فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۳ و ۹۴

نود و پنجمین سالگرد تولد هاکوب کاراپنتس

کاراپنتس نویسنده و شخصیت انسانی او (۱)

آرا قازاریانس (۲)

ترجمه: آندرانیک خچومیان

«زندگی‌نامه هر انسانی دو لایه دارد، لایه بیرونی و درونی. لایه بیرونی ساده و در دسترس است. لایه بیرونی بیانگر این است که هر کسی چه کرده است؟ کجا رفته است؟ با چه کسی دیدار داشته است؟ در این‌باره می‌‌شود کتابی کامل نوشت و بعضی‌‌ها همین کار را می‌‌کنند. آنچه سخت است لایه درونی است، سفر جاودانه انسان در جهان درون خودش. من رهروِ همین جهانم، جهانی که طرح نقشه جغرافیایی آن امکان ندارد».(۳)

هاکوب کاراپنتس با نام واقعی هاکوب کاراپتیان در ۹ ماه اوت سال ۱۹۲۵ در « دژ مستحکم فرهنگی» جامعه ارمنیان در مرکز استان تاریخی آذربایجان شرقی ایران، تبریز، به دنیا آمد. او فرزند بزرگ خانواده‌‌ای بود که چهار فرزند داشت. هاکوب یک خواهر و دو برادر داشت. اما زندگی روی خوش به او نشان نداد و مادر هاکوب کوچولو را از او گرفت. او دوران کودکی‌اش را در آغوش پرمهر مادرانه عمه‌‌اش سپری کرده است. کاراپنتس این اقبال را داشت که در تبریزی زندگی کرد که ارمنیان در مهدهای فرهنگی پرشمار از جمله مدارس تاماریان، هایکازیان، آرامیان، دبیرستان مرکزی و در کلیساهایش، کتابخانه‌‌هایش، انجمن‌‌های ورزشی و فرهنگی و پیشاهنگی‌‌ و جوانانش در حال بازسازی و بازپروری خود بودند؛ گذشته‌‌ای باشکوه و غرورآفرین که امروز رؤیایی دست‌نیافتنی و برگشت‌‌ناپذیر است. او و هم‌‌نسل‌‌هایش زیر سایه « بزرگان» ازجان‌گذشته‌‌ و فداکاری چون رهبر دینی ارمنیان آذربایجان ایران، اسقف نِرسِس ملیک تانگیان بی‌‌همتا و روشنفکران و نویسندگان و فعالان فرهنگی چون کاراپت پیونیان، آندره تِر اُهانیان (آموریان)، لئون گریگوریان، آرمناک آفتاندیلیان، آنوشاوان گریگوریان و دیگران که هر کدامشان نمود مادی ارمنستان و دایره‌‌المعارف‌‌های سیار ارمنی بودند رشد کردند و قد کشیدند. روح هاکوب نوجوان متأثر از باورها و اعتقادات و تربیت آنان، سرشار از ارزش‌‌های والای ملی و فرهنگی شد.

تحصیلات کاراپنتس درهم بوده. براساس نوشته خود نویسنده، «کودکستان را در کودکستان روسی، ابتدایی را در مدارس فرانسوی و ارمنی، سپس در دبستان هایکازیان تاماریان و دبیرستان را در مدارس فارسی و فرانسوی و تحصیلات عالیه در امریکا».(۴)

از فوران جنگ جهانی دوم تبریز نیز به لرزه افتاد. مانند بسیاری از خانواده‌‌های ارمنی، خانواده کاراپنتس نیز راه تهران را در پیش گرفت. او در تهران تحصیلات دبیرستانی خود را در کالج فرانسوی سن لویی ادامه می‌‌دهد و همزمان جذب فعالیت‌‌های فرهنگی و اجتماعی در حال شکل‌گیری ارمنیان تهران می‌‌شود.

در سال ۱۹۳۹پیشنهاد دوستان همسن و سال خود را برای تشکیل انجمن فرهنگی می‌‌پذیرد و نخستین انجمن فرهنگی جوانان ارمنی را با نام « لویس و میدک» (نور و تفکر) در تهران بنیان می‌‌گذارد. سپس، در حالی‌‌که تنها بیست‌ساله است، در چهارم ژوئیه سال ۱۹۴۴ با پیوند چند انجمن فرهنگی دیگر از جمله لویس، شانت، رافی و کایتس، « انجمن فرهنگی نوجوانان ارمنی» را بنیان می‌‌گذارد که در سال ۱۹۵۰ به نام «باشگاه ورزشی و فرهنگی آرارات» تغییر نام می‌‌دهد. کاراپنتس جوان از روز بنیان‌گذاری تا نیمه سال ۱۹۴۵ریاست آن را به عهده داشت.

علاقه شدید به ادامه تحصیلات کاراپنتس را راهی امریکا کرد. با اینکه شرایط مالی مناسبی نداشت، اما موفق شد در دانشگاه کانزاس سیتی(۵) ایالت میسوری و سپس در دانشگاه معتبر نیویورک، کلمبیا، پذیرفته شود. او در رشته روزنامه‌‌نگاری فارغ‌‌التحصیل شد و به عنوان تخصص دوم روان‌شناسی خواند. در سال ۱۹۴۹ ازدواج کرد و دارای دو فرزند شد، پسر و دختر.

کاراپنتس مانند بسیاری از نویسندگان برای امرار معاش دست به کارهای مختلفی زده است از جمله حسابداری، رانندگی، ظرف‌شویی، استادی دانشگاه، خبرنگاری، دربانی، روزنامه‌‌نگاری، کارمند شرکت هواپیمایی، آموزگاری، مجری برنامه رادیویی، فروشنده دوره‌‌گرد دایره المعارف بریتانیکا، کارمند دولت و کارهای دیگر.(۶)

او پس از دو سال زندگی در کالیفرنیا (۱۹۵۱ ـ ۱۹۵۳) به نیویورک نقل‌مکان می‌‌کند و یک سال در دانشگاه کُرنِل زبان‌شناسی تدریس می‌‌کند. او بخش عمده زندگی‌اش (۱۹۵۴ ـ ۱۹۷۹) را به رشته اصلی خود می‌‌پردازد. کاراپنتس ده سال از زندگی خود را در دامن طبیعت کنتیکت و دور از غوغای شهر گذراند. این ده سال پربارترین سال‌‌های نویسندگی او بودند.

با اینکه می‌توان هاکوب کاراپنتس را نویسنده‌ای ارمنی ـ امریکایی قلمداد کرد و اینکه او بر زبان انگلیسی چیره بود، اما هرگز وسوسه‌‌ نشد و تصمیم گرفت به ریشه‌‌های خود وفادار بماند؛ ریشه‌‌هایی که او را از سرزمین آبا و اجدادی خود، آرتساخ، به ایران می‌‌برد، به تبریز. او همیشه به زبان ارمنی نوشت. خودش نیز گفته است: « نه من به ادبیات امریکا نیاز دارم و نه ادبیات امریکا به من» البته مقالات انگلیسی او جایگاه خاصی در میراث ادبی‌اش دارند.

او سال‌‌های پایانی عمر خود (۱۹۸۹ ـ ۱۹۹۴) را در واترتاون در حومه بوستون گذراند و خود را وقف کارهای فرهنگی و اجتماعی ارمنیان منطقه کرد. هاکوب کاراپنتس پس از مبارزه‌‌ای کوتاه با بیماری سرطان، در بیستم اکتبر سال ۱۹۹۴ زندگی را بدرود گفت. او را در آرامگاه مشهور مانت آبورن شهر کمبریج، که بسیاری از چهره‌‌های سرشناس فرهنگی و سیاسی ارمنی در آن دفن شده‌‌اند، به خاک سپردند.

براساس تمایل خود کاراپنتس تمامی مقالات و کتابخانه باارزش او به « بنیاد فرهنگی ارمنیان» شهر آرلینگتون که در سال ۱۹۴۵ بنیان‌گذاری شده اهدا شد. این انجمن هفتاد و پنج ساله که یک کتابخانه ـ موزه است، دارای سی و پنج هزار جلد کتاب به زبان ارمنی، انگلیسی، فرانسوی، ترکی، روسی، آلمانی، ایتالیایی و اسپانیایی، و نشریات ارمنیان دیاسپورا و گاهنامه‌‌هایی به زبان ارمنی قدیم است. این بنیاد و « تالار موزه هاکوب کاراپنتس» که دارای بهترین مجموعه‌‌های بیش از نیم قرن آثار نویسندگان ارمنی دیاسپورا و نویسندگان ارمنستان است، محل بازدید هزاران تن از دوستداران و پیروان آثار کاراپنتس شده است.

در سال ۱۹۹۵با تصویب شهرداری شهر ایروان، پایتخت جمهوری ارمنستان، دبیرستان شماره‌ ششِ شهر به نام هاکوب کاراپنتس نام‌گذاری شد، افتخاری که برای نخستین بار به نویسنده‌‌ای ایرانی ـ ارمنی در ارمنستان اهدا شده و مورد توجه خویشاوندان و یاران قدیمی آراراتی‌‌اش قرار گرفته است. سفارت جمهوری اسلامی ایران در ارمنستان یکی از کلاس‌‌های دبستان را به احترام کاراپنتس مبلمان و با امکانات مدرن تجهیز کرده است که آن را «تالار ایران» نام‌گذاری کرده‌‌اند. در طبقه زیرین دبستان به یاد نویسنده موزه کوچکی افتتاح شده است که در آن بخش‌‌هایی از نوشته‌‌های نویسنده و عکس‌‌هایش نگهداری می‌‌شود. در سال ۲۰۰۱ بنیادی به یاد کاراپنتس تشکیل شد که کمک‌هزینه تحصیل بیش از صد جوان بااستعداد در رشته ادبیات را پرداخته است که این افراد اینک در انجمن‌‌ها و تشکل‌‌های فرهنگی ارمنستان سِمت‌‌های مهمی دارند.

 

هاکوب کاراپنتس
هاکوب کاراپنتس

میراث ادبی کاراپنتس

کاراپنتس در جایی گفته است:

« می‌‌نویسم، چون زندگی نه کامل است و نه عادلانه. با نوشتن تلاش می‌‌کنم پرسش درست و گاهی پاسخ آن را پیدا کنم. با نوشتن تلاش می‌‌کنم خودم را نجات دهم، سپس انسان را. اما انسان معاصر در هراس و سراسیمگی زندگی می‌‌کند. هنگامی که جواب پرسش‌‌ها را پیدا نمی‌‌کنم، سبک نوشتنم توانمند می‌‌شود. هنگامی که پیدا می‌‌کنم، سبک کارم جایش را به محتوا وامی‌‌گذارد. به‌ندرت پیش می‌‌آید که سبک و محتوا هماهنگ پیش بروند».(۷)

نخستین تجربه‌های ادبی کاراپنتس در سنین نوجوانی شکل گرفت؛ اشعار و مقالات کوتاه و یادداشت‌‌‌هایی که در نشریات آروسیاک، لویس، اِروس و سپس در روزنامه آلیک در تهران به چاپ رسیدند. نخستین داستان کوتاه او به نام اشتباه صورتی‌‌رنگ در روزنامه آلیک به چاپ رسید. او در طول پنجاه سال فعالیت، از سال ۱۹۴۰ آثار زیادی از جمله شعر و مقاله و بیش از هفتصد مقاله ادبی و زندگی‌نامه و داستان‌‌ کوتاه و رمان‌‌ و سخنرانی‌‌های ضبط‌ شده و نقد‌‌های ادبی و نمایشی و ترجمه از خود به یادگار گذاشته است. او بعد از استقرار در امریکا با نشریات بی‌‌شمار ارمنیان دیاسپورا از جمله ماهنامه‌‌‌های هایرنیک، باگین، آلیک، آسپارز و روزنامه هایرنیک، سپس هفته‌‌نامه‌‌های هاراج، آرمنیا، آزداک، شیراک و ضمیمه‌های ادبی هوریزون و نورکیانک همکاری داشته است. مقالات انگلیسی‌زبان او بیشتر در Armenian Review و Litchfield County Times و چند نشریه دیگر منتشر شده‌اند، از بوستون گرفته تا استانبول، از قاهره تا تهران و این اواخر در نشریات سرزمین آبا و اجدادی‌اش، ارمنستان، که مجموعه منتخب آثارش نیز به چاپ رسیده است.

نخستین مجموعه‌‌ داستان‌‌ او با نام ارواح ناشناس در سال۱۹۷۰ چاپ شد. بعد از آن نخستین رمان مدرن او با نام دختر کارتاگن در سال ۱۹۷۲ به چاپ رسید که موفق به دریافت جایزه ادبی هایکاشن اوزونیان در سال ۱۹۷۲در بیروت شد. به موازات کار خلاقانه ادبی، کاراپنتس در سال ۱۹۷۵ به همراه سورن گراسیان ویرایش کتاب دوزبانه ارمنی‌ ـ انگلیسی با نام زبان محاوره ارمنی ارمنستان شرقی را عهده‌دار شد. کتاب دوم او به نام بذرافشانان قدیمی دنیای جدید در سال ۱۹۷۵ به چاپ رسید. شش سال بعدی عمر نویسنده پربارتر شد. دومین مجموعه داستان او با نام میان‌‌پرده در سال۱۹۸۱در نیویورک چاپ شد که آن هم برنده جایزه هایکاشن اوزونیان شد. کتاب آدام، دومین رمان مدرن او که اینک پیش رو دارید، یازده سال بعد از چاپ نخستین رمانش، دختر کارتاگن، در سال ۱۹۸۳در نیویورک هم به چاپ رسید. کتاب آدام هم‌زمان برنده جایزه ادبی « بنیاد خیریه عمومی ارمنیان» با نام آلِک مانوکیان و جایزه ادبی انجمن نویسندگان ارمنی فرانسه با نام اِلیز گاووکچیان ـ آیوازیان شد و مورد استقبال بسیار جامعه قرار گرفت.

