فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۳
میراثی از سال های خونین، تحلیلی بر رمان میراث اورهان
نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده
نام کتاب: میراث اورهان
نویسنده: آلین اوهانسیان
مترجم: فریده اشرفی
مشخصات نشر: تهران، انتشارات مروارید
سال نشر: ۱۳۹۵ش
تعداد صفحات: ۳۸۰
شمارگان: ۷۷۰ نسخه
آثار ادبی که تا کنون دربارۀ رنج های ملت ارمن نوشته شده در یک نکتۀ مهم اتفاق نظر دارند و آن اندوهی است که در بستر زمان جاریست، دردی است که گویی درمانی ندارد و مزمن شده است. این اندوه، که در شعرها، ترانه ها، نمایشنامه ها و فیلم های یک ملت نهادینه شده است، میراث شوم حرکت ددمنشانه ای است که در جهت نفی هویت ملتی کهن و با فرهنگ غنی صورت گرفته است. وقتی در سرزمینی تمام حرکت های سیاسی و فرهنگی در جهت نفی هویت ملی مردم آن دیار باشد، طبیعی است که این اندوه نهادینه خواهد شد. این نکته از آن رو گفته شد که مختصات رمان میراث اورهان در دستگاهی که ادبیات و فرهنگ ارمنی نام دارد به دقت مشخص شود.
رمان میراث اورهان، اثر آلین اوهانسیان از جمله رمان هایی است که به تصویر بخشی از تاریخ دردآور ملت ارمن می پردازد. اما یکی از ویژگی های این رمان نیز تأکید بر تداوم رنجی است که روح هر ارمنی را پیوسته می آزارد و آن رنج پایان نمی یابد مگر آنکه مقوله ای به نام مسئلۀ ارمنی، که قدمتی بیش از یک صد سال دارد، یک بار برای همیشه حل شود. ملتی که نه تنها از سرزمین اجدادی خود رانده شد بلکه همۀ دارایی هایش که حاصل قرن ها تلاش پی در پی نسل های متوالی بود مصادره شد و در اختیار مهاجمانی قرار گرفت که مهمانی ناخوانده به سرزمین اجدادی بودند. فضای داستان دربرگیرندۀ این مسئلۀ اساسی است. اما میراث اورهان به طور کلی رمانی مدرن است و ساختاری غیرکلاسیک دارد. از نظر زمانی رمان متناوباً بین سال های۱۹۹۰و ۱۹۱۵م در نوسان است یعنی بخش اول، شامل فصل های ۱ ـ ۵، در سال ۱۹۹۰م؛ بخش دوم، شامل فصل های ۶ ـ ۱۳ در ۱۹۱۵م؛ بخش سوم، شامل فصل های ۱۴ ـ ۱۷ در ۱۹۹۰م؛ بخش چهارم، شامل فصل های ۱۸ ـ ۳۱ در ۱۹۱۵م؛ و بالاخره بخش پنجم شامل فصل های ۳۲ ـ ۳۸ در ۱۹۹۰م می گذرد. این تناوب زمان، حوادث را به حالت تعلیق نگاه می دارد و خواننده گاه برای دانستن دنبالۀ حادثه ای که در ۱۹۱۵م می گذرد باید از ۱۹۹۰م بگذرد تا دوباره سر از ۱۹۱۵م به در آورد. نکتۀ دومی که رمان را به قلمروی رمان های مدرن می برد استفادۀ مدام از زمان حال برای بیان حوادث گذشته است. این ویژگی احساسی را به خواننده القا می کند که پیوسته خود را در زمان حال احساس کند و حتی حوادث گذشته را هم متعلق به زمان حال بداند. این احساس، به ویژه برای حوادث سال ۱۹۱۵م حائز اهمیت است و خواننده هیچ حادثه و هیچ نتیجه ای از حوادث را به گذشته متعلق نمی داند. این که حضور و وقوع حوادث گذشته را در همه حال در زمان خود احساس کنیم به گذشته زندگی جاوید می بخشد. بی دلیل نیست که نویسنده بر پیشانی رمان خود جمله ای از ویلیام فالکنر را آورده: « گذشته، از بین نمی رود، نمی میرد؛ گذشته حتی نمی گذرد.» همین احساس در مورد وقایع سال ۱۹۹۰م نیز دست می دهد. زیرا، گرچه از اتفاقات۱۹۹۰م فاصله گرفته ایم اما باز هم همۀ آنها را مربوط به زمان حال می دانیم. این شگرد رمان از آن اثری موفق ساخته است. یعنی همواره احساس می کنیم که حوادث سال ۱۹۱۵م همچنان در حال وقوع است.
رمان با مرگ کمال تورک اوغلوی نود و سه ساله، بزرگ خاندان تورک اوغلو، که کارخانۀ گلیم بافی و رنگرزی دارند، آغاز می شود. مرگ در روستای کارود، در حومۀ شهر سیواس، واقع در منطقۀ آناتولی ترکیه رخ داده، جایی که تمام خانواده به جز نوۀ پدربزرگ، یعنی اورهان، آنجا زندگی می کنند. این روستا صرفاً ترک نشین است اما وقتی در فصل های بعد به سال های پیش از جنگ جهانی اول برمی گردیم حضور فعال ارمنیان را در منطقه می بینیم. مشاغل عمده و نبض اقتصاد منطقه در دست ارمنیان است و ترک ها به صورت کارگرانی در کارخانه ها، کارگاه ها و دکان های ارمنیان کار می کنند. اورهان، که اینک در استانبول زندگی می کند و دفتر مرکزی کارخانۀ گلیم بافی را اداره و برای گلیم ها و رنگ آمیزی آنها طراحی می کند، خود را به خانۀ پدربزرگ رسانده و با جمع عزاداران روبه رو می شود. او چیز زیادی از گذشتۀ روستای کارود نمی داند و تحمل آن فضا و آن در و دیوارهای فرسوده برایش دشوار است. همان طور که دیدار با پدرش مصطفی نیز برایش دشوار و طاقت فرساست. تنها عمه فاطمه او را به گرمی می پذیرد و از دیدارش شادمان می شود. اورهان احساس می کند که در این دهکده چیزی هست که او را پیوسته از خود می راند. راننده ای که اورهان را با خود به کارود می آورد، وقتی می فهمد که او نوۀ کمال تورک اوغلو است داد سخن می دهد:
« ـ دیگه مثل اون مردها ساخته نمی شه. اون نسل پر از مردهای واقعی بود. اونا با تمام اروپا و روسیه جنگیدن، یه جمهوری درست کردن، پایۀ تمام صنعت کشور و گذاشتن. به این می گن کار حسابی، نه؟
اورهان موافقت می کند:
ـ بله. به این می گن کار حسابی».[۱]
راننده در عین حال اشاره به نوشته ای از روزنامه می کند و می گوید:
« ـ روزنامه نوشته کمال بیگ به خاطر درمونش، خودشو توی رنگ فرو کرده بود».[۲]
سپس نویسنده به نکتۀ جالبی اشاره کرده و می گوید:
« این اولین بار نیست که اورهان این عقیدۀ عجیب و مضحک را می شنود. بی تردید، این داستان، ساخته و پرداختۀ عمۀ کوچک حیله گرش است. با اینکه پدر بزرگ، یکی از قهرمانان جنگ جهانی اول و بسیار مورد احترام بود و بعدها نیز به تاجر تبدیل شد اما فردی عجیب و غریب هم بود؛ آن هم در محل زندگی او که باید برای رفتارهای عجیب و غریب، عذر و بهانه ای تراشید یا آنها را لاپوشانی کرد.
در روستایی مانند کارود، هر انسان، هر شیئ و سنگی باید نوعی پوشش داشته باشد، لایه ای محافظ که از پارچه، آجر یا گرد و خاک درست شده باشد. مردها و زن ها سرشان را با عرقچین و روسری می پوشانند. همین استانداردهای حجب و حیا، برای حیوانات شان، سخنان و عقاید و افکارشان هم به کار می رود. چرا باید مرگ پدربزرگ یک استثنا باشد؟ ».[۳]
مراسم تشییع جنازه و کفن و دفن و عزاداری هم که بوی ریا از آن به مشام می رسد برای اورهان آزار دهنده است. پدر اورهان نیز به او اعتنایی ندارد:
« مصطفی به حضور اورهان اعتنا نمی کند. چشم هایش، تیله هایی ریز و کوچک از نفرت و تحقیرند که مستقیم به رو به رو خیره شده اند. احتمالاً این حالتی است که تمام روز به خود گرفته؛ در مراسم طولانی تشییع جنازه و کفن و دفن، گریه های بی پایان شیون کنندگان کرایه ای و چهره های اندوهگین و دست دادن های دسته جمعی».[۴]
لحظۀ بحرانی دیدار ناخوشایند اورهان با پدر و به طور کلی با روستای کارود زمانی است که ییلماز[۵] وکیل پدربزرگ، وصیت نامۀ او را می خواند:
« پس از مرگم، ساختمان آپارتمانی نشانتاشی[۶] را به پسرم مصطفی می بخشم و برای او ارث می گذارم، به این شرط که تا آخر عمر فاطمه جین اوغلوی[۷] عزیزمان، زندگی او را به طور کامل اداره کند …
تمام املاک و دارایی های من، اعم از کارخانجات نساجی در آنکارا و ازمیر و همچنین تمام مستغلات و اموال و امتیازات شرکت طارق، باید به نوه ام، اورهان تورک اوغلو، واگذار شود …
در آخر، خانۀ خانوادگی واقع در روستای کارود را به … خانم صدا ملکنیان[۸] واگذار می کنم». [۹]
پس از خواندن وصیت نامه است که در این خانۀ روستایی غوغایی به پا می شود. نخست، نارضایی شدید مصطفی تورک اوغلوست از اینکه پدربزرگ تمام املاک و دارایی های خود را به نام نوه اش اورهان کرده و دوم اینکه خانۀ خانوادگی روستای کارود را ،که محل زندگی او و عمه فاطمه است، به فرد ناشناسی به نام صدا ملکنیان بخشیده است.
مسیر رمان از این پس به سوی دیگری می رود و آن کشف هویت فردی است به نام صدا ملکنیان و در مسیر این جست و جو برای یافتن هویت او، ساختار رمان و مسائل دردآور آن شکل می گیرد. در حقیقت، دوپاره شدن رمان و حرکت میان دو مقطع زمانی۱۹۹۰و ۱۹۱۵م دقیقاً به دلیل جست و جو برای یافتن هویت ناشناسی به نام صدا ملکنیان است. آلین اوهانسیان هوشیارانه چنین ساختاری را برگزیده است. شاید اگر او روایت خود را از اندکی پیش از وقایع سال ۱۹۱۵م آغاز کرده و با زمان خطی پیش آمده بود، رمان این جاذبه و کنجکاوی را در خواننده به وجود نمی آورد. بنابراین، رمان میراث اورهان را می توان در زمرۀ روایت های جست و جوی هویت پنهان یا هویت از دست رفته به حساب آورد.
مصطفی این وصیت نامه را قبول ندارد و سخت خشمگین و در صدد مراجعه به وکیل است. قوانین ارث در ترکیه، مانند اکثریت قریب به اتفاق کشورهایی که اسلام در آنها حاکمیت دارد، از اصول اسلامی پیروی می کند. بنابراین، اصولاً وصیت نامه جایگاهی ندارد و همه چیز از پیش تعیین شده است. وقتی فرزند در قید حیات است، نوه نمی تواند جایگزین او شود. این وصیت نامه بار دیگر اختلاف های ریشه ای و کهنه میان اورهان و پدرش مصطفی را حاد تر می کند. اورهان روزگاری به صورت حرفه ای عکاسی می کرده، اما در جریان کودتای نظامی در ترکیه و به دنبال سقوط دولت ملی اِجِویت، او نیز به جرم عکاسی از برخی صحنه ها دستگیر و زندانی و سپس، به خارج از کشور تبعید می شود. پدرش همواره او را غرب زده، کمونیست و خائن به میهن می داند و با اینکه بعدها از اورهان اعادۀ حیثیت و عذرخواهی شده، پدر همچنان اتهام های ناروای خود را نثار او می کند. مصطفی به پسرش می گوید:
« ـ می دونی، تو طلسم شدی. با اون غرب و سکه های براقش و اون زن های خدا نشناس جادو شدی».[۱۰]
اورهان گرچه در روزگار تبعید در آلمان به سر می برده اما اینک به دلیل مدیریت کارخانجات پدربزرگ و ادارۀ دفتر شرکت طارق مقیم استانبول است. پس در پاسخ به پدر می گوید:
« ـ من تو استانبول زندگی می کنم. اون جا چقدر غرب به حساب می آد؟» [۱۱]
و بعد گفت و گویی میان آنها در می گیرد که مستقیماً متوجه هویت صدا ملکنیان است:
« ـ تو نباید با اون زن تماس بگیری.
ـ نمی خوای بدونی اون کیه؟ چرا بابا بزرگ این کارو کرده؟
ـ نه، نمی خوام بدونم. به تو هم اجازه نمی دم بری و این کثافت رو که برای هیچ کس مهم نیست، بیشتر هم بزنی».[۱۲]
راستی مصطفی از چه می ترسد؟ ترسی ناخودآگاه از گذشته ای خونین، گذشته ای که فریاد برمی دارد که: زنهار، اینها اموال شما نیست. شما بر ثروتی دست دراز کرده اید که به صاحبان اصلی این سرزمین تعلق دارد و حال که پدر بزرگ برای برطرف ساختن عذاب وجدان خواسته تکه ای کوچک از آن اموال را به یکی از صاحبان اصلی اش برگرداند برافروخته شده اید. پس اگر می خواستند همۀ آن اموال را از شما غاصبان پس بگیرند چه می کردید؟
مصطفی ضمن اعتراض شدید به وصیت نامه، پسرش را نیز به باد سخت ترین انتقادها می گیرد:
« ـ من همیشه بین لات و لوت ها، کافرها زندگی می کنم… من از تو چیزی نخواستم. به جز اینکه یه ترک درست و حسابی باشی، یه مسلمون درست و حسابی باشی. اما تو چی کار می کنی؟ منو سر افکنده می کنی. رفتی کمونیست شدی. شعارها و تبلیغات چپی ها رو این ور و اون ور پخش کردی. اونام با یه تیپا از این مملکت پرتت کردن بیرون… هیچی به من ندادی که بهش افتخار کنم. وقتی تو بدون پشیمونی این طرف و اون طرف می ری، از خجالت سرمو پایین میندازم».[۱۳]
و اورهان در پاسخ می گوید:
« ـ من هیچ کاری نکردم که به خاطرش پشیمون باشم. اونا از من عذرخواهی کردن، یادته؟». [۱۴]
در این مکالمۀ کوتاه حقیقتی تلخ از دوران کودتای نظامیان بر ضد دولت ملی اِجِویت روشن می شود که چگونه با برچسب کمونیست، مخالفان و انسان های آزاد اندیش را سرکوب و زندانی و تبعید می کردند و مصطفی که مردی عامی است اتهام های بی اساس حکومت نظامیان را بیشتر باور دارد تا آنچه پسرش بر زبان می آورد.
از پدر بزرگ نامه ای خطاب به مصطفی باقی مانده که در بخشی از آن می گوید:
«در این سال آخر، دنبال گذشته ام رفتم. بهتر است بگویم، گذشته ام دنبال من بود. اول خودم را از آن پنهان کردم، به سمت دیگری نگاه کردم، خودم را مشغول کردم اما بعد کم کم خسته شدم و سمت آن برگشتم. در جاهای پنهانی به آن برخوردم. روی بالاترین شاخه های درخت شاتوت مان، که حالا خشک شده، در کنارۀ رود سرخ، که برای اولین بار مادرت را آن جا نوازش کردم. حتی داخل دیگ های مسی هم رفتم. هر بار هم گذشته ام مرا سر خورده نکرد. به نظرم، هم همه چیز را توضیح می داد و هم توضیحی برای هیچ چیز نداشت. خاطر جمع باش چه مرا در رختخواب پیدا کنی، چه زیر یک درخت یا در رودخانه: من نه خودم را پرت کرده ام، نه غرق کرده ام و نه به هیچ شکل دیگری به خودم آسیب زده ام. فقط دنبال گذشته ام رفتم و خوشبختانه از فشار و بار سنگین آن رها شدم.
معذرت می خواهم که در دوران کودکی تو را به شکل بهتری دوست نداشتم. تو برای من یک یادآوری هر روزه از او بودی. امیدوارم عشق من به اورهان، تا حدی کم و کاستی های رفتارم در مقام یک پدر را جبران کرده باشد. فقط می خواهم مرا ببخشی و حالا که برای آخرین بار سعی می کنم گذشته ام را در حال تو محو کنم، این لطف را به من بکنی. مرا ببخش. به خاطر خودت و همین طور، به خاطر اورهان.
پدر مهربانت،
کمال».[۱۵]
در این نامه چند نکته هست که نیاز به توضیح دارد. نخست جست و جوی پدر بزرگ در گذشته و هر جا که خاطره ای از گمشدۀ خود دارد: درخت شاه توت و کنارۀ رودخانۀ سرخ. و بعد سخن از مادر مصطفی است. در اینجا توهمی عظیم نهفته است که در پایان رمان بدان پی می بریم. حقیقت آن است که نه کمال پدر واقعی مصطفی است و نه آن دختری که تنها یادی از او در ذهن کمال به جای مانده، مادر مصطفی؛ هرچند مصطفی برای کمال یادآوری هر روزۀ آن دختر است. نویسنده به طور نمادین از توهمی عظیم تر سخن می گوید که مردمی گذشتۀ خود را بر روی آن بنا کرده اند. اگر روزی این ملت پی برد که تنها با توهمی بزرگ می زیسته، آن گاه چه خواهد کرد؟ آیا ترس از برخورد با حقیقت نیست که مصطفی، پسر خود، اورهان را از پی جویی هویت صدا ملکنیان بر حذر می دارد؟ توهمی که نویسنده بدان اشاره دارد بی آنکه مستقیماً از آن حرف بزند، بسا عمیق تر از آن است که تنها در توهم کمال خلاصه شود. این توهم، توهم عظیم ملتی است که گمان می کند آنچه امروز از مادی و معنوی دارد تنها با رنج و کار و اندیشۀ خود به دست آورده نه با چپاول و حذف فیزیکی و نادیده گرفتن ملتی کهن که در جهان آواره شده است.
به نظر می آید که عمه فاطمه از همه چیز با خبر است اما خود را به نادانی می زند و وانمود می کند که صدا ملکنیان را نمی شناسد. اقامت اورهان در روستای کارود به گفت و گوهای خانوادگی و گله گزاری ها سپری می شود و او که نشانی صدا ملکنیان را به دست آورده برای پرده برداشتن از رازی که خانواده را دچار شگفتی کرده، با هواپیما راهی ایالات متحده می شود. او دوربین لایکای خود را که یک لنز۵۰ میلی متری روی آن نصب کرده همراه دارد. از این دوربین خاطرات بسیاری دارد و عکس های فوق العاده ای با آن گرفته است. یک آلبوم عکس نیز با خود برداشته تا در فرصتی به زن ناشناس نشان دهد. مقصد او شهر لس آنجلس و آسایشگاهی به نام خانۀ سالمندان آرارات است برای نگهداری از سالمندان ارمنی. طبق نشانی، صدا ملکنیان در این آسایشگاه بستری است. اورهان از این ملاقات دو هدف را جست و جو می کند. نخست می خواهد به معمایی که ذهنش را پرکرده پاسخ گوید و هویت صدا ملکنیان را بیابد و دوم آنکه اسناد و مدارکی با خود برداشته و امیدوار است بتواند زن ناشناس را با پذیرفتن مبلغی راضی کند که از مالکیت خانۀ کارود دست بکشد. صدا ملکنیان را در آسایشگاه می یابد. قبلاً نامه ای برای او نوشته و خود را نوۀ کمال تورک اوغلو معرفی کرده است. صدا مانند سدی نفوذ ناپذیر در برابر او قرار گرفته است. نه حرف می زند، نه به پرسش های او پاسخ می گوید و نه حتی به او نگاه می کند. هنگام رویارویی اورهان با صدا در۱۹۹۰م، او زنی نود ساله و بنابراین متولد۱۹۰۰م است. در خانۀ سالمندان برنامه ای در تدارک است تا کسانی که بازماندۀ نژادکشی هستند خاطرات خود را برای بازدیدکنندگان تعریف کنند اما صدا به این کار رغبتی ندارد:
« دلش نمی خواهد هیچ ارتباطی با این کار داشته باشد. اما بقیۀ ساکنان آسایشگاه گرفتار یک طلسم اعترافی شده اند. مثل چای های کیسه ای قدیمی هستند که در آب های کثیف گذشته غوطه ور می شوند و خیس می خورند و داستانشان را بارها و بارها برای هر کسی که به حرفشان گوش بدهد، تکرار می کنند. کسی می تواند آنها را سرزنش کند؟ آنها این بار نه توسط سربازان، بلکه از طرف کسانی که دوستشان دارند از خانه شان رانده شده اند، به این مکانی که بسیار هوشمندانه “خانه” نام گرفته؛ تبعید دوم. بعضی روزها، صدا فکر می کند این تبعید از اولی بدتر است: به واژه نامۀ خاطرات هولناک، شرم بسیار زیاد از زنده ماندن اضافه می شود؛ شرم از زندگی، وقتی آن همه انسان زنده نیستند. با اینکه همۀ آنها در ارتباط بازیافته شان آرمیده اند. اما تمام کلمه های تمام زبان های دنیا از توصیف اتفاقی که رخ داد عاجزند.
صدا می داند وقتی که گذشته در وجودش طغیان می کند، نباید اجازۀ خروج به آن بدهد. به کسانی که از او می پرسند، پاسخ می دهد: , هیچی یادم نیست،. زمانی که رودخانۀ کلمات موج بردارد و بیرون بریزد، همه چیز را مسموم می کند. زمان حال را با اشک و خون گذشته تباه می کند … ».[۱۶]
نخستین دیدار اورهان با صدا ملکنیان چنین توصیف شده است:
« ـ خانم ملکنیان؟
صدایش ضعیف تر از آن است که در این سال ها بود.
زن سالخورده سرش را بلند می کند. چهره اش زیباست، به جز چروک هایش. در چشم هایش غرور موج می زند. خاکستری مایل به سبز با لکه های طلایی، آن چشم ها اورهان را در خود جای می دهند، از کفش هایش شروع و روی شانه هایش مکث می کنند؛ درست پیش از آنکه بالاخره روی چهر ه اش آرام بگیرند.
اورهان اعلام می کند: ,اورهان تورک اوغلو، و دستش را دراز می کند. وقتی صدا با او دست نمی دهد، اورهان گلویش را صاف می کند و مستقیم به صدا خیره می شود و دنبال سر نخی از هویت او می گردد …». [۱۷]
زن سالخورده کلمه ای بر زبان نمی آورد و روی پارچۀ سوزن دوزی اش خم می شود. اورهان عکسی را از خانۀ روستای کارود به صدا نشان می دهد:
« ـ ببینین، خونه ای که برای شما گذاشته، تو وضعیت خیلی خوبی نیست. در واقع، به زور سر پا ایستاده. وسط ناکجاآباده اما برای خانوادۀ من یه عالمه ارزش احساسی داره. پدر و عمه ام الان اون جا زندگی می کنن.
نگاه زن سالخورده که به عکس می افتد، آه بلندی می کشد.
وقتی اورهان عکس را به سمت صدا دراز می کند، او خودش را عقب می کشد و می گوید:
ـ من حاضرم بیشتر از ارزش این ملک به شما بپردازم. تنها کاری که شما باید انجام بدین، امضای این موافقت نامه مبنی بر دریافت مبلغی در ازای این ملکه. این بی اندازه بزرگوارانه اس، با توجه به اینکه این خونه به حق متعلق به خانوادۀ منه.
صدا می گوید:
ـ من پول تو رو نمی خوام.
ابروهایش با تحقیر در هم رفته اند. می پرسد:
ـ اگه اینو امضا کنم، قول می دی بری و دیگه هیچ وقت برنگردی؟
اورهان سرش را به پایین تکان می دهد و می گوید:
ـ قول می دهم».[۱۸]
امضای اسنادی که اورهان با خود آورده البته انجام می گیرد اما شرح آن در بخش سوم رمان خواهد آمد. رمان میراث اورهان، چنان که پیش از این گفته شد، بین دو زمان در نوسان است: سال۱۹۹۰م و سال ۱۹۱۵م. در بخش دوم رمان خانوادۀ ملکنیان، که امروز دیگر اثری از آنها باقی نیست، معرفی می شوند. در این بخش آغاز حوادث ۱۹۱۵م تصویر می شوند. هاگوپ ملکنیان،[۱۹] پدر خانواده، کارگاه های گلیم بافی و رنگرزی دارد و عدل های فراوان پشم در انبارهای او موج می زند. او پشم را به طور عمده از گله داران می خرد. پشم ها شسته و به نخ تبدیل می شوند. سپس، آنها را در کارگاه های رنگرزی به طیف وسیعی از نخ های رنگی تبدیل می کنند. با نخ های پشمی رنگی گلیم های زیبایی بافته می شود که طراحش خود هاگوپ است. هاگوپ مرد آرام و شهروند گوش به فرمانی است اما فاجعه در راه است. همسر هاگوپ زنی تحصیل کرده و فرنگ دیده است. چندین سال در پاریس زندگی کرده و تعلیم پیانو دیده است. هاگوپ برای آنکه بتواند با خانواده ای با فرهنگ وصلت کند زحمت زیادی کشیده و کتاب خوان شده است. دختران هاگوپ به ترتیب آنوش[۲۰] و لوسینه[۲۱] و پسران او بدروس[۲۲] و آرام[۲۳] نام دارند. یک سال است که جنگ آغاز شده و برای ارمنیان روزهای دشواری از راه رسیده است. نازارت،[۲۴] دایی بچه ها، به تازگی به طرز خشنی در نیمه شب دستگیر شده. لوسینه در این بارۀ چنین می اندیشد:
« … از خودش می پرسد خواهرش چه کار کرده که توانسته طرز بیدار کردن آنها در آن نیمه شب را فراموش کند و همین طور آن وضعیت گرفتن یقۀ لباس خواب نازارت و کشان کشان و با لگد از در بیرون بردنش را. دلش می خواهد تفاوت بین سربازان واقعی و دستۀ کارگران بدون سلاح را توضیح دهد. دایی نازارت می گوید در مورد دولتی که با سپر بلا قرار دادن ارمنی های مسیحی، خونش را از زخم های جنگ بالکان می مکد، هیچ چیز عادی ای وجود ندارد. هر شکستی که امپراتوری متحمل می شد، به معنی ملی گرایی بیشتر، درگیری های قومی بیشتر و خشونت بیشتر بود. قوم و نژاد لوسینه برای بی گناه و منزه بودن، نه هیچ وقت به اندازۀ کافی ترک بودند و نه به اندازۀ کافی مسلمان … ».[۲۵]
…
« لوسینه نمی تواند درک کند چرا حضور دایی نازارت همه چیز را قابل تحمل می کند؛ با اینکه، واقعاً همین طور هم هست. نمی تواند درک کند چرا او و خواهر و برادرهایش برای مادر کافی نیستند. مادرشان چه نیازی به برادرش، مبلغین مذهبی یا همه جور اخباری از پایتخت دارد؟ تنها چیزی که لوسینه درک می کند این است که غم و اندوه مادرش مدت ها پیش از ناپدید شدن نازارت شروع شده بود. می توانست رد آن را حتی تا مدت ها پیش از تولد خودش دنبال کند، پیش از لحظه ای که پدر و مادرش یکدیگر را دیدند و عاشق شدند. عاشق شدن، مسیر زندگی مادر را عوض کرد؛ لوسینه این ماجرا را بارها و بارها شنیده است. ناپدید شدن دایی نازارت فقط آخرین بخش از این تغییر مسیر است».[۲۶]
در بخش های دوم و چهارم، که در ۱۹۱۵م می گذرند، همه جا سخن از لوسینه است و اوست که در مرکز روایت داستان است. در حقیقت در فصل های پایانی بخش چهارم است که درمی یابیم که لوسینه همان صدا ملکنیان است و طی حوادثی که بر او گذشته تغییر نام داده است. در این زمان، یعنی دومین سال جنگ، که حوادث بسیار تلخ و ناگواری برای ارمنیان به وقوع می پیوندد، پیوسته در این خانوادۀ ارمنی بحث هایی جدی و اغلب میان آنوش و لوسینه در می گیرد:
« پدر می گوید:
ـ لوسینه، مردان و زنان خدا پرست، به دولتشون اعتراض نمی کنن.
لوسینه می گوید:
ـ من که نمی تونم تو این خونه بمونم و قایم بشم. برای چی باید این کارو بکنم؟ اصلاً می خوام بدونم به طور دقیق ما قراره منتظر چی باشیم؟ ما باید سعی کنیم دایی نازارت رو پیدا کنیم. همین الآن، قبل از اینکه خیلی دیر بشه، می تونیم از این جا بریم.
ـ لوسینه، ساکت باش.
این آنوش است، صاحب تمام ویژگی های زیبا، امیدوار کننده و عادی.
ـ نخیر، ساکت نمی شم. اصلاً تو از چی خبر داری؟ تو که همه اش دماغتو فرو کردی توی صندوق جهازت، حتی نمی تونی ببینی درست جلوی چشمت چه اتفاقی داره می افته.
ـ این حرف درست نیست.
ـ خیلی هم درسته. آنوش، فکر می کنی چرا پدر ساهاگ[۲۷] مثل سگ توی خیابون کشته شد؟ یا چرا چند شب پیش، استاد فنجیان[۲۸] لخت و عور توی خیابون ها دوید؟ هان؟.
در روز اول سال نو، پدر ساهاگ، کشیش محلی سی و هشت ساله، در شهری از ایالت سیواس، با ماشین به سمت خانه اش می رفت که به دست خلیل بیگ و اراذل و اوباش دارو دسته اش کشته شد؛ به دست افرادی که تا چند هفته پیش از آن، جنایتکار و زندانی بودند. هیچ فرصتی برای پرداختن به این یا آن ماجرا نبود، چون در عرض چند روز، مقامات “استنطاق”را شروع کردند. استاد فنجیان، ریاضی دان از کالج راجر، برهنه از بازپرسی برگشت؛ فقط از نظر استراتژیک، لنگه جوراب سیاهی به او داده بودند تا عورتش را بپوشاند که آن هم با وزش باد افتاد خیلی زود، خانواده های سراسر سیواس داغدار از دست دادن مردان جوانشان شدند، آنها را به زور به خدمت سربازی بردند، در مظان اتهام قرار دادند و دستگیرشان کردند یا خیلی راحت ناپدید شدند.
آنوش فریاد می کشد:
ـ بس کن!». [۲۹]
در این بحث، که بین آنوش و لوسینه در می گیرد، به خوبی می توان از حوادثی که در منطقه آغاز شده و ارمنیان را به شدت تهدید می کند آگاه شد و ضمناً به تفاوت روحی میان این دو خواهر نیز پی برد. در اینجا به نکتۀ بسیار مهمی اشاره شده و آن هم اینکه به دستور خلیل بیگ، که از چهره های شناخته شدۀ حزب اتحاد و ترقی و از گردانندگان نژادکشی بوده، افراد تبهکار را از زندان آزاد می کنند تا به طور فعال در جنایت های سازمان یافتۀ حزب شرکت کنند. این روش شناخته شده همچنان در برخی کشورها به کار می رود. هاگوپ، پدر خانواده، نیز در یکی از محفل های خانوادگی به واقعۀ ۲۴ آوریل اشاره کرده و در بارۀ اوضاع چنین می گوید:
« … اوضاع بدتر شده، به خصوص برای مسیحی ها، ما یه تهدید داخلی به حساب میایم، انگار دشمنی هستیم که توی همین سرزمین زندگی می کنه. یک ماه پیش، متفکرها و روشنفکرهای ارمنی پایتخت رو جمع کردن و به زندان انداختن. سیاستمدارها، شاعرها، کشیش ها و آهنگسازها، همگی ناپدید شدن… ».[۳۰]
در حقیقت آنچه در بخش های دوم و چهارم در بارۀ وقایع ۱۹۱۵م شرح داده می شود گرچه به لحاظ داستانی از زبان دانای کل بیان شده اما بیان صدا ملکنیان است که در ابتدا تلاش می کرد سکوت کند و چیزی از گذشته به زبان نیاورد. صدا ملکنیان نه نیازی به پول اورهان دارد و نه تمایلی به تصاحب خانۀ روستای کارود. تنها نیاز صدا آن است که برای این غریبه که از راه دور آمده است گذشتۀ خود و ارتباطش با کمال تورک اوغلو را از پردۀ ابهام به در آورد. سال هاست که او با نام صدا زیسته و با زندگی گذشته اش فاصله گرفته است. شاید در این بازگویی می خواهد دوباره همان لوسینه شود که بود. خانوادۀ کمال و خود او برای خانوادۀ ملکنیان کار می کنند. اهالی روستای کارود با دیدی تنگ نظرانه به خانه و خانوادۀ ملکنیان می نگرند:
« با وجود مه صبحگاهی، کمال به وضوح آن خانه را می بیند. سنگ هایی تراش خورده و هر یک با سایۀ متفاوتی از رنگ خاکستری، روی هم چیده شده اند. دو طبقۀ بالایی با الوار پر از آجرهای آفتاب خشکه قاب بندی شده و سر تا سر آن با آهک پوشیده شده و سقف آن سفالی است. پدرش این را “زننده” توصیف می کند و بیشتر روستاییان ترک هم با او موافقند. موضوع، بزرگی خانه نیست که آن را تا این اندازه ناپسند می بینند، محل آن هم نیست که بالای آن تپۀ بلند مشرف به تمام سیواس قرار گرفته است؛ در واقع، موضوع اصلی، ساکنان این خانه هستند که دیگران چشم دیدنشان را ندارند. آینده نگری مستلزم آن است که مسیحیان ساکن آناتولی کمی فروتنی از خود نشان دهند و روستاییان به اتفاق معتقدند که هاگوپ ملکنیان در مورد پایین نگه داشتن سرش مشکل دارد».[۳۱]
اگر این خانه متعلق به ترکی بود قاعدتاً روستاییان با او مشکلی نداشتند و معتقد نبودند که صاحب خانه باید سرش را پایین نگه دارد. حقیقت آن است که این دیدگاه ریشه در اعتقادات دینی ترکان دارد. همان گونه که در اعتقاد مسلمانان، بام کلیساها و سایر مکان های مذهبی متعلق به زرتشتیان و کلیمیان باید از بام مساجد کوتاه تر باشد، آنان بلند تر بودن بام خانه های غیر مسلمانان را نیز بر نمی تابند. سر آنها نیز باید هنگام ظاهر شدن در برابر مسلمانان پایین باشد. در ایران، پیش از ملاقات نمایندگان انجمن اکابر پارسیان هند با ناصرالدین شاه قاجار و رفع جزیه از دوش زرتشتیان و سایر رفتارهای تحقیرآمیز مسلمانان با آنها نیز دیدگاه ها چنین بود. البته، به طور رسمی جزیه از دوش آنان برداشته شد اما رفتار عامۀ مردم با آنها چیزی نبود که با دستور شاه و دربار برطرف شود. بنابراین، باید به خاطر داشت که اگر موارد استثنا را کناری بگذاریم، رفتار حکومت ترکان عثمانی و به دنبالش حکومت ترکان جوان با ارمنیان همسو با رفتار عامۀ مردم آن سرزمین با ملت ارمن بوده است. این رفتارها آمیزه ای بود از تنگ نظری های قومی و نژادی و مذهبی و حسادت های ناشی از موقعیت اجتماعی ارمنیان که از نظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بی تردید در جایگاهی بالاتر قرار داشتند. در حکومت ترکان جوان باز هم می توانیم محدودیت های مذهب را حتی در مورد خود ترکان نیز ببینیم، چنان که کمال، که علاقه به طراحی و نقاشی دارد و طرح هایی از خانه و درخت شاه توت و مادر بزرگ و اطرافیان خود می کشد، از طرف امام جماعت سخت مورد شماتت قرار می گیرد:
« … پیرمرد زمان قابل توجهی را به دست کشیدن به ریش زبرش گذراند و سپس لالۀ گوش چپ کمال را بین مفاصل انگشت های انبردست مانندش گرفت و تمام راه تا خانه آن را کشید. بین راه، امام جماعت، کمال را وادار کرد این جمله ها را تکرار کند و وقتی صدای او به اندازۀ کافی بلند نبود، گوشش را بیشتر فشار می داد: ما مجاز نیستیم چیزی را که نشان دهندۀ موجودات ذی روح است نقاشی کنیم، چون پیامبر اکرم(اللهم صل علی محمد و آل محمد) فرمودند، طبق حدیث قدسی: ,همۀ نقاش ها به آتش جهنم گرفتار می شوند، و ایشان… فرمودند: ,در روز قیامت شدیدترین مجازات نصیب نقاشان می شود، یعنی کسانی که سعی می کنند از خلقت خداوند تقلید کنند، ».[۳۲]
کمال به لوسینه علاقمند شده است و او را دوست دارد اما پدر لوسینه، که از گذشتۀ رفتار ترکان با ارمنیان خاطرات تلخی دارد و برادران خود را نیز طی حوادثی از دست داده است، به این دلبستگی روی خوش نشان نمی دهد:
«, … تو از اون فاصله می گیری. الآن وقت بدنام کردن خانواده نیست. یه دریا خون بین ما ریخته شده، خون برادرهای من هم جزو اوناس… اون یکی از کارگرهای ماست، یه روستایی معمولیه؛ و… ترکه، . پدر کلمۀ آخر را طوری ادا می کند که انگار خلط سینه اش را تف می کند. با انگشت شست و سبابه اش، چانۀ لوسینه را می گیرد و سرش را آن قدر بالا می آورد تا نگاهشان با هم تلاقی کند. ,فقط اینکه کنار هم زندگی می کنیم، دلیل نمی شه که مثل هم باشیم،».[۳۳]
از گفتار هاگوپ ملکنیان خطاب به دخترش لوسینه چنین بر می آید که علاوه بر تفاوت های زیاد فرهنگی و گذشتۀ خونینی که ترکان و ارمنیان را به شدت از هم دور ساخته، در این مورد خاص، اختلاف طبقاتی نیز مطرح است.
هر روز در شهر ارمنیانی ناپدید می شوند. زندگی خانوادۀ ملکنیان نیز به روال تلخی سپری می شود. از ترس نا امنی های به وجود آمده، لوسینه به دستور پدر دیگر به مدرسه نمی رود و وقت خود را در خانه به کتاب خواندن و کمک به خواهر و نگهداری از برادر کوچکش آرام می گذراند. در یکی از همین روزهاست که صدای جارچی شهر در کوچه طنین می اندازد:
« تمام مردان ارمنی بین بیست و شصت ساله باید در جلسۀ شهر حاضر شوند. جلسه در میدان شهر برگزار می شود. رأس ساعت هفت و سی دقیقۀ امشب. دیگران برای تهجیر آماده شوند. برای حمل وسایل، به هر خانواده یک گاری گاو کش داده می شود. فقط وسایل ضروری را بردارید» . [۳۴]
تهجیر، واژه ای بود که حکومت ترکان جوان برای سرپوش نهادن برکوچ اجباری و انهدام فیزیکی ارمنیان آناتولی شرقی در جلسات سری حزب برگزیده بودند. موضع گیری های متفاوت ارمنیان در برابر پیام جارچی بسیار جالب است:
«گورک[۳۵] داروساز می گوید:
ـ بهتره بریم تحت حمایت سلطان قرار بگیریم.
پدر می گوید:
ـ مزخرفه. حزب ترکان جوان یه پادشاهی مشروطه تشکیل داده.
آرتزرونی[۳۶] نعل بند می گوید:
ـ ساده نباش، هاگوپ. اونا بیشتر شبیه دیکتاتوری هستن، همیشه در بارۀ توسعه و این که ترکیه یه سرزمین بزرگ با زبان و مذهب واحد باشه، سخنرانی می کنن. اون وقت ما کجای کاریم؟
گورک دارو ساز می گوید:
ـ ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم به غیر از اینکه خودمونو نشون بدیم.
او هنوز روپوش سفید مسخره ای را که از انگلستان سفارش داده بود، به تن دارد؛ همان که به معنی کسب مجوز از یک پزشک غربی بود.
آرتزرونی می گوید:
ـ نه، ما باید همین الان فرار کنیم. افرادی که تو کوه هستن، به ما کمک می کنن.
پدر لوسینه حرف او را قطع می کند:
ـ کدوم افراد؟
یک نفر جواب می دهد:
ـ مراد دلاور و افرادش.
پدر می گوید:
ـ مراد و امثال اون، انقلابی هستن. با چند تا دونه اسلحه با ارتش عثمانی می جنگن که خودش در حکم خودکشی دسته جمعیه. همین دلیل اصلی عدم اعتماد اونا به ماست. خشونت، خشونت می آره. ما باید بهشون نشون بدیم که تبعۀ وفادار این امپراتوری هستیم.
آرتزرونی می گوید:
ـ اتباع وفادار رو از خونه شون بیرون نمی کنن، تبعید نمی کنن.
پدر می گوید:
ـ این فقط یه انتقال موقته. من می گم ما بدون در گیری و خونریزی بریم تا وقتی جنگ تموم می شه بتونیم به خونه هامون برگردیم».[۳۷]
در همه جا و در همۀ زمان ها موضع گیری ها در برابر یک رژیم ریاکار و ددمنش همین است. کسانی هستند که زودتر از دیگران پی به فاجعه می برند و هشدار می دهند و کسانی دیگر با ساده انگاری به فاجعه برخورد می کنند و با پای خود به کشتارگاه می روند. جای شگفتی است که از میان ارمنیان با آن همه سوابق درخشان مبارزاتی مانند جنگ زیتون و رشادت های بسیار، باز هم کسانی مواضعی نرم در برابر رژیم ترکان از خود نشان دادند و به آنان اعتماد کردند. این گونه موضع گیری ها به عوامل گوناگون و از جمله به پایگاه طبقاتی برخی ارمنیان وابسته بود. البته، یک نکتۀ مهم را هم نباید از نظر دور داشت و آن اینکه ارمنیان اکثراً به دلیل یکرنگی نتوانسته بودند عدم صداقت و چهرۀ سالوس و ماکیاولیستی ترکان جوان را، که پیوسته نقش بازی می کردند، تشخیص دهند. تاریخ نشان داد که ارمنیان پس از این واقعۀ دردناک موضع خود را در برابر رژیم ترکان کاملاً تغییر دادند.
همۀ مردها در میدان جمع می شوند اما جلسه ای در کار نیست و آنها را بازداشت می کنند. در چنین شرایطی فرماندار شهر، معمر بیگ، به دیدن خانم ملکنیان می آید و به او می گوید:
« برای محل و موقعیت خونۀ شما چندین مورد شکایت داشتیم. همون طور که می دونین، خونۀ شما نباید روی زمین های بالاتر از همسایه های مسلمان تون باشه».[۳۸]
این همان چیزی است که پیش از این هم به آن اشاره شد و ریشه در حکمی مذهبی دارد. معمر بیگ پیشنهادی نیز دارد:
« … دختر بزرگ شما رضایت بده که مسلمان بشه و با من ازدواج کنه، بعدش من می تونم از همۀ شما در مقام اعضای خانوادۀ خودم، تا یه حدی محافظت کنم».[۳۹]
پیشنهاد معمر بیگ پذیرفته نمی شود و اعضای خانوادۀ ملکنیان نیز در کوچ اجباری شرکت می کنند. مادر از بچه ها می خواهد که هر کدام قطعه ای کوچک به یادگار با خود بردارند. لوسینه یک برگ طراحی را که کمال از چهرۀ او کشیده است از لابه لای صفحات مجموعۀ شعری از دانیل واروژان[۴۰] بر می دارد و زیر لباسش پنهان می کند. در چنین شرایطی در خانوادۀ کمال بین او و پدرش گفت و گویی در بارۀ خانوادۀ ملکنیان در می گیرد که دارای اهمیت بسیار است:
« پدر می گوید:
ـ احمق نباش، کمال. الان درست وقتشه یه عروس ارمنی بگیریم. تو خوش شانسی که من یه فرد امروزی هستم، نه یه متعصب مثل پیش نمازمون که خدا رحمتش کنه. دایی اون دختر رفته و پدرش هم به زودی گم و گور می شه. می تونی بهش پیشنهاد حمایت و یه زندگی خوب بدی. از قبل هم که تقریباً همه چیزو در بارۀ این کار بلدیم. اما چیزهایی رو هم که نمی دونیم، می تونیم از دختره یاد بگیریم؛ مثل اینکه اون همه پشم کوفتی رو از کجا گیر میارن یا دستور ساخت رنگ هاشونو.
کمال می پرسد:
ـ صبر کنین، منظورتون از این که ,پدرش به زودی گم و گور می شه، چیه؟
ـ اون دستگیر شده. شمارش معکوس برای اونا شروع شده، پسر. اونا کافرن، کمال. این یعنی اونا عثمانی که نیستن هیچی، تازه از نظر اخلاقی هم حقیرن. من که نباید همۀ اینارو برای تو توضیح بدم.
…
کمال بی حالت به او نگاه می کند.
ـ ما در حال جنگ هستیم و این سگ های کافر سال های ساله اعتراض و شورش می کنن. همیشه در بارۀ حق و حقوق شون شکایت دارن. اما وقتی هم که نافرمانی نمی کنن، زیر پای ما رو خالی می کنن».[۴۱]
این طرز تفکر عامۀ مردم ترکیه در آن مقطع زمانی در مورد ارمنیان بود. آنها را با بدترین الفاظ خطاب می کردند. انتظار می کشیدند که همۀ آنها گم و گور شوند تا اموالشان را بچاپند و زندگی خود را روی آن بنا کنند. چگونه جامعه ای می توانست تا این اندازه پست و بی اخلاق شود؟ در پس این طرز تفکر به خوبی می شد به تنگ نظری هایی که ریشه در مذهب داشت پی برد. چگونه تعصب مذهبی می توانست تا این اندازه انسان را رذل و ددمنش کند؟ این یک حقیقت تاریخی است که جامعۀ ترکیه در بیش از یکصد سال پیش به بالا ترین حد ددمنشی و رذالت رسید. برای آنها اموال و زنان و دختران و کودکان قابل تصاحب بودند. اما مردان را باید نابود می کردند. گرچه دستور مقامات بالای حزب اتحاد و ترقی مبنی برحذف فیزیکی کامل نژاد ارمنی بود. این جامعۀ نوینی بود که حزب اتحاد و ترقی به مردم ترکیه نوید می داد. جامعه ای با یک نژاد، یک مذهب و یک زبان. این همان شعاری بود که بعدها در آلمان نازی به صورت «یک ملت برای یک پیشوا، یک پیشوا برای یک ملت!» داده شد. گردانندگان ترکیه در پس ظاهر تمیز و فینه های سرخ و براقشان چه افکار سیاهی را در سر می پروراندند! حتی کمال که سخت دلبستۀ لوسینه است وقتی اندک بی اعتنایی از او می بیند، در بارۀ ارمنیان همان گونه می اندیشد که دیگران:
«کمال به خاطر خواستن لوسینه، وجود خودش را و به خاطر نپذیرفتن لوسینه، فقرش را نفرین می کند… همین امروز صبح، قلبش مالامال از دلسوزی و هراس برای او بود. انتظار داشت لوسینه مثل یک بچه، کمی خجولانه و محتاط رفتار کند اما او به هیچ وجه مثل بچه ها رفتار نکرد. لوسینه ای که در سایۀ کمال از درخت ها بالا می رفت، ناپدید شده بود. به جای او، زنی جوان، ازخودراضی و افاده ای ایستاده بود که طرد کمال از سوی او قاطعانه، سنجیده و سنگدلانه بود. در این رفتار، هیچ مهر یا ندامتی وجود نداشت. وقتی کمال حرف های او را به یاد می آورد، تمام اشتیاق قلبش به خشم و خروش بدل می شود. ناگهان در می یابد چرا همه از ارمنی ها متنفرند. چه چیزی به آنها این حق را می دهد که در مورد ما قضاوت کنند؟ آنها در کشور ما زندگی می کنند، سربار سرزمین ما هستند. چه چیزی باعث شده فکر کنند برتر و والاتر هستند؟خدای آنها؟ سوادشان؟ کمال فکر می کند، بسیار خوب، ما هم یک خدا داریم و هر کس هم می تواند روزی با سواد شود».[۴۲]
عامۀ مردم ترکیه فکر می کردند که ارمنیان در کشور آنها زندگی می کنند و سربار سرزمینشان هستند. درست بر عکس! ارمنیان، از قرن ها پیش از آمدن ترکان در آناتولی می زیستند و آنجا سرزمین اجدادیشان بود، وانگهی آنها سربار کسی یا سرزمینی نبودند. هر یک از آنها صاحب پیشه ای، هنری یا دانشی بود و به واسطۀ آن زندگی می کردند پس چه جای تنفر از مردمی بود که بدون آنکه مزاحمتی برای دیگری درست کنند منشأ آثار مهمی در سرزمین عثمانی شدند؟ این تنگ نظری ریشه در جای دیگری داشت که به آن اشاره شده است.
کمال پس از آگاهی از سرنوشت هاگوپ ملکنیان بی درنگ خود را به لوسینه می رساند و ماجرا را برایش شرح می دهد. در حالیکه کمال و لوسینه در حیاط خلوت خانه اند، صدای پای مردانی را می شنوند که دست بسته اند و همراه ژاندارم ها گام بر می دارند. خود را پشت دیوار حیاط پنهان می کنند و در این حال لوسینه در تاریکی چهرۀ استپان[۴۳] چوپان و پسر جوانش، گورک داروساز و آرتزرونی نعلبند را ،که دستشان را بسته اند، تشخیص می دهد:
« در انتهای آن صف، مردی که فینۀ سرخ به سر دارد، ناگهان به زانو می افتد. همان لحظه است که لوسینه آنها را می بیند؛ دو ژاندارم که سر نیزه به دست دارند. یکی از آنها آرنج مرد زمین افتاده را می گیرد و او را بلند می کند و می گوید به راهشان ادامه دهند. وقتی مرد سکندری می خورد، به سمت خانه بر می گردد. صدای نفس ناگهانی لوسینه در می آید و کمال فوری دستش را روی دهان او می گیرد. چشم های پدر از غم و اندوه خیسند اما به هر ترتیبی شده، به حرکت ادامه می دهد. صف مردها که به طور کامل رد می شود، تازه لوسینه می تواند دوباره حرف بزند».[۴۴]
کمال با احتیاط صف مردان را دنبال می کند. لوسینه پیوسته به پدر فکر می کند و اینکه از فرمان او سرپیچی کرده و با کمال ملاقات نموده است. هم از فرمان پدر آسمانی سرپیچی کرده و هم از فرمان پدر زمینی، گویی آنان را انکار کرده است:
«وقتی سرانجام صدای خروس بلند می شود و کمال برمی گردد، لوسینه هنوز آن جاست، در حالی که پیشانی اش را محکم به زمین سرد فشرده…
…
لوسینه… می پرسد:
ـ چی شده؟ به من بگو.
کمال زیر لب می گوید:
ـ اون… رفت. بابات مُرد.
… لوسینه ضجه می زند، گریه زاری می کند و سرش را بیشتر و بیشتر در چین های دامنش فرو می برد…». [۴۵]
و نویسنده چه زیبا شباهت بسیاری میان لوسینه و پطرس قدیس برقرار کرده و به کلامی از انجیل اشاره می کند و آن خواندن خروس است که اغلب معنای رسوایی و سرافکندگی می دهد:
« … و چون به دهلیز رفت کنیزی دیگر او را دیده به حاضرین گفت این شخص نیز از رفقای عیسی ناصری است. باز قسم خورده انکار نمود که این مرد را نمی شناسم. بعد از چندی آنانی که ایستاده بودند پیش آمده پطرس را گفتند البته تو هم از اینها هستی زیرا که لهجۀ تو بر تو دلالت می نماید. پس آغاز لعن کردن و قسم خوردن نمود که این شخص را نمی شناسم و در ساعت خروس بانگ زد. آنگاه پطرس سخن عیسی را به یاد آورد که گفته بود قبل از بانگ زدن خروس سه مرتبه مرا انکار خواهی کرد پس بیرون رفته زار زار بگریست».[۴۶]
کمال از آن پس برای مدتی از زندگی لوسینه بیرون می رود. جنگ است و اعزام جوان ها به جبهه. مرگ هاگوپ ملکنیان در واقع مرگ خانوادۀ ملکنیان است، چون از آن پس سرعت حوادث بیشتر می شود. کوچ اجباری است و بی آب نگه داشتن انسان هایی بی دفاع و حمله به کاروانیان و ربودن دختران و زنان جوان که اوج ددمنشی رژیمی نژادپرست را نشان می دهد. آنوش را هم می ربایند و از سرنوشت او هیچ نشانی به دست نمی آید. مادر در اوج نومیدی در دل بیابان از پای می افتد و به لوسینه و بدروس توصیه می کند که او را ترک کنند. این صحنه های دلخراش به خوبی ترسیم شده اند و چنان که پیش از این گفته شد، نویسنده برای شرح حوادث به عمد از زمان حال کمک گرفته است تا به خواننده نشان دهد که حادثه هم اکنون در حال وقوع است. مرگ دلخراش تک تک کاروانیان بار دیگر این پرسش را پیش روی خواننده قرار می دهد که تا چه اندازه می توان رذل و خونخوار بود و تا چه زمان می توان رنج و مشقت این همه انسان بی دفاع را انکار کرد و چگونه می توان زندگی خود را بر پایۀ زندگی مادی و معنوی هزاران انسان شریف و بی ادعا پی ریزی نمود؟
سرنوشت لوسینۀ پانزده ساله پس از ترک اجباری مادر در بیابان و اندوه ناپدید شدن آنوش، به دست حوادث سپرده می شود. لوسینه در حالی که آرام شش ماهه را بر دوش می کشد افتان و خیزان با کاروانیان در بیابان می رود و در این میان بدروس را گم می کند و زمانی که از کاروانیان جدا شده به حرکتی دست می زند که در نود سالگی هم وقتی در آسایشگاه سالمندان بستری است عذاب وجدان او را آسوده نمی گذارد. کنار رودخانه قنداق آرام را که بی حال است بر آب می گذارد. خودش هم نمی داند که چه می کند. زمانی به خود می آید که آب آرام را با خود برده است. کوچ اجباری خانوادۀ ملکنیان و فجایعی که ضمن آن اتفاق می افتد گوشه ای از دردهای ملتی است که در آثار دیگری مانند خنجری در این باغ، اثر ماندگار واهه کاچا، با دقت و جزئیات بیشتر شرح داده شده است، به ویژه آنکه شرح تمام حوادثی که کاچا در رمان خود آورده است براساس خاطرات جان به در بردگان از فاجعۀ نژادکشی است و ارزش آثار مستند را نیز دارد.
بار دیگر عمه فاطمه در رمان حضور می یابد. او نجات دهندۀ لوسینه است. لوسینه از شدت وحشت و سرعت حوادثی که یکی پس از دیگری به وقوع پیوسته سکوت کرده و کلمه ای بر زبان نمی راند. فاطمه در مسافرخانه ای که افسر ترکی به نام نبی بیگ راه انداخته کار می کند. آشپزی می کند و به نظامیان اتاق می دهد. فاطمه دور از چشم نبی بیگ به لوسینه یا همان سدا، در زیرزمین که تنها از طریق نردبانی به طبقه اول راه دارد پناه می دهد. فاطمه در رفت و آمدهای سربازان و افسران به مسافر خانه تلاش می کند لوسینه را از چشم آنان پنهان نگه دارد اما یک بار که نبی بیگ به آشپزخانۀ زیرزمینی سرک می کشد، لوسینه را می یابد. افسر ترک به دختر بی پناه تجاوز می کند. فاطمه می فهمد و بیشتر از او مراقبت می کند تا اینکه دست سرنوشت پای کمال را به مسافرخانه می کشاند. لحظۀ دیدار لوسینه و کمال در عین غم انگیز بودن زیبا توصیف شده است. گویی صد سال میان آن دو فاصله افتاده است. لوسینه سخت بی پناه است و به کمال دل خوش می کند. کمال نیز در کورۀ حوادث جنگ آدم دیگری شده و آن افکار ارتجاعی و عامیانه را در بارۀ لوسینه و شاید هم ارمنیان کنار گذاشته است، گرچه سخنی از او در راستای محکوم ساختن فاجعۀ نژادکشی نمی شنویم. او تنها به لوسینه می گوید:
« …من که دیگه واقعاً نمی دونم ایمانی دارم یا نه. مطمئن نیستم قبلاً هم داشتم یا نه اما پیدا کردن تو برای من یه موهبت الهی به حساب می آد. تو موهبت الهی هستی…». [۴۷]
جنگ پایان یافته و فاطمه از نبی بیگ یا شاید افسری دیگر حامله است. با لوسینه به کارود بر می گردند و منتظر کمال می شوند که اینک در پایتخت به سر می برد و به دنبال راه انداختن کسب و کاری است. لوسینه به توصیۀ فاطمه نامه ای به کمال می نویسد و به دروغ به او می گوید که از کمال حامله است تا شاید او زودتر به کارود بازگردد. این حیلۀ فاطمه در آن مقطع زمانی کارگر نمی افتد اما یک زندگی بر پایۀ دروغی بالا می رود. فرزند فاطمه؛ یعنی، مصطفی، به دنیا می آید. کمال زمانی باز می گردد که لوسینه برای همیشه کارود را ترک کرده است. آنها هرگز یکدیگر را نمی بینند. بر پایۀ یک دروغ ننگین و یک توهم بزرگ، کمال، مصطفی را فرزند خود و لوسینه می داند و تا پایان هم چنین می اندیشد. این است کم ترین بهای نابود شدن خانوادۀ ملکنیان. بی شک نظیر چنین حادثه ای می توانسته در مقطع جنگ و نژادکشی بارها و بارها در سرزمین ترکیه اتفاق افتاده باشد. نویسنده مشتی از خروار را در داستان خود آورده است.
در خانۀ سالمندان آرارات مراسمی بر پاست و کسانی هم از جمله فرماندار ایالت در آن شرکت کرده اند. برخی از سالمندان،که شاهد نژادکشی بوده اند، پای میکروفن می روند و مشاهدات خونین خود را شرح می دهند. صدا ملکنیان آنجا حضور دارد. اورهان هم خود را به مراسم رسانده است. مقطعی از تاریخ ملتی که نقطۀ عطفی در آن به حساب می آید بازگو می شود. نقطۀ عطف از آن جهت که ملتی را آوارۀ جهان ساخته است. اورهان با دیدی دیگر به سرزمین خود باز می گردد. حال می داند که نه کمال پدر بزرگ اوست و نه صدا ملکنیان مادر بزرگ او. گرچه از توهم بیرون آمده اما باز هم نمی داند که پدر مصطفی کیست. فاطمه هم به درستی نمی داند. اورهان ترجیح می دهد که عمه فاطمه را مادر بزرگ خطاب کند. این گامی است به سوی پذیرش حقیقت. تا زمانی که ملتی با توهم زندگی می کند همچنان بی هویت باقی خواهد ماند. در رمان این پیام نه آشکار اما در پرده بیان شده است. اورهان تنها کار مفیدی که به نظرش می رسد اختصاص خانۀ دهکدۀ کارود به موزه است و به قول خودش « جایی برای بی صدا ها». و بعد:
اورهان با صدای بلند می گوید: « زیرزمین می تونه به طور کامل به صاحب های قدیمی خونه اختصاص داده بشه.»… اما حتماً صاحبان اصلی ارمنی خانه هم آنجا خواهند بود. زمان بندی تصویری دقیقی از خانوادۀ ملکنیان به طور قدی روی دیوار پشتی به نمایش گذاشته می شود. اورهان کلمۀ نژادکشی را به کار خواهد برد. مطمئن می شود که این داستان با تمام جزئیات هولناکش تحت عنوان «تبعیدی ها و کشتار جمعی» آنجا نوشته می شود.
حقیقت آن است که تا وقتی در سرتاسر سرزمین ترکیۀ امروز چنین موزه هایی بر پا نگردد و تا زمانی که از ساکنان و صاحبان اصلی این سرزمین اعادۀ حیثیت نشود، مردم ترکیه در عذاب وجدان به سر خواهند برد زیرا برای همیشه نمی توان با روایت رسمی رژیم از حوادث خونین سال های جنگ جهانی اول زندگی کرد و دروغی بزرگ را در کتاب های درسی به کودکان آموزش داد. نهضتی که به همت روشنفکران ترکیه آغاز شده، روزی تمام جامعه را در برخواهد گرفت. تا آن زمان مردم ترکیه به خاطر زیستن در توهم، مردمی بی هویت شمرده می شوند.
رمان میراث اورهان کتابی در جهت فروپاشی یک توهم است و از این نظر به شدت تأثیرگذار است. متن ترجمه جز در برخی موارد بی نقص و روان است و از این نظرخوانندۀ نا آشنا با مسئلۀ ارمنی را با خود کشانده و آگاه می سازد. خواننده ای که با ساختار رمان های کلاسیک خو گرفته ممکن است در نخستین برخورد کمی عقب نشینی کند اما کشش محتوای رمان به زودی بر این احساس غلبه کرده و او را در بطن حوادث قرار می دهد. گرچه نویسنده، بیشتر تلاش خود را برمسئلۀ میراث به جای مانده از کمال تورک اوغلو متمرکز ساخته و از حوادث خونین سال ۱۹۱۵م به سرعت گذشته است اما سایۀ شوم آن سال ها همه جا بر فضای رمان سایه افکنده و آلین اوهانسیان مُهر خود را به عنوان نویسنده ای ارمنی پای صفحات کتاب کوبیده است.
پینوشتها:
۱- آلین اوهانسیان، میراث اورهان، ترجمۀ فریده اشرفی(تهران: مروارید، ۱۳۹۵)، ص ۱۶.
۲- همان جا.
۳- همان، ص۱۶ و۱۷.
۴- همان، ص۲۴.
5- Yilmaz
6- Nishantashi
7- Cinoğlu
8- Seda Melkonian
۹- همان. ص. ۲۴ و ۲۵.
۱۰- همان، ص۳۱.
۱۱- همان جا.
۱۲- همان، ص۳۱ و ۳۲.
۱۳- همان، ۳۲.
۱۴- همان جا.
۱۵- همان، ص۳۴ و ۳۵.
۱۶- همان، ص۴۷ و ۴۸.
۱۷- همان، ص۵۷.
۱۸- همان، ص۶۱ و ۶۲.
19- Hagop Melkonian
20- Anush
21- Lusine
22- Bedros
23- Aram
24- Nazareth
۲۵- همان، ص۷۳.
۲۶- همان، ص۷۵.
27- Sahag
28- Fenjian
۲۹- همان، ص۸۱ و ۸۲.
۳۰- همان، ص۷۹ و ۸۰.
۳۱- همان، ص ۹۰.
۳۲- همان، ص ۸۵.
۳۳- همان، ص ۱۰۱.
۳۴- همان، ص ۱۰۵.
35- Gevork
36- Artzrouni
۳۷- همان، ص ۱۰۷.
۳۸- همان، ص ۱۲۴ و ۱۲۵.
۳۹- همان، ص ۱۲۷.
40- Daniel Varoujan (۱۸۸۴ ـ ۱۹۱۵)
۴۱- همان، ص ۱۳۵ و ۱۳۶.
۴۲- همان، ص۱۵۲.
43- Stepan
۴۴- همان، ص ۱۴۵.
۴۵- همان، ص ۱۴۶ و ۱۴۷.
۴۶- انجیل متی. باب بیست و ششم. آیه های ۷۳، ۷۴ و ۷۵.
۴۷- همان، ص ۳۰۷.
منابع:
آلین اوهانسیان، میراث اورهان، ترجمۀ فریده اشرفی. تهران: مروارید، ۱۳۹۵.
انجیل متی. باب بیست و ششم. آیه های ۷۳، ۷۴ و ۷۵.