فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۴۳
معرفی کتاب مادربزرگ من
نویسنده: ادوارد هاروتونیان
فتحیه چتین نویسندۀ کتاب مادربزرگ من در سال۱۹۵۰م در شهر کوچک معدن در استان الازیغ ترکیه دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود و شهرهای محمودیه و الازیغ گذراند. مدتی به شغل معلمی مشغول شد و هم زمان به تحصیل در دانشکدۀ حقوق آنکارا پرداخت.
در سال۱۹۸۰ با روی کار آمدن نظامیان، فتحیه چتین بازداشت و به سه سال حبس در زندان نظامی آنکارا محکوم شد. در حال حاضر فتحیه چتین در استانبول اقامت دارد، از وکلای بنام و مبارز ترکیه و عضو انجمن وکلای استانبول است، عضو کمیتۀ اجرایی حقوق بشر استانبول و سخنگوی گروه کاری حقوق اقلیت هاست. او وکالت هراند دینک، روزنامه نگار و سردبیر روزنامۀ دوزبانۀ آگوس را در دادگاه های ترکیه برعهده داشته و پس از کشته شدن او وکالت خانوادۀ دینک برعهدۀ اوست.
کتاب مادربزرگ من در سال ۲۰۰۴ در ترکیه انتشار یافته، در مدتی کوتاه به چاپ هفتم رسیده و به زبان های انگلیسی، فرانسه، یونانی، ایتالیایی و ارمنی ترجمه شده است. دراین معرفی از دو ترجمۀ ارمنی کتاب که در سال ۲۰۰۶ در ایروان و حلب (سوریه) انتشار یافته سود جسته ایم.
مادربزرگ که همه او را زنی ترک با نام سحر می دانستند به امید یافتن کسان خود در امریکا نزد نوه اش زبان به ((اعتراف)) می گشاید و می گوید ارمنی است و تا سال۱۹۱۵ مسیحی بوده است. مادربزرگ از کشتار ارمنیان، تخلیۀ روستاها و تبعید و کوچ اجباری مردم که خود نیز از آنها بی نصیب نمانده سخن می گوید.
حیاط سرد مسجد با حصار سنگی بلند و یک سکوی سنگی که بر آن تابوت مادربزرگ گذاشته شده است.
((ما غمگین و دل شکسته به اتفاق زن ها در خلوت ترین گوشۀ حیاط مسجد در انتظار بودیم و هر تازه واردی را در آغوش می گرفتیم و می گریستیم. در این حال یک نفر از جمع آقایان با قدم های تند و ناراحت به ما نزدیک شد و پرسید:
– اسم پدر و مادر خاله سحر چه بوده؟
زن ها در پاسخ مردد ماندند. سکوت و تبادل نگاه ها آنقدر به درازا کشید که جلب توجه کرد. سرانجام یکی از زن ها، خاله زهرای من، به زبان آمد:
– اسم پدرش حسین بود، اسم مادرش اِسما.
همین که خاله ام این اسامی را به زبان آورد همۀ نگاه ها انگار برای تأیید، متوجه من شد و یا این طور به نظرم رسید.
وقتی مرد با فراغت خاطر کسی که به پاسخ دلخواه رسیده، از جمع این زن های خاموش به سمت آقایانی که در کنار سکوی سنگی جمع شده بودند بر می گشت، این کلمات انگار از قلبم برخاستند و با شکستن سکوت بی اختیار بر لب هایم جاری شدند:
– اما این درست نیست. اسم مادرش اسما نیست، ایسکوهی است. اسم پدرش هم حسین نیست، هوانس است…)).
در اجتماعی که نویسندۀ کتاب مادربزرگ من زندگی می کند کتمان حقایق و گریز از واقعیات نه تنها در طول زندگی افراد که پس از مرگ نیز ادامه می یابد و آنهایی که به گونه ای از حقیقت آگاه هستند به دلایلی ترجیح می دهند از آن سخن نگویند.
خاله سحر، که آن روز همچون یک زن ترک مسلمان به خاک سپرده می شد، یکی از هزاران کودک مسیحی ای بود که از والدینی ارمنی زاده شده بود، اما موج سهمگین نژادکشی ارمنیان او را از آغوش گرم خانواده و از محیط و فرهنگ خود ربوده و سرنوشتی دیگر برای او رقم زده بود. نام اصلی او هِرانوش بود و دو برادر کوچک تر به نام های خورِن و هِرایر داشت. هرانوش، بزرگ ترین فرزند خانوادۀ گاداریان، تا سن ده سالگی در روستای هاباب، از توابع بالو، در استان اِلازیغ ترکیۀ کنونی می زیست. در آن زمان روستای هاباب ۲۰۷ خانوار و سه کلیسا داشت که یکی از آنها کلیسای جامع (وانک) بود.
در بهار سال ۱۹۱۵سربازها به روستا حمله ور شدند، همۀ مردها را دستگیرکردند و به نقطۀ نامعلومی بردند. پس از چند روز زنان و کودکان روستا را نیز از خانه و کاشانه بیرون کردند و آنها را به تبعیدی اجباری به مقصدی نامعلوم راندند. در محلی به نام چِرمیک، گروهبان حسین، رئیس پاسبان های محل، هرانوش را به زور از دست مادر ربود و به خانۀ خود برد. حسین که فرزندی نداشت او را به فرزندی پذیرفت و نام او را سِحِر گذاشت. او نسبت به سحر رفتاری پدرانه و محبت آمیز در پیش گرفت، اما دخترک از بی مهری همسر او، اِسما، در رنج بود. ((حسین که مایل بود به او پدر بگویم روزی از رفتار همسرش چنان به خشم آمد که غرید: نفرین به سلطان رشاد[۲] که هر بی سروپایی را به خانمی رساند و بچه های مثل نور چشم مردم را کلفت آنها کرد)).
حسین در جوانی در گذشت. پس از او روزگار سحر دشوارتر شد. در چرمیک، هشت دختر از روستای هاباب دروضعیت او بودند، با این حال زن ها می گفتند که وضع سحر بهتر از دیگران است.
در پانزده سالگی سحر را به همسری خواهرزادۀ اسما، که جوانی عاطل و بی کاره بود، در آوردند. آنها صاحب چند فرزند شدند.
فتحیه چتین در کتاب مادربزرگ من گوشه هایی از زندگی و خاطرات مادربزرگ و تأثرات خود را از رویارویی با حقایقی که در کشورش از آنها سخن نمی رود بیان کرده است. مادربزرگ در سال های آخر عمر نزد نوه اش پرده از راز دل بر می دارد و شمه ای از سرگذشت تلخ خود را تعریف می کند و از او برای یافتن بازماندگان خانواده استمداد می جوید. فتحیه موفق می شود تنی چند از بستگان ارمنی مادربزرگ را در آن سوی اقیانوس پیدا و با آنها ارتباط برقرار کند، اما برای مادربزرگ دیگر بسیار دیر شده بود.
شهر کوچک معدنِ اِرغانی، زادگاه فتحیه چتین، که اکنون به نام معدن یا به گویش محلی مادِن خوانده می شود، یکی از توقف گاه های راه ابریشم بوده است و رود دجله از میانۀ آن می گذرد. زمانی در همین شهر هایراپِت اِفندی پدربزرگ هرانوش معلم بوده است.
مرگ زود هنگام پدر سبب می شود که مادر فتحیه با سه کودک خردسال به خانۀ پدربزرگ برود و بچه ها در کنار مادربزرگ، که محور اصلی و همه کارۀ خانواده بود، بزرگ می شوند.
((هرکاری از دست مادربزرگ بر می آمد. گاهی او را می دیدیم که سیگار پدربزرگ را می پیچد و در قوطی نقره ای می چیند، گاهی برای مداوای سرماخوردگی به پشت پدربزرگ بادکش می اندازد… گاهی از پارچه های کهنه، با جور کردن نقش و رنگ، روانداز یا سجاده می دوزد،گاه با پنج میل جوراب و دستکش می بافد. دست پخت مادربزرگ نیز زبان زد بود. سخت ترین و پرکارترین غذاها از زیر دست او به قدری خوشمزه در می آمد که هر که می خورد از تعریف آن دست بردار نبود…)).
مادربزرگ قصۀ معروفی داشت به نام ((پِزِز باجی)) که قصۀ دوست داشتنی همۀ بچه ها بود. بچه ها و نوه هایش با شنیدن این قصه بزرگ شده بودند و خود نیز آن را برای فرزندان و نوه های خود تعریف می کردند، اما بچه ها و شاید بزرگ ترها هم نمی دانستند که پِزِز یا بِزِز به زبان ارمنی به معنی سوسک و پزز باجی همان خاله سوسکۀ قصه های ایرانی است که مادربزرگ از دوران کودکی، زمانی که هنوز هرانوش نام داشت، در خاطر نگاه داشته بود.
نوۀ از همه جا بی خبر در کمال ناباوری از هویت مادربزرگ و روزگار تلخ و تاریکش با خبر می شود. ((ما می دانستیم که مادربزرگ و پدربزرگ دختر خاله و پسر خاله هستند، اما معلوم شد که این درست نیست. می دانستیم که مادربزرگ اهل چرمیک است. این هم درست نبود. مطالب بسیاری که می پنداشتیم حقیقت اند، غلط از آب در آمدند)).
او برای رعایت حال نوه اش و یا شاید به ملاحظاتی دیگر دربارۀ خود تقریباً سکوت می کرد و آنچه می گفت از سرگذشت نزدیکان و کسانش بود. ((مادربزرگ حوادث را بدون شرح وتفسیر تعریف می کرد، به خصوص، از بیان احساس و نظرش اجتناب می ورزید)).
در شرح حال او، رنج ها و محرومیت های دوران خردسالی، زمانی که او را از دامن مادر جدا کردند و تنها و یتیم در محیطی بیگانه افکندند، رنج بیکسی و بی هم زبانی، رنج بی خبری از عزیزترین کسان و فشارها و ناملایماتی که در سراسر عمر با او همراه بوده بازتاب نیافته است، اما شرح ماجراهایی که مادربزرگ دربارۀ دیگران بیان کرده، عمق فاجعه ای را که هرانوش و بسیاری دیگر در شرایط او، سراسر عمر را با آن زیسته اند آشکار می سازد. ببینید آیا می توان چنین صحنه ای را فراموش کرد و سر آسوده بر بالین نهاد؟
((پس از عبور از پل معدن در هاولِر مادربزرگ پدریم دو نوه اش را به آب انداخت. آن دو کودک، بچه های عمویم بودند که هم پدر و هم مادرشان را از دست داده بودند و خودشان هم دیگر نمی توانستند قدم بردارند. یکی از بچه ها بلافاصله زیر آب رفت اما دیگری سر از آب درآورد. مادربزرگ سر بچه را دوباره توی آب فرو برد، بچه دوباره سر از آب در آورد و یک بار دیگر روشنایی دنیا را دید. مادربزرگ پدریم باز سر بچه را توی آب کرد… بعد خودش را هم توی آب های وحشی انداخت و ناپدید شد)).
هر بار که مادربزرگ خاطرۀ تلخی را به زبان می آورد این جمله را تکرار می کرد: ((آن روزها بروند و دیگر برنگردند)).
مادربزرگ، زنی که در شرایط بسیار دشوار و مصیبت بار زیسته و عمری در برابر انواع ناملایمات ایستادگی کرده بود، چرا وقتی ماجرا به خودش، به هویت واقعی اش می رسید سکوت می کرد؟ چرا نمی توانست حتی در محیط خانواده، نزد فرزندان و نوه هایش هویت خود را آشکار سازد؟ چرا از ابتدایی ترین حق هر انسان، که یاد کردن از پدر و مادر و برادران است، از به کار بردن نامی که پدر و مادربه او داده اند و از شرح روزگار فجیع خود اجتناب می کرد؟ این خصوصیات تنها ازآن مادربزرگ نبود. همۀ کسانی که در شرایط او زیسته اند در همین حالت انفعالی قرار گرفته اند که حاصل جو حاکم در جامعه بوده و هست، جوی که با نفی گذشته ها و انکار تاریخ راه را برای ادامۀ بی عدالتی ها هموار می سازد.
کتاب مادربزرگ من، در عین اختصار،گویای حقایق تکان دهنده ای است که خواننده نمی تواند مانند یک شرح حال ساده با آرامش خاطر آن را بخواند و کنار بگذارد. با اینکه نویسنده نیز مانند مادربزرگش به شرح جزئیات و تفسیر اتفاقات نمی پردازد، اما در همان مختصر بازگویی رویدادها نیز واقعیات گذشته و حال جامعۀ کشور همسایه مان، ترکیه را که به رغم داعیۀ مردم سالاری همچنان اسیر چنگال کوته بینی ها و تنگ نظری ها ست آشکار می سازد.
پی نوشت ها:
1- ANNEANNEM
۲- سلطان محمد پنجم (رشاد)، جانشین سلطان عبدالحمید دوم(۱۹۰۹-۱۹۱۸م).