فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۲

نـاردوس، روان  کاو توانمند قهرمانان داستان  های خویش. تحلیلی بر رمان آمالیا

نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده

اشاره

احمد نوری زاده، روشنفکر برجسته، محقق زبان و ادبیات ارمنی، شاعر پارسی گویی که به زبان ارمنی هم شعر سروده ‏و دو مجموعۀ شعر نیز به این زبان دارد، در دنیای ترجمه نیز توانایی های خود را بارها نشان داده است. دربارۀ این ‏هنرمند سخن بسیار است و گوشه ای از آن در شبی که برای بزرگداشت او برگزار شد به اطلاع شرکت کنندگان در ‏مراسم رسید. شوربختانه، این ادیب گران قدر لحظه های دشواری را سپری می کند و فعالیت های هنری اش متوقف ‏شده اما آخرین اثری که حاصل تلاش و قدرت قلم اوست، اینک پیش روی ماست که در این گفتار بدان می پردازیم. امید ‏است که روزی دوباره شاهد فعالیت های ادبی و هنری این ادیب توانا باشیم.‏

میکائل هـوهانسـیان،[۱] با تخـلص ناردوس، یکـی از بـزرگ تـرین نویسندگان ارمنـی است که در اغلب آثارش زندگی طبقۀ ‏متوسط و روشنفکر ارمنـی ساکن تفلیس را در قرن نوزدهم به تصویر مـی کشد. نباید فراموش کرد که در قـرن نوزدهـم و ‏اوایل قرن بیستـم میلادی، شهر تفلیـس یکـی از بزرگ ترین مـراکز تجـمع و زندگی ارمنـیان بوده است. کتابخـانه ها، سالن های تئاتر ‏و کنسرت، مدرسه ها و مراکز آمـوزش عالـی که بسیاری از نویسنـدگان و هنرمنـدان ارمنـی از آنها فارغ التحصیل شدند، در ‏شـهر تفلیـس جای داشت. جای تأسف است که اینک کشور گرجستان در ادامۀ سیاست های ارمنی زدایی خود، که پس از ‏استقلال در پیش گرفته، وجود چنین مراکزی را که بنیان گذاران آنها ارمنیان بوده اند، انکار می کند. حتی، کلیساها و ‏مراکز مذهبی ارمنیان، که در خاک گرجستان پراکنده بوده اند، نیز از این قاعده مستثنی نبوده است. آثار نویسندگانی ‏همچون ناردوس، گویای این حقیقت است که فضای فرهنگی شهر تفلیس به ویژه، در دهه های پایانی قرن نوزدهم میلادی، با ‏نفس هنرمندان و ادیبان ارمنی گرم بوده است.‏

‏عنوان اصلی رمان آمالیا[۲] در زبان ارمنی، زازونیان[۳] است و قهرمان زن رمان اِما[۴] نام دارد. این دو نکته را مترجم ‏در مقدمۀ رمان توضیح داده و عنوان رمان و نام قهرمان زن رمان را برگردانده است. این تغییر معقول به نظر نمی رسد. ‏اگر ناردوس عنوان رمان خود را زازونیان گذاشته، به این خاطر بوده که خواسته است بر شخصیت قهرمان مرد رمان ‏تأکید کند، در حالیکه با گرداندن عنوان رمان به آمالیا (و نه اما)، مترجم خواست نویسندۀ اثر را نادیده گرفته و تأکید ‏خود را بر شخصیت قهرمان زن قرار می دهد و این با خواست ناردوس در تضاد است. خوانندگان خود به درستی در ‏خواهند یافت که چرا ناردوس، زازونیان، شخصیت قوی، فداکار و پاک باختۀ رمان، را محور اثر قرار داده و نام او را بر ‏رمان خود نهاده است. رمان آمالیا اثری عمیق و به شدت تأثیرگذار است که در اینجا به تحلیل آن می پردازیم.‏

نام کتاب: آمالیا ‏

نویسنده: ناردوس

مترجم: احمد نوری زاده

مشخصات نشر: تهران، نشر آبی

سال نشر: ۱۳۷۹ش

تعداد صفحات: ۲۶۳

شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه

ناردوس
ناردوس

 

‏ رمان آمالیا در ۱۸۹۰م نگارش یافته و توصیفی که ناردوس از شهر تفلیس ارائه می دهد، آن را مانند یک شهر ‏اروپایی نشان می دهد. می دانیم که گرجستان در طی دورۀ دوم جنگ های ایران و روس، یعنی در ۱۸۲۶ـ ۱۸۲۸م و به دنبال عهدنامۀ ترکمانچای، از ایران جدا شده است. بنابراین، در طول بیش از شش دهه، شهر تفلیس، مرکز ‏گرجستان، چهره ای غیر شرقی و اروپایی یافته است.‏

رمان با توصیف زندگی خانوادگی دکتر زاکار مارگوسیان[۵] و همسرش اِما یا به همان صورت که در متن فارسی ‏رمان آمده، آمالیا و پسر کوچکشان آرام[۶] آغاز می شود. در یک روز تعطیل که زاکار و آمالیا و آرام برای قدم زدن به ‏گردشگاه شهر رفته اند، حادثه ای، به ظاهر ساده، رخ می دهد که از آن پس مسیر رمان را تعیین می کند. به توصیف ‏به ظاهر سادۀ ناردوس توجه کنیم:‏

«‏ … زن و مرد در حالی که دست در دست هم داشتند و آرام کوچولو پیشاپیش آنها راه می رفت، در گردشگاه ‏شهر سرگرم قدم زدن بودند.‏‏ روز تعطیل بود و هوا دلپذیر و خوب. شمار زیادی از مردم که برای تفریح به گردشگاه آمده بودند، سرگرم قدم ‏زدن بودند. در اینجا، زیر درختان جوانه زده و در کنار چمن های سبز براق نو رُسته، می شد نیروی حیات بخش ‏بهار را بیش از پیش احساس کرد و از گرمای آفتاب حسابی لذت برد. هوا بی اندازه پاک و تازه و درخشان بود.‏ زاکار، که عادت به پُرحرفی داشت، مشغول تعریف کردن چیزی برای زنش بود که ناگهان مردی که به طرز ‏دلنشینی لباس پوشیده بود و کلاه سیلندر برسر نهاده بود و از رو به رو به طرف آنها می آمد، توجهش را جلب کرد. ‏سکوت کرد و متعجب به مرد خیره شد. به نظرش چنین آمد که آن مرد را می شناسد…‏». [۷]

‏در ارتباط با آنچه دربارۀ تغییر چهرۀ شهر تفلیس گفته شد، اگر توجه کنیم که سال ۱۸۹۰م برابربا ۱۲۶۹ش، ‏مصادف با سال های پایانی حکومت ناصرالدین شاه قاجار‏[۸] در ایران بوده و طبق روایت تاریخ های اجتماعی شهر ‏تهران و به ویژه، تحقیقات ارزندۀ زنده یاد جعفر شهری، تنها تفریح گاه های عامۀ مردم پایتخت در آن زمان سر قبر ‏آقا، شاهزاده عبدا لعظیم، باغ سراج الملک در شهر ری و تکیۀ دولت برای برگزاری مراسم تعزیه بوده است،[۹] می توان ‏به تفاوت فاحش فضای شهر تفلیس با شهر تهران پی برد. ضمناً پوشش مردان و زنان در همین توصیف کوتاه نشان ‏می دهد که شهر تفلیس چهره ای اروپایی داشته است.‏

‏ مردی که توصیفی از پوشش او در متن آمده آرسن زازونیان،[۱۰] از دوستان قدیمی زاکار است که چندین سال ‏است یکدیگر را ندیده اند. دیدار زاکار و همسرش با زازونیان یک نقطۀ عطف در رمان به حساب می آید زیرا ‏زندگی آرام و بی دغدغۀ خانوادۀ مارگوسیان پس از این دیدار، رفته رفته دگرگون می شود. زاکار و آرسن دوران ‏دبیرستان را با هم گذرانده و دوستانی بسیار صمیمی بوده اند. زاکار سخت شیفتۀ شخصیت آرسن است زیرا ‏خاطراتی که از دوران تحصیل دارد از آرسن یک قهرمان و شخصیتی آرمانی ساخته است که پیوسته به معتقدات ‏خود وفادار است. اعتقاداتی که از او نه تنها چهره ای جزم اندیش ارا ئه نمی دهد بلکه برعکس انسانی واقع گرا را ‏پیش روی ما قرار می دهد که پیوسته حرکتی رو به جلو و در جهت مصالح جامعه دارد. در ابتدای رمان چنین به ‏نظر می آید که آرسن، با توجه به املاکی که به او به ارث رسیده، مردی بی قید و راحت طلب است که پیوسته در ‏حال سفر و خوش گذرانی است اما روند طبیعی داستان ما را در برابر حقایق تلخ و ناگواری قرار می دهد که از زازونیان ‏چهره ای درد کشیده و ستمدیده پیش رویمان می نهد که به هیچ روی نمی توانیم در برابرش بی تفاوت باشیم. هر‏چه رمان پیش تر می رود، شخصیت نیرومند و انسانی زازونیان بیشتر نمایان می شود و به درستی می توان ‏تشخیص داد که چرا ناردوس، شخصیتی مانند زازونیان را محور اصلی رمان خود برگزیده است. آنچه رمان را در ‏روند تکاملی خود به سوگنامه ای تبدیل می کند، حوادث پیش بینی نشده و کاملاً اتفاقی است که شخصیتی ‏فرهیخته و دوست داشتنی مانند زازونیان را رفته رفته به فاجعه ای درد آور نزدیک می کند. ‏

‏ برخورد کاملاً تصادفی زاکار با زازونیان درگردش گاه و معرفی او به همسرش آغاز روابطی است که با آمدن ‏زازونیان به خانۀ مارگوسیان ها در عصر همان روز شکل می گیرد و در همان دیدار است که زازونیان به آنها خبر از ‏سفری می دهد که در پیش دارد:‏

«‏ ـ … دارم می رم ده. تو که می دونی. من اونجا یک عالمه ملک و املاک دارم که بهم ارث رسیده. چند نفر از ‏افراد فامیل با سوء استفاده کردن از غیبت من اون ملک و املاک رو تقریباً بالا کشیدن. دارم می رم که جلوی این ‏کارشونو بگیرم. مدتیه که بر ضدشون اقامۀ دعوا کرده ام و دارن به پرونده رسیدگی می کنن».‏[۱۱]

‏ نخستین ملاقات بر آمالیا تأثیری خاص می گذارد، به طوری که او خود نمی تواند این تأثیر را ارزیابی کند:‏

‏ «چهار روز پی در پی از زازونیان خبری نشد. آمالیا غمگین بود اما خودش هم علت را نمی دانست. وقتی تنها ‏می شد یا زمانی که به کارهای خانه سرگرم می شد و یا کتاب می خواند افکار او بی اراده متوجه زازونیان می شد ‏و با خود می اندیشید:‏

‏ , ـ نه. آدم خیلی عجیبیه. گاه خیلی مرموز به نظر می آد، گاه صاف و ساده نشون می ده … اصلاً نمی شه ‏فهمید واقعاً چه جور آدمیه. در حالی که زاکار اصرار داره بقبولونه که آدم شریف و فهمیده ایه و … خیلی پاک و ‏مقدسه. پاک و مقدس کدومه … آدمی که کلاه سیلندر سرش می ذاره مگه مقدس می شه؟ ـ و خود به خود ‏می خندیدـ اما وقتی لبخند می زنه یا می خنده من خیلی خوشم می آد… مخصوصاً، طرز نشستنش، طرز نشستنش خیلی ‏معرکه اس. با بالا تنۀ راست و افراشته و کمر کشیدۀ شق و رق و با شکوه می شینه. هیچ وقت به پشتی صندلی ‏تکیه نمی ده. دست هاش رو هم خیلی راحت و آزاد می ذاره روی پاها…»‏. [۱۲]

‏ و یا:‏

«‏ زن خدمتکار از اتاق خارج می شد و آمالیا در حالی که می کوشید تصویر زازونیان را از افکارش بزداید، بنای ‏فکر کردن به چیزهای دیگر را می گذاشت. اما به محض این که صدای درشکه از بیرون شنیده می شد، او از جایش ‏بر می خاست و به طرف پنجره می رفت. ولی تا می دید که زاکار تنهاست دوباره بر می گشت و سر جای اولش ‏می نشست».‏[۱۳] ‏

‏ بدین ترتیب، آمالیا از نخستین لحظه های آشنایی با زازونیان تمام حرکات او را زیر نظر می گیرد. چهار روزی ‏که زازونیان به دنبال کارهای اداری خویش است و به خانۀ مارگوسیان ها نمی رود، آمالیا غمگین است و بی اختیار ‏به زازونیان می اندیشد. پس از چهار روز، که زاکار و آمالیا او را از هتل به خانۀ خود می آورند و زازونیان دربارۀ ‏پرونده و دادگاه سخن می گوید، باز هم توجه آمالیا بیشتر به خود زازونیان است تا به صحبت های او: ‏

«‏ با آنکه آمالیا به قضیۀ دادگاه و پرونده چندان اهمیت نمی داد اما سعی می کرد با دقت و توجه به حرف های ‏او گوش بسپارد. بی وقفه و با آرامش، مانند یک شنوندۀ علاقه مند و دقیق که به صورت متکلم چشم می دوزد، به ‏چهرۀ زازونیان چشم دوخته بود. اما به رغم توجهی که به حرف های او نشان می داد، بیشتر به خود او فکر می کرد ‏تا به حرف هایش. به همین دلیل هم در تمام مدتی که زازونیان حرف می زد او ساکت بود».‏[۱۴]

‏ آمالیا با بودن در کنار زازونیان و یا فکر کردن به او احساس خوب و در عین حال دلشورۀ گنگی دارد که هنوز ‏سرچشمۀ آن را نمی داند:‏

‏« آمالیا به شانۀ شوهرش آویخته بود و زازونیان در کنار او، سه نفری در خیابان گولووینسکی[۱۵]‏ در حال قدم زدن ‏بودند. هر سه شان هم سر حال بودند و احساس شادابی و نشاط می کردند. به ویژه آمالیا سرخوشی غریبی احساس ‏می کرد. در عین حال، دلشورۀ شیرین وگنگی بر قلب او چنگ می زد که معمولاً مواقعی که انسان با رنج و عذاب ‏شیرینی چیز مبهمی را که خودش هم نمی داند چیست، آرزو می کند؛ به سراغش می آید و خودش هم نمی تواند ‏دلیل آن را درک کند …‏ ».‏ [۱۶] ‏

‏ آمالیا هیچ گاه شادی خود را از دیدار با زازونیان پنهان نمی کند و نظر خود را بدون پرده پوشی می گوید:‏

«‏ هرچند که ما رفت و آمد زیادی نداریم و با کسی اُخت نیستیم و از زندگی در انزوا هم گله ای نداریم، اما ‏همیشه از زیارت شما خوشحال می شیم».‏ [۱۷] ‏ ‏

‏ همین احساس در زازونیان هم هست به طوری که:‏

«‏ زازونیان پس از آنکه با زاکار و آمالیا خداحافظی کرد به طرف هتل به راه افتاد … پیش از آنکه از خانم و آقای ‏مارگوسیان جدا شود خیلی سرحال بود و احساس خوبی داشت اما پس از آنکه از آنها جدا شد، لحظه به لحظه ‏به گونۀ نا محسوسی در فکر فرو رفت و مکدر شد و اندوه ملایمی بر او مستولی گشت. خودش هم علت فکر و ‏اندوهش را نمی دانست و سعی هم نمی کرد علت آن را بداند. پنداری مستولی شدن فکر و اندوه امری طبیعی بود ‏و جور دیگری هم نمی شد…‏ ‏».‏ [۱۸]‏

‏ در این میان، توصیف ناردوس از خیابان های تفلیس در دل شب بسیار زیبا و قابل تعمق است و انسان را بی ‏اختیار در مقام مقایسه با خیابان های شهر تهران در آن مقطع زمانی قرار می دهد: ‏

«‏ … هنگام راه رفتن نه چیزی را می دید و نه به کسی اعتنایی داشت. تنها گهگاه سرش را بالا می گرفت و در ‏چنین مواقعی فقط قادر می شد مانند کسی که چرت می زند و خواب های منقطع می بیند، به گونه ای گنگ و ‏مبهم درختانی را که با شاخه های لخت و عورشان این طرف و آن طرف خیابان و پیاده رو ها سیخ و بی حرکت ‏ایستاده بودند، پنداری در هاله ای از مه، ببیند. چراغ های روشن پُرشمارِ حاشیۀ خیابان نیز در هاله ای از مه ‏پوشیده شده بودند و نور کم سویی می پراکندند. درشکه ها با چراغ های لرزانِ سوسو زن خود با شتاب می گذشتند و چرخ هایشان با چغ چغ های یک ریز خود سکوت خیابان را می شکستند و او آدم هایی را می دید که ‏دست در جیب، از کنارش عبور می کردند…‏». [۱۹]

‏ زازونیان به احساسی می اندیشد که از آن پس در وجود او شکل می گیرد و گرچه خود به درستی ریشۀ آن را ‏نمی داند، اما آغاز این احساس تازه و ناشناخته را به خوبی درک می کند. ناردوس در توصیف حالات روانی زازونیان ‏و آمالیا، بی شک استادی تواناست و پیدایش و تکامل عشق و پیامد های روانی آن را در وجود انسان با ‏ریزه کاری های استادانه و بی بدیل به تصویر می کشد:‏

‏« تا آن روز توجه چندانی به دوست قدیمی اش و همسر کم سن و سال او نداشت. حتی روز اولی که با آنها آشنا ‏شده بود، زیاد گرم و دوستانه از آنها استقبال نکرده بود و میل و علاقۀ زیادی برای دیدار مجدد از خود نشان نداده ‏بود؛ و سعی کرده بود به رابطه اش با آنها ظاهری معمولی و تشریفاتی بدهد و از درِ دوستی و صمیمیت وارد نشود. ‏اما غروب آن روز، وقتی زاکار به گونه ای غیر مترقبه وارد اتاقش شد و به او اطلاع داد که همسرش در خیابان منتظر ‏است و او به مهتابی آمد و دید آمالیا توی درشکه در انتظار نشسته است، ناگهان احساس تازه ای در قلبش پا ‏گرفت. خودش هم به درستی نمی دانست این احساس تازه پا احساس سپاسگزاری و قدردانی است یا احساس ژرف ‏احترام؟ فقط احساس کرد که از آن لحظه به بعد دیگر با آن نگاه معمولی پیشین به آمالیا نمی نگرد. بلکه جوری ‏دیگر و با نگاهی به او می نگرد که معمولاً انسان به یک دوست بسیار صمیمی و همدل می نگرد. سپس، وقتی روی ‏پله ها به استقبال آمالیا رفت و از او دعوت کرد که به اتاقش بیاید، گونه ای غرور گرم و پاک بر او چیره شد. گویی ‏خودش را لایق نمی دانست که زن کم سن و سال زیبا و ظریفی بر او منت نهاده و به دیدارش بیاید. پنداری چشم هایش تازه باز شدند و او با تعجب پی برد که آن زن دارای چه جنبه های جذاب و شایستۀ توجه و التفاتی ‏است».‏[۲۰] ‏ ‏

‏ احساسی مشابه هم در آمالیا هست که از دیدن زازونیان و گفت و گو با او به وجد می آید و این را می توان در ‏جای جای رمان دید:‏

«‏ … یقین داشتن براین موضوع که در آنجا، در اتاق مجاور، زازونیان پیش شوهرش نشسته است و او هر آن که ‏دلش خواست می تواند برود و قیافۀ خردمندانۀ او را ببیند و مثل قبل با او بحث و گفت وگو کند، قلب او را مالامال ‏از سعادتی بی کران می کرد».‏‏[۲۱]

‏ ناردوس روحیۀ آمالیا را نیز در این دیدارها با استادی تصویر می کند:‏

«‏ شب همان روز آمالیا در اتاق کوچک خود تنها پشت میز نشسته و داشت با بافتنی اش که نیمه کاره رها کرده ‏بود، ور می رفت. دست هایش مشغول کار بافتن بودند اما ذهنش به طور کامل درگیر اندیشیدن به اتفاق های آن ‏روز بود. از سر صبح، به محض اینکه از خواب بیدار شد، اولین فکری که به ذهنش خطور کرد آمدن زازونیان بود ‏که می بایست آن روز مهمانشان می شد. آگاهی از این موضوع یک جور نشاط و شادمانی خاص به او تلقین می کرد که در گذشته برایش بیگانه بود: انتظار می کشد. یک بند به این طرف و آن طرف سرک می کشد. هر چند ‏که یقین دارد زازونیان صبح به این زودی نخواهد آمد. هر چه بیشتر انتظار می کشد و با بی قراری به همۀ سوراخ ‏سنبه های خانه سرک می کشد و از پنجره به بیرون نگاه می کند به همان میزان بی قرارتر می شود. سرانجام، او ‏پیدایش می شود و از درشکه پیاده می گردد. می آید و می نشیند. مثل همیشه شق و رق با کمر کشیده و ‏افراشته. آمالیا بی اختیار دست بر سینه می نهد تا مگر قلبش را، که مانند یک پرندۀ اسیر به دیوار سینه سر می ‏کوبد، مهار کند. در همان حال احساس می کند که خون چگونه در رگ هایش با سکر و لذت می جوشد و می خروشد و به گونه هایش می زند. با شتاب از پنجره دور می شود و خودش را در برابر آیینه می یابد که ایستاده ‏است و در خود می نگرد. چهره ای زیبا و ظریف با لبخندی سعادت آمیز از درون آیینه به او نگاه می کند. بعد از ‏آیینه فاصله می گیرد و گویی به سوی در پر می گشاید. در هال با زازونیان رو در رو می شود و احساس می کند ‏که لبخند چهره اش را بیش از پیش زیبا و درخشان کرده است. به گرمی دست زازونیان را می فشارد و از او دعوت ‏می کند به سالن پذیرایی وارد شود. آنها رو به روی یکدیگر می نشینند. اینک همه چیز در برابر چشمان اوست. ‏چهرۀ مردانۀ زازونیان، چشمان فرهیختۀ او که نگاهی به غایت شفاف و غیر قابل نفوذ دارند، حرکات هوشمندانه ‏اش، صدای آرام و جذابش، لبخند ملایم و دلنشین اش که آن همه به چهرۀ او می سازد، پیشانی پهن و متفکرانه ‏اش، خندۀ آرام و لرزانش که پنداری پردۀ اندوهباری را از چهره اش پس می زند و دنیای درون او را با تمام جنبه های نیکویش به نمایش می گذارد… آن بحث و گفت و گویی که پیش از آمدن زاکار بین آن دو در گرفته بود ‏چه شیرین بود…».‏ [۲۲] ‏ ‏

‏ صفات نیک و ظاهر برازندۀ زازونیان، چنان آمالیا را شیفته کرده که رفته رفته و ناخودآگاه احساس ناخوش آیندی نسبت به زاکار به او دست می دهد اما از این احساس شرمنده می شود:‏

«‏ زاکار در رختخواب خودش به خواب عمیقی فرو رفته بود. خوابش چنان عمیق بود که حتی اگر توپ هم در ‏می کردند شاید از خواب بیدار نمی شد. نور چراغ به صورت او می تابید. آمالیا بی اختیار در برابر بستر او ایستاد و ‏با دقت بنا کرد به ورانداز کردن قیافۀ زاکار. خدای بزرگ. عجب دماغ گنده ای دارد. به طرز وحشتناکی دماغش ‏گنده است … ببین چطور پره های دماغش بدقواره باز و بسته می شوند و با خروپف زننده ای نفس را به درون می کشند … پیشانی اش چقدر بدریخت و کوتاه و باریک است … ریش و سبیلش را نگاه کن. ابروهایش … موهای سرش ‏چقدر بد وِز شده است … قیافه اش …‏

‏ احساس بد و ناخوشایندی مانند یک دزد به قلب آمالیا خزید و او بی اراده و با اشمئزاز از شوهرش روی ‏گرداند. اما بلافاصله، پنداری از روی غریزه، دریافت که این احساس چیز خوبی نیست و در باطن از دست خودش ‏غیظش گرفت و احساس ناخوانده را در درون خود خفه کرد».[۲۳]

‏ ناردوس، افکار و احساسات آمالیا را پس از این اتفاق به ظاهر ساده و دور شدن روحی او از همسر و پسر ‏کوچکش مانند یک روان کاو زبردست با جزئیات شرح می دهد:‏

‏« … یک احساس سنگین و تلخ قلب او را در چنگ می فشرد. به وضوح احساس می کرد که آن اشتهای ‏همیشگی که هنگام صرف صبحانه در خود سراغ داشت، از میان رفته است. حتی قادر نبود استکان چای را با میل و ‏رغبت بر دهان برد. دیگر از شوخی ها و سر به سر گذاشتن های شوهرش خوشش نمی آمد. حتی سر صبح وقتی ‏که لباس های آرام کوچولو را به تنش می کرد، با آن شوق و محبت مادرانۀ همیشگی گردن او را در ناحیۀ زیر چانه ‏نبوسید. کاری که هر روز هنگام پوشاندن بچه انجام می داد. چند بار به بهانه های واهی سر نوکر و کلفت داد ‏کشید و این کاری بود که پیش ترها هیچوقت انجام نمی داد…‏ ».[۲۴]

‏ ناردوس در این رمان شخصیت دیگری را نیز به ما معرفی می کند که گرچه شخصیتی به ظاهر حاشیه ای ‏است اما به ویژه در بخش های پایانی رمان بیشتر خود را نشان می دهد. او سرهنگ زاگورسکی[۲۵]‏ و از همشاگردی های سابق زاکار و زازونیان است. یک بار که آمالیا و زازونیان در پیاده روی عریض مقابل مجلس سنا قدم می زنند، ‏زاگورسکی از مقابل می آید و به او سلام نظامی می دهد اما زازونیان، وانمود می کند که او را ندیده و در نتیجه به ‏سلام او پاسخی نمی دهد. این اتفاق البته از چشم تیزبین آمالیا پنهان نمی ماند. آمالیا در این هنگام روحیۀ ‏زازونیان را کاملاً زیر نظر می گیرد:‏

«‏ … آمالیا مطمئن بود که او مرد نظامی را به خوبی دیده است، اما عمداً نخواسته است به سلام او پاسخ دهد. لذا ‏بی اراده با کنجکاوی در چهرۀ زازونیان دقیق شد و دید او دستپاچه و اندوهگین است. مردی که چند دقیقه قبل ‏آنقدر صاف و ساده و قابل درک بود، اکنون با چهرۀ مشوش و اندوهبارش به اندازه ای مکدر و اسرار آمیز به نظر ‏می آمد که آمالیا فکر کرد به هیچ وجه نمی تواند در روح او رخنه کند و دریابد که در جان او چه آشوبی برپاست. ‏اما تغییری که در زازونیان حاصل شده بود زیاد دوام نیاورد. پنداری ناگهان به خود آمد و پی برد که دست و پایش ‏را گم کرده است. به همین دلیل عزمش را جزم کرد و بر خودش مسلط شد و وضعیت قبلی خود را دوباره بازیافت. ‏آمالیا بار دیگر بی اختیار قیافۀ او را با کنجکاوی ورانداز کرد و با تعجب دید که هیچ اثری از آن تغییر ناگهانی در ‏قیافۀ او نیست و قیافۀ او همان قیافۀ خردمندانۀ آرام است که گهگاه همان لبخند شیرین همیشگی بر لبانش نقش ‏می بندد. قیافه ای که تا به آن اندازه آشنا بود و بی اختیار او را مجذوب می کرد…‏ ».[۲۶]

‏ زاگورسکی، کسی که شخصیت معما گونه اش تا آخرین بخش رمان بر خواننده پوشیده می ماند، مردی است ‏که در گذشته ضربه ای کاری بر روح لطیف و انسانی زازونیان وارد آورده. او نظامی مجرد و خوش گذرانی است که ‏وقت آزاد خود را به قمار و شب نشینی و عیاشی با زنان و ول گشتن در خیابان ها می گذراند. برای آزادی های ‏فردی خود و دیگران احترام قائل است و به قول خودش کوشش می کند که به حریم شخصی دیگران تجاوز نکند، ‏چیزی که در پایان رمان خلاف آن بر خواننده روشن می شود. ضربه ای که زاگورسکی بر روح زازونیان وارد آورده ‏چنان هولناک است که با وجود سفرهای پی در پی و تلاش های او در جهت به فراموشی سپردن گذشته، تصویری ‏چنان سیاه از این گذشتۀ دردناک در روح او به جای مانده که پاک شدنش به نظر غیر ممکن می آید. این طور که ‏از روایت زاکار برای آمالیا بر می آید، در دورۀ دبیرستان، از یکی از دانش آموزان حرکتی چنان ناشایست سر می زند ‏که در دبیرستان ولوله به پا می شود اما کسی دانش آموز خطا کار را نمی شناسد. از روایت زاکار چنین بر می آید ‏که دانش آموز خطا کار باید زاگورسکی باشد، چیزی که هیچ گاه به صراحت در متن رمان گفته نشده، با این حال ‏سوء ظنی متوجه زازونیان است. گرچه هیچ کس باور ندارد که زازونیان مرتکب خطا، آن هم خطایی چنان ناشایست ‏شده باشد. زازونیان در کمیتۀ انضباطی دبیرستان از خود دفاع می کند و خود را بی گناه می داند، ضمن آنکه ‏خاطر نشان می سازد که مقصر را می شناسد اما حاضر نیست او را لو دهد. زازونیان حتی در برابر تهدید مدیران ‏دبیرستان به اخراج هم حاضر به لو دادن مقصر اصلی نمی شود و از دبیرستان اخراج می شود. این شهامت اخلاقی ‏زازونیان چنان بر مدیران و همۀ دانش آموزان دبیرستان و از جمله بر دانش آموز خطاکار اثر می گذارد که پس از ‏دو هفته خود را معرفی می کند. به دنبال این حادثه همه خواستار بازگشت زازونیان می شوند. فداکاری زازونیان در ‏نوجوانی برای نجات همکلاسی خود، به نوعی او و زاگورسکی را رو در روی هم قرار می دهد. به نظر می آید که ‏اینک نوبت زاگورسکی است تا این فداکاری بزرگ را جبران کند. اما حرکتی ناشایست تر که در آینده از زاگورسکی ‏سر می زند چنان زازونیان را تکان می دهد که دیگر حاضر نیست نه او را ببیند و نه با او گفت و گو کند. در واقع، ‏چه حرکتی ناشایست تر از ربودن همسر زازونیان است، آن هم همسری که زازونیان او را عاشقانه دوست داشته؟ ‏اینها همه در پایان رمان بر خواننده روشن می شود. چنان که از روایت زاگورسکی در جهت تبرئۀ خود بر می آید، ‏همسر زازونیان، او و دخترش را تنها گذاشته و با زاگورسکی می گریزند. زاگورسکی به هیچ وجه خود را مقصر نمی داند بلکه بر عکس تقصیر را متوجه همسر زازونیان که عاشق او شده و خود زازونیان می داند که شاید در این مورد ‏کوتاهی کرده. این ضربه و به ویژه روایت نادرست و تحریف شدۀ زاگورسکی که ناشی از اوج بی مسئولیتی و بی ‏اخلاقی اوست، چنان زازونیان را تکان می دهد که در نومیدی ژرفی فرو می رود. در واقع، سرهنگ زاگورسکی بی ‏اخلاق فعلی که به دوست فداکار خود چنین خیانت می کند، همان زاگورسکی دانش آموز سال های نوجوانی و ‏دبیرستان است که حرکتی ناشایست از او سر زده و سکوت می کند تا زازونیان را به جای او از دبیرستان اخراج ‏کنند. تأثیر این حادثۀ دردآور، که در آن زازونیان همسر و سپس دختر خود را از دست می دهد، چنان است که ‏زازونیان را نسبت به هر واقعۀ مشابهی که با عشق زنی شوهر دار به مردی بیگانه آغاز می شود، حساس می کند. ‏این حساسیت همواره هشداری در بردارد: « مبادا فاجعه تکرار شود و این بار من نقش زاگورسکی را بازی کنم!».‏

‏ زازونیان انسانی آرمانی است و معتقد است که سرشت انسان، پاک و به دور از هرگونه آلایش است و زمانه و ‏آلودگی های آن به تدریج انسان ها را دستخوش فساد می کند. با این حال، زازونیان انسانی امیدوار و معتقد به ‏نوزایی و تحول در انسان است. این دیدگاه و تجربه های شخصی از او انسانی واقعگرا، خوددار و محتاط با شخصیتی ‏پر جاذبه ساخته است. آمالیا در همه حال به او فکر می کند و پیوسته فرصتی می جوید تا با زازونیان به گفت و گو ‏بنشیند. رفتن به سالن کنسرت نیز موقعیت خوبی است. در آنجا زاکار شش دانگ حواسش متوجه سن و حرکات ‏نوازندگان است، در حالیکه آمالیا در همه حال با نگاه زازونیان را می جوید و به او می اندیشد:‏

«‏ پرده بالا رفت و قسمت دوم کنسرت آغاز شد. زاکار به محض این که پرده بالا رفت دیگر هم زازونیان را از یاد ‏برد، هم زاگورسکی را و هم زنش را و با دقت و توجه زیاد شروع به پیگیری جریان کنسرت کرد. در حالی که همۀ ‏فکر و حواس آمالیا متوجه زازونیان بود. این فکر که چه اتفاقی باعث دلخوری زازونیان از زاگورسکی شده اکنون ‏بیش از پیش عذابش می داد…‏ ».‏ [۲۷]

‏ بالاخره زمان سفر زازونیان برای کارهای مربوط به پرونده و دادگاه فرا می رسد. در ایستگاه راه آهن، زاکار، ‏زازونیان را می بوسد و با او وداع می کند:‏

«‏ اما آمالیا بی هیچ حرفی خداحافظی کرد. او تنها دست زازونیان را محکم تر از همیشه فشرد، ابروهایش را ‏اندکی پایین داد و پره های بینی اش را باد کرد. این بار دوم بود که زازونیان او را در چنین حالتی می دید. یک بار ‏شبی که به تئاتر رفته بودند او را در چنین حالتی دید و یک بار هم اکنون و هر دو بار نیز توجه اش به این حالت او ‏جلب شد. هر چند که هیچ دوست نداشت چهرۀ خندان و زیبای این زن جوان این چنین گرفته و اندوهبار شود؛ اما ‏این زیبایی خاص و هوشمندانۀ آن زن جوان، از همان نگاه اول، در ژرفای قلب او نفوذ می کرد و در آنجا سیم های ‏نو و نا آشنای سازی غریب را به طنین در می آورد…‏». [۲۸] ‏ ‏

‏ ناردوس با ریزه کاری، حالات روانی آمالیا و زازونیان را تصویر کرده و هیچ چیز را از قلم نینداخته است. او ‏تکامل عشقی را که میان آمالیا و زازونیان به تازگی جوانه زده، با حوصله و خویشتن داری به قلم آورده و از هرگونه ‏پُرگویی یا کلام بی مورد پرهیز دارد. ناردوس روان کاو توانمندی است که گویا نگران به قلم آوردن حتی یک کلمۀ ‏نابجاست مبادا که همه چیز در روابط تازه شکل گرفتۀ قهرمانانش به هم ریزد. به راستی در بخش هایی از رمان، ‏این قهرمان ها هستند که نویسنده را به دنبال خود می کشند و خواست خود را بر او تحمیل می کنند. ناردوس در ‏این روان کاوی استاد است و جای هیچ چون و چرایی باقی نمی گذارد. ‏

‏ پس از سفر زازونیان، آمالیا خلاء ای در خود احساس می کند که تا کنون سابقه نداشته است:‏

«‏ بعد از سفر زازونیان، آمالیا احساس می کرد که دنیا خالی شده است. آن احساسی که از همان روز آشنایی با ‏زازونیان به گونۀ ناملموسی شروع به خزیدن و رخنه در قلب او کرده بود و در روزهای بعداز آن اندک اندک ریشه ‏دوانیده بود، پنداری منتظر عزیمت زازونیان بود تا همۀ قدرت و نیروی خود را به رخ او بکشد. همۀ آن چیزهایی که ‏در گذشته برایش عزیز و مألوف بودند و در قلب او جای داشتند و بدون آنها احساس می کرد زندگی اش معنی ‏خود را از دست می دهد، اکنون در نظر او پشیزی نمی ارزیدند … همه چیز در پس پردۀ ضخیمی پوشیده شد و ‏جای همۀ آنها را یک چیز اشغال کرد که در همۀ لحظه ها، چه در تصوراتش و چه در خواب ها و رؤیاهایش، در ‏برابر او قد علم کرده بود و رفته رفته بیش از پیش قلب و همۀ افکار او را در چنگ خود گرفته بود و آن تصویر ‏زازونیان بود…». [۲۹] ‏ ‏

‏ آمالیا دوران کودکی و نوجوانی را مانند هر کودک و نوجوان ارمنی ای در خانواده و با خویشاوندان و دوستان ‏همکلاسی خود گذرانده و جز این تجربه ای کسب نکرده است. بعد هم زاکار، که پزشک و یکی از خویشاوندان دور ‏اوست، به خواستگاری اش آمده و خانواده از ازدواج او با یک پزشک خویشاوند استقبال می کند. تمام تجربۀ آمالیا در ‏برخورد با مردان در همین خلاصه می شود. هیچ تجربۀ عشقی در زندگی آمالیا نبوده است. پس برای او عشق ‏احساسی غریب و ناشناخته است. ناردوس در اینجا، به نوعی از زندگی روشنفکران طبقۀ متوسط و خلاء های آن که ‏گاه به فاجعه منجر می شود، پرده بر می دارد. آمالیا در برابر این احساس غریب خود را می بازد و افکارش فلج ‏می شود:‏

«‏ احساس عاشقانه برایش کاملاً بیگانه بود. برای آنکه هنوز عاشق کسی نشده بود و به همین دلیل با ‏احساس های عاشقانه آشنا نبود. مهم تر از همه اینکه مایل نبود به خودش بقبولاند آن احساسی که ,روح پلید، ‏می نامد همانا خودِ عشق است که بخت و اقبال ـ هرچند که با تأخیرـ اما در هر حال نصیب او هم کرده است…‏». [۳۰]

‏ بحران روحی آمالیا رفته رفته شدت می گیرد و گوشه گیری و کم حرفی و بی اشتهایی او را از پا می اندازد. ‏زاکار هرچند پزشک است اما خود را در برابر حالات روحی همسر و وضع جسمی او، که روز به روز به وخامت ‏بیشتری می گراید، ناتوان تر و درمانده تر احساس می کند. همه چیز در زندگی خانوادگی زاکار در هم می ریزد. ‏زاکار احساس می کند که آمالیا به بیماری درمان ناپذیری دچار شده است، تا آنکه روزی آنّا، دوست بسیار صمیمی ‏دوران دبیرستان آمالیا، از راه می رسد. آنّا یکی دیگر از شخصیت های رمان ناردوس است که در سه مقطع زمانی ‏نقشی بسیار مهم بازی می کند. نخست زمانی که آمالیا در وضع روحی نابسامانی است و به این خاطر زاکار بسیار ‏پریشان است. آنّا زن جوانی است که در دوستی خود با آمالیا بسیار صادق است. حضور آنّا پس از مدت ها در ‏زندگی آمالیا، نور امیدی به زندگی این خانوادۀ جوان می پاشد. آمالیا که در بستر بیماری افتاده، از جای بر می خیزد و رفته رفته به زندگی باز می گردد. حضور آنّا در زندگی این زوج جوان، همه چیز را بهبود می بخشد و زاکار ‏خود را سخت مدیون آنّا می بیند. به تدریج زندگی رنگ عادی خود را می گیرد و رفتار آمالیا با همسر و فرزند و ‏خدمتکاران خانه مانند گذشته می شود. در حقیقت آنّا فرشتۀ نجاتی است که همه را به زندگی عادی برگردانده ‏است، پس، از یک سو همه خود را مدیون او می بینند و از سوی دیگر، آنّا این حق را به خود می دهد که به دنبال ‏عامل پریشانی آمالیا باشد.‏

‏ آنّا تا آن زمان از وجود زازونیان بی خبر است اما وقتی نام او و توصیف های اغراق آمیز زاکار را دربارۀ او ‏می شنود کنجکاو می شود و نظر آمالیا را دربارۀ این دوست ناشناس می پرسد و این بار از آمالیا هم تعریف او را ‏می شنود. آنّا زن باهوشی است و بر اساس احساس قوی زنانۀ خود سوءظنی ضعیف در وجودش شکل می گیرد. با ‏پرسش هایی که دربارۀ زازونیان کرده و پاسخ هایی که شنیده است می خواهد ناراحتی روانی آمالیا را به سفر ‏زازونیان و دور شدن او از این خانوادۀ جوان ارتباط دهد، هر چند که پس از گذشت یک ماه از رفتن زازونیان، حال ‏روحی آمالیا کاملاً بهبود یافته و دیگر به گذشته فکر نمی کند.‏

‏ بازگشت زازونیان از سفر و این بار پیروزمند در دعوای حقوقی و حضور دوبارۀ او در خانۀ زاکار و آمالیا ‏مارگوسیان، بار دیگر او را در مرکز خانواده قرار می دهد. اما بودن آنّا، که زنی به شدت زیرک و کنجکاو است، در ‏کنار آمالیا مانع از آن است که حوادث روندی همچون گذشته داشته باشد. آنّا از همان آغاز آشنایی با زازونیان، با ‏ذهنی از پیش تدارک دیده شده و سوء ظنی پنهان، با او برخورد می کند؛ گویا می خواهد به زازونیان و آمالیا ‏بفهماند که او را باور ندارد. این برخورد شگفت آور با زازونیان از همان آغاز برای آمالیا و برای خود زازونیان پرسش برانگیز است گرچه زازونیان در بخش پایانی رمان و به دنبال برخورد سخت توهین آمیز آنّا با او در اتاق هتل، ‏اعتراف می کند که از همان ابتدا دلیل برخوردهای سرد و گاه توهین آمیز او را با خود می دانسته.‏

‏ ناردوس، روان کاوی آنّا و دلیل رفتارهای گاه خشن او با آمالیا و زازونیان و نیز پنهان کردن ریشه های ناراحتی ‏روانی آمالیا از زاکار را با استادی تمام توصیف کرده است، به طوری که هیچ یک از موضع گیری های آنّا تصنعی به ‏نظر نمی آید. در حقیقت آنّا، که به عشق پنهان آمالیا و زازونیان به یکدیگر پی برده است، به خود حق می دهد که ‏مانند مفتش ها از آمالیا اقرار بگیرد! کاری که با خشونت انجام می دهد و شخصیت خود را نزد آمالیا به شدت ‏تخریب می کند، آن چنان که هرگز موفق به بازسازی آن نمی شود. این دومین بار است که آنّا در زندگی آمالیا ‏حضوری پر رنگ دارد و از آن پس از زندگی آمالیا طرد می شود.‏

‏ ناردوس در توصیف حالات روانی آنّا هم سنگ تمام گذاشته است. آنّا هم بی آنکه خود بداند یک کمال گرا و ‏حتی یک آرمان گرا ست و همین ویژگی است که او را در دخالت در زندگی شخصی آمالیا جسور و حتی گستاخ ‏می کند! و این در حالی است که خود آمالیا هم هنوز در تردید است و حتی از احساس خود نسبت به زازونیان ‏هراس دارد:‏

«‏ آمالیا هر روز که می گذشت با هراس بیشتری پی می برد که به راستی عاشق زازونیان شده است. اگر چنین ‏نبود، آن شادمانی عظیم که زازونیان با آمدن هر روزه اش به خانۀ آنها، نصیب او می کرد چه مفهومی داشت؟».[۳۱] ‏ ‏

‏ آمالیا تلاش می کند که عشق خود نسبت به زازونیان را از آنّا پنهان کند اما آنّا با سماجت و حتی گستاخی او ‏را زیر فشار می گیرد و این از سوی آمالیا غیر قابل تحمل است و با خستگی به آنّا می گوید:‏

«‏ ـ خُب! عاشق شده ام! بله! عاشق زازونیان هستم. چی از جونم می خوای؟!‏

‏ آنّا مدت کوتاهی خموشانه او را نگاه کرد و بعد گفت:‏

ـ‏ می دونی چیه آمالیا؟ من این حرف تو رو به عنوان یه اعتراف صریح قبول دارم.‏

‏ آمالیا، که تقریباً دست و پایش را گم کرده بود، تکرار کرد:‏

‏ ـ دارم می گم عاشق زازونیان هستم! حالا چی از جون من می خوای؟ ‏».[۳۲] ‏

‏ از آن پس آنّا به جای آنکه با لحنی ملایم و دوستانه صرفاً عقیدۀ خود را در این باره برای آمالیا شرح دهد، ‏ضمن آنکه رفتار آمالیا را باطل می داند تلاش در تحمیل عقیدۀ خود به او می کند. این رفتاری است که گاه از ‏سوی آرمان گرایان سر می زند یعنی خود را چنان در موضع به حقی می بینند که تحمیل عقیده، آن هم با خشونت، ‏را جایز می دانند! این گونه رفتارها به ویژه، در میدان سیاست و در جوامع مختلف تا کنون نتایج فاجعه باری به بار ‏آورده است. ناردوس هم با زیرکی نتیجۀ این گونه برخورد از سوی آنّا را توصیف می کند. آنّا چنان موضع خود را بر ‏حق می داند که دربارۀ زازونیان چنین می اندیشد:

« نه! نه! من نمی ذارم. این لات نقاب بر چهره این زن بیچاره ‏رو نابود می کنه. تازه به این هم بسنده نمی کنه و اون مرد بیچاره، زاکار رو هم به روز سیاه می نشونه… طفلک آرام ‏کوچولو هم بی سرپرست می شه… نه! نه! هر چی می خواد بشه بذار بشه. نه! نه! من اجازه نمی دم. نمی ذارم این ‏اتفاق بیفته … آخ! لات بی همه چیز…»‏. [۳۳]

‏ به راستی چنین داوری دربارۀ زازونیان، کمال بی انصافی است. زازونیان نه لات نقاب بر چهره است و نه در ‏صدد سوء استفاده از موقعیت خود در خانوادۀ مارگوسیان. آینده این را به درستی نشان خواهد داد. شوربختانه ‏سرنوشت دردناک زازونیان گواه بر آن است که تا چه اندازه بر این انسان دردمند و شریف ستم رفته و خواهد رفت. ‏بر خلاف آنّا، زازونیان نمونۀ انسانی آرمان گراست که عقیدۀ خود را نه به کسی تحمیل می کند و نه به خود حق ‏می دهد که در زندگی کسی مداخله کند. امیدواری او به تکامل و حرکت رو به بهبود زندگی بشر، چنان قدرت و ‏شخصیتی به او بخشیده که بی آنکه بخواهد عقیدۀ خود را به کسی تحمیل کند، سخنانش بر دل شنونده می ‏نشیند. او از تبار آرمان گرایانی است که تا دم مرگ به آرمان خویش وفادار می مانند و ترجیح می دهند که زندگی ‏خودشان نابود شود تا زندگی دیگری را به نابودی کشانند. اما آنّا، غیرمسئولانه و صرفاً از روی احساسات، با آمالیا و ‏زازونیان برخورد می کند. آنّا خطاب به آمالیا می گوید:‏

«‏ ـ تو خجالت نمی کشی؟… خجالت نمی کشی؟… خجالت نمی کشی؟ مگه عقلت رو گم کرده ای … واسۀ چی ‏درو بسته بودی و نمی خواستی من بیام تو؟ واسۀ چی بسته بودی؟ بگو بدونم! برای اینکه می خوام تو رو نذارم پا ‏توی یه راه اشتباه بذاری؟ برای اینکه می خوام تو رو از لبۀ پرتگاه نابودی نجات بدم؟ برای اینکه تو رو به ‏اندازه ای دوست دارم که فقط خدا خودش می دونه؟ دیوونه! بی فکر! یه لحظه فکر کن که داری چی کار می کنی. ‏چه بدبختی و فلاکت هولناکی برای خودت و شوهر و بچه ات داری تدارک می بینی … اون لات عوضی، اون ‏کلاهبردار چه به روزگارت آورده؟! از اون بی همه چیز چی دیدی مگه؟ مگه اون شارلاتان نقاب بر چهره چی داره که ‏تو به خاطرش داری دست به این دیوونگی می زنی؟ بی فکر! بی فکر! تو شوهر داری، بچه داری! آخه اون حرومزاده ‏حتی یه موی گندیدۀ زاکار هم نمی شه. داری کی رو با کی تاخت می زنی؟ عقلت کجا رفته؟».[۳۴]

‏ این داوری دربارۀ زازونیان کاملاً نادرست است. نهایت بی انصافی و بی مسئولیتی از جانب آنّا است. آنّا آن قدر ‏به خود اطمینان دارد که هرچه به زبانش می آید نثار زازونیان بیچاره می کند. در حالیکه زازونیان خود در وضعیت ‏دشواری است و به هیچ وجه دلش نمی خواهد آمالیا را هم بدان وضع دچار کند:‏

«‏ … هرچه هم که تلاش می کرد با اندیشه های جدی و سرد، این ,هذیان، ها را از مخیله اش بیرون کند و ‏وضعیت خود را به تعادل برساند و عمق پرتگاهی را که به طور نامحسوسی در آن سقوط می کرد، اندازه بگیرد، باز ‏به نتیجه ای نمی رسید و باز ,هذیان، های قبلی با قدرت تمام خودنمایی می کردند. هرچه می کوشید از آمالیا ‏دوری گزیند، حاصلی نمی بخشید و باز آن زن زیبا و جوان، درست مانند آهن ربا، او را به سوی خود جذب می کرد ‏و او قادر نبود در برابر این نیروی جذب کننده مقاومت کند. با سوزان ترین احساس ها عشق می ورزید و به طرز ‏غیر قابل توصیفی شکنجه می شد. چرا که می دید با این عشق خود نه تنها قادر نیست حتی ذره ای سعادت به ‏خود و آمالیا ارزانی کند، بلکه بر عکس، آن زن را نیز دارد در شوربختی و فلاکت هولناک خود سهیم می کند … نه! ‏نه! اگر چه اکنون به آستانۀ دروازۀ شوربختی و فلاکت نزدیک شده اند اما هنوز تا دیر نشده است و تا از آستانه وارد ‏نشده اند، باید به فکر چاره اندیشی باشند. باید بایستند و بیش از این جلو نروند. باید به عقب برگردند، باید … بله. ‏باید به سفر رفت. اگر واقعاً عاشق است و سعادت عشق خود را می خواهد، باید این سعادت را، به قضاوت وجدان و ‏عقل سلیم، تنها در دور شدن و برای همیشه رفتن خودش جست و جو کند. این است آن و ظیفۀ اخلاقی با شکوه ‏که او به مثابه یک دوست و یک رفیق، نه به معنای سطحی آن، بلکه به معنای کامل و مطلق کلمه، برعهده دارد…‏

‏ زازونیان یک بار پس از آنکه مدت طولانی در افکارش غوطه خورد و حسابی کلافه شد، با خود گفت: ,تقدیر محتوم همین است. باید گذاشت و رفت، و شروع به پوشیدن لباس هایش کرد. تصمیم داشت برای بار آخر، ‏یا اگر دقیق تر گفته باشیم، برای بار ماقبل آخر، به خانۀ مارگوسیان ها سر بزند و دو روز بعد بار سفر بربندد».[۳۵]

‏ از لحظه ای که زازونیان تصمیم به ترک شهر و پایان دادن به بحران عشق نافرجام میان خود و آمالیا می ‏گیرد در واقع، بحران شکل تازه ای به خود گرفته و شدت می یابد. زازونیان به خانۀ مارگوسیان ها می رود و خبر از ‏ترک شهر برای همیشه را می دهد و بهانه اش هم خستگی و فرسودگی روحی است. زازونیان تغییر ناگهانی روحی را ‏در آمالیا می بیند. آنّا هم از ماجرا با خبر و بسیار خوشحال می شود و همین نیز دشمنی میان او و آمالیا را شدید ‏تر می کند. مارگوسیان ها از زازونیان قول می گیرند که پیش از ترک شهر، برای وداع پیش آنها برود. زازونیان در ‏بازگشت به هتل دچار عذاب وجدان و افکار متضاد است:‏

«‏ با خود می اندیشید: , نه! نه! بدون دیدار با او باید اینجا را ترک کرد! بله باید بدون دیدار با او گذاشت و ‏رفت! همین فردا باید رفت! همین فردا… بگذار هر فکری می خواهند بکنند. من بدون دیدار با او خواهم رفت! همین ‏فردا! همین فردا!…،‏

‏ بعد ناگهان فکر جدیدی به مغزش خطور کرد که او را به وحشت انداخت: به راستی بعداز رفتن او آمالیا چه ‏روزگاری خواهد داشت؟ آیا اگر بدون دیدار با او برای همیشه برود، همۀ مشکلات حل خواهد شد؟ آیا با این کار ‏همه چیز تمام خواهد شد؟ یا آن که بعداز این کار بدبختی و فلاکت بزرگی به بار خواهد آمد؟… مگر غیر از این ‏است که آمالیا به او عشق می ورزد و شاید عشقش شعله ورتر و آتشین تر از عشق او باشد. به همین دلیل آیا ‏زازونیان با عزیمت خود ضربۀ هولناک جبران ناپذیری به قلب و روح این زن وارد نخواهد ساخت؟… و آیا آمالیا قادر ‏خواهد بود این ضربۀ هولناک را تحمل کند؟… آیا از سر یأس و درماندگی برای خود و خانواده اش فاجعه به بار ‏نخواهد آورد؟…‏».[۳۶] ‏

‏ زازونیان با این افکار درگیر است و پیوسته از هتل بیرون می رود و در خیابان ها پرسه می زند و دوباره به ‏هتل باز می گردد. روز بعد را به همین منوال سپری می کند و شب، گرسنه و تشنه به هتل باز می گردد. هنگام ‏صرف شام زاگورسکی، مست به سراغش می آید و می خواهد با او گفت و گو کند اما زازونیان به هیچ وجه تمایلی ‏ندارد و می خواهد رستوران هتل را ترک کند. تا آنکه زاگورسکی به زازونیان می گوید که حامل نامه ای از همسر ‏سابقش است که اینک زندگی را بدرود گفته است. زازونیان با شنیدن نام همسر درگذشته اش، که او را بسیار ‏دوست داشته اما همسرش با وجود داشتن دختری از او، عاشق زاگورسکی شده و با او گریخته است، سست شده و بر ‏جای می ماند. زاگورسکی حرف های زیادی می زند که بیشتر در جهت تبرئۀ خود است و آنگاه نامه را به ‏زازونیان می دهد، نامه ای تکان دهنده:‏

‏ « التماس می کنم نامه را پیش از خواندن پاره نکنید و دور نیندازید. من در بستر بیماری و در حال احتضار ‏این نامه را برای شما می نویسم. می خواهید بدانید هدفم از نوشتن نامه چیست؟ یقیناً شما مرا درک خواهید کرد ‏اگر به شما بگویم که با جدا شدن از شما و دخترم آنوش،[۳۷] من خودم را زنده زنده در گور کردم، من او را دوست ‏داشتم، اما وقتی به این حقیقت پی بردم که فریب خورده ام دیگر خیلی دیر شده بود … دست خدا به همراه او … ‏خبر مرگ دخترم آنوش را شنیدم. نه! نه! هرگز فکر نکنید که من مهر مادری ام را نیز همراه آبرو و نام نیک خودم ‏بر باد دادم. چنین چیزی ناممکن است. تنها خدا می داند که من چقدر رنج و عذاب کشیده ام … آیا او مرا خواهد ‏بخشید؟ امیدوارم که اقلاً شما مرا ببخشید … این آخرین و بزرگ ترین آرزوی من است. اگر به این آرزو برسم با ‏خیال راحت خواهم مرد و شما را تقدیس خواهم کرد…»‏. [۳۸] ‏ ‏

‏ زازونیان دل شکسته و پریشان به اتاقش بر می گردد و حتی فراموش می کند در را ببندد. در دل شب سایه ‏ای را در چهار چوب در می بیند. آمالیا، که نگران اوست، به سراغش آمده است. باور کردنی نیست! زازونیان می ‏خواهد هر طور هست او را راضی کند که به خانه برگردد. گفت و گویی به شدت غم بار میان آنان رد و بدل می شود که پایان آن چنین است:‏

«‏ …‏

ـ‏ آمالیا به خاطر عشق من برو!‏

ـ‏ اقلاً قسم بخور که نمیری!‏

ـ‏ مگه حرفم رو باور نداری آمالیا؟ ‏

‏ آمالیا از اتاق دوید بیرون‏».[۳۹] ‏

‏ زازونیان شب را با پریشانی سپری می کند و صبح زاکار را بر بستر خود می بیند. زاکار از موضوع نامه با خبر ‏شده و بعد هم آمالیا را در جریان گذشتۀ دردناک زازونیان و مشکل بزرگش با زاگورسکی می گذارد. زازونیان برای ‏آخرین بار به دیدار آمالیا می رود و در پاشنۀ در با آنّا برخورد می کند. آنّا که پس از مشاجرۀ دیگری با آمالیا، در ‏حال بیرون آمدن از خانۀ مارگوسیان هاست و ضمناً گمان می کرده که تا آن زمان زازونیان، شهر را ترک گفته ‏است، تصمیم خطرناکی می گیرد. شب هنگام، دیروقت، آنّا به هتل محل زندگی زازونیان می رود. درِ اتاق زازونیان ‏باز است. آنّا وارد می شود. در این هنگام ناردوس، یک بار دیگر استادی خویش را در به تصویر کشیدن آنچه در روح ‏آنّا می گذرد نشان می دهد. آنّا در پایان اتهام های ناروایی که نثار زازونیان می کند و پاسخ های کوبنده ای که ‏از او می شنود، موضعی سخت انفعالی می گیرد و در حالی اتاق او را ترک می کند که پریشان و وحشت زده است.‏

‏ از زازونیان خبری نیست و سوء ظن زاکار نیز، که رفته رفته به احساس میان همسرش و زازونیان پی برده، ‏تبدیل به یقین می شود. آمالیا چند بار به هتل می رود تا زازونیان را ببیند اما موفق نمی شود و شب هنگام وقتی ‏به خانه باز می گردد، زاکار را بر بالای پله ها می بیند. زاکار دیگر تردیدی ندارد:‏

‏ « … با نگاه یکدیگر را ورانداز کردند و چند و چون قضیه را دریافتند و به حال و روز یکدیگر پی بردند. ناگهان ‏آمالیا، که همچنان خاموش بود، از جایش تکان خورد و قصد داشت به اتاق برود اما صدای زاکار او را میخکوب کرد:‏

ـ‏ واستا!‏

‏ به سرعت با تمام هیکلش چرخید و برگشت. با همان نگاه قیقاج قبلی اش به شوهرش نگاه کرد و مغرورانه سر ‏را به عقب انداخت. این بار زاکار نه آنکه بلرزد، بلکه به وضوح سر تا پا تکان می خورد. به زحمت گفت:‏

‏ ـ تا حالا کجا بودی؟

‏ و خواست یک قدم جلوتر برود. آمالیا در جواب او گفت:‏

ـ‏ رفته بودم پیش زازونیان!‏

‏ زاکار فریاد زد:‏

ـ‏ هرزه!‏

‏ و خواست به طرفش خیز بردارد و به او حمله کند. اما آمالیا سرش را بیشتر به عقب انداخت و با نگاه مغرورانه ‏تری به او نگاه کرد و از جایش جنب نخورد. زاکار که خود را کاملاً گم کرده بود، با صدایی که از لای دندان ها ‏خارج می شد گفت:‏

ـ‏ هم اونو می کشم هم تو رو!…‏

‏ آمالیا دست را بر روی سینه گذاشت و گفت:‏

ـ من نمی ترسم…‏

‏ زاکار با خشم مهار ناپذیر به دستش حرکت رعشه گونه ای داد و خواست حرف بزند و چیزی بگوید، اما ‏صدایش از او تبعیت نکرد. بعد ناگهان برگشت و مانند دیوانه ها دوید توی سالن پذیرایی».[۴۰]

‏ این پایان فاجعۀ غم انگیز یک زندگی مشترک است. آمالیا انتخاب خود را کرده است اما این انتخاب جز ‏پایانی سیاه نتیجه ای ندارد. آمالیا گمان می کند که با این انتخاب به همۀ نابسامانی های روحی خود و زازونیان ‏پایان خواهد داد در حالیکه نتیجه برخلاف محاسبات او فاجعۀ دیگری است و آن مرگ غم انگیز و پیش بینی نشدۀ ‏زازونیان است. زازونیان، که خود را در پایان راه می بیند، در حالی که نمی خواهد به دوست خود خیانت کند، بر ‏خلاف تمام اتهام های ناروا و ظالمانه ای که آنّا به او زده، تصمیم نهایی خود را می گیرد و برخلاف میل باطنی خود، ‏با شلیک یک گلوله به زندگی خویش پایان می دهد. آیا به راستی فاجعۀ مرگ زازونیان پایان ماجراست؟ ناردوس ‏پاسخی نمی دهد و با زیرکی تمام این را به خواننده واگذار می کند. نامه ای که زازونیان پیش از خودکشی برای ‏آمالیا نوشته است انگیزۀ او را به روشنی نشان می دهد:‏

«‏ آمالیا!‏

‏ به یاد داری که زمانی من از عذاب و مکافات آسمانی سخن می گفتم و به تو هشدار می دادم؟ شاید آن هنگام ‏این کار یک عمل بی معنی جلوه می کرد اما گاهی پیش می آید که چیزهای بی معنی مفهوم ژرفی پیدا می کنند ‏که همه کس قادر به درک آنها نیستند … نمی دانم تقدیر بود که مرا ناگزیر کرد کاری را بکنم که با روح و اصول ‏اعتقادی من مغایر بود یا چیزی دیگر؟…آیا من سقوط کردم یا خیر؟چه کسی این را می داند؟ اما من دیگر قادر به ‏ادامه دادن وضعیت فعلی نبودم… آیا من واقعاً می توانستم احساس خوشبختی کنم در شرایطی که ناگزیر بودم هر ‏لحظه فکر کنم چه اندازه درد و غصه برای تو به ارمغان آورده ام و خوشبختی من به قیمت بیچارگی و رنج و عذاب ‏دیگری به دست آمده است. به ویژه آنکه آن دیگری کسی نیست جز بهترین و صمیمی ترین رفیق من… آمالیا در ‏این باره خوب فکر کن و امیدوارم حکم محکومیت مرا صادر نکنی … من ترجیح دادم زندگی خودم را فدای دیگری ‏کنم اما دیگری را قربانی امیال خودم نکنم. تا چند لحظۀ دیگر من این جهان را بدرود خواهم گفت و گام در جهانِ ‏جاویدان نامعلومی ها خواهم نهاد … دیگر نور و روشنی دارد محو می شود و ظلمت مرا فرا می گیرد. یک لحظۀ بعد، ‏دیگر من سنگینی جسم را احساس نخواهم کرد و با هر آنچه که در این دنیا به من تعلق دارد، وداع خواهم کرد… ‏آمالیا این را خوب بدان که من عشقم را فدا نمی کنم، بلکه زندگی ام را ایثار می کنم.‏

‏ آ. ز».[۴۱]

‏ و بدین ترتیب، ناردوس با موشکافی در روان قهرمانان خود و آفریدن سوگنامه ای مانند آمالیا، مختصات ‏خویش را در کنار بزرگ ترین نویسندگان قرن نوزدهم اروپا تثبیت کرده است. ناردوس، خواننده را در برابر واقعیتی ‏قرار می دهد که با هرگونه موضع گیری در برابر آن و به ویژه، در برابر پایان داستان، می تواند چهرۀ حقیقی ‏خود را در آئینۀ روشن رمان آمالیا ببیند و این هنری است که از استادانی همچون داستایفسکی و تالستوی برآمده ‏است.‏

‏ اینک به نکاتی چند دربارۀ متن ترجمه می پردازیم:‏

‏ ترجمۀ رمان آمالیا بسیار روان و روشن است و این را پیش از این نیز در ترجمه های احمد نوری زاده دیده ایم. ‏کاملاً دیده می شود که مترجم بر متن ارمنی رمان و نیز انتخاب برگردان واژه ها تسلط داشته است، جز آنکه در ‏به کار بردن یک مصدر فعل فارسی زیاده روی کرده است و آن مصدر فعل در آمدن است.‏

‏ در فرهنگ معین در برابر واژۀ درآمدن چنین آمده است: ۱. داخل شدن، درون رفتن ۲. بیرون آمدن(از اضداد) ‏‏۳. رسیدن ۴. ظاهر شدن ۵. روییدن، سبز شدن ۶. واقع شدن.

‏ ضمناً واژۀ درآمد نیز،که از واژۀ قبل ریشه گرفته، به معنای شروع و آغاز است مانند پیش درآمد در موسیقی. ‏

‏ این مقدمه از آن جهت گفته شد که مترجم محترم واژۀ در آمدن به معنای شروع کردن را که در گویش تهران ‏عموماً به این صورت خلاصه گفته می شود:‏

‏ شکل مصطلح: او در آمد گفت که: من دیگه این حرف رو قبول ندارم.‏

‏ شکل خلاصه: او در آمد که من دیگه این حرف رو قبول ندارم. یعنی او گفت که…‏

بارها به کار برده است، در حالیکه این شکل عامیانه را که در تهران رایج است، کمتر در ترجمه به کار می گیریم. ‏اینک مثال هایی برای مورد یاد شده: ‏

‏ زازونیان با صدای بلند درآمد که …‏ [۴۲]

‏ زاکار روی صندلی راحتی نشست و با صدای بلند درآمد که: …‏ [۴۳]

‏ زازونیان که بی صدا و نرم می خندید درآمد که … [۴۴]

‏ زاکار با صدای بلند درآمد که: حقمه، حقمه!‏ [۴۵]

‏ آمالیا با خنده درآمد که: .. [۴۶]

‏ زاکار، که به زحمت جلوی خنده اش را می گرفت و چشم هایش را با دستمال پاک می کرد، درآمد که …‏ [۴۷] ‏

‏ زاکار که همیشه هنگام صحبت بدون هیچ دلیلی مرتب از این شاخه به آن شاخه می پرید، ناگهان درآمد ‏که …‏ [۴۸]

‏ …و از جایش بلند شد. زازونیان درآمد که:‏ [۴۹]

‏ به محض اینکه با عجله وارد اتاق شد، درآمد که: …‏ [۵۰]

‏ … زاکار با صدای بلند درآمد که[۵۱]: « مگه خوش آمدنی هم بود؟…»‏ ‏ ‏

‏ آمالیا در بستر نشست و خطاب به آنّا درآمد که: …‏ [۵۲] ‏ ‏

‏ آمالیا هم به او نگاه کرد و خندید. زاکار درآمد که: …‏ [۵۳]

آنّا با خنده درآمد که: …‏ [۵۴]

‏ من خیلی وقته منتظرم که بیاین صبحانه بخورین. زاکار درآمد که: …‏ [۵۵]

‏ زازونیان درآمد که: من خیلی متأسفم که … [۵۶]

‏ زاکار که حرف او را باور نکرده بود، درآمد که: کجا؟ …‏ [۵۷]

‏ … اکنون دیگر همه چیز را می فهمید. زاکار درآمد که: …‏ [۵۸]

‏ زازونیان لطف نکرد تا بنشیند… زاگورسکی درآمد که: …‏ [۵۹]

‏ در حالی که سعی می کرد توجیهی برای کارش بیابد،گفت: دندونم درد می کنه.‏

‏ زاکار درآمد که: …‏ [۶۰]

‏ آمالیا… خموشانه به چهرۀ او می نگریست. زاکار درآمد که: …‏ [۶۱]

‏ چی دارین می گین؟ کی دعوا کرده؟. زاکار با فریاد درآمد که: …‏ [۶۲]

‏ زاکار خیلی تند درآمد که: ‏… [۶۳]

‏ که در همۀ آنها باید به جای درآمد واژۀ گفت گذاشته شود.‏

‏ نکات دیگری نیز هست، از جمله:‏

‏ به جای واژۀ سفره خانه در صفحۀ ۴۹ می توان از واژۀ اتاق ناهارخوری استفاده کرد. در شرق و به ویژه در ‏ایران از واژۀ سفره خانه استفاده می شده ولی تفلیس دیگر در آن زمان، از ایران جدا شده بود.‏

در صفحۀ ۱۷۶، سطر دوم، واژۀ پرسه گردی استفاده شده، که بهتر است به جای آن واژۀ پرسه زدن را به کار ‏برد.‏

چنان که گفته شد غیر از موارد یاد شده، نثر فارسی رمان، بسیار شیوا و روان است و خواننده را با خود ‏می کشاند.‏

پی نوشت ها :

پی‌نوشت‌ها:

1- Mikael Hovhannesian (1867-1933)‎

2- Amalia ‎

3- Zazounian ‎

4- Emma ‎

5- Zakar Margosian

6- Aram

۷- ناردوس، آمالیا، ترجمۀ احمد نوری زاده (تهران: نشر آبی، بهار۱۳۸۰)، ص ۹ و ۱۰‏.

۸- ناصر الدین شاه (۱۲۱۰ـ۱۲۷۵ش/۱۸۳۰ـ۱۸۹۵م) معروف به‎ ‎قبلۀ عالم‎‎، ‏‎‎سلطان صاحبقران‎و بعد‎شاهِ شهید‎، چهارمین شاه از دودمان قاجار‎ ‎ایران.

۹- جعفر شهری، گوشه ای از تاریخ اجتماعی تهران قدیم (تهران: امیر کبیر، ۱۳۵۷)، ج۱. ‏

10- Arsen Zazounian

۱۱- ناردوس، همان، ص ۲۷.

۱۲- همان، ص ۲۸ و ۲۹.

۱۳- همان، ص ۲۹.

۱۴- همان، ص ۳۵.

15- Golovinski

۱۶- همان، ص ۳۶.

۱۷- همان، ص ۳۹.

۱۸- همان، ص ۴۰.

۱۹- همان، ص۴۰ و ۴۱.

۲۰- همان، ص ۴۲ و ۴۳.

۲۱- همان، ص ۵۰.

۲۲- همان، ص ۵۶ و ۵۷.

۲۳- همان، ص ۶۲.

۲۴- همان، ص ۶۳.

25- Zagorski

۲۶- همان، ص ۶۸.

۲۷- همان، ص ۸۲.

۲۸- همان، ص ۸۵.

۲۹- همان، ص ۸۶.

۳۰- همان، ص ۸۸.

۳۱- همان، ص ۱۳۷.

۳۲- همان، ص ۱۴۴.

۳۳- همان، ص ۱۴۵ و ۱۴۶.

۳۴- همان، ص ۱۴۷ و ۱۴۸.

۳۵- همان، ص ۱۵۵، ۱۵۶ و ۱۵۷.

۳۶- همان، ص ۱۷۴.

37- Anoush

۳۸- همان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴.

۳۹- همان، ص ۱۹۷.

۴۰- همان، ص ۲۵۸ و ۲۵۹.

۴۱- همان، ص ۲۶۲.

۴۲- همان، ص ۳۲.

۴۳- همان، ص ۳۴.

۴۴- همان، ص ۳۸.

۴۵- همان، ص ۳۸.

۴۶- همان، ص ۴۶.

۴۷- همان، ص ۵۰.

۴۸- همان، ص ۵۱.

۴۹- همان، ص ۵۳.

۵۰- همان، ص ۷۲.

۵۱- همان، ص ۷۴.

۵۲- همان، ص ۹۳.

۵۳- همان، ص ۱۱۸.

۵۴- همان، ص ۱۱۹.

۵۵- همان، ص ۱۲۸.

۵۶- همان، ص ۱۳۰.

۵۷- همان، ص ۱۵۹.

۵۸- همان، ص ۱۶۵.

۵۹- همان، ص ۱۹۰.

۶۰- همان، ص ۲۱۳.

۶۱- همان، ص ۲۱۶.

۶۲- همان، ص ۲۳۴.

۶۳- همان، ص ۲۴۰.

منابع:

شهری، جعفر. گوشه ای از تاریخ اجتماعی تهران قدیم. تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۷‏.ج۱.

ناردوس. آمالیا. ترجمۀ احمد نوری زاده. تهران: نشر آبی، بهار۱۳۸۰.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۲
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید