فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۶
دو سال با ارامنه
نویسنده: رحیم چاوش اکبری
اشاره:
دکتر رحیم چاووش اکبری (یسنای تبریزی) در سال ۱۳۱۵ در تبریز دیده به جهان گشوده اند. ضمن اشتغال به آموزگاری، با تلاش بسیار، مدارج تحصیلی را طی نمود، و در سال ۱۳۵۴ از دانشگاه استانبول، موفق به اخذ درجه دکترای ادبیات تطبیقی شده اند. ایشان که سابقه تدریس در دانشگاه های تربیت معلم، تربیت مدرس و تهران را دارند، هم اکنون در دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران-جنوب به تدریس و تحقیق مشغول هستند.
زندگی نامه دکتر چاوواش اکبری
آقای دکتر چاوواش اکبری (یسنای تبریزی) در سال ۱۳۱۵ در شهر تبریز به دنیا آمده. بعد از پشت سرنهادن مشکلات فراوانی که خانواده اس از نظر مالی داشته اند، موفق به دریافت دیپلم ادبی شد و به عنوان آموزگار به استخدام آموزش و پرورش درآمد و ضمن تدریس در دبستان ها وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز شد و در جه لیسانس را در سال ۱۳۴۷ دریافت کرد. سپس برای ادامه تحصیل به ترکیه رفت و در سال ۱۳۵۴ دکترای ادبیات تطبیقی دانشگاه استانبول را در سه زبان فارسی، ترکی و عربی به پایان برد. پایان نامه خود را با عنوان نامه داستان یا امثال و حکم فارسی، ترکی و عربی در سال ۱۳۶۹ به همت انتشارات مستوفی به چاپ رساند. تا امروز هجده جلد کتاب به صورت ترجمه، تصنیف وتالیف، به جامعه فرهنگی ایران تقدیم کرده است.
در سال ۱۳۷۰ به افتخار بازنشستگی نائل آمده و هم اکنون در دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران-جنوب مشغول تدریس و تحقیق هستند. ایشان علاوه بر زبان های یاد شده، به زبان های اوستایی، پهلوی و فارسی باستان بسیار مسلط است وبخش گات ها را به شعرر فارسی ترجمه و تهیه کرده است.
به نام او
دو سال با ارامنه
دکتر رحیم چاوش اکبری (یسنای تبریزی)
در آمد
من ملسمانم.
در جوانی که تازه با تورات، انجیل، قرآن و اوستا آشنا شده بودم و در این کتابها اندکی مطالعه داشتم، روزی با مراجمع به اعماق دلم، احساس کردم در گوشته وکنار این دل از تعصب نشانی نیست.
دلم پر کشید که به کلیسا وکنیسه و آتشکده هم بروم، و رفتم. در همه جا شعر حافظ در گوش دلم می پیچید:
همه دلداده یارند چه هشیار، چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد، چه کنشت
احساسی که در گزاردن دوگانه سحرگاهی داشتم ودارم، و آنچه از بانگ اذان در بیکران جهان آفرینش به دلم می نشست، در همه جا چه در مسجد، چه در کلیسا می شنفتم، سپاس به آن آفریدگاری که مرا چنین آفرید که با روح شاعری خود، یکی را دوست بدارم و بر همگان مهر بورزم.
به یکی بستم و دست از همه شستم آری
مشکل هر دو جهان را به خود آسان کردم (شهریار)
وروزی نوشتم:
«سپاس آن خدا را که این دل را به من داده است، گاهی به مسجدم می کشاند و گاهی چون ترسایان به گوشه کلیسایم می نشاند و در دیر مغان نیز نور خدا می بینم و به راستی نمی دانم به کدام مذهب است این دل».
بعد به خود گفتم: «مگر نه این است که ادیان سرود عشق خدا را می سرایند، لابد دل من از همه دینان است و در این ویرانه، جز گنج گرانبهای عشق او، چیز دیگری نمی توان یافت».
و این مقاله را به پیشگاه باشان و منزلت پیام آوران بارگاه با جلالش حضرت عیسی بن مریم (ص)، پیامبر رحمت، حضرت ختمی مرتبت، محمد بن عبدالله (ص)و دیگر برادران آنان تقدیم می دارم.
یاهو
دو سال در میان ارامنه
در دوره نوجوانی منف در زادگاهم تبریز، معنی کلمه ارمنی (Ermani) معادل نصاری یا مسیحی بود و اصولاً من سوادی نداشتم که بفهمم ارمنی نام نژادی این ملت محترم و مسیحی نام دین آنان است.
نام آن پیامبر بزرگ خدا را فقط در شعر شعرای فارسی و آذری خوانده بدم و رفتن به کلیسا هم در نظر من رویایی بود که هرگز تعبیر نمی شد و گمان می کردم آن شاعران هم، تنها در دنیای، خیال کلیسا را دیده اند.
ای پری چهره که آهنگ کلیسا داری
طلعت مریم و انفاس کلیسا داری
خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنمترا
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مومن و ترسا کنم ترا[۱]
(فروغ بسطامی)
آن روزها گمان می کردم من مسلمان را به کلیسا راه نمی داهند و به خود می گفتم: چرا باید در خانه خدا بسته باشد؟ تا روزی از کوچه طرلان می گذشتم و دختر ارمنی زیبایی را که می خواست وارد کلیسا شود، دیدم. بی اختیار گفتم:
گئتمه ترسا بالاسی منده سنه سایه گلیم
آچ کلیسا قاپوسین، مند کلیسا یه گلیم[۲]
(ای دختر ترسا زاده، مرو تا من هم، چون سایه به دنبالت بیایم. در کلیسا را بگشا، تا من هم درون کلیسا بیایم. یا بیا مذهب اسلام را از من بپذیر یا تعلیمم ده تا من به دین مسیحا مشرف شوم.) خندید و گفت: نام من «ترزا» است، امروز عید پاک ما مسیحیان است. در خانه خدا را به روی کسی نمی بندند، کرم نما وفرودآ، که خانه، خانه تست.
ترزا، حدود هشت سال از من بزرگ تر بود، با هم به کلیسا رفتیم. خوشبختانه، برنامه به زبان فارسی بود. دفترچه ای به من دادند، من هم به همراه آنان سرود رستاخیز مسیح را زمزمه کردم.
یک سال بعد، ترزا مرا به مراسم عروسی خود دعوت کرد و این نخستین باری بود که من، مراسم عقد و عرسی را در کلیسا می دیدم.
بعد از مدتی به خدمت سربازی رفتم. وقتی دوران سربازی ام تمام شد، به طور متفرقه امتحان داده و دیپلم ادبی گرفتم.
برادر بزرگم، روانشاد محمد علی بابکان (چاووش اکبری سابق) مرا به جناب اقای ابوالحسن دیانت، ریاست محترم دبیرستان مختلط اسدی،[۳] معرفی کرد و قرار شد در سال جدید تحصیلی، در آن مدرسه ادبیات فارسی تدرسی کنم.روزهای آخر شهریور ماه به مدرسه رفتم تا با محیط کارم آشنا شوم. محوطه مدرسه خیلی شلوغ بود. اولیای کودکان، جهت ثبت نام فرزندان خود آمده بودند. ناگاه دیدم خانم ترزا دست دخترش را گرفته، وارد مدرسه شد، تا او را در کلاس اول ابتدایی ثبت نام کند.از دیدار همدیگر خوشحال شدیم. خانم ترزا به شوخی گفت: «هم اکنون می روم و به آقای دیانت می گویم که این معلم به درد این مدرسه نمی خورد. نه سال پیش، من که دختر بودم و در مدرسه کاتولیکها کار می کردم، این شخص جلو در کلیسا مزاحم من شد.»در همین لحظه، روانشاد بارون نوریک وارطانیان آمد و به زبان ارمنی با خانم ترزا احوالپرسی کرد؛ و خانم ترزا ایشان را به من معرفی کرد و گفت: «بارون نوریک معاون اول دبیرستان هستند. لابد صدای ایشان را از رادیو تبریز شنیده اند. ایشان همه روزه برنامه ارمنی رادیو را اجرا می کنند.»
گفتم: بلی. نخستین جلمه ایشان: «خوسومه تبریز» (این صدای تبریز است)، است.
بارون نوریک پرسید: شما زبان ارمنی رامی دانید؟ گفتم: «جم ایمانوم». خانم ترزا گفت: پس چرا در جلو در کلیسا با من به زبان ارمنی صحبت نکردید؟ گفتم: چون «چم ایمانوم دیگین» بارون نوریک گفت: پس این جمله ها را از کجا یافتی؟ گفتم: بارون و دیگین را از قبل می دانستم و چون ساعت من خوابیده بود، نیم ساعت پیش از یکی از آقایان ساعت را پرسیدم ودر جواب گفت: ترکی چم ایمانموم فهمیدم که یعنی «ترکی نمی دانم».
اسم محلی که دبیرستان اسدی (میکائیل ساهاکیان) آنجاست، مردم تبریز «باروناوا» یا ارمنستان می گفتند و امروز تابلوی سرمحل را دیدم ویاد گرفتم که نام محل بارون آواک است.
دو روز بعد درس ها آغاز شد. ادبیات فارسی و عربی کلاسهای هشتم را، به من داده بودند. تلفظ کلمات عربی برای بچه های ارمنی خیلی سخت بود و به اصطلاح،زبان ارامنه به تلفظ عربی نمی چرحید. اما شگفت آوربود که دختری به نام بلا خیلی راحت تر از خود من می خواند و در فهم معنی هم اصلاً اشکال نداشت. از او پرسیدم که شما عربی را کجا خوانده اید؟ گفت: جایی نخوانده ام، من آشوری هستم و زبان ما با عربی تفاوت اندکی دارد. مثلاً در عربی عدد پنج را خمس می گویند و ما می گوییم خمشت.
رئیس حسابداری دبیرستان، پیر مرد موقری به نام بارون هوسپیان بود که نوه اش به نام ماریک در همان کلاس هشتم، درردیف اول می نشست، اگر اشتباه نکنم، در هفته سوم دختری را به پای تخته سیاه دعوت کردم واز او دستور زبان فارسی پرسیدم. وقتی گفتم: بفرمایید بنشینید، آن دختر به زبان ارمنی به ماریک چیزی گفت که نفهمیدم و چون خواستم نمره آن خانم را در دفتر بنویسم، ماریک سرکشید و برگشت و گفت: داسن چورس، بلافاصله گفتم: بلی، چهارده، ماریک گفت: شما زبان ارمنی می دانید؟ به او هم گفتم: «چم ایمانوم» ولی گمان می کنم داسن هم ریشه ده فارسی وچهار همان چورس ارمنی باشد.
یک روز هم وقتی به کلاس می رفتم، شنیدم که یکی در کلاس آواز می خواند، لحظه ای ایستادم، پسرم آقای وارطان، که بسیار شوخ طبع بود، با صدای بسیار بم و به لهجه ارمنی ترانه روز آذری زبان را می خواند:
بیلمم نئجه ناز ائیله یم سو گو لووم من قوللارووی سال بوینوما اوز گولووم من
یعنی: «نمی دانم چگونه نازکنم که معشوق تو هستم دستهایت را به گردنم حلقه کن من گل تو هستم»
به کلاس که رفتم، در متون فارسی به این جمله سعدی رسیدم که: «صولت سرما آرمیده بودو دولت ورد در رسیده». وارطان پرسید: ورد یعنی چه؟ گفتم:معنی ورد همان وارت نام شماست و وارطان هم یعنی شبیه گل سرخ.
دختر هنرمندم خانم هراچیا وارطانیان پرسید: ایا معنی هراچیا را هم می دانید؟ گفتم: دقیق نمی دانم، ولی حدس می زنم به معنی خورشیدرو یا خورشید چشم باشد. زیرا که نام یکی از فرزندان شوزرتشت (پیامبر باستانی ایران) هور چیثر (Hvera Chisra) است که در زبان اوستایی به معنی خورشید رو آمده است.
چند سال پیش، که بخشی از فرهنگ تطبیقی پروفسور اچاریان به فارسی ترجمه شد، ایمان یافتم که زبان های فارسی و ارمنی از یک ریشه اند. صدها، بلکه هزارها واژه هم ریشه با اندکی تفاوت در لفظ داریم. مثل: گربان ارمین وگربیان فارسی.
به تدریج واژه های زیادی را از دانش آموزان آموختم.
یکی از خاطرات دلنشین من در آن سالها، شب ژانویه سال ۱۹۵۳ م. است، که اکثریت همکاران را به سالن خلیفه گری کل ارامنه آذربایجان دعوت کرده بودند. من در کنار بارون ادیک، معاون دبستان نشسته بودم. برنامه های هنری زیبایی داشتند. از جمله: همه مهمانان ارمنی یک صدا ترانه دلنشین یروانی سیرون آخچیک، ساری گلین آر… را خواندند. وناگاه یک خانم ارمنی به تنهای ترانه ای خواند کهچند جا کلمه گلنارا را تکرار می کرد. دیدم ارامنه محترم همگی منقلب شده اند، بعداً علت را از بارون ادیک پرسیدم. گفت: معنی گلنارا، مرغ غریب است، و زبان حال ارمنیانی است که از موطن اصلی خود دورند و در چهارگوشه چهان مثل مرغ غریبی به سر می برند.
در تابستان سال بعد (نمی دانم چه روزی؟) به همراهی دوستان ارمنی ام، به زیارت قره کلیسا رفتم. در همان جا موسیقی دان هنرمند ارمنی روان شاد آشوت بابایان را دیدم که به تنهایی روی سنگ بزرگی رو به ارمنستان نشسته و با فلوت خود همان آهنگ گلنارا را می نواخت و اشک می ریخت. من هم گریه کردم و پیش خود غزلی از سعدی خواندم:
بگذار تابگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هرکوشراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا برشتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو درقیامت چشم گناهکاران[۴]
معاون دبیرستان دخترانه، خانم آرمینه بودند. که با چابکی هر چه تمام تر پله ها را بالا و پایین می رفتند و همیشه شاد وخندان بودند.
روزی دیدم که خانم آرمینه بسیار غمگین است. علت را پرسیدم، اشکش جاری شد و گفت: مادر من در ایروان زندگی می کند، اشنایان تلگراف کرده اند که وی بیمار است گفتم: خواهر جان اینکه غصه ندارد. ازاین جا تا ایروان حداکثر ۵ ساعت راه است. یک ماشین دربست می گیریم یک هفته بروید و برگردید.
گفت: بردار من حواست کجاست؟ ارمنستان در پشت دیوار آهنین اتحاد جماهیر شوروی است، کسی را به کشورهای کمونیستی اجازه ورود نمی دهند. گفتم: ما ضمانت می کنیم، برویدو از مادرتان عیادت کنید. فردایش با چند تن از همکاران به شهربانیف دایره گذرنامه، استانداری و حتی ساواک رفتیم، اما همگی جواب رد داده اند. تا این که خبر دادند مادر خانم آرمینه به سوی دنیای آخرت سفر کرده است.
دوستی دارم به نام آقای محمد باقر جهانیاری که آن روز از معدود کسانی بودند که زبان روسی را در حد فوق لیسانس می دانست. عصر فردای آن روزی که خبر درگذشت آن مادر غرب را از فرزندش شنیدم، آقای جهانیاری به دیدنم آمده بود و گفت: در متون اشعار شعرای روی از شاعر نامدار میخائل لرمانتف شعر با عنوان : ابر خواندم و آن را به نثر پارسی ترجمه کرده ام، تو که ذوق شاعری داری و شاگر شهریار بزرگ هستی، بیا این حرف ها را به شعر فارسی بنویس.
ترجمه را خواندم و دیدم دقیقاً مصداق حالم خانم آرمینه است. پس در دل به خودگفتم، و اینک با فریادی از دل برخاسته، به گوش ساکنان کره زمین می گویم که: «آیا نمی شود بشر در این دهکده کوچک زمین، به دور از تعصبات دینی، ملیت، زبان و از همه مهمتر ایدئولوژی های سیاسی و نوع حکومت ها به ارزش انسان بودن انسان بیندیشد؛ و در بین خود و دیگران دیواری به نام مرز بنا نکند؟ بگذارد دیر بودایی، مسجد مسلمان،کلیسای مسیحی، کنیسه یهودی و آتشکده زرتشتی در کنار هم باشد؟ و مثل هاتف در آتشکده (دیر مغان) و کلیسا و ناقوسش و مناره های مسجد یکسان بشنود:
که یکی هست هیچ نیست جز او
وحده لا اله الاهو. [۵]
(واسطه العقد ترجیع بند هاتف)
و مثل حافظ فارسی زبان، معتقد باشد که:
یکی است ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن به هرزبان که تو دانی[۶]
مسقط الراس خود من، نخجوان است و جلیل محمد قلی زاده مدیر و موسس نخستین روزنامه فکاهی و انتقادی مشرق زمین ملانصرالدین نوه پدربزرگ من بوده است و بعد از قراداد ترکمنچای در آن سوی رود ارس، (در جمهوری خودمختار نخجوان امروز) می ماند. گاهی به کنار رود ارس یم آید و با حسرت به سرزمین مقدس اجداد خود ایران، نگاه می کند و به ایرانی بودن خود افتخار می کند.
من هم قبل از فروپای جمهوریهای شوروی و استقلال آنها چند بار به آسیاب خرابه، در نزدیکی جلفا رفته ، و از این سوی ارس نخجان زادگاه پدربزرگم را از دور تماشا کرده و عمری در حسرت گذشتن از ارس و زیارت خاک نخجوان سوخته ام.
پس شعر ابر میخائیل لرمانتوف مصداق حال من و چندین میلیون انسان دیگر در این کره خاکی است.
و در دومانلی داغ (منظومه ای به زبان مادری ام آذری) از سر درد گفته ام:
دو مانلی داغ روس آرازی آییردی
او بیزلری بیر قربا نلیق ساییردی
قان قارداشین بیر بیرینده ن آییرماق
راحت دگل سودان دووار قاییردی[۷]
(دومانلی داغ روس، ارس را وسیله جدایی ما ساخت. چون او ما را گوشت قربانی می انگاشت. برادران هم خون را از همدیگر جدا کردن، آیا کار آسانی نیست؟ ازآب دیواری برافراشت.)
یسنای تبریزی،۲۴
خلاصه شعر لرمانتوف را به نظم کشیدم. بند اول را با هم بخواینم:
ضربت شلاق تقدیر است می راند شما را
در بیابان کبود، ای ابرهای آسمانی
یا چون من گم گشته ای دارید و اندر جستجویش
هم چنان سرگشته اید، سرگشتگان جاودانی
بعد اضافه می کند: ای ابرها، شما با همه سرگردانی خوشبخت هستید. تعصب و خودخواهی بشر، برای شما دیواری به نام مرز نساخته است. شما آزاد هستید ساعتی در جلفا و ساعتی دیگر در جابلسا باشید.
من در چند قدمیف برادری دارم. اما توپ و مسلسل مرزداران مانع دست دادن ما هستند که در هر دو سوی مرز از یکی شدن دست های ما می ترسند.
***
بعد از این خاطره سراپا دردآلود، به این قلم بگویید اشک غم نریزید و بنویسد که یک روزی انسان نیز چون ابرها، مرزها را می شکند وبه قول حافظ:
یک دو روزی پیش و پس شد ورنه از جور سپهر
برسکندر نیز بگذشت آنچه برداردگذشت[۸]
(حافظ)
پس بیاید لحظه ای هم بخندیم.
در آن دبیرستان دفتردار، خانمی مسن و آنقدرها مهربان بودکه من وچند همکار دیگر هر روز به خدمتشان می رفتیم وسلام می دادیم. نامشان خانم یاسمی بود. مستخدمی بهنم مشهدی اسماعیل برای ما چایی می آورد و آنقدرها ساده دل بودکه تمام خانم ها را باجی (خواهر) و آقایان را داداش صدا می رد، با این که ترکی زبان مادری او بود، زبان ترکی را هم خوب بلند نبود.
روزی خدمت خانم یاسمی بودیم که آقا مشهدی اسماعیل آمد و گفت: «خانم یاسمی باجی