فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۵
من آرا گیولر هستم
نویسنده: سوفیا هاکوپیان / ترجمه:آرا اوانسیان
سرانجام آب راه خود را پیدا کرد …
کافه آرا، معتبرترین و محبوبترین پاتوق شهر هزار ساله استانبول، در مکانی نه چندان دور از برج گالاتا، در خیابان استقلال(۱) در قلب شهرقرار دارد. مشتریان این کافه، عابران سرگردان و رهگذاران موسمی نیستند. فضای چشم نواز، متین و موقر کافه فقط پذیرای مهمانانی همیشگی، موقرو خوش سلیقه است.
روزنامهنگار، سیاست مدار، متفکر یا کنشگران اجتماعی که در محافل خود بی پروا و سخنورانی ناشکیبا هستند، در کافه آرا، مانند شاگردانی هستند که در محضر استاد نشسته و در قالب متفکری با تقوا، خویشتندار و باوقار فرو رفتهاند. نیازی نیست که استاد در کافه حضور داشته باشد. هر گوشهای از کافه سخنی از استاد دارد. فضای کافه مملو از وجود سنگین استاد است. همه در حضور استاد هستند و تابع وجود او.
استاد به رغم زبان صریح، خلق و خوی غیر منتظره و بیان متناقضش، صادق است و مورد ستایش و احترام همه.
طی سالیانی دراز، تنها یک بار جرئت کردم به استاد نزدیک شوم. همیشه فکر کرده بودم که وقتی دوباره او را در کافه ببینم چه خواهم گفت. اما تنها توانستم به سرعت او را در آغوش بگیرم و بگویم: « استاد، ما در ارمنستان به وجود شما بسیار افتخار میکنیم ». به سبک خاص خودش زیر لب غرغرکنان گفت: « بله، ما ارمنیان با استعدادیم، چاره دیگری نداریم». باید میفهمیدم که استاد فلسفهبافی نمیکند. او بسیار رک بود و ارمنی بودن در ترکیه را این گونه تعریف میکرد.
همین اواخر، آرتو تونجبویاجیان، یک ارمنی استانبولی با استعداد دیگر، این موضوع را به خوبی توضیح داد:« برای من جنبه مثبت ارمنی بودن در اینجا همین غیر ممکن بودن آن است.با این که به دلیل هویتمان، نسبت به ما نگاهی منفی وجود دارد، ما سعی میکنیم مثبت باشیم و برای همه مفید واقع شویم. این برای من بسیارپرمعنا و ارزشمنداست. برای من، هدف از ارمنی بودن دقیقاً در همین مفهوم جای دارد».
شاید آرا گیولِر در اعلام نظر متناقض مینمود ولی شکی در استحکام نظرش وجود ندارد. وابستگی به خاک و ریشهای که در اعماق آن دویده، احترام به سنتها و فرهنگ شهرنشینی و از همه مهمتر التزام به باورهای خود، فلسفه وجود آرا را تشکیل میدهد.
او هرگز در مقوله وطنپرستی ندرخشید. هرگز، در سفرهای خود به ارمنستان سعی نکرد چیزی بگوید که اعلان آن در ترکیه به صلاح نبود. او هرگز سعی نکرد که خوشآیند کسی باشد. چه مقبول و منطقی و چه غیر ازآن، او همانی نشان میداد که بود؛ در میان ترکها ارمنی بود، در میان ارمنیان شهروند ترکیه. به دلیل وابستگی به یکی از آنها نزد جمع مقابل شرمنده نمیشد و خود را مقید به توجیه نمیدید.
کنکاش در رفتار، زندگی، هنر و موقعیت اجتماعی او در ترکیه جالب و سرگرم کننده بود. عادت نداشت از کسانی که به او جایزه داده بودند، از روزنامهنگاران ترکیهای که با تحسین دربارهاش نوشته بودند یا از رئیسجمهور ترکیه که شخصاً او را به محل اقامت خود دعوت کرده بود، بیش از یک بار تشکر کند. این عادت را از صمیم قلب پذیرفته و رفتاری غیر از آن برایش متصور نبود. باور داشت که تعلقات قومی منافاتی با دستاوردهای بزرگ اجتماعی در کشور ندارد، آن را طبیعی میدانست و بیاختیار و بدون سخن به دیگران میآموخت.
هرگز ندیده بودم که در یک بحث سیاسی شرکت کند اما همیشه این طور به نظر میرسید که با اعتماد به نفس، سختگیرانه ولی کاملاً آرام به همه میگوید: «تا بوده اینجا بودهام. پنج هزار سال است که اینجا هستم، شما چطور؟ …» .
«چشم استانبول» در طول سده گذشته در مقام یک روزنامهنگار و به منزله یک شهروند اصیل استانبولی به موازات تاریخ شهر و همراه با ایام شاد و غمانگیز آن قدم برداشته و تمام فراز و نشیبهای آن راهضم کرده بود.
«آن روزها را به خوبی به یاد میآورم. سال ۱۹۵۵م بود. باید از اجرای یک نمایش در فضای باز عکس میگرفتم. در امتداد خیابان استقلال قدم میزدم. فکر میکنید چه دیدم؟ در چهار طرف من مردم به داخل ویترین مغازههای ارمنیان ویونانی ها هجوم میبردند، لباسهای نو می پوشیدند و بیرون میآمدند. این یک غارت بود، یک غارت واقعی».
گیولِر خاطرات تلخ سال ۱۹۵۵م را در حین مصاحبه با تلویزیون سوپر هابر(۲) ترکیه در ۲۰۱۴م بازگو کرد.
در آن روزها تنها مغازه آسیب ندیده در منطقه مرکزی بِی اوغلو استانبول، در بین مغازههای متعلق به ارمنیها، داروخانه گیولِرها بود.
«داروخانه پدرم را به مرکز کمکهای اولیه تبدیل کرده و به همین دلیل به آن دست نزده بودند. تا صبح روز ۷ سپتامبر، ۷۳ کلیسا، پنج هزار و پانصد و سی وهشت مغازه و کارگاه با خاک یکسان شده بود».
شاید دلیل اینکه گیولِر را « چشم استانبول» خوانده اند این است که او شهر استانبول را با دقتی خارقالعاده حس کرده و آن را عمیقاً درک کرده بود. او چشم استانبول شده بود چون توانایی آن راداشت که خود را در مرکز ثقل داستانهای جنجالآفرین این شهر متناقص ببیند، زندگی و رنگهای گوناگون درون آن را نشا ن دهد. گیولِر عکس نمیگرفت. در وهله نخست خود وجزئیات مکانی را که بخش بزرگی از هویت او را تشکیل میداد، میسنجید. زوایای زشت، زیبا، مجلل و محقر هویت در هم آمیختهیک استانبولی، یک ترکیهای، یک ارمنی وشرم و غرور اجزای ملغمه چند قومی را در ذهن خود به تصویر میکشید. او خود استانبول بود. قسطنطنیه در درون او بود و خویشتن او در درون قسطنطنیه.
گاهی شادکام و رنگارنگ، گاهی متشنج و ناشناخته، شهری که چون بوته بزرگ ریختهگری، کوچهپسکوچهها، خیابانها و مردمی از هر رنگ و بو را در شکم خود جای داده.
گیولِر سالها پیش در مصاحبهای با نشریه ترکی هابرتورک اعتراف کرده بود که اولین تجربههای ادبی خود را با نام مستعار« علی احسان» در روزنامه ینی استانبول(۳) (استانبول جدید) منتشر کرده.
«معلوم نیست چرا فکر میکردم مرا به دلیل ارمنی بودن کنار خواهند گذاشت؟ اما بعد از پشت سرگذاشتن مسابقه، رفتم و گفتم: من آرا گیولِر هستم».
و دهها سال به همین منوال.
مطبوعات ترکیه ناچار شدند خبر درگذشتش را با نام ارمنی او با عنوانهایی چون: «یکی از بهترین عکاسان جهان»، « افتخار کشورمان»، «چشم استانبول» و صفاتی دیگر، اعلام کنند. آنها ناچار به نوشتن این کلمات بودند زیرا استاد هیچ گزینه دیگری برای آنها باقی نگذاشته بود. بگذار تاریخ نگاران این کشور به گفتن سخنان دلخواه خود درباره ارمنیان ادامه دهند. شاید، به همین دلیل است که برای من جذابترین و گویاترین داستان درباره آرا گیولِر ربطی به استانبول ندارد و مهمترین و افتخارآمیزترین لقب او «چشم استانبول» نیست … .
استاد یک بار از داستان خانوادهاش یاد کرده بود: «پدرم اهل گاراحیصار [قره حصار] و مادرم زاده استانبول بود. ما هیچ خویشاوند پدریای نداشتیم. او یتیم مانده بود. خانواده قبل از آغاز نژادکشی او را به یک مدرسه شبانهروزی فرستاده بودند. به همین دلیل، زنده مانده بود. اگر به مدرسه نرفته بود، او هم کشته میشد. فجایع بزرگ بسیاری در این کشور رخ داده. این کشور شالوده لعنت خداوند است. هیچ کس از فردایش خبر نداشته.».
تعلق خاطر خاصی به زادگاه پدریاش نداشت. خیلی دیر، به فکر بازدید از آنجا افتاد، آن هم بنا به درخواست پدرش که از او خواسته بود پیش از مسافرات به شهرهای جهان، سری به شبیـنقرهحصار بزند.
«روزی پدرم گفت : ,تو که به همه دنیا سفر میکنی به روستای پدرت علاقه ای نداری؟، .گفتم: ,بیا بریم،. پدرم به دنبال خانهاش گشت اما آن را پیدا نکرد. دنبال کلیسا بود. آن را هم پیدا نکرد. چشمهای بود که از کودکی دوست داشت دستش را در آن بشوید. اهالی روستا او را به آنجا بردند و دستش را در آن شست. دیدم گریه میکند. موقع برگشت به سیواس، در بین راه ناگهان گفت: ,آخ! فراموش کردم، گیلاس لورِل اینجا بسیار معروف است. وقتی مادرم مرا برای تحصیل به استانبول فرستاد، در راه تا به شهر برسم فقط گیلاس خوردم. عشق من به وطن با آن گیلاس آغاز میشود. بیا برگردیم و گیلاس لورِل بخریم،».
«گفتم: ,پدر، تو را به خدا، ما ۱۰۰ کیلومتر راه پیموده ایم، حالا ۱۰۰کیلومتر هم برای گیلاسها به عقب برگردیم. بعد، باید دوباره ۱۰۰ کیلومتر در این مسیر برانیم. آفتاب طلوع میکند، یک وقت دیگه میخریم،».
این یکی از کوتاهترین اما سرنوشتسازترین سفرهای زندگیاش بود که گیولِر به خاطر میآورد.
«پدرم بعد از چهار ماه درگذشت. روز تشییع جنازه، درب منزل ما را در استانبول زدند. غریبههایی بودند که گفتند دنبال داجات گیولِر آمدهاند. گفتم فوت کرده. اگر مایل هستند،میتوانند به مراسم تشییع جنازه بیایند. صندوقی با خود آورده بودند. در آن را بازکردند، پر از گیلاس لورِل بود. روستاییان میزبان پدرم در شابین گارا حیصار بودند. همه جیبم را پر کردم. رفتیم. زمانی که خواستند پدرم را در خاک بگذارند گفتم تابوت را باز کنند. آنها گفتند که نمیشود. خلاف دین است. دوباره اصرار کردم. باز کردند. مشتی گیلاس لورِل را به داخل تابوت ریختم … ».
هر بار که این داستان را میخوانم نمیتوانم جمله هراند دینک را به خاطر نیاورم: « سرانجام آب راه خود را پیدا کرد». استاد سرانجام راه خود را در یکی از گورستانهای معروف ارمنیان در استانبول یافت. «چشم استانبول » در استانبول خاموش شد، اما در جای دیگری نام او مدتها در یادها خواهد ماند.
در ۲۰۱۸م، فرمانـداری شبیـنقرهحصار تصمـیم گرفـت یکـی از خیـابانهای مـرکـز اداری شهرستان را،که به همین نام (شبینقرهحصار) مشهور بود، به نام آرا گیولِر یا به قول خودشان«شهروند افتخاری ما »، نامگذاری کند. آن« شهروندی » که پدرش به دلیل حضور در یک مدرسه شبانهروزی در روز قتلعام ارمنیان در این شهر، جان سالم به در برده بود، شهری که در مدارس آن هر روز سوگند دانشآموزان با گفتن این جمله آغاز میشود: « من یک ترک هستم، صادق و سختکوش هستم». در شهری که روزگاری تصمیم گرفته بودند تا « آرا » ها دیگر نباید در آنجا قدم بزنند.
ولی او آمد و گفت: «من آرا گیولِر هستم » …
پینوشتها:
Istiklal
Super Haber
Yeni Istanbul
منبع:
www.art-collage.com (16.08.2020)