فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۳
نگاهی به رمان در زیر یوغ، حماسه مبارزه یک ملت
نویسنده: ادوارد هاروطونیانس
نام کتاب: در زیر یوغ
نویسنده: ایوان وازوف
مترجم: محمد قاضی
مشخصات نشر: تهران، انتشارات توس
چاپ اول: ۱۳۶۲ش، چاپ دوم با تجدید حروف چینی: ۱۳۶۸ ش
تعداد صفحات چاپ دوم: ۶۴۰
رمان در زیر یوغ[۱] از آثار کلاسیک ادبیات بلغار به شمار می رود که به بیش از سی زبان ترجمه شده و در آن نویسنده، در قالب داستانی جذاب به دوره ای بسیار مهم از تاریخ بلغارستان در سال های پایانی سلطۀ عثمانی پرداخته است.
بلغارستان در جنوب شرقی اروپا قرار گرفته و از کشورهای شبه جزیرۀ بالکان است که همچون دیگر کشورهای این سرزمین مدت پنج قرن زیر سیطرۀ حکومت جابرانۀ عثمانی قرار داشته است. سرزمین کنونی بلغارستان در گذشته در قلمرو تراکیه[۲] ای ها قرار داشت. سپس، یونانی ها و رومی ها بر آن چیره شدند. ظهور قومیت بلغار به دوران امپراتوری اول بلغار در قرون وسطا باز می گردد (۶۸۶ ـ ۱۰۱۸م). بلغارستان در ۱۳۹۶م به تصرف عثمانی ها در آمد و مدت پانصد سال در تصرف بیگانگان باقی ماند. در اواخر سدۀ نوزدهم میلادی مداخلۀ روسیه در سرزمین های اشغالی امپراتوری عثمانی در بالکان منجر به تشکیل حکومت خودمختار بلغاری در ۱۸۷۸م شد. بلغارستان تا ۱۹۰۸م شاهزاده نشین و تا ۱۹۴۶م کشور مستقل پادشاهی بود. در پی اشغال کشور به دست ارتـش سرخ رژیم کمـونیستی در آن برقـرارشد. در ۱۹۸۹م، به دنبـال تظاهرات مـردمی رهبری حزب کمونیست ملغی و انتخابات آزاد برگزار شد (۱۹۹۰م).
نویسنـدۀ کتـاب در زیر یـوغ،ایـوان وازوف،[۳] شاعر، نویسنده و نمایشنامه نویس بلغاری اسـت کـه خود از مبارزان استقلال بلغارستـان بوده است. وی در ۱۸۵۰م در شهـری کوچـک به نـام سـوپـوت[۴] به دنیـا آمـد. در ۱۸۷۴م، بـه جـنبـش آزادی بـخـش بلغـارستـان بـرای رهـایی میـهـن از سلطۀ ترکیـۀ عثمـانی پیوست. در ۱۸۷۵م، به زادگاه خـود سوپوت بازگشت و عضو کمیتۀ انقلابی محلی شد. پس از شکست قیام آوریل ۱۸۷۶م از کشور گریخت و در گالاتسی[۵] (رومانی) مستقر شد، جـایی که بسیاری از مبارزان انقـلابی در تبعید بودند. او همگام با بوتف،[۶] رهبر ایدئولوژیکی جنبش انقلابی بلغارستان و برخی از مهاجران بلغار شروع به سـرودن اشعار مشهور خـود کرد و نخـستین کتاب های شعر را در ۱۸۷۶ و ۱۸۷۷م به چاپ رسانید. بلغارستان در پی جنگ روسیه و ترکیه و امضای پیمان سن استفانو[۷] در ۱۸۷۸م به استقلال رسید. ایوان وازوف از چهره های برجستۀ اجتماعی و فرهنگی بلغارستان مستقل به شمار می رود و در دوره ای وزیر آموزش و پرورش بلغارستان نیز بوده است. وازوف در سپتامبر ۱۹۲۱م بدرود زندگی گفت. خانۀ او در صوفیه تبدیل به موزه ای به نام او شده است.
با آنکه قیام آوریل ۱۸۷۶م مردم بلغارستان با شکست رو به رو شد و ارتش عثمانی و تودۀ اراذل و اوباش همراه آن، که در کتاب از آنان به نام باشی ـ بوزوک ها[۸] یاد می شود، به شدت دست به سرکوب آزادی خواهان زدند اما این قیام منجر به اعتراض هایی گسترده در اروپا شد. بسیاری از اندیشمندان اروپا استبداد عثمانی را محکوم کردند و به حمایت از مردم زیر ستم بلغارستان برخاستند. می توان گفت که این قیام به طور غیر مستقیم زمینه ساز استقلال بلغارستان شد.
داستان رمان در شهری کوچک در مرکز بلغارستان به نام بیالا چرکوا[۹] (کلیسای سفید)، در ماه هایی که به قیام ناکام آوریل ۱۸۷۶م منتهی شد، اتفاق می افتد. نویسنده زندگی ملت بلغار را در یکی از بحرانی ترین لحظه های تاریخ آن، یعنی در آستانۀ رهایی کشور از زیر یوغ پانصد سالۀ حکومت ترکان عثمانی، استادانه ترسیم و تجسم می کند.
ایوان شیشمانوف،[۱۰] ادیبی که دست نوشتۀ ناتمام در زیر یوغ را از نویسنده گرفت و به همان صورت ناتمام در سه شمارۀ نخستین نشریۀ ادواری خود به چاپ رسانید (۱۸۸۹ـ۱۸۹۰م)، جزئیات تدوین رمان را در خاطرات خود آورده است. ایوان وازوف در ۱۸۸۷م، در پی کودتایی برضد شاهزاده الکساندر باتنبرگ[۱۱] به اودِسا در روسیه تبعید شد. در آنجا، محافل طرف دار نژاد اسلاو و مهاجرنشینان بلغاری با آغوش باز پذیرای او شدند. ایوان شیشمانوف از قول وازوف چنین می نویسد:
« من دیگر از آن زندگی پرتلاطم به تنگ آمده بودم. یاد بلغارستان همیشه با من بود. با وجود پذیرایی محبت آمیزی که از من می کردند من در آن سرزمین بیگانه خود را غریب و بی خانمان و همچون خرده ریزی آب آورده و بی مصرف حس می کردم. در آن هنگام بود که برای وقت گذرانی و برای رفع کسالت حزن انگیز زندگی بیکارۀ خود به فکر افتادم که رمان در زیر یوغ را بنویسم … در نظر داشتم که در آن اثر منظرۀ زندگی هم میهنان بلغاری خود را در سال های آخر سلطۀ ترکان عثمانی ترسیم کنم و از روح انقلابی دوران شورش آوریل یاد آورم. این فکر، که یک شب به سرم زده بود، کم کم شروع کرد به اینکه شکل بگیرد. با شور و شوق تمام دست به کارشدم. به قهرمانانی که با نیروی تخیل خود ناز و نوازششان می کردم از نو جان می دادم. این مشغله به من بال و پر داد. بسیاری از رویدادهای رمان از روی خاطرات و مشاهدات شخصی خودم بازسازی شده اند. اغلب چهره ها از میان مردم سوپوت، شهر زادگاه خودم، لیکن با نام های مستعار، دستچین شده اند».[۱۲]
در این دوران، نویسنده در تبعید به سر می برد اما فکرش همواره در حال و هوای وطن بود و مناظر سرزمین مادری و مردم ساده و بی آلایش آن از پردۀ خیالش محو نمی شد. «در رمان در زیر یوغ تصویر میهن از خلال نگاه کاوندۀ یکی از فرزندان تبعید شده اش، که همۀ هوش و حواس او به سوی افق های سایه دار زادگاهش معطوف است، دوباره زنده می شود و از آنجا است که چهره ها، رویدادها، چشم اندازهای طبیعی و رؤیاهای گذشتۀ کشور آن همه لطف و جذبه از خود ساطع می کنند و نیز از همان جا است که انشای نوشته گاه نرم و آرام همچون شعری غنایی و گاه تند و سرکش به مانند چکامه ای حماسی حساسیت بس عمیق نویسنده را در رویارویی با واقعیت نشان می دهد. این خود چیزی است که از نقاشی چهره های والا و رنگین یا آدم های به ظاهر کوچک و حقیری که جوانمردی و کرامت و صراحت و سادگی باطنشان بی اختیار ما را متأثر می کند، نظیر سوکولف، اونیانوف، رادا، کولچو، چوربجی مارکو، گینکا، لالکا و غیره … استنباط می شود. و به راستی، خواننده از گردآوری دقیق این همه شخصیت های جالب توجه، که بیشترشان به اعتراف خود نویسنده از میان دوستان و آشنایان قدیم یا خویشان و بستگان کم و بیش نزدیک او برگزیده شده اند، در شگفت می ماند».[۱۳]
در زیر یوغ سیزده سال پس از سرکوب قیام آوریل انتشار یافت. از آنجا که نویسنده خود در سازماندهی گروه های شورشی نقش داشته می توان گفت که آنچه بر قلم او جاری شده بازسازی واقعی رویدادهایی است که نویسنده خود در بطن آنها یا شاهد و ناظر بر آنها بوده است. شور انقلابی در بسیاری از صفحات و فصل های کتاب بازتاب دارد. بیالا چرکوا نمونه ای از شهرهای کوچک بلغارستان است که شور انقلابی فضای آن را فرا گرفته بود. در همۀ نقاط کشور، احساسات ضد حکومتی و ضد عثمانی مردم، به ویژه، جوانان را برانگیخته بود. به گفت و گوی زیر از متن کتاب توجه کنید:
« ـ دکتر، تو روزنامه خوانده ای؟ شورش هرزه گوین[۱۴] به کجا رسیده است؟
ـ در حال نزع است، بای[۱۵]مارکو. این ملت قهرمان معجزه ها کرده است ولی آخر در برابر قدرتی چون دولت عثمانی چه از دستش بر می آید؟
مارکو گفت:
ـ سبحان الله! یک مشت آدم، ولی چه مقاومتی! ای کاش ما هم می توانستیم به اندازۀ ایشان همت داشته باشیم.
دکتر گفت:
ـ آخر ما تلاش نمی کنیم. عدۀ ما پنج برابر عدۀ هرزه گوینی هاست، ولی ما هنوز از قدرت و نیروی خود آگاه نیستیم.
مارکو گفت:
ـ حرفش را هم نزن، دکتر. هرزه گوینی ها چیزی هستند و ما چیزی دیگر. ما در قعر جهنم قرار گرفته ایم و اگر تکان بخوریم، سرمان را مثل گوسفند گوش تا گوش می برند. کسی هم نیست که به دادمان برسد.
دکتر، که به هیجان آمده بود، تکرار کرد:
ـ از شما می پرسم آخر ما تا به حال هیچ تلاش کرده ایم که کاری انجام بدهیم؟ ما را بی هیچ دلیلی سر می برند و قتل عام می کنند … ما تا صدامان را بلند کنیم و از جور و استبداد بنالیم به طناب دار تهدیدمان می کنند، ولی پهلوان امکسیس[۱۶]ها می توانند بی آنکه کیفر ببینند به جنایات خود ادامه بدهند. این چه عدالتی است؟ آیا سنگدل ترین آدم ها نیز تاب تحمل این وحشیگری ها را دارند؟ باور کنید که دل سنگ نیز به رقت می آید».[۱۷]
مارکو ـ یا آن گونه که ترک ها می گفتند چوربجی[۱۸]مارکو ـ تاجری پنجاه ساله، مؤمن و پرهیزگار، میهن پرست و غیرتمند از کسانی بود که به سعی و همت ایشان در بسیاری از نقاط بلغارستان مدارس بسیاری دایر شده بود. وی در عین بی سوادی عضو هیئت امنای مدرسه بود. مارکو با آنکه نسبت به مبارزان جوان شهر نظر مساعدی داشت اما دربارۀ شورش با آنان هم عقیده نبود. او شورش را جنون محض می پنداشت و می گفت: « ما داریم با آتش بازی می کنیم! شما چطور انتظار دارید یک امپراتوری پانصد ساله که تمام دنیا را می لرزانید اکنون در زیر ضربات چند جوان بی تجربۀ مسلح به تفنگ چخماق فرو بریزد؟».[۱۹]
نویسنده چوربجی مارکو را شخصیتی مثبت نشان می دهد چنان که در ادامۀ داستان اوست که درخت گیلاس باغ خود را می برد و برای ساختن لولۀ توپ به مبارزان می دهد.
در کنار این افراد، که به گونه ای با استیلای بیگانگان ستم پیشه سازگار شده بودند و با اشغالگران از درِ سازش و مسالمت در می آمدند، افراد خود فروخته و سودجویی نیز بودند که دربست در اختیار و خدمت عمال حکومت قرار داشتند و با خبرچینی و جاسوسی و حفظ ارتباط نزدیک با طبقۀ حاکم از هرگونه خواری و خباثت ابا نداشتند. استفچوف[۲۰] نماد این افراد بود که نویسنده با شرح اعمال و کردار او بی اختیار تنفر و انزجار خواننده را بر می انگیزد.
پانصد سال حکومت خودکامۀ ترکان عثمانی سایۀ شوم خود را بر همۀ زوایای جامعه گسترده بود و وحشت از عنصر ترک و کینه و دشمنی نسبت به ترکان از خردسالی در دل ها رخنه می کرد. در فصل اول کتاب ایوانیتسا،[۲۱] مادر مارکو، به نوۀ خود که از سر و صداها بیدار شده و بنای گریه را گذاشته این طور می گوید:
« ـ بخواب طفلک نازنینم، بخواب وگرنه ترک ها می آیند و تو را می دزدند.
مارکو ابرو در هم کشید و گفت:
ـ مادر، تو از این کارت دست برنمی داری که هی بچه ها را از ترک ها می ترسانی؟ این ترسی که تو به ایشان می دهی همیشه در دلشان خواهد ماند.
ایوانیتسا در جواب گفت:
ـ ای بابا چه حرف ها! … خود ما را هم با اسم همین ترک ها می ترساندند … خدا ذلیلشان کند انشاالله! مگر برای همین خوب نیستند که آدم را بترسانند؟ من الآن یک زن هفتاد ساله هستم و می دانم که می میرم و چشمم همچنان به راه است که این روس ها کی خواهند آمد.
پطر کوچولو داد زد:
ـ مادر بزرگ، وقتی ما بزرگ شدیم، من و برادرم، واسیل و آن برادر دیگرم، گئورگی، شمشیرمان را بر می داریم و همۀ ترک ها را می کشیم».[۲۲]
جدا کردن پسران از خانواده های مسیحی در کودکی و بردن آنان برای همیشه به منظور تربیت سپاه ینی چری[۲۳] در تاریخ عثمانی جایگاهی ویژه دارد. این اقدام به منزلۀ خراج انسانی تلقی می شد که در قرن نوزدهم میلادی، دیگر منسوخ شده بود. چه بسا گفتۀ مادربزرگ ایوانیتسا از آن دوران ها بر زبان ها مانده بود.
شخصیت اصلی داستان، ایوان کرالیچ،[۲۴] پسر مانول،[۲۵] بازرگان اهل ویدین،[۲۶] پس از سال ها تبعید در دیاربکر، تبعیدگاه شورشیان خطرناک بلغار در ترکیه، از آنجا می گریزد و مخفیانه، به بیالا چرکوا نزد مارکو ایوانف،[۲۷] دوست پدرش، می آید اما پیش از آنکه مارکو فرصت پناه دادن به او را پیدا کند بر اثر تعقیب ضبطیه ها[۲۸] ناچار به فرار می شود. سپس، در پی رویدادی مهیب در همان شب، به کمک آسیابانی نزد یکی از خادمان صومعۀ شهر پناه می گیرد. ایوان کرالیچ با نام مستعار بویچو اونیانف[۲۹] با آزادی خواهان و مبارزان شهر چون، دکتر سوکولف و دیگران آشنا می شود. او در مدتی کوتاه، با روحیۀ انقلابی و صداقت و ایثار خود، محبوبیتی فراوان به دست می آورد و سمت آموزگاری مدرسۀ وابسته به صومعه را، که به وی پیشنهاد شده بود، می پذیرد. رفته رفته لقب داسکِل، به معنی آموزگار، اغلب جایگزین نام او می شود. اونیانف نمایشی را بر صحنه می برد و خود در آن نقش کنت زیگفرید[۳۰] را اجرا می کند. اجرای این نمایش به جوش و خروش انقلابی در تماشاگران در حضور مقامات عثمانی دامن می زند. نقش او بر صحنه چنان تأثیری در تماشاگران عامی می گذارد که از آن پس او را کُنت می خوانند. نویسندۀ در زیر یوغ شور و شوق انقلابی مردم شهر را، که با حضور اونیانف شدیدتر شده بو،د چنین توصیف می کند:
« از وقتی که اونیانف پیدا شده بود… نوعی شور و شوق به جان ها افتاده بود و به ویژه، بعد از جنبش انقلابی ستارا زاگورا[۳۱] در ماه سپتامبر هر روز بر شدت این شور و شوق می افزود. در جشن ها، جام ها را با شعارهای میهن پرستانه به هم می زدند و آشکارا، از شورش سخن می گفتند. از بام تا شام، در دور و بر دیر، صدای تفنگ جوانان، که تمرین تیراندازی می کردند، بلند بود. آوازهای انقلابی رایج شده بود و از خانه ها و شب نشینی ها به کوچه ها سرایت می کرد. همه جا سرودهای میهن پرستان جای آوازهای لوس عشقی را می گرفت و همه تعجب می کردند از اینکه دختران جوان در شب نشینی ها آن سرودها را می خواندند:
آه ای مادر، ای مادر غمگین!
گریه مکن مادر، ناله مکن، شکوه مکن
از اینکه من هایدوک[۳۲] شده ام،
هایدوک، مادر جان، یعنی انقلابی!
یا مادران متشخص با شور و حرارت برای بچه هایشان می خواندند:
دل قوی دارید، ای افواج شجاعان،
ما دیگر آن بردگان فرمانبردار نیستیم!». [۳۳]
اما راز مهیب آن شب نخست با پیگیری های استفچوف و خبرچینی او از پرده بیرون می افتد و هویت اصلی اونیانف فاش می شود. او به ناچار سر به کوهستان می زند و زندگی در اختفا را در پیش می گیرد، درحالیکه در بیالا چرکوا خبر کشته شدن او، ضمن تعقیب، بر سر زبان هاست. اونیانف، که هنگام تعقیب و گریز زخمی شده بود، پس از التیام جراحتش و مدت ها در به دری، پنهانی به بیالا چرکوا برمی گردد. رادا، دختر مورد علاقۀ اونیانف ـ که آموزگار مدرسه است و قطعاً ، از خبر مرگ او سخت افسرده خاطر شده ـ در این شهر است و معلوم نیست چه روزگاری دارد. در دیدار پنهانی اونیانف با رادا، آنان به هم قول وفاداری می دهند. اونیانف به رادا پیشنهاد می کند به کلیسورا،[۳۴] که چند ساعت تا بیالا چرکوا فاصله دارد، نزد بانو موراتلسکی[۳۵] رود و در آنجا، به عقد هم درآیند. اونیانف به رادا می گوید:
« اگر میهن ما، این میهن قربانی ما، هر چند خون آلود ولی آزاد، احیا شود، من با شادی تمام در راهش جان خواهم داد! آنگاه بر مرگ خود جز برای یک چیز تأسف نخواهم خورد و آن این است که این مرگ مرا از تو جدا خواهد کرد، چون من تو را، ای طفلک عزیز، بی اندازه دوست می دارم، چون دل من به تو تعلق دارد. آری، دل من از آن تو است ولی جان من از آن بلغارستان است».[۳۶]
در شهرها و روستاهای کشور کانون های انقلاب به سرعت شکل می گرفت. مردم از افراد انقلابی، که به ایشان «حواری»[۳۷] می گفتند، با آغوش باز استقبال می کردند. شور و شوق میهن پرستی فضا را آکنده بود. در فصلی از کتاب، با عنوان « سرمستی یک ملت»، گسترش اندیشۀ انقلابی و شور و شوق مردم از هر گروه و طبقه به خوبی توصیف شده است:
« این شور و هیجان انقلابی، که همه چیز را در خود غرق می کرد، هر روز نیروی تازه ای می یافت. تدارک شورش همچنان دنبال می شد. پیر و جوان دست به کار شده بودند. برای آب کردن سرب و ساختن گلوله روستاییان شخم زدن کشتزارهای خود و شهرنشینان کار و کسب خود را ناتمام می گذاشتند… جوانان سلاح به دست و به فرماندهی فرماندهان، صد نفره و ده نفره، به تمرین های نظامی می پرداختند. زنان مچ پیچ و طناب و لباس های گرم برای رزمندگان می بافتند و فتیله درست می کردند. پیرزنان خمیر می ورزیدند و بیسکویت می پختند. چکمه دوزان دیگر به جز کوله پشتی و خورجین و چارق و فانوسقه و دیگر ابزارهای لازم برای شورشیان چیزی درست نمی کردند. حتی، اعیان و اشراف شهری و محصلان مالیات و شهرداران و دیگر مقامات رسمی با شور و دلبستگی تمام در تدارک شورش شرکت می کردند. در هر دهی هر دم، بر غنای انبار اسلحه و فشنگ و باروت ـ که مادۀ اخیر را خود ترکان تهیه می کردند ـ افزوده می شد و با تنه های بریده و سوراخ کرده و آهن گرفتۀ درختان گیلاس توپ می ساختند. پرچم های ابریشمین با نقش گلدوزی شدۀ شیران غرندۀ طلایی، زینت های ذوقی و تفننی جوانان شورشی، لباده های براق کشیشی، صلیب ها و بیرق ها تزیینات مبارزه ای را ،که به زودی آغاز می شد، تشکیل می دادند. این سرمستی همگانی حتی به بازی کودکان نیز سرایت کرده بود…». [۳۸]
نویسنده در تحلیل خود آورده است: «ترکان این تغییر و تحول را درک نکرده بودند. ایشان نه می توانستند پا به پای عصر خویش پیش بروند و نه مواضع مستحکمی را که به دست افکار مترقی افتاده بود ببینند.». [۳۹] آنان این تدارکات پرهیاهو برای شورش را به دیدۀ حقارت می نگریستند و آن را «همهمۀ خرگوشان»[۴۰] می نامیدند.
سرانجام، در روز ۲۰ آوریل آغاز شورش اعلام شد. « کلیسورا با فریادهای هیجان انگیز و با نوای ناقوس ها خود را در حال شورش اعلام کرد. فوراً، نامه هایی خطاب به کمیته های انقلابی شهرهای دیگر بالکان فرستادند و از آنان دعوت کردند تا از این اقدام پیروی کنند». [۴۱]
همۀ مردان هجده تا پنجاه ساله را به ارتفاعات فرستادند و کار سنگرسازی را شروع کردند اما در روزهای آینده خبرهایی که از بیرون می رسید دلگرم کننده نبود. به تدریج، نومیدی بردل ها و چهره ها سایه می افکند. با آغاز شورش در کلیسورا اونیانف، که قصد رفتن به بیالا چرکوا را داشت، ناگزیر خود را در موج سهمناک شورش این شهر انداخت و به شورشیان پیوست.
با یورش سیل آسای اراذل و اوباش توسون بِی سنگرهای شورشیان سقوط کرد و بسیاری کشته شدند. کلیسورا به آتش کشیده شد و شورش این شهر را همچون دیگر نقاط به شدت سرکوب کردند. انقلاب به تسلیم بی قید و شرط انجامید.
بویچو اونیانف گرسنه و فرسوده در مسیر کلیسورا به بیالا چرکوا سرگردان مانده بود. سرانجام، خود را به آسیاب متروکی در حوالی بیالا چرکوا رسانید. پس از مدتی انتظار، دخترک آسیابان را دید که از کارگاه اره کشی نزدیک بیرون آمده و به سمت رودخانه می رود. اونیانف به کمک او پیامی برای دکتر سوکولف فرستاد. پس از چندی دکتر سوکولف و اندکی بعد رادا، که لباس مبدل برای او آورده بود، به او پیوستند. دکتر سوکولف اونیانف را از سرنوشت شوم مبارزان شهر آگاه کرد. آنان بر آن شدند تا به رومانی روند اما مخفیگاهشان لو رفته بود و آنان در محاصرۀ افراد توسون بِی قرار گرفته بودند. دو مبارز تا آخرین گلوله ایستادگی کردند و از پا در آمدند. در حین تبادل آتش، تیری نیز کمانه کرد و در سینۀ رادا، نشست.
سرنوشت رقت بار قهرمانان رمان در زیر یوغ همچون شورش نافرجام آوریل ۱۹۷۶م خونین و فاجعه بار بود اما این شورش در عین ناکامی منادی پایان سلطۀ پانصد سالۀ ترکان عثمانی بر سرزمین بلغارستان و شبه جزیرۀ بالکان بود. چنانکه گفته شد فجایعی که در سرکوب این شورش به وقوع پیوست موجب جلب توجه اروپا به وضع اسفبار مردم بالکان شد و اعتراضاتی گسترده را به دنبال داشت. دو سال بعد، در پی جنگ روس و عثمانی، تلاش بلغارها برای رهایی از یوغ حکومت خودکامۀ عثمانی به ثمر رسید و فصلی نو در تاریخ بلغارستان گشوده شد.
با آنکه محور اصلی داستان در زیر یوغ مبارزۀ آزادی خواهانۀ مردم بلغارستان است اما ایوان وازوف جوانب بسیاری از زندگی و آداب و رسوم و اندیشه ها و باورهای مردم عامی و طبقۀ متشخص و مرفه و جزئیات محیط های خانوادگی و حیات اجتماعی جامعه را در اثر خود آورده است. از سوی دیگر محیط خشن و سرشار از رعب و هراس حکومت بیدادگرانۀ ترکان را چنان به تصویر کشیده که خواننده بی اختیار خود را در متن داستان و در کنار قهرمانان داستان می یابد. صحنۀ دلنشین صرف شام در حیاط منزل مارکو ایوانف در آغاز داستان، اصول اخلاقی و روابط موجود در خانواده ای پرجمعیت و جو حاکم در فضای شهر را به خوبی ترسیم می کند و نشان می دهد چگونه افکار انقلابی با زندگی روزمرۀ مردم، حتی افراد مرفهی که معمولاً با این گونه افکار میانه ای ندارند، در آمیخته است. اشارات کوتاه و مختصر نویسنده گویای بسیاری از خصوصیات زندگی مردم است:
« افراد خانوادۀ مارکو فراوان بودند. در اطراف او و مادر پیر و زنش، که همه کارد و چنگال به دست داشتند، یک مشت بچه از بزرگ و کوچک … با حرص و ولع تمام خوراکی های چیده به روی میز را می بلعیدند».[۴۲]
توانایی نویسنده در توصیف شاعرانۀ طبیعت زیبا و مناظر چشم نواز سرزمین مادری در هر فرصتی صحنه های دل انگیزی را در تصور خواننده به تصویر می کشد و فضای داستان را زنده تر و ملموس تر می سازد. به نمونه ای از آنها توجه کنید:
«خورشید آرام و با شکوه در افق مغرب فرو رفته بود. آخرین اشعۀ آن پس از اینکه ستیغ کوه باستانی به نام کهنه کوه را زرین کرد، ناپدید شد. تنها در سمت مغرب چند پاره ابر کوچک و آتشین رنگ هنوز از ارتفاعی بسیار زیاد به خورشید می خندیدند. سرتاسر دره در تاریکی فرو رفته بود. در سمت مغرب، توده های پراکندۀ سنگ های سفید در تاریکی شامگاهی ناپدید می شدند و سایۀ شب اندک اندک چمنزارهای دِیر و صخره ها و نارون ها و درختان گلابی را نیز، که هنوز حاشیه شان نمودار بود، فرا می گرفت. نه صدای چهچه بلبلی به گوش می رسید و نه آوای پرنده ای، ساکنان بالدار دره، که به هنگام روز سراسر آن را از نغمه های شاد خود پر می کردند، اکنون خاموش مانده و در میان شاخ و برگ های در ختان یا در لای سفال بام ها و دیوارهای دیرخزیده بودند. همراه با تاریکی، سکوت ملال انگیز و سحرآمیز شب نیز حکمفرما می شد و تنها صدای فرو ریختن آبشارها بود که سکوت را در هم می شکست. گهگاه، نسیم طنین دوردست زنگ گله ها را، که دیر کرده بودند و اینک تازه به آبادی باز می گشتند، با خود می آورد. دیری نپایید که ماه نمودار شد و سحرانگیزی منظره را تکمیل کرد. روشنایی نقره فامی به روی چمن و درختان، که سایه های رؤیاانگیزی داشتند، افتاده بود. توده های پراکندۀ سنگ های سفید به سان دیوارهای فرو ریختۀ ویرانه های کهنسال آشکارتر نمودار شدند و گنبد تازه ساز کلیسای دیر با سفیدی خیره کنندۀ خود از فراز بام ها و درختان تبریزی خودنمایی کرد. در پشت سر گنبد کلیسا قله های کوهستان بالکان به سوی آسمان سر کشیده و در پهنۀ لاجوردی آن، که اینک به رنگ سرب درآمده بود، ناپدید شده بودند».[۴۳]
شخصیت های واقعی بسیاری نیز در کنار شخصیت های داستانی در جای جای داستان حضور می یابند، رزمندگان و سیاست مدارانی که در رستاخیز ملت بلغار سهمی داشته و بیشتر آنان جان در راه آرمان آزادسازی میهن نهاده اند، مانند له وسکی،[۴۴] کابلچکوف،[۴۵] دیمیتار،[۴۶] بنکوفسکی[۴۷] و دیگران. اینان با حضور خود چهرۀ رئالیستی رمان را پررنگ تر می کنند.
ترجمۀ فارسی رمان در زیر یوغ از متن فرانسوی صورت گرفته و با قلم شیوا و بی تکلف محمد قاضی به خوانندۀ ایرانی عرضه شده است. قاضی هر جا که لازم دیده خود نیز توضیحاتی بر توضیحات مترجم فرانسوی افزوده و درک مطالب ناآشنا برای خوانندۀ ایرانی را آسان کرده است. دقت مترجم در برگرداندن امثال و اصطلاحات فرانسوی و یافتن معادل های فارسی آنها قابل تحسین است. با آنکه ترجمۀ این رمان ارزشمند در بازار کنونی کتاب نایاب است با مراجعه به کتابخانه ها یا اندکی جست و جو می توان فرصت خواندن آن را از دست نداد.
پینوشتها:
1- Under the yoke
۲- تراکیه یا تراس ناحیه ای بود در شمال یونان قدیم که در بخش جنوبی بلغارستان کنونی و بخشی از ترکیه قرار گرفته است.
3- Ivan Vazov
4- Sopot
5- Galaţi (Galatsi)
6- Hristo Botev
شاعر و انقلابی مشهور.
7- San Stefano
8- Bashi-bozuk
9- Biala-Cherkva
10- Ivan Shishmanov
11- Alexander Battenberg (۱۸۵۷-۱۸۹۳)
نخستین شاهزادۀ بلغاری [پس از رهایی از سلطۀ عثمانی] که هفت سال حکومت کرد و بر اثر خصومت روس ها ناچار به کناره گیری شد.(«لطف و جذبۀ رمان». درآمدی بر ترجمۀ کتاب در زیر یوغ. ص ۸، پانوشت۱).
۱۲- پطر دینه یکوف (Peter Dineyekov). (همان، ص ۸ و ۹).
۱۳- دینه یکوف، همان جا، ص ۹ و ۱۰.
۱۴- اهالی بوسنی و هرزه گوین در ۱۸۷۵م برضد جور و استبداد ترکان عثمانی سر به شورش برداشتند و قیام ایشان روح سلحشوری بلغاریان را به هیجان آورد. هرزه گوین و بوسنی در ۱۴۸۳م به تصرف ترکان در آمده بودند. ر.ک: ایوان وازوف، در زیر یوغ، ترجمۀ محمد قاضی ( تهران: توس، ۱۳۶۸)، پانوشت ص۶۰.
۱۵- بای همان بیگ ترکی است به معنی آقا (همان، پانوشت ۲۵، ص ۲۹).
16- Emexis
۱۷- همان، ص ۶۰.
18- Chorbaji
ترک ها به آدم های متین و مرفه غیر ترک که با سلطۀ ترکان مخالف نبودند و حتی به ایشان کمک هم می کردند، یعنی خلاصه به اعیان خود فروخته، «چوربجی» می گفتند (همان،پانوشت ص ۲۱).
۱۹- همان، ص ۱۷۹.
20- Stefchov
21- Ivanitsa
۲۲- همان، ص ۲۷.
۲۳- ینی چری یا سپاه جدید نام سپاه منتخبی در ارتش قدیم عثمانی (قرن چهاردهم میلادی به بعد) بود متشکل از جوانان مسیحی گروگان گرفته شده که تحت تعالیم سخت نظامی و انضباطی قرار می گرفتند. سپاه ینی چری بعدها چنان قدرتی به دست آورد که اغلب در عزل و نصب سلاطین عثمانی دخالت می کرد (محمد معین، فرهنگ فارسی، ج۶، ذیل «ینی چری»).
24- Ivan Kralich
25- Manol
26- Vidin
27- Marko Ivanov
۲۸- مأموران انتظامی حکومت عثمانی، امنیه
29- Boicho Onianov
30- Siegfried
31- Stara ـ Zagora
۳۲- هایدوک (به زبان مجاری: hajduk پیاده نظام) به مبارزانی گفته می شد که در مجارستان، بلغارستان، رومانی، مولداوی، ارمنستان غربی و دیگر نقاط تحت استیلای امپراتوری عثمانی بر ضد حکومت ترکان عثمانی مبارزه می کردند.
۳۳- همان، ص۱۷۷ و ۱۷۸.
34- Klisora
35- Mouratliiski
۳۶- همان، ص ۴۱۶.
۳۷- به مبارزان انقلابی می گفتند که تمام هستی و زندگیشان را وقف مبارزه در راه آزادی بلغارستان می کردند (همان، پانوشت ص ۱۴۸).
۳۸- همان، ص ۴۳۸.
۳۹- همان، ص ۴۳۹.
۴۰- همان جا.
۴۱- همان، ص ۴۸۴.
۴۲-همان، ص ۲۱.
۴۳- همان، ص ۱۴۲ و ۱۴۳.
44- Vasil Levsky (۱۸۳۷ ـ ۱۸۷۳)
انقلابی مشهور و پرتلاش بلغارستان که پایۀ استواری برای نهضت آزادی کشور پدید آورد. وی در ۱۸۷۳م به دار آویخته شد.
45- Todor Kablechkov
انقلابی مشهور بلغاری که در شورش آوریل ۱۸۷۶م شرکت فعالانه داشت و چون به دست ترکان افتاد خود را کشت. همان، ص ۱۶۲.
46- Dimitar (۱۸۳۷ – ۱۸۶۸)
مبارز مشهور بلغاری که با ۱۶۰ انقلابی از رومانی به بلغارستان آمد و در ۱۸۶۸م در نبردی سخت با ترکان کشته شد. همان، ص ۲۴۴.
47- Georgi Benkovsky (۱۸۴۱-۱۸۷۶)
انقلابی بلغاری و سردستۀ شورش ماه آوریل ۱۸۷۶م که به دست ترکان کشته شد. همان، ص ۳۷۹.