فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۴۳

سفر مرگ

نویسنده: فتحیه چتین / ترجمه: ادوارد هاروتونیان

آن سال هِرانوش کلاس سوم را هم با موفقیت به پایان رسانده بود. از آنجا که کودک بسیار باهوش و متعهدی بود به این اکتفا نمی کرد که در کارهای خانه به مادر کمک کند، به برادرهایش هم می رسید، آنها را سرگرم می کرد و می کوشید تا آموخته های مدرسه را به آنها هم یاد دهد. به خاطر این کارها همه از او رضایت داشتند.

روزی از روزها، وقتی هوا رو به گرمی می رفت و کشتزارها پربار می شدند، سربازها به ده هجوم آوردند. نیکوقوس آقا، کدخدای ده،که زبان ترکی را خیلی خوب و روان صحبت می کرد و به همین جهت رابط روستاییان با خراج گیران و مأموران حکومتی بود، در میدان ده،جلوی چشم جمعیت حاضرکشته شد. بعد، سربازها همۀ مردهای بالغ را،که در میدان ده جمع شده بودند با خود بردند. آنها را دو به دو به هم بستند و بردند. گفته بودند مردها را به بالو[۲] می برند. اما آنها نه از جایی که رفتند برگشتند و نه از سرنوشتشان خبری به دست آمد.

ساکنان ده، که اکنون فقط شامل زن ها و بچه ها بودند، مدت ها نمی توانستند از وحشت آنچه گذشته بود رهایی یابند. منظرۀ ضرب و شکنجۀ مردها با قنداق تفنگ، بی آنکه رعایت جوانی و پیریشان را بکنند، روی هم ریختن و راندنشان به زور و فشار، از جلوی چشم روستاییان دور نمی شد. آنها نمی توانستند به خانه هایشان بروند و به کارهای روزانه شان مشغول شوند. همچنان در میدان ده جمع شده بودند و دربارۀ آن حادثه گفت و گو می کردند، می گریستند، فریاد می زدند، زاری می کردند، سالمندان را به باد سؤال می گرفتند، بحث و موشکافی می کردند. هیچ کس نمی دانست مردها را به کجا و برای چه برده اند، آنها کی باید برگردند. شایعات مختلفی سر زبان ها بود.

مادربزرگ پدری هرانوش رو به مردم کرد و گفت:

ـ این همه نگران نشوید، اوضاع رو به راه می شود. آنهایی که رفته اند بر می گردند. بعد توضیح داد:

– آن وقت ها شماها بچه بودید، خیلی هایتان نمی دانید. بیست سال قبل هم یک چنین حمله هایی به دهات ما شد، دهات خالی شدند و همۀ مان را تبعید کردند.[۳]

زن دیگری میان حرف او دوید:

ـ در راه ها، توی کوه ها خیلی ها کشته شدند. همان جا چالشان کردیم…

مادربزرگ ادامه داد:

ـ از ما هم عده ای مردند، اما خیلی هایمان توانستیم مدت ها در کوه ها سر کنیم. بعد، یک روز دستور دادند به دهاتمان برگردیم و برگشتیم. وقتی برگشتیم دیدیم کلیساها، مدرسه ها و خانه هایمان را خراب کرده اند، آتش زده اند… چند سالی وقت لازم بود تا خانه ها و مدرسه های خراب و سوختۀ مان را از نو بسازیم و به طوری که می بینید آنها را قشنگ تر و محکم تر از قبل ساختیم.

زن های سالمند به نشانۀ موافقت سر تکان می دادند.

اما زن های جوان به اندازۀ مادربزرگ هرانوش خوش بین نبودند و می گفتند این حمله ها مانند حادثۀ بیست سال پیش نیست. مردهایی که جمعشان کردند و بردند دیگر برنمی گردند. هرانوش همۀ دعاهایی را که بلد بود زیر لب زمزمه می کرد تا مگرگفته های مادربزرگش درست از آب درآید و پدربزرگ، دایی و عموهایش برگردند. سعی می کرد کوه هایی را که آنها به آنجا رفته اند در نظر مجسم کند. مانند دیگر کودکان ده، همۀگفت و گوها را با دقت و توجه دنبال می کرد و می کوشید تا از آنچه روی داده و آنچه باید روی دهد سردر بیاورد.

ایسکوهی، مادر هرانوش، که در نه سالگی رنج تبعیدی را که مادر شوهرش از آن سخن می گفت، تحمل کرده بود، با تکیه بر تجربۀ کودکی لابد پیش بینی می کرد که خطر پیش رو با گذشته ها تفاوت دارد. به همین جهت خواهرانش را جمع کرد و از آنها خواست تا موهایشان را بزنند، چهرۀ شان را زشت کنند و لباس های ژنده بپوشند تا جلب توجه نکنند.

به جز کوچک ترین خواهرش، سیرانوش، خواهران دیگر موهایشان را که پنج گیس بافته بودند، بریدند و به دیگر توصیه های خواهر بزرگ تر عمل کردند. سیرانوش زیر بار بریدن گیسو، پوشیدن لباس های ژنده و زشت کردن چهره نرفت.

شب آن روزی که مردها را بردند افرادی به ده حمله ور شدند و زن ها و دخترهای جوان و زیبا را ربودند. سیرانوش هم در میان آنها بود. در روزهای بعد ومدت ها پس از آن دریافت هر گونه خبری دربارۀ سیرانوش و دیگران میسر نشد. شاهدان عینی می گفتند ربایندگان گیس های سیرانوش را گرفتند، به دورِ دست های خود پیچیدند و او را کشان کشان بردند.

همین که خبر رسید تعدادی از آبادی های همسایه، از جمله روستای جاری ایسکوهی از تعرض سربازها مصون مانده و ساکنان آنها صدمه ای ندیده اند، ایسکوهی سه فرزندش، هرانوش، خورِن و هرایر، را برداشت و به روستای جاریش رفت اما به زودی سربازها به آنجا هم حمله کردند و این بار تمامی ساکنان را از زن و مرد جمع کردند و به بالو راندند. هرانوش، مادر و دو برادرش در میان رانده شدگان بودند. در بالو زن ها و مردها را از هم جدا کردند. زن ها را به سرسرای کلیسا ریختند، اما مردها بیرون ماندند. مدتی که گذشت صدای جیغ و فریادهای دلخراشی از بیرون به گوش رسید. از آنجا که دیوارهای سرسرای کلیسا بلند بود، زنان و کودکانی که در داخل بودند نمی توانستند اتفاقات بیرون را ببینند، تنها، با چشم های پرهراس و از حدقه درآمده به همدیگر نگاه می کردند و نگاه ها به هم خیره می ماند.

هرانوش که با برادرانش به دامن مادر آویخته بود، از یک سو بسیار ترسیده بود، ازسوی دیگر نمی توانست بر کنجکاوی خود غلبه کند. او با دیدن دختر جوانی که روی شانه های دختری دیگر بلند شده بود تا بتواند بیرون را ببیند به سمت آنها رفت. دختری که روی شانه های دوستش بلند شده و منظرۀ بیرون را دیده بود، فقط مدتی پس از فرود آمدن توانست آنچه را دیده بود بر زبان آورد. هرانوش در سراسر عمر نتوانست گفته های آن دختر را فراموش کند:

ـ مردها را سر می برند… بعد توی رودخانه می اندازند.

مدتی پس از آنکه سر و صداها فرونشست درِ دو لنگه ای بزرگ را باز کردند. جمعیت درون سرسرای کلیسا را از میان سربازانی که در دو صف ایستاده بودند گذراندند و از بالو خارج کردند. در اینجا خبر دادند که دستور بازگشت به آبادی ها صادر شده است و همگی باید به آبادی هایشان برگردند. آنها وقتی به آبادی برگشتند دیدند خانه هایشان غارت شده است. روستاییان آبادی های همسایه، بدون معطلی، خانه های آنان را غارت کرده و حتی رختخواب ها و لحاف هایشان را هم به یغما برده بودند.

زن هایی که به آبادی رسیدند برای سیر کردن شکم های گرسنۀ خود فوری به باغ ها و دشت ها دویدند. آنها دریافته بودند که نمی توانند به خود اجازه دهند برای مردهایشان عزاداری کنند. به کمک یکدیگر خوشه های رسیدۀ مزارع را که برای چند روز خوردن کفایت می کرد چیدند. آنها را به روی بام ها ریختند و کوبیدند، بلغور درست کردند، بلغور را آب پز کردند و با آن جلوی گرسنگی را گرفتند.

پس از آن فرصت نیافتند تا دربارۀ کارهای دیگر بیندیشند زیرا سربازها باز هم وارد آبادی شدند و اعلام کردند که تمامی ساکنان از جمله زنان زمین گیر هم تبعید می شوند و دستور دادند تا فوری لوازم خود را جمع آوری کنند. از آن پس بود که آن سفر طولانی و هولناک مرگ آغاز شد.

وقتی به چِرمیک حمام باشی[۴] رسیدند تعداد افراد کم شده بود و قافلۀ رانده شدگان باید در اینجا توقف می کرد تا روز بعد باز به راه ادامه دهد. ایسکوهی، که پسرکوچکش هرایر را به پشت بسته بود، سراسر راه را تقریباً دوان دوان پیموده بود تا مبادا در ردیف های آخر قرار گیرد. او دست بچه های دیگرش، هرانوش و خورن را هم محکم به دست گرفته بود و از دو طرف خود کشان کشان می برد. در راه بچه های زیادی مرده بودند اما او توانسته بود بچه هایش را صحیح و سالم تا آنجا برساند. از خستگی،گرسنگی و تشنگی یارای گام برداشتن نداشتند. سرانجام همان جا که ایستاده بودند نقش بر زمین شدند.

اهالی چرمیک، که دور آنها حلقه زده بودند، به آنها نان و آب دادند، در مقابل طلا و جواهراتشان را مطالبه می کردند، حال آن که این مردم که از گرسنگی استخوان های گونه هایشان بیرون زده بود، هرچه پول و طلا و جواهرات داشتند در همان روزهای اول سفر مرگ از دست داده بودند و دستشان کاملاً خالی شده بود.

تعداد افرادی که دور این نگون بخت ها گرد آمده بودند رفته رفته بیشتر می شد. عده ای از روی ترحم و عده ای دیگر از سر تنفر به این تبعیدشدگان نگاه می کردند. پس از چندی توجه برخی از افراد به کودکان جلب شد و برای تصاحب آنها با بستگانشان وارد مذاکره شدند.

سواری که گروهبان بود و بعدها معلوم شد رئیس پاسبانان چرمیک است هرانوش را می خواست و هیدیر افندی، اهل روستای قره موسی، خورن را مطالبه می کرد. هرایر،که خیلی کوچک بود، خواهانی نداشت. ایسکوهی با وجود خستگی و گرسنگی همین که متوجه موضوع شد، مانند عقابی از جا پرید و بدن خود را حائل بچه ها کرد: ((هیچ کس نمی تواند اینها را از من بگیرد. بچه هایم را نمی دهم)).

این حرف ها را با چنان لحنی ادا می کرد که انگار تمام دنیا را به مبارزه می خواند. تاگوهی، مادر ایسکوهی، نزد او آمد و گفت که اگر بچه ها را به این افراد بدهد، برای بچه ها بهتر می شود. هرانوش حرف های مادربزرگش را که برای مجاب کردن مادرش می گفت شنید:

ـ دخترم، بچه ها یکی یکی می میرند… توی این راه هیچ کس زنده نمی ماند… اگر آنها را بدهی، جانشان را خریده ای، اگر ندهی، می میرند. همۀ مان باید بمیریم. لااقل آنها زنده بمانند. بده ببرند…

زاروهی، عمۀ هرانوش، هم با مادربزرگ هم عقیده بود. او هم موافق بود که هرانوش را به گروهبان بسپارند. این دو زن برای مجاب کردن ایسکوهی خیلی چرب زبانی کردند، اما به خرج او نمی رفت.

این بگو مگوها ادامه داشت که مردم به آنها حمله کردند و هرانوش و خورن را از دست ایسکوهی ربودند. ایسکوهی با هرچه در توان داشت خود را پیش انداخت، اما گروهبان هرانوش را بر پشت اسب انداخته بود. ایسکوهی با یک خیز خود را به اسب رساند، با یک دست پای گروهبان و با دست دیگر دست هرانوش را گرفت و به سمت خود کشید. گروهبان، که فهمیده بود به آسانی نمی تواند از دست این زن خلاص شود، تازیانه را کشید و ایسکوهی را به باد تازیانه گرفت. با وجود درد توان فرسای ضربات تازیانه، ایسکوهی دست هرانوش را گرفته بود و رها نمی کرد و با همۀ توان دختر را به سمت خود می کشید و در عین حال برای رها کردن دختر لحظه ای گروهبان را نفرین می کرد، لحظه ای دیگر زبان به التماس می گشود.

در این موقع هرایر پنج ساله با صدای بلند شروع به گریه کرد. ایسکوهی به خیال آنکه آسیبی به هرایر رسیده سر برگرداند، درست در همین لحظه گروهبان مهمیز به اسب زد، اسب مانند تیری به جلو پرید و هرانوش را با خود برد.

راه های ایسکوهی و هرانوش که در چرمیک حمام باشی از هم جدا شدند، دیگر هرگز به هم نپیوستند. نه هرایر پنج ساله که گمان کرده بود گروهبان مادر و خواهرش را می کشد و گریه و زاری سر داده بود، نه مادربزرگ هرانوش که می گفت ((همۀ مان باید بمیریم)) و نه عمه اش، هیچ یک نتوانستند از این سفر مرگ جان به در ببرند…

پی نوشت ها:

[۱]- نوشتار حاضر ترجمۀ فصلی است از کتاب مادربزرگ من اثر فتحیه چتین که در سال ۲۰۰۴ در استانبول ترکیه انتشار یافته است. به معرفی کتاب مادربزرگ من در همین شماره مراجعه کنید.

۲- بالو یا پالو از توابع استان اِلازیغ است.

۳- ظاهراً به کشتارهای ارمنیان در سال های ۱۸۹۵ -۱۸۹۶م اشاره شده است.

۴- از توابع استان دیاربکر.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۴۳
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید