فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۰
روایت نگارگران
نویسنده: دِرنیک دِمیرجیان / ترجمه: هاسمیک خاچاطوریان
دربارۀ نویسنده [۱]
گاه نویسنده ای برای آنکه در عرصۀ ادبی شناخته شود مسیر دور و دراز و دشـواری را پشت سر مـی نهد اما آن هنـگام که سرانجام موفق به فتح این قلـه شد شهرت و افتخـار همراه همیـشگی وی خـواهد شد. دِرِنیک دِمیرجیان نیز در زمرۀ این گروه از نویسندگان است. او فیلسوفی راستین و شاعری واقعی است که با شوری شاعرانه و نگاهی فلسفی به تفسیر زندگی می پردازد. گسترۀ کار دِمیرجیان بسیار وسیع است و رویدادهای سدۀ پنجم تا بیستم میلادی را دربر می گیرد. سبک نگارش او نیز بسیار متنوع وشامل انواع ادبی شعر، چکامه، داستـان، نوول، رمـان، کمـدی و نمایشنامه است. از وی نقدهایی ادبی نیز برجای مانده است. دِمیرجیان تفکر ادبیات زیباشناختی را در عرصۀ ادبیات ارمنی ارتقا داده است.
دِرِنیک دِمیرجیان (دِمیرچوقلیان) در ۱۷ ژانویۀ۱۸۷۷م در آخالکالاک[۲] در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمد. پدرش، کاراپت آقا، یک سال پس از تولد دِرِنیک ورشکست شد و خانه و مغازۀ خود را از دست داد و به این ترتیب، کودکی دِرِنیک در فقر و نداری سپری شد.
در خاطره های دوران کودکی او علاوه بر نگرانی های روزمرۀ زندگی مناظر زیبای طبیعت زیبای زادگاهش نیز انعکاس یافته است، منظرۀ کوه زیبای آبول[۳] با قلۀ دوقلوی آن در دوردست و تصویر کوه های خوسپیا[۴] و دشت های سرسبز از خاطره های فراموش نشدنی دوران کودکی اوست.
دِمیرجیان بیش از کودکان دیگر از محیط پیرامون خود تأثیر پذیرفت. نمایش های عروسکی ای به نام قره گوز، که فرزندان عمویش در خانه شان اجرا می کردند و همچنین، داستان ها و سرودهایی که عاشق ها می خواندند دِرِنیک کوچک را بسیار تحت تأثیر قرار می داد. این نمایش ها و داستان های شگفت انگیز اندک اندک به دنیای رؤیاهای دِمیرجیان نوجوان راه یافتند و با پرورش اندیشه و احساس وی راه را برای خلق آثار او در آینده گشودند.
دِمیرجیان تحصیلات مقدماتی را در مدرسۀ دینی زادگاهش فرا گرفت اما پس از چندی با تعطیلی مدارس ارمنی زبان به دستور حکومت تزاری روسیه به مدرسۀ ابتدایی روسی رفت. اندکی بعد، خانوادۀ دِمیرجیان به دلیل مشکلات زندگی به آرداهان[۵] نقل مکان کردند و او در این شهر به تحصیلات خود در مدرسۀ دینی ادامه داد، جایی که نخستین درس های میهن پرستانه را در آنجا آموخت. در این دوران تحت تأثیر کتاب دیوانه،[۶] نوشتۀ رافی، نویسندۀ نامدار ارمنی، شروع به نوشتن نخستین داستان و برخی از اشعار خود کرد.
در ۱۸۹۲م، دِمیرجیان به مدرسۀ عالی گورگیان در اجمیادزین رفت و در آنجا شروع به مطالعۀ آثار برجسته و مهم جهان از جمله آثار شکسپیر، گوته، پوشکین، هاینه، بایرون و لرمونتوف کرد. دِمیرجیان در مدرسۀ عالی گورگیان همچنان به سرودن اشعار خود ادامه داد.
او در ۱۸۹۴م، به دلیل مشکلاتی در مدرسۀ عالی گورگیان آنجا را ترک کرد و به تفلیس رفت. در تفلیس، در مدرسۀ نرسیسیان به تحصیلات خود ادامه داد و در ۱۸۹۷م فارغ التحصیل شد.
او در این شهر با نویسندگان بنامی چون هوهانس تومانیان و آودیک ایساهاکیان آشنا شد و این آشنایی دوستی پایداری را بین آنها به وجود آورد. گروه ادبی وِرناتون به همت هوهانس تومانیان در تفلیس پایه گذاری شد که اعضای مؤسس آن عبارت بودند از هوهانس تومانیان، آودیک ایساهاکیان، لئون شانت، نیکول آقبالیان، دِمیرجیان و تنی چند از ادبای صاحب نام آن دوران. اعضای وِرناتون در جلسات خود آثار تراژیک یونان باستان و شاهکارهای نویسندگانی چون شکسپیر، بایرون، شیللر و دیگران را مطالعه و بررسی می کردند و بر غنای فکری و آموخته های خود می افزودند.
دِمیرجیان در طول حیاتش در مشاغل مختلفی به کار پرداخت که هریک سبب شناخت بهتر او از زندگی شد. در مؤسسه های خیریۀ قفقاز، از کشتار ارمنیان در زمان عبدالحمید، سلطان عثمانی، آگاهی یافت و با آوارگانی از شهرهای موش، باسِن و وان ـ که به آنجا پناه آورده بودند ـ آشنا شد. در ۱۹۰۳م، دِمیرجیان به باکو رفت و در کارخانۀ سرمایه دار بزرگ و مشهور ارمنی، مانتاشیان، سرپرست آشپزخانه شد. علاقۀ او به موسیقی وی را برای آموختن این هنر به مسکو کشاند ( ۱۹۰۳م). سپس، در ۱۹۰۵م به سوئیس رفت و در دانشگاه ژنو به تحصیل علوم طبیعی و آموزش روش های تربیتی و ادبیات پرداخت و با آموزه های گوناگونی در زمینه های سیاسی و اجتماعی آشنا شد. وی در ۱۹۱۰م به تفلیس بازگشت و در کالج دخترانۀ هونانیان، با سمت مدرس زبان و ادبیات ارمنی، استخدام شد.
دِمیرجیان در ۱۹۲۵م از تفلیس به ارمنستان رفت و بین سال های ۱۹۲۵ ـ ۱۹۲۸م در مقام منشی مؤسسۀ فرهنگی ایروان و سرپرست نویسندگان مشغول به کار شد. در این زمان او داستان های جدید، رمان ها، نمایشنامه ها (تراژدی ـ کمدی) و مقاله هایی در زمینه های گوناگون نوشت. در ۱۹۴۰م، دِمیرجیان با لقب نویسندۀ پرسابقه، زحمتکش و مردمی شناخته و در ۱۹۵۳م عضو فرهنگستان ارمنستان شد. وی در ۶ نوامبر ۱۹۵۶م درگذشت.
دِمیرجـیان در ۱۹۵۳م داستان روایـت نگارگـران (گیـرک تزاغکانتـس) [۷]را نگاشت و آن را به خدمتگزاران هنر و ادبیات تقدیم کرد، شاعران و متفکرانی که با تحمل رنج و مشقت فراوان و با حداقل امکانات در اتاق هایی سرد و تاریک با فدا کردن سلامتی خود مشعل فروزان ادبیات گران بهای پدران خویش را فروزان نگه می دارند و آن را به دست نسل های بعد می سپارند.
عده ای از این هنرمندان با دست خط زیبای خود کتاب ها را رونویسی می کردند و گروهی دیگر، که ذوق و استعداد نقاشی داشتند، حاشیه های کتاب ها را با نقوش مذهبی تزیین می کردند. داستان سرشار از تفکر فلسفی و هنر شاعرانه است. نویسنده می کوشد تا در طول داستان به خواننده نشان دهد که چگونه روشنفکران و اندیشمندان ارمنی، در زمانی که خرافه پرستی، سرکوب و جهالت حکومت می کرد، توانستند با ایثار و تحمل انواع محرومیت ها، رنج ها و مشقت ها حاصل اندیشۀ بزرگان ارمنی را به نسل های بعد انتقال دهند.
قهرمان داستان، زوارت،[۸] نماد هنرمندان، شعرا، نویسندگان و اشخاص با استعدادی است که در حکومتی شریعت زده قربانی اجتماعات و محافل واپس گرا می شوند.
روایت نگارگران داستانی بسیار پر محتواست که طی آن سؤالات بی شماری مطرح می شود. دِمیرجیان در این داستان راز ماندگاری ملت ارمنی را جست و جو می کند و در پایان آن را در عشق صادقانه به فرهنگ و علاقه به کار و کوشش و سازندگی می یابد. در داستان دِمیرجیان کتابی که از زیبایی و سازندگی سخن می گوید از میان آتش و شمشیر عبور می کند و به گرو می رود اما در پایان یک روستایی ارمنی، که تمام دارایی خود را برای خرید بذر گندم با خود به دمشق برده کتاب را از سربازان بیگانه می خرد و آن را به میهن بازمی گرداند. با این کار او کتابی را که از روح شخصی ارمنی سخن می گوید نجات می دهد و آن را به نسل های آینده می سپارد. دِمیرجیان با نگارش این داستان بر آن است تا یکی از رازهای پایندگی ملت ارمنی را آشکار سازد. در ادامه ترجمۀ این داستان تقدیم خوانندگان می شود.
دست من روزی شود خاک و غبار
دست خطی ماند از مـن یادگـار
(از حاشیه نویسی دست نویس قرون وسطایی)
از دید او گل ها همانند آتش بودند و میوه ها سنگ های قیمتی، پرنده ها و جانوران درنده دلقک هایی ملبس بودند که نقش هایی از زندگی شاهان، شاهزادگان و کشاورزانی را بازی می کردند، همان که مادربزرگش دربارۀ آنها تعریف کرده بود. برایش صخره ها نگاه های قهرآمیز داشتند و کوه ها امواج خروشان دریاچۀ وان بودند.
او ناگهان می گفت:
ـ نگاه کنید! نوجوانی سوار بر شیر می رود.
هم بازی هایش کنجکاوانه دورش جمع می شدند.
ـ کجاست کجاست؟
زوارت توده سنگ های دشت را نشان می داد، خندان می دوید و از کوچه سرازیر می شد. بچه ها نگاه می کردند و چیزی در توده سنگ ها نمی دیدند. دنبالش می کردند تا به خاطر دروغگویی کتکش بزنند اما همین که به او می رسیدند زوارت را بر بالای تپه ای در حالی که بر روی گلی خم شده بود، می دیدند. بچه ها تا می خواستند کتکش بزنند، زوارت گلی مخملی را به دست می گرفت و خنده کنان گل را نشان می داد :
ـ نگاه کنید! نگاه کنید. پدر روحانی، سرانداز به سر به دیر می رود.
و با حرکاتی مضحک، عروسک بازی راه می انداخت و سر گل را تکان تکان می داد. بچه ها کتک کاری را فراموش کرده می خندیدند. بعد، با تعجب نگاهش می کردند:
ـ این دیگر چه جور آدمی است …
آنها گاهی روی تل سنگ ها می نشستند و زوارت برایشان تعریف می کرد:
ـ به دره رفته بودم، کنار رودخانه. از توی آب های کف آلود دختری آهسته صدایم زد: «زوارت بیا، بیا، بیا». رفتم. مرا به جاهای دور برد، ته رودخانه. آنجا کاخ هایی بودند با سنگ های قشنگ، مرواریدبند …
یکی از هم بازی هایش با دست به سر او می زد و فریاد می کشید:
ـ دروغ می گویی.
بچه های دیگر هم برای زدن او حمله می کردند اما زوارت فرار می کرد و به سمت خانه می دوید. پشت سرش بچه ها سنگ پرتاب می کردند .
در خانه، او برای پدر و مادر و همسایه ها تعریف می کرد که از دره شترهای طلایی رد شدند. روی یکی از شترها میمونی نشسته بود که خروسی طلایی در دست داشت اما شتر دیگر، یعنی شتر نر، لباسی از نخ های طلایی پوشیده و گل سرخی روی پشتش نشسته بود، صورتش ماه و دورش را گلبرگ آتشین گرفته بود.
والدینش و همسایه ها به حرف های او گوش می دادند و با قیافه های غمگین و معنی دار به هم نگاه می کردند. سپس، یکی از آنان در حالی که سرش را تکان می داد می گفت:
ـ فرزندم، خدا نجاتت دهد.
شب، مانند گل بنفشه، برروی روستا، صخره های روبه رو و باغ های اطراف سایه افکند. وقتی زوارت خوابید ساندوخت، پیرزن همسایه، صورتش را به مادر زوارت نزدیک کرد و گفت:
ـ خانم شِن، پسرت دردمند است و شیطان در روحش حلول کرده.
اما گادیشو، پیرمرد همسایه، با قیافه ای جدی و مقدس مابانه و با اصرار حرف او را قطع کرد:
ـ او را به دیر نشان مقدس تقدیم کنید.
مادر زوارت غمگین و پدرش افسرده و محزون شد .
و درست در همان شب، هزار سالی پیش، وقتی که جیرجیرکی در لای جرز دیوار صمیمانه جیر جیر می کرد، والدین زوارت تصمیم گرفتند که او را به دیر نشان مقدس برند و به دیر اهدا کنند.
نفس بهار در سرزمین ارمنستان احساس می شود. هوا صاف است و چشمه به آرامی می جوشد. خانوادۀ زوارت به اتفاق هم روستایی ها برای زیارت روانۀ دیری در کوهستان شده اند. آنها سوار گاری ها یا پیاده، پشت سر هم می روند … زوارت، که روی گاری نشسته، به لباس های نوی روستایی ها نگاه می کند و به نظرش می آید که یکی از آنها لباسی از پوست پلنگ پوشیده است. به او می خندد:
ـ کجا می روی؟ پلنگ چلبی شده ای، چلبی.
و صدای خنده اش در فضا می پیچد.
«چلبی» با نگاهی سرد به پدر زوارت می نگرد و سر تکان می دهد. مادر زوارت چشمان اشک آلودش را پاک می کند. زوارت به جلو خزید تا کنار دایی مانوک بنشیند. دایی مانوک او را در آغوش گرفت و ترکه اش را به او داد. زوارت شروع به راندن گاوها کرد. بعد، یک باره انگشتش را به طرف چشم گاو نشانه گرفت و به دایی مانوک نشان داد:
ـ دایی، دایی، ببین.
ـ چی شده فرزندم؟
ـ نگاه کن، توی چشم های گاو شب است.
دایی مانوک خندید.
گاری وارد دره ای ملایم شد و به حرکت ادامه داد. دایی مانوک شروع به خواندن آواز کرد:
ستاره از آسمان ماهی دریا را دوست دارد …
آه، اما نه ستاره از آسمان پایین می آید و نه ماهی بالا می رود ...
زوارت گوش می داد و از کنجکاوی چشمانش مانند جواهر برق می زد.
ـ دایی، ستاره ماهی را خیلی دوست دارد؟
ـ خیـ ـ ـلی …
دایی مانوک، کش می دهد و آه می کشد.
ـ اما دایی، ستاره هیچ وقت پیش ماهی می آید؟
ـ نه فرزندم، نه.
دایی مانوک آه می کشد.
ـ آسمان دور است؟
ـ خیلی دور ...
زوارت در دریای افکار غوطه ور می شود. چرا ماهی خودش به آسمان نمی رود؟ اما در همین وقت، جویباری،که مانند سوزن دوزی ماهر امواجش را چون نوار هایی زیبا به هم می دوزد، توجه او را به خود جلب می کند. از دو طرف صخره ها، چشمه هایی نورانی، همچون رشته های بافته شده، به پایین سرازیر می شوند.
شبه جزیره ای، که در دو طرف آن دره است، پدیدار می شود. صومعه ای سیاه رنگ، با نگاهی سخت اما زیبا، از آنجا می نگرد. گنبد آن، مانند تیر و کمانی کشیده، سر به آسمان برافراشته است. انبوهی از زائران در اطراف آن دیده می شوند.
ناگهان زوارت انگشت خود را به طرف دیر نشانه گرفت و گفت:
ـ بابا، بابا، ببین زیر درخت کی ایستاده، توی دستش انار است!
ـ کجا؟
ـ روی دیوار.
زوارت کنجکاوانه به دیوار نگاه می کرد.
پدر و زائران با تعجب و مأیوسانه به دیوار دیر نگاه می کنند. آنجا هیچ چیز نیست. تنها دیر با آن دیوارهایی بلند و خوش تراش دیده می شود. خطوط ناشی از شکاف های روی دیوار با هم بازی می کنند. زوارت آنها را به انسان تشبیه می کند و با خوشحالی می خندد.
ـ آی، آی، بالای چشمانش کمانک دارد ...
ترس اطرافیان را فرا گرفته. زائران دیگر هم جمع می شوند و با وحشت به زوارت، که با انگشت خطوطی را در هوا رسم می کند، نگاه می کنند.
ـ انار را به غزال می دهد. شاخ هایش را ببینید.
زائران روی صورت های خود صلیب می کشند. مادر زوارت به گریه می افتد اما پدر، در حالی که سخت متأثر شده لرزان دست زوارت را می گیرد. تنها کشیش صومعه است که با خرسندی و مهربانی به زوارت نگاه می کند.
همسایۀ زوارت در گوش کشیش زمزمه می کند:
ـ پدر مقدس، مرتب چیزهایی به چشمش می آید، مثل رؤیا.
کشیش زیر لب می گوید:
ـ به چشمۀ فیض پروردگار پناه بریم.
همسایه ها و هم روستایی ها غمگین به زوارت نگاه می کنند و افسوس می خورند. زوارت باید در صومعه بماند و وقف صومعه شود. او دیگر خانه شان را نخواهد دید.
مراسم نیایش شروع شد. گویی صدای زنگ های شترها از اعماق دره به صدا درمی آمد و نوای آن در درون انعکاس پیدا می کرد. زائران، به جز زن ها، به درون عبادتگاه رفتند.
طاق های دود گرفته و غبارآلود دیر مانند عقاب هایی سیاه با بال های باز در کنار هم صف کشیده اند. در گوشه ها، سایه ها در تاریکی فرو می روند. قندیل، مانند ستاره ای که در تاریکی شناور است، در عمق محراب با نوری ضعیف می لرزد. زاهدان سیاه پوش دعاهایی را از اعماق گلو سر داده اند. فضای دیر غمگین است، غمگین مانند چشمان بستۀ مردگان.
روح زوارت آزرده شده است. با ترس به زمین نگاه می کند و جرئت ندارد سرش را بالا بیاورد.
وقتی نیایش به پایان رسید زوارت را روی صحنه بردند و به مردۀ هولناکی نزدیک کردند که صورتش نقابی پوستی بود. ریشی مرده و دست های استخوانی داشت. گونه و زیر یک چشمش با شعلۀ شمع سوخته بود. او از میان قاب با نگاهی مهیب به زوارت نگاه می کرد. از پشت سر زمزمه کردند:
ـ ببوس، ببوس.
… امواج آب ها از دوردست ها و با صدایی بلند می خروشند. ماهی بزرگی می گرید:
« نه، آه. زوارتم، پسرم، آه».
زوارت چشمانش را باز می کند.
ـ آن چیست؟ کجاست…؟
بالای سر او پدرش نشسته و در کنارش مادرش که یک بند بر زانوهایش می زند. در یک سمت زائران جمع شده اند و در کنار پاهایش پیرمردی مرمرین نشسته که با آرامش به او نگاه می کند. او با نگاهش شبیه آن ابری است به شکل پیرمردکه در آسمان با کمر خم شده به هر طرف می رود.
نزدیک عصر همۀ زائران و خانوادۀ زوارت رفتند، همه رفتند و تنها یک گل ختمی خاموش ماند و صومعه ای فرو رفته در تاریکی و ستاره های یخ زده در آسمان. حیاط صومعه تنگ شد و مانند سنگ قبری که پروانه ای پر نشاط را در خود مدفون سازد، زوارت کوچک را در خود مدفون کرد و خاموش شد.
در دوردست ها، جایی که خانوادۀ زوارت و همسایه هایشان رفتند، دره با مهی فیرزوه ای پر شده است. آنجا راه زادگاهش است. زوارت اندوهگین به آن سو نگریست و با قلبی شکسته ناله کرد. خادم صومعه او را به حجرۀ پدر روحانی برد. زوارت روی پوست گوسفندی کز کرد. پدر روحانی روبه روی پیه سوز نشست، کتابی را که جلد چرمی سیاهی داشت به دست گرفت، چشم های درشتش را به کتاب دوخت و با صدایی آرام زمزمه کرد. او مانند دریایی بود، بیگانه و مه آلود. زوارت به او و به کتاب نگاه می کرد. پدر روحانی صفحه ای از کتاب را رو به پایین گرفته بود و روی صفحه یک طاق براق طلایی با ستون هایی آبی و گل های زیبا دیده می شد. زوارت وقتی گل ها را دید غمگین شد. آنها او را به یاد دشت ها و دره های خودشان انداختند. به یک باره نور چراغ، پیرمرد و کتاب در میان اشک های سرازیر شده از چشم های زوارت از هم پاشید و خرد شد. او شروع به هق هق کرد. چرا او را به اینجا آورده و در این جای خاموش و بیگانه تنها گذاشته اند. او را به کجا می برند؟ آیا او دیگر هیچ وقت پدر و مادرش را نخواهد دید؟ دوستانش را چطور؟ او را گذاشتند و رفتند. با تمام وجود گریه کرد. شب هنگام تب کرد. در تب می سوخت. در گوش هایش صدای خش خش امواج را می شنید. سیلی از گُل آمد و در چشم هایش نشست. لب های خشکش را در میان آب ها فرو می کرد. بدون سیر شدن می نوشید. هرچه می نوشید تشنگی بیشتر او را می سوزاند. چند روزی هیچ چیزی متوجه نمی شد. فقط یک زمستان سپید ـ پدر روحانی ـ حجره را پر و سپس خالی می کرد. پیرمرد با آرامش به او می نگریست و منتظر بود.
و روزی زوارت چشم هایش را باز کرد. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود و به راحتی نفس می کشید. او شفا یافته بود. خادم صومعه برای او آش و آب سرد چشمه آورد.
زوارت شفا یافته بود اما در نهان داشت از بین می رفت. بوی گل ها و نسیم زادگاهش همراه باد به درون صومعه می آمد و آنجا را پر می کرد و او را به خانه اش در دوردست ها، نزد هم بازی هایش می برد. کوه های کبود در تاریکی دور می شدند و به سوی آن خانه می رفتند. چلچله ها به آن سو پرواز می کردند. ابرها لک لک هایی بودند که دختران سوارآنها شده و در آسمان شناور می شدند. زوارت در پای حصار، بر لبۀ دره می نشست و به طرف خانه شان، کوه ها و دشت هایشان نگاه می کرد. شب با ملایمت دامن می گسترد و چشم های سوزان او را نوازش می کرد. قونکیانوس، خادم صومعه، زوارت را در حالیکه بر لبۀ دره خوابیده بود پیدا و بیدار می کرد و به حجره می برد.
در زمستان دانه های برف، مانند کبوترهای سفید، روی دره پرواز می کردند و افکار زوارت هم با آنها بازی می کرد و بعد دوباره به حجرۀ صومعه بازمی گشت بر روی پوست گوسفند مچاله می شد و به خواب می رفت.
خادم صومعه، قونکیانوس، جوانی بینوا و فلک زده اما بی اندازه خیرخواه و نیک سیرت بود. او دلش خیلی به حال زوارت می سوخت و به او وابستگی خاصی پیدا کرده بود. زوارت، که از نگاه های سرد و بی نور روحانیان دل زده شده بود، به او پناه می آورد. همه جا او را جست و جو می کرد. در قونکیانوس گرمای زندگی بود. تنها او به زوارت دلداری می داد و تنها او زوارت را امیدوار می کرد.
از آن پس زوارت وقتی روی پوست گوسفند دراز می کشید، به راحتی می توانست دربارۀ پیرمرد روحانی بیندیشد که بدون خواب و استراحت روی پوست می نوشت. او چه می نوشت؟ پیرمرد در چه افکاری غوطه ور بود؟ افکار زوارت در اطراف پیرمرد می گشت، گم می شد و دوباره به او برمی گشت. پدر روحانی آدم عجیبی بود. این آدم منزوی و در خود فرورفته برای زوارت بسیار جالب بود. او واقعاً که بود؟ قونکیانوس چیزهایی را که شنیده بود برای زوارت تعریف می کرد. پدر روحانی قبلاً فیلسوف و معمار بوده. او صومعه ها، کلاس های درس و برج و باروهایی ساخته. اکنون که قوای بدنی اش کاهش یافته به صومعه آمده و به فلسفه روی آورده. روحانیان دیگر او را دوست ندارند چون او به نیت روحانیت به صومعه نیامده است. او «آسمانی» نیست «زمینی» ست.
این به چه معناست؟ در وجود زوارت آتش اشتیاق درک حقیقت وجود پدر روحانی روز به روز شعله ورتر می شد. وقتی او و قونکیانوس چهار زانو روبه روی پدر روحانی می نشستند و او به آنها درس می داد زوارت با چشمانی گشاده و در حالی که از خود بی خود شده بود به آن مرد روحانی، که همچون دریای بی انتهای دانش بود، گوش می داد. اما افکار بدیع او را، که برایش تازگی داشت، درک نمی کرد. او تنها در برابر خود انسانی را می دید که مانند دریا عمیق بود، دریایی که سخنش را می شنوی، از شنیدن صدایش سیر نمی شوی، اما در عین حال زبانش را نمی فهمی. زوارت تنها سبک بالی مست کننده ای در خود حس می کرد.
در بیرون از حجره و در فضای بی انتهای طبیعت جشنی باشکوه برپاست. فانوس آسمانی روشن شده و کوه ها و دره ها را با نور پرشکوه خود جلا بخشیده است. پرندگان در آسمان پرواز می کنند. دنیا پر ارزش ترین رویداد را جشن گرفته و آن زندگی و شادی آن است.
پدر روحانی در حجره نشسته و فیلسوف مآبانه تسبیح می چرخاند. قونکیانوس و زوارت چهار زانو کنار هم نشسته اند و قطعه ای را می آموزند. زنبوری وزوزکنان ستون زرین نور را قطع و حجره را از شادی زندگی پر می کند.
ناگهان در آستانۀ در، جلوی تابش نور آفتاب گرفته شد. قونکیانوس به بالا نگاه کرد و مرد بلند قامتی را در جلوی در دید. او با پشت قوزدار خود زیر طاق در ورودی خم شد و در حالی که انتهای ریش بزی مجعد خود را جلو داده بود به درون حجره آمد، نگاهی چون عقاب به زوارت افکند و به پدر روحانی ادای احترام کرد. سپس، با دستی که بر آن خطوط نبوغ و مهارت نقش بسته بود کتابی را به پدر روحانی تقدیم کرد. قونکیانوس و زوارت گردن کشیدند و به کتاب نگاه کردند. پدر روحانی کتاب را باز کرد. روی صفحه ها همراه با نوشته ها نقوشی از صومعه ها و ساختمان های دیگر با خطوطی استادانه نقش بسته و دور آنها تذهیب شده بود. از قرار معلوم آن مرد، که بینی ای عقابی داشت، خودش روی کتاب کار کرده بود. کتاب را ورق زد و به شرح آن پرداخت. زوارت متوجه شد که او کتاب را برای پدر روحانی نقاشی کرده بود.
قونکیانوس در گوش زوارت زمزمه کنان، حرف هایی نامفهوم گفت:
ـ پدر روحانی کتاب را نوشته و ساختمان ها را کشیده. تادِه هم آن را بازنویسی و صفحات را نقاشی کرده است.
پدر روحانی با آرامش به کتاب نگاه کرد و آهی کشید و با رؤیای کسی که قصد ترک این دنیا را دارد به نگارگر کتاب نظر انداخت.
ـ اکنون آمادۀ رفتن به سوی پدر هستم، تادِه. این نتیجۀ زحمات من و وصیت نامۀ من است .
تادِۀ نگارگر دست پدر روحانی را بوسید و بیرون رفت.
پدر روحانی با لبخندی ملایم به زوارت و قونکیانوس نگاه کرد و با صدای بلند شروع به خواندن اثر خود کرد. او در افکار خود غوطه ور بود و طوری شروع به خواندن کرد که معلوم نبود برای خودش می خواند یا به زوارت و قونکیانوس درس می دهد. برگ کتاب را برمی گرداند و می خواند: « دنیا نتیجۀ سعی و کوشش و سازندگی تلاشگران است. احداث شهرها، آفرینش کلام و خلق اندیشه …» .
سپس، آسمان، زمین، ساختمان صومعه و اندیشۀ خود را نشان می دهد. هنر آفرینش کائنات را تشریح می کند.
روح زوارت شعله ور می شود. در برابر چشمان او تصاویری باشکوه با رنگ های گوناگون تجلی می یابد. صدای زنگ دار چکش ها به گوش می رسد. سنگ تراشان با چهره های عبوس صخره ها و تخته سنگ ها را می تراشند. معماران اندیشمند شهرهایی شکوهمند با برج های سر به فلک کشیده می سازند. باغ های باروری روی دره ها آویزان می شوند.
« طبیعت در تلاش است. درخت می آفریند. مورچه در تلاش و سازندگی است. شما انسان ها نیز برروی زمین بسازید و بنا کنید، تلاش را دوست داشته باشید زیرا سازندگی و تلاش مقدس است.
ظلم و ستم نابود شود، تخت پادشاهان خاکستر شود و سازندگان بمانند …».
در چشمان زوارت پیرمرد عمق می یابد. تصویر او در ذهن زوارت تغییر می کند و آن مرد سرشار از اعجاز در مقابل چشمان او طور دیگری جلوه گر می شود. قبای دلگیر پیرمرد در نظر زوارت تحلیل می رود و نابود می شود و از زیر آن مردی«زمینی» نمایان می شود، که رؤیاها و خواسته های باشکوهی از سازندگی و آفرینندگی را در عمق اندیشه های خود می پروراند. زوارت از حجره به بیرون، به «دنیا» نگاه می کند. در آن بنای نامتناهی که پرندگان آشیانه های ابریشمین خود را در آن می بافند و مورچه ها لانه هایشان را می سازند، سراسر کیهان، با گنبد آسمانش که مشعل خورشید از آن آویزان است و با کوه های ستون مانند و دره هایش، همچون یک شاهکار عظیم معماری باشکوه جلوه گر می شود.
زوارت زجر می کشد و شب ها خواب به چشمانش نمی آید. عطش گنگی او را می آزارد. نمی داند این عطش از کجا سرچشمه می گیرد، حتی نمی داند که آن چیست وآیا از درونش سرچشمه می گیرد یا بیرون از آن.
قونکیانوس متوجه بی قراری و ناآرامی او می شود و می خواهد به او کمک کند. به او دلداری می دهد و تشویقش می کند:
ـ بخوان زوارت، بخوان.
زوارت نگاهی غمگین و رؤیایی به قونکیانوس می افکند.
ـ من نادانم قونکیانوس. فکرم ناتوان است. چه وقت باید من هم بفهمم که چه هستم؟
ـ تحمل کن، زوارت. فیض خدا بر تو هم نازل می شود. فیض را می پذیری. آن وقت افکارت روشن می شود.
ـ این فیض چیست؟
ـ فیض چیزی است که به تو می گوید که چه می خواهی و چکار باید بکنی.
ـ چه کسی صاحب فیض هاست؟
قونکیانوس، مطالب نامفهومی بیان می کند، حرف هایی که شنیده اما خودش نیز به درستی مفهوم آنها را نفهمیده است.
ـ این فیض یک نور است.
قونکیانوس از پدر روحانی این طور شنیده. زوارت می هراسد:
ـ نور؟ نکند شب هنگام در تاریکی، وقتی که تنها هستم، ظاهر شود.
با فکری پریشان مرتب دربارۀ آن موجود فکر می کند.
زوارت غرق در این افکار بر لبۀ دره قدم می زند. آفتاب بهاری سفرۀ خود را برروی صخره ها، گل ها و آب ها پهن کرده است. زوارت در ورای ظاهر آنها و در درونشان چیزهای دیگری می بیند. آنها در نظر زوارت جان می گیرند و به موجودات زنده ای تبدیل می شوند که مخفیانه و با زبانی ناشناخته با او صحبت می کنند. او همه جا آنها را می بیند: در ابرها، بر روی دیوارها و در میان تاریکی. آنها حرکت می کنند، شمایل انسانی می یابند، حرف می زنند، می خندند و او را صدا می کنند.
زوارت بی اراده تصویر آنها را در هوا ترسیم می کرد. اما وقتی به کمک خطوط خیالی به آنها شکل می داد، فوراً ناپدید می شدند و آثار دیگری از آنها باقی می ماند. کلمات، کلماتی آتشین که در گوش او زمزمه می کردند.
زمزمه می کردند، زمزمه می کردند، گم می شدند و بعد دوباره و دوباره …
زوارت در عذاب است و در طلب چیزی و جایی …
بنایی با گنبد بلند و سقفی طاق دار. زوارت به تنهایی در آن ایستاده و گوش در سکوت دارد. شب با چشمانی سربی از فراز آسمان، از لای پنجره های زیبا، به درون می نگرد.
درون بنا تاریک و غمناک است. از بیرون، از ته دره صدای رودخانۀ بیدار و از جلگه نالۀ مرغ شب به گوش می رسد.
ناگهان دیوار بنا، که بی انتها به نظر می رسید، از دوردست ها شکاف برداشت و که بود که به درون آمد؟ زوارت بود. زوارت تعجب نمی کند. چون پیش از این بارها او را در کنار چشمه ها و در شبنم روی برگ ها دیده است. او چشمانی تابناک مانند آفتاب داشت که همچون جواهر می درخشیدند. آن چشم ها طوری نگاه می کردند که وحشت زوارت را فراگرفت (در وجودش چنین چیز وحشتناکی بوده و نمی دانست …).
زوارت نمی توانست بر ترس خود مسلط شود و به بالا نگاه کند. اما نیرویی وادارش می کرد که به او نگاه کند. وقتی به بالا نگاه کرد وحشت زده بر زمین افتاد. به یاد نمی آورد چه مدت در آن حالت ماند و بعد چه شد. فقط احساس کرد که آن موجود به او نزدیک شد، خم شد و دستش را روی شانۀ او گذاشت. خم شدن او را احساس کرد، چون او زمزمه می کرد، زمزمه ای نامفهوم اما آهنگین و شیرین.
زوارت می شنید و پیکرش تاب می خورد. زمزمه چون نوای موسیقی ادامه می یافت. زوارت در رؤیا آهنگ را تغییر و در مسیری دیگر قرار می داد و آهنگ با کلامی که می خواست شنیده می شد.
زوارت بیدار شد. هنوز شب بود. خواب خوش او را باز می خواند. فقط یک بار چشم هایش را باز کرد و از لای در به آسمان نگریست. ستارۀ سحری همچون طلای مذاب در کبودی خام آسمانِ روشن شونده، می لرزید. اما آن زمزمۀ دلنشین هنوز هم در گوش او می پیچید.
بعد دوباره، بیدار شد. چلچله، بر قرنیزهای صومعه مناجات می کرد. همان زمزمه ای بود که کلامی شیرین داشت.
زوارت بیرون آمد و به لبۀ دره رفت. پای از سنگی بر سنگ دیگر می گذاشت. پرتو آفتاب تازه داشت ستون های غمزدۀ صخره ها را نقاشی می کرد. رودخانه از درون دره راه آشنای خود را می رفت و آوای همان زمزمۀ رؤیایی شنیده می شد.
ناگهان متوجه شد: « او که بود؟» خودش که نمی توانست باشد اما آرزو می کرد که خودش باشد.« او که بود؟» و ناگهان متوجه شد که خودش دارد آن زمزمه را ادامه می دهد و زمزمه کننده خود اوست. زوارت متوجه شد که آن موجود رؤیایی خودش است. ( اما چطور ممکن است؟ از یک موجود که دو تا وجود ندارد!).
به یک باره در بیداری از خواب بیدار شد. معنی آن سخن را فهمید. قلبش لبریز از احساسی نامفهوم شد. او می خواست سخن بگوید. می خواست با صدایی بلند، آهنگین و پرشور در برابر جمعیت سخن بگوید. آهسته شروع کرد شعری را زمزمه کردن شعری با تصاویر پرمعنا.
روحانیان، در آفتاب بهاری در پای حصار صومعه جمع شده و چشم به دره دوخته بودند. ناگهان متوجه زوارت شدند که بر لبۀ دره تلوتلو می خورد.
یکی از روحانیان فریاد زد:
ـ او مست است! الآن به دره سقوط می کند.
و دوید و او را گرفت.
زوارت با چشمان آتشین به آنها نگاه کرد و با لبانی لرزان شروع به نفس نفس زدن کرد. او را جلوی حجرۀ پدر روحانی بردند. پدر روحانی بیرون آمد.
ـ چه شده فرزند؟ بیماری؟
دست بر پیشانی او گذاشت. داغ بود. زوارت از شدت تب نفس نفس می زد و با چشمانی تب آلود و خمار به پدر روحانی نگاه می کرد. پدر روحانی پیشانی زوارت را نوازش کرد و با مهربانی گفت:
ـ سخن بگو فرزند. به ما بگو در اندیشه ات چه می گذرد؟
دیگر روحانیان نیز اصرار کردند.
ـ سخن بگو، سخن بگو.
زوارت به پدر روحانی نگاه کرد، نگاه کرد و به یک باره برقی در چشمانش درخشید و شروع به خواندن کرد. به روشنی احساس کرد که باید از آنچه درونش انباشته شده سخن بگوید. جرئت پیدا کرد و هیجان زده شد. تعریف کرد که چطور در رؤیا دیده که فیض آمده و او را پر کرده و او اکنون می تواند بخواند. کلمات از دهان او جاری می شدند. او هیچ چیز نمی دید.
بهاری می آید. خاک را صدا می زند. خاک بیدار می شود و همۀ گیاهان را صدا می زند. گل یخ بیدار می شود و گل های دیگر را صدا می زند که بیدار شوید. چقدر می خوابید؟ بیدار شوید و دنیا را با شادی لبریز کنید.
کوه ها و دره ها از گل ها پر می شوند.
گل وحشی کف می زند و می خندد.
دنیا تاجی بر سر می نهد.
گل مخملی قبایی بر تن می کند.
گل صحرایی سرمه بر چشم می کشد.
دنیا و مردم عشق و محبت هستند.
آفتاب عشق است. گل ها عشق هستند.
همۀ پرندگان هوا عشق هستند.
همه با عشق زیبا هستند.
روحانیان، مانند سنگ هایی تیره، بی صدا گوش می کردند. فقط بدسرشت ترین آنها، آزاریا، با قیافه ای خشمگین و شرور و صدایی سرشار از حسادت اعتراض کرد و پرسید:
ـ او چطور این کلمات را بر زبان می آورد؟
پدر روحانی به او امر کرد که ساکت شود:
ـ دسیسه چینی نکن. افکار او خودجوش است و نورانی. این نوجوان از هر روحانی ای عالم تر است.
روحانیان وحشت زده به زوارت نگاه کردند و ساکت شدند.
و زوارت متوجه شد که رنگ صورت آزاریای حسود، که در پی توطئه چینی بر ضد او بود، از حسادت زرد شد. دیگر روحانیان افسرده شدند. برخی خجالت کشیدند و برخی دیگر سعی کردند از نگاه های پدر روحانی و شاید هم زوارت پرهیز کنند.
پدر روحانی زوارت را مرخص و به همه امر کرد که به حجره های خودشان بروند. آنها پر از کینه نسبت به زوارت دور شدند. آنها از زوارت متنفر شدند و هر بار که با او روبه رو می شدند به او حمله می کردند، سرزنش می کردند و عصبانی می شدند. زوارت نمی توانست آنها را درک کند و هربار که آنان را می دید لبخند می زد.
ـ او ما را مسخره می کند.
روحانیان خشمگین و برافروخته به پدر روحانی اعتراض و او را متهم به حمایت از یک دیوانه می کردند.
سرکوب و اعتراض شروع شد. توطئه ها و دسیسه ها اوج گرفتند: «او مرتدِ، مزدور و شرور است. او کتابی شیطانی می نویسد. باید کتابش را بسوزانیم».
وقتی پدر روحانی این اتهامات را شنید بسیار غمگین شد. او می دانست که مرگش نزدیک است. کارها و افکار ناتمام و روحیۀ سازندگی را به چه کسی می بایست واگذار کند؟ قونکیانوس سواد کافی ندارد، زوارت نوجوانی بیش نیست. وصیت نامۀ خود را پیش چه کسی به امانت گذارد؟ اطراف او را جهل و نادانی ای به وسعت کویر فرا گرفته بود.
یک روز روحانیان، به سرکردگی آزاریا، جلوی حجرۀ پدر روحانی اجتماع کردند. آنها خواستار اخراج زوارت بودند، زیرا فکر می کرند که او با افکار شیطانی خود مکان مقدس دیر را ناپاک می کند.
پدر روحانی از حجره خارج شد و با صدایی اعتراض آمیز و ناراحت سؤال کرد:
ـ کافران، با اجازۀ چه کسی؟ افکار و استعداد او را ببینید.
ـ اجازه دهید او بیرون بیاید و حرف هایش را تکرارکند. آن وقت جرم او را نشان می دهیم.
پدر روحانی زوارت را احضار کرد.
ـ بیا فرزند. بیا و حقانیت خودت را ثابت کن.
زوارت بیرون آمد و با لبخند به روحانیان نگاه کرد.
ـ اکنون در حضور این مردان چیزی بگو و بگذار تا آنان قضاوت کنند.
زوارت کمی فکر کرد و سپس، شروع به خواندن کرد:
بهار آمد و گل ها طغیان کردند،
بنفشه گل های دیگر را فرا خواند.
بر ضد گل سرخ دسیسه چینی کرد.
تصمیم گرفتند گل سرخ را بکشند تا مبادا
گل سرخ بیاید و مزین شود،
توجه همه را به خود جلب کند،
همه به گل سرخ نگاه کنند
و خودشان از نظر دور مانند.
هوروت ـ موروت[۹] گل یخ را صدا کرد،
گل یخ سوسن را،
سوسن نیلوفر را،
سوسنبر را، نرگس را،
و هر چه گل که در جهان بود
که بروند و گل سرخ را قطع کنند.
یک باره بلبل نغمه ای سرود
و گل سرخ در چادر سبز خود بیدار شد.
قبای سبز خود را به درآورد.
جامۀ سرخ را بر تن کرد.
گل ها گریختند و پراکنده شدند. برخی از شرم،
برخی از دستپاچگی. برخی سوگوار و کبود شدند،
برخی ازترس زرد شدند.
گل سرخِ بوستان، خود را تزئین کرد. بلبل آمد و در کنار او نشست. از بوی خوش او مست شد و به صدای بلند آواز خواند:
,درخت عشق است، گل عشق،
نوای مرغ بر درخت عشق است،
گل سرخ عشق است، بلبل عشق
عاشقانه بر روی گل سرخ نشسته است.
اگر در قلب من عشق نبود،
از خار گل آویزان نمی شدم،
اگر عشق از من جدا شود،
سرما و باد مرا از بین خواهند برد،.
گل سرخ حسرت بلبل را می خورد. از بلبل تمنا می کند که نزد او آید. قلبش را به اونشان می دهد. درونش زرد است که نشانۀ غم اوست. و شکوه می کند:
باید او را بچینند و ببرند
و برای بیماران دارو تهیه کنند،
از این رو قلبش زرد است.
زوارت ساکت شد و به روحانیان نگاه کرد. سفیدی چشمان آنان مانند تیغۀ براق خنجری برّان او را تهدید می کرد.
آزاریا خشمگین و با حسادت پیش آمد. دهانش را به تلخی گشود و شروع به دسیسه چینی کرد :
ـ عشقِ گل سرخ دنیوی است و زمینی.
روحانیان دیگر نیز با او هم صدا شدند :
ـ سخنان او ناپاک هستند.
پدر روحانی گفت:
ـ تهمت نزنید. افکار او پاک است.
اما آزاریا مهار نشد. او، در حالی که گردنش را با غرور مانند ریسمانی دراز کرده بود، وحشیانه نعره زد:
ـ او جن زده است. باید او و دیو درونش را بکشیم.
و همچون گاو وحشی به طرف زوارت حمله ور شد.
پدر روحانی دستش را بالا برد.
ـ دور شو، ای فرزند جهل و تاریکی! به چه حقی می خواهی این بی گناه را بکشی؟
پدر روحانی ناراحت بود. جو قهرآمیز و خطرناکی به وجود آمده بود و باید زوارت را از چنگ این خرافه پرستان نجات می داد. چه باید می کرد؟ او با اطمینان به زوارت نگریست و با تندی دستور داد:
ـ می توانی سخنانت را تفسیر کنی؟
زوارت دل نگرانی او را دریافت، لحظه ای در دنیای افکار او به پرواز درآمد و با اطمینان وآمادگیبازگشت و شروع کرد:
بگویم گل سرخ کیست؟
دیگر گل ها چه کسانی هستند؟
بلبل شجاع کیست؟
و صدای بلبل کدام است؟
گل ها روحانیان عهد قدیم هستند. گل سرخ مسیح است. بنفشه یهوداست که خیانت کرد. بلبل فرشتۀ جبرئیل است که شیپور را به صدا در آورد. گل سرخ، که قبا بر تن کرد، مسیح است که قیام کرد. گل هایی که پژمرده و زرد شدند سربازانی هستند که از قبر او فرار کردند.
پدر روحانی با رضایت گوش می کرد. روحانیان خاموش شدند. زوارت پیروز شده بود.
اما آزاریا در چشمان زوارت نوری احساس کرد، بازی زیرکانه ای از ذهنی خلاق. او احساس می کرد که افکار زوارت دنیوی است اما عقل ناچیزش قدرت آن را نداشت که دربارۀ اختلاف نظرش با او بحث کند. پس مانند سنگ خاموش شد و عقب نشست. دیگران نیز رفتند.
پس از آن، در تمام طول روز، از حجره ها صدای لعن و نفرین به گوش می رسید. پدر روحانی در تنگنای شدیدی قرار گرفته بود و احساس می کرد که پایان خوشی در انتظارشان نیست.
شبی تا دیروقت او در ادامۀ کتابش مطلبی می نوشت. وصیت نامۀ خود را می نوشت. او از دسیسه و حسادت های روحانیان و رفتار شرم آور آنها تلخ کام و افسرده شده بود.
او در وصیتش جهالت انسانی را شرح می داد و حقیقت را تمجید می کرد:
« … تن من مانند دود فنا خواهد شد و اندیشۀ من دربارۀ حقیقت جاودان خواهد ماند. شما بدن مرا خواهید ربود و آن را از هم خواهید پاشید. اما پندار و افکار من مانند نور خورشید باقی خواهد ماند. به من نزدیک نشوید ای فرزندان جهل و سیاهی».
او در وصیت خود تهدید می کرد:
« من حقیقت هستم و از شما انتقام خواهم گرفت».
پدر روحانی شب تا دیر وقت می نوشت. سپیده دم نزدیک بود. پدر روحانی زوارت و قونکیانوس را بیدار کرد. آنها را نزد خود خواند، بوسید و به آنها گفت که دارد می رود. قونکیانوس سؤال کرد:
ـ به کجا؟
اما فوراً متوجه شد و به تلخی گریست.
پدر روحانی کتاب گرانقدر خود را به نوجوانان سپرد و سفارش کرد که به خوبی از آن محافظت کنند و درگذشت.
پدر روحانی را طی مراسمی اجباری و با تنفری عمیق به خاک سپردند. قونکیانوس کتاب را پنهانی نزد تادِۀ نگارگر برد و آن را در یک مخفی گاه سنگی پنهان کردند.
روز بعد، روحانیان زوارت را در حجره ای تاریک زندانی و او را از خواندن آواز گل ها منع کردند. فقط، قونکیانوس به ملاقات او می رفت. زوارت با اندوه به او می نگریست و سپس به داستان خود می پرداخت. قونکیانوس نیز به او گوش می داد، گوش می داد و هر دو فراموش می کردند که در زندان هستند. قونکیانوس به شنیدن داستان زوارت علاقه داشت.
اما یک روز، دیگر به او اجازۀ ملاقات با زوارت را ندادند. قونکیانوس از آن پس از پنجرۀ حجرۀ زوارت به او نگاه می کرد و با سری کج و دردمندانه آه می کشید. زوارت لبخند می زد و با نگاهی رؤیایی و گویی بی درد به او می نگریست.
و این گونه زوارت، در حالیکه گل ها را در روح خود داشت، جان سپرد.
در حجرۀ بی نور صومعه ای نیمه ویران، زندگی، سرشار از نور، می شکفد. آنجا تادِۀ نگارگر[۱۰] رنگ ها و نقش ها را همچون آفتاب بر روی کف خاکی می گستراند. تخته هایی با ریسمان های نازک چرمی از سقف آویزان اند و بر آنها ورق های پوستی کشیده شده است. تادِه قلم تیز خود را در بشقاب رنگ فرو می برد. چشمان عقاب گونه اش را به صفحۀ پوستی می دوزد، بی حرکت می شود و منتظر می ماند، بعد به یک باره، در حالی که ریش بزی خود را به طرف صفحۀ کاغذ جلو آورده، صفحه را نقش بندی می کند. شاگردان نوجوان او با اشتیاق به استادشان می نگرند. از او می ترسند و در عین حال بسیار دوستش دارند. تادِه با قلمش شاهکار می آفریند. هرچه او محزون تر می شود صفحه های پوستی خندان تر به نظر می رسند. قونکیانوس هم آنجاست. چشمان او در نقش های طلایی، لاجوردی، نارنجی و یاقوتی کاغذ پوستی گم می شوند .
می پرسد :
ـ این چه کتابی است؟
تادِه به بالا می نگرد. چشمانش عمقی به اندازۀ افق دارد. انگار، تازه متوجۀ حضور قونکیانوس شده و از خواب برخاسته. گویی در رؤیا بوده.
دوباره، بر صفحۀ پوستی خم می شود. تمام حواسش به طاووسی است که سر و گردن قهوه ای خود را مغرورانه بالا گرفته و فرش سوزن دوزی شدۀ پرهایش را بر روی زمین پهن کرده.
گل های پیچ در پیچ به درخشش یاقوت و گوهر در حاشیۀ کتاب در حال رقص هستند. در بالا، آسمان پر ستاره چنان لاجوردی است که گویی صفحۀ پوستی پاره شده و از آن میان آسمان پیداست.
شاگردان خاموش و مطیع نفش های استاد نگارگر را رنگ آمیزی می کردند.
تادِه گاهی رو به سوی شاگردان برمی گرداند و استادانه به آنان دستوراتی می دهد :
ـ رنگ طلایی با نارنجی… گل با گل ها… دایره طلایی، طاق آسمانی … سرو لاجوردی با سبز درخشان و گل سرخ را با تاجی بر سر نقش بزنید. قانونش این است …
شب شده. در حجرۀ تادِه، قونکیانوس قصۀ زندگی زوارت را تعریف می کند. تادِه گوش می دهد. او هنوز محو و محسور رنگ های خویش است اما در تاریکی شب نمی تواند بر روی پوست نگارگری کند. خوابش نمی برد. رنگ ها خواب او را پریشان کرده اند، رنگ هایی که بر روی زمینۀ سیاه می درخشند. فقط، طبیعت است که بر روی صفحۀ آسمان نقاشی می کند و گلبرگ می افشاند. تادِه گوش می دهد.
قونکیانوس شعر گل های زوارت را خواند. (بیچاره قونکیانوس، در این دنیا تنها هوش خوبی دارد با قلبی پر مهر).
آن را با لحنی روستایی و بی ریا خواند. تادِه گوش ها را تیز کرد. شنید و شنید و سرتکان داد.
ـ خوش به حالش، خوش به حالش. چقدر دلنشین است.
قونکیانوس با صدایی بغض آلود گفت:
ـ استاد برای داستان زوارت نقاشی کن.
استاد جاخورد .
ـ درست گفتی. از فردا شروع می کنم. ای کاش بتوانم.
نگارگر با احساساتی پرشور در تلاش است. داستان زوارت را نگارگری می کند. قونکیانوس با نگاهی متواضع و صمیمی به استاد می نگرد. رنگی را با رنگ دیگر مخلوط می کند، می گذارد بماند و دوباره و دوباره تکرار می کند. بر پیشانی حاشیه های صفحات پوستی آتشی برپا می شود. ببرهای آتش گون بر پشت غزال های نارنجی پریده اند و آمادۀ دریدن آنها هستند.
نگارگر می لرزد. معتاد یا دیوانه به نظر می رسد. در حالتی بیمارگونه و تب آلود ـ چون شمعی سوزان ـ به دنبال پیدا کردن رنگی سخت و خاص است. رنگ پیدا نمی شود. چشمانش بسته شدند. با چشمانی نیمه باز انگار به عمق دره ای خیره شده که در ته آن گلی کمیاب با رنگ هایی غیر قابل تصور در حال نورافشانی است. اما همین که قلم را در رنگ خیساند و روی کاغذ پوستی گذاشت رنگ مانند پرنده ای زیبا به پرواز در آمد. نگارگر آهی کشید و با ناامیدی از لای در به بیرون نگاه کرد. شاگردان سکوت کرده اند، به استاد می نگرند و با احترام منتظر می شوند. آنها نیز مانند استادشان رنج می کشند.
به یک باره، استاد از جا بلند شد و مانند خواب گردی خاموش به بیرون رفت. از سرسرای ورودی گذشت و دور شد.
ـ رفت که رنگ را پیدا کند، دنبالش برویم.
شاگردان و قونکیانوس هم بیرون رفتند. نگارگر به دشتی رفت. سراسر روز همراه شاگردان در جست و جو بود. و چون برگشت به تصویر نزدیک شد و به آن نگاه کرد. سپس، قلم برداشت. نوجوان ها مثل سنگ بی حرکت شدند. در خاموشی محض صفحۀ پوستی به آنها لبخند زد.
کتابی زرین و درخشان، پر از نور و دانش. حیوانات پرنده نمای نورانی، وحوش ماهی نما و گل هاه هر دو داستان را در بر گرفته اند. یکی از اصول آفرینش جهان و تقدس تلاش و سازندگی سخن می گوید و دیگری، که مانند نواری آتشین از صفحه ای به صفحه دیگر جاری است، همان داستان زوارت است دربارۀ گل ها.
برف مانند نور از آسمان می بارد. اما صومعه سیاه است و زیرزمین آن نیز، که در آن همراه دست نویس ها کتابی محبوس شده و رطوبت آن را از بین می برد. می گویند همیشه همین طور می شود و صفحه های پوستی در اثر رطوبت از بین می روند. در آن کتاب گل هایی وجود دارند. آیا گل ها در کتاب خوابیده اند یا آنها نیز در دست نابود شدن هستند؟
روحانیان زندگی انگل مانندی را می گذرانند. آنها مثل قورباغه ها پف کرده اند و زوارت، پدر روحانی، تادِه و شاگردان او را فراموش کرده اند. همۀ آنها را از صومعه رانده اند و خدا می داند که کجا پراکنده شده اند.
شب است. زمستان طغیان کرده، سرزمین ارمنستان طوفانی است. هوا سرد است. آسمان مانند شیشه ای سرد به نظر می رسد. قونکیانوس، توبره ای بر پشت و بستۀ ابریشمی چرکینی در دست، از دامنۀ کوه ها عبور می کند. دست های کرختش کبود شده است اما انگشتانش مانند قلاب هایی آهنین جلد کتابی را می فشارد که حتی از زیر پارچۀ ابریشمین، سردی آن گزنده است. انگشتانش یخ زده اند اما کتاب را رها نمی کند. او از صومعه فرار کرده و فقط یک چیز می داند و آن اینکه کتاب ها را نجات می دهد. تنها چیزی که اهمیت دارد نجات کتاب هاست … به کجا می رود؟ خودش هم نمی داند. توفانی ویرانگر سرزمین کوهستانی را فرا گرفته. در جلگه ها سربازان در رفت و آمدند. شهرها، روستاها، صومعه ها و کتابخانه ها در آتش می سوزند.
نزدیک صبح توفان در دشت ها و کوه ها فروکش می کند. در جلوی در صومعه ای مخروبه در دل کوهستان، که درِ آن را پیرمردی روحانی باز کرده، تنۀ مردی، که تا نیمه در برف فرو رفته، دیده می شود که کوله ای بر پشت دارد و کنارش کتابی است که باز شده و به آسمان آبی لبخند می زند .
روحانی پیر به کتاب نگاه کرد و با دست های لرزان آن را برداشت.
ابری سیاه کتاب و داستان آن را می پوشاند. داستان یک قرن. هیچ چیز دیگری معلوم نیست. تنها شکافی کوچک اجازه می دهد که گوشه ای ناچیز از آن دیده شود.
صدای سم اسب های سواره نظام سلطان الدرم در جاده ها طنین انداز می شود .او همانند تگرگ و ابر می تازد. سرزمین مهر سکوت بر لب زده. همه جا فقط سخن از الدرم است.
در حجرۀ صومعه پیرمردی نشسته و با دقت کتاب هایی را وارسی می کند. او بی تفاوت به فاجعه و فلاکتی که کشور را فراگرفته مشغول خواندن است. دو سرباز وارد حجره می شوند. پیرمرد متوجه آنان نمی شود. او را صدا می زنند. نمی شنود. سربازها خشمگین می شوند و پیرمرد را با تیر می زنند. او می افتد.
اندکی بعد، آتش شروع به بلعیدن کتاب ها می کند. بوی سنگین و تلخ روغن سوخته و صدای سوختن برگ های پوستی در فضا پیچیده. سربازها خودشان را گرم می کنند و از صدای سوختن کتاب ها لذت می برند.
سربازان آرام گرفتند، سیر شدند و نگاهی به اطراف افکندند. با چشمانی که شرارت در آنها نمانده بود و اندکی هراسان به پیرمرد نگاه کردند. احساس کردند که نباید او را می کشتند.
ـ اینها چه کتاب هایی هستند؟
ـ کسی چه می داند؟
ـ می گویند کتاب خشمگین می شود و انتقام می گیرد… در کتاب ها حقیقت نوشته شده. (سرباز بیچاره، آیا فقط در کتاب حقیقت وجود دارد یا در درون خودشان نیز؟ …).
به یک باره کتابی منفجر می شود و از آتش بیرون می پرد. اتفاقی نبود؟پوست، روغن و آتش…
آنها یکه خوردند و آتش را خاموش کردند. دود از کتاب ها بلند شد، دودی سنگین و غلیظ.
سربازها به راه افتادند.
ـ کتاب خشمگین شد.
ـ بله، نباید کتاب را آتش زد.
در دره، همرا با وزش باد صدای خش خش درختان بید طنین انداز شد. بعد خاموش شد و دوباره صدای خش خش آنها دره را فرا گرفت. پاییز، مانند رودخانۀ سردی که از بالای دره به پایین روان است، همۀ کوهستان را دربرگرفته. به صدای خش خش بیدها صدای دیگری نیز افزوده شد. آن صدای آب خزه گرفتۀ آب انبار آسیاب بود. هاکوپ آسیابان در آب انبار را باز کرد. دیگر به آن آب ها نیازی نبود چون چیزی برای آسیاب کردن نداشت.
قحطی سراسر کشور را فرا گرفته بود.
هاکوپ زیر درخت بید با پسر جوان خود مشورت می کرد:
ـ هوسیک، به دمشق برو. آسیاب ها بی استفاده مانده اند. برو گندم بخر و بیاور بکاریم تا زندگی ادامه پیدا کند.
چشمان آبی هوسیک به تلخی لبخند زدند. او تکرار کرد:
ـ زندگی …
و با لبخندی به پدرش نگاه کرد.
ـ چرا مثل احمق ها نگاه می کنی. عقلت را به کار بینداز، مملکت دارد نابود می شود.
هاکوپ به درون آسیاب رفت، از گوشه ای یک روپوش گلدار و پنج دستمال ابریشمی برداشت و سپس، با انگشتان زمختش از داخل کیسه سی سکه درآورد.
ـ ده تا بیل درست کرده ام، پول آن است. روپوش را می فروشی و مخارج سفرت را فراهم می کنی. کمی هم کار می کنی و می آوری تا در بهار چیزی بتوانیم بکاریم. زندگی باید ادامه پیدا کند.
هوسیک به چشمان پدر می نگرد. پدر، همچون طبیعت، او را متأثر می کند. او از حقیقتی وحشتناکی سخن می گوید.
هوسیک به سمت دمشق به راه افتاده .
او می رود، در حالی که لبخندی غمگین بر لب دارد و در چشمانش آبی دوردست ها، وطن دوردست موج می زند.
جاده های سوزان سطح خاک را می برند. بارهایی معطر از آنها می گذرد: خرما، گندم، پسته، قهوه …
هوسیک در حالی که در افکارش غوطه ور شده به راه خود ادامه می دهد. انگار دارد سراسر دنیا را زیر پا می گذارد. لبخندی شیطنت آمیز بر لبانش نقش بسته است.
«پدر چه می گفت؟ ـ زندگی ادامه پیدا کند! ـ چه کسی و چه چیزی انسان را نجات خواهد داد؟ سرزمین ؟ آن را می گیرند. آمیرا و سربازهایش؟ در مقابل او امرای سلجوقی و تاتار ایستاده اند که مانند سیلی سهمگین پشت سر هم می آیند و همه چیز را از بین می برند. شاید ثروت ؟ اما او دیده که چگونه ثروتمندان نیز همه چیز خود را از دست دادند. طلاهایشان از دست رفت و تنها اسکلتی از آنها باقی ماند. پس چه چیزی زندگی را نجات می دهد؟ چه چیزی پایۀ زندگی است؟».
پایۀ زندگی. این همان چیزی است که افکار هوسیک در پی آن است.
هوسیک در زیر تابش آفتاب سوزان، تلوتلو خوران، به راه خود ادامه می دهد.
«کاش انسان پرنده می شد و طلا، نان، لباس و زندگی را به هر جایی که می خواست با خودش می برد. اما چه فایده؟ آن وقت هم عقاب ها و بازها در آسمان او را تکه تکه می کردند و از بین می بردند».
از دور شهر را می بیند که گویی با گرد و خاکی طلایی رنگ پوشیده شده و در نور آفتاب می درخشد. جمعیت زیادی در جنب و جوش است. چشم های هوسیک خیره می ماند. جوانی قوی هیکل، دستان تیره اش را بالا برده و شمشیر براقی را خم می کند. فولاد مانند مار خم و راست می شود. جوانانی با پوست تیره او را احاطه کرده اند. آنها با دندان هایی به سفیدی صدف می خندند. در اطراف چنار ها شترها زانو زده اند و در کنار آنها بارهای گندم و نعمت های فراوان اینجا و آنجا پراکنده است.
هوسیک، خسته در کنار بارها نشست و به چناری تکیه زد. آفتاب او را می سوزاند و گرما خفه اش می کرد. به خانه های اطراف بازار و مردم نگاه می کند. آفتاب داغ همه را سوزانده است. امواج آبی رنگ آب در چشمان هوسیک ظاهر شدند و حتی خنکی آنها را بر روی لب های خشکیده اش احساس می کرد. خوابش می گیرد. چشمانش تار می شوند. آیا مدت زیادی گذشته؟ آیا خوابیده و بیدار شده؟ به خاطر نمی آورد. نگاه کرد و در مقابل خود جمعیت زیادی را دید که با خنده کتابی را از دست هم می گیرند و با خشونت آن را باز و بسته می کنند.
هوسیک، که چیز آشنایی توجهش را جلب کرده از جا پرید. آن چه بود؟ بله! ظاهر کتاب. او قبلاً نیز از این کتاب ها دیده. به جمعیت نزدیک شد. ناخن های زبر با بی توجهی پهلوهای کتاب را می خراشیدند. دستی دیگر کتاب را قاپید و به وارسی جلد چرمی سیاه و نقره ای آن پرداخت. بعد، کتاب را باز و به صفحات آن نگاه کرد.
بهارانی زیبا و پاییزهایی با میوه های فراوان، آسمان هایی یاقوت فام، باغ هایی پرگل، گل های سرخ آتش گون، گل های طلایی و گل هایی با رنگ های گرم، لذت بخش و شادی آفرین در صفحات کتاب دیده شدند. در چشمان هوسیک رنگ های صمیمی کوه ها و دشت های سرزمینش به تصویر درآمدند.
در کتاب، چه چیزی نوشته شده بود که آن را چنان زیبا تزیین کرده بودند؟ کتاب را می فروختند. فروشنده سربازی عرب بود خوش قیافه و بی خیال. او کتاب را در جنگ به دست آورده بود و از روی حماقت آن را تا دمشق آورده بود … « به چه کارش می آمد؟».
مردی با دهن کجی و تمسخر پرسید:
ـ هان؟ چقدر بدهم؟
ـ سی سکه.
خریدار نیشخندی زد و کتاب از دستش در میان گرد و خاک بر زمین افتاد. دیگران با لگد آن را به این سو و آن سو می راندند. سرباز خندید. با تنبلی جلو رفت و کتاب را برداشت و در دست گرفت. انگار از اینکه می فروشد و دیگران نمی خرند لذت می برد.
هوسیک نزدیک تر رفت و کتاب را لمس و گرمای نقرۀ روی جلد آن را در زیر انگشتان خود احساس کرد. کتاب را باز کرد و به آرامی نگاهی به آن انداخت. از میان گل ها چشم هایش نمایان شدند. بوی بهار و جریان زندگی از آن میان به مشام می رسید. کتاب آرام بود مانند انسانی که تمام قوانین و رموز زندگی را می داند، از مرگ نمی هراسد، زندگی را دوست و به سرنوشت ایمان دارد. هوسیک با هجی کردن حروف خواند: «کار و تلاش مقدس هستند».
هوسیک به یاد جد بزرگ خود افتاد. به یاد جد بزرگش، سارکیس، که آدمی شاد بود و علاقۀ زیادی به شراب داشت. دربارۀ او گفته اند که معمار ماهری بوده. او موقع کار آواز می خوانده. در زمان فاجعه نیز آواز می خوانده و به همین دلیل هیچ وقت پیر نمی شده است. یک بار وقتی از سر کار بر می گشته متوجه شده که دزدان به منزلش دستبرد زده اند. تمام خانه را خالی کرده بودند. اما بابا سرکیس قاه قاه می خندید:
ـ دستم را که ندزدیده اند.
او در سخت ترین لحظات زندگی، همیشه می گفت: « کار می کنیم، زندگی می کنیم».
فرزند او هم همین را می گفته و احتمالاً، فرزند او هم همین طور و آخرین نفر آنها، پدر هوسیک، هم. او از پدرش شنیده بود و پدرش هم از پدر خود که بزرگ ترین سرمایه در دنیا کار و تلاش است.
«کار و تلاش مقدس است». در کتاب این طور نوشته شده بود. اجداد هوسیک نیز همین عقیده را داشتند. همه زحمتکش بودند. پس دوباره خواند:«کار و تلاش مقدس است».
ـ پس، این همان کتاب است…؟
چشمان هوسیک از خوشحالی برق می زند و افکارش در دوردست ها سیر می کند.
هوسیک پول هایش را در آورد و به سرباز داد. سرباز پول را گرفت. کتاب را به دست هوسیک داد و خندان دور شد. دیگران هم پشت سر او خندیدند و با تعجب به هوسیک نگاه کردند.
هوسیک غرق در افکار خود بود.
دیگران هم نزدیک شدند، اول به کتاب و بعد به هوسیک نگاه کردند. هنگامی که هوسیک می خواست کتاب را در توبرۀ خود بگذارد صدایی آشنا او را به خود آورد. سوقومون بود. هم وطن او.
ـ تو دیوانه ای یا احمق؟ پولت را برای کتاب دادی؟
هوسیک با نیشخند و کمی احمقانه به سوقومون نگاه می کند.
ـ بله.
ـ بهار بیاید چه می کاری؟
هوسیک با تعجب به سوقومون نگاه می کند و برقی از غم در چشمانش می درخشد. با خود می گوید: « حواسش پرت است یا شوخی می کند؟».
ـ حالا برگرد خانه، نادان!
او به خانه خواهد رفت و خواهد دید که گرسنگی در آنجا منزل کرده است. کتاب در دره ای خاکستری فرو می رود. دیگر چیزی دیده نمی شود.
بر سرهوسیک چه آمد؟ چگونه قحطی را که همان مرگ است پشت سر گذاشت؟ هوسیکِ دیوانه … دیوانه …
در یادداشت پایان کتاب آمده است که چگونه هوسیک همۀ پولش را برای خرید کتاب داد… شاید با خود فکر می کرد که حتی گندم تمامی زندگی نیست و حتی آن هم نمی تواند زندگی اش را نجات دهد و از مرگ برهاندش.
قرن ها به سختی و با سنگینی وحشتناک سپری شده اند. از زیر بالش کودک بیمار، کتابی به امید زندگی نگاه می کند. چه کتابی است؟ در خانوادۀ این کشاورز بی سواد کسی از آن خبر ندارد. آن را در خاکسترخانۀ بنایی مخروبه یافته اند. می گویند شفابخش است. همۀ بیماری ها را شفا می دهد. کودک بیماری روانی دارد… .
ـ خوجا،[۱۱] این چه کاروانی است؟ به کجا می رود؟
ـ اگر موفق شود به ونیز و جنووا.
خوجا کنار جادۀ گرمازده نشسته و با جدیت مشغول مطالعه است. در بار شترها دانه های قرمز رنگ، پوست جانوران، روناس و نگین هست.
کاروان مشغول استراحت است. شترها نشخوار می کنند.
خوجا همچنان می خواند و رنج سفر را از خود می راند.
از عمق قرن های تاریک کتابی می آید. مانند نوری در تاریکی می لرزد. اما می آید. خطرهایی را که پشت سر گذاشته نمی بیند. نه زمستان و نه جهل مانع او نیستند. نه آتش آن را می سوزاند و نه از گرما نفس گیر می شود. آیا معجزه آن را نجات می دهد یا اتفاق؟ اما نسل ها از آن مراقبت می کنند، آن را پنهان و از آن نگهداری می کنند و آن را به دست آیندگان می سپارند، قرن ها دست به دست آن را از خطر می رهانند و از میان آب و آتش و شمشیر عبورش می دهند.
کتاب لبخند می زند. آیا ساده لوح است، بی خیال است؟ حیله گر است و کار خود را می داند؟ خردمند است و سرنوشتش بر او معلوم است؟
او مانند آفتاب است که بی خیال بر روی امواج خروشان دریا بازی می کند. امواج زرد و کبود می شوند، خروشان می شکافند، نعره می زنند و مشت هایشان را در برابر خورشید بالا می برند. اما او می خندد. او احساس خطر نمی کند، تنفر به او آسیبی نمی زند و امواج آن را خرد نمی کنند.
دست های بی شماری از این گل ها، که زیبایی زندگی اند، نگهداری، آنها را نوازش و لمس کرده اند. هزاران هزار چشم با عشق و اندوه به دنبال آنها نگریسته اند. هزاران دست و چشم مشتاق خاکستر شده اند و این کتاب الهام بخش برجای مانده است.
نه یک کتاب که ملتی به کلی نابود می شود. توپخانه ها در حال شلیک اند « او نابود می شود…». نه، « نجات یافته است.این معجزه است…».
توفانی سهمگین صفحات نورانی و زرین کتاب را، که در کنار جاده ای افتاده ورق می زند. کتاب، به همراه ملتی که همواره او را نجات داده، نجات یافته است.
در کتابخانه های آهنین، قرن ها خاموش می شوند. سری سپیدموی بر درۀ تاریخ خم شده و در عمق دره گل ها را می بیند، گل ها، گل ها، گل ها را …