فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۱ و ۱۲

نگاهی به کتاب باغ سیب، باران و چند داستان دیگر 

نویسنده: واراند

“باغ سیب، باران و چند داستان دیگر” عنوان کتابی است که با تدوین و ترجمه احمدنوری زاده شاعر و مترجم نام آشنای معاصر روانه بازار کتاب شده است.

 

باغ سیب، باران و چند داستان دیگر

احمد نوری زاده دوست بزرگ فرهنگ و ادبیات ارمنی در معرفی کتاب می نویسد: “کتاب باغ سیب، باران و چند داستان دیگر” دربرگیرنده پانزده داستان بلند و پنج داستان کوتاه از ۱۵ نویسنده نامدار ارمنی است. هدف کتاب آن است که با ارائۀ نمونه هایی از ادبیات داستانی ارمنی، روزنه ای بگشاید بر پهنه ادبیات منثور ارمنی و امید داشته باشد که ادبیات داستانی ارمنستان نیز بتواند جایگاه شایسته خود را در کنار ادبیات داستانی سایر ملل جهان، در عرصۀ فرهنگی کشور بازیابد.”

احمد نوری زاده در سه دهه حیات فرهنگی خویش، به رغم ترجمه و انتشار چند قصه ازنویسندگان نامدار ارمنی همچون هوهانس تومانیان و هراچیا کوچار، عمدتاً به ادبیات شعری ارمنی توجه نشان داده و اغلب در صفحات ادبی روزنامه ها و ماهنامه ها و مجلات ایران به معرفی ادبیات شعری و آثار شاعران پرآوازۀ ارمنی پرداخته است و کار معرفی ادبیات شعری ارمنی را با انتشار مجموعه هایی از شاعران نامدار ارمنی پی گرفته است. کتاب منحصر به فرد او که در سال ۱۳۶۹ با عنوان “صد سال شعر ارمنی” به خوانندۀ فارسی زبان عرضه شد، از سوی محافل ادبی و مطبوعات ایران با استقبال کم سابقه ای روبرو شد و توانست در راستای معرفی ادبیات شعری وشاعران نامدار ارمنی، گامی بلند و اساسی بردارد.

نوری زاده در کتاب “صد سال شعر ارمنی” ، به موازات ترجمه و معرفی بهترین نمونه های شعری بیش از هفتاد شاعر ارمنی، به نگارش پیشگفتاری ۱۵۰ صفحه ای نیز همت گماشته است که طی آن جنبه هایی از تاریخ و فرهنگ کهنسال ملت ارمنی را به خوانندگان فارسی زبان شناسانده است. به جرأت می توان گفت که دو کتاب “صد سال شعر ارمنی” و “باغ سیب، باران و چند داستان دیگر” دو گام بلند اساسی است که در زمینۀ شناساندن ادبیات منظوم و منثور ارمنی به خوانندگان فارسی زبان برداشته شده و بستری فراهم نموده که در آینده، آثار منظوم و منثورادبیات ارمنی پیش زمینۀ خوب و دلخواهی برای ترجمه و معرفی به خوانندگان فارسی زبان داشته باشند.

در واقع، ادبیات منثور ارمنی عرصۀ بکری است که احمدنوری زاده با انتشار کتاب “باغ سیب، باران و چند داستان دیگر” دروازه های آن را پهناپهن به روی خوانندگان فارسی زبان می گشاید و آنان را به داوری دربارۀ ادبیات منثور ارمنی فرا می خواند.

در کتاب “باغ سیب، باران و چند داستان دیگر” نمونه هایی از بهترین آثار برخی نویسندگان نئورئالیست و رئالیست ارمنی به خوانندۀ فارسی زبان شناسانده می شود که محور اصلی آنها درد مشترک انسان در جهان معاصر است. در تمام داستان هایی که ترجمۀ آنها در این کتاب گنجانده شده است، از “انسان ” سخن به میان می آید و نویسندگان ارمنی اغلب با توسل به مکتب ادبی واقعگرایی اجتماعی که یکی از عرصه های غنی ادبیات معاصر ارمنی است، می کوشند به طرح درد مشترک انسان معاصر در قالب شخصیت های داستانی بپردازند و از درد و نیاز انسان دردمند ارمنی در جامعه سخن به میان آورند تا درد و نیاز انسان عصر حاضر را بازتابانده باشند.

خوانندۀ فارسی زبان در کتاب “باغ سیب، باران و چند داستان دیگر” می تواند با این نویسندگان نامدار ارمنی و قصه هایشان آشنا شود: باغ سیب: استپان زوریان؛ گیکور: هوهانس تومانیان؛ تسولاک: آکسل باگونتس؛ مرد سیاه: گورگن ماهاری؛ آخرین بازماندگان نسل منقرض: ناردوس؛ “باران” و “چالو”: هاماستِق؛ مزرعه قِقو:آودیس آهارونیان؛ “آلینا” و “برادرکش”: آلکساندر شیروانزاده؛ “زیادی”، “شکم” و “دکاندار”: دِرِنیک دمیرچیان؛ جنگ و صلح: هراچیا کوچار؛ هریپسیمۀ شوربخت: رافی؛ درخت زردآلو: واهان توتوونتس؛ “هامازِلال” و “برۀ سفید”:سرو خانزادیان؛ دختر ترکمن: هاکوب اوشاکان و یک وجب جا در کنار بودا اثر آغاسی آیوازیان.

* * *

داستان کوتاهی که از نظر خوانندگان می گذرد اثر درنیک دمیرجیان و از مجموعۀ “باغ سیب، باران و چند داستان دیگر” انتخاب شده است.

دکاندار

یک زیرزمین ظلمانی، یک چل پلۀ درست و حسابی. دکان او فقط همین بود. دکان که نه بلکه همۀ دنیایش همین زیر زمین تیره و تار بود و بس. آن هم چه زیر زمینی، یک سوراخ موش درست وحسابی که دور و بر دهنه اش به جای خاک و خل و سنگ و کلوخ که موش ها بیرون می ریزند، تشت های کوچک و استانبولی های غُرو درب و داغان و زنگ زده چیده شده بود که توی هرکدام قدری گلابی وحشی پلاسیده و میوۀ گندیدۀ کپک زده و یا میوه های خشکاندۀ کثیف و خاکی ریخته بود… از طریق یک راه پلۀ درب و داغان می شد به این جهنم رفت و آمد کرد.

به چیزهایی که در این دخمه می فروخت نمی شد جنس اطلاق کرد: یک مشت بُنجُل درست وحسابی و آت و آشغال بود که چرک و کثافت از سر و روی شان بالا می رفت و هیچ سنخیتی هم باهم نداشتند… در پیدا کردن و آوردن ناجورترین میوه ها و گردوهای گندیده و انگورهای ترشیده و به سرکه نشسته و گوشت لایه های فلفل و ادویه زده و دود داده که از بس از این سرداب به آن سرداب و از این خورجین به آن خورجین جا عوض کرده بودند، از چرک و کثافت رنگ شان به سیاهی می زد و کالباس‌هایی که هیچ معلوم نبود در کدام سوراخِ آلوده و به دست چه کسانی و ازچه نوع مواد اولیه ساخته شده بودند و در فاسد بودنشان هیچ تردیدی نبود؛ و نان هایی که صدها نفر با دست های کثیف دستمالیشان کرده بودند استعداد و نبوغ شگرفی داشت.

در روز روشن اگر کسی از درِدکان به درون نگاه می کرد به زور می توانست دکاندار را در میان تاریکی تشخیص دهد. مردی بود که مدت ها قبل پنجاه را گذرانده بود. هیکل و جثه اش انسان رابه یاد ماهی ریز دستپیچ می انداخت و چهرۀ زردنبو و ریخته اش او را به جسد مومیایی شده شبیه می کرد. مانند یک روباه غمزده آهسته از پله ها به بالا می خزید، کلۀ طاس به رنگِ پوستِ دباغی شده اش را از سوراخی که در دکانش بود بیرون می کرد، یکی دوبار با نگاهی اندوهگینانه کوچه رامی پایید، بعد یک دانه گلابی پلاسیده از توی تشت بر می داشت و با پیشبند چرکش می مالید وکثیف ترش می کرد، تکه های شیرینی گرد و عسلی را با دو انگشت می شکاند و باز هم کوچکترشان می کرد، بعد در حال بالا کشیدن مُف اش پایین می رفت و گربۀ گر را با لگد می راند وجعبۀ میوه را جلو می کشید تا پلاسیده ترین و گندیده ترین ها را سوا کند تا کِی تصمیم بگیرد که دورشان بریزد.

جعبه های زهوار دررفته و تشت های غر شده فراوانی داشت که جنس های دکانش را براساس درجه بندی و میزان گندیدگی و پلاسیدگی شان در آن ها جابجا می کرد که بر اساس درجه بندی کلاسیک او ابتداء در تشت مخصوص با گندیدگی کم می افتادند؛ بعد جایشان عوض می شد و در تشت مخصوص با گندیدگی بیشتر ریخته می شدند و سر آخر از تشت مخصوص «پاسبان دیده‌ها» سر در می آوردند. به میوه هایی که کارشان به این تشت می کشید مدتی طولانی با چشمان محزون نگاه می کرد و بغد با عصبانیت یکی یکی بر می داشت و می گذاشت و دلش راضی نمی شد که تشت را در زباله دانی خالی کند.

توی دکانش یک بوی سنگین و همیشگی به دماغ می خورد. معلوم نبود بوی پنیر گندیده است، بوی ترشی است، بوی رختخواب است، بوی کهنه های کثیف است و یا چیز دیگر. بوی هرچه که بود هوای دکان را به گند کشیده بود و عفونی کرده بود. پیشخوان و قفسه های دکان در حال پوسیدن بودند. تیرهای جزغاله شده سقف در حال پوسیدن بودند، حتی پنداری خودش هم باآن صورت زردنبو و ارخالق به زردی گراییده و بعد سیاه شده اش که یقه و پشت و آستین هایش از چرک و چربی مانند یراق اسب ارابه برق می زد، در حال پوسیدن بود.

ترش رو و اخمو بود و همبشه دلخوری در صورتش موج می زد. انگار از همه چیز دلخور بود. اما پی بردن به علت دلخوری اش دشوار بود. کار و بارش بد نبود. تنها کسی که اجناس مورد نیاز خانواده های فقیر و محتاج نان شب محله را تأمین می کرد او بود. بچه‌هایی که چند کوپک از خانه کش می رفتند نیز از او خرید می کردند. نوجوان های مهاجر و غربتی که از گرسنگی رنگ روی شان به موم عسل شبیه شده بود و مانند پیرمردان لقلقو با اندامی لرزان می آمدند و دم درسوراخ مانند او می ایستادند و سعی می کردند دل او را به رحم بیاورند تا مگر یکدانه سیب گندیده را بهشان ارزان بفروشد نیز در زمرۀ مشتری های دکان او بودند. مهاجر و غربتی چک و چانه می زد تا شاید چند کوپک ارزان تر بخرد. اما دکاندار به هر کلکی متوسل می شد تا هرطور شده جنس را یک کوپک گران تر بفروشد.

آخرش معامله سرنمی گرفت و نوجوان لقلقو غرغرکنان راهش را می کشید و می رفت و او که مشتری را از دست داده بود غمگنانه بر زمین خیره می شد. دلش نمی آمد حتی یک شاخۀ خشک گلابی و یک تکه نان ذرت و یک مشت خرده نان سوخته به آن بیچاره بدهد. او همه چیز را فقط می‌فروخت. حتی آن یک شاخۀ خشک گلابی و یک تکه نان ذرت و یک مشت خرده نان سوخته را.

به جای حرف زدن غرغر می کرد. به جای نگاه کردن چشمانش را آهسته بر زمین می دوخت و به کاوش و جستجو می پرداخت. کسی نمی دانست او چه را می کاود و که را می جوید. همۀ این کارها را هم با غیظ و غضب و غمگنانه انجام می داد.

دخل را می کشید و در می آورد و شروع به شمردن پول ها می کرد. می شمرد و دسته‌بندی می کرد و دخل را می گذاشت جایش. اما بعد از چند دقیقه دوباره دخل را در می آورد و باز بنا می کرد به شمردن و دسته بندی کردن پول ها. سپس چشم بر زمین می دوخت و مانند کسی که چیزی را به یاد می آورد، سرجایش خشکش می زد و بی حرکت برجا می ماند. بعد دخل را می بست ومی گذاشت سرجایش و دست ها را در زیر بغل‌هایش فرو می کرد و ساعت ها با قیافۀ ترشکرده می ایستاد.

با همۀ عالم و آدم قهر بود… آیا دلیلی وجود داشت که یک انسان اینگونه با دنیا و زندگی قهر باشد؟ آیا برای خودش دلیل این قهر و خشم روشن بود؟ با این حال در سر او حساب های پیچیده مانند پره های شکستۀ یک آسیاب بادی، بی وقفه در گردش بودند. قیمت خرید و فروش و سود به دست آمده از هر دانۀ گردوی پوچ و هر تکه سقز را به یاد داشت. زندگیِ هر کوپک از پول هایش را از اول تا آخر پی می گرفت که برای چه وارد دخل شد، برای چه و چرا دوباره به دست چه کسی افتاد و در آینده سرنوشت هر دسته تربچه، هر دانه سیب زمینی وگیلاس گندیده چه خواهد شد. دکاندار هیچوقت آدم ها را در برابر خود نمی دید. چشم های قی کرده و غمگینش جز دست ها و پول هایی که دست ها به طرف او دراز می کردند، نمی دید. تصاویر ذهنی آدم ها مدت ها بود که در مخیلۀ او ذوب شده بودند و قدرت تخیل او با پرتوهایی معجزه آسا بی درنگ خود آدم را محو می‌کرد و تنها پول های فلزی جیب هایش را در برابر چشم های او مجسم می کرد. در نظر او سکه ها و کوپک ها همان آدم ها بودند و آدم ها هم به اندازه همان سکه ها و کوپک ها ارزش داشتند. و اینک این سکه ها و پول ها بودند که تأخیر می کردند. تأخیر می کردند و بر خشم و غضب او می افزودند. از حساب های او سردر نمی آوردند. می آمدند و باز دوباره می رفتند… انگار برای آن با آدم ها قهر بود و بر آنها خشم گرفته بود که درآوردن و تحویل دادن پول های خودشان به او تأخیر می کردند و او را مجبور می کردند که انتظار بکشد و مانند یک ریاضت کشِ معتکف دعا کند…

وقتی که یک بچۀ فقیر محله با فشردن سکۀ یک کوپکی در کف دست چغر و کثیفش از درِ سوراخ مانند سرازیر می شد و صدای نفس های شاد خودش را در آن تابوت ماتمزده طنین انداز می کرد و شاد و خندان می ماند تا یک انگشتانه تخمۀ آفتابگردان در کف دستش بریزد؛ یک انگشتانه تخمه آفتابگردان را بارها و بارها پر و خالی می کرد و دوباره اندازه می گرفت که حتی قدر یک دانه هم اضافه نباشد. جوری که انگار نه انگار که بچه در ازای تخمه پول پرداخت می کند. بلکه چنان وانمود می شد که بچه پول را از دخل او کش رفته و حالا پس آورده است. دکاندار تخمه را به طرف بچه دراز می کرد و با لحن طلبکارانه و استنطاق آمیز سئوال می کرد:

– بیا بگیرش! کو پولت؟

بچه مشت عرق کرده اش را باز می کرد و دکاندار جوری که انگار چشمش به سکۀ خودش افتاده باشد، پول را از کف دست بچه می قاپید و غرغرکنان می انداخت توی دخل.

معلوم نبود خانوادۀ او در کجای این سوراخ جای گرفته بود. پشت پیشخوان یک دیوار چوبی قرار داشت. حتماً در همانجا آنها را جای داده بود. اما این که چگونه به آنجا اسباب کشی کرده بود و چرا در آنجا اتراق کرده بود، معلوم نبود. البته می شد با حدس و گمان چیزهایی فهمید، اما بسکه آنجا تنگ و باریک بود و آت‌آشغال و چیزهای به درد نخور در آن روی هم ریخته شده بود که نمی شد باور کرد در آن سوراخ کور کسی بتواند زندگی کند. دیوارها طبله کرده بودند و اندودشان اینجا و آنجا ریخته بود و کف دکان خاکی و سرد و مرطوب بود.

وقتی که چراغ خوراکپزی نفتی با پراکندن دود و دوده بر روی دیوارها و اجناس دکان، با خِسّت بر سوراخ و سنبه ها نور می افشاند، فضای دکان دلگیرتر و اندوهبارتر می شد.

اکنون در کنار اعضای خانواده اش نشسته است. زنش که مانند او قیافه ای گرفته و اندوهگین داشت نوزاد لاغر و رنجوری را که پوستش به رنگ خاک بود در بغل گرفته بود و بچه مثل بچه گربه جیغ می زد. یک دختر شَل دوازده ساله هم داشت که معمولاً دمِ درِ دکان می نشست. دختربچه ای شیطان و دریده و چشم سفید بود و چنان با سروصدا آدامس می جوید و باد می کرد و می ترکاند که سکوت اندوهبار دکان اندکی به هم می ریخت.

هوای گندیدۀ بویناک، زیرزمین سرد و نمناک و اجناس در حال پلاسیدگی و پوسیدگی…

زندگی شان هم در حال پوسیدن بود…

نه کسی حرفی می زد و نه کسی حرکت و جنبشی از خود نشان می داد. پنداری عزادارانی بودند که در مجلس عزاداری گرد آمده بودند.

چراغ نفتی روی پله های دکان دود می کرد و دود و دوده بر روی اجناس پلاسیده و گندیده فرو می نشست. بازار کساد بود. خود دکاندار با باشلُق چرک و کثیف بر سردر داخل دکان، کنار پیشخوان نشسته بود. زنش در جای خودش نشسته بود و دختر بچه هم در جای خودش. حتی بچه گربۀ گر و مریض هم در جای مخصوص خود نشسته بود.

بچۀ نوزاد در خواب بود.

سال‌های سال گذشته بود و هیچ اتفاق تازه ای در این زیرزمین چل پله نیفتاده بود. حالا نیز آب ازآب تکان نمی خورد.

در بیرون همه چیز در جنبش و تکاپو بود. مردم داشتند به کلیسا می رفتند. اما این چیزها انگار هیچ ربطی به آنها نداشت. آنها از دیرباز از زندگی، از زندگی پویا و در جنب و جوش بریده بودند و مانند اجساد مومیایی شدۀ مصری به این دخمۀ تاریکِ گورمانند پناه آورده بودند.

یکی از بچه های فقیر محله به دم ِ درِ دکان آمد و همانجا ایستاد. دکاندار اصلاً سرش را بالا نگرفت که به او نگاه کند. دخترک از پایین به بالا بچه را صدازد و با اخم و تخم پرسید:

– چی می خوای ؟

بچه جوابی نداد. فقط مِس مِس کنان از پله ها آمد پایین و در برابر دکاندار ایستاد و در حالی که چشم بر زمین دوخته بود، آهسته و پچ پچ وار گفت:

– مادرم گفت یه گیروانکه نون ذرت بده. داریم از گشنگی هلاک می شیم.

دخترک از همانجایی که نشسته بود، از دمِ در پرخاش کنان پرسید:

– پس کو پولش؟

– دست و بالمون تنگه. پول نداریم. گفتش یا قرض بدین یا صدقه.

دخترک بی آن که منتظر شود ببیند پدرش چه جوابی می دهد، از همان بالا داد زد که:

– برو! برو! نون ذرت نداریم!

بچه به صورت زن دکاندار چشم دوخت. امیدوار بود که او دلش به رحم بیاید و پای در میان نهد. اما زن دکاندار چنان به بچه نگاه می کرد که انگار در برابر خود هیچکس را نمی بیند. نگاهش بی تفاوت و اندوهگین بود و پنداری چیزهای دیگری فکرش را به خود مشغول کرده بودند.

بعد بچۀ فقیر چشم به صورت دکاندار دوخت و در انتظار ماند.

دکاندار تنها کاری که کرد این بود که دست هایش را از زیر بغل هایش درآورد و با کفِ دست کثیف و مثل پوست قورباغه براقش به بچه اشاره کرد که از دکان بیرون برود…

بچه که به گریه افتاده بود با لب و لوچه آویزان پرسید:

– پس ما چه خاکی به سرمون بریزیم؟ باید از گشنگی بمیریم؟

دکاندار دوباره با اشاره دست گفت که: برو! برو! و لبخند زد.

– آخه واسه چی؟

در زندگی این اولین بار بود که یک همچو سئوال ابلهانه ای را می شنید. سال ها بود که خنده برلب هایش نیامده بود. چین و چروک های صورت دوده گرفته اش مانند صفحۀ روزنامه که چین خورده باشد و زیر چاپ سیاهی حروف را به خود نگرفته و سفید مانده باشد، از هم باز شدند.

دوباره با اشارۀ دست به بچه فهماند که: برو! برو!

یعنی چه؟ او صدقه بدهد؟… سرش را تکان داد. دوباره لبخند زد و کم کم ترش کرد و تو لب رفت. تا به حال هیچکس چنین درخواستی از او نکرده بود. این اولین بار بود که کسی در محله جرأت کرده بود و چنین خواهشی از او کرده بود…

و این اولین لبخند تنها چیزی بود که در آخرین سال‌های زندگی اش تازگی داشت.

بچه سر به زیر افکند و از پله ها بالا رفت و از سوراخ خارج شد. خانوادۀ دکاندار دوباره ترش کردند و ساکت و آرام، دوباره به انتظار کشیدن پرداختند…

– انتظار چه چیزی را می کشیدند؟…

اواخر ماه آوریل بود. اقاقیاهای پیاده روهای کوچه گلجامه های خود را بر تن کرده بودند و باعطرافشانی های خود خبر از آمدن بهار می دادند.

جلوی در زیرزمین تیر و تختۀ تازه رنده شده ریخته بود و تراشه های حلقه حلقه شده و سفید تخته اینجا و آنجا برزمین ریخته شده بود. از زیرزمین صدای یکنواخت و آهنگین رنده می آمد که با بوی دلپذیر صمغ و چوب و صدای آواز پرطنین و شادمانه و هن وهن نجار جوان درآمیخته بود و کوچه را به وجد آورده بود. پیشخوان تازه ساز بود. کشوها و قفسه ها هم نوساز و سفید بودند. تخته بندی‌ها مانند صورت های صافتراش و شست و شو شده و منزه لبخند می زدند. چرک و کثافت قبلی را شسته و رُفته بودند ودیوارها را ماله کشی و اندود کرده بودند و همۀ زیرزمین را با کچ ضدعفونی کرده بودند.

کسی که آن سوراخ موش قبلی را دیده بود اکنون با تماشای این زیرزمین شسته و رُفته، بوی خوش گل های اقاقیا و صمغ و تراشۀ چوب را عمیقاً نفس می کشید و به وجد می آمد.

خانواده دکاندار از آن محله رفته بودند و کسی نمی دانست به کجا نقل مکان کرده اند.

اما خودِ دکاندار یک ماه پیش مرده بود.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۱ و ۱۲
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید