فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹ و ۱۰

قلعه کهن

ترجمه: سارینه امیرخانیان

از روزگاران دور، از دوران‌های کهن، قلعه‌ای با چهل حصار، قلعه‌ای با هزار سر و هزار چشم، در مکانی بلند برپا ایستاده بود.

در اطراف قلعه، هزاران هزار روستا و شهر گسترده بود.

در آن قلعه، شاه مغرور و مستبد، مالک هزاران هزار روستا و شهر، به سر می‌برد. هزاران هزار انسان، دست به سینه و گوش به فرمان، در خدمت او بودند.

هر سخن شاه فرمان بود، هر قدمش فرمان و هر خواسته‌اش فرمان بود. بدون فرمان او نه باد کوهستان و نه مرغ آسمان به قلعه نزدیک نمی‌شدند.

ساکنان روستاها و شهرها فرمانروای خود را هرگز ندیده بودند. آنان حق چنین آرزویی را نداشتند، برای این آرزو بشدت مجازات می‌شدند.

شاه، از آن قلعه، بر ساکنان بی‌شمار روستاها و شهرها فرمان می‌راند…

از روزگاران دور، از دوران‌های کهن، مردم همه بر این باور بودند که ساکن آن قلعه، حق دارد بر آنان، بر اراده و زندگی و مرگ آنان فرمانروایی کند، برای آنان قانون وضع کند و حق آنان فقط اطاعت از قوانین است. آنان این باور را حقیقت می‌انگاشتند.

شاه هر روز و هر ساعت قانونی وضع می‌کرد. هر سخنش قانون بود، هر قدمش قانون و هر خواسته اش قانون بود و قانون، در چشم مردم مقدس بود، حقیقت محض بود.

هزاران هزار خادم مسلح شاه که از عطایای او بهره‌مند می‌شدند، همواره اتباع او را مجاب می‌کردند که شاه سایۀ خدا بر زمین است، که اجداد وی با خدا سخن گفته اند، که قلب خدا در قلب شاه جای دارد و ارادۀ خدا، همان ارادۀ شاه است و قوانین شاه الهام خداوندی است. آنان برای اثبات گفته‌هایشان از کتاب‌های کهن شاهد می‌آوردند.

و مردم، زبان بسته و حلقه به گوش، همۀ این سخنان را باور داشتند و برای سلامت شاه نیایش می‌کردند و بر ارادۀ او گردن می‌نهادند.

و ارادۀ شاه، خلل ناپذیر و نا متناهی، سایۀ سنگین خود را بر همه جا گسترده بود.

و ارادۀ او خون و مرگ بود، شکنجه و چوبۀ دار بود.

* * *

شاه از قلعۀ خویش بر مردم حکومت می‌کرد و مردم در آن هزاران هزار روستا و شهر، در قید قوانین پولادین او و زیر مشت‌های خادمانش گرفتار و در عذاب بودند. چاره ای نبود، زیرا حصارهای قلعه سنگی بودند و گوش دل شاه سنگین بود.

شاه، قانون گزارده بود که تمام زمین‌ها و آب‌ها، جنگل‌ها و جانوران، همه و همه از آن اویند و او، از سر مهر و لطف آن‌ها را در اختیار مردم می‌گذارد، تا از گرسنگی نمیرند. مردم باید شب و روز کار کنند، دریا دریا عرق بریزند و به خاطر این لطف شاه، تمامی‌دسترنج و حاصل عرق جبین خود را به او تقدیم دارند و با اطاعت محض سپاسگزار او باشند. و شاه همه چیز، همه چیز آنان را می‌گرفت تا با آن، باز هم نعمت‌هایی را به مردم ارزانی دارد. و باز، از سر ترحم، اندکی را برای مردم بگذارد، تا از گرسنگی نمیرند.

هرگاه شخص سرکشی، مشتی از دسترنج خویش را برای خود نگاه می‌داشت و عرضه نمی‌کرد، خادمان شاه او را به زندان می‌افکندند و گرسنه رها می‌کردند.

و هرگاه شاه کشور دیگری حمله می‌کرد و بر آن می‌شد تا قلعۀ او را تسخیر کند، مردم وظیفه داشتند با سپاه او بجنگند، تا آخرین نفر بمیرند و اجازه ندهند تا دیگری جایگزین شاه آنان شود…

و هرگاه جوان سرکشی، از سر گمراهی و یا به وسوسۀ شیطان بر می‌خاست و در گوشه‌ای از میدان از قوانین شاه سخن می‌گفت که اندکی سنگین‌اند و یا خادمان شاه کمی‌نامهربان اند، بی درنگ دستگیرش می‌کردند و بر سر میدان از زبان حق طلبش می‌آویختند تا موجب عبرت مردم شود.

مردم شادمان می‌شدند و او را سرزنش می‌کردند که به خود جرأت داده است تا در برابر اراده خداوندی شاه بایستد. مردم می‌گفتند که این دیوانگان سعادت مردم را از بین می‌برند و خشم بحق شاه را بر می‌انگیزند. می‌گفتند: «این سرکشان باید نابود شوند، تا پادشاهی ما را به نابودی نکشانند. زنده باد شاه ما، او روزی رسان ماست، هدایت کنندۀ ماست، بدون او ما نابودیم. زنده باد شاه ما، پاینده باد شاه ما».

آنان، از روزگاران کهن، از دوران‌های دور، بر این باور بودند که هدایت مردم به دست شاه است، که بر ارادۀ مردم افساری نادیدنی بسته است و همۀ این افسارهای بی‌شمار در دست شاه است که با درایت، مردم را هدایت می‌کند. اگر شاه نباشد، مردم، افسار گسیخته به بی راهه می‌روند، به کام مرگ سرازیر می‌شوند…

و شاه که همۀ افسارهای نادیدنی ساکنان بی شمار هزاران هزار روستا و شهر را در دست‌های نیرومند و جهانگشای خود گرفته بود، همه را به سوی اقبال و نیک بختی هدایت می‌کرد… آنان بر این باور بودند.

* * *

بامداد یک روز، مردی ناشناس، مسافری از دیاری دور که پرچم افراشته‌ای به رنگ ارغوانی در دست داشت، مغرور و سربلند از راه رسید و بر قلۀ کوهی ایستاد و بانگ رعد آسای شیپورش در فضا پیچید. بانگ مهیب شیپور، چون توفان همۀ مرزهای سرزمین را در نوردید و ساکنان آن دیار را که از این صدای مهیب و ناشنیده برانگیخته شده بودند، به سوی کوه کشاند.

و شیپور می‌توفید و مردم را به سوی خود فرا می‌خواند. و چون مردم همه گرد آمدند و همچون دریا ناشناس را در میان گرفتند، او گفت:

«وای بر شما ای نادانان و ای بردگان! وای بر شما ای بی‌خبران که از حقارت خود آگاه نیستید. بر گردنتان یوغ نهاده اند، بر پاهایتان زنجیر بسته‌اند و این ستم را شما برخود روا داشته اید. شما برای خود فرمانروا و حکمرانی مستبد ساخته اید، مطیع او شده اید و به خاطر او رنج می‌کشید و می‌میرید. بیدار شوید! متحد شوید! زنجیرها را در هم شکنید! یوغ را از گردن بردارید! شمشیر به دست گیرید و همچون یک تن و یک جان بر آن مستبد و خادمانش بتازید و با همین زنجیرها آنان را به بند کشید! هزاران هزار سال است که اینان عرق آغشته به خون ما را می‌مکند. من ندای آزادی را به گوش شما می‌رسانم. به پیش! به سوی جنگ رهایی بخش! برخیزیم و حق زیستن خود را بستانیم، حق حاکمیت خود را بستانیم، آزادی خود را به چنگ آوریم: مرگ بر شاه! زنده باد ملت!…».

و از آنجا که او پر شور و صادقانه سخن می‌گفت، سخنانش چون صاعقه قلب مردم را می‌شکافت و بر می‌افروخت. همه جان گرفتند. آتش انتقام در آنان شعله ور شد و چون دریایی توفنده بانگ بر آوردند: «ما را به سوی جنگ هدایت کن! ما را به سوی مرگ، به سوی زندگی ببر! مرگ بر استبداد، درود بر آزادی…».

و نخستین بار ظلمت هزاران ساله از روح مردم رخت بر بست، چشم‌ها گشوده شد و اندیشه‌ها تابناک گشت. مردم به ننگ و پلیدی بردگی و عمق دنیای ستم و استبداد پی بردند. نخستین بار قلب مردم را توفان سهمگین نفرت، انهدام و انتقام فرا گرفت…

و بار دیگر آن پرچمدار درفش ارغوانی در شیپور خود دمید. شیپور جنگ به صدا در آمد، مردم سلاح بر گرفتند و زره به تن کردند و با سرودهای رعدآسا، همراه با آن منادی آزادی، در سایۀ پرچم آزادی، به قلعۀ استبداد حمله بردند. آنان همچون امواج خروشان، به قصد انهدام و براندازی، به سوی قلعه سرازیر شدند تا دنیا را از خفقان و استبداد پاک سازند…

ولی وقتی به آنجا نزدیک شدند آنچه را که به چشم دیدند باور نکردند. آن قلعۀ موحش ناپدید شده بود. نه سنگی برجای مانده بود و نه نشانی از آن قلعۀ اژدهاگونه به چشم می‌خورد. مردم فریاد می‌زدند: «این چه معجزه ای است؟ قلعه کو؟ چگونه ناپدید شد؟».

هیچکس این معجزه را باور نمی‌کرد. همه در حیرت بودند. به جای قلعه، تپه‌ای سرسبز دیده می‌شد که گل‌های رنگارنگ بر آن موج می‌زد…

آنگاه، بار دیگر بانگ شیپور به گوش رسید و ناشناس گفت: «زنده باد مردم آزاد اندیش! شما معجزه گرید شما خود آن قلعه را، آن مشت‌ها، آن نوکران گرگ صفت و همۀ آن دهشت‌ها را آفریده بودید. شما این حق را به آنان داده بودید و خود به زیر پاهایشان خزیده بودید…

این همه را شما، در خود ساخته بودید و هنگامی‌که به خود آمدید، بیدار شدید و روان خود را آزاد کردید آن‌ها ناپدید شدند، چرا که اصلاً وجود نداشتند، شما آن‌ها را آفریده بودید، همچون رویایی سهمگین…»

و مردم دیدند که از روزگاران دور، از دوران‌های کهن خود را اسیر و در بند رویایی دهشتناک کرده بودند که ساخته و پرداخته خودشان بود، که اکنون همۀ زنجیرها در هم شکسته و افسارها گسسته است، زیرا خود خواستار آزادی شده‌اند.

مردم آزاد شدند، ازبند رستند و غرق شادی شدند. پرچم‌های ارغوانی بر افراشتند. چهل روز و چهل شب جشن گرفتند، پایکوبی کردند و سرودها خواندند. من هم با آنان بودم، شریک رنج و جنگ آنان، شریک آزادی و جشن آنان. با هم سرودهای توفندۀ آزادی سر دادیم و آرزومند پایداری آزادی و پیروزی ملت‌های آزادیخواه شدیم…

۱۹۰۶

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹ و ۱۰
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید