فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۶
مادرم بخشی از رمان کوتاه ساختمان پایین باغ
نویسنده : آنوش سارگسیان / ترجمۀ امیک الکساندری

درباره نویسنده
آنـوش سارگسیـان، نویسنـده، روزنامه‌نگار و مترجـم ارمنـی، متـولد ۱۹۷۱م در شـهـر تفـلیـس گـرجـستان اسـت. او تحصیـلات عالی را در رشتـه روزنامـه‌نگاری دانشکـده زبان و ادبیات ارمنی در دانشگاه دولتی ایروان به اتمام رساند. سپس، در دوره‌هـای درسـی «معیـارهای بیـن‌المللی روزنامـه‌نگاری» مؤسسـه گـزارش‌های خبـری جنـگ و صلح(۲)لنـدن شرکـت کـرد. در سـال‌های ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴م، از طـرف همین مؤسسه در گـردهـمایی‌های تشکـیل شبکه‌های خبـرنگاری قفـقاز جنـوبی در تفلیـس حضـور یافـت. از ۱۹۹۹م تا کنـون، عضـو انجـمن روزنامه‌نگاران ارمنستان و همچنین، عضو مرکز رشد فعالیت‌های فکری در ایروان است. وی از انجمن روزنامه‌نگاران ارمنستان، دفتر نمایندگی شـورای امنـیت و همـکاری اروپا در ایـروان و نـیز دفاتر سازمـان‌های بین‌المللی در ایروان جوایزی دریافت کرده است.

آنوش سارگسیان قلم خود را در عرصه ادبیات داستانی نیز آزموده و نوشته‌های وی در مجلات و تارنماهای مختلف ادبی ارمنستان منتشر شـده است. در ۲۰۱۸م، رمان کوتـاه او با نام ساختمان ِپایین ِباغ انتشار یافت که در آن زندگی‌نامه شخصی نویسنده و زندگی اجتماعی دهه‌های ۱۹۷۰و ۱۹۸۰م ارمنستان شوروی بازتاب یافته است. کتاب دوم وی به نام آنو مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه و یک رمان کوتاه است. داستان‌های این مجموعه در ۲۰۱۹م رتبه اول ادبیات نثر را از سومین جشنواره کتاب ایروان دریافت کرده. برخی از داستان‌های کوتاه وی به زبان‌های گرجی، روسی و فارسی ترجمه شده است.



مادر وخواهرم در همسایگی هم زندگی می‌کنند. هروقت از ایروان به خانه مادرم در شهر وانادزور می‌روم هر دوی آنها را هم‌زمان می‌بینم.

ـ آمده‌ام خانه پدری ! مهمان نمی‌خواهید؟

با لبخند می‌گویند:

ـ می‌خواهیم، می‌خواهیم، بفرما.

ـ پس به مناسبت آمدنم یه « شاباش» بدهید.

ما عین پارتیزان‌های فیلم‌ها بدون توضیح و بدون حرف تاریخچه همه کلمات قراردای بین خودمان را بلدیم. منظور از « شاباش» یک فنجان قهوه است. من و خواهرم خنده‌هایمان گل می‌کند و مادرم با آغوش باز پیش می‌آید : « باز شما شیطان بلاها افتادید به جان هم».

برای « به جان هم افتادن ما» چیز زیادی لازم نیست. کافی است تا همدیگر را ببینیم. از همان دوران بچگی همین طور بود. وقتی روبه‌روی هم می‌نشستیم و توی چشم‌های هم زل می‌زدیم مسابقه می‌دادیم ببینیم کدام یک از ما زودتر می‌بازد. باختمان هم شلیک خنده دیوارشکنمان بود، از آن خنده‌هایی که گل‌های درخت توت را از خواب بیدار می‌کند.

در خانه پدری‌مان، مادرم همه وسایل را به همان ترتیبی چیده که در اوان کودکی‌مان بودند. قدیم‌ها، مادرم عاشق تغییرات بود اما حالا سال‌های سال است که همان گلدان را جلوی همان پنجره گذاشته، همان شمعدان را در همان سمت تلویزیون، مبل‌ها را پهلوی همدیگر با همان فاصله. قبلاً، نوآوری‌های مادرم را دوست داشتم، حالا از محافظه‌کاری او خوشم می‌آید. در نظم و ترتیب وسایل خانه‌اش، ثبات جهان هستی را می‌بینم که مرا به یاد آسمان کودکی‌ام می‌اندازد و همین کافی است که نفس راحتی بکشم. فقط، عالی‌جناب «هولتز»، میز ناهارخوری آلمانی ما، جایش عوض شده: از جایگاه بلندمرتبه مرکزی به کنار پنجره رفته است اما هر وقت چشمش به من می‌افتد با آقامنشی و متانت آلمانی‌مآب تعظیم می کند. گوشه و کنار خانه مادرم همیشه عطر خاصی دارد.گاهی، بوی کمد ظروف مادربزرگم را از آنها حس می‌کنم. احساس می‌کنم اگر دستم را دراز کنم تکه نباتی از گوشه کمد پیدا می‌کنم که درکنج تاریکی افتاده، مثل بچه قهرکرده رو به دیوار. بالای بوفه دکوری ظروف، که قدیم‌ها از آنجا « ادبیات ممنوعه» پیدا می‌کردم، حالا تبدیل شده به جای نگهداری ماهنامه‌های سلامتی ـ بهداشتی. در قفسه‌های بوفه، لیوان‌های کریستالی و سرویس کبالتی ماهی شکل قرار دارند که شاید برای کنیاک‌خوری کنار گذاشته شده‌اند. ما هیچ وقت با آنها چیزی نخوردیم. آنها در حکم مدرک شناسایی بوفه دکوری بودند که به دست مادرمان مهر و موم خورده و چیده شده بودند اما بالاخره یک روز دست دراز من به آنها رسید و موقع شستن‌ آنها یک تکه از ماهی بزرگ به طور اتفاقی کنده شد. مادرم بلافاصله آن را چسب زد و گذاشت سر جایش.

هر دفعه صدایش می‌زنم تا از آشپزخانه بیرون بیاید:

ـ بیا دیگر مامان.

ـ همین الان، دخترم.

اما « الان» مثل آدامس کش می‌آید و به درازا می‌کشد.

ـ مامان این چه دارویی است؟

مادرم اسم دارو را می‌گوید و من خیالم راحت می‌شود. ما باید اسم همه داروهای مامان را بدانیم اما او نباید اسم داروهای ما را بداند. بله خب، نقش‌ها به تدریج جا‌به‌جا می‌شود. سابق، من و خواهرم مسائل و مشکلاتمان را اول از همه سراسیمه با او در میان می‌گذاشتیم. حالا، قبل از همه از او پنهان می‌کنیم. شاید، این هم یکی از رمز و رازهای تغییر نسل‌ است.

ـ مامان، این همه عکس را چرا ردیف کرده‌ای؟

در خانه مادرم، قفسه کتاب‌ها دیگر به کتاب اختصاص ندارد. نه، سر تا سر عکس‌های بچه‌های ما، نوه‌هایش، چیده شده. هرکدام ازعکس‌ها طوری ازسنین مختلف، طوری از قرن‌های مختلف با آرزوهای مختلف نگاه می‌کنند که انگار فیلمی از یک کارگردان سوررئالیستی باشد که قاب‌ها را به عمد به هم ریخته است. از لنز دوربین فیلمبرداری‌اش تماشا کن و لذت ببر!

عکـس‌های کودکی خـواهرم همیشه به طوری خـاص جالـب توجـه هستند. در یکـی از عکـس‌ها، خواهرم کیف مدرسه را مثل پستچـی محلـه‌مان، آقای گارنیگ، به دوشش انداخـته. «وقتی بزرگ شدم، پستچی می‌شوم. حالا می‌بینید!». هر دفعه که خواهرم این حرف را می‌زد نمی‌فهمیدیم که چرا مادرم از این آرزوی او چندان هم به شوق نمی‌آمد. آن وقت‌ها مادرم همیشه نگران خواهرم بود که « آخر و عاقبتش چه می‌شود». آهی می‌کشید و می‌گفت: «چیز دیگری به عقلت نرسید؟!» اما حالا دیگر م احتمالاً از او راضی است، چون هرکس از لیلی پرس‌و‌جو می‌کند، در جوابش با افتخار می‌گوید: «لیلی رئیس دفتر شده، چقدر عزت و احترام دارد، چقدر در کارش دقیق و منظم است».

مادرم هم وقتی مدرسه را تمام ‌کرده بی‌گمان آرزوهای زیادی داشته. شاید، آرزو داشته که هنرپیشه شود یا معلم یا خلبان. وقتی در این باره با او صحبت می‌کنم به خنده می‌افتد. مخصوصاً، وقتی اسم خلبان را می‌شنود، غش‌غش می‌خندد و من متوجه می‌شوم که خنده‌های من و خواهرم به چه کسی رفته؟

آن وقت‌ها که کوچک بودیم، گاهی که در خیابان رهگذرها مخصوصاً مردها بر می‌گشتند و به مادرم نگاه می‌کردند، متعجب می‌شدم و نمی‌دانستم چه چیزی در مادرم مردها را جذب می‌کند؟ او برای من صرفاً مادر بود و این یعنی همه چیز و اما مادرم، هنوز زیبایی زنانه او در حال شکوفایی بود. گونه‌های صورتی رنگ و بر آمده‌اش وقاری اشرافی به چهره‌اش می‌بخشیدند. مادرم با آن ابروهای ظریف و نازک اما گره خورده و چشمان بسیار درخشان، گاهی در نظرم مثل هنرپیشه زن فیلم‌های سینمایی می‌آمد که به طور اتفاقی در جایی افتاده که به او تعلق ندارد اما به پیش می‌رود. می رود تا چیزی را پیدا کند. همیشه، در جست‌و‌جوی چیزی است.

من باور داشتم که مادرم در آن مسیر ممتد پیروز خواهد شد. اعتماد به نفس مادرم صلابت کوه را داشت. آه و ناله نمی‌کرد. همیشه برای یک روز، یک هفته یا یک ماه پس‌انداز داشت. حتی، برای آینده ما هم پولی کنار گذاشته بود ولی بانک‌ها و دولت دست همه مردم را در حنا گذاشتند زیرا ماحصل آنچه از جوانی خود دریغ کرده، نپوشیده و نیاراسته بود در نظام فرو پاشیده شوروی و با وعده بانک‌های منحل شده، باد هوا شد. مادرم هر وقت یادش می‌آمد می‌گفت: « از زلزله ارمنستان می‌گفتند اما زلزله بزرگ‌تری در راه بود. فروپاشی شوروی هم کم زلزله‌ای نبود».

او الان هم در اجرای برنامه‌هایش محکم و هدفمند است. اگر تصمیمی بگیرد، حتماً به سرانجام می‌رساند. من از توانایی‌اش در طرح برنامه و محاسبه اولیه بودجه و پس‌اندازها درشگفتم. او، که در اوان جوانی، پدر و برادر کوچکمان را در تصادف رانندگی از دست داده بود، هرگز در کنار شانه‌هایش کوه اعتمادبخش مردانه را ندید. خودش تکیه‌گاه خودش شد. همیشه، تکیه‌کلام مادربزرگش را تکرار می‌کرد: « خدا بیامرز ننه تاگوهی راست می‌گفت که دستت را روی زانوی خودت بگذار و بلند شو».

وقتی از مادرم تعریف می‌کنیم، خیلی خوشش می‌آید. همیشه خوشش می‌آمده. مخصوصاً، بعد از ظهرهایی که از سر کار به خانه می‌آمد تا به جلسه اولیای دانش‌آموزان مدرسه برود، قبل از رفتن، می‌بایست تحت بازبینی کارشناسی ما قرار می‌گرفت. هر بار، جلوی آینه شال را با مدل‌های جدید روی پالتویش می‌بستم و می‌گفتم: « آهان ! این جوری خوب است، قشنگ شدی. مامان! چه می‌شود پشت چشم‌هایت رو هم سایه بزنی؟ ها؟». از روبه‌رو و پشت سر، از روی شانه‌ها، از هر طرف وراندازش می‌کردم. یک پالتو پوست شیک و زیبا کم داشت و سایه چشم که تیپ و ظاهر دلخواهم را پیدا کند. خیلی دلم می‌خواست که او هم مثل مادر هم‌کلاسی‌ام روی پلک‌ها و چشم‌هایش خط چشم بکشد و با سایه رنگشان کند.

ـ دختر جان ! آخر مردم چه می‌گویند؟

ـ چه می‌گویند مامان؟ چه می‌گویند؟

مادرم دیگر حرفی نمی‌زد. در را پشت سرش می‌بست و با عجله به جلسه اولیا می‌رفت.

تا امروز هم، همان طور قانع مانده است.

ـ نخست‌وزیر جان ! تو چطور می‌توانی بدون کمک جانبی، بدون ترانسفر مالی، بدون بدهی خارجی، بدون واگذاری ملک در عوض بدهی، این طور به راحتی بودجه‌ات را تأمین کنی؟

به عمد، از واژه‌های تازه رواج یافته استفاده می‌کنم. زمان او این نوع کلمات رایج نبود اما بلافاصله فکرم را می‌خواند و لبخند می‌ز‌ند:

ـ جای من را بلد نیستند ! چه کار کنم؟

ـ در یونان باستان افرادی مثل تو را به شورای عمومی دعوت می‌کردند و در ردیف اول می‌نشاندند !

به لبخند زدنش ادامه می‌دهد. درست است، دیگر مثل قدیم‌ها زیاد مجله نمی‌خواند، مگراینکه شماره‌های قدیمی مجلات خودمان را برایش ببریم، اما اخبار سیاسی و اوضاع و احوال جهان را دنبال می‌کند.

ـ مامان، فیس بوک، که تو را در صفحاتش ندارد، خیلی ضرر کرده.

چیزهایی درباره شبکه‌های اجتماعی شنیده و اطلاعاتی دارد. بعضی وقت‌ها، دخترهای من و خواهرم عکس‌های فیس‌بوکی‌شان را نشانش می‌دهند و او هم از خوشگلی، هوش و بی‌همتایی نوه‌هایش تعریف می‌کند و به خود می‌بالد. من هم ازمادرم گله می‌کنم:

ـ آن موقع، که نوبت ما بود چرا از این کلمات قشنگ قشنگ دریغ می‌کردی؟ حکومت محترمه! به اعتراضات بر حق طبقات پایین گوش فرا دهید!

ـ خب، مگر معلوم نبود که شما هم خیلی خوب بودید؟ در ثانی، دیگران باید از شما تعریف کنند.

باز هم، مثل قدیم‌ها هیچ کلمه و جمله‌ای در تعریف و تمجید ما نمی‌گوید.تعریف و تمجید همیشگی مادرم فقط همین عبارت است: « دردتان به جانم !».

ـ اما من یک اعتراض دیگر هم خدمت دولت محترمه دارم. صبح تا شب به بچه‌هایمان می‌گوییم که چقدر قشنگ و خوبند، اما باز کمشان است. باز می‌خواهند که هر روز تکرار و تأیید کنیم. هر روز، قبل از بیرون رفتن حتماً باید از ما تعریف و تمجید بشنوند. آخر، ماها چرا این قدر قانع بودیم و زود راضی می‌شدیم؟

«دولت» از زیر ابروهای گره‌خورده‌اش لبخندی درخشان می‌زند اما صدایش در نمی‌آید. من و خواهرم به خنده می‌گوییم:« برایش صرف ندارد که بشنود». مادرم که گهگاه از شنوایی‌اش شکایت می‌کند، همیشه موقع این طور سؤال‌ها ساکت می‌ماند. وقتی بدون حرف لبخند می‌زند، می‌دانیم که نشنیده و از خنده ما خوشحال و شادمان است.

ـ ببین مامان، خودمانیم‌ها ! اگر بعد از مرگ پدر در تفلیس می‌ماندی، برای خواهر شوهرت، گِرتا، عجب عروس خوبی می‌شدی !

شنوایی مادرم برمی‌گردد سر جایش: « دیگر نگو!».

خواهرم فوری خبر دست اول را نقل می‌کند:

ـ عکسش را در شبکه اجتماعی دیدم. روی « بارگاه» خودش نشسته بود و دو تا دخترهایش به اضافه دختر آن یکی برادرش داشتند روی گونه‌هایش بوسه چاپ می‌کردند.

من و خواهرم از خنده روده‌بُر می‌شویم و می‌گوییم:

ـ می‌خواستی بگویی آماده باشید داریم می‌آییم تا خونه پدربزرگ را در تفلیس از دستتان بگیریم.

ـ خانه پدربزرگ را باقی گذاشتند؟ همه را فروختند و خیلی وقت پیش، به روسیه رفتند.

ـ لا اقل، نظرمان را می‌پرسیدند. بالاخره، پدرمان هم حق و حقوقی در آن خانه داشت. لابد، تا الان هم از ما می‌ترسند.

مادرم دوباره با نگاه « ناشنوای» خودش لبخند می‌زند:

ـ کله‌پوک‌های من، باز افتادید به هم !

ـ چیه؟ چه اشکالی داشت؟ از یک جایی به ما هم ارثی می‌رسید، مثل فیلم‌های سینمایی.بعدش، راحت زندگی می‌کردیم. این طوری عدالت هم برقرار می‌شد.

ـ آره جان خودت و لابد، می‌خواستی دیوارهایش هم از طلا باشد ؟!

مادر هم به شوخی‌هایمان ملحق می‌شود:

ـ مگر من ترامپ هستم که خانه‌ام از طلا باشد ؟!

دخترم، که در دانشگاه رشته علوم سیاسی می‌خواند، توجه اش به این موضوع «تخصصی» جلب شد:

ـ مادربزرگ، ا ترامپ را از کجا می‌شناسی؟

بذله‌گویی گل می‌کند:

ـ اِلن جان، من را به خانه‌اش دعوت کرده بود. شماها که می‌گفتید طلا از مد افتاده! دیدید، تلویزیون نشان می‌داد توی شهری مثل نیویورک چطور تمام دیوارهای خانه‌اش را از طلا ساخته بود؟

ـ مادر بزرگ جان، طلا همیشه مد است. پس هر‌چه طلا ملا کنار گذاشته‌ای نشانمان بده.

ـ طلاهای کنار گذاشته من روبه‌رویم نشسته‌اند.

با گفتن این حرف نوه‌هایش را در آغوش می‌گیرد.

از باغ روبه‌روی خیابان صداها مانند نور خورشید به خانه مادرم نفوذ می‌کنند. موقع باران، وقتی آسمان با قطرات درشت دلش را خالی می‌کند و از کوه مایمِخ سرازیر می‌شود، خانه مادرم در آرامش فرو می‌رود. باران بی‌وقفه می بارد. ‌گاهی قطع می‌شود، وقتی که باد و خورشید خواب‌آلود با هم قایم‌موشک بازی می‌کنند. اگر به دقت به آسمان نگاه کنی، انعکاس شهر وانادزور را در آن می‌بینی: چند خیابان طولانی به موازات هم ردیف شده و در اطرافشان، سربالایی‌های باریک است. یک شهر کوچک با خیابان‌های رو‌در‌رو و فرسوده و روی همه آنها ردپاها،آثار و باقی‌مانده‌ها و… . دلت می‌خواهد بین همه آنها یک چیز تازه پیدا کنی: ساختمانی جدید، پارکی جدید، دانشگاهی جدید یا سالن سینما، هر چیز جدیدی که اندوه اثرات و پیامدها را نداشته باشد اما چشمانت به تو این رضایت خاطر را نمی‌بخشند. اگر هم چیز جدیدی پیدا کنی، آن هم غم‌انگیز است، بازهم ردپاها و آثار و باقی مانده‌ها هستند.تقلیدهایی که شاید مختص شهرهای کوچک‌اند، مانند کفش‌های خانـم‌های عشوه‌گر قـرنِ گذشته، با جوراب‌هایی سفیدکه نمی‌خواستند از مد روز عقـب بیفتند.

آسمـان مثل همیشـه با ما رو راست است. نگاه‌ها، چشم‌ها و افـکار‌مان را به خودمـان باز می‌گرداند. در وانادزور، باران‌ها همیشه غمناک‌اند. شاید به این دلیل که من هر بار در جست‌و‌جوی چیزی هستم که در سال‌های کودکی دیده‌ام و چیزی را که دوست دارم ببینم، پیدا نمی‌کنم. هر اسمی هم بگذاری، دلتنگی و آرزو، واقع‌بینی یا واقعیت، فرقی نمی‌کند، آسمان تصویر واقعی را مقابل دیدگان همه ما می‌گشاید.

هـر بار که به خانـه مادری می‌روم، وقتی از کنار باغ روبه‌روی خـیابان رد می‌شوم و سکوت زنگ‌دار آنجـا خبر از خالی بودن محـوطه پارک می‌دهد، در ذهنـم آن ساختمان دراز قطارمانند گذشته را تصور می‌کنم که سوتش هنوز پچپچه‌های آن دوران را در کوچه باغ پخش می‌کند. چه بسیار آدم‌های آشنا و نا آشنا، اتفاقات معلوم و نامعلوم، باران‌های کم و زیاد که آمده و از اینجا رد شده‌اند و چیزی از خود باقی گذاشته و یا همراه خود برده و به مکان دیگری رفته‌اند، به کشوری دیگر، برای همیشه اینجا را ترک کرده و مهاجرت کرده‌اند.

انرژی، نفس، هیچ چیز در طبیعت گم نمی‌شود، ازحالتی به حالت دیگر تبدیل می‌شود. فرار و گریزها نیز از خود انرژی به جا می‌گذارند، مانند انرژی بیدها و کرم‌های جونده که می بلعند و تخریب می‌کنند و خالی می‌سازند و قادرند همه جا را تبدیل به برهوت کنند. انرژی‌های مقاومت و چالش که از تصادم و تقابل آنها می‌تواند طوفان به پا شود و همه چیز را از سر راه خود براند و ببرد، مانند لرزش‌های زمین‌لرزه قبل از تشنج اعماق زمین. و بالاخره، انرژی‌ حیات و بقا که از شادی آنها جهان هستی مرتعش می‌شود و باغ‌ها دوباره زنده می‌شوند و هزاران گل عطرآگین هدیه می‌دهند.

یک نمونه‌اش مادر خودم که جلو چشمانم است. فیلم زندگی او از هر فیلم سینمایی دیگری برای من، اثرگذارتر است.

من فرار مادرم را دیده‌ام، وقتی پس از مرگ پدر تفلیس را ترک کردیم و پشت سرمان، حتی یک دستمال هم برای بدرقه ما تکان داده نشد. ما نه از بیگانه، نه از بیابان، نه از ترس بلکه از دست خودی‌ها و خانواده پدرمان فرار کردیم.

من شاهد مقاومت مادرم بوده‌ام وقتی که زیرزمین خانه جدیدمان را در شهر گیروواکان (آن موقع هنوز نام وانادزور را روی آن نگذاشته بودند)، از تصاحب دیگران حفظ می‌کردیم اما آخرش قهر طبیعت و زلزله آن را به زور از ما گرفت. گویی، به ما فهماند که ماندن و زندگی کردن در چنین خانه‌ای با آن همه زهر و ناسازگاری ارزش ندارد.

و بالاخره، اکنون مادرم را می‌بینم. مادرم را، که به جای همه بهانه‌ها و دلایل دلگیری، لبخند زدن را انتخاب می‌کند و وقتی « طلاهایش» را کنار خود می‌بیند درخشان مانند درخت توت لبخند می‌زند.

من در مقابل خود سه انسان متقاوت، سه زن متفاوت را می‌بینم که هر سه آنها مادرم هستند. وقتی جلوی کتابخانه‌اش که عکس‌هایمان را در آن قرار داده می‌ایستم و یکی یکی به همه عکس‌ها لبخند می‌زنم، مادرم مشغول کاری در آشپزخانه است. خیلی دلم می‌خواهد بیاید کنارم بنشیند. مثل روزهای کودکی سرم را روی زانوهایش بگذارم و درد دل کنیم. همراه نوازش‌هایش بی‌کلام حرف بزنیم. به یاد آدم‌ها بیفتیم. همه را به خاطر بیاوریم، آنهایی که در درونمان زندگی می‌کنند و هنوز، در خواب‌هایم می‌بینمشان.

در مسیر زندگی، به افراد بی‌شماری برمی‌خوریم. فرصت نمی‌کنیم بعضی‌ها را بشناسیم و دور می‌شوند. بعضی‌ها را می‌شناسیم اما آرزو می‌کنیم که ای‌کاش نمی‌شناختیم. بعضی دیگر به زندگی ادامه می‌دهند ولی دیگر برایمان وجود خارجی ندارند. کسانی هم هستند که آنها را ندیده‌ایم اما زندگی می‌کنند. در درون ما و در آسمان‌ها جاودان زنده مانده‌اند، حتی شاید پربارتر از حضورشان، شاید بیشتر از آنچه وجود مادی‌شان می‌توانست انجام دهد. مگر سایر آدم‌ها برایمان بیشتر از آنها حاضر یا غایب بوده‌اند؟ بهتر یا بدتراز آنها بوده‌اند؟ آیا می‌توان تعیین کرد؟ یا اصلاً چطور باید تعیین کرد؟ اما صرف‌نظر از نقش و تأثیرشان در زندگی‌مان همه آنها برایمان در حکم آموزگارهستند، عطیه‌ایی از آسمان، زیرا همه آنها رسالت تغییر چیزی را در زندگی‌ ما داشتند و به ما چیزی آموختند. زندگی کردن، گریز، تنفر، انکار، مهاجرت و جنگ را آموختند. مگر اینها کفه دیگر ترازو در مقابل کفه ایثار، قدر‌دانی، آرزو و هدفمندی هستند؟ طبیعت هرگز بین این دو کفه ترازو علامت مساوی نمی‌گذارد، این ما هستیم که انتخاب می‌کنیم کدام کفه را سنگین‌تر کنیم.

پاهایـم را روی کاناپـه مادرم در خـانه پدری دراز مـی‌کنـم و دستم را به طرف ماهنامـه‌های بهداشتی می‌برم و شروع به مطالعه می‌کنم. مادرم صدا می‌زند:

ـ الان می‌آیم. ولی یک دقیقه بیا اینجا. این روغن مایع را بریز توی این لیوان، می‌خواهم ببرم بدهم پسرهای مغازه روبه‌رویی چرخ و فلک را روغن‌کاری کنند.

ـ کدام چرخ و فلک، مامان؟

ـ چرخ و فلک باغ را، عزیز دلم. این صدای جروجر که می‌‌شنوی مال همان است. هم بچه‌ها گناه‌دارند، هم گوش‌های ما.

تا من دست‌هایم را بشورم و چهره تازه از راه رسیده‌ام را در آینه مرتب کنم، مادرم در یک آن بیرون رفته است. رفته است توی باغ تا چرخ و فلک و بچه‌ها را نجات دهد. از پنجره نگاهش می‌کنم، او قهرمان همیشگی من است، در هر سنی هم باشد، همیشه یک قهرمان سرزنده است. خیلی دلم می‌خواهد که این صحنه تا ابد با من بماند. هربار که مادرم را می‌بینم به ابدیت ایمان می‌آورم.

باران قطع شد، خورشید در آمد. طلاهای آسمان مثل قبل می‌درخشند و من چشمانم را جمع می‌کنم. آرزو می‌کنم مادرم تا ابد در کنار این پارک زندگی کند، مثل گل و خورشید به هر چرخ و فلکی، به رؤیای هر کودکی و به هر روز رو به افولی حیات ببخشد تا کودکان در همه فصل‌های سال در برابر چشمان او مثل غنچه درختان بشکفند و مادرم به مراقبت خود ادامه دهد، مثل مشک ببوید و بر آرزوهای آنان عطرافشانی کند، همان طور که بعد از پدرم به ما زندگانی بخشید. با خودش و بیشتر از خودش. این غلبه بر سرنوشت بود یا تسلیم در برابر آن؟ اگر زندگی او قهرمانانه نیست، پس قهرمانی چیست؟ آیا لازم است که ما قهرمان باشیم؟ مگر نه اینکه خیلی جاها درست وقتی از تسلیم شدن منصرف می‌شویم، پیروزشده‌ایم ؟ با این حساب، کدام مسائل کوچک و پیش‌پا افتاده زندگی راحت من می‌توانند باعث شوند که برای پاک کردن اشک‌هایم به خانه مادری بیایم؟ نمی‌توانم با مادرم از مشکلات روزمره و از گره‌های کور مختلف درد دل کنم. نه به این خاطر که گوش نمی‌دهد، نه به این دلیل که مواظبش هستم و هوایش را دارم، بلکه به این دلیل که معنا ندارد. من نمی‌دانم مادرم از سال‌های جوانی‌اش چه فهمیده و چه احساس کرده؟ و چه پند و توصیه‌ای می‌تواند برای تلاطم‌ زندگی آرام زنانه من داشته باشد؟ این پرسش‌ها اغلب، به نظرم در واقع عین جواب هستند.

مادرم پیر می‌شود، مادرم پیر می‌شود، مادرم پیر می‌شود. می‌خواهم دامان سال‌های زندگی در حال گذر او را چنگ زده و محکم با دستانم نگه دارم، چون آنها لبه‌های جامه پاک ماندن و پایداری من هستند.

دلم سبک شده. گریه‌هایم را پشت سر گذاشته‌ام و مثل شاپرک حیاط کودکی‌ام، سبک‌بالم. وقتی مادرم در را باز می‌کند و از باغ بر می‌گردد، من در حالت بی‌وزنی پرواز می‌کنم. می‌دانم که زمانی خواهد رسید که دیگر چنین روزی تکرار نخواهد شد اما می‌دانم که همیشه او را ملاقات خواهم کرد … .

پی‌نوشت‌ها:

رمان کوتاه ساختمانِ پایینِ باغ، که در ۲۰۱۸ در ایروان منتشر شده، رشته‌ای به هم پیوسته از داستان‌ها و خاطراتی است که که انعکاس‌دهنده زندگی شخصی و تعاملات نویسنده و آدم‌های هم‌دوره‌اش از سال‌های حکومت شوروی تا زلزله ۱۹۸۸م ارمنستان و سپس، دوران استقلال ارمنستان و روزهای کنونی است. اتفاقات در یکی ساختمان‌های مسکونی شهر وانادزور به وقوع می‌پیوندد و در لابه‌لای آن نمای کلی دوران گذار با فضا و ویژگی‌های خاص آن در برابر دیدگان خواننده گشوده می‌شود.

Institute for War and Peace Reporting (IWPR)

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۶
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید