فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۷
مـاراتُـن
نویسنده :  آناهیت توپچیان/ ترجمه دکتر قوام‌الدین رضوی‌زاده

آناهیت و آلکساندر

روز دوشنبه ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۱ (۲۹ شهریور ۱۴۰۰) خبری غم انگیز و بهت‌آور همه هنرمندان و اهل قلم را تکان داد: درگذشت هنرمند توانا و مردمی ارمنستان، آناهیت توپچیان. تنها هفده روز پیش از آن، نویسنده بزرگ و انسان بی‌نظیر، آلکساندر توپچیان، روی در نقـاب خاک کشیده و دوستدارانش را عمیقاً سوگوار ساخته بود. مرگ این دو انسان بزرگوار و هنرمند برای تمام کسانی که به سرنوشت دردناک انسان معاصر می‌اندیشند، ضایعه‌ای جبران‌ناپذیر بود زیرا دغدغه ذهنی همیشگی آناهیت و آلکساندر، انسان بود. انسان فراتر از ملیت، دین، مذهب، ایدئولوژی و سرزمین و البته، سرنوشت غم‌انگیز ملت ارمن همیشه و در همه جا مرکز اندیشه و کار هنری آنان قرار داشت. آناهیت و آلکساندر همه جا با هم دیده می‌شدند. یکی نیمه دیگری بود. دو عاشق و معشوق جدا‌ناپذیر و افسانه‌ای. بی‌شک آناهیت مرگ آلکساندر را تاب نیاورد. داستان کوتاه «ماراتُن» از آناهیت توپچیان از نوشته‌های شگفت‌انگیز اوست که در آن گاه به طور نمادین و گاه آشکارا از مرگ سخن می‌گوید. انگار در این داستان نمادین آناهیت و آلکساندر به صورت دو دونده نمایان می‌شوند و با هم می‌دوند و با هم حرف می‌زنند. برداشت محتوای داستان با خواننده است و من در این باره چیزی نمی‌گویم. این داستان از مجموعه بانویی بدون خانه ثابت برگزیده شده که به‌زودی چاپ و در اختیار خوانندگان قرار خواهد گرفت. من در فرصت‌هایی طلایی که برایم پیش آمد و در ملاقات‌ها و گفت‌و‌گوهای بسیار و طولانی‌ای که با این دو انسان شریف، بزرگوار و انسان‌دوست داشتم، هیچ‌گاه سخنی از مرگ نشنیدم، هر‌چه بود سخن از زندگی بود و دردهای انسان و یافتن مرهم‌های ماندگار بر دردهای انسان معاصر فارغ از جنسیت، زبان، ملیت، اعتقادات و سرزمین. آناهیت و آلکساندر روشنفکرانی بودند که جهانی می‌اندیشیدند و همواره بر اعلامیه جهانی حقوق بشر تأکید داشتند. بی‌شک در فرصتی دیگر خاطرات خود را از این دو گوهر تابناک فرهنگ و اندیشه برای خوانندگان محترم به رشته تحریر در خواهم آورد.

قوام الدین رضوی زاده

 

ـ به کجا چنین شتابان؟

ـ به پایان خط.

ـ پایان خط یعنی چی؟

ـ پایان خط یعنی پیروزی.

ـ پیروزی؟

ـ بله.

ـ چرا نگیم پایان خط یعنی مرگ؟

ـ در واقع شاید این طور باشه، اما یه مرگی در دل پیروزی.

ـ این چه پیروزی است اگه در دل مرگ حاصل بشه؟ (لبخند ریشحند‌آمیز).

ـ پیروزی درباره دلهره مرگ. پیروزی تو نجات توست.

ـ اما در کدام پایان؟

ـ این رو نمی دونم، اما می دونم که حتماً باید پیروز شد …. یعنی که باید دوید. اگر بایستیم مرگ حتمی است …. و اما در صورت ترک زمین مسابقه که سستی به حساب میاد، پایان کاره ….

ـ اما پایان خط هم پایان کاره. پایان هم یعنی مرگ.

ـ شاید، ولی پایان خط در عین حال پیروزیه ….

ـ اگه قرار به لذت بردن نباشه، پیروزی به چه درد می خوره، حالا که قراره پایان باشه، سرانجام باشه؟

ـ این پایان متفاوتیه، یه پیروزی دیگه است …. برخورداری از امید به پیروزی است ….

ـ پایان همیشه پایانه، مرگه ….

ـ شاید، اما ایستادن هم عین مرگه …. باید دوید، پیش رفت.

ـ پیش رفت؟ اما تا کجا …. به سوی آینده‌ای تابناک؟ (با ریشخند)

ـ قبلاً بهت گفتم: پیش رفتن تا پایان خط.

ـ نمی‌فهمم، به چه درد می‌خوره؟

ـ برای بردن، برای پیروز شدن.

ـ پیروز شدن برچه؟ پیروز شدن برچه کسی؟

ـ بر مرگ.

ـ دویدن به سوی مرگ برای پیروز شدن بر مرگ؟ هیچ نمی‌فهمم ….

ـ من هم نمی‌فهمم، اما می‌دونم که باید دوید، و‌گرنه این خطر هست که عقب بیافتیم ….

ـ نسبت به چه چیز عقب بیافتیم؟

ـ نسبت به دیگران، از زندگی عقب بیافتیم …. از همه چیز عقب بیافتیم ….

ـ ولی زندگی فقط در مقابل ما نیست، همه جا هست، دور و بر ما ، اینجا ….نگاه کن! اگرحسش نمی‌کنیم، برای اینه که داریم می‌دویم …. باید بایستیم!

ـ مخصوصاً نباید بایستیم ! نه ! نایست.

ـ به نظرم می آد که ما کنار زندگی می دویم، نه دنبال زندگی، می دویم و زندگی را پشت سر می‌گذاریم… در واقع، از زندگی می گریزیم. لازمه که بایستیم!

ـ نباید ایستاد، ایستادن خیلی خطرناکه ، مرگ حتمی است. زندگی حرکت به جلوست….

ـ اما این که زندگی نیست …. زندگی چیز دیگریست، چیزی که از آن بی‌خبریم ….

ـ و اون چی هست؟

ـ نمی‌دونم، در هر صورت این نیست …. زندگی مطلقاً این نیست ….

ـ ایستادن هم ابداً زندگی نیست؛ اگر می‌ایستادی، خودت را مسخره می‌کردی، به تو می‌خندیدن، چون گذاشته بودی زندگی بر تو پیشی بگیره ….

ـ گذاشته بودم کدام زندگی بر من پیشی بگیره؟ چه بلاهتی ! من خسته‌ام …. کاشکی راه می‌رفتیم.

ـ ولی همه دارند می‌دوند!

ـ نه همه، نگاه کن، جمعیت را می‌بینی، تکان نمی‌خوره، نظاره‌گره، کف می‌زنه …. فریادها بلند می‌شه، فریادهای غیر قابل فهم.

ـ هر کس نقش خودش را داره؛ عده‌ای می‌دوند، عده‌ای دیگر …. و آنها که نمی‌دوند به این دلیله که نمی‌تونند بدوند. اگر قادر بودند، می‌دویدند، مثل ما، همراه ما، در کنار ما.

ـ به نظرم می‌آد که آنها هم می‌دوند، اما در جا می‌دوند.

ـ چه چیزی بهت این احساس را می‌ده؟

ـ نگاه کن چقدر تنفس‌شان با زحمت صورت می‌گیره.

ـ دویدن در جا همیشه دویدنه، اما …. در جاست.

ـ می‌خوای بگی که هیچ وقت به جایی نمی‌رسن؟

ـ البته که نمی‌رسن …. کور هستن، پیکان‌ها را نمی‌بینن. بنابراین، نمی دونن در چه جهتی بدون. اگه می‌دیدن می‌دویدن.

ـ اما پیکان‌ها برای نشان دادن جهت‌های نادرست به وجود آمدن! بعضی از پیکان‌ها که بر روی بادنماها قرارداده شدن قطعاً به جز جهت باد را نشون نمی‌دن.

ـ هیچ اهمیتی نداره، جمعیت از وجودش بی خبره، به هیچ چیز فکر نمی‌کنه و از فکر کردن سر باز می‌زنه ….آدم‌ها عادت دارن که به پیکان‌ها اعتماد کنن، خیلی ساده است، آنها نیازی ندارن که به مغزشان فشار بیارن تا بدونن در کدام جهت بدون.

ـ بله، خوب اما می‌تونن راه بد را انتخاب کنن!

ـ خوب یا بد، مطرح نیست، تمام راه ها به رُم ختم می‌شه.

ـ ما هم به رُم می‌رسیم؟

ـ کسی نمی‌دونه؛ یا به اونجا می‌رسیم، یا به اونجا نمی‌رسیم …. هیچ چیز معلوم نیست.

ـ می‌خوای بگی که تمام پیکان‌ها، از جمله پیکان‌هایی که جهت مخالف را نشون می‌دن به سوی رُم راهبری می‌کنن؟

ـ کاملاً، همین جوره.

ـ در این صورت تمام این پیکان‌ها به چه دردی می‌خورن؟

ـ وادار کردن به نمایاندن راه نادرست ….

ـ برای رفتن به کجا؟

ـ به رُم.

ـ اما با وجودی که می‌گی که در هر صورت، راهی را که در پیش می‌گیرن هر چه باشه، به رُم می‌رسن؟

ـ البته.

ـ خوب، به چه دردی می‌خوره؟

ـ برای اینکه راه بند‌هایی نباشن ….تا اینکه آدم‌ها از راه های مختلف به رُم برن.

ـ آنها فکر خیلی خوبی کردن.

ـ آنها؟ منظور از «آنها» چه کسانی است؟

ـ آنهایی که پیکان‌ها را نصب کردن.

ـ چون که کسانی هستن که پول به آنها داده شده تا پیکان‌ها را نصب کنن؟

ـ من در این مورد هیچی نمی‌دونم، اما امکان داره. پیکان‌ها به خودی خود در نیامدن. و با این حال هیچ کس این افراد را نمی‌شناسه. شناختنشون جالب خواهد بود.

ـ چه اهمیتی داره، باد جهت پیکان‌ها را تغییر می‌ده.

ـ بنابراین، لازمه که کسی مأمور بشه تا اونها را در جهت درست بگذاره.

ـ چه فایده‌ای داره اونها را به حالت اوٌل برگرداند، چون که خیلی زود به طرف دیگه می‌چرخن….وانگهی کی می‌تونه بگه که فلان جهت درسته. هیچ کس نمی‌دونه. زندگی این جوریه. وانگهی، در زندگی و در طبیعت هر چیزی در هر لحظه می‌تونه تغییر کنه …. هیچ چیز پایدار نیست…. فقط یک چیز قطعیه و اون هم اینه که تمام راه‌ها به رُم ختم می‌شه، و اینه که اهمیت داره.

ـ از کجا این قدر مطمئنی؟ قبلاً رُم بودی؟

ـ نه، ولی دارم می رم اونجا. به اونجا خواهم رسید. عاقبت همه مون به اونجا خواهیم رسید.

ـ رسیدن به اونجا؟ اما اگه قراره همه به اونجا برسیم، این یعنی که پایان، ته خط، پایان دنیا. می‌فهمم. رُم پایان دنیاست ،پیروزیه، ته خطه …. مرگه (بی‌دلیل و یک‌پی می‌خندد). خوب پس چرا باید شتاب کرد، این قدر تند دوید، چرا باید عجله کرد؟ وانگهی من خسته‌ام، خیلی خسته. بایست، کمی استراحت کنیم.

ـ امکان نداره، توقف یعنی مردن.

ـ دویدن هم مرگه، رسیدن هم مرگه. خواهش می‌کنم، کمی راه بریم.

ـ وای نه، خیلی خطرناکه، آنها نابودمان خواهند کرد، آنها که پشت سرمان می‌دوند. دقت کن، تو نباید خسته بشی.

ـ من دیگه نمی‌تونم نفس بکشم، دیگه نمی‌تونم ، منو ببخش … لازمه که بایستم … ظاهراً من مدتی است رسیده‌ام.

ـ ولی تو هنوز نرسیدی … یه کمی تلاش کن، تمرکز کن!

ـ دیگه نمی‌تونم، از پا در اومدم.

ـ پیروزی خیلی نزدیکه، اونجا را نگاه کن ، روی تپه، خیلی نزدیکه، یه دختر زیبا با موهای طلایی، تاج افتخاری به دست داره و نزدیک بلوط باشکوهی ایستاده.

ـ من تپه‌ای نمی‌بینم، من تنها زمینی برای آیش و بوته‌زاری خشک می‌بینم و در کنارش پیرزنی کاملاً پژمرده ….و کمی دورتر رودخانه‌ای می‌بینم با آب‌های تیره.

ـ با این حال طبق پیکان باید باز هم بدویم و هیچ چیز نشون نمی‌ده که رودخانه‌ای هست.

ـ پیکان درونی به من می‌گه که به هدف رسیده‌ام…. (با حالتی گیج و منگ). این رُم هست؟ پاپ کجاست؟ مرا تا پیش پاپ راهنمایی کنین تا تعمیدم بده! (با حالتی ناشی از خلسه)

ـ مرا می‌بخشی، من نه می‌تونم تو را همراهی کنم و نه انتظارت را بکشم. باید شتاب کنم وگرنه دیر می‌رسم.

ـ دیر نسبت به چه؟

ـ نسبت به بقیه، نسبت به زندگی، تأخیر در رسیدن به پایان خط.

ـ پس بدو، بدو ! من قبلاً رسیدم …. به پایان خطم (از پا در آمده، می‌افتد).

ـ هر کس به آخر خط خودش می‌رسه. این قانون زندگی است. اگر می‌ایستادم، جمعیت مرا نمی‌بخشید. مرا ببخش، باید بدوم ….آنها درکم نمی‌کنند …. آنها کر و کورند. باید بدوم …. خداحافظ …. من تقریباً آخر خط هستم ….

ـ (جمعیت کف می‌زند، فریاد می‌کشد. قهرمان ما در حال دویدن از کنار این جمعیت می‌گذرد و با گذشتن از خط پایان، در افق ناپدید می‌شود).

پاریس ۱۹۹۵

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۷
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید