فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱
والتر آرامیان
والتر آرامیان (۱۹۹۴-۱۹۰۹)
والتر آرامیان نویسنده و مترجم ارمنی در شهر واقارشاپات (اجمیادزین کنونی) متولد شد و در سال ۱۹۳۲ دورۀ دانشکدۀ زبان و ادبیات دانشگاه دولتی ایروان را به پایان رسانید. کار نویسندگی را از سالهای نخست دهۀ ۱۹۳۰ آغاز کرد. در سالهای سیاه پاکسازیهای استالینی والتر آرامیان نیز مانند بسیاری دیگر از اندیشمندان و شهروندان اتحاد جماهیر شوروی به دلایل واهی محکوم و به تبعیدگاههای سیبری فرستاده شد و تا پایان زندگی دیکتاتور در تبعیدگاه به سر برد.
نخستین کتاب این نویسنده که مجموعهئی از داستانهای کوتاه بود با عنوان «قانون تایگا» به سال ۱۹۵۵ پس از رهایی از تبعید، در ایروان انتشار یافت. سپس کتابهای دیگر او به نامهای «داستانهای کوتاه» (۱۹۵۶)، «انسان» (۱۹۵۹)، «عشق انسان» (۱۹۶۲)، «درخت فرو افتاده» (۱۹۶۴)، «مگر همگی خاک شدند؟» (۱۹۷۰)، «گلهای به رنگِ مرکب» (۱۹۷۳)، «کورهراهها» (۱۹۷۷)، «بازگشت» (۱۹۸۳) و … یکی پس از دیگری به چاپ رسید.
یک و نیم دهه زندگی در تبعیدگاهها، زندانها و اردوگاههای گولاگ تأثیری ژرف بر آثار آرامیان به جا گذاشته است و در بسیاری از داستانهای کوتاه او چگونگی زندگی در تبعیدگاهها، طبیعت وحشی و خشن دشتها و جنگلهای شمالِ دور و زندگی مردم سختکوش نواحی قطبی به تصویر کشیده شده است، مردمی که در سختترین شرایط زیست و تحت نارواترین ستمهای اجتماعی، چهرۀ انسانی خود را حفظ میکردند و امید به آینده و عدالت را از دست نمیدادند.
آخرین کتاب آرامیان برگزیدۀ بهترین داستانهای تبعید است که «کولیما» نام دارد و در روزهای پایانی زندگی نویسنده در دست چاپ بوده است.
آثار آرامیان بیشتر داستانهای کوتاه است که از خاطرات و تجربیات نویسنده مایه میگیرند و در آنها طبیعت زیبا و زندگی بیآلایش و روحیات و رنجها و شادیهای مردمی که نویسنده در زادگاه خود و در سالهای تبعید در کنارشان زندگی کرده، بازتاب مییابد.
رمان تاریخی «روسا فرزند آرگیشتی» نیز از کارهای اولیۀ اوست که به سال ۱۹۵۷ در ایروان به چاپ رسیده است.
در زمینه داستانهای کوتاه برای کودکان و نوجوانان آثار بسیاری از این نویسنده بجا مانده است.
والتر آرامیان به ترجمۀ آثاری از زبان روسی نیز پرداخته و چندین کتاب با برگردان وی در ایروان انتشار یافته است که بیشتر داستانهائی برای کودکان و نوجوانان و افسانههای دیگر ملل است.
گفتنی است که برادر نویسنده به نام رافائل آرامیان (۱۹۷۸-۱۹۲۱) نیز از نویسندگان بنام ارمنستان بوده است.
در صفحههای بعد ترجمۀ سه داستان کوتاه از والتر آرامیان به نظر خوانندگان میرسد.
والتر آرامیان
بنویس، «تانیا» به ایروان بیاید
در آبادی «آرکاگالا» زندگی میکردم. هفتصد کیلومتر دورتر، میان کوههای پوشیده از برف، در درهئی که جریان سیلابها پاره-پارهاش کرده بود مردی زندگی میکرد به نام «یاسینسکی». من او را نمیشناختم، ندیده بودمش، ولی میدانستم در یک آبادی که «شگرف» نامیده میشود زندگی میکند. هر شب، پس از آنکه مکالمات اداری از طریق مرکز مخابرات به پایان میرسید، ما یکدیگر را صدا میزنیم. من شستی دستگاه را میفشردم و صدا میزدم:
-«شگرف»، «شگرف»، یاسینسکی.
-به گوشم، «یان».
-چطوری، دوستِ من؟
-مثل هر روز.
وقتی که من تأخیر میکردم، او با صدای ملایم و آرام صدایم میزد:
-آرکاگالا، آرکاگالا، چطوری، یان، چکار میکنی؟
-منتظرم سپیده بزند.
-صبح میرسد، لازم نیست منتظر بشوی.
-میترسم سپیده را نبینم، یاسینسکی.
-تو مرا یاد یک افسانۀ اسکیموئی میاندازی، یان، گوش میدهی بگویم؟
-بگو.
-میگویند خیلی سالها پیش از این، در «توندرا»[۱] مرد عجیبی زندگی میکرد. هر بار که شب میرسید، او میترسید که دیگر صبح نرسد. میترسید و دنبال روز میدوید، به طرف کوه میدوید، وقتی به قلۀ کوه میرسید، میدید که سپیده دارد میزند، برمیگشت و به طرف «یارانگ» خودش میدوید، اما همین که به خانه میرسید، هوا باز هم تاریک میشد و او برمیگشت و باز به سمت کوه میدوید. اسم او «تایو» بود. در آن نزدیکیها، مرد دیگری زندگی میکرد به اسم «اوُورُلک». او میدید که تایو همیشه در همان مسیر میدود و روی خزهها رد پایش کوره راه بر جا نهاده است. شکارچیان دیگر نیز از این موضوع باخبر شدند و خواستند کمکش کنند. آنها سر راه تایو گوشت شکار گذاشتند که بخورد، «تُربازا»هائی گذاشتند که به پا کند، «کوخلیانکا» گذاشتند که به دوش بیندازد. و از آنجا که چشمانداز توندرا وسیع است و همه چیز آنجا به خوبی دیده میشود، مردم با دیدن او متوجه میشدند که چه وقت روز است، کی تاریک میشود، کی روشن میشود. تایو خودش هم کوشیده تا مرز روشنی و تاریکی را پیدا کند، جائی که نه روشنی هست، نه تاریکی و در آنجا بماند. البته پیدا نکرد و نمیتوانست هم پیدا کند. اما در افسانهها میگویند که از آن به بعد اسکیموها و «چوکچا»ها مسافت و زمان را به وسیلۀ او اندازهگیری میکردند؛ بجای آنکه بگویند یک شبانهروز، میگفتند: «بری کوه و برگردی». خلاصه آنکه، یان، تایو از میان رفته و توالی روشنی و تاریکی به بودن یا نبودن او بستگی نداشته. شب همیشه روز به دنبال دارد. تو میتوانی منتظر نمانی، یان، بخواب، صبح میرسد، حتی اگر تو هم نباشی.
-اما من میخواهم باشم، یاسینسکی، میخواهم صبح را ببینم.
-میبینی. حالا چکار میکنی، یان؟
-کتاب میخوانم. یک کتاب قطور دارم، یک مجموعۀ داستانهای کوتاه.
سه سال تمام، هر شب، ما در دو سوی همان خط تلفن کشیک داشتیم. او در ابتدای خط، من در انتها. و ما هیچگاه همدیگر را ندیده بودیم. یک بار به او گفتم:
-برایم از ظاهر و قیافهات حرف بزن، باسینسکی، میخواهم تو را پیش خودم مجسم کنم.
-من درست همان جوری هستم که تو تصور میکنی، یان.
-من تو را آدمی قویهیکل، چهارشانه و درشت، با صورت تراشیده، تصور میکنم به وزن لااقل صدکیلو.
-درست است، هم همینطورم، یان.
زمان میگذشت. من برای او نامههائی را که از منزل برایم میرسید، میخواندم، او افسانه میگفت، آواز میخواند، آوازهای غمانگیز.
-یان، به من آوازهای ارمنی یاد بده.
من یاد میدادم و او میخواند.
-میدانی، یان، از آوازهای شما خوشم میآید. مثل آوازهای خود ما هستند.
اینچنین، ما با هزار و یک رشته بهم پیوند خورده بودیم، اما همدیگر را ندیده بودیم. یک روز یاسینسکی خبر داد که دیگر در مرکز مخابرات کار نخواهد کرد و با من وداع کرد. من بشدت اندوهگین شدم، انچنان که گویی یکی از نزدیکانم را از دست دادهام.
زمستان زود فرا رسید. سرما بود و یخبندان. مانند گذشته جلوی دستگاه مرکزی تلفن نشسته بودم. شب از نیمه گذشته بود، خوابم نمیبرد. در زدند. باز کردم. همراه سرما سه مرد که پوستین به خود پیچیده بودند وارد شدند. فوری پوستینها را در آوردند و نزدیک بخاری رفتند. یکی از آنها پرسید:
-عذر میخواهم، اسم این آبادی چیست؟
گفتم:
-آرکاگالا.
چهرۀ سرمازده مرد شکفته شد. چشمهایش درخشید.
-اسم شما چیست؟ شما «یان» هستید؟
-یاسینسکی؟
او در جواب گفت:
-بله، یاسینسکی.
همدیگر را در آغوش کشیدیم. بیاندازه ریزنقش و لاغر بود. رنگپریده بود با چشمهای گود افتاده. نگاهش میکردم و در شگفت بودم. او به آن یاسینسکی که من مجسم کرده بودم هیچ شباهتی نداشت.
-اما تو میگفتی قویهیکلی، درشتاندام…
-من گمان نمیکردم که همدیگر را ببینیم، یان، برای همین هم میخواستم، تو مرا آنچنان تجسم کنی که خودت میخواهی. اما من، تو را همانجور تجسم میکردم که حالا میبینم، فقط کمی مسنتر میپنداشتم. جوان هستی، یان.
او به میز گوشۀ اتاق، که «کتاب قطور» من روی آن بود نزدیک شد، اندکی بعد دیدم که چشمهایش را پاک میکند.
-چی شد، یاسینسکی؟
-چیزی نیست، یان.
او سه روز نزد من ماند، به «آلدان» منتقلش میکردند. وقتی زمان عزیمت فرا رسید، روی کتاب نوشت: «تقدیم به دوستم، از نویسنده».
سالها گذشته است. اکنون نیز آن کتاب در کتابخانۀ من است و تنها یادگاری است که از یاسینسکی بجا مانده است.
حالا هنگام غروب است. دخترم «گایانه» نشسته است و برای آشنایی در دوردستها، که هرگز همدیگر را ندیدهاند، نامه مینویسد. از او میپرسم «برای کی نامه مینویسی؟» و ماجرای یاسینسکی را برایش تعریف میکنم.
دخترم گوش فرا میدهد و وقتی که سخن من به پایان میرسد، میگوید:
-اما پدر، چطور متوجه نشده بودی که نویسنده کتاب یاسینسکیست؟
-روی کتاب نوشته شده بود «نیکلای چرنو مُرچنکو». نام ادبی او این بود، دخترم.
گایانه دیگر سؤالی نکرد و به نوشتن نامۀ نیمهکارهاش ادامه داد.
کسی چه میداند، گایانه «تانیا» را که در شهر «کاسلی» زندگی میکند کی خواهد دید؟
گایانه ناگهان پرسید:
-اما حالا، حالا نمیشود یاسینسکی را پیدا کرد؟
-نه، نمیشود.
او نگاه کرد و دید که من چهرهام را ازش پنهان میکنم. او حالا دختر بزرگی است و همه چیز را میفهمد. بعد گفت:
-من مینویسم که تانیا تابستان به ایروان بیاید. با هم به «درۀ کبوترها» برویم و استراحت کنیم. نمیخواهم آنقدر دلم برایش تنگ شود که گریه کنم.
-بنویس، دخترم، بنویس، تانیا به ایروان بیاید.
درخت فرو افتاده
درخت ریشهکن شدهئی توی رودخانه افتاده بود. آب آن را آورده بود، یا بادها و توفانها از جا کنده و به آب افکنده بودند؟ کسی نمیدانست. درخت افتاده بود و امواج رودخانه شب و روز شاخههایش را میکند و میشکست، ریشههایش را میشست و خاک و ماسۀ زیر ریشهها را میرُفت و میبرد.
هر روز، هنگام رفتن به شکار، از نزدیک آن درخت میگذشتم. بهار که فرا میرسید، شاخههایش سبز میشد، در پاییز برگهایش زرد میشدند و برگریزان آغاز میشد، درست مانند درختهای ایستاده. در زمستان، آنگاه که رودخانه یخ میبست، اغلب روی تنۀ آن مینشستم و استراحت میکردم.
من آن درخت را دوست میداشتم-اگر بتوان اینطور گفت-در همۀ فصلها دوستش میداشتم. من دیده بودم که چگونه بوران برفها را بر روی آن توده میکند، که چگونه باد شاخههایش را میتکاند. بارها در میان امواج خشمگین دیده بودمش که میلرزید. وقتی که خورشید غروب میکرد و «تایگا»[۲] تاریک میشد، درخت فروافتاده شکلهای عجیبی به خود میگرفت و سرانجام همچون سایهئی تیرهرنگ با آبها در میآمیخت. اما آنچه که در آستانۀ پاییز آن سال دیدم برایم بسیار شگفتآور بود.
به شکار میرفتم. کوچ پرندگان آغاز شده بود. در اینجا، پاییز بسیار کوتاه است، در مدت دو هفته همه چیز دگرگون میشود، درختها عریان میشوند، خزهها جمعتر میشوند، آبها یخ میزنند. زمستان از راه میرسد. اما این پاییز کوتاه و پرشتاب سرشار از هیجان و ماجراهاست. ما به این آهنگ شتابان خو گرفته بودیم و هیچ لحظهئی را از دست نمیدادیم. شب و روز در آغوش طبیعت، با طبیعت بودیم.
آن روز آفتابی نبود. از صبح رطوبت در هوا موج میزد، تایگا آکنده از سایههای تیره و خاکستری بود، تایگا ساکت بود، انتظار باران میرفت. من از کورهراهی که بدان خو گرفته بودم گذشتم و به سوی درخت فروافتاده گام برداشتم. چیز عجیبی دیدم: در میان شاخههای زرد درخت یک مرغابی شنا میکرد. روی آب نشسته بود و مانند چوبپنبهئی که به نخ قلاب ماهیگیری میبندند، با امواج تاب میخورد و بالا و پایین میرفت. من تفنگم را به دست گرفتم و چون مانعی وجود نداشت، دراز کشیدم و سینهخیز به سوی شکار پیش رفتم. مرغابی آرام بود. وقتی آنقدر نزدیک شدم که میتوانستم شلیک کنم، مرغابی متوجه من شد. سر بلند کرد، نگریست، اما در صدد پرواز برنیامد. این اتفاق نامنتظر مجبورم کرد که نزدیکتر شوم. برخاستم، ایستادم و به سوی پرنده گام برداشتم و آنقدر نزدیک شدم که شلیک کردن امکان نداشت. مرفابی بیتفاوت بود. اندیشیدم «چه اتفاقی افتاده، یعنی چه، چرا نمیپرد؟». مرغابی ناگهان به سمت من برگشت و من چشمهای زلال و سبزش را دیدم. اگر بین ما امواج توفنده حایل نمیبود، من با دست میگرفتمش. مرغابی بدون چشم به هم زدن، با آرامش و غروری پرشکوه نگاهم میکرد. بیاختیار به یاد حکایتهای مادربزرگ افتادم.
«یکی بود، یکی نبود، یک شکارچی بود. این شکارچی هر روز به شکار میرفت. یک روز دست خالی بر میگشت، یک روز با دست پر. و همیشه از وضع خودش راضی بود. یک بار هم که داشت به شکار میرفت یک بچه آهو از توی بوتهزار بیرون میپرد، یک آهوی کوچک شیرخوار. شکارچی تفنگ را بدست میگیرد، نشانه میرود که شلیک کند. یکهو آهوی مادر بیرون میپرد و به زبان آدمیزاد میگوید:
-بچهام را نزن، ای شکارچی شجاع، او خیلی کوچک است، نمیفهمد که از تو باید فرار کند…»
حکایت مادربزرگ به یادم آمد و دلم نرم شد. تفنگ را در ساحل رودخانه گذاشتم، لباسها را کندم و به آب زدم. مرغابی همچنان نگاهم میکرد و از جا نمیجنبید. وقتی بالش را گرفتم، او فقط سر برگرداند. در چشمهایش حالت افسردگی دیدم. با دو دست گرفتم که بلندش کنم و در آن لحظه تپش قلب کوچکش را احساس کردم. خواستم بلندش کنم، اما از جا بلند نشد. لرزشی در تنم احساس کردم، نمیدانم از سرمای آب بود یا از حکایتهای مادربزرگ. چیزی نمانده بود که رهایش کنم و از آب بیرون بیایم. ولی ناگهان، وقتی که امواج آب به درخت برخورد، شکسته شد و غرشکنان در کنار پاهای عریان من عقب نشست، دیدم که چگونه پای مرغابی لای شکافتگی یکی از شاخههای درخت گیر کرده است. هنگامی که شناکنان از کنار درخت میگذشته، درخت پایش را گرفته بود. همه چیز روشن و آشکار بود. پای مرغابی را از لای شکافتگی درخت خلاص کردم. آب او را با خود برد. مرغابی سر خود را کج گرفته بود و به سمت من مینگریست و با جریان آب دور میشد. به همین حالت با جریان آب به سوی دریاچۀ «تانگارا» رفت. بر فراز دریاچۀ تانگارا مرغابیها در پرواز بودند.
از مجموعۀ «درخت فروافتاده»
ترجمه ا. آرام
کنسرت تکرارناپذیر
بر کنارۀ چپ رودخانۀ «کالیما»، یک آبادی کوچک به نام «سِرِدنیکا» وجود داشت که چون مسیح مصلوب در هوای مه آلود زمستانی به حیات خود ادامه میداد.
بیست سال پیش هنگامی که من یکی از ساکنان آن بودم، آبادی بیش از سه یا چهار کلبۀ چوبی نداشت که در یکی از آنها ما زندگی میکردیم.
بادهای سهمگین زمستانی کلبه و آبادی ما را آنچنان با برف میپوشاندند که حتی نشانی از آن بر جای نمیماند. بوران شب و روز میغرید، بادهای خشمگین بهم میپیچیدند و بر حال و روز آبادی بینوای ما، آبادی تک افتادۀ ما میگریستند و شیون میکردند. آبادی از آواهای شیطانی و از نعره و فریاد پر میشد و به نظر میرسید که این صداها هرگز خاموش نخواهند شد.
انسان به آسانی ناامید میشود، اما به همان آسانی نیز با کوچکترین و بیاهمیتترین دگرگونیها لحظههای ناامیدی را به فراموشی میسپارد.
و یک روز باد آرام گرفت، توفان فرونشست و کلبۀ ما همانند گوری خاموش شد. اگر بادهای سهمگین ما را خسته و ناامید میکردند، سکوت ذهن و افکار ما را گنگ و سنگین میکرد. در نیمههای ژانویه، زمانی که دورۀ یخبندان پایدار آغاز شده بود و توفانها آرام گرفته بودند، هنگامی که قرص بزرگ خورشید به مانند بیماری در حال احتضار به آبادی بینوای ما که در سرمای شصت درجه منجمد شده بود مینگریست و خود نیز گویی برای گریز از سرما در غروب کردن شتاب میورزید ناگهان، دستهئی پرنده به رنگ زرد و نارنجی پدیدار شدند و بر بوتۀ تیس که زیر پنجرۀ ما به جا مانده بود و میوههای ریزی داشت فرود آمدند. پرندگان کوچکی بودند شبیه سار نشستند و با ولع میوهها را نوک زدند. خوردند، سیر شدند و شگفت آنکه آواز سر دادند.
سالهای سال بود که ما در کنارههای رودخانۀ «کالیما» زندگی میکردیم و هرگز چنین آوازی، آن هم در دل زمستان، نشنیده بودیم. حتی در تابستان نیز اینجا، در این سرزمین یخبندانهای ابدی آنگاه که «تایگا» گرم میشود و گلهای کوهستانی و با تلاقی شکفته میشوند، آنگاه که کوچ پرندگان آغاز میشود، آواز هیچ پرندهئی به گوش نمیرسد. آنها فقط بانگ میزنند، فریاد میکشند. اینجا پرندگان آواز نمیخوانند. اینجا آوازی نیست. اما آن روز، آن پرندگان کوچک ناگهان آواز سر دادند. نمیدانم برای ما بود که میخواندند یا برای خودشان. ولی افسوس و هزار افسوس، که در آن سرزمین قطبی آن روز بسیار کوتاه بود و آواز پرندگان کوتاهتر. بزودی خورشید به مغرب رسید، پرندگان هراسان شدند و یکباره خاموشی گزیدند. به خورشید که غروب میکرد نگریستند و بخود آمدند. پرندۀ پیشاهنگ بانگ برداشت و به هوا برخاست. به دنبال او، دستۀ پرندگان به پرواز درآمدند. پرندگان پریدند و راهی اعماق «تایگا» شدند تا شب را در محلی امن سر کنند.
کنسرت غیرمنتظرهئی که در نیمۀ زمستان آغاز شده بود پایان گرفت. آیا هرگز در این سرزمین دور افتادۀ شمالی چنین چیزی تکرار خواهد شد؟ یا آنکه این فقط یک اتفاق دلنشین بود که مانند همۀ معجزههای تکرار نشدنی، چون حادثهئی شگفتآور یا دردی جانکاه از گذشتهها در قلب ما باقی خواهد ماند.
از مجموعۀ «کورهراهها»
ترجمۀ آرمنوهی
پینوشتها:
۱- دشتهای بدون درخت پوشیده از گلسنگ در نواحی قطبی (م.)
۲- جنگلهای وحشی و گستردۀ شمال آسیا، اروپا و آمریکا. تایگا لفظ روسی است (م.)