فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۶
غریبه ای در شهر داکس
نویسنده : دکتر قوام الدین رضوى زاده

آن روز صبـح، وقتی مه غلیظ صبـحگاهی رفته رفته بر طـرف شده و کاج‌های خـوش‌رنگ حوالی ایستگاه راه آهـن، از زیر پوشش شبنم بیـرون آمده بود، پس از فرو نشستن صـدای خش و خش چرخ‌های قطار ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه روی ریل‌ها، در میان مسافرانی که از پله‌های واگن درجه دو ـ که در واقع آخرین درجه هم محسوب می‌شد ـ پیاده شده بودند، مسافر غریبی هم که چمـدان کوچکی به دست گرفتـه بود، دیده شده بود. خورشید به زور توانسته بود از میـان ردیف درختان کاج چند شعاع رنگ و رو رفته‌اش را به محوطه ایستگاه بتاباند و در این حیث و بیث هم یکی دو تاکسی از حوالی ایستگاه عبور کرده و همان جا به انتظار مسافر ایستاده بودند. مسافر غریب وقتی از قطار پیاده شد، سالن ایستگاه را دور زد و در یک خیابان باریک افتاد و رفته رفته از ایستگاه راه آهن دور شد. خورشید صبحگاهی در آن صبح سرد زمستانی گرمای دلچسبی داشت. او هوای پاک و تمیز را به داخل ریه‌هایش می‌فرستاد. خود را شاداب و بشاش احساس می‌کرد. به کاج‌های خوش‌رنگ، که قطره‌های آب رویشان زیر نور خورشید درخشندگی خاصی داشت، خیره شد و به شوقه شوقه‌های رنگارنگ نور چشم دوخت. خیابان اصلی و طویل شهر را طی کرد و مقابل مهمانخانه ساده‌ای(اگر نخواهیم بگوییم محقر) ایستاد و تابلویش را خواند:

«Hôtel d’Aujourd’hui».(۲)

چند بار نام هتل را زیر لب تکرار کرد. بعد فشاری به در آورد. در باز شد و زنگ بالای در صدا کرد. در را پشت سرش بست. زنگ دوباره صدا کرد. مسافر غریب چمدان کوچکش را به زمین گذاشت و همان جا ایستاد. صاحب مهمانخانه که مردی کوتاه قد با کله طاس بود و صورت چاق و گوشتالود و سرخ داشت و دست‌هایش را مرتب به هم می‌مالید، لبخند زنان از اتاقی که درش به راهرو باز می‌شد بیرون آمد و گفت:

ـ چه فرمایشی داشتید ؟

مسافر غریب پاسخ داد :

ـ یک اتاق یک تخته می‌خواستم.

و صاحب مهمانخانه با گفتن« بله، از این طرف» راه افتاد تا مسافر را راهنمایی کند. مسافر در اتاق شماره ۱۱ اقامت کرد، اتاقی که پنجره‌ای رو به خیابان داشت با سقفی شیب‌دار و در و دیوار تازه رنگ کرده. در اتاق یک کمد کوچک با دو کشو و آینه، یک جا لباسی، یک تخت با ملافه و پتوهای تمیز، یک دستشویی با آینه، دو حوله صورت و یک خرسک مغز پسته‌ای دیده می‌شد. مسافر غریب بعدازظهر آن روز در دفتر یادداشتش چنین نوشت:

« سه شنبه ۲۴ ، ….۱۹۶

Hôtel d’Aujourd’hui ، اتاق ۱۱

قطار ساعت ۸:۲۵ به ایستگاه داکس رسید. مسافرت خوبی بود. گرچه خسته شدم ولی چه می‌شد کرد. به هر حال یک روز می‌بایست همه چیز را می‌فهمیدم. راستی، خیلی چیزها هست که دانستن‌اش می‌ارزد به این که آدم زحمات زیادی را متحمل شود. گرسنه بودم. دیشب هم غذایی نخوردم، یعنی فرصتی نبود. از قطار پیاده شدم. بر خلاف تصور من که فکر می‌کردم با شهری پوشیده از برف روبه‌رو می‌شوم، شهر را سر سبز و خرم دیدم. در سالن ایستگاه دکه روزنامه‌فروشی نظرم را جلب کرد. بهترین کاری که می‌توانستم بکنم، خریدن یک روزنامه بود و بعد هم خوردن صبحانه. روزنامه فروش آدم غرغروی بداخلاقی بود. هنوز چشم به روزنامه‌ها نیانداخته بودم که صدایش بلند شد:

ـ باز مسافرها رسیدند !

من به روی خودم نیاوردم و مشغول نگاه کردن به تیتر روزنامه‌ها شدم. دوباره صدای او بلند شد:

ـ آقا ! اینجا که قرائت‌خانه نیست !

اصلاً از خرید روزنامه منصرف شدم. نزدیک‌ترین کافه به آنجا، کافه ایستگاه راه‌آهن بود. کافه نسبتاً شلوغ بود».

عصر همان روز مسافر غریب در شهر به راه افتاد. از مقابل مغازه‌ها گذشت. در برابر هر مغازه مکث کوتاهی کرد. به داخل دکه‌ای سرک کشید. یک دکه محقر می فروشی بود. یک پیشخوان کهنه و و رنگ و رو رفته، یک مشت شیشه مشروب که در طاقچه چیده شده بود. دو میز و سه چهار صندلی و یک اجاق برقی تنها چیزهایی بود که در مغازه خودنمایی می‌کرد. داخل مغازه شد. دو نفر جلوی پیشخوان ایستاده بودند. چند نفر پشت میزهای کهنه و قدیمی نشسته بودند. فنجان‌های خالی قهوه و گیلاس‌های نیم خورده شراب جلویشان بود. بوی تند مشروب و سیگار زیر دماغش زد. روی یک صندلی نزدیک پیشخوان نشست و سفارش یک گیلاس شراب سرخ داد. زن چاق و خپله‌ای که همه کاره کافه به نظر می‌آمد، به طرفش آمد و گیلاس شراب را روی میزش گذاشت و لبخندی تحویلش داد. مسافر غریب گفت:

ـ متشکرم

مکثی کرد و دوباره گفت:

ـ شهر کوچک و قشنگی دارید.

زن نگاه معنی‌داری به او انداخت:

ـ مثل اینکه آقا برای گردش به اینجا آمده‌اند !

مسافر گیلاس شرابش را تکانی داد و گفت:

ـ گردش؟! نه برای گردش نیامده‌ام.

زن چرخی زد و در حالیکه به طرف پیشخوان قدم بر می‌داشت گفت:

ـ لابد، به دیدن دوستانتان آمده‌اید ؟

مسافر غریب شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. زن زیر چشم او را پایید و متوجه حرکت شانه‌هایش شد و دیگر چیزی نگفت. مشتری‌ها از سر کنجکاوی برگشتند و نگاهی به او انداختند. او شرابش را نوشید و بیرون آمد. زن در حالیکه فنجان‌ها و گیلاس‌ها را سر جایش مرتب می‌کرد گفت:

ـ غریب بود.

یکی از مشتری‌ها به دنبالش ادامه داد:

ـ برای گردش هم که نیامده بود !

بعد در حالیکه قهوه‌اش را یک جرعه سر می‌کشید شانه‌هایش را بالا انداخت. رفته رفته هوا تاریک می‌شد. مسافر غریب کنار پل رودخانه آدور(۳) ایستاد و به رودخانه چشم دوخت. به عکس خورشید در آب خیره شد. تصویر سرخ خورشید رنگ می‌باخت. گاه چشم از تصویر خورشید بر نمی‌داشت. چند نفر از رهگذران به مرد غریبی بر خورده بودند که با شگفتی و گاه حیرت به در و دیوار خیره شده بود. مثل اینکه شهر به نظرش دگرگون شده بود، مثل اینکه سال‌ها قبل گذارش به این شهر افتاده بود و حال می‌خواست دقیقاً بداند که آیا همه چیز سر جای خودش هست یا نه. رودخانه موج برداشت و سرخی عکس خورشید از هم پاشید و مسافر غریب چشم از رودخانه برداشت. چند گشت در کوچه‌های شهر زد. کوچه‌ها تاریک بود. بعضی مغازه‌ها بسته بودند و بعضی‌ها چراغ مغازه خود را خاموش می‌کردند و از آن بیرون می‌آمدند. و در پس کوچه‌ها ناپدید می‌شدند و به سوی خانه‌های خود می‌رفتند. چند کوچه را اشتباهی پیچید و به نظرش آمد که راه را گم کرده است. گرسنه بود. از کنار کلیسای بزرگ گذشت. با خودش گفت:

ـ فردا صبح باید بیایم و با کشیش حرف بزنم !

کلیسا را دور زد. میدان کلیسا پر نور بود. نورافکن‌ها وسط میدان را روشن کرده بود. چند قدم برداشت و مقابل مجسمه ایستاد. مجسمه شهدای جنگ بود. تابلوی یادبود مجسمه را خواند. زیر لب چیزی گفت و خنده تلخی کرد. نه حرفش را کسی فهمید و نه خنده‌اش را کسی دید. همان شب دنباله گزارش روزانه خود را در دفتر یادداشتش نوشت. روی بعضی از جملات خط کشید. بعضی جملات را دو سه بار در مغز خود حلاجی کرد و بعد روی کاغذ آورد. سعی کرد یادداشت‌هایش گویا باشد، لااقل برای خودش. اواسط شب بالاخره از همان راهی که آمده بود بازگشت. در یک رستوران چینی شام خورد. آخر شب به مهمانخانه بازگشت. مدتی در اتاق قدم زد. فکر کرد. دیر وقت به رختخواب رفت و تا مدتی بیدار نشست. خسته و کوفته بود. بالاخره خواب بر او غلبه کرد.

آنچه مسافر غریب به دنبال یادداشت‌هایش نوشت:

« … خسته شده بودم، به راستی خسته شده بودم. پاهایم مور مور می‌کرد. به حساب خودم به تمام کوچه‌ها سرک کشیدم. کوچه‌های سنگ‌فرش و باریک. راستی رودخانه چقدر زیبا بود. عکس خورشید در رودخانه افتاده بود. چقدر خوش‌رنگ بود. درست به رنگ مس، مس براق.

به لبه پل تکیه دادم. در صد متری از پل زن‌ها لباس شسته و روی بند پهن کرده بودند. لباس‌ها به رنگ‌های مختلف بود: زرشکی، سرخِ کبود، فیلی، ارغوانی. زنی پیراهنی خونی رنگ را در آب می‌زد. درست به رنگ خون. مثل اینکه گلوله به سینه کسی خورده و خون به همه جای پیراهن دویده بود. آب موج برداشت. عکس خورشید تکان خورد. موج‌ها به رنگ مس براق درآمد. نسیم ملایمی به صورتم می‌خورد. اصلاً نمی‌توانستم تصورش را بکنم که زمستان است. چند رهگذر از پهلویم گذشتند و نگاهم کردند. خانم مسنی از کنارم گذشت. به صورتش نگاه کردم، به من لبخند زد. من هم لبخندش را پاسخ دادم …

فکر می‌کنم چه طور موضوع را برای کشیش مطرح کنم. از کجا شروع کنم. لابد کشیش تعجب خواهد کرد ولی تعجب ندارد. برایش همه چیز را شرح می دهم. شاید او تنها کسی است که می تواند به من کمک کند. از نزدیکی کلیسا گذشتم، به کوچه‌های اطراف کلیسا رفتم. منظره این کوچه‌ها همچون خواب و خیال برایم بود. درست مثل اینکه بین خواب و بیداری به این کوچه‌ها پا گذاشته باشم. تصاویری دور و محو به یادم بود. خانه‌های قدیمی، دیوارهای دود زده و سیاه …».

فردای آن روز مسافر غریب صبح زود از مهمانخانه بیرون رفت. زن هتل‌دار تصور کرد که مسافر بدون آنکه پول بدهد می‌خواهد هتل را ترک کند. رفتار شتاب‌زده مسافر او را به شک انداخته بود. خورشید طلوع نکرده بود. کنار مزارع به گردش پرداخت. چراغ‌های زرد مه‌شکن را هنوز خاموش نکرده بودند. مه رقیقی شهر را در خود فرو برده بود. از کنار یک کارگاه آهنگری گذشت؛ به کارگری که نور درخشان دستگاه جوشکاری‌اش تا مسافتی را روشن می‌کرد « صبح به خیر» گفت. بعد، از کوچه‌ای قدیمی گذشت و به سوی کلیسای شهر به راه افتاد. نزدیک در ورودی کلیسا به تابلوی ارزیابی فیلم‌های سینمایی نگاه کرد. کلیسا چند فیلم را مخالف اخلاق و یک فیلم را متوسط تشخیص داده بود. وارد کلیسا شد. نور کم‌رنگ یک چراغ و روشنایی چند شمع، حالت مرموز و ماوراء‌الطبیعه‌ای به محراب داده بود. گویی در پس هر ستون و کنج هر دیواری موجودی غیر‌زمینی ایستاده و به محراب خیره شده بود.

آهستـه از کنار صندلـی‌ها گذشت و در این هنـگام در پرتو کـم‌رنگ شمع، هیکل خمیـده کشیش پیر را که جلوی محراب « مریم مقدس» زانو زده بود تشخیص داد و با گام‌های سنگین به سوی او پیش رفت. آن قدر ایستاد تا کشیش دعایش را به پایان رساند و بعد با او گفت‌و‌گو کرد. آن روز تا نزدیک ظهر مسافر غریب با پدر بارو(۴)، کشیش پیر شهر صحبت کرد و وقتی زنگ برج کلیسا دوازده ضربه را نواخت، با چهره‌ای گرفته و غمگین از کلیسا بیرون آمد. مسافر غریب هرگز در دفترچه خود چیزی درباره این گفت و گو ننوشت تنها در چند مورد اشاره‌ای مختصر بدان کرد. بعدازظهر کنار چشمه آب گرم نه اِ(۵)رفت. به روزنامه‌های محلی نگاهی انداخت و بعد در دفتر یادداشت خود چنین نوشت:

«چهارشنبه ۲۵، … ۱۹۶

… پیرمرد چیز زیادی نمی‌دانست. یعنی اطلاعاتی در آن سطح نداشت که بتواند به من راهنمایـی کند. او تنها توانست نشانی مـوسیو رامون(۶) خیاط را به مـن بدهد. خانـه او در کوچـه تیرباران‌شدگان(۷) قرار داشت. چه نام وحـشتناکی! نام این کوچه تنـها می‌توانست در من نفرت و انزجار ایجاد کند. شاید موسیو رامون به یاد خاطرات جوانی و به یاد دوستی از هم پاشیده شده‌ای که یادگارهای دردناکی از آن به جا مانده بود، در این کوچه منزل گرفته بود. آن کشیش پیر سال‌ها بود که کنج آن کلیسا به عبادت نشسته بود ………………………………………………………………………………………………………………………………………….. مدتی کنار آب گرم نه اِ ایستادم. ساختمانی است شبیه ساختمان‌های رومی با قوس‌های نیم دایره …

فردا به دیدن موسیو رامون خواهم رفت».

صبح روز سوم مسافر غریب در کوچه تیرباران شدگان از پله‌های کهنه و نمور یک ساختمان قدیمـی که در طبقـه سوم آن یک کارگاه خـیاطی قرار داشت بالا رفت و صدای پایـش در راهـرو پیچید و پا گردهای پله‌ها برای نخستین بار پس از سی سال گام‌های ناشناسی را احساس کردند. بالای در ورودی آپارتمان، یک تابلوی کهـنه (نه به کهنـگی ساختمان) نصب شده بود و روی آن تنها این جملات خوانده می‌شد:

خیاطی رامون ـ مردانه

چند ضربه به در نواخـته شد و موسیو رامون غریبه‌ای را در آستـانه در دید. او از مشتریانش نبود. آنچـه برایش مسلم بود، غریبـه در آن کوچه و آن محلـه نمی‌نشست و نیز هرگـز او را در گردشگاه رامپار(۸)یا سالن سینـما یا کنار رودخانه ندیده بود. بـرای مرد خیاطی مثل مسیـو رامون چیزی که در وهله اول می‌توانست جلب‌نظر کند، نوع دوخت، نقش و جنس پارچه کت و شلوار غریبه بود که در نظر او خیلی معمولی جلوه می‌کرد. حقیقت این بود که بیش از سی سال از اقامت مسیو رامون در آن کوچه و در آن آپارتمان می‌گذشت. تمام مردم آن محله این پیرمرد کوتاه قد را که وقایع زیادی را در این شهر و در این مکان دیده بود خوب می‌شناختند. آنچه مسلم بود مسافر غریبه برای درست کردن کت و شلوار نزد مسیو رامون نیامده بود. زیرا گفت‌و‌گوی آنها تا عصر آن روز طول کشید و موقع غروب آفتاب وقتی مثل هر روز موج‌های ملایم و میرای رودخانه آدور به رنگ مس گداخته در آمد، صدای پای مسافر غریب دوباره در راهرو پیچید.

شب از پشت پنجره اتاق کوچکش در مهمانخانه به خیابان چشم دوخت و ساعتی به فکر فرو رفت (یادداشت‌هایش چنین نشان داد). دیر وقت خسته و کوفته در تختخوابش دراز کشید و تا صبح چشم به هم نگذاشت و گهگاه سایه‌های ماشین‌هایی را که از برابر مهمانخانه گذشتند و چون اشباحی سرگردان روی دیوار به حرکت در آمدند با حرکت چشم دنبال کرد.

فردای آن روز(جمعه ۲۷…) را تا ظهر در خانه موسیو رامون گذراند و قبل از ظهر حساب مهمانخانه را پرداخت و با چمدان کوچکش از آنجا بیرون آمد. با آنکه پس از رفتن مسافر غریب زن هتل‌دار بارها به اتاق شماره ۱۱ رفت و آنجا را نظافت کرد ولی هرگز دفترچه یادداشت او را (که در کشوی میز تحریر کوچک گوشه اتاق بود) پیدا نکرد.

مسافر غریب شب را در خانه موسیو رامون گذراند و تا دیر وقت با او گفت و گو کرد و بعد در اتاقی کوچک که نزدیک کارگاه موسیو رامون بود به خواب رفت. تا یک ساعت بعد صدای چرخ خیاطی موسیو رامون شنیده شد و روشنایی کارگاهش به کوچه تابید.

صبح روز شنبه دربان گورستان قدیمی شهر، مرد غریب را سرگردان دید که از گوری به سوی گور دیگر می‌رفت. مدتی در کنار یک قبر می‌ایستاد، نوشته روی آن را به دقت می‌خواند و بعد دور می‌شد. کنار یک قبر مدت زیادی ایستاد و به فکر فرو رفت. از کنار یک سنگ قبر گذشت و مکثی کرد و نوشته روی سنگ را زیر لب زمزمه کرد و پوزخند زد. در همان هنگام دو پیرزن غرغرو از کنار او گذشتند. یکی از آنها گفت:

ـ قبرستان که جای خندیدن نیست.

و درست وقتی آخرین کلمات به گوش مسافر غریب رسید، باز هم لبخند زد. آن وقت پیرزن دیگر رو به پیرزن اولی کرد و گفت:

ـ نگاهش کن، باز هم می‌خندد !

آنچه درباره گورستان در دفتر یادداشتش نوشت چنین بود:

« … در گورستان نیز بین انسان‌ها تفاوت است. آنها که در زندگی با یکدیگر فاصله داشته‌اند، فاصله‌شان در گورستان نیز حفظ خواهد شد. سنگ‌قبرها خود نشانه این فاصله است. آیا تنها مرگ انسان‌ها نیست که تفاوت آنها را از یکدیگر آشکار می‌کند؟ به گمانم مرگی خونین در شبی سرد و خاموش با مرگی آرام و شیرین در رختخواب یکی نباشد. صدای ترسناک چند گلوله سکوت شب را می‌شکند و خونی داغ سنگ‌فرش کوچه‌ای را رنگ می‌کند. یک زندگی پایان می‌یابد و زندگی دیگری آغاز می‌شود. زندگی فرزند مرگ است. زندگی از مرگ زاییده می‌شود … از آن همه سنگ‌قبر که در آنجا دیدم هیچ کدام نشانی از او نداشت، هیچ کدام. تنها نوشته یک سنگ از سنگ‌های دیگر متمایز بود که مرا به فکر وا داشت. جز این نوشته هیچ نام و نشان دیگری بر آن نبود:

به سوی قله‌های پاک و بی‌آلایش شتافت،

به سوی کوه های دشوارگذری که می‌پرستید.

به سوی افق‌های تابناک شتافت،

به سوی خطرهایی که در آغوش می‌کشید.

به سوی قله‌های جاودانی شتافت،

او که هرگز به زندگی تاریکی دره‌ها را ندید.

………………………………………………………………………… »

عصر آن روز در ایستگاه راه‌آهن، بعضی‌ها که برای بدرقه مسافران خود آمده بودند و نیز موسیو رامون خیاط را می‌شناختند و برایش احترامی قائل بودند او را همراه مرد نا آشنایی دیدند. وقتی نگهبان ایستگاه سوت کشید و صدای خش و خش چرخ های قطار روی ریل‌ها شنیده شد مسافر غریب از شهر داکس دور می‌شد و لبخندی تلخ بر لب‌هایش رنگ می‌باخت.

صبح یکشنبه پس از مراسم عشای ربانی زمانی که پدر بارو ریزه‌های نان مقدس را در جام نقره‌ای میان کسانی که به کلیسا آمده بودند تقسیم کرد و صدای با شکوه و پر طنین ارگ زیر طاق محراب پیچید، پدر بارو، موسیو رامون را در آستانه در دید. او سر به زیر انداخت و آهسته از کنار ردیف صندلی‌ها گذشت و با گام‌های شمرده به سوی پدر بارو پیش رفت. هیچ چیز برای پدر بارو شگفت‌انگیزتر از این نبود که موسیو رامون را روز یکشنبه در کلیسا ببیند.او به اندازه کافی از اعتقادات آن خیاط با خبر بود.پدر بارو حتی آخرین لباسش را پیش او دوخته بود و همان بار حتی سعی نکرده بود تا باز هم به موعظه‌هایش ادامه دهد، شاید با خودش گفته بود:

ـ عیسی مسیح(ع) هم نخواهد توانست او را به کلیسا بکشاند. او سرسخت‌تر از اینهاست!

پدر بارو به موسیو رامون خیره شد. مردم کلیسا را ترک می‌کردند. هنوز تا نماز بعدی دو ساعت فاصله بود. موسیو رامون کلاه از سر برداشت و به پدر بارو سلام داد. چهره‌اش در هم و غمگین به نظر می‌آمد. پدر بارو دستش را پیش برد و با او دست داد. تنها یک چیز از او پرسید:

ـ موسیو رامون با من کاری داشتید ؟

رامون خیاط مستقیم در چشم‌های او نگاه کرد. نگاه سنگینی داشت. زیر لب گفت:

ـ بله پدر! می‌شود به اتاقتان برویم ؟

پدر بارو با سر اشاره‌ای کرد و به سوی اتاقش به راه افتاد. رامون در کنار او قدم بر می‌داشت. در انتهای کلیسا به راهرویی پیچیدند و در کنار پله‌ها وارد اتاقی شدند. پدر بارو به سوی میزی رفت و پشت آن نشست و یک صندلی راحت را به موسیو رامون نشان داد. بالای سر پدر بارو یک مجسمه کوچک مسیح (ع)که به صلیب کشیده شده بود به دیوار دیده می‌شد. موسیو رامون حروف I.N.R.I(9)را بالای سر مسیح (ع) خواند.

پدر بارو نگاهی به موسیو رامون انداخت و زیر لب گفت:

ـ حالا مایلم حرف‌های شما را بشنوم.

موسیو رامون پس از مکث کوتاهی چند سرفه مقطع و خشک کرد و گفت:

ـ راستش نمی‌خواستم مزاحمتان شوم ولی به هر حال لازم بود پیش شما می‌آمدم. حتماً از دیدن من تعجب کردید ؟

پدر بارو شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. موسیو رامون ادامه داد:

ـ شما او را پیش من فرستادید. چطور به نظرتان رسید که ممکن است من بتوانم او را کمک کنم ؟

پدر بارو سرش را پایین انداخت و گفت:

ـ فکر کردم آن جوان طرز تفکری مشابه شما داشته باشد، به هر حال شما حتماً از آن وقایع چیزی به خاطر داشتید ؟

موسیو رامون در صندلیش نیم‌خیز شد:

ـ چرا ؟ از کجا می‌دانستید، مگر او به شما چه گفت؟ با شما چطور حرف زد ؟

پدر بارو آهی کشید. دست‌هایش را به هم قلاب کرد. آهسته گفت:

ـ او جوان عجیبی بود. اولین بار در زندگیم بود که کسی آن چنان بی‌پرده و تا حدی اهانت‌آمیز با من گفت و گو می‌کرد. من در برابر لحن قاطع کلام او اندکی خود را باختم، او محکم و بی‌پرده حرف می‌زد. در ابتدا گمان می‌کردم که فقط به کلیسا آمده است تا مرا محکوم کند، در برابرش مستأصل ایستاده بودم و گوش می‌کردم. ولی بعد دانستم که برای کمک خواستن نزد من آمده است. به خود گفتم این جوان گستاخ چگونه از من کمک می‌خواهد؟ کمی فکر کردم. من در آن سال‌های شوم در این شهر نبودم. می‌دانستم که تنها کسی که می‌تواند اطلاعاتی در اختیارش بگذارد شما بودید.

موسیو رامون کمی در صندلیش جا به جا شد. بعد با کنجکاوی پرسید:

ـ پدر او به شما چه گفت ؟

پدر بارو پاسخ داد:

ـ صبح بود که پیش من آمد. بی مقدمه گفت:«ببینید پدر! من نه برای دعا کردن به اینجا پا گذاشته ام و نه آمده‌ام که پیش شما اعترافی بکنم. من به هیچ کدام اینها اعتقادی ندارم. اصولاً هیچ چیز ماوراء‌الطبیعه‌ای در زندگی من وجود ندارد. من به یک مشت اعتقادات پوچ و بی‌اساس که مانند بند به دست و پای مردم بسته شده است لزومی ندارد که به دیده احترام بنگرم.» حرفش را بریدم و به او گفتم: « پس فقط آمده‌اید اینها را به من بگویید، از من چه می‌خواهید؟». گفت:« به دنبال مردی می‌گردم که هیچگاه موفق به دیدن او نشدم. او از کلیسا بیزار بود، او را به گلوله بستند. بهترین کسی که می‌تواند نشانی از او به من بدهد شما هستید. زیرا شما کشیش‌ها دشمنان کلیسا را خیلی خوب می‌شناسید!». در جوابش گفتم:« آن مرد با شما چه نسبتی داشت؟». گفت:«پدرم بود. من هرگز او را ندیدم. وقتی مادرم مرا به دنیا آورد او را کشته بودند. بگویید بدانم شما او را می‌شناسید؟». من چیزی نمی‌دانستم تا به او بگویم؛ به من می‌گفت که مادرش نیز وقتی او بچه کوچکی بوده به بیماری نامعلومی مرده بود. از مرگ مادرش چیز زیادی نمی‌دانست. آن روز تا نزدیک ظهر با من گفت و گو کرد و من عاقبت نشانی شما را به او دادم. امیدوارم کار بدی نکرده باشم.

موسیو رامون به چهره پدر بارو دقیق شد، آخرین کلمات او را با ولع شنید و آنگاه گفت:

ـ نه، ابداً کار بدی نکـردید. بر عکـس. در واقـع حدس شما بی‌مـورد نبود. تنـها کسی که می‌توانست به او کمـک کند، من بودم. او تنـها فـرزند صمیمی‌ترین رفیـق من بود. زمانـی که چکمه‌پوشان فاشیست در خیابان‌ها رژه می‌رفتند و در پس هر کوچه‌ای سربازی مسلسل به دست ایستاده بود، او در کنار مبارزان جمهوری‌خواه مهاجر اسپانیایی و مهاجران ارمنی ضد فاشیسم به نهضت پیوسته بود.

پدر بارو دست هایش را به لبه میز تکیه داده و به دقت گوش می‌کرد. در این هنگام گفت:

ـ فراموش نکنید که نهضت از به هم پیوستن همه نیروهای ضد فاشیسم به وجود آمده بود. بسیاری از برادران مسیحی ما در کنار نیروهای چپ و ناسیونالیست در این نهضت فداکاری‌ها کردند و جان باختند. او چگونه می‌توانست از خودگذشتگی آنها را فراموش کند ؟

موسیو رامون فکری کرد و گفت:

ـ پدر از یاد نبـرید که او زمانـی که پیش شما آمـده بود کلیسا را نفـی کرده بود نه فداکاری کسانی که در آن سال‌های شـوم کشته شدند. او صادقانه آنچه را که می‌اندیشید به شما گفته بود.

پدر بارو گفت:

ـ آنها به نام عیسی مسیح(ع)،کلیسا و انجیل مقدس با اشغالگران مبارزه کردند. آنها همه مسیحیان معتقدی بودند.

موسیو رامون لبخندی زد و گفت:

ـ آری، آنان مسیحیان معتقدی بودند زیرا که همچون عیسی مسیح(ع) در راه سعادت انسان‌های دیگر کشته شدند.

پدر بارو سری تکان داد. چند لحظه سکوت شد و در این هنگام موسیو رامون برای اولین بار متوجه حرکات یکنواخت پاندول یک ساعت قدیمی شد که اعداد روی صفحه آن به لاتین نوشته شده بود. پدر بارو سر برداشت و گفت:

ـ خوب! از موضوع دور شدیم. داشتید تعریف می‌کردید.

موسیو رامون نگاهی به ساعتش انداخت:

ـ شما باید برای نماز بعدی آنجا باشید. از موضوع دور شدیم. دوستی من و پدر او چندین سال قبل از آن واقعه شروع شده بود زمانی که سفری به پاریس کرده بودم. او در آن سال‌ها هنوز ازدواج نکرده بود و در یک کارخانه کار می‌کرد. سرش شلوغ بود. بعدازظهر‌ها یکدیگر را می‌دیدیم و گفت و گو می‌کردیم. یادم رفت به شما بگویم که دو سال قبل از آن واقعه به این شهر آمد. کار کوچکی در یکی از کارگاه‌های شهر گرفته بود. زندگی‌اش به آرامی می‌گذشت. شش ماه قبل از آن واقعه شوم دختر زیبایی به زندگی‌اش پا گذاشت. آنها دیوانه‌وار عاشق یکدیگر بودند. دختر اسپانیایی بود. چشم‌های سیاه و درشتی داشت و موهایش سیاه به رنگ شب بود. یک چهره زیبای شرقی داشت. برایم گفته بود که پدر دختر از مبارزان جمهوری‌خواه اسپانیایی بود که پس از شکست جنگ داخلی به شهر پو(۱۰) مهاجرت کرده بودند. دو روز قبل از کشته شدنش، با پیا(۱۱)، همان دختر اسپانیایی را می‌گویم، با او ازدواج کرد. نه او و نه دختر و نه پدر دختر به ازدواج‌های مذهبی اعتقادی نداشتند. تنها ازدواج را در دفتر شهرداری ثبت کردند؛ مراسم بسیار ساده برگزار شد، بعد دور هم جمع شدیم و به افتخار آن شب و به افتخار پیروزی شراب نوشیدیم. در این روزها سخت در تعقیب او بودند. از این افسوس می‌خورد که در بحرانی‌ترین دوران زندگی‌اش، چنین عشق شور‌انگیزی به سراغش آمده بود. پدر! آن واقعه در سحرگاه یک روز زمستانی اتفاق افتاد. وقتی که مه صبحگاهی همه شهر را پوشانده بود. عصر روز قبل از آن واقعه وقتی هنوز رفت و آمد در شهر ممنوع نشده بود و آسمان سربی رنگ بود، صدای پایی را در پله‌ها شنیدم. قرار داشتیم وقتی به آنجا می‌آید سه ضربه مقطع به در بزند. در را باز کردم. او و پیا بودند. فراموش کردم اسمش را به شما بگویم. نام رفیقم شارل(۱۲) بود ولی پیا دوست داشت نام او را با همان تلفظ اسپانیولی صدا کند، او را کارلوس(۱۳) صدا می‌زد. آنها هر دو وارد آپارتمان شدند. پرده‌ها را کشیدم. چراغ کارگاه خیاطی‌ام روشن بود. آنها را به اتاق خواب خودم بردم. برایشان قهوه درست کردم. هر دو نگران بودند. گفت قرار است فردا صبح خودش را با قطار به پاریس برساند. برای مأموریتی می‌رفت. شام مختصری خوردیم. بعد آن دو خوابیدند و من تا دیر وقت در کارگاه کار کردم و همان جا روی تختی دراز کشیدم. او می‌بایست ساعت پنج صبح از خانه بیرون می‌رفت. یک فنجان قهوه نوشید. یک کت چرمی قهوه‌ای رنگ پوشیده بود و زیر کت، اسلحه‌اش را بسته بود. کلاه بره سرمه‌ای‌اش را به سر گذاشته بود. بند پوتین‌هایش را محکم کرد. در این لحظه شارل و پیا یکدیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند. پیا ناآرام بود و در چشمانش اشک حلقه زده بود. شارل مصمم و با روحیه‌ای که فقط در او سراغ داشتم پیا را سخت در آغوش فشرد و به او دلداری داد. بعد نشانی خانه‌ای را در پاریس به او دادکه سه روز بعد خود را به آنجا برساند. بار دیگر پیا را بوسید و با من دست داد. آهسته در را باز کرد و از پله‌ها پایین رفت. صدای پایش در راهرو پیچید. کوچه تاریک بود. چند لحظه سکوت شد. چراغ کارگاه را خاموش کردم. پیا کنارم آمد و از لای پرده به کوچه خیره شدیم. یک لحظه شبح او را در کوچه دیدیم. صدای گشتی‌های نازی در خیابان طنین انداخت و بعد دو رگبار پیاپی گلوله شنیده شد. بله پدر او همان شب به دست فاشیست‌ها کشته شد. جسدش را هرگز پیدا نکردیم ولی فردای آن روز خون دلمه بسته‌اش را که سنگ‌فرش خیابان را سرخ کرده بود دیدم. می‌دانید پدر، او یک کمونیست صادق بود. حالا می‌فهمید آن جوان به دنبال چه آمده بود؟ او از گذشته خود بی‌خبر بود. او نمی‌توانست بدون یافتن این حلقه گمشده، حلقه‌ای که رابط میان زندگی کنونی و زندگی گذشته‌اش بود، به حیات خود ادامه دهد. شاید ما همه در زندگی به طور ناخودآگاه به دنبال حلقه‌های گمشده زنجیری هستیم که با یافتن آنها زندگی‌مان جلوه و مفهوم واقعی خود را پیدا می‌کند. شاید او یادگار آخرین شب زندگی پدرش بود. شاید شروع زندگی او بیان این حقیقت ژرف بود که زندگی فرزند مرگ است.

چنـد قطره اشـک در چـشمان موسیـو رامون دوید. پدر بارو صلیـب برسینـه رسم کرد. ناقـوس‌های کلیسا به صدا در آمدند.

پاریس، آوریل ۱۹۷۶م

 

پی نوشت ها :

پی‌نوشت‌ها:

Dax، شهری در جنوب غربی کشور فرانسه

هتل امروز

Adour

Barrault

Nèhé

Monsieur Ramond

Rue des Fusillés

Remparts

حروف اول عبارت لاتین Iesus Nazarenus Rex Iudæorum به معنی« عیسای ناصری پادشاه یهودیان» که به دستور پیلاطس بالای صلیب عیسی مسیح(ع) نهادند.

Pau، شهری در جنوب غربی و مرکز استان باسک فرانسه

Pia

Charles

Carlos

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹۶
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید