فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۴۹

سکانس منتخب از فیلم تردید

۶۲- اتاق طلعت [ادامه]

طلعت از داخل در را قفل می کند و از همان ابتدا با هجوم به طرف سیاوش حرف هایش را شروع می کند. سیاوش عقب عقب می رود و بالأخره ناخواسته در مبلی می افتد. طلعت بالای سر او هر لحظه صدایش را بالاتر می برد.

 

بهرام رادان
بهرام رادان

طلعت: اگر بچه بودی تنبیهت می کردم، می زدم تو گوشِت، داد می کشیدم سرِت، می انداختمت تو یه اتاق تاریک و درشو قفل می کردم. اما حالا باهات چیکار کنم؟ با نگاه ها و حرف های کنایه دار بقیه چیکار کنم؟ با این ول ول گشتن هات چیکار کنم؟ با پرت و پلاهایی که مثل ریگ بیابون از دهنت می ریزی بیرون چیکار کنم؟ مهمونی راه می اندازی که با اون چرندیات پدر نامزدتو مضحکه کنی؟ یا با حرف های صد تا یه غاز عموتو سکۀ یه پول کنی که به این روز بیفته؟ چه خاکی می خوای تو سر من بریزی؟ مگه نرفتی دفتر که مشغول کار بشی؟ پس چی شد؟ پس کی باید اون همه میراث بی صاحب موند تو جمع و جور کنه؟

در ضمن حرف های طلعت سیاوش کم کم به خود آمده و بالأخره به حرف می آید.

سیاوش: سر من داد نزن، مادر!

طلعت: [عصبانی تر] معلومه که داد می زنم. اون لجن پراکنی هات چی بود؟ جلوی اون همه آدم تو خجالت…

سیاوش: [فریاد می زند] گفتم سرِ من داد نزن.

طلعت از فریاد سیاوش خشکش می زند. سیاوش که جانی گرفته هجوم می برد به طرف طلعت که او ناچار می شود قدمی عقب بگذارد.

سیاوش: این قدر هم جانماز آب نکش و قیافۀ حق به جانب نگیر!

سیاوش چشمش به آیینه ای در کنار دستش می افتد، بلافاصله آن را برمی دارد و رو به طلعت می گیرد.

سیاوش: بیا نیگا کن تا ببینی با کی دارم حرف می زنم!

طلعت وحشت زده شروع می کند عقب عقب رفتن و سیاوش همچنان در حال هجوم او را دنبال می کند، طلعت گاهی می خورد به اشیاء و آنها را می ریزد و گاهی خودش زمین می خورد و بلند می شود و باز از سیاوش فرار می کند. آنها تقریباً اتاق را دور می زنند.

سیاوش: [ادامه] این چهرۀ زنی است که هنگام دفن شوهرش ضجّه هاش گوش آسمان را کَر می کرد، گیساشو می کند، صورتش را خراش می داد، خاک بر سرش می ریخت، غش و ضعف می کرد. خودشو به تابوت آویزون کرده بود تا همراه شوهرش در یک قبر دفن بشه. شما با ریاکاری ماهرانه ا ی نمایش تقوا و نجابت می دهید. وقاحت و دورویی را در پشت چهرۀ شرم و حیا پنهان می کنید. مثل دخترهای هجده ساله از شادی جست و خیز می کنید و هنوز چهار ماه از مرگ شوهرتان نگذشته، که سوار بر یابوی لنگ شهوت با برادرشوهرتان در رختخوابی می خوابید که هنوز بوی تن او را می دهد و اجازه می دهید که اون موش کور با دست هایی شما را نوازش کند که تا آرنج آغشته در خون پدرِ من است.

سیاوش از عصبانیت آیینه را به دیوار کوبیده و می شکندش. طلعت از وحشت زبانش بند آمده، می خواهد چیزی بگوید اما صدایش از گلو خارج نمی شود.

سیاوش: [ادامه] حالا هم این قدر قیافۀ معصوم به خودتان نگیرید و تظاهر نکنید که در جریان نبوده اید. ولی چرا این قدر سقوط کردید که در حد یک خبرچین می خواهید از زیر زبان من حرف بکشید، اون که به اندازۀ کافی جاسوس و قوّاد و متملق گو در اطرافش داره. حالا وظیفه تان را انجام بدید و برگردید به اون گراز خبر بدید که من نه تنها دیوونه نیستم بلکه هیچ وقت عقلم این چنین در سلامت کامل نبود.

سیاوش راه می افتد به طرف در تا آن را باز کند.

سیاوش: [ادامه] برگردید و کمکش کنید تا توطئۀ قتل پسرتان را مثل قتل شوهرتان بی نقص به نتیجه برساند [فریاد می زند] برگردید!

طلعت می لرزد و با چشم های خیس از حدقه درآمده، قدرت حرکت ندارد. سیاوش لحظه ای در سکوت خیره به مادرش نگاه می کند.

سیاوش: پشیمان شدید که چرا گول این شیطان را خوردید؟

طلعت جوابی نمی دهد. سیاوش راه می افتد به طرف پنجره.

سیاوش: خیلی خُب پس باید با صدای بلند به همه بگویید که این گراز بوگندوی نکبت، شما را فریب داده. خون شوهرتان را ریخته و حالا قصد جان فرزندتان را دارد، بیایید و فریاد بزنید تا همۀ جهان بشنود.

سیاوش در حالی که نگاهش به طلعت است به پنجره رسیده و کرکرۀ چوبی پشت پنجره را با فشار باز می کند. انوری لحظاتی دیده می شود که روی نردبانی پشت پنجره فالگوش ایستاده که در اثر برخورد کرکرۀ چوبی تعادلش را از دست می دهد و با نردبان، فریادزنان سقوط می کند. سیاوش که از فریاد او متوجۀ بیرون شده ناباور صحنه را نگاه می کند. طلعت جیغ کشان خود را کنار پنجره می رساند. انوری در کف حیاط پخش زمین شده و سرش به جدول خورده. طلعت می دود از اتاق خارج می شود. سیاوش گیج است. به دنبال مادر می آید در راهروی طبقۀ بالا. در سرسرای پایین همه به هم ریخته اند و با سر و صدا به طرف خارج ساختمان می دوند. سیاوش دوباره به اتاق برمی گردد و از پنجره به پایین نگاه می کند. همۀ خدمه، روزبهان، دکتر، پرستارها و طلعت بالای سر انوری می رسند. روزبهان می نشیند و سر او را بلند می کند. انوری مرده. سیاوش مبهوت به صحنه نگاه می کند.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۴۹
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید