فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۷
عمومی سلمانی
نویسنده: جامی شکیبی گیلانی
اشاره
((مایلم آن قدرت جهانی را ببینم که این قوم را نابود می کند، این قوم مردم بی اهمیت را، مردمی که جنگ هایشان را جنگیده و باخته اند، قومی که ستون فقراتشان در هم پیچیده است، ادبیاتشان خوانده نشده، موسیقی شان شنیده نشده و مدتی است که دعایشان نیز بی جواب می ماند. استخاره نکنید! ویران کنید ارمنستان را. خود تجربه کنید اگر این کار ممکن است. بفرستیدشان به بیابان بدون آب و نان. بسوزانید خانه هایشان. خراب کنید کلیساهایشان را. بعد ببینید باز چگونه می خندند، چگونه آواز سر می دهند و باز چگونه دعا می کنند. خود ببینید که هر دوتایشان در هرکجای دنیا به هم برسند چگونه ارمنستانی از نو می سازند)).
این نوشتار کوتاهی است که برندهٔ ارمنی جایزهٔ پولیتزر ادبیات امریکا در دهه دوم قرن بیستم و به هنگام قتل عام ارمنیان در ترکیه عثمانی نوشت.
ویلیام سارویان نویسندگی را در سال های رکود اقتصادی امریکا و جنگ دوم جهانی همراه با تنگدستی و رنج های مردم کوچه و بازار به اوج خود رسانید. ادبیات او در قلب ها جای دارد، چرا که قهرمانانش همه از تودهٔ مردم اند و داستان های امید بخشش از زندگی و رنج و شادی مردم عادی. او را آشفته روان می دانند چرا که برخوردش با خوبی ها و بدی ها صادقانه است. با همه سر جنگ دارد و با همه دوست است.
سارویان، یکی از پنج غول ادبیات امریکا، را نمی توان در چند سطر معرفی کرد. لحن ساده، صریح و صمیمانهٔ او را باید در نوشته هایش خواند و با تمام وجود خود حس کرد.
انتخاب و عرضهٔ داستان عموی سلمانی در پیمان بی دلیل نیست. فصلنامه ای که هدفش پیوند ادب و فرهنگ فارسی و ارمنی است. عموی سلمانی را دکتر جامی شکیبی گیلانی به فارسی برگردانیده. پزشک و دانشمند فرهیختهٔ زبان شناسی که زبان ارمنی را نیز درکنار ده ها زبان زنده و بومی می شناسد و صداقت سارویان ها را ارج می نهد.
ترجمهٔ آژار نویسندگان ارمنی از سوی فارسی زبانان زبان شناس، رشته ای است از گره محکم بین این دو فرهنگ کهن.
پیمان
دوشیزه گاما گفت که باید بروم سلمانی. مادرم گفت که باید بروم سلمانی. برادرم گریگور گفت باید بروم سلمانی. همه می خواستند من بروم سلمانی. کلهٔ من خیلی بزرگ بود. پر از موی مشکی. همه می گفتند.
همه می پرسیدند کی می روی سلمانی؟
بازرگان بزرگی در شهر ما بود که نامش هانتینگتن[۱] بود و بازرگان انگور بود. هر روز روزنامهٔ پسین (بعدازظهر) را از من می خرید. یکصد و ده کیلو بود. دو کادیلاک ششصد جریب زمین و بیش از یک میلیون دلار در بانک ولی[۲] داشت. کله اش کوچک و بی مو بود. درست مغز سرش دغ (طاس) بود. او کارمندان راه آهن را از بیرون شهر می آورد تا پس از راهی دراز کلهٔ مرا ببینند. در خیابان داد می زد: کالیفرنیا برای تو است. هوای خوب تندرستی و سری پر مو.
دوشیزه گاما از اندازه ی کله من خوشش نمی آمد.
یک روز گفت از کسی نام نمی برم. اما اگر یک جوانی نرود سلمانی و مویش را کوتاه نکند او را به جایی بدتر از اینجا می فرستند به بازداشتگاه جوانان. اما نام هیچ کس را نبرد و تنها به من خیره شد.
برادرم گریگور پرسید: چه می گویی؟
گفتم: آیا سامسون را به یاد داری که چیدن موهایش چگونه او را به خشم آورد؟
گریگور گفت: این چیز دیگریست. تو که سامسون نیستی.
گفتم: سامسون نیستم؟ از کجا فهمیدی؟
من از این که همه با من سر خشم داشتند شاد بودم اما یک روز پرنده ی کوچکی خواست در کله ی من و موهایش لانه کند از این رو شتابان نزد سلمانی شهر رفتم.
زیر درخت گردوی خانه مان روی چمن خوابیده بودم که پرنده ای از درخت فرود آمد و لابه لای موهای من گشت.
یک روز زمستانی گرم بود و انگار همه خواب بودند. همه جا خاموش و آرام بود. هیچ کس با راده (اتوموبیل) به جایی نمی رفت. تنها آوای خاموشی گرم و سرد شاد و اندوهگین راستین به گوش می رسید. جهان. چه خوب است که آدم در یک جایی زنده باشد. چه خوب است آدم در جهان خانهٔ کوچکی داشته باشد. اتاق میز و صندلی و تختخواب، قاب ها به دیوار. خیلی شگفت است که آدم جایی در جهان داشته باشد. زنده باشد. بتواند در زمان و اسپاش (فضا) بجنبد. بامداد نیم روز (ظهر) و شب: دم بزند (نفس بکشد) بخورد بخندد گب بزند بخوابد و بالیده شود (رشد کند). چیزها دیده شنیده و بتواند به آنها دست بزند. به جاهای گوناگون در جهان زیر تابش خورشید برود. در جهان باشد. من شاد بودم که جهان هست و من هم می توانم در آن باشم. من تنها بودم و برای همین از همه چیز غمگین بودم. اما شاد هم بودم. چندان از چیزها شاد می گشتم که غم به دلم می نشست. می خواستم درباره ی آن خواب ببینم. درباره ی جاهایی که هرگز ندیده بودم. شهرهای شگفت انگیز جهان. نیویورک، لندن، پاریس، برلین، وینا، قسطنطنیه، رم و قاهره. خیابان ها، خانه ها و مردمان زنده. درها و پنجره های همه جا. کاروان دودی های (ترن های) شبانه و کشتی های روی دریا در شب. دریای تاریک غم انگیز. مردمان شاد همه سالیان مرده. شهرهای زیرخاک رفته ی زمان. جاهای پوسیده و مرده. در هزار و نهسد و نوزده روزی خواب دیدم. خواب دیدم که همه ی زندگان برای همیشه زیسته اند. خواب دیدم که دگرگونی پایان گرفته هیچ چیز پوسیده نگشته و نمی میرد. سپس پرنده ای از درخت فرود آمده روی کله ام نشست و خواست لانه اش را میان موهایم بسازد. از خواب پریدم.
چشمانم را گشودم اما نجنبیدم.
هیچ نمی دانستم که پرنده ای در موهای من است تا زمانی که جیک جیک کرد.
هرگز آواز پرنده ای را به این روشنی نشنیده بودم و آنچه شنیدم چیزی سخت نو بود. هم نو بود هم هنجار (طبیعی) و هم کهن. هیچ آوایی در جهان نبود و سپس ناگهان موسیقی آواز پرنده.
انگار می شنیدم: گریه گریه گریه. اما این آواز غم انگیز را پرنده با نوایی شاد می خواند.
سپس دریافتم که یک چیز درست نیست و آن این که پرنده ای کوچک در موی کسی باشد. از این رو برخاسته شتابان به شهر رفتم. پرنده که ترسیده بود پرواز کرده سخت دور شد.
همه راست می گفتند. دوشیزه گاما راست می گفت. برادرم گریگور راست می گفت. میبایست بروم بدهم مویم را کوتاه کنند تا پرندگان نخواهند در موی من لانه کنند.
یک سلمانی ارمنی در خیابان ماریپوسا[۳](ماریپوسا به زبان اسپانیایی به مینی (معنی) “پروانه” است. ترجمان)بود به نام آرام. او به راستی کشاورز بود. شاید هم فرزانه (فیلسوف) بود. من نمی دانستم. تنها این را می دانستم که مغازۀ کوچکی در خیابان ماریپوسا دارد و بیشتر سرگرم خواندن روزنامهٔ آسپارِز و ماهنامه های دیگر به زبان ارمنی و سیگار پیچیدن و دود کردن و نگریستن به رهگذران است. هیچ گاه ندیده بودم که کسی را سلمانی کند. گرچه گمانم گاهی یکی دو تن ندانسته لغزیده (به اشتباه) به مغازه اش می رفتند.
به سلمانی آرام در خیابان ماریپوسا رفتم و او را از خواب بیدار کردم. پشت میز کوچکی نشسته کتاب ارمنی کوچکی جلویش باز بود و به خواب رفته بود.
به ارمنی گفتم: آیا موی مرا می زنی؟ بیست و پنج سنت پول دارم.
گفت: ((آره. آره. از دیدنت شاد شدم. نامت چیست؟ بنشین پیش از هر کار یک قهوه درست می کنم. آه چه کله ی پرموی قشنگی داری)).
گفتم همه می خواهند که بروم سلمانی.
او گفت: ((خوب مردم جهان این جورند. همیشه می گویند چه باید بکنی. خوب داشتن کمی مو مگر بد است؟ چرا؟ می گویند برو پول در بیاور. کشتزار بخر. این کار را بکن. آن کار را بکن. مردم نمی خواهند بگذارند کسی آسوده زندگی کند)).
پرسیدم: ((شما موی مرا می زنید؟ می توانید همه اش را بزنید تا دیگر برای زمان درازی کسی درباره ی آن چیزی به من نگوید؟))
سلمانی گفت: ((قهوه. بگذار نخست قهوه بنوشیم)).
در اتاق پشتی یک چراغ گاز کوچک یک شیر آب یک سینی با فنجان های قهوه چند قوتی کنسرو و کلیدهای فراوان و چیزهای دیگر داشت.
برای من یک فنجان آورد و من در شگفت شدم. زیرا هرگز او را پیشتر ندیده بودم. او آدمی شگرف بود. می دانستم از جوری که از خواب بیدار شد باید آدم شگرفی باشد. از شیوهٔ سخن گفتن و راه رفتنش نیز چنین بر می آمد.
نزدیک پنجاه سال داشت و من یازده ساله بودم. از من بلندبالاتر بود اما سنگین تر نبود. رخسارش رخسار مردی بود که راستی را دریافته بود. رخسار کسی بود خردمند. انگار همه را دوست می داشت و مهربان بود.
هنگامی که چشمانش را می گشود نگاهش می خواست بگوید مردم جهان؟ من همۀ جهان را می شناسم. بدی و بیزاری و ترس. اما من همه اش را دوست دارم.
فنجان کوچک را بالا برده قهوه ی تلخ داغ را نوشیدم. خوشمزه تر از هر چیزی بود که تاکنون خورده بودم.
به ارمنی گفت: بنشین. بنشین. بنشین. جایی نداریم که برویم. کاری نداریم که بکنیم. مویت یک ساعته در نمی آید. نشستم و به ارمنی خندیدم و او درباره ی جهان برای من سخن گفت.
دربارهٔ عموی خود میساک[۴] که در شهر موش[۵] چشم به جهان گشوده بود سخن گفت.
ما قهوه را نوشیدیم سپس من در صندلی نشستم و او آغاز به پیراستن مویم کرد. بدترین سلمانی را برای من کرد. خیلی بدتر از سلمانی آن ورِ راه آهن. اما دربارهٔ عمو میساک بیچاره اش و ببر سیرک سخن گفت. هیچ یک از شاگردان که به سلمانی آن سوی راه آهن می رفتند نمی توانستند چنین داستانی بگویند یا چنین داستانی بسازند.
با مویی بد تراشیده از مغازه بیرون رفتم اما باکم نبود. او به راستی سلمانی نبود. وانمود می کرد اینکاره است تا مردم جهان خشنود باشند و زنش چیزی نگوید. او تنها کاری را که دوست داشت بکند این بود که چیز خوانده و با مردم سخن بگوید. پنج بچه داشت سه پسر و دو دختر. اما همگی آنان مانند زنش بودند و نمی توانست با آنان سخن بگوید. تنها چیزی که آنان می خواستند بدانند آن بود که چند درآمد دارد. عمو میساک بیچارهٔ من گفت که سالیان پیش در شهر موش چشم به جهان گشود در آغاز پسربچه ای بود بسیار نا آرام اما دزد و سرکش نبود. او می توانست در سراسر شهر با دو پسر بچه همزمان بجنگد و اگر نیاز می شد با پدران و مادرانشان نیز می توانست هم زمان درآویزد. می گفت با پدربزرگ و مادربزرگشان هم می توانست بجنگد.
همه به عمو میساکِ بیچارۀ من می گفتند میساک خیلی پرزوری. چرا کشتی نمی گیری یک کمی پول به دست بیاوری. این جور شد که عمو میساکِ من کشتی گیر شد. او تازه بیست ساله شده بود که استخوان های هجده تن از هم ترازان خود را خرد کرده بود. هر چه پول در می آورد می خورد و می نوشید و بازمانده را میان بچه ها بخش می کرد. او پول نمی خواست. پول را هم دوست نداشت.
آرام سلمانی گفت: این در روزگاران گذشته بود. امروزه همه دنبال پول می دوند. به او می گفتند روزی پشیمان خواهی شد. آنها راست می گفتند. می گفتند پول هایت را پس انداز کن. چون روزی سرانجام زور بازویت را از دست می دهی و نمی توانی کشتی بگیری. آنگاه بی پول میمانی. سرانجام آن روز فرا رسید. عمو میساکِ بیچارۀ من چهل ساله بود که زورش را از دست داد. همه او را دست می انداختند. چاره ای نداشت جز این که از خانه اش به جای دور برود. به قسطنطنیه رفت. از آنجا به وینا رفت.
گفتم: وینا؟ عمو میساک شما در وینا بوده؟
و آرام سلمانی گفت: آره. عمو میساک بیچارهٔ من خیلی جاها بود. در وینا نتوانست کاری بیابد و به برلین رفت. برلین. چه شهری. اینجا هم عمو میساک بیچارۀ من نتوانست کاری دست و پا کند.
سلمانی از راست و چپ موهای مرا می زد. موهای بریده شده ام را روی زمین می دیدم. و سرم کم کم داشت سرد می شد و کوچک تر و کوچک تر می شد.
سپس او گفت: برلین. سنگدل ترین شهر جهان. شهر خانه و مردم فراوانی داشت. اما هیچ دری به روی عمو میساک بیچارهٔ من باز نشد. همانا یک اتاق و یک میز و یک دوست هم نبود.
گفتم: آه از این تنهایی آدم در جهان. این زیستن در تنهایی هراس انگیز است.
آرام سلمانی گفت: در پاریس هم همین جور بود. در لندن و نیویورک هم همین جور بود. در آمریکای لاتین هم همین جور بود. همه جا همین جور بود. همه جا کوچه و خیابان. خانه و خانه در و در بود. اما هیچ جا برای عمو میساک بیچارۀ من نبود. من برایش نیایش کرده از خدای آسمان ها خواستم او را در پناه خود نگه دارد.
آرام سلمانی گفت: در چین عمو میساک بیچارۀ من یک مرد تازیک (عرب) را دید که در سیرک فرانسویان کار می کرد. آن تازیک و عمو میساک به زبان ترکی با هم سخن می گفتند.
آن تازیک گفت: برادر آیا تو مردم و جانوران را دوست داری؟
عمو میساک گفت: ای برادر من هر چه را که در جهان خدا یافت می شود دوست دارم. مردم، جانوران، ماهی ها و پرندگان. سنگ ها، آتش، آب و همه ی چیزهای دیده شده و دیده نشده را دوست دارم. و آن تازیک گفت برادر می توانی یک ببر دژآگاه (وحشی) را دوست بداری؟ عمو میساک من گفت برادر عشق من برای جانواران دژآگاه (وحشی) مرزی ندارد. آه عمو میساک من مردی بدبخت بود.
آن تازیک از شنیدن این که عمویم جانوران دژآگاه (وحشی) را دوست دارد شاد شد زیرا او خود مردی سخت دلاور بود. او به عمو میساک گفت برادر میتوانی یک ببر را چندان دوست بداری که کله ات را در دهان باز او کنی؟ من برایش نیایش کرده گفتم خدایا خودت او را نگهدار.
و آرام سلمانی گفت: عمو میساکِ من گفت ای برادر آری می توانم و تازیک گفت می خواهی در سیرک کار کنی؟ دیروز آن ببر دهانش را بست و سیمون پریگورد[۶] مرد. و اکنون دیگر کسی در سیرک نیست که جانوران خدا را تا این اندازه دوست داشته باشد. عمو میساکِ بیچارۀ من از این جهان دل زده و بستوه شده بود و گفت ای برادر من به سیرک پیوسته و کلۀ خود را روزی دوازده بار در دهان گشاده ی ببر سپنتای (مقدس) خدا می گذارم. آن تازیک گفت به دوازده بار نیازی نیست. روزی دو بار بس است.
عمو میساک بیچارۀ من در چین به سیرک فرانسویان پیوست و کارش این بود که کله اش را در دهان ببر بگذارد.
آرام سلمانی گفت: سیرک از چین به هندوستان رفت و از هندوستان به افغانستان رفت و از آنجا به پارس (ایران) رفت و در پارس این روی داد. ببر و عمو میساک بیچاره با هم خیلی دوست شدند. در تهران در آن شهر کهن ببر باز به خشم آمد. یک روز گرم بود. و همه چیز زشت بود. ببر خشمگین بود و همه روز این ور آن ور می دوید. عمو میساکِ بیچارهٔ من در تهران کله اش را در دهان گشوده ی ببر نهاد. در تهران این شهر زشت و دل افگار پارس. و همین که خواست کله اش را از دهان ببر بیرون آورد ببر از دیدن این همه زشتی در جهان دهان خود را بست.
من از صندلی سلمانی پایین آمدم و یک آدم بیگانه را در آینه دیدم. این خودم بود. ترسیدم. همه ی موهایم رفته بود. به آرام پول دادم. بیست و پنج سنت و به خانه رفتم. در خانه همه به من خندیدند. برادرم گریگور گفت هرگز چنین سلمانی بدی ندیده است. اما خوب چه می شد کرد.
هفته ها دربارۀ عمو میساک بیچارۀ سلمانی که کله اش را ببر سیرک کنده بود می اندیشیدم و باز چشم به راه روزی بودم که مویم روییده و باز برای سلمانی نزد آرام بروم تا بتوانم به داستان های او دربارۀ زندگی مردم جهان گوش دهم. زندگی مردمی گم گشتۀ تنها که همیشه در بیم می زیند. و داستان غم انگیز عمو میساک بیچاره. داستان غم انگیز همۀ مردم زندۀ جهان.
پی نوشت ها:
1- Huntington
2- Valley Bank
3- Mariposa
4- Misak
5- Moush
6- Simon Perigord