دیگر آثار هاکوب کاراپنتس عبارت‌اند از: مجموعه داستان رقص دسته‌‌جمعی امریکایی (۱۹۸۶)، ناتمام (۱۹۸۷)، دو جهان، تجربیات ادبی (مجموعه نقدهای ادبی) و مجموعه داستان یک مرد و یک سرزمین (بوستون، ۱۹۹۴)، مجموعه مقالات کاراپنتس، تقدیم‌شده به ارمنستان و آرتساخ و ارمنیان دیاسپورا با نام دیدگاه‌‌ها (۲۰۰۳) و نخستین ترجمه مجموعه داستان‌های کاراپنتس با نام Return and Tiger که در سال ۱۹۹۴ تنها چند ماه پس از مرگ او انتشار یافت.

پس از مرگ نویسنده چند اثر از او ترجمه شد و در نشریـه Potomac Review به چـاپ رسید. منتخـب هفـت داستانـی کـه در دوران جـوانی به زبان انگلیـسی نوشتـه بود، بـا نـام

The Widening Circle and Other Early Short Stories در سال ۲۰۰۷ با تلاش بنیاد فرهنگی ارمنیان در آرلینگتون، حومه بوستون، به چاپ رسید. کتابشناسی(۸) کامل آثار کاراپنتس در سال ۱۹۹۹،پنج سال پس از مرگش، منتشر شد. کتاب‌‌های زیادی درباره زندگی و آثار کاراپنتس نوشته شده که دو نمونه از آن در ارمنستان چاپ شده است، یکی به قلم منتقد ادبی، دکتر آناهید آرامونی کشیشیان(۹)، دیگری به قلم دکتر نانار سیمونیان(۱۰)، همچنین کتابی به قلم توروس تورانیان(۱۱) در حلب.

 

کتاب آدام کتاب همه ارمنیان دیاسپورا
کتاب آدام کتاب همه ارمنیان دیاسپورا

کتاب آدام کتاب همه ارمنیان دیاسپورا

هاکوب کاراپنتس در مصاحبه‌‌ای با نشریه باگین در سال ۱۹۸۵ گفته است:

« کتاب آدام می‌‌تواند کاملاً به ادبیات امریکا و دیاسپورای ارمنی تعلق داشته باشد، چون بافت و زمینه آن نظام اجتماعی معاصر امریکا و جامعه ارمنی‌ای است که در آنجا زندگی می‌‌کند. آدام نوریان ثمره و نماینده چنین نظام ‌‌اجتماعی خودمحوری است، گاهی از درون نازا و گاهی سردرگم و تنها، و همزمان با خود بازتاب نداهای دوردست نژاد و ملیت خود را بر دوش می‌‌کشد. او آن کسی نیست که ما دوست داریم باشد، بلکه کسی است که رؤیاهای رنگین دارد، هیجانات گذرا، با آگاهی به اینکه به کسی و جایی تعلق ندارد. به بیان دیگر نوریان ضدقهرمان است، یکی از ما، ترکیبی از همه ما، دست‌کم طرح اولیه من چنین بوده است».(۱۲)

کتاب آدام بعد از کتاب دختر کارتاگن دومین رمان کاراپنتس است که نوشتن آن را اواسط سال ۱۹۸۰ آغاز کرده و در کمتر از یک سال به پایان رسانده است. این کتاب نخستین بار در نیویورک و برای بار دوم در سال ۲۰۱۲ در ارمنستان چاپ شده است. کاراپنتس کتاب را به همسرش آلیس تقدیم کرده و سود حاصل از فروش آن را به مدارس ارمنی شرق امریکا اختصاص داده است. کتاب آدام به نمایشنامه هم تبدیل شده و ستراک گوجامانیان آن را با نام کجا باید دفن شویم؟ در سال ۲۰۰۵ به مناسبت هشتادمین سالگرد تولد او در تهران اجرا کرده است. همچنین براساس این کتاب نمایشنامه Yes, Adam Noorian را آرمن سارواری در سال ۲۰۱۷ در امریکا اجرا کرده است.

براساس توصیف نویسنده، کتاب آدام داستان روح ارمنیان است. این کتاب تأثیرگذارترین اثر کاراپنتس و به نظر بخش اعظم منتقدان ادبی «شاهکار» او به شمار می‌آید. در عین‌حال به ادبیات امریکایی و دیاسپورای ارمنی نیز تعلق دارد، به نظام اجتماعی معاصر امریکا و زندگی جامعه ارمنی آن. قهرمان داستان، آدام نوریان، خود ارمنی‌تبار است و محصول نظام اجتماعی امریکاست، با همه نگرانی‌‌ها و بحران‌‌های روزمره و نگرانی‌‌های درونی انسان. به دلیل جابه‌جایی‌‌های بزرگ انسانی، حال به اجبار شرایطی مانند جنگ‌‌ها، انقلاب‌‌ها یا بحران‌‌های اجتماعی یا اقتصادی و یا خودخواسته، دیاسپورا و جامعه مهاجران اینک دیگر پدیده‌‌ای بین‌‌المللی هستند. تقریباً غیرممکن است کشوری را یافت که در آن جامعه مهاجر و اقلیت نباشد و بالطبع دیاسپورا وجود نداشته باشد. از این نظر اگر وابستگی ملی قهرمان این داستان و سرنوشت تحمیلی و مسائل و گرفتاری‌‌ها و گذشته او را در نظر نگیریم، می‌‌توان رؤیاها و نگرانی‌‌ها و مسائل او را با همه مهاجران و دورافتادگان از زادگاه خویش یکی دانست؛ جامعه‌‌ای که در حال مبارزه برای حفظ هویت خویش است. کتاب آدام به چنین مسائل انسانی جهان‌‌شمولی می‌پردازد و کاراپنتس همه اینها را به زیبایی و بیانی شیوا به تصویر کشیده است.

 

کتاب آدام
کتاب آدام

کتاب آدام منتشر شد

نویسنده: هاکوب کاراپنتس

مترجم: آندرانیک خچومیان

مشخصات نشر: تهران، خزه

سال نشر: ۱۳۹۹ش

 

پیشگفتار کتاب آدام

آرا قازاریانس

ترجمه: آندرانیک خچومیان

جامعه ارمنیان ایران که قرن‌ها در دامن مهد تمدن‌زا و فرهنگ‌پرور ایران‌زمین حضور داشته، از همان سال‌های ابتدای شکل‌گیری‌اش در زندگی اجتماعی و فرهنگی ایران همدستی و نقش داشته است. این دو ملتِ دوست به لطف همکاری و مشارکت خود طی قرن‌ها، متقابلاً در زمینه‌های مختلف فرهنگی و ادبی از جمله تاریخ‌نگاری، زبان‌شناسی، ادبیات و موسیقی بر هم تأثیر گذاشته‌اند و بر شایستگی و سزاواری این عرصه‌ها میان دو ملت افزوده‌اند.

در دوران معاصر این امر پربارتر بوده و در زمینه‌هایی که در بالا بدان اشاره شد تأثیرگذارتر و پرثمرتر بوده است. مشخصاً در قرن گذشته، در زمینه ادبیات و شعر ده‌ها شاعر و نویسنده پا به عرصه گذاشته‌اند و آثار چشمگیری خلق کرده و به چاپ رسانده‌اند. تبادل ادبی بین آنان هم پیشرفت چشمگیری داشته، اما شوربختانه بخش زیادی از این آثار به دلیل نبودِ ترجمه یا کمتر ترجمه شدن در دسترس خواننده فارسی‌زبان قرار نگرفته است.

اما از نیمه دوم قرن بیستم این امر بالندگی چشمگیری داشته است. به لطف تلاش گروهی از روشنفکران و ادیبان ارمنی و فارسی‌زبان آثار بی‌شماری از نویسندگان و شاعران ارمنی ترجمه شده و به صورت کتاب، مجموعه یا چاپ در نشریات در اختیار و دسترس ادب‌دوستان قرار گرفته است.

این ترجمه‌ها تأثیر بسزایی در شناساندن ادبیات ارمنی و نویسندگان و تاریخ ملت ارمنی به خوانندگان فارسی‌زبان داشته است. رمان کتاب آدام، نوشته هاکوب کاراپنتسِ ایرانی ـ ارمنی که اینک در دسترس است، جزو آثاری است که هم از نظر محتوایی و هم از نظر خود نویسنده در مسیر همین هدف قرار دارد و تلاشی ستودنی است.

هاکوب کاراپنتس جزو نویسندگان دیاسپورای (۱۳) ارمنی به طور کلی و مشخصاً سرشناس‌ترین نویسنده ارمنی ـ ایرانی نیمه دوم قرن بیستم است. کاراپنتس نویسنده، روزنامه‌نگار و روشنفکری است با چهره‌ای شناخته‌شده و تنها روشنفکر ایرانی ـ ارمنی است که خارج از مرزهای زادگاه خود، ایران، در امریکای دوردست حدود پنجاه سال (۱۹۴۷ـ ۱۹۹۴) زندگی کرده و به خلق آثار ادبی پرداخته است. او به دلیل شرایط زندگی یا شاید خواست سرنوشت هرگز موفق نشد به زادگاه خود بازگردد و از آن دیداری داشته باشد. او در زادگاه خود، تبریز، حسرت دیدن خیلی چیزها را داشت؛ حسرت قدم زدن در کوچه‌های پیچ در پیچ تبریز، جایی که بزرگ شده بود، حسرت روشن کردن کندر و شمع بر مزار خویشان خود، حسرتِ یافتن بازماندگان خاندان خویش، حسرت دیدار با دوستان قدیمی و یافتن دوستان جدید و بیش از همه دیدار از مجموعه شکوهمند باشگاه فرهنگی ورزشی آرارات که آن را «دژ» تداوم ارمنیان ایران می‌دانست و روزهای شکل‌گیری جامعه ارمنی تهران را در خود زنده می‌کرد. شاید کمتر کسی جز دوستان هم‌نسلش خودِ او را از نزدیک می‌شناختند، اما بی‌تردید بسیاری نامش را شنیده‌اند و از رمان‌ها و داستان‌های کوتاه او شماری را خوانده‌اند.

اما شوربختانه باید گفت کاراپنتس برای هموطنان فارسی‌زبان و مشخصاً اهالی فرهنگ و ادب همچنان ناآشنا باقی مانده است. در مسیر شناساندن میراث بزرگ و دستاوردهای ادبی به‌جامانده از کاراپنتس به جامعه فارسی‌زبان تا جایی که بر ما آشکار است، تنها در این سال‌های پایانی جز ترجمه آثار کوتاهی از او و تجزیه و تحلیل ادبی از کارهایش در نشریه ادبی میرزا (۱۴)و فصلنامه پیمان(۱۵)، اثر دیگری ترجمه نشده است.

این نخـستیـن بار است که با ارائـه رمـانکتاب آدام به زبان فـارسی که پرخـواننـده‌تریـن و محبوب‌ترین کتاب هاکوب کاراپنتس است، خواننده فارسی‌زبان با دنیای درون نویسنده و خود او آشنا می‌شود. امیدواریم این کتاب مسیر تازه‌ای در دنیای ادبیات معاصر دو ملت بگشاید و عاملی باشد برای ترجمه دیگر آثار این نویسنده که تاکنون چنانکه شایسته است معرفی نشده است.

انتشار این کتاب را با تردید و در عین‌حال با درک کامل مسئولیت‌پذیری طرح‌ریزی کردیم. نمی‌دانیم خود کاراپنتس چه واکنشی نشان می‌داد، اما با شناختی که از این انسان شریف و والامنش داریم، او بی‌تردید قدردانی خود را اعلام می‌کرد و احساسات عمیقی بروز می‌داد. این نخستین ترجمه به زبان دیگر از کتاب آدام است. با ادای احترام بسیار آن را به نود و پنجمین سالگرد تولد نویسنده که امسال (۲۰۲۰ ) است، تقدیم می‌کنیم، به‌خصوص اینکه ارزش نمادین نیز دارد، چون در زادگاه او ایران و به زبان فارسی به چاپ می‌رسد.

می‌توانیم تصور کنیم کاراپنتس چقدر به وجد می‌آمد هنگامی که پرخواننده‌ترین کتابش را به زبان فارسی می‌دید؛ در مراسم رونمایی‌اش شرکت می‌کرد، برای دوستداران کتاب آن را امضا می‌کرد، جلسه‌های پرسش و پاسخ ترتیب می‌داد و به پرسش‌های حاضران جواب می‌داد، منتظر خوانده شدن کتاب می‌ماند و به‌خصوص اینکه واکنش اهل ادب فارسی‌زبان را می‌دید و با آنان دیدار می‌کرد، به گفت‌وگو می‌نشست و تبادل‌نظر می‌کرد.

امیدواریم ترجمه کتاب آدام مورد توجه ادب‌دوستان و به‌خصوص اهالی ادب و فرهنگ قرار گیرد و فرصتی ایجاد شود تا دیگر آثار کاراپنتس به فارسی ترجمه شود.

در پایان شایسته میدانیم سپاسگزاری خالصانه خود را از مترجم سرشناس، آندرانیک خچومیان، اعلام کنیم که پیشنهاد ما را برای ترجمه کتاب آدام پذیرفتند. با در نظر گرفتن نوع زبان و تفکرات عالمانه اثر که یکی از پیچیده‌ترین آثار کاراپنتس است، باید گفت که آندرانیک خچومیان موفق شده‌اند ترجمه شایسته‌ای از اثر انجام دهند، آن هم در فرصت زمانی کوتاه.

خواننده‌ای که با نام و آثار کاراپنتس ناآشناست، با خواندن ترجمه خوب کتاب آدام با چنان اثری روبه‌رو می‌شود که شاید فکر کند زبان اصلی کتاب فارسی بوده است و نه ارمنی. همچنین از آقای خچومیان که در این روزهای سخت نهایت همکاری را در تمام امور آماده‌سازی و چاپ با ما داشتند کمال قدردانی خود را اعلام می‌کنیم. این امر باعث شد کتاب آدام هاکوب کاراپنتس در دسترس دوستداران و اهالی ادب و فرهنگ ایران قرار گیرد.

آرلینگتون، ماساچوست امریکا

در آغاز کلام بود و آرارات (۱۶)

عباس جهانگیریان (۱۷)

آرارات یک نام و شکوه یک کوه نیست، درد و دریغی مشترک است میان ارمنیان جهان، ارمنیانی که در نسل‌‌کشی سال ۱۹۱۵ از تیغ تیز دولت طلعت پاشای خونریز جان سالم به در بردند، گریختند و ترک وطن کردند و قلبشان را در آرارات جا گذاشتند. آرارات در ایران اما نام یک کوه نیست، بخشی از سمفونی بزرگی است که در دهه‌‌های سی، چهل و پنجاه برای جوانان ارمنی نوای زیستن نواخت؛ باشگاه آرارات و نام «هاکوب کاراپنتس» که با نام این باشگاه آمیخته است. و نیز هاکوب کاراپنتس نامی تازه در ادبیات ایران است که به همت آندرانیک خچومیان قدم اول برای ترجمه آثار این نویسنده بزرگ ایرانی‌تبار برداشته شده و ایرانیان به‌زودی با آثار این نویسنده هموطن خود آشنا خواهند شد. هاکوب کاراپنتس پاره‌‌ای از قلبش را هم در ایران جا گذاشته؛ نه از گریز مرگ، که ناگریزی مهاجرتی خودخواسته و برای همین است که دلتنگ ایران است و یاد می‌‌کند از تبریز و تپه‌‌های عینال زینال و سبلان و حیاط بزرگ خانه‌‌شان که شب‌‌ها بوی ماست و نعناع‌‌خیار می‌‌آمیخت به صدای قهقهه و جام‌‌های پی‌درپی و طعم خوب با هم بودن‌‌ها روی تخت‌‌های فرش‌شده باغچه در محله لیلاوای تبریز. خوانش رمان کتاب آدام برای خواننده ارمنی و غیرارمنی کشش دارد و برای مَنی که با آدم‌های مخلوق کاراپنتس و نام‌‌ها و نشانه‌‌ها آشنایی دارم، بی‌‌گمان جذاب‌‌تر است و تأثیرگذارتر.

من بخـت این را داشتـه‌‌ام که دو بار با دعـوت کانون نویسنـدگان ارمنستـان به این کشورِ دوست و دوست‌داشتنی سفر کنـم. در سفر دوم، آندرانیـک خچومیان (مترجـم خوش‌زبان این رمان) همسفرم شد و آشنایی او با نویسندگان و فضای فرهنگی ارمنستان این سفر را برای من خوش‌خاطره‌‌تر و پربارتر کرد.

در هر دو سفر تا آنجا که فرصت دست داد توانستم مراکز تاریخی و گاه گردشگری ارمنستان را ببینم، اما دو مکان یادبود در حافظه عاطفی من ماندگارتر و تأثیرگذارتر بود و شاید همین آشنایی و پیش‌زمینه فرهنگی و تاریخی باعث شد آدم‌‌های مخلوق کاراپنتس، آدام، ملینه، زلدا، واهان، پاراندزم، واهاگن، سدا، واهه… و رنگ و فضای رمان کتاب آدام را بهتر درک کنم.

یکی از این دو مکانِ یادبود «زیزرناکابرت»، موزه یا بنای یادبود نسل‌‌کشی ارمنیان، واقع در ایروان و دیگری بنای یادبود« طاق چارنتس» در حومه ایروان بود. در آغاز ورود به طاق چارنتس، به دنبال شکوه خاص معماری یا بنایی دیرسال بودم از جنس طاق کسرا در عراق، اما آنچه به چشم آمد بنایی ساده شبیه قاب آجری بزرگی بود که رافائل اسرائیلیان، معمار ارمنی، در سال ۱۹۵۷به یاد چارنتس، شاعر میهن‌‌پرست و محبوب ارمنیان، ساخته بود. شکوه پنهان این بنا وقتی آشکار شد که راهنما گفت: «چارنتس اینجا می‌‌ایستاده و با تماشای قله باشکوه آرارات شعر می‌‌گفته و می‌‌گریسته … » و پس از او هم گویا شاعران و نقاشان نامدار ارمنی به اینجا آمده‌‌اند تا شکوه و دریغ و درد دور افتادن ارمنیان از آرارات را به کلام و رنگ بگردانند و به خانه‌‌های ارمنیان در همه‌جای جهان ببرند. و تو وقتی توی این قاب می‌‌ایستی و پا جای پای چارنتس‌‌ها می‌‌گذاری و به آرارات می‌‌نگری، همه تاریخ نسل‌‌کشی، مهاجرت و دربه‌دری ارمنیان مانند گذر فیلمی هولناک از خاطرت می‌‌گذرد و اینجاست که دو بنای یادبود « زیزرناکابرت» و « طاق چارنتس» به هم پیوند می‌‌خورند و از این‌روست که شکوه آرارات و روشنای این قلب سپید فروزان هرگز در سینه حسرت‌‌بار و چشم پرآب ارمنیان خامشی نمی‌‌گیرد. آدام نوریان، نویسنده و قهرمان این رمان، آخرین رمانش را در ماه عسل و در کنار زلدای عاشق چنین آغاز می‌‌کند: «در ابتدا کلام بود و آرارات، که نژاد هایک آمد و بر دامنه کوه‌‌ها نشست و بارور شد…» آرارات پنداری چراغی ا‌‌ست بر فراز جهان تا ارمنیان بتوانند خود را در پرتوِ آن پیدا کنند و گم نشوند.

در رمان کتاب آدام وقتی آدام، شخصیت اصلی رمان، و معشوقه‌‌اش برای ثبت ازدواجشان به سفری دوردست می‌روند، در منطقه‌‌ای جنگلی و کوهستانی شبی را در اقامتگاهی روستایی به سر می‌‌برند و آدام از روی قابی که بر دیوار این رستوران روستایی دورافتاده می‌‌بیند، متوجه ارمنی بودن مالک رستوران می‌‌شود و مرد رستوران‌‌دار وقتی با مهمان ارمنی روبه‌رو می‌‌شود، از خوشحالی سر از پا نمی‌‌شناسد و با شوریدگی کودکانه‌‌ای پذیرای دو مهمان خود می‌‌شود. احساس می‌‌کند این‌ دو بوی ارمنستان را می‌‌دهند و بوی پونه‌‌های آرارات … آرارات یک حسرت، یک درد مشترک است، زخمی عمیق و اندوهی تاریخی است، نماد دریغ و دردِ از دست دادن بخشی از وطن است که کوله‌‌باری شده است از رنج و حسرت که ارمنیان در هر جای جهان که باشند نمی‌‌توانند از آن دست بکشند. کاراپنتس به این حس تاریخی نگاهی دوگانه دارد؛ ضمن همدردی با هم‌کیشان و هموطنان ارمنی خود می‌‌پرسد این زخم و حسرت تاریخی آیا قرار نیست از روح و روان ارمنیان پاک شود؟ او طرح موضوع می‌‌کند، اما موضع نمی‌‌گیرد. روانشناسان اجتماعی بر این باورند که فردی یا ملتی که مدام در حسرت دورانی ازدست‌رفته بماند، چه بسا نتواند پرتو‌‌های نو به افق‌‌های دور و دورتر خود بیندازد. نوستالژی‌‌های جمعی از این دست، ممکن است مانند گرداب یا سیاهچاله‌ای او را به درون خود بکشد … این صدا و حس دوگانه کاراپنتس را می‌‌شود از لابه‌لای گفت‌و‌گوهای آدام با دوستان ارمنی‌‌اش شنید. او نمی‌‌خواهد خاکستر بر آتش این تنور شعله‌‌ور بریزد، ولی نگران است ارمنیانی که مدام بر این تنور هیزم می‌‌ریزند نتوانند سهم خود را از آینده دریافت کنند.

رمانکتاب آدام رمان مهاجرت است، اما انگیزه مهاجرت همیشه نارضایتی و گریز از شرایط بد زادگاه و پرواز به مدینه‌‌های فاضله نیست. وطن دوم و سوم هرگز برای ارمنیان رانده‌شده از ترکیه و خاورمیانه ناآرام وطن نشد و هاکوب کاراپنتس این هویت‌‌های گمشده را به‌خوبی در کتاب آدام به نمایش می‌‌گذارد. رمانکتاب آدام را که می‌‌خوانی و کتاب را زمین می‌‌گذاری، مفهوم غربت و دربه‌دری را که اسمش را مهاجرت گذاشته‌‌اند بهتر می‌‌فهمی. آنجا که واهاگن چهارده‌ساله، پسر دوست آدام، که به‌تازگی از ایروان به محله هارلم نیویورک کوچ کرده، با بغضی تنگ به آدام می‌‌گوید: «دلم برای دوستانم توی ایروان تنگ شد» و پاراندزم، همسر اندوهگین واهان، در پاسخ به حرف مردش که نوید آینده‌‌ای خوب را در امریکا می‌‌دهد می‌‌گوید: «بیان کف خیابان‌‌های نیویورک رو طلا بگیرن، به چه درد ما می‌‌خوره، ما اینجا بیگانه‌ایم …» و آدام در تأیید سخن همسر واهان می‌‌گوید: «آدم توی کشور خودش دوتا آجر هم روی هم بذاره می‌‌مونه، اما اینجا چی؟ اینجا خونه ما نیست، ما مسافریم …» و در جای‌جای رمانِ آدام ما با فضاهای تیره غربت و آوارگی ارمنیان مواجهیم.

رنگ‌‌های دیگری که در رمان کتاب آدام با جلوه بیشتری به چشم می‌‌آیند زنان رمان هستند. از میان زن‌‌ها فقط دو زن در عواطف عمیق او نفوذ کرده‌‌اند، بقیه مانند مسافری به خانه دل او آمده‌‌اند و رفته‌‌اند و فقط بویی از خود بر جا گذاشته‌‌اند؛ پس از ملینه، همسر رسمی و مادر دو فرزندش، دیگر تن به ازدواج نمی‌‌دهد و زمانی پا به قایق زلدای عاشق می‌‌گذارد که دیگر نای پارو زدن در قایق فرسوده و سرگردان خود را ندارد. زلدا عاشق است و جوان و از آن مهم‌تر همسو با دنیای هنری آدام. وقتی در آستانه ازدواج از آدام می‌‌پرسد: «تو بین هنر و زندگی اگر لازم باشد یکی را برگزینی، کدام را انتخاب می‌‌کنی؟» آدام آشکارا می‌‌گوید: « هنر را !» زلدا از این صداقت و شفافیت به شور می‌‌آید و می‌‌گوید: « من هم برای همین عاشقتم». آدام می‌‌گوید: «هنر خوب محصول زندگی خوب و آرام است و من با آرامشی که از عشق عمیق تو می‌‌گیرم، بی‌‌گمان بهتر خواهم نوشت …».

آدام بی‌‌قرار تازه دارد در کنار زلدای عاشق آرام می‌‌گیرد که چشم تنگ روزگار نمی‌‌تواند تماشاگر بی‌‌عناد روشنای این عشق آتشین باشد.

رمان کتاب آدام به‌خصوص فصل‌‌های پایانی و فضاسازی‌‌های خوب آن، خواننده ایرانی را ترغیب می‌‌کند که دیگر آثار این نویسنده ارمنی خوش‌قلم ایرانی‌تبار را بخواند. مترجمان و ناشران ایرانی در ترجمه‌‌ و معرفی این نویسنده تأثیرگذار کوتاهی کرده‌‌اند و جا دارد به آندرانیک خچومیان دست‌مریزاد گفت که آستین بالا زده و با ترجمه کتاب آدام رنگ تازه‌‌ای به کتاب تاریخ ادبیات معاصر ایران بخشیده است.

 

کتاب یک انسان و یک سرزمین
کتاب یک انسان و یک سرزمین

کتاب یک انسان و یک سرزمین منتشر شد

گزیده‌ای از داستان‌های کوتاه و مقالات هاکوب کاراپنتس

نوشته: هاکوب کاراپنتس

انتخاب، ترجمه و تألیف: آرمنوش آراکلیان

مشخصات نشر: تهران،کتاب سیامک

سال نشر: پاییز ۱۳۹۹ش

 

آشنایی، از دیروز تا هنوز (۱۸)

آرمنوش آراکلیان

سرود باشگاه آرارات

از معبد فرهنگی پرنور و پر‌گوهر،

دل و جان پرتو‌جوی ما منور می‌شوند،

و از طنین آوازهای شادی‌بخشمان،

افکار پر‌شور و پویای ما بال می‌گیرند.

در راه کسب علم و ادب و خِرَد،

ثابت‌قدم، پیوسته به پیش می‌رویم،

و در گلزار زیبا و شگفت‌انگیز هنر،

حکمت عظیم اندیشه جاودانه را می‌جوییم.

آینده ما، درخشنده و نورانی،

با پرتوهای صورتی‌فام لبخند می زند،

و سخن بِخْرَدان، چون پیامی،

مشعل‌وار، در روح ما شراره می‌کشد.

این شعر را هاکوب کاراپِنتس، در نوزده سالگی، سال ۱۳۲۳، در تهران، به عنوان سرود رسمی باشگاه آرارات به زبان ارمنی نوشت. سپس، موسیقی‌دان و آهنگ‌ساز شهیر ارمنی، روبن گریگوریان، در تهران، برای آن آهنگ ساخت.

نام هاکوب کاراپتیان (کاراپِنتس) را اولین بار حدود سال‌ ۱۳۴۸ شنیدم، زمانی‌ که دختری دوازده سیزده ساله بودم و در فعالیت‌های پیش‌آهنگی باشگاه آرارات تهران شرکت می‌کردم. با اسم هاکوب کاراپِنتس، به عنوان یکی از بنیان‌گذاران باشگاه آرارات که نویسنده سرود رسمی آن هم بود، آشنا بودم. سرود را در حین فعالیت‌ها و اردوهای پیش‌آهنگی می‌خواندیم و اجرای آن را توسط گروه هم‌آوایان باشگاه آرارات، در مراسم مختلف می‌شنیدیم.

سال‌ها بعـد، حـدود سال‌ ۱۳۵۵، با خـواندن رمـان دختر کارتاژی، کاراپِنتس نویسنـده را شناختم. کتاب، از همان اول مرا جـذب کرد، سبک و شیوه نوشتنش برایم جالب بود و تازگی داشت. داستان ماجراهای خانوادگی و عاشقانه، و کشمکش‌های اخلاقی و معنوی دختری امروزی است که گویی از شهر شکست خورده کارتاژ به دنیای کنونی پا گذاشته. کتاب را در موقعیت‌های مختلف، در خانه، در باشگاه، در استخر، در هر کجا، با علاقه می‌خواندم.

کتاب دختر کارتاژی، که مانند اکثر کتاب‌های کاراپِنتس قطع رُقعی و جلد چرمی با روکش کاغذی دارد، در ۲۲۴ صفحه، در سال۱۳۵۱ در بیروت چاپ شده بود.

هاکوب کاراپِنتس، سال ۱۳۲۶ از ایران رفت و با اینکه در امریکا زندگی می‌کرد، اما سه کتاب‌ اولش تا سال ۱۳۵۴ در بیروت چاپ شدند. شش کتاب دیگر او از سال۱۳۶۰ به بعد، در امریکا منتشر شدند.

آشنایی‌ام با آثار کاراپِنتس، با خواندن کتاب‌های بعدی‌ او که همه به زبان ارمنی نوشته شده‌اند، ادامه پیدا کرد.

کتاب میانْ‌پرده، شامل پانزده داستان کوتاه، در ۲۸۸ صفحه، نشر سال ۱۳۶۰، و سپس رمان دوّمش به نام کتاب آدام، ۲۵۶ صفحه، نشر سال ۱۳۶۲، که هر دو در نیویورک چاپ شده بودند،… مدت‌ها بعد به تهران رسیدند.

سبک خاص کاراپِنتس در نویسندگی، نگاه او به زندگی و به فجایع روزگار، و مقاومت و تلاش انسان‌ها برای تداوم حیات، در داستان‌های کوتاهش بسیار جذاب بودند. میانْ‌پرده، فاصله‌ای بین آغاز و پایان هستی است، که باید با مبارزه و مقابله با سختی‌ها پر شود.

سپس، رمان کتاب آدام را خواندم که به نظرم، شاهکار کاراپِنتس است. رمان، بین ارمنیان اهل کتاب‌، با استقبال بسیار مواجه شد و مدت‌ها در محافل ادبی و اجتماعی درباره‌اش صحبت می‌کردند. یکی از دوستان می‌گفت:

« وقتی‌ شروع به خواندن رمان کردم، زیر سطرهایی که خوشم می‌آمد، خط می‌کشیدم، ولی بزودی منصرف شدم، چون دیدم باید تمام کتاب را خط‌خطی کنم».

کتاب آدام، سرگذشت نویسنده، بازتاب دنیای درون و تجربه‌های خوب و بد زندگی او در زادگاهش تبریز و بعد از آن در جاهای دیگر است؛ با وصف همهآشوب‌ها، دلتنگی‌ها، سرگردانی‌ها، و رؤیاها، که با بافتی بسیار زیبا و منحصر به فرد نوشته شده است.

در دهه ۱۳۶۰، در سال‌های سخت جنگ ایران و عراق و مشکلات ناشی از آن، کتاب‌ها دیر به دیر، از خارج به تهران می‌رسیدند. در آن سال‌ها، کتاب‌های نویسندگان ارمنی‌ای که خارج از ایران، در لبنان، فرانسه، امریکا و کشورهای دیگر منتشر می‌شدند، در تهران، در کتاب‌فروشی ناییری، خیابان انقلاب، نزدیک پارک دانشجو، به فروش می‌رسیدند.

مرحوم ساموئل ساروخانیان، مؤسس و بانی کتاب‌فروشی و چاپخانه ناییری، ادیب، روشنفکر، و از پیش‌کسوتان باشگاه آرارات، دوست خانوادگی ما بود و به خانه ما رفت و آمد داشت. هربار که به کتاب‌فروشی ناییری می‌رفتم، ساعت‌ها از نعمت مصاحبت آقای ساروخانیان، پیرامون مسائل فرهنگی و ادبی و کتاب‌های جدید، بهره می‌بردم، و چون او با کاراپِنتس آشنایی نزدیک داشت، من نیز کاراپِنتس را بهتر می شناختم. از این طریق، علاوه بر بسیاری کتاب‌های دیگر، آثار کاراپِنتس را به مرورِ ایام، به دست آورده‌ام.

آقای ساروخانیان، یکی از کتاب‌های کاراپِنتس را، به نام بذرپاشان قدیم دنیای نو، با امضا و یادداشت کوتاهی در صفحه اول کتاب، در آذر ۱۳۶۴، به مناسبت سالروز تولدم، زمانی‌که دخترم نانه را باردار بودم، به من هدیه کرد. کتاب، در ۲۷۶ صفحه، شامل ده داستان کوتاه و پیشگفتار کاراپِنتس، سال ۱۳۵۴، در بیروت منتشر شده بود.

بیان ادبی و هنری نویسنده در این کتاب، ارائه زندگی‌های واقعی مهاجران و بازماندگان نسل‌کشی ارمنیان، سرنوشت آنها در امریکا، و تضادهای بین دنیای قدیم و دنیای جدیدشان، به‌ قدری گیرا بود که داستان‌ها را با اشتیاق تمام خواندم و با اینکه مضمون اصلی، بکر و دست اوّل نبود، ولی سبک نو و متفاوتِ کاراپِنتس در پرورش شخصیت‌ها و ارائه مطلب، در نظرم تازگی داشت.

کتاب بعدی کاراپِنتس، دُورْ‌رقص امریکایی، مجموعه شانزده داستان کوتاه، چاپ شده در نیویورک، سال ۱۳۶۵، ۲۵۶ صفحه، باز هم غافلگیر‌کننده بود. کاراپِنتس، زندگی امریکایی را «دُورْرقص» یا رقص دایره‌ای نامیده است، جایی‌ که مردم از همه نوع، از همه جا، و از هر ملیتی، جمع شده‌اند، از طرفی سیارات را فتح می‌کنند، و از طرف دیگر پای آسمان‌خراش‌های کندووارِ « برج بابلی»، مورچه‌وار در جنب و جوشند. او با زبردستی هر چه تمام‌تر، زندگی‌ها و روح پرتلاطم انسان‌ها را به تصویر کشیده است. آثار کاراپِنتس، هر کدام در نوع خود، برایم دلنشین و خواندنی‌ بوده‌اند، اگرچه همیشه زیبا و درخشان نبوده‌اند، ولی مرا به دنیای شخصیت‌ها و ماجراهای داستان‌ها برده‌اند.

دو کتـاب دیگـر کاراپِنتـس را از مادرم هدیـه گرفته‌ام؛ ناتمام را شـب سال نوی میـلادی ۱۹۸۹/ ۱۳۶۷، و دو جهان را در تابستان ۱۳۷۳.

ناتمام مجموعه پانزده داستان کوتاه است، چاپ شده در نیویورک، سال ۱۳۶۶، ۲۵۶ صفحه. در صفحه سفید نخست کتاب، مادرم پس از تبریک سال نو، برایم نوشته است:

« آرمنوش جان! زندگی‌های ما نیز ناتمامند، ولی باید زیست، و با تلاش و مبارزه، بر مشکلات غلبه کرد، و به زندگی مفهوم بخشید. به امید دستیابی به تمام و کمال …»

کتاب جدید، هم‌چون همیشه، خوشحال کننده بود. عنوان « ناتمام» به نظرم خیلی جالب بود و می‌توانم بگویم یکی از بهترین مجموعه داستان‌های کاراپِنتس است. بعد از خواندن کتاب، متوجه شدم مادرم اصل موضوع را در سه چهار جمله کوتاه، در اول کتاب، نوشته است.

کاراپِنتس با توصیف تلخی‌ها و شیرینی‌های زندگی واقعی، با نمایاندن لحظات کوتاهِ کام‌رانی‌ها به موازاتِ ناکامی‌ها، با خلق شخصیت‌ها و فضاهای مختلف، می‌گوید هیچ کس و هیچ چیز در این عالَم، تام و تمام نیست و انسان همیشه جویای راهی به‌ سوی سعادت و رسیدن به کمال است. او همچنین نگاهی انتقادآمیز و معترضانه به بی‌عدالتی‌های اجتماعی، حاکمیت‌های ظالمانه، شعارهای بیهوده حقوق بشری، و احضار و بازداشت و حبس مخالفان دارد، که دریغا هنوز هم « مطلب از این قرار است».

به گفته نویسنده:

« حتی در خِرَد و دانایی، خشمی سفید وجود دارد، که علتش وجود همیشه حاضرِ بی‌عدالتی است».

کتاب دو جهان، در ۴۱۲ صفحه، مجموعه پنجاه و دو گفتار کاراپِنتس است و مقاله‌ها در طول بیست سال، به مناسبت‌های مختلف نوشته شده‌اند. این کتاب، سال ۱۳۷۱ در کمبریج ماساچوست، با جلد مقوایی، در قطع وزیری، چاپ شده است. کاراپِنتس با نثری سلیس و روان و ادیبانه، زمانه و کارنامه بیش از سی شاعر و نویسنده ارمنی درون و بیرون ارمنستان را معرفی، نقد، و بررسی کرده است. همچنین مقاله‌ای به مناسبت یکصدمین سال‌ تولد جیمز جُویس، شاعر و نویسنده ایرلندی، و مقاله‌هایی درباره سبک‌های ادبی، مسائل فرهنگی، مطبوعات، نقش و رسالت نویسنده، در کتاب گنجانده است. این کتاب، در عرصه شناخت و ارزیابی ادبیات معاصر ارمنی، منبع و مرجعی دقیق و نفیس است، که بارها آن را خوانده‌ام و به مطالبش رجوع کرده‌ام.

آخرین کتاب کاراپِنتس به زبان ارمنی، که چند ماه قبـل از مرگـش، در سـال ۱۳۷۳ چاپ شـده، یـک انسان و یـک سرزمیـن نام دارد و شامل بیـست داستان کـوتاه اسـت. کتـاب، در قطع وزیـری، ۲۵۶ صفحـه، در کمبریج ماساچوست منتشر شده است. در کنار آخرین داستان‌های نویسنـده، دو داستـان قدیـمی‌ که در سـال ۱۳۳۵ نوشته شده‌اند، و نیز چهار داستان از سال‌های ۱۳۶۶و ۱۳۶۸، در کتاب جا گرفته‌اند. داستان‌هایی خواندنی، ترکیبی از تخیل و واقعیت و پوچ‌گرایی، و انعکاس دنیای شخصی نویسنده، که می‌تواند دنیای هر یک از ما باشد.

کاراپِنتس در پیشگفتار آخرین کتابش نوشته است:

« … سعی می‌کنم در هر اثر جدید، خود را از نو بیآفرینم، ولی بعد از آن، هر آن چه می‌بینم، ناکافی است …» .

اولین کتاب کاراپِنتس به زبان ارمنی به نام روح‌های غریبه، سال ۱۳۴۹، سیزده داستان کوتاه، ۳۸۰ صفحه، در بیروت چاپ شد.

ترجمه انگلیسی شانزده داستان‌ کوتاه کاراپِنتس، به نام بازگشت و بَبْر( Return & Tiger)، که خود نویسنده در تنظیم آن نقش به‌سزا داشته، یک ماه بعد از مرگش، در اواخر سال ۱۳۷۳، در کمبریج ماساچوست منتشر شده است.

آثار کاراپِنتس بعد از انتشار، توجه مطبوعات و نشریات ارمنی‌زبان امریکا و سایر کشورها را جلب کرده‌اند و نویسندگان و صاحب‌نظران ارمنی درباره کتاب‌ها نقد نوشته‌اند.

کاراپِنتس، نویسنده و شخصیتی فرهنگی، شناخته شده و مطرح، بین ارمنیان دیاسْپورا است. بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، محافل ادبی جمهوری ارمنستان نیز با کارهایش آشنا شدند و چند مجموعه از داستان‌های او را چاپ کردند. سال ۱۳۷۴، نام « هاکوب کاراپِنتس» را روی مدرسه‌ای در ایروان گذاشتند.

در ایران، به مناسبت‌های مختلف، از وی یاد شده، که به طور مختصر به آنها اشاره می‌کنم.

در روزنامه ارمنی‌زبان آلیک ، علاوه بر اشعار و داستان‌های کوتاه کاراپِنتس که در دوران جوانی‌اش چاپ شده بودند، پنج کتاب او، بعد از نشر، معرفی و نقد شده‌اند:

«روح‌های غریبه»، به قلم نُورایر مامیان،۲۱/ ۷ / ۱۳۴۹.
«دختر کارتاژی»، ۱۴/ ۴ / ۱۳۵۲؛ «بذرپاشان قدیم دنیای نو»، ۷/ ۸ / ۱۳۵۶؛ و «کتاب آدام» ، ۱۰/ ۸ / ۱۳۶۴، هر سه نوشته آندرانیک ساریان.
«ناتمام»، ۲۵/ ۴ / ۱۳۶۷، اثر لیدا بِربِریان.
ویژه‌نامه روزنامه آلیک، ۱۲/ ۹ / ۱۳۷۳، در چهلم مرگ نویسنده، صفحاتی را به معرفی کاراپِنتس و آثارش اختصاص داده و وارانْد، شاعر معاصر ارمنی ایران، شعری به یاد کاراپِنتس سروده است.
اینک، در میان ایرانیان ارمنی، اسم هاکوب کاراپِنتس برای خیلی‌ها آشنا است، اما افراد معدودی کتاب‌هایش را دارند و خوانده‌اند. او را بیشتر، با کتاب آدام می‌شناسند، شاید چون بخشی از فضای داستان در ایران می‌گذرد.

ناگفته نماند سال‌ ۱۳۶۶، مادرم، بانو کیتوش آرزویان، نویسنده، بازیگر و کارگردان تئاتر، که یکی از دوستداران آثار کاراپِنتس است و در کتابخانه‌اش همه کتاب‌های او را دارد، بر اساس یکی از داستان‌های کاراپِنتس، به نام مارگاریت، نمایشنامه‌ای در سه پرده نوشت. کیتوش آرزویان، بر مبنای داستان دیگری از کاراپِنتس به نام پنجره، با همکاری مرحوم روبِن تِرسرکسیان، باز هم نمایشنامه نوشت.

هر دو نمایشنامه، مارگاریت و پنجره، به صورت همزمان، در دی‌ ماه ۱۳۶۶، چهار شب، توسط گروه تئاتر باشگاه آرارات، در سالن « کومیتاس»، در تهران، خیابان جمهوری (نادری)، کوچه نوبهار، روی صحنه اجرا شدند. کیتوش آرزویان، به جز کارگردانی نمایش‌ها، نقش مارگاریت را نیز بازی کرد.

از همان آغاز اقتباس از نوشته‌های کاراپِنتس، مادرم با کاراپِنتس به طور مرتب نامه‌نگاری‌ داشتند و نویسنده، از جزئیات کار آگاه بود. بعد از اجرای نمایش‌ها نیز عکس‌ها، ویدئو و گزارش‌ آنها برای کاراپِنتس فرستاده شدند و تا جایی که می‌دانم از کلّیت کارها راضی بوده است.

باید در نظر داشت این نمایش‌ها، در یکی از دردناک‌ترین مقاطع جنگ تحمیلی عراق به ایران اجرا شده‌اند؛ بخصوص اینکه چهار ماه قبل از اجرا، برادر شوهرم، گاگیْک تومانیان، در جبهه شهید شد و ما همه در ماتم‌ جوان‌مرگی او بودیم، بی‌ آنکه بدانیم هشت ماه به پایان جنگ هشت ساله باقی مانده است.

چند سال بعد، در شهریور ۱۳۷۵، زمانی که تقریباً دو سال از مرگ کاراپِنتس می‌گذشت، بیست و نهمین بازی‌های ورزشی سراسری ارامنه ایران، در ورزشگاه آرارات، در خیابان ونک، به یاد او، به اسم « بازی‌های هاکوب کاراپِنتس» برگزار شد.

در زمستان ۱۳۸۴، هنرمند و کارگردان جوان تئاتر، سِتْراک گُوجامانیان، با اقتباس از رمان کتاب آدام، نمایشنامه‌ای به نام کجا دفن شویم؟ تدوین کرد و نمایش، به مناسبت هشتادمین سالروز تولد هاکوب کاراپِنتس، توسط گروه تئاتر جوانان، در سالن «کومیتاس» باشگاه آرارات، دو شب، اجرا شد.

همچـنین، برای شرکـت در جشنـواره تئاتر دانشجـویی، سِتْراک گُوجامانیان، نمایشنامـه

کجا دفن شویم؟ را به زبان فارسی ترجمه کرد‌، و در بهمن ماه ۱۳۸۹، در سالن دانشکده هنری « سوره»، در تهران، آن نمایش را شش بار، روی صحنه برد. نمایش گُوجامانیان، در ردیف یکی از « سه نمایش برتر» قرار گرفت.

فصلنامه فرهنگی پیمان، شماره ۵۳، پاییز ۱۳۸۹، بخش قابل توجهی از صفحاتش را به هاکوب کاراپِنتس اختصاص داد، که مشخصات کلی آن مطالب، به این ترتیب است:

دو داستان‌ کوتاه « سایه عمر خیام» و « چرا این‌گونه شد؟»، ترجمه رافی آراکلیانس.
۲.«رافی، پیام‌آور مبارزات آزادی‌خواهی ملت ارمنی»، نوشته هاکوب کاراپِنتس، ترجمه هاسْمیک خاچاطوریان.

زندگی‌نامه نویسنده، نوشته آزاد ماتیان.
نقد کتاب «ناتمام»، نوشته لیدا بِربِریان، ترجمه آرا آوانسیان.
کاراپِنتس، پس از خروج از ایران، هرگز به ایران باز نگشت. ولی تبریز و تهران، آفتاب تابان ایران، و خاطرات تلخ و شیرین دوران کودکی و نو‌جوانی‌، عطر و بوی خانه و کوچه و خاک زادگاهش، تمام عمر، او را دنبال کردند، که در بعضی آثارش به آنها اشاره کرده است.

مهارت او، بیش از توصیف مکان‌ها یا طبیعت، در وصف آدم‌ها است، شخصیت‌های داستان‌هایش زنده و ملموسند و از مقررات دنیای اطرافشان پیروی نمی‌کنند. کاراپِنتس روح انسان‌ها را می‌کاوَد و آدم‌ها را موشکافانه تجزیه و تحلیل می‌کند، آدم‌هایی که در مسیر زندگی اغلب تنها هستند. ارمنیان ناآرام وسرگردانی که در دنیا پراکنده‌اند، هیچ کجا آرام ندارند و همواره خواهان کشف جایگاه و هویتشان هستند، … در آثار کاراپِنتس به وفور به چشم می‌خورند، که البته، به نظرم، این قضیه تنها مربوط به دوران قبل از فروپاشی شوروی و استقلال جمهوری ارمنستان نبوده و هنوز هم مصداق دارد.

بین نویسندگان معاصر ارمنی، او سبکی نو و دیدگاهی نو عرضه کرد. سبکش، ترکیبی از سبک‌های ادبیِ واقع‌گرا و نوگرا است. کاراپِنتس از قواعد معمول، تبعیت نمی‌کند، ساده‌نویس نیست، با اینکه کلمات دشوار به کار نمی‌بَرَد. شیوه مخصوص خود را در داستان‌نویسی دارد؛ بازی با کلمات، به کار بردنِ عبارات چند‌پهلو، گاهی پیچیده، گاهی اندکی شاعرانه، در بعضی متون، جملات پیاپی، بدون هیچ نقطه‌گذاری، بدون استفاده از بندهای مرسوم، بدون فاصله، متناسب با جریان سریع و شتاب‌ناک زندگی. و همین سبک، به آثار او تشخص می‌دهد و نثرش را از نثر دیگران متمایز می‌کند.

کاراپِنتس، ذهنیات وسیع و افکار پر آشوبش را به همان سرعتی که در ذهنش سَیَلان دارند، عیناً روی کاغذ می‌آوَرَد، داستانش را خلق می‌کند و خواننده را با خود می‌بَرَد؛ همان شیوه‌ای که به « جریان سیّال ذهن» مشهور است.

پایان‌بندی داستان‌های کاراپِنتس را بسیار می‌پسندم، به نظرم قانع کننده است و مرا تحت تأثیر قرار می‌دهد. شروع داستان‌هایش معماگونه است و نمی‌شود ادامه وقایع و سِیر داستان را حدس زد. این‌ها همه برایم جذابند و از خواندن آثارش لذت می‌برم. با این حال، تکرار بعضی کلمات و جملات، که تغییری در مفهوم داستان ایجاد نمی‌کنند، گاهی باعث طولانی شدن و لکنت متن اثر می‌شوند.

طرح‌های جلدهای کتاب‌های کاراپِنتس، آثار هنری‌اند و در عین سادگی، بسیار چشمگیر و دلپسندند، به ویژه اینکه کشف کردم نقاشی‌های دختر کاراپِنتس، کریستیْن کاراپتیان، روی هفت جلد از نُه کتاب پدرش نقش بسته‌اند و نقاشی استیوْ کاراپتیان، پسر کاراپِنتس، روی جلد کتاب آدام چاپ شده است.

آثار کاراپِنتس را با علاقه زیاد ترجمه کرده‌ام. در اوایل تابستان، وقتی‌ به من پیشنهاد شد به مناسبت نود و پنجمین سالگرد تولد هاکوب کاراپِنتس، برای فصلنامهپیمان، دو داستان او را ترجمه کنم، با کمال میل پذیرفتم و به شوق آمدم، چون داستان‌هایی بودند که در طی سال‌ها، همیشه با رضا و رغبت خوانده بودم. سپس موضوع گسترش پیدا کرد و « بنیاد فرهنگی ارمنیان» در ماساچوست، که خانه ـ موزه کاراپِنتس آنجا است، پیشنهاد کرد مجموعه‌ای از داستان‌هایش را به زبان فارسی منتشر کنیم. برای بزرگداشت و ادای احترام به نویسنده‌ای که زادگاهش ایران بوده و آثار ادبی ارزشمندی آفریده، چه کاری بهتر از اینکه تعدادی از نوشته‌هایش برای عرضه به دوستداران ادبیات ارمنی، به زبان فارسی ترجمه شوند.

اولین بار است که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه هاکوب کاراپِنتس، به این تعداد، به فارسی ترجمه و چاپ می‌شود. برای آشنایی هر چه بیشتر با لایه‌های مختلف کار نویسنده، دوازده داستان‌ کوتاه و سه مقاله را از پنج کتاب او برگزیده‌ام و کوشیده‌ام وفادار به سبک و سیاق کاراپِنتس، آنها را ترجمه کنم. عنوان کتاب حاضر یک انسان و یک سرزمین، همان نامی است که کاراپِنتس روی یکی از آثارش گذاشته است.

کتابی که پیش روی شما است، بخشی از آثار متعدد به جا مانده از او است و جا دارد از بین نَوَد داستان کوتاه، دو رمان، و پنجاه مقاله کاراپِنتس، باز هم آثاری به فارسی ترجمه و منتشر شوند.

ایروان

هجدهم مرداد ۱۳۹۹ش

آثاری از هاکوب کاراپنتس

ترجمه آرمنوش آراکلیان

نویسنده و کار او

من، همچنان نویسنده تجربه‌گرای دیروز هستم که نمی‌خواهد در هیچ قالبی قرار بگیرد، با هیچ چهارچوبی سازگاری ندارد. کماکان در جست‌و‌جو هستم، هم از نظر شکل، و هم از نظر مضمون. مطمئن نیستم عاقبت به مرحله نهایی خواهم رسید، چراکه خود زندگی بی‌منزل‌گاه است و غیر قابل پیش‌بینی‌‌. ولیکن، این بدان معنی نیست که به جست‌و‌جو پایان خواهم داد، هر چقدر هم راه پیشرفت صعب‌العبور باشد.

می‌نویسم، چون زندگی نه کامل است، نه عادل. به وسیله نوشتـن می‌کوشم پرسش صحیـح را بیابم، گاهی هم پاسـخ را. شخصیت‌های من خلق می‌شوند وقتی‌ انسان به بن‌بست رسیده.حقیقت امر آن است که انسان امروزه مضطرب است. وقتی پاسخ پرسش‌ها را پیدا نمی‌کنم لحن من شدیدتر می‌شود. در صورت پیدا کردن پاسخ، لحن من در مقابل محتوای قوی، عقب‌نشینی می‌کند. به ندرت، لحن و محتوا هماهنگ پیش می‌روند؛ و آتش‌بازی ایجاد می‌شود.

نظریه فروید را نمی‌پذیرم مبنی بر اینکه هر نویسنده حقیقی باید پدر هنر خویش را بکُشد، به نشان رستگاری و برای دستیابی به ویژگی منحصر به فرد. این عملِ غیرمسئولانه، وحشیگری است، خطرناک، و نشانگر نابالغی است، که هم انسان و هم امپراتوری‌ها را به زوال می‌کشد. زیرا اجتناب از تحول تاریخ به منزله اجتناب از مسئولیت است، هر چقدر هم تاریخ خاطی باشد. سرانجام، باید بدانیم پدر ما کیست. ما کی هستیم؟ چرا این‌جا هستیم؟

این موضوع مرا با اقشار حاکم بر جهان در تضاد می‌گذارد. یقین دارم قدرت و حاکمیت، حتی در نظام مردم‌سالاری، گرایش دارند به تثبیت فرمان‌روایی، و شیفته تداوم اقتدارند. نه تنها مرام، بلکه وظیفه هنرمند است‌ با خودکامگی‌های دولت مبارزه کند، منتقد اشتباهات و افشاگر شیادی‌ها باشد تا سرانجام حکومت، انسانی شود. رمان من به نام دختر کارتاژی، فریادی معترضانه علیه جنگ ویتنام است،کتاب آدام نقد جامعه مصرفی، و دوُر رقصِ امریکایی بیشتر تصویری است از جامعه بی‌غیرت و بدون رؤیای کنونی امریکا. من ناراضی‌ام. اما تنها نیستم. همه نویسندگان ناراضی‌اند، برای اینکه وجدان جامعه‌اند.

در آثار من، تراژدی انسان بودن، همواره حضور دارد. از آن گریزی نیست. در واقع، ارائه داستان‌های مصیبت‌بار، به خودی خود هدف نیست، بلکه فریادی‌ است برای هشیار شدن، یا به عبارت دیگر، دعوتی است به سیراک زندگی، غرق زندگی شدن، مبارزه کردن، سهیم بودن و البته در صورت لزوم، از جان‌گذشتن برای آرزوی محال، به قول سروانتس. منظور و هدف من هستی‌گرایانه بوده است.

می‌بینید چگونه زندگی و رمان به موازات هم پیش می‌روند؟ متوجه شده‌اید قربانی، همیشه قهرمان من است که در دام عوامل خارجی افتاده است؟ ما در دنیایی وحشی متولد شده‌ایم و وحشیگری روز به روز شدیدتر می‌شود. اکنون، کشورها و جوامعی هستند که بر پایه ظلم و استبداد استوار شده‌اند و ممالک تحت سلطه خود را سراسر زندان‌ کرده‌اند.

اگر نظریـه‌ای که مـن به آن ایمـان دارم درست باشد، مبنـی بر اینکه هنرمند، یا اینجا رمان‌نویس، تاریخ‌نگار هم هست، در این صورت، او زندگی و رسوم زمانه را در آثار خود متجلی می‌کند، هم‌چنین روان‌شناسی جامعه و اوضاع سیاسی ـ اقتصادی آن را. خودم سعی می‌کنم به این مرام وفادار باشم.

دوگانگی من این است که با وجود نوگرا بودن، این شرط را نمی‌پذیرم که برای آفریدن اثر نو، باید آثار کهن را نابود کرد، و یا برای سخن نو، باید ارزش‌های سنتی را شکست. اولی ادامه آخری است، تکامل آن است. همراه تاریخ و از میان تاریخ گذر می‌کنیم، گرچه تاریخ به ما مرحمت نکرده است. در زنجیر تاریخ گرفتار شده‌ایم، بار تاریخ بر شانه ما سنگینی می‌کند. دیاسپورا شده‌ایم. ادبیات ارمنی دیاسپورا ایجاد کرده‌ایم که جزئی و بخشی تکمیلی از ادبیات کل ارمنی‌ است، و در معیار بزرگ‌تر، ادبیات جهان. هر کلمه ما از دل ارمنیان به قلب جهانیان می‌رسد. برخلاف هشدارها، ادبیات ارمنی دیاسپورا زنده است، در تکاپو است، ماندگار است.

با این وجود، دیاسپورا هدف نیست و نمی‌تواند باشد، گرچه به مرحله‌ای رسیده که از لحاظ قدرت سیاسی، سطح اقتصادی و عامل فرهنگی جایگاه خاصی دارد. چقدر دوام خواهد داشت، بستگی دارد به برخورد حکومت ارمنستان. حقیقت محض است که ارمنستان پیوسته در ضمیر آگاه و ناخودآگاه ما زنده است. تلاش‌های معنوی و مادی ما در جهت پیشرفت و توسعه ارمنستان است.

زمان بالغ شدن فرا رسیده است، زمان آزادی تبادل عقاید و آرمان‌ها بین مادر و فرزند، دیاسپورا و ارمنستان، خواهران و برادران، ساده و بی‌آلایش، بی‌ریا و بی‌پروا، اگر می‌خواهیم هم‌دیگر را درک کنیم، بدون رنگ‌، بدون تعصب، بدون شرط و شروط، با هدف اتحاد ارمنیان و ارمنستان، و کرامت بشر.

و از آنجایی‌که هیچ‌چیز ابدی نیست غیر از تغییر، من مشغولِ بودن هستم و معتقدم انسان، محور تمام بودن‌ها است. بدین نحو می‌کوشم به آشوب دنیای خویش شکل ببخشم، ‌پدیده‌ها را در محدوده قرار دهم و کلام و هنر بیافرینم، که در بهترین حالت، واقعی‌تر از خود زندگی‌اند.

دغدغه من انسان است، همانا کابوس شخصیت‌های من در رویارویی با سلطه شرکت‌های بزرگ تجاری، گسترش جهانی سلاح‌های رزمی، و غلبه زودهنگام دستگاه‌های خودکار. در این فضای بی‌جسم و جان، انسان، زیر دیوار، چمبک زده و نمی‌داند کجا قرار گرفته است. انگار فانی بودن کافی نیست، حالا آمده‌اند او را در مرزهای جغرافیایی حبس کرده‌اند، در سلول‌های زندان، در چهار دیواری خانه خویش. به عبارت ساده‌تر، در صفحات من سپاهی از منفردها و مطرود شدگان مأوا دارند.

نظیر زندگی امروزی، ادبیات نیز پیچیده شده است. تشخیص دادن نویسنده دشوار است. رمان کامل، چیزی جز هماهنگی همه رمان‌ها نیست. این جریان، مرا نیز فرا گرفته است. با پایبندی به اصول خود، گاهی به شکل واقع‌گرا ظاهر می‌شوم، گاهی داستان‌پرداز، و در صورت لزوم، به سبک امپرسیونیسم. لیکن خود را نوگرا می‌دانم، به ویژه از نظر فلسفی. به همین دلیل، از ایدئولوژی می‌پرهیزم که سعی دارد جایگزین مذهب، و در نهایت، جایگزین اصل واقعیت گردد و خود را به عنوان دانش تحمیل کند. این‌چنین، درگیری بین هنر و حاکمیت ادامه دارد.

با وصف این، در پنجره درونی هر نویسنده، صبح زندگی او تلألو دارد. سعی من رسیدن به آن سپیده‌دم کودکی‌ است؛ نه به سبب دل‌تنگی یا گذشته‌گرایی، بلکه به عنوان ذخیره غریزه‌های پاک و پرنشاط. آنجا، نخستین تأثیرات، بدیهی و بی‌واسطه‌اند، به طور بی‌رحمانه بی‌ریا‌ هستند و بکر. زمانی‌که از میان ‌‌پرده‌های ضخیم سال‌ها و دانستنی‌ها می‌توانم شعاعی از نور خورشید را باز یابم، محکم به آن می‌چسبم. آن‌ روز، از نوشته خویش راضی‌ام.

بنابراین، معلوم شد در درجه اول نویسنده هستم، و بعد، نویسنده ارمنی. با ادبیات، جدی برخورد می‌کنم اما با خودم نه. زیرا زندگی را بیشتر از ادبیات دوست دارم. و طنز، اندکی این راه فانی را آسان‌تر می‌کند.

همواره می‌پندارم گفتنی فردای من مهم‌تر خواهد بود.

۱۹۸۶م/ ۱۳۶۵ش

لوس‌آنجلس، امریکا

تلخ و شیرین

از پنجره به بیرون، باران آوریل بود، گِل، تیره و تار،تیرگی خیسِ نشسته بر جاده گِلی. دورتر، آن طرف جنگل، افق خاکستری‌ بود، موقت و مبهم. او محکم به مبهم چسبید، به این امید که آن‌سوی ابهام، آشوبِ بی‌پایان، روزی سامان خواهد گرفت. و این‌چنین، هرگز فرصت نکرد به آشوب درون بنگرد. غافل ماند، اگرچه آگاه بود که همه چیز تغییر می‌کند؛ رنج دیروز به اندیشه بدل شده است، اندیشه به خط، خط به شکل، شکل به اندام، که دوباره برگ و خاکستر گردد. او خواست در جایی باشد که نبوده، که آرزو داشته باشد و نباشد. امروز به او گفته بود نبودن بهتر است، یعنی بودن در نیستی، که کامل‌تر است. مارگاریت چیزی نفهمیده بود. کی فهمیده که او بفهمد؟ خودش هم نفهمیده بود، اما می‌دانست حق با خودش است. چرا؟ نمی‌دانست.

جلوی پنجره ایستاده، می‌دانست در این لحظه درهمه کوچه‌های شهر رؤیا می‌فروشند. رؤیا را می‌خرند، بسته‌بندی می‌کنند، با نوار رنگارنگ می‌پیچند، در ویترین می‌گذارند. اگر خریدار نباشد، قیمت را کم می‌کنند. یک ماه بعد، پنجاه درصد حراج اعلام می‌کنند. باید فروخت، تا هنوز رؤیا کهنه نشده. کی عقلش را از دست داده که رؤیای کهنه بخواهد؟ برخی، رؤیا را به صنعت تبدیل کرده‌اند. قطعات رؤیا را از چپ و راست جمع می‌کنند، می‌شویند، اتو می‌کنند، رنگ‌های مصنوعی می‌زنند و در دنده‌های ماشین‌های عظیم می‌اندازند. از آن سر کارخانه، جنس براق در می‌آید. رؤیای یک، رؤیای دو، رؤیای سه، رؤیای چهار، تا آخر، و تا زمانی‌که دیگر رؤیایی در دیگ بزرگ باقی نمی‌مانَد. اما خدا بزرگ است. فردا، از تمام نوانخانه‌های شهر، کامیون‌ها توده‌های رؤیاهای خرد شده می‌آورند، در دهان بولدوزر می‌ریزند. ما‌بقی، صنعت است. هرکس باید رؤیای خود را داشته باشد، هرچند رنگ شده، تعمیر شده. مگر بدون رؤیا می‌شود زیست؟ رؤیا، رؤیا‌ است، رؤیا‌ است، به قول گرترود استایْن.

نام پدربزرگم هاکوب بود. نام پدر او کاراپت. کاراپت، پسری داشت به نام سیمون. سیمون از گنجه آمده بود، در مِغری ریشه دوانده بود. چگونه پدرم به تبریز رسیده بود؟ هیچ‌کس نمی‌داند. اتفاقات زیادی در تبریز رخ داده بودند تا من متولد شدم. چرا؟ هیچ‌کس نمی‌داند. در آن سال، ماهی زیاد بوده. ماهی در دریای کاسپین (خزر) زیاد شده. مردم ماهی خورده‌اند، گرسنه نمانده‌اند. ماهی سفید در رودخانه فراوان بوده. و من حالا، همواره دنبال ماهی می‌گردم در دریاها، در موزه‌ها، خصوصاً در نقاشی‌های ماتیس و کِله. اما موضوع این نیست، بلکه آن است که من هرگز رؤیاهای پدرم را ندانستم، و حالا، که او رفته، هرگز نخواهم دانست، هرگز نخواهم دانست پرده اندوهی دور، بر صورتش نشسته را، آهنگ قدم‌های او را، حکمت بازگو نشدنی حرف‌های او، منِ او، انسانِ او، آتش سوزانِ آرزوهای او، لرزش پنهان عاشقی‌هایش؛ او که کلید کائنات را در دست داشت، وقتی من بچه بودم، پرشور و پابرهنه در دربندِ یخچال، گوشه‌ای گم‌شده در جهان، که البته خروجی‌ای بود به سوی کوچه‌های سنگلاخِ لیلاوا، از آنجا به سوی جاده‌های نورانی جهان، من و او، پدر من، که رؤیاهایش را هرگز ندانستم.

رمانتیـک‌های سده نوزدهـم، در حـول دوگانگی جـهانى، در عـذاب بودند و همـواره آرزوی دست‌یابی به دنیایی نورانی‌تر را داشتند، جایی که عالی‌جناب واقعیت حاکم باشد، و حریق فراگیرِ تأیید و تثبیت؛ فراموش کرده بودند کفش‌های سوراخ خود را، گِل جاده را؛ مانند وقتی که تن، ناتوان است اما روح، والا.

من می‌گویم باید عریان شد و تا ته لجن پایین رفت، تا بتوان ریزش سیاه تندآبِ کدر را حس کرد، و با روحی منزه به مردمک‌های حیوان وحشی نگاه کرد، به‌طور دایمی و بدون عقب‌نشینی، برای اینکه فریب و خیال نباشد، وقتی همین است که هست، تمام رشته لحظات زودگذر که اگر فشرده کنی، زندگی می‌شود، یک خرده خاطره، یک تکه عشق، و رنج لایزال، چشم‌اندازی از نگاه‌های پوشالی هر روز.

آن سال، هریپْسیک، از تهران به تبریز آمده بود. تمام تابستان، تابستانی سفید شد. او با خودش عطر و بوی پایتخت را آورده بود، مد روز و مخمل صورتی‌رنگ آستین‌هایش را. چشمانی سبز داشت، با مژه‌های مشکی و بلند. از او، اشرافیت آراسته قشر پول‌دار می‌بارید. هر دوی ما دوازده ساله بودیم، و طنین دور و شورانگیز تماس‌های اتفاقی یکدیگر را حس می‌کردیم، که از کوه‌ها و دره‌های تنگ اطراف می‌آمد. هریپْسیک با مادرش، مهمان دوستم بود، اما همیشه با من بود، با هم روزهای میوه‌بو، غروب‌های زرگون، و در میان آنها، صبح‌های معصومانه نوجوانی‌مان را کشف می‌کردیم.

یک روز، ناگهان هریپْسیک نیامد. ناگهان تابستان، پاییزی شد. رایحه گیسوانش بر دیوارهای کاراشِنک باقی ماند، بر بادبان آبی‌رنگ خاطرات من. گفتند هریپْسیک به تهران برگشته. گفتند پسر همسایه او را آن‌قدر دوست داشته که اول صبح، خودکشی کرده است، بدون اینکه درباره عشق خود به کسی گفته باشد. از این قبیل حرف‌ها زدند، تا اینکه یک روز دیگر، سال‌ها بعد، هریپْسیک را در حیاط کلیسای مریم مقدس تهران دیدم، دختری جوان و باریک‌گردن، بین گروهی از دوستان جوان. گفتم: « هریپْسیک ! یادت هست تابستان در تبریز، با بستنی‌ها؟». هریپْسیک در چشم‌های من خیره شد و گفت تو را نمی‌شناسم، در تبریز هم نبوده‌ام. به خاطر دروغ گفتن او، خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم، می‌خواستم آب بشوم بروم توی زمین. بقیه جوانان بوی اودکلن می‌‌دادند. من هنوز نوجوان بودم، نمی‌دانستم، تا حالا هم نمی‌دانم چرا هریپْسیک مرا نشناخت، در حالی‌که با یکدیگر تابستان را سفیدرنگ کرده بودیم. و اکنون، هرگاه به مارگاریت می‌نگرم، به یاد هریپْسیک می‌افتم، تابستان سراسر سفید. آیا او نیز مرا نخواهد شناخت؟

مسئله این است که من حالا، کم‌کم خودم را نمی‌شناسم. معلوم نیست، دیگری کجا مانْد. معلوم نیست دیگران کجا ماندند. اگر برگردم، آنها را می‌شناسم؟ کسانی را که در تقاطع‌های شهرهای مختلف جا گذاشتم، تنها و تبعیدی، نسخه‌های وجود من، هرکدام یک دون‌‌کیشوت، محکم به رؤیای محال چسبیده، آن اراذل مقدس، گم گشته در کوچه‌های رذل جهان. لوگوس! لوگوس ! لوگوس ! اجازه نمی‌دهم تو را بکشند، حتی اگر تمام شبکه‌های تلویزیونی جهان اعلام کنند که انسان‌ها خیلی وقت پیش تو را کشته‌اند، تو را، که تنها برهان و یگانه کلام هستی. وگرنه، استبداد اجتناب ناپذیر است. فاجعه اتمی اجتناب‌ناپذیر است. ‌ولیکن کلام را چگونه بیان کنم؟ کدام کلام؟ کلام هست؟ فقط تبعید هست. تبعید من هست. تبعید انسان هست. تبعید سیاسی هست. تبعید انسان بودن هست. تبعید درون انسان. انبوه تبعیدشدگان، در دنیای تبعیدی. می‌دانم در خود‌فریبی افتاده‌ام، ولی راهی غیر از این ندارم، و دیگر من، من نیستم، آنی نیستم که بودم، شاید آن هستم که نبودم، شاید هرگز نبوده‌ام، اگر من، من بودم، در آن صورت، پاسخ را در ظاهر امر نمی جستم، منی که دیگر خود را نمی‌شناسم، هیچ‌گاه نشناخته‌ام، و هرگز نخواهم شناخت.

هنوز برام نازنینی،

من قربون چشمات بشم !

چی میشه یار من بشی؟

من قربون موهات بشم !

درست شد؟ البته که شد. اگر نمی‌شد، سان‌‌فرانسیسکو هم نبود، که در منطقهساحلی کالیفرنیا قرار دارد، در ۳۵۰ مایلى شمال غربی لوس‌آنجلس، در عرض جغرافیایی ۳۷ درجه و ۴۷ دقیقه به شمال، طول جغرافیایی ۱۲۲ درجه و ۲۶ دقیقه به غرب، شامل دو شبه‌جزیره در انتهای جنوبی، که پل گلدن‌گِـیت را بین اقیانوس آرام و خلیج سان‌فرانسیسکو در بردارد، یکی از بهترین لنگرگاه‌های جهان. در اطراف خلیج، کنار هم، زیرمجموعه‌های شهری و حومه‌ها قرار گرفته‌اند که تا دشت‌های حاصلخیز می‌رسند و از لحاظ موقعیت جغرافیایی و اقتصادی به خلیج ربط دارند. با داشتن خطوط متعدد دریایی و هوایی، سان‌فرانسیسکو یکی از شهر‌های پر رفت و آمد اقیانوس آرام، و دروازه اصلی به سوی کشورهای دوردست شرقی است. از ساحل اقیانوس آرام تا مرکز خلیج، سطح شهر ۹۳/۱ مایل مربع است که ۴۴/۶ مایل مربع آن خشکی است. سان‌فرانسیسکو روی تپه‌ها واقع شده، از مهم‌ترین آنها تپهتلگراف، تپه ناب، و تپه روسی هستند که از صخره‌های ساحلی آغاز می‌شوند. تویین‌پیکس، مانت‌دیویدسون و مانت‌سوتْرو بیش از ۹۰۰ پا ارتفاع دارند. کوه سان‌برونو، در جنوب شهر، ۱۳۱۵ پا ارتفاع دارد. مانت تامال‌پیس، در شبه‌جزیره مارین در شمال، مانت دیابلو در شرق، و مانت همیلتون در جنوب، بلندی‌هایی هستند که خلیج را احاطه کرده‌اند. سبزه‌زارهای کوه‌پایه‌ها، غنی از جنگل‌های سکویای همیشه سبز، بلوط و اکالیپتوس هستند. در زمستان و بهار، طبیعت سبز است، در تابستان و پاییز، قهوه‌ای مایل به طلایی. درختان، آبیِ سیر می‌پوشند. تپه‌ها، به منزله آمفی‌تئاتر خلیج سان‌فرانسیسکو هستند.

و اینکه سان‌فرانسیسکو در اصل چگونه است داستانی مجزا‌ دارد که برای نوشتنش باید سوخت و از خاکستر دوباره متولد شد. لحظات پراکنده را باید چنان فشرد تا به الماس بدل شوند و گردن زیبای خلیج را بیارایند.

در این شهر بود که در سال‌های دانشجویی، در تعطیلات تابستان، به عنوان گارسن در رستوران کار می‌کردم و نخستین رمان خود را می‌نوشتم، که شخصیت زن داستان، یک روز از حباب‌های متلاطم اقیانوس آرام بیرون آمد و گفت من آلمیرا هستم که منتظرم بودی. اکنون، تک‌تک سنگ‌های آن شهر به کلمات بدل شده‌اند و مرا زجر مى‌دهند. اکنون، کلمات آن شهر به سنگ بدل شده‌‌اند و مرا زجر می‌دهند. سنگ و کلمه به رمان بدل شده‌اند و مرا زجر می‌دهند. اکنون، نمی‌دانم کدام واقعی‌ و کدام غیر‌واقعی‌ است. و این، داستانی است که برای نوشتنش باید به آغاز برگشت، وقتی در کلام، ایمان بود، خون در سنگ، و رستگاری در هنر.

عزیزم! امروز دمای هوا به ۴۲ درجه فارنهایت رسید. روزی آفتابی است. هنوز این‌جا برف هست. برف، زیر آفتاب می‌درخشد. در باغ، همه جا، جوی‌ها ایجاد شده‌اند. در سبزه‌زار روبه‌رو، لایه‌های چمنِ رنگ باخته دیده می‌شوند و مژده رسیدن بهار را می‌دهند. رایحه بهاری در هوا‌، در آفتاب، روی درختان عریان، به مشام می‌رسد. بی‌تابانه در انتظار بهار هستم. زمستان، طولانی بود. هفته قبل، بیست و یکمین برف امسال بارید. بیست و یک لایه برف روی هم نشسته‌اند‌. فکر می‌کنی بنفشه‌های کوهی چه حسی دارند؟ شاید زیر ملافه سفید احساس امنیت می‌کنند. کی می‌داند؟ می‌گویند هرگاه زمستان سخت است، بیماری‌ها کمتر می‌شوند. اهالی اینجا چنین می‌گویند. در همین لحظه‌ای که برای تو می‌نویسم، یکی از امواج رادیو، شبانه شوپن را پخش می‌کند، نمی‌دانم کدام اپوس، ولی قطعه مورد علاقه تو است، با اجرای کلودیو آرائو، فکر می‌کنم اسمش همین است. بعد از ملاقات تو، به شوپن برگشته‌ام، موسیقی او مرهمی است برای هرج و مرج جنون‌آمیزِ هر روز من. می‌بینی؟ رفته رفته من هم دارم حساس می‌شوم، چیزی که از آن پرهیز دارم، چون می‌دانم آدم‌های حساس پای‌مال می‌شوند در این دنیای خشن. اندکی شاعرانه شد، ولی بمانَد.

خوشحالم که با من موافقی. بسیاری به من توصیه می‌کنند به زبان انگلیسی بنویسم. اما برای جزئی از ادبیات امریکایی شدن باید امریکایی بود. من ارمنی هستم، ارمنی دیاسپورا، که مخلوق منحصر به فردی‌ در تاریخ جهان است. چند کشور عوض کرده‌ام. در بیش از دَه شهر مختلف زیسته‌ام و تحت تأثیر فرهنگ‌های گوناگون قرار گرفته‌ام. روحم به ارمنستان تعلق دارد، اما خانه من نیویورک است. اگرچه سالیان متمادی در امریکا زیسته‌ام، ولی امریکایی نیستم. می‌شود گفت ارمنی اصیل هم نیستم. با وجود این، ارمنی بودن من، ویژگی من است، برگه هویت من است تا در میان توده‌ها راه بروم و حس کنم که متفاوت هستم. بنابراین، نیویورک دنیای من است. در نیویورک خود را غریبه احساس نمی‌کنم، چون نیویورک شهر آدم‌های بیگانه است. هرکس از جایی دیگر آمده است. من بیشتر، محصول محیط خویش هستم تا امریکا. موضوع فرق می‌کرد اگر در امریکا متولد شده، یا دوران کودکی و شکل‌گیری‌ام را در امریکا گذرانده بودم. در آن صورت، شعار ئی پلور یبوس اونوم (E pluribus unum ) بسیار بجا می‌بود. به همین دلیل، در امریکا، به نظرشان من اروپایى هستم، در اروپا فکر مى‌کنند امریکایی هستم، و در ارمنستان، خدا می‌داند چه فکر می‌کنند. به عبارت دیگر، من هرگز وابسته تاریخ و فرهنگ امریکایی نبوده‌ام. سرتاسر به تاریخ و فرهنگ ارمنی نیز وابسته نبوده‌ام. احتمال دارد من و امثال من مظهر جدید ارمنی دیاسپورا باشیم که همه را دچار سردرگمی می‌کنند. اینک، نیویورک ادامه خانواده من است. به کجا خواهد رسید؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم خود را امریکایی کامل حس نمی‌کنم و نمی‌توانم جزئی از ادبیات امریکایی باشم.

دیشب در تالار مارتینسون نیویورک، کالین دِوهرسْت را در نقش کارلوتا مونتری اونیل دیدم، زن/ معشوقه نمایشنامه‌نویس، یوجین اونیل. او در اتاقش در بیمارستان، زندگی‌ خود را با نمایشنامه‌نویس اجرا می‌کند، عشق و حسودی آنها، اتفاقات بی‌اهمیت و ناخوشایند، مبارزه اونیل بین الکل و ادبیات، شهر به شهر، هتل به هتل، بی‌مأوا و نامشخص، و در تمام اینها و در نتیجه تمام اینها، سفر او از روز به شب، و نورِ شعر او در آسمان امریکایی. کارلوتا، انسان، کودک، دیوانه و نابغه را در یوجین اونیل، دوست داشت. کالین دِوهرسْت، در نقش کارلوتا شگفت‌انگیز بود. بروشور را پیوست می‌کنم.

دیروز، همچنین مراسم ترحیم آرام هایکاز بود. یک سال چه سریع گذشت. روز مرگ او، تو را در لوس‌آنجلس دیدم. نمی‌دانم چرا هم‌قلم‌های پیر و جوان او غایب بودند. اسقف مسروپ نطق خوبی کرد، شخصیت انسانی و هنری او را به‌ طور شایسته متجلی کرد. لااقل، نویسندگان ارمنی کاش حضور داشتند. عطر عود کلیسای ارمنی، در بین ساختمان‌های سیاه شده خیابان ۲۷، روح‌بخش بود. اگر مردم به کلیسا نروند، کلیسا نخواهد بود. دریغا آرام هایکاز، سَروَر نویسندگان ارمنی امریکا است.

امروز، تمام روز در کتابخانه‌ها دنبال فرهنگ‌نامه‌ای در چهار جلد مربوط به روان‌شناسی می‌گشتم که به تهران بفرستم، برای واچیک پطروسیان که در روزنامه آلیک خوانده بود پروفسور توتونجیان، مقاله‌ای علمی درباره تربیت کودک، در این جلدها دارد. بفرمایید ! ارمنی‌ای که همواره در جست و جوی ارمنی‌ است. قول دادند کتاب‌ها را برای من پیدا کنند. خواهیم دید.

می‌بینی؟ همه کار می‌کنم برای گریختن از کار اصلی. نمی‌خواهم چیزی را که احساس می‌کنم، بنویسم. زیرا هرگاه بنویسم، واقعیت پیدا می‌کند. خود را به کوه و دشت می‌زنم، برای نگفتن چیزی که می‌خواهم بگویم، با ترس از آنکه بعد از گفتن، دیگر چیزی باقی نمی‌مانَد.

مارس ۱۹۸۷م/ فروردین ۱۳۶۶ش

کنتیکت، امریکا

ناتمام

او به جنوب رفت، دیگری به شمال. ناگهان، شهر بیابان شد. همیشه این‌طور است. هرکس جایی می‌رود و دیگر به جای اول برنمی‌گردد. اگر هم بر‌گردد، جای خود را نمی‌شناسد. او به دیگری گفته بود من با واقعیت چه‌کار کنم وقتی نمی‌دانم کدام واقعی‌است. من، یک‌بار به ده ونکِ دوران کودکی برگشتم، نشناختم. حکیمان ده گفتند من عوض شده‌ام، نه روستا. و این‌چنین، او به خانه‌اش بالای دره سرسبز برگشت و خانه خود را نشناخت. در اتاق‌ها قدم زد، به آشپزخانه رفت، وارد سالن شد، به کتاب‌ها در قفسه نگاه کرد، نشناخت، ولی صبح، اشیاء برایش آشنا بودند. به آینه نگاه کرد، خودش را نشناخت. فکر کرد وارد خانه‌ای غریب شده است، تمام عمر با غریبه‌ها زندگی کرده است. من کِی به اینجا رسیده‌ام؟ کودکی ندیده، چگونه به اینجا رسیده‌ام؟ نو‌جوانی‌ام کجا ماند؟ شاید زمان مقصر است. فکر کرد، و باردیگر به آینه نگاه کرد. زنِ آینه، چنان رنگ‌پریده و فرسوده بود که خودش را نشناخت. من آن‌قدر در زمان او زندگی می‌کنم که زمان خویش را فراموش کرده‌ام، زمانی که بی‌برگشت است؛ اقلاً یک لحظه از زمان باقی می‌مانْد، از آن زمانی که با هم بودند، و زمان نبود. سالن به چه درد می‌خورَد، وقتی کسی در آنجا روی بالش‌های نرم مبل نمی‌نشیند؟ کتاب‌های قطور به چه درد می‌خورَند، وقتی خواننده‌ نیست؟ خیر، این سالن نیست، بلکه ویترین. هر خانه، سالنی دارد که هیچ‌کس در آن زندگی نمی‌کند، به ویژه، سالن تازه به دوران رسیده‌ها که ورود آدم‌های عادی به آنجا ممنوع است. به دیوارهای خانه نگاه کرد و فهمید گذرا خودش است، بدون او، خودش گذرا‌ است. زمانی که در خیابان هارتفـورد با هم بودند، خود را گذرا احساس نکرده بود. با هم به موزه رفته بودند، نقاشی‌های پل کِله را دیده بودند و خودشان را گذرا احساس نکرده بودند. می‌دانستند مهم، هنر است، آن هم به‌طور موقت. با وجود این، زمان را از یاد برده بودند، چون وقتی‌ زندگی می‌کنی، درباره زمان فکر نمی‌کنی، در واقع، راجع به هیچ‌چیز فکر می‌کنی. به پنجره نزدیک شد، باران را تماشا کرد. اغلب اوقات، باران تسلی‌بخش بود. امروز اما، باران با هوای گرگ و میش در هم آمیخته، درونش را می‌کوبید. احساس ضعف کرد، خواست زیر باران دراز بکشد و محو شود. بعد از رفتن او، زندگی‌اش شبیه شهر، خالی شده بود. با او جوان و زیبا می‌شد، دختری نو‌جوان می‌شد، و شگفت‌زده از اینکه چگونه می‌توان تا این اندازه خوشبخت بود، زمانی‌که خوشبختی، چون یک چشم به‌هم زدن، ‌پنهان در روشنایی‌های روزها است؛ وقتی گذشت، تازه درخشش آن را حس می‌کنی. به خاطر آورد کلیسای مُرسلیِ خالی را. روبه‌روی تصویر شیشه‌ای رنگارنگ مریم مقدس ایستادند، در سکوت عهد بستند، سپس به رستوران یونانی رفتند و طعام مدیترانه‌ای میل کردند. آنجا، غم رفتن او را احساس کرد. می‌دانست او باید برود، شاید هم بدون برگشت. سعی می‌کرد شوخی کند، درباره موضوع‌های ساده صحبت کند، اما در صدای او اندوه نهفته بود. حتی در خنده او دلتنگی بود. چرا می‌رود؟ مردم چرا می‌روند؟ تازه به هم رسیده‌اند، که می‌روند. تنها کسی که می‌خواهد زندگی‌اش را با او قسمت کند، باید چند ساعت بعد ترکش کند. تمام عمر انتظار کشیده، حالا دارد به جنوب می‌رود. فرانسیسِ ایرلندی غذا را آورد و گفت : « خوش به حال شما، همدیگر را دوست دارید». به یاد کنسرت ارکستر سمفونیِ فیلادلفیا افتاد، در تالار بوشْنل، با برْلیوز، کنار یکدیگر. بیشتر از موسیقی، از تماس ملایم بازوی او لذت‌ می‌بُرد، از تشویق‌های پر شور او، و از اینکه پس از کنسرت، کنسرت ادامه پیدا می‌کرد، در نَفَس‌ها، در شهر، در سراسر کنتیکت. بعد، در درونش حضور او را احساس کرد، حضوری مداوم در درونش، که تا اعماق روحش می‌رسید، آتش‌دان را به هم می‌زد، شعله‌های آتش خفته زیر خاکستر را بیدار می‌کرد، بدل به درد می‌شد و آرزوی مفرطِ خلقت. به او گفته بود : « خوشبختی مطلق وجود ندارد، خوشبخت‌های مطلق فقط ابله‌ها هستند که رقص ساعت‌ها را نمی‌دانند و راز روزافزون راه شیری را». وسط اتاق ایستاد، دست‌ها را بر سینه جمع کرد. روزمرگی، هر جور شده، حالا به اتاق هجوم خواهد آورد، با هزار و یک حاجت، و زیر دندان‌های تیز روزمرگی، خفه خواهد شد. کجا باید رفت؟ به کی باید گفت؟ چگونه بدون او ادامه دهد؟ هرکس باید نیازهایش را در میان بگذارد. تا حالا کسی پرسیده نیاز خودش چیست؟ صحبت حق به کنار، حق انسان بودن. می‌آیند، حد و حدود می‌گذارند و می‌گویند این است زندگی تو‌. خودش تصمیم گرفت؟ اگر تصمیم گرفت، تصمیمی هستی‌گرایانه نبود، شور نوجوانی بود که همان روز اول از هم گسیخت، در لکه‌های خون. ندانست. هرگز ندانست، و هیچ‌کس نخواهد دانست. به اطرافش نگاه کرد، به اشیای خسته، که سال‌ها از شهری به شهری، خانه‌ به خانه آمده، در کنج خانه منزوی شده بودند، این‌طرف و آن‌طرف چمبک زده، از هویت خود ماتم‌‌ گرفته بودند. و تنهایی‌ای که حس کرد، تنهایی غار ظلمانی، تنهایی کف اقیانوس و شب بی‌انتها بود، که سپیده‌دمی در پی ندارد. به ساعت دیواری نگاه کرد. شش و هفده دقیقه. الآن، او به سوی جنوب در پرواز است. کاش جنوب نبود، شمال نبود، فقط نقطه‌ای بود، و در آن نقطه، او بود، آن‌دو بودند، با هم، دست به دست، نگاه به نگاه. بی‌اختیار وارد آشپزخانه شد، از یخچال مرغی درشت در آورد و به مرغ سرد نگاه کرد. کارد را از کشو برداشت و دل و روده مرغ را در دست‌شویی آشپزخانه ریخت. در اتوموبیل به او گفته بود : « دستم را ول کن، وگرنه تصادف می‌کنیم». « بگذار تصادف کنیم، با هم بمیریم، که دیگر رنج نکشیم». نگاهش برگشت، به پنجره رو به حیاط افتاد. دو چشم‌ سبزِ ببر خیره شده بودند. فهمید که چشم‌های او هستند، نترسید. می‌دانست شب، ببرها باید بیایند روی تپه‌های اطراف بنشینند و با چشم‌های سبز نگاه کنند. می‌دانست ببرهای چشم سبز، هر شب باید بیایند روی تپه‌های اطراف بنشینند و روحش را بکاوند. باید بیایند و با شراره‌های شب‌نما، به تاریکی روشنی بخشند، تا اشباح تپه‌ها ناپدید شوند. این را می‌دانست، و بیشتر دل‌تنگ او شد. « مادرهای تمام شهرها ! … » با صدای بلند حرف زد: « … از او نگهداری کنید! مراقبت کنید! درِ منزل ِخود را به روی او باز کنید! به او پناه بدهید! مرهم زخم‌های او بشوید! پشت و پناه او باشید، چراکه او آخرین آدم است. بدون او، من چه‌کار باید بکنم؟ بدون او، ما چه‌کار باید بکنیم؟». پیاز خرد می‌کرد و چشمانش مرطوب شده بودند و خوب می‌دانست که اشک‌ها از درونش سرچشمه می‌گیرند، در هر قطره، خاطرات گریزان. او مشروب سفارش داد و به چشمانش نگاه کرد. خودش کوکاکولا سفارش داد و به چشمان او نگریست. چه بگویند، وقتی بدون کلام می‌دانستند. از تمام عمر، لحظاتی چند ماندگار شدند. از همه زندگی‌ها، لحظاتی چند باقی می‌مانند، تا بازمانده روزهای زندگی را با اندوه پر کنند. خدای من! در عشق چنان نجیب شده‌ام که دیگر درد و رنج بشریت را در خود حمل می‌کنم. احساساتم چنان تیز شده‌اند که دیگر پژمرده شدن گُل را حس می‌کنم. « نرو!» فریاد زد: « نرو! مرا تنها نگذار در این شهر، که شهر توست. تو آن را آفریدی! تو خیابان‌ها را ساختی! تو به من یگانه خوشبختی‌ام را عطا کردی! تویی، عشق من، عزیز من، یگانه عشق من! … ». از آشپزخانه فرار کرد، وارد اتاق‌خواب شد، به آینه نگاه کرد، به جای گیسوانش او را دید، که دیگر خودش بود، که تمام وجودش شده بود، فرزندش، و شوهرش. و چقدر این شهر را دوست دارد، قبل از من، با من، همیشه این شهر را دوست داشته‌ است. اما اکنون، دارد به جنوب می‌رود، درست هنگامی که تازه او را کشف کرده ‌است. چرا این‌طور می‌شود؟ همیشه به آدم اشتباه برخورد می‌کنیم. او را رها می‌کنیم، به دیگری بر می‌خوریم. اما هنگامی که به آدم درست می‌رسیم، او می‌گذارد و می‌رود. این هم شد عدالت؟ به اتاق‌های غریب وارد شد، از سالن غریب رد شد، دم پنجره بیگانه ایستاد، به شب بیگانه نگاه کرد. من اینجا چه‌کار دارم؟ من زندگی‌ام را نساخته‌ام. چه کسانی زندگی مرا اداره کرده‌اند؟ شاید خودِ زندگی، زندگی‌ام را ساخته. هرکه بوده خطا کرده، اشتباه ساخته، وقتی‌که خودم صاحب زندگی خویش نیستم، وقتی‌که زندگی، حق زیستن را از من دریغ می‌کند. باران، شدید شده بود، شیشه‌های پنجره را محکم می‌کوبید. باران شدید شده بود، به شیشه‌های پنجره درونش می‌کوبید. باران، جسم و روحش را می‌کوبید. باران، کوره‌راه‌های روزهای گذشته‌اش را می‌کوبید. باران، صبحگاهان فردایش را می‌کوبید. باران، آسمان و زمین را می‌کوبید، و هیچ بارقه نوری نبود. اگر ناگهان هواپیما سقوط کند. سراسیمه به اتاق دوید، به فرودگاه تلفن زد، درباره پرواز شماره ۷۱۷پرسید. پاسخ دادند هواپیما تا یک ساعت و چهل و دو دقیقه به مقصد می‌رسد، و پرواز طبق برنامه پیش می‌رود. رادار چنین می‌گوید. شبکه ارتباطات راه دور چنین گواهی می‌دهد. اما کِی برمی‌گردد؟ آیا کسی می‌داند او کِی برخواهد گشت؟ آیا هرگز برمی‌گردد؟ کی برگشته که او برگردد؟ رفته‌ها برنمی‌گردند. وقتی هم برمی‌گردند، خانه خود را نمی‌شناسند. تا حالا هیچ‌کس به خانه خود برنگشته است. معلوم نیست خانه عوض می‌شود یا آدم. ‌ولیکن کسی که رفته برنمی‌گردد. می‌آیند، سر خیابان مِیْن می‌ایستند، رؤیاها می‌بافند و فردای آن روز می‌روند. نمی‌دانی چرا می‌روند، وقتی به جای آنها، رؤیاهای ناکام باقی می‌مانند، خرده‌ریزهای خاطره‌های پراکنده، ‌پاره‌ کلماتِ به دیوار چسبیده، که اگر در قربانگاه بیافکنی، آتشِ خاموش نشدنی می‌شوند، ولی کماکان چسبیده به دیوار مانده‌اند، زیرا رهگذران آمده و رفته‌اند، و دیگر هرگز برنخواهند گشت. روزمرگی آمده، جلوی در ایستاده بود. می‌دانست، خیلی زود، روزمرگی به داخل هجوم خواهد بُرد. با وجود این، در را بست، چفت و قفل مضاعف انداخت، استقلال مطلق خود را برقرار کرد، تا که هنوز دیر نشده، یک آن، خودش با خودش باشد، با او باشد، و با همه چیز که گذرا‌ و ناتمام است.

فوریه ۱۹۸۷م/ اسفند ۱۳۶۵ش

کنتیکت، امریکا

پی نوشت ها :

پی‌نوشت‌ها:

۱- این نوشتار در ترجمه فارسی کتاب آدام در بخش« درباره نویسنده» به چاپ رسیده است: هاکوب کاراپنتس،کتاب آدام، ترجمه آندرانیک خچومیان (تهران: خزه، ۱۳۹۹)، ص۲۶۵ ـ ۲۷۲.

۲- سرپرست بنیاد فرهنگی ارمنیان، آرلینگتون، ماساچوست امریکا

۳- «هاکوبکاراپنتس،»چکیده زندگی‌‌نامه،ناواسارد،س۴،ش ۴۴ ماهمه (۱۹۸۶،ص)

۴- همان‌جا.

KCU-Kansas City University -5

۶- کاراپنتس،همان‌جا.

۷- «هاکوبکاراپنتس،»نویسندهوآثارش،یرگیرآودیاتس،شماره 8 (1991).

۸- کتاب شناسی کاراپنتس،گردآوری‌‌ آراقازاریانس (Karapents: A Bibliography ) (واترتاون، بلو کرین، ۱۹۹۹).

۹- آناهید آرامونیـکشیشیان،جهان‌‌ بینی و هنر هاکوب کاراپنتس (ایروان: آکادمی ملی علوم ارمنستان، ۱۹۹۹).

۱۰- نانارسیمونیان،آثارهاکوب کاراپنتس (استپاناکرد: دبراتون،بی‌تا).

۱۱- هاکوب کاراپنتس، سپیدار خوشنوای ادبیات ارمنی، به مناسبت هشتادمین سال تولد نویسنده (حلب، ۲۰۰۶).

۱۲- «مصاحبه با هاکوب کاراپنتس»، باگین، ش ۱۵نوامبر، (۱۹۸۵).

۱۳- دیاسپورا به جوامع و گروهی از مردم اطلاق میشود که دور از وطن اصلی خود زندگی میکنند.

۱۴- فصلنامه فرهنگی ارمنیان پیمان، شماره ۵۳، پاییز۱۳۸۹. در این فصلنامه به ترتیب آثار زیر چاپ شدهاند: ۱) «هاکوب کاراپنتس»، نوشته آزاد ماتیان. ۲)«مروری بر آثار ادبی هاکوب کاراپنتس»، نوشته لیدا بربریان، ترجمه آرا اُوانسیان. ۳) داستان «سایه عمر خیام» و «چرا این گونه شد»، ترجمه رافی آراکلیانس (صفحات ۱۴۱ ـ ۱۶۴)

۱۵- «داستان کوتاه» سایه خیام، ترجمه آندانیک خچومیان، نشریه میرزا، شماره دوم، ۱۳۸۴

۱۶- این نوشتار در ترجمه فارسی کتاب آدام در بخش « مقدمه» به چاپ رسیده است: هاکوب کاراپنتس،کتاب آدام، ترجمه آندرانیک خچومیان (تهران: خزه، ۱۳۹۹)، ص۹ ـ ۱۲.

۱۷- نویسنده، پژوهشگر، مدرس ادبیات داستانی و مؤلف چهل عنوان کتاب.

۱۸- «آشنایی، از دیروز تا هنوز» عنوانی است که مترجم بر مقدمه این کتاب نهاده است و در آن به معرفی آثار بی‌شمار و سبک ادبی هاکوب کاراپنتس پرداخته است. مقدمه کتاب با سرود باشگاه آرارات آغاز می‌شود

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۳ و ۹۴
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید