فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۵ و ۶
سنگ
نویسنده: روبن ماروخیان/ ترجمه: هرمیک آقاکیان
زنم شکوه کنان گفت:
-تصورش را هم نمیتوانم بکنم که چطور باید در طبقۀ دهم زندگی کنیم؟
گفتم:
-آسانسور که هست. با آسانسور رفت و آمد میکنیم.
زنم باز با گلایه گفت:
-ممکن است آسانسور کار نکند، آنوقت چه کار کنیم؟
گفتم:
-ما هم مثل دیگران.
دخترم گفت:
-حالا چه اهمیتی دارد که در کدام طبقه زندگی میکنیم، طبقه پنجم یا دهم.
با دخترم همصدا شدم:
-البته که اهمیتی ندارد.
-ولی همۀ اثاث این خانۀ قدیمی را باید با خودمان ببریم؟ یا اینکه…
-بعضیها را میبریم، بعضی را میگذاریم بماند.
دخترم پایش را روی صندوق چکشها گذاشت و گفت:
-مثلاً اینها را، این چکشها، تیشهها، قلمهای آهنی…؟
-چکشها را میبریم، اینها را نمیشود جا گذاشت…
-آخر به درد کی میخورند…؟
***
پدربزرگ پدرم، «ماروکه کارفهجیان» درست صد سال در این دنیا زندگی کرد و تا آخرین روز عمر سرپا بود، میرفت و میآمد، میگفت و میخندید، گاهی هم شراب مینوشید و آواز میخواند، چه آوازی… آرام، عمیق، از ته دل…
من شش ساله بودم وقتی که او یک روز خوابید و دیگر بیدار نشد. او را بردند، در سینهکش یک تپۀ سرسبز به خاک سپردند و سنگ قرمز رنگی روی مزارش گذاشتند.
دوست پدربزرگ، پیرمردی با سبیلهای بلند و آویزان آهی کشید و به صدای بلند گفت:
-هی،هی، ماروکه، پدرآمرزیده، خاک را خیلی دوست داشتی، برادر، رفتی تو دل خاک… وای ماروکه، وای پدرآمرزیده… –او خم شد، یک مشت خاک برداشت و روی قبر پاشید، -آنجا تاریک است، مبادا بترسی، برادر، دلواپس نباشی، فکر و خیال خوب نیست، فردا پس فردا من هم میآیم. نگران نباشی.
همراه پدربزرگِ پدرم، یک چکش و یک تیشه چال کردند. او سالهای سال با آن چکش سنگ تراشیده بود.
پدربزرگم روی سنگ مزارش نوشت: ماروکه کارفهجیان، زیر اسمش هم یک چکش و یک تیشه نقش کرد. دیگر هیچ…
پرسیدم:
-پدر، چرا سال تولد و مرگ پدربزرگتان را نمینویسید؟
پدرم گفت:
-پدربزرگ شاه نبود که بنویسیم. پدربزرگ انسان بود. آمد و رفت.
پدر پدرم که اسمش «تورگُم» بود، آهی کشید و گفت:
-بله، پدربزرگ انسان بود، انسان.-من به چشمهای پدربزرگ تورگُم نگاه کردم. اشکهایش قطره قطره فرو میریخت.-بله، پدربزرگمان انسان بود…
بعد با لحنی متفاوت خطاب به من گفت:
-تورگُم، حالا تو جای پدربزرگ ماروکه را برای ما گرفتهای. کوچکترین فرد خانه هستی، برای همین هم همه دوستت داریم. تو باید آنقدر با محبت، آنقدر انسان باشی که جای پدربزرگمان را بگیری، که وقتی یک روز مرا هم مثل پدربزرگ پدرت آوردند و در سینهکش این تپه به خاک سپردند، چکشهایمان را بیصاحب نگذاری، چکشهایمان زنگ نزنند.
برای دلداریش گفتم:
-نه پدربزرگ، نمیگذارم زنگ بزنند.
-زنده باشی تورگم، برۀ کوچک من… تو باید بدانی که در کشور ما هرچه خانۀ سنگی هست، هرچه کلیسا و سنگ صلیب هست، هرچه پُل سنگی هست، همه را ما ساختهایم… اجدادِ پدربزرگ تو، پدربزرگ تو، من و پدرت… یک روز که برویم به ایروان، من «خانه مردم» را به تو نشان میدهم. آن سنگهای بزرگ را ما تراشیدهایم… هی! …هی! اگر به سنگ دل ببندی، هر چه بخواهی برایت میشود. تورگمِ نازنین من، پسر عاقل من،کاش آنقدر عمر میکردم که سنگ دستتراش تو را هم میدیدم و آنوقت از دنیا میرفتم…
من لبخند زدم. پدربزرگ اشکهایش زا پاک کرد. ما دیگر حرفی نزدیم. پدرم نوازندهها را خبر کرد و آنها آوازهای مورد علاقۀ پدربزرگ را خواندند:
همنشین خوب و نیکو سیرت و دانایِ تو
همچو خورشیدِ درخشان میکند سیمای تو…
بعد باز ساکت شدیم.
هفت روز که گذشت، پدربزرگ و پدر چکشها و تیشهها را برداشتند و بدون پدربزرگِ پدر، باز به معدن سنگ رفتند. و اینگونه، زندگی ما بر فراز کوههایمان و در روستایمان باید سپری میشد اگر…
روز دلپذیر و نشاطآوری بود، یک روز گرم تابستان. مرغ ما هجده جوجۀ خوش خط و خال با خودش به حیاط آورده بود. اهل خانۀ ما هیچکدام به جوجهها نگاه نمیکردند. آنها سر در گریبان روی سکوی سنگی جلوی در، ساکت کِز کرده بودند. پدربزرگ گفت:
-بله، جنگ… وای، لامذهبها، باز شروع کردید. آخر این جنگ به درد که میخورد؟ داشتیم زندگی میکردیم ها…
پدر گفت:
-ما که تنها نیستیم، روسیه هست، اوکراین هست، گرجستان هست، شاید چند روزی بجنگند و تمام شود، اصلاً به ما هم نرسد.
-نه، این قصه سر دراز دارد… اگر تو را احضار کردهاند، پس خبری هست… ولی مبادا بترسی، برو، اصلاً نترس. راستی، تا یادم نرفته، چیزی را باید بدهم با خودت ببری.
پدربزرگ این را گفت و کف درگاه خانه را کند و از آنجا چند تا فشنگ در آورد و به پدرم داد.
-بیا بگیر، اینها را سربازان روس دادهاند. از «قارص» که بیرون آمدیم دادند. فرصت نکردم شلیک کنم. فرار کردیم. آوردن اینجا و چال کردم. گفتم دنیا را چه دیدی، شاید یک روز به درد بخورد. دیدی که لازم شد. بگیر…
پدرم فشنگهای زردرنگ را روی میز چید. میخواست بشمارد. ولی نشمرد. لای پارچهئی پیچید و توی کولهپشتیاش گذاشت و آهی کشید:
-ای وای! چه پیش خواهد آمد؟ چطور میشود؟ نمیدانم.
-مبادا به دشمن پشت کنی… همین که درگیر شدی یک سنگ مناسب پیدا کن و سنگر بگیر… سنگ نجاتت میدهد. مبادا بترسی…
پدر با لحن غمگین گفت:
-چشم، پدر، چشم، همین کار را میکنم. پسر «سوکیاس» اگر آمد و سراغ مرا گرفت، آنجا صدتا سنگ سر در هست. بده ببرد. اگر خواست پول بدهد، قبول نکن، بیسرپرست است، بگذار ببرد خانهاش را تمام کند، نیمه کاره نگذارد.
پدربزرگ گفت:
-باشد… –و باز ساکت شدند.
بعد، همۀ همسایهها و خویشاوندانی که به خانۀ ما آمده بودند شراب قرمز نوشیدند. پدربزرگ بلند شد، دست راست را مشت کرد و آواز خواند.
وقتی پدرم خانه را ترک میکرد، مادربزرگ یک سطل آب پشت سرش ریخت و درهای خانه را باز گذاشت.
-زود میآیی «واقارشاک جان»، منتظرت هستیم… روی زمین خیس نخوابی، خودت را گرم نگه دار، تمام ناخوشیها از سرماخوردگی است.
-آره مادرجان، نگران نباش، میآیم، زود میآیم، همین امروز و فرداست که جنگ تمام بشود و برگردم…
پدر عازم جنگ شد…
یک روز قشنگ تابستان بود. مرغ کُرچ ما هجده جوجه خوش خط و خال به حیاط آورده بود.
در سال هزار و نهصد و چهل و یک برای اولین بار اسم پدرم را در دفترم نوشتم، «واقارشاک کارفهجیان». قشنگترین حروفی که نوشته بودم «ف» و «ج» بود. آنها شبیه حروف روی سنگ قبر پدربزرگِ پدر بودند…
بعد، نامه رسید.
من با صدای بلند نامههای پدرم را میخواندم. یک بار هنگام روز آنها را برای پدربزرگ و مادربزرگ میخواندم، بعد تنها برای مادربزرگ میخواندم، بعد برای مادر میخواندم. وقتی هوا تاریک میشد و چراغ نفتی را روشن میکردیم، پدربزرگ میگفت:
-تورگم جان، آن نامه را یک بار هم بخوان ببینم پسرم چه لازم دارد؟
من نامه را برمیداشتم، نزدیک چراغ نفتی میایستادم و باز از اول تا آخرش را با صدای بلند میخواندم.
-بله، خوب است… پس چرا دربارۀ جنگ نمینویسد. این شهر «رُونو» کجاست، آنجا چه کار دارد، نمیفهمم.-پدربزرگ میگفت و به چشمهای من خیره میشد،- همهاش را خواندی، نه؟ چیزی که از قلم نیفتاد؟
-نه پدربزرگ، همهاش را خواندم.
-بسیار خوب، فهمیدم…
بدینگونه هر روز همان نامه را آنقدر میخواندم تا نامۀ دیگری میرسید…
برای پدر نامه نوشتم. اولین نامهام بود. چیز زیادی ننوشته بودم… نوشته بودم: پدرجان، به کلاس دوم رفتهام… چند کلمه هم دربارۀ وضع خانه نوشتم. از گاومان، از سرمای زمستان، از علوفه، از کارهای پدربزرگ… خلاصه، نامه بود دیگر. آخرش هم نوشته بودم: با آرزوی دیدار تو، فرزندت تورگم.
منتظر ماندم، منتظر ماندم… جواب نرسید.
همه گریه میکردند بجز پدربزرگ. پدربزرگ چپق دود میکرد و دودی که بیرون میداد، انگار دود نبود، آه بود.
وقتی فهمیدم که پدرم چرا جواب نامهام را نداده است، بزرگ شدم، مرد شدم و چشمهایم از غم لبریز شد.
همراه پدربزرگ به معدن سنگ رفتم. پدربزرگ گفت:
-نه، اینطور نمیشود… تا وقتی قوت دارم، تو نباید زحمت بکشی. برو، برو درست را بخوان.
پدربزرگ، سنگ میبرید، سنگ آسیا میتراشید، خانه میساخت. سپیده که میزد میرفت، شب که میشد برمیگشت. کم حرف میزد.
نوبت جبهه رفتن به معلمهای مدرسۀ ما هم رسید. خیلی از روزها درس نداشتیم، معلم نبود.
من یک دایی داشتم به نام «پارکِف». در شهر عکاسی میکرد. یک روز به ده آمد و مرا با خودش به عکاسخانهاش برد.
-بگذارید این پسر حرفهئی یاد بگیرد، ضرر نمیکند.
زنها، پیرمردها، دخترها و پسرها با چشمهای اشکبار به عکاسخانۀ دایی پارکِف میآمدند که عکس بگیرند و عکسها را برای بستگانشان که در جبهههای دوردست میجنگیدند بفرستند. هنگام عکس گرفتن، دایی پارکِف به آنها اصرار میکرد که لبخند بزنند. و این انسانهای اندوهگین لبخند غمگینی میزدند و آن عکسها را به جبههها میفرستادند.
دایی پارکِف میگفت:
-همه چیز موقتی است، همه چیز گذراست. مهم این است که صبر و تحمل داشته باشیم. صبر، کلید پیروزی است. امروز دور دورِ آلمانهاست، فردا ما پوزهشان را خورد میکنیم.-میگفت و از ته دل میخندید. کمتر کسی توانسته است مثل دایی پارکف بخندد. بعد وقتی تنها میشدیم به من میگفت:
-تا من هستم، نگران هیچ چیز نباش، درس بخوان، تحصیل کن… آدم بیسواد بود و نبودش یکی است.
باز روزها گذشتند… چه روزهایی…
من مدرسۀ تربیت معلم را تمام کردم. به خانه رفتم تا پدربزرگ را خوشحال کنم.
-وای… پسرم، هی خواندی، هی خواندی تا معلم شدی. پس چکشهای ما زنگ بزنند و بپوسند؟
در فصل پاییز پدربزرگ سنگ بزرگی را از معدن به حیاط خانه آورد. پرسیدم:
-این چیست، پدربزرگ، چه کار میخواهی بکنی؟
گفت:
-سنگ است، مگر نمیبینی. پس از مرگم چه میدانم سنگ قبرم را که میتراشد؟ روی آن چه مینویسند که هر که بخواهد بداند من که هستم؟ پدرت اگر برمیگشت، من با خیال راحت میمردم… افسوس، هزار افسوس برای چکشهای ما که باید زنگ بزنند…
او سنگ قبرش را تراشید و صیقل داد و رویش نوشت… «تورگم، فرزند ماروکه کرافهجیان»… زیر اسم خودش با حروفی به همان زیبایی اسم پدرم را حک کرد: «واقارشاک فرزند تورگم کارفهجیان، مفقودالاثر».
دیگر هیچ.
-پسرم زنده باشی. کار من دیگر تمام است… من همانطور که دست خالی و لخت به دنیا آمدهام، همانطور هم میروم.
سنگ قبر پدربزرگم را در کنار قبر پدربزرگ ماروکه گذاشتیم. بعد نوبت به سنگ مادربزرگ رسید، بعد دایی پارکف، بعد مادرم.
حالا من بر مزارشان که از سنگ قرمز تراشیده شده، گل میگذارم و ساکت روبرویشان میایستم. در آن لحظات همۀ آنها را تک به تک به یاد میآورم. هر یک از آنان میتوانستند بخندند، سختیهای روزگار را نادیده بگیرند و سربلند زندگی کند. وقتی غمگین بودند، آوازهای شاد سر میدادند و سنگ میتراشیدند. با آن سنگها خانهها، پلها، عبادتگاهها بنا میکردند، گاهی هم سنگ قبر میتراشیدند و روی آن مینوشتند «تورگم، فرزند ماروکه کارفهجیان»…
روی سنگ قبر چکش و تیشه نقش میکردند و دیگر هیچ…
پدرم میگفت:
-مگر پدربزرگ شاه بود که سال تولد و مرگش را بنویسیم، پدربزرگ انسان بود، انسان.
***
پدر، واقعاً تصمیم داری این چکشها را به طبقه دهم ببری؟
بله، دخترم… اینها یک روز به درد کسی میخورند، این چکشها به درد میخورند…
پینوشت:
۱- نویسنده و کارگردان سینما، متولد ۱۹۳۴، ایروان.