فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۵

زنگ برج خاموش نشدنی

نویسنده: بارویر سواک / گئورگ نوباریان

اشاره

گئورگ نوباریان در کرمانشاه متولد شد. او از هنرمندان تئاتر ارمنی است که فعالیت هنری خود را از ۱۹۵۴ در انجمن فرهنگی آرارات آغاز کرد. در کنار تئاتر به ادبیات ارمنی نیز روی آورد. ترجمهٔ منظومهٔ زنگ برج خاموش نشدنی تنها کار ثبت شده او به شمار می آید، که به نوبه خود از آثار ارزشمند ایرانیان ارمنی است. مترجم دربارهٔ انگیزهٔ ترجمه این اثر می گوید:

((خاطرات مادر جوانمرگم، که تنها یادگار خانوادهٔ هفت نفری خود بود و بخش های کوچکی از آن خاطرات مهیب را یارای بیان داشت و هر بار هم شاید به علت زنده شدن خاطرات کشتارِ از پیش طرح ریزی شدهٔ ترکان عثمانی، که حتی در خارج از مرزهای ترکیه پیگیری و اجراء می شد و کشتار خانوادهٔ مادرم و بستگانش، که در این مرحله صورت پذیرفته بود، بغض راه ادامهِٔ بیانش را مسدود می کند.

آشنایی با آثار بارویر سِواک و زنگ برج خاموش نشدنی اش به ویژه مرا برآن داشت که این نوشتار تاریخی ادبی را در اختیار هم وطنان ایرانی فارسی زبان خود قرار دهم تا شاید بدین وسیله آشنایی بیشتر موجب شناخت بیشتری باشد. امیدوارم با کوششی که کرده ام این برگردان مورد پسند واقع شود و موضوع آن روشنگر حوادث و حقایق تاریک برای خواننده گرامی باشد.

ترجمهٔ این اثر را به روان پاک و بی گناه همهٔ قربانیان بیدادگری و ظلم، به ویژه ارامنهٔ پراکنده در جهان، تقدیم می کنم و از درگاهِ متعال تقاضای عطایِ آرامش برایِ روحِ آن قربانیان را دارم)).

زنگ برج خاموش نشدنیِ بارویر سِواگ (۱۹۲۴-۱۹۷۱) از شاهکارهای انکارناپذیر شعر معاصرِ ارمنی است. موضوع این منظومهٔ بلند یا به جهتی قصیده شرحِ حالِ روحانی موسیقی دانِ شهیرِ ارامنه، کومیتاس (۱۸۶۹-۱۹۳۵ ) است، اما مضمون اصلی آن چیزی کمتر از گوهر تاریخ ارامنه به طور اعم و قتل عام آنان به دست ترکان عثمانی به طور اخص نیست.

با اطمینان کامل می توان گفت که گئورگ نوباریان از عهدهٔ انجام این کار پیروز برآمده است و نیز باید افزود که زبان این ترجمه به هیچ وجه نازل تر از زبان اصلی شعر نیست. در زیر گزیده ای از این منظومه با عنوان زنگنالهٔ قتل عام تقدیم خوانندگان می گردد.

پیمان

گئورگ نوباریان
گئورگ نوباریان

 

زنگنالهٔ قتل عام

بِشوند مانِع؟ از برایِ چِه؟

بهار بود. نیامَدِه تابِستان

فرو ریخت طاق آسمان

بَرف بارید بَر سَرِ بازِما

بَرف بارید آتش

– بَهاره بَرف آوُرده…

رودخانهِ هایِ ما مُرَدَد

گشتند چورگی در حرکَت

– خون آب گردیده…

دَرهّ ها مَزار گشتند

قعرِ آنها شد گورستان

– آب بُرده سَرایمان…

هر سنگی مرگ پِیکری خامش

و هر خانه کوره ای سوزان

– شده ایم مرغِ لانهِ ویران

خاندانی کُهَن، مِلّتی اصیل وَ کُهَن

نمُرد، بَل… بِرفت به کامِ مَرگ،

بَهارهِ بَرف آوُردِه…

بهار بود آمَد تابِستان،

کبک خرامید با جوجکان

لیک اَرمنی بِشد محروم از فرزندان

از گرمایِ تنورش داغ وَ فروزان

از مادران، از پدران و از یاران

وَ از خاکش و آشیان

– بهارِه برف آوُردِه…

آه، چگونه از یاد بِرِه؟

ظلم و جُورِ آن روزگار

– تو این دنیا هر که یادش بِرِه

اِلهی نور از هر دو چشاش بِرِه…

گلّه چران، چوپان و شبان

بازنگشتند از کوهستان…

شدِه ذبح در کشتزارش دِروگر

با داسِ تیز دستِ خود…

ماهی گیر در بحرِ وان

نرهید شنا کنان…

آن دُختر بیهوده خوانَد

– دَهَم تارِ گیسویم را بِه شناگَر…

نماند یکی اندر وطن بر رویِ خاک

تا انسان را چو یک انسان دهد به خاک…

آه، لااَقل می ماند یکی اِنسانی یک

و سر می داد

– دِل ای اَمان…

آه! چگونهِ از یاد برهِ

جور و ظلم آن روزگار

– تو این دنیا هَر کِه یادِش بِرِه

اِلهی نور از هَر دو چشاش بِرِه…

… چهل چراغ ها ماندند روشن

گاهِ نماز در کلیسا

ناقوس زن را بیاویختند

زیر زنگ برج واژگون از رنگ ورَسَن

روستایی را که باز می گشت

ز آسیاب با بارِ آرد

گاری اش را کردند تابوت

و کَفَنَش آردِ سپید وَ خون آلود…

مادر افتاد و پستانش در

دهانِ آن طفلِ خندان

که سیخی سخت به دهانش

فرو کردند جایِ پستان…

مادربزرگ افتاد به زیر

دستش سوی مرغان در تار

کز برای نوهٔ خود زار و بیمار

سوا می کرد مرغی پروار…

در خرمنگاه بابا افتاد،

هنگامی که زر خرمنش می داد به باد

تا روزی پیش پردازد آن

باجِ ناحق را به ترکان…

آکله می پخت نانی گلرنگ

بشُد کباب در آتشِ تنور تنگ…

و هر آنکه رسیده بود زیارتگاه،

و شمعی زرد کرده روشن

در مقابل زانو زده

داشت مسئلت او از خدا

تا فرزندش باشد ذکور،

با خونِ خود نمود خاموش شمعِ زرد را

بر لب هنوز استغفار و شکرِ خدا…

بهاره برف آوُردِه…

…زدند زخم و کردند نابود

پاره پاره ببریدند ریز و درشت

دادند شکنج و دریدند

نمودند خُرد و به آتش کشیدند

خون ها ریختند و سرشک ها

پستی ها و بلندی را با خون سرخ درآمیختند

کبودِ آسمان را دریدند

ملتی را حلق و گلو ببریدند

مُلکی پر از رزق و نان را

کردند ویران به خرده نان بدل کردند

و آن خرده شد سگان را اندر پوزه،

و خواستند که یک ارمنی نگه دارند

و آن یک هم چو نمونه اندر موزه…

– بهاره برف آورده….

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۵
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید