم را برای اولین بار می شنیدم. با تعجب پرسیدم: « خاله پاتریشیا؟ خاله پاتریشیا کیه؟». مامان ورونیکا وسط حرف ما پرید و گفت: « اوه کاتیا جان، پاتریشیا دوست مادربزرگه، خیلی زن خوبیه!». من با بی تفاوتی گفتم: « من که او را ندیدم!» این همان دوست مادربزرگ بود که هیچ وقت به خانه ما نیامده بود و فقط مادربزرگ به دیدنش می رفت. واقعه آن روز به کلی فراموش شده بود. شاید یک سال از آن می گذشت. پاییز بود، یک شب دیر وقت بود که پدرم به خانه آمد. من و مانیا هنوز بیدار بودیم. با عجله از پله ها پایین آمدیم. به محض این که چشم پدر به ما افتاد حرفش را قطع کرد؛ مثل اینکه از موضوعی با مادرم حرف می زد که نمی خواست ما از آن سر در بیاوریم. بعد ما را بوسید و گفت که برویم و بخوابیم. من و مانیا به اتاق برگشتیم. برونیا چند روزی بود که کسل بود و درست بازی نمی کرد. مامان او را پیش دکتر برده بود و دکتر گفته بود که تنها یک سرماخوردگی ساده است. مانیا زود به خواب رفت اما من خوابم نمی برد. صدای نفس های برونیا در اتاق می پیچید. آهسته کنار تخت برونیا رفتم و دست به پیشانی اش گذاشتم. از تب می سوخت. دوباره به رختخواب رفتم. تازه چشم هایم گرم شده بود که احساس کردم کسی مرا صدا می کند. از رختخواب بیرون پریدم. مانیا و برونیا در رختخواب بودند. از طبقه پایین صدای حرف پدر و مامان ورونیکا می آمد. پدر می پرسید: « تو مرا صدا کردی؟». مامان پاسخ می داد: « نه. من وقتی از خواب پریدم دیدم تو هم بیداری!». پدر می گفت: « تو صدایی نشنیدی؟». مامان پاسخ می داد: « نه، من فکر می کردم تو مرا صدا می کنی». چیز غریبی بود. در یک لحظه من و پدر و مادر احساس کرده بودیم که کسی ما را در خواب صدا می زند و هر سه از خواب پریده بودیم. در همین موقع بود که صدای مادربزرگ هم بلند شد. فردای آن روز، بعدازظهر، حال برونیا سخت شد. مامان ورونیکا و پدر همان وقت او را پیش دکتر بردند. دکتر علائم دیفتری در برونیا دیده بود. تخت برونیا را به طبقه پایین بردند. برونیا یک گوشه اتاق در تختخوابش افتاده بود. رنگ از رویش پریده بود. عروسک کوچولویش را یک آن از خودش دور نمی کرد. پرستار بالای سرش بود. سوپ مرغ در گلویش می ماند و پایین نمی رفت. پرده سفیدی در گلویش بسته بود. پرستار مرتب به او گلوکز می زد. آثار ترس و وحشت را در چشمان پدر و مادرم می دیدم. سرشب حال برونیا بهتر شد. از رختخوابش بیرون آمد و عروسک کوچولویش را بغل گرفت و دو سه بار در اتاق دوید. آخر شب تب بالا رفت و برونیا بی حال در رختخواب افتاد. هنوز سپیده صبح نزده بود. هوا تاریک و روشن بود که صدای ضجه مامان ورونیکا و پدر را از طبقه پایین شنیدم و خودم را از پله ها به پایین پرت کردم. برونیا بی حرکت در رختخوابش افتاده بود. چشمان خودش و عروسکش هر دو بسته بود. دست کوچکش را دور عروسکش حلقه کرده بود و چند تار موی طلایی عروسک لای انگشتانش مانده بود. این نخستین برخورد من با مرگ بود. مقابل تخت برونیا زانو زدم و گریستم. پرستار مرا از تخت دور کرد. من دوباره خودم را به تخت رساندم و دست برونیا را در دستم گرفتم. پرستار مرا کشید. چنگ زدم و عروسک برونیا را از بغلش بیرون آوردم. مامان ورونیکا مرا در بغل گرفت. مانیا هنوز از خواب بیدار نشده بود. آن روز و روزهای بعد به من خیلی سخت گذشت. جای تخت برونیا همیشه در اتاق خالی بود.کم کم زندگی به وضع عادی سابق برگشت. باز هم وقتی من و مانیا از مدرسه برمی گشتیم سماور قُل قُل می جوشید و بخار در اتاق می پیچید و مادربزرگ کتاب می خواند و مامان ورونیکا ژاکت می بافت. چند سال دیگر سپری شد. من سال آخر دبیرستان را می گذراندم. یک روز یکشنبه مادربزرگ به من گفت: « کاتیا، بیا امروز با هم به جنگل برویم!». من قبول کردم و با مادربزرگ از خانه بیرون رفتیم. باران نم نم می بارید و برگ های درختان سرو و کاج شسته شده بود و برق برق می زد. از کنار خیابان آهسته آهسته می رفتیم. مادربزرگ یک ساک کوچک در دست داشت. وقتی به جنگل رسیدیم، مادربزرگ به من گفت: « تو همین جا روی نیمکت بنشین، من الآن بر می گردم» و از من دور شد. من او را با نگاه تعقیب می کردم. لابه لای درختان کهنسال جنگلی یک کلبه قدیمی دیده می شد. من بارها از کنار این کلبه گذشته بودم، حتی به فکرم رسیده بود که بروم و در بزنم تا بدانم چه کسی در آن زندگی می کند. مادربزرگ یک راست به طرف کلبه رفت. در زد، در باز شد و او به داخل کلبه رفت. حدود یک ربع ساعت گذشت. مادربزرگ از کلبه در آمد و مرا صدا زد. من به طرف کلبه به راه افتادم. بوته های پامچال گُله به گُله روییده بود. به تنه درختان خزه هایی به رنگ سبز چمنی چسبیده بود. مقابل کلبه رسیدم و به طرف مادربزرگ رفتم. در این وقت پیرزنی را دیدم که در آستانه در ایستاده بود. موهایی خاکستری داشت. پیرزن یک لحظه در چشمان من نگاه کرد. احساس کردم که قدرت حرکت ندارم. چشمان آن پیرزن به قدری مرموز و پر جذبه بود که من وحشت کردم. مادربزرگ گفت: « کاتیا! با خاله پاتریشیا آشنا شو!». من ترسیده بودم و این را مادربزرگ احساس کرده بود. سلام کردم و آن پیرزن خاکستری چشم جواب سلامم را داد. داخل کلبه رفتیم و در اتاقی دور یک میز چوبی نشستیم. پیرزن قهوه جوش را از سر چراغ برداشت و در فنجان های ما قهوه ریخت و بعد پهلوی من نشست و گفت: « دخترم، به کلبه من خوش آمدی، من بارها به مادربزرگ گفته بودم که نوه هایش را اینجا بیاورد» و بعد خندید و در اثنای خنده به من چشم دوخت. دوباره احساس کردم که قدرت حرکت ندارم. چشمان آن پیرزن عجیب بود، خیلی عجیب. مادربزرگ گفت: « کاتیا می خواهی خاله پاتریشیا برایت فال بگیرد؟» من مستأصل شده بودم. نمی دانستم چه بگویم. مادربزرگ رو به پیرزن کرد و گفت: « پاتریشیا فالش را ببین ولی زیاد نترسانش!». این جمله مادربزرگ مرا به فکر فرو برد. پیرزن در چشمان من نگاه کرد. من در حالتی میان خواب و بیداری فرو رفتم. احساس کردم قادر به انجام کوچک ترین حرکتی نیستم. پیرزن مژه نمی زد و مستقیم به چشمان من خیره شده بود. چند دقیقه به همان حالت باقی ماندم، سپس او شروع به صحبت کرد و گفت: «دخترم! تو به زودی به سفری خواهی رفت که هشت یا نُه سال طول می کشد. قصدت از این سفر ادامه تحصیل است ولی موفق نمی شوی تحصیل را دنبال کنی. در طول این سفر پدرت را هم از دست خواهی داد!». من به خود لرزیدم. مادربزرگ گفت: « پاتریشیا بس است!». پیرزن ادامه داد: «دخترم چیزهای زیادی هست که نمی توانم بگویم. در ازدواج با مشکلات زیادی رو به رو می شوی ولی همه رفع خواهد شد. به من اطمینان داشته باش! به من اطمینان داشته باش!» و این جمله را چند بار تکرار کرد. بعد گویی خودش هم از حالت خلسه ای طولانی بیرون آمد و نفسی تازه کرد. من احساس می کردم که از خواب بیدار شده ام و آنچه را پیرزن به من گفته است در خواب دیده ام.
وقتی از کلبه بیرون می آمدیم، پاتریشیا مرا بوسید و در گوش مادربزرگ چیزی گفت. به خانه که رسیدیم مادرم دلواپس شده بود. به او گفتم: « مامان، من و مادربزرگ امروز پیش خاله پاتریشیا رفتیم!». مادرم تکانی خورد. زیر لب گفت: « خاله پاتریشیا؟!». بعد رو به من کرد و با تردید پرسید: « ببینم کاتیا! فال که برایت نگرفت؟!». من گفتم: « چرا مامان برایم فال هم گرفت!». رنگ از روی مادرم پرید. دست هایش شُل شد و روی پیش بندش افتاد. همان جا روی نیمکت نشست. برایش چای ریختم و به دستش دادم. وقتی حالش به جا آمد، آهسته از من پرسید: «خوب کاتیا! او به تو چه گفت؟». گفتم: « مامان، حرف مهمی نزد، فقط گفت که به سفر طولانی می روم که هشت تا نُه سال طول می کشد. همین طور گفت که در ازدواج با گرفتاری هایی رو به رو می شوم». مادر مکثی کرد و دوباره پرسید: «دیگر چیزی نگفت، از مرگ کسی با تو حرف نزد؟». من به خود لرزیدم. آن زن آشکارا از مرگ پدرم خبر داده بود ولی من نمی خواستم این را به مادرم بگویم. به او گفتم: « نه مامان، چیزی در این باره به من نگفت». مادر با تردید پرسید: « مطمئنی؟» و من با تحکم گفتم: « بله مامان مطمئن هستم». مادر کمی آسوده شد. مادربزرگ در اتاق نبود که حرف های ما را بشنود. مانیا هم از خانه بیرون رفته بود. من دست مادرم را گرفتم و او را آوردم و روی کاناپه نشاندم و خودم هم پهلویش نشستم. او هنوز دلواپس بود. پرسیدم: « مامان ورونیکا تو را به خدا بگو چه شده، چرا ناراحتی، موضوع پاتریشیا چیست، این زن عجیب کیست که مادربزرگ پیش او می رود؟». مادر دست های مرا گرفت و نوازش کرد. بعد آرام گفت: « کاتیا، دخترم، آن زن مرموز، مرگ خواهرت را پیش بینی کرده بود. یادت می آید؟ درست نُه سال پیش بود که برونیا دختر قشنگ و کوچولوی من مُرد. دیفتری گرفت. آن دکتر ابله نتوانست مرضش را تشخیص دهد. دختر کوچولو و نازنین من مُرد. یادت هست؟». من سری تکان دادم. همه وقایع آن روز صبح، ضجه های مادرم، جسد سرد برونیا، عروسک کوچکش که در بغل گرفته بود، همه و همه به یادم بود. مادر ادامه داد: « کاتیا! سال ها پیش زمانی که هنوز تو هم به دنیا نیامده بودی و من تازه با پدرت ازدواج کرده بودم، روزی به اتفاق مادربزرگ به جنگل رفته بودیم. در همان کلبه مرموز بود که مادربزرگ، پاتریشیا را به من معرفی کرد. مادربزرگ درباره سوابق دوستی اش با آن زن هیچ چیز به من نگفته بود و هیچ گاه هم چیزی نگفت. آن زن عجیب با آن چشم های نافذ که هر جنبنده ای را سر جایش میخکوب می کرد، راست و مستقیم در چشم های من نگاه کرد. من در حالت خلسه ای فرو رفتم. حالتی میان خواب و بیداری. سپس آن زن به من گفت: ,ورونیکا دخترم! تو صاحب چند دختر خواهی شد که یکی از آنها به مرض گلو خواهد مُرد،. گوش می کنی به مرض گلو خواهد مُرد! من به خود لرزیدم. پاتریشیا ادامه داد: ,ورونیکا! یکی دیگر از دخترانت مدت ها از تو دور خواهد بود، شاید به سفری دور و دراز برود ولی تو صبور باش، او روزی باز خواهد گشت. بگذار همه چیز را برایت نگویم. همین کافیست!،. بعد از من رو گرداند. احساس کردم که از خواب بیدار شدم، احساس کردم که کسی در خواب چیزهایی به من گفته است، با من حرف زده است و من حرف های او را به یاد می آورم. سال ها گذشت. من حرف های پاتریشیا را کاملاً فراموش کردم. یک روز با مادربزرگ به دیدن پاتریشیا رفتیم. او موضوع مرگ دخترم را دوباره تکرار کرد. من پریشان شدم ولی پس از چند روز حرف های او را فراموش کردم. یک هفته که از مرگ برونیا گذشت، ناگهان به یاد پیش گویی آن زن افتادم و به خود لرزیدم. وجودم سراپا نفرت و بیزاری از آن زن و از چشم های مرموزش شد. آیا حقیقت داشت، حقیقت داشت که آن زن چنین واقعه ای را سال ها قبل پیش بینی کرده بود؟ باور کردنی نبود. برای همین است که از پیش گویی آن پیرزن درباره تو وحشت دارم. می ترسم تو از کنارم بروی و برایت اتفاقی بیفتد».
مادرم خاموش شد. آشکارا می لرزید. او را دلداری دادم. فصل امتحانات نزدیک شد. در امتحانات پایان دوره دبیرستان موفق شدم و بعد در کنکوری که برای اعزام محصل به پاریس تشکیل شده بود موفقیت درخشانی به دست آوردم و به پاریس آمدم. آن زمان که سفرم آغاز شد، حرف های پاتریشیا را کاملاً فراموش کرده بودم. همان طور که قبلاً برایتان گفتم در سوربن، رشته ادبیات نام نویسی کردم. در تظاهرات و میتینگ هایی که اسپانیایی ها بر ضد حکومت فاشیستی آنجا ترتیب می دادند مرتباً شرکت می کردم. در یکی از تظاهرات کار به خشونت کشید. من همراه عده ای دانشجوی دیگر توسط پلیس بازداشت شدم. ابتدا، بورس تحصیلی ام قطع شد و بعد خواستند مرا از کشور اخراج کنند. توسط دانشجویان اسپانیایی به وکیلی رجوع کردم. او کار مرا درست کرد ولی کمک هزینه تحصیلی ام، که از سوی کشور فرانسه تأمین می شد، قطع شده بود. آشنایی من با خوان از همان روزها آغاز شد. دانشگاه را رها کردم و در یک بیمارستان در بخش اطلاعات کار کوچکی گرفتم که پول مختصری، آن قدر که بتوانم کرایه اتاق و خرج خوراکم راتأمین کنم، به من می دادند. جزو وسایلی که با خود از ورشو آورده بودم یکی هم عروسک کوچک برونیا، خواهر از دست رفته ام، بود. یک روز که چمدانم را به هم می ریختم عروسک را گوشه چمدان دیدم که آرام خوابیده بود. یک باره یاد برونیا، یاد مادرم، مادربزرگ و پاتریشیا و آنچه برای مادرم و بعد برای من پیش بینی کرده بود افتادم. دیدم آنچه برایم پیش گویی کرده بود همه و همه حقیقت داشت در حالیکه من به راستی حرف های آن پیرزن را فراموش کرده بودم. واقعاً عجیب بود ولی حقیقت داشت. عروسک را روی قفسه کتاب ها گذاشتم و عکس برونیا، خواهر قشنگم، را قاب گرفتم و به دیوار زدم. بعد پدرم هم که مُرد، دیگر درستی گفتار آن پیرزن به اثبات رسید. دیگر از آن پیرزن چه برایتان بگویم. کافی نیست؟!.
—- ۵
کاتیا خاموش شد. خوان به لب های کاتیا خیره شده بود. من نمی دانستم چه بگویم. به عروسک و بعد به عکس برونیا خیره شدم. یک قطره اشک در چشمان کاتیا می درخشید و به چشمان زیبای او جلوه و تلألوی خاصی می داد. کاتیا گفت:
ـ یک بار تصور نکنید که برایتان داستان سرایی کرده ام. من الآن آدرس پاتریشیا را به شما می دهم تا هر وقت خواستید به سراغش بروید.
بعد از جایش بلند شد و به طرف قفسه کتاب ها رفت و از لای کتابی یک برگ کاغذ بیرون آورد و به دست من داد و گفت:
ـ من آدرس پاتریشیا را قبلاً برای شما روی این کاغذ نوشته ام. حتماً به دیدنش بروید. او از ناگفتنی ها برایتان خواهد گفت. خیلی جالب است، حتی برای آنها که به متا فیزیک اعتقادی ندارند، مثل این خوان که فقط به کتاب های ماتریالیستی اش دل خوش کرده است.
خوان قاه قاه خندید و چیزی نگفت. من گفتم:
ـ راستش پس از حرف های شما احساس دو گانه ای به من دست داده. از یک سو وسوسه می شوم که به دیدار پاتریشیا بروم و از سوی دیگر دلم نمی خواهد کسی از آینده به من خبر بدهد. خبر داشتن از بعضی چیزها نگران کننده است. نمی دانم، شاید بهتر باشد که انسان نسبت به بعضی چیزها بی خبرباقی بماند. شما این طور فکر نمی کنید؟ آیا خبر داشتن از همه چیز در آینده به نوعی تأیید سرنوشت از پیش تعیین شده نیست؟ در این صورت تلاش انسان چه معنایی دارد؟
کاتیا گفت:
ـ نمی دانم! من فقط دانسته هایم را برایتان گفتم و اضافه برآن چیزی نمی دانم!
به ساعتم نگاه کردم. دو بعداز نیمه شب بود. خیلی حرف زده بودیم. به کاتیا گفتم:
ـ داستان شما واقعاً جالب بود. من اصلاً گذشت زمان را احساس نکردم. خیلی وقت تان را گرفتم. من در کشورم دوستان ارمنی دارم اما از اینکه یک دوست ارمنی دیگر پیدا کردم خوشحالم. راستش نمی دانستم که ارمنیان در لهستان هم زندگی می کنند.
کاتیا گفت:
ـ در واقع پس از آن فاجعه بزرگ، آنها به هر کجا که توانستند رفتند. نسلی مانند ما سرزمین اجدادی خود را ندیده ایم. اما شما چرا به سرنوشت ارمنیان علاقه مندید؟
ـ در مقطع هایی از تاریخ کنار هم زندگی کرده ایم. زمان هایی بسیار به هم نزدیک بوده ایم. به قول اصطلاحی که در زبان ما هست«یک روح در دو بدن» بوده ایم. فکر می کنم که سرنوشت ما و آنها شباهت های بسیاری به هم دارد. من دوستشان دارم و سرنوشتشان برایم مهم است. آنچه به سر آنها آمده، قرن ها پیش به سر خود ما آمد. یورش ددمنشانه، کشتار، تجاوز، توهین به هویت ملی، نفی تاریخ و تمدن، تغییر نام ها، نابود کردن آثار فرهنگی، مالیات های سنگین و زجر و تحقیر آداب، جشن ها ، باورها و رسم های کهن ما و در نهایت پریشانی و دربه دری. به باور من، سرنوشت ما و آنها به هم گره خورده. آیا پاتریشیا از اینها هم حرفی زده یا سرنوشت جمعی شما و ما را پیش بینی کرده؟ شما در این باره چیزی به من نگفتید!
و لبخند زدم. کاتیا و خوان هم لبخند زدند و لحظه ای سکوت کردند. کاتیا در پاسخ گفت:
ـ نه در این باره حرفی نزده. اینها را از شما می شنوم. آیا هم وطنان شما هم همین طور فکر می کنند؟ شما نیازی ندارید پیش پاتریشیا بروید، چون سرنوشت قوم خودتان و ما را می دانید. به قول خودتان آینده را هم که لزومی ندارد بدانیم. باید آن را بسازیم! در حال حاضر که نمی توانید با ارمنیان تماس زیادی داشته باشید. منظورم تماس با مردم ارمنستان است.
من لبخندی زدم و گفتم:
ـ از عقیده هم وطنانم در این مورد بی خبرم. من این طور فکر می کنم. اما در مورد تماس با مردم ارمنستان، درست است، در حال حاضر بله، حق با شماست اما از فردا بی خبریم. تا عقیده خوان چه باشد؟ از شام شما هم تشکر می کنم. اگر فرصتش را داشته باشید ملاقات های ما بیش از این باشد؟
کاتیا و خوان، هر دو با خوشحالی گفتند:
ـ البته، البته، می توانیم ساعت ها در باره این موضوع ها با هم حرف بزنیم.
و خوان در دنباله صحبت گفت:
ـ درست است. تو نیازی به پاتریشیا نداری. شاید کاتیا هم از این به بعد به این چیزها نیازی نداشته باشد. ما می توانیم بیشتر یکدیگر را ببینیم و کاتیا هم مرتباً دروغ سرهم کند و تو هم متوجه نشوی!
کاتیا خندید و گفت:
ـ حالا دیدید، به شما چه می گفتم؟ این خوان همین طور است. حاضر نیست حقایق را بپذیرد!
از آنها خداحافظی کردم. وقتی از خیابان نمناک و نیمه تاریک که خانه آنها در آن بود بیرون آمدم، کاغذی را که کاتیا به من داده و نشانی پاتریشیا را روی آن نوشته بود در دست می فشردم. به نظرم رسید که از لابه لای قطرات باران، از یک گوشه تاریک و محو خیابان یک جفت چشم خاکستری و نافذ به من خیره شده است: اینها چشمان پاتریشیا بود!
مهر ماه ۱۳۵۷
پینوشتها:
1- Mascotte ، در زبان فرانسه به معنای نظر قربانی
2- Père-Lachaise
3- Columbarium
۴- آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی! (حافظ)
۵- اشاره به واقعه کمون پاریس، نخستین حکومت کارگری جهان، که در ۲۶ مارس ۱۸۷۱م اعلام موجودیت کرد و در کشتاری که از کارگران طرف دار کمون صورت گرفت، در یک هفته از ۲۲ تا ۲۸ مه ۱۸۷۱م بیش از سی هزار کارگر در پاریس کشته شده و بیش از هفت هزار نفر از کمونارها به کالدونی تبعید شدند. کمونارها در عقب نشینی خود وارد گورستان پرلاشز شدند و نظامیان به دنبال آنها رفتند. آخرین پرده این درام خونین، تیرباران کمونارها پای دیواری در گورستان پرلاشز بود که به دیوار فِدِره ( Fédérés) مشهور است. هر ساله در پاریس آغاز نخستین حکومت کارگری طی مراسمی بر پا می شود.
۶- اشاره به دوران حکومت ژنرال فرانکو در اسپانیا
۷-Katia
۸-Juan
9-Sorbonne
10-Véronika
۱۱- Mania
۱۲- Bronia
۱۳-Celestino Alfonso
۱۴- Marcel Rayman