فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۹
قتل عمد
نویسنده: خاچیک خاچر
پاسی از نیمه شب گذشته بود. هلال باریک ماه که از آسمان آویزان شده بود، مرتب زیر تودهٔ ابرهایی که از غرب پدیدار می شدند، پنهان می شد و تاریکی مطلقی را بر همه جا حکمفرما می کرد. دو طرف اتوبان پراگ ـ برنو[۱] را جنگل تاریک و سیاهی فرا گرفته بود که درخت هایش گاهی زیر نور شدید نورافکن های ماشین ها قرار می گرفتند و یک آن با قامت سربه فلک کشیدهٔ خود نمایان می شدند، ولی بلافاصله هم که نورافکن ها در جهت دیگری می تابیدند، در تاریکی محض غرق می شدند.
سواری بنز طلایی ای که جلو ما حرکت می کرد و زیر پرتو نورافکن های ماشین ما به شدت برق می زد، سرعتش کم شد. تو بلافاصله فهمیدی که من حالا می توانم به او برسم. گفتی:
ـ حالا ! حالا می توانی جلو بزنی!
و من پدال گاز را فشار دادم و ماشینمان از جا کنده شد. ماشین را به طرف چپ منحرف کردم، وارد خط خالی کناری شدم و خودم را به مرسدس بنز طلایی رنگ رساندم. رانندهٔ بنز با مشاهدهٔ سبقت دیوانه وار من، شاید هم کمی عصبانی، ترجیح داد مواظب باشد و پا روی ترمز گذاشت. تو مثل بچه ها خوشحال شدی.
ـ گذشتیم! گذشتیم!
از شدت هیجان فریاد می زدی.
تو سرعت را خیلی دوست داری و بیش از آن سبقت گرفتن از دیگران را. در آن لحظه حتماً خرسند و مسرور لبخند می زدی. من هم راضی بودم که یک بار توانسته بودم رضایت تو را جلب کنم؛ ولی در این سرعت سرسام آور نمی توانستم نگاهی به طرف تو بیندازم. حدس می زدم و مطمئن بودم که حدسم درست بود که تو بدون دغدغه لبخند می زدی و اگر می توانستی از خوشحالی بیرون می پریدی و وسط بزرگراه به پایکوبی می پرداختی. وقتی بنز طلایی را پشت سر گذاشتم و می خواستم به خط راست برگردم و تو از شادی نزدیک بود سقف ماشین را از سرت برداری، در یک لحظهٔ بسیار کوتاه ولی طولانی تر از یک ابدیت بی انتها، اتفاق غیرمنتظره ای رخ داد و همه چیز قبل از آغاز پایان پذیرفت. ناگهان ببر کوچولویی با چشمانی پر از نور، با خط و خال هایی از جنس نور، خودش نور در نور، جلو ماشین ما سبز شد. چشمان ببر کوچولو که در یک لحظهٔ غیر محسوس وسط بزرگراه در پرتو نورافکن های ماشین ما پیدا شده بود، مانند دو خورشید می درخشیدند و همه چیز با یک صدای خفیف برخورد خاتمه یافت.
حالا نگاه های وحشت زدهٔ من و تو بود و پرتو نورافکن های ماشین سواری که جنگل را روشن کرده بود و مانند دست های من سراسیمه و پریشان می لرزیدند و درست در همین لحظه آسمان یکباره منفجر شد و رعد و برق از هفتاد نقطهٔ آن بر سر جنگل فرو ریخت. رعد بود و برق از راست و چپ. برق پشت سر برق و رعد و غرش آن قلب جنگل را به وحشت می انداخت. آسمان و زمین به شمشیر کشیده می شدند و از شدت درد می غریدند و به خود می پیچیدند. گاه شرق با تشعشع خیره کننده ای با غرشی وحشی فرو می ریخت و گاه غرب دشنه در قلب فرورفته همه چیز را زیر آوار خود محو می کرد و باران سیل آسا می کوشید تا مقاومت سقف ماشینمان را در هم بشکند و به داخل راه یابد.
قلب من هم مانند آسمان زیر ضربه های شمشیر برق تکه تکه می شد و جلو چشم هایم مرگ بود و شمارش معکوس آخرین لحظه های زندگی ببر کوچولو…
و مثل اینکه فریادها و غرش های آسمان برایم کافی نبود، تو با صدای بلند شروع به فریاد زدن کردی. من فریادهای تو را که به همراه غرش رعد در وجود وحشت زده ام حل می شدند، چندین بار شنیدم.
تو فریاد می زدی:
ـ بی وجدان !
و مانند آسمان می گریستی. مدت زیادی گریستی و هیچ نگفتی. حالا این سکوت مرگبارِ تو بود که مرا بیشتر وحشت زده می کرد. من دو دستی به فرمان ماشین چسبیده بودم، چشم هایم را جمع کرده بودم تا تمام حواسم را بر مسیر آزادی که وسط جادهٔ بزرگراه افتاده بود و ماشینمان از طریق آن به جلو می تاخت متمرکز بکنم. نمی توانستم پایم را از روی پدال گاز بردارم.
من داشتم از خودم می گریختم.
من می ترسیدم توی آیینهٔ ماشین نگاه کنم.
آخر آنجا روی آسفالت ببر کوچولویی افتاده بود که من سبب مرگش شده بودم. به لحظهٔ کوتاهی می اندیشیدم که ببر کوچولو را درست جلو ماشینم دیدم. او از جنگل بیرون آمده بود و داشت از بزرگراه می گذشت و…
بیرون باران سیل آسا می بارید و در داخل سکوت سنگین تو ادامه داشت.
نفسم بند آمده بود و به همراه من اشعهٔ نورانی خون آلود نورافکن های ماشین نیز نفسشان بند آمده بود و با لرز بسیار هر لحظه تهدید می کردند که تار خواهند شد.
تو نهایت سعی ات را می کردی که وضعیت بغرنجی را که من از نظر روحی در آن گرفتار شده بودم، باز هم بغرنج تر بکنی. تو باز شروع به گریه کردی. تو فریاد می زدی:
ـ ببرک بیچاره… ببرک بیچاره…
حالا من آن ببر کوچولو بودم و تو راننده ای که بدون آنکه برای منحرف کردن ماشین تلاش کنی، آن را مستقیماً به سوی ببرکی که وحشت مرگ در چشمانش لانه کرده بود، راندی. حالا با گریه و زاری ات، با فغان هایت روح آزرده و خون بار مرا مورد یورش بی رحمانهٔ خود قرار می دادی.
تمام حس زمان را از دست داده ام و نمی دانم چند وقت است که پشت فرمان نشسته ام و حالا کجا هستم. تو از میان هق هق گریه ات مرتب تکرار می کنی:
ـ من دیگر نمی توانم. بایست! بایست!
به هر ترتیبی که هست آرام آرام سرعت ماشین را کم می کنم و بالأخره می ایستم. بلافاصله هم پیاده می شوم.
پراگ در پشت ابرها و باران ها مانده است، ببر کوچولو هم. دانه های درشت باران بر سرم می بارند. عکس العملی طبیعی مرا وا می دارد که کمی قدم بزنم. دست هایم را در جیب هایم می کنم و در امتداد بزرگراه راه می روم. حال از آن بیم دارم که مانند بچه ببر، من هم در یک آزمایش مرگ و زندگی از بزرگراه رد شوم و بنز طلایی رنگی سر برسد و…
ولی تو از ماشین پیاده نشده ای. شاید برای تو باران خوشایند نیست. ولی چه بر سر من می آید؟ به جهنم… تا به حال کِی دلت به حال من سوخته که حالا بسوزد؟ باز دارم از تاریکی وحشت می کنم…
جنگل حالا اژدهای هزار دست و پاست! تمام ببرهای مادر دور من جمع شده اند.
ـ جنایتکار… جانی…
آنها با این فریادها حلقهٔ محاصرهٔ مرا تنگ تر و باز هم تنگ تر می کنند. توی تاریکی گرگ ها هم زوزه کشان پیدایشان می شود. چشم های آنها مانند چراغ می درخشد. آنها نزدیک تر میآیند. من برمی گردم و می دوم. می دوم و در حالی که نفسم بریده و دیگر هیچ امیدی به نجات ندارم، به ماشینم که در زیر باران رها شده می رسم. آه، آنجا ماشین پلیس منتظر من است. روی سقفش چراغ خطر به سرعت می چرخد و نور رنگین خود را به داخل جنگل تاریک می ریزد و ترس و وحشتش را به درون قلب من.
درست عمل کرده اند. آمده اند مرا ببرند. من بهشان خواهم گفت که در آن سرعت که طرف چپم خط مرزی آهنین بود و طرف راستم بنز طلایی، کار دیگری از دستم من بر نمی آید. من کشتم، درست است؛ ولی نه عمداً! من حقیقت را خواهم گفت، ولی آیا تو شهادت خواهی داد یا فریاد خواهی زد:
ـ نه این یک قتل عمد بود!
یکی از پلیس ها با مشاهدهٔ من از ماشین پیاده می شود. من با لحن التماس آمیزی می گویم:
ـ خیر، آقای پلیس! کار من عمدی نبوده…عمدی نبوده…
پلیس در حالی که بارانی سفیدرنگی به تن دارد و نایلن بی رنگی روی کلاهش کشیده، به طرف من می آید. من در دست های او دنبال دستبند می گردم. می پرسد:
ـ این ماشین مال شماست؟
خیر! جناب سروان! کار من عمدی نبوده. من دروغ نمی گویم…
ـ ماشینتان را هر چه زودتر تکان بدهید. چه طور جرئت کردید وسط اتوبان پارک کنید؟ ما از یک شهروندی مثل جناب عالی انتظار بیشتری داریم.
تاریکی عقب نشینی کرده است. من از میان هوای گرگ و میشی که آرام آرام دارد برای خود جای باز می کند، به روشنی می بینم که چه کار خطرناکی انجام داده ام. ماشینم را وسط اتوبان پارک کرده ام!
ماشین ها انگار که دیرشان شده باشد، وزوزکنان ازکنارم رد می شوند. چقدر شانس آورده ام که تا حالا اتفاق شومی نیفتاده است.
و با ترس و لرز پشت فرمان می نشینم، ماشین را کنار می کشم و جلو ماشین پلیس در محل پارکینگ اتوبان نگه می دارم. بعد با سرافکندگی پیاده می شوم و جلو پلیس می ایستم.
او می گوید:
ـ کارت شناسایی، گواهی نامه، کارت ماشین…
و من هراسان باز تکرار می کنم:
ـ خیر، جناب سروان! کار من عمدی نبوده. التماس می کنم.
بعد دستم را در حالی که به شدت می لرزد، توی جیب بغل بارانی ام می برم. تا آنجا که به خاطر می آورم وقتی در پراگ سوار ماشین می شدم، همهٔ مدارک را برداشتم. همه را با هم به پلیس می دهم و سر به زیر کنار او می ایستم. او برای کنترل مدراک درِ ماشین خودشان را باز می کند و از من می خواهد که سوار شوم و خودش هم کنار من روی صندلی عقب ماشین جای می گیرد. چراغ قوه اش را روی مدارک من می اندازد و شروع به بررسی آنها می کند.
پس از چند دقیقه که همهٔ مدارک را بازرسی کرد، سئوال می کند:
ـ چه درسی تدریس می کنید؟
من بلافاصله جواب می دهم:
ـ روان شناسی جناب سروان! روان شناسی.
او انگار گفتهٔ مرا نمی شنود. از جیب بارانی اش چک های جریمه را درمی آورد و در حالی که می نویسد، می گوید:
ـ می دانم به مدرسان دانشگاه پول زیادی نمی دهند. به همین دلیل هم به جای پانصد کرون، فقط صد کروه جریمه تان کردم.
و من بدون آنکه فکری کنم، می گویم:
ـ خیلی ممنون، جناب سروان !
و باز بدون فکر کردن می گویم:
ـ ولی جناب سروان کار من عمدی نبوده، التماس می کنم.
رعد و برق تکرار می شود. این دفعه من در کنار ماشینم زیر نور پرجلای برق ابرها ببرِ مادر را می بینم. حتماً مادرِ بچه ببرِ کشته شده است که برای شکایت آمده! ببرِ مادر می خواهد از بزرگراه رد شود. جستی می زنم، پشت فرمان می نشینم و نمی دانم با چه سرعتی استارت می زنم و دستم را روی بوق می گذارم. ببر رم می کند، بر می گردد و در تاریکی ناپدید می شود.
پلیس ها هم پیدایشان نیست. مثل اینکه در باران حل شدند.
مجدداً بزرگراه است، تو و من. تعجب می کنم. تو اصلاً متوجه هم نشدی که من ببر مادر را چطوری فراری دادم و نگذاشتم از اتوبان رد شود. او آمده بود به من بگوید:
ـ تو بچهٔ مرا کشتی ! تو قاتلی…
تو ساکت می مانی.
من کمربند ایمنی را می بندم و پایم را بر پدال گاز می گذارم.
باران مرا بیدارتر کرده است. شرق روشن شده است. ابرها کم رنگ تر شده اند. روی تابلوی اولین خروجی نوشته شده است:
پس اشتباه نیامده ام. ساعت نُه صبح باید وارد سالن سخنرانی بشوم. ماشینم هم مانند من عجله ای ندارد.
نیم ساعت بعد مطمئن و آرام وارد برنو می شویم. ساعتی که در میدان ورودی شهر نصب شده، ساعت هفت را نشان می دهد.
هنوز دو ساعت وقت دارم.
در هتل کنتیننتال، گارسنِ آشنایی دارم که وقتی صبحانهٔ رنگارنگ را به همراه قهوهٔ داغ سرو می کند، لبخند شیرین زنانه ای می زند و توجه خاصی به من دارد؛ ولی پیش از هر چیز باید تلفن کنم. زنگ بزنم و به تو بگویم که این سخنرانی در برنو آخرین سخنرانی من از سری سخنرانی های ((توهم یا عقدهٔ روانی)) است و درست دو روز بعد جمهوری چک را ترک می کنم و پس از طی هزاران کیلومتر راه چند ساعت بعد به زمین خواهم نشست.
می گویم که حالم خوب است و دلم برایت تنگ شده است. و دربارهٔ ببر کوچولو وقتی پیشت باشم، برایت تعریف خواهم کرد.
پی نوشت ها:
1- Brno، دومین شهر جمهوری چک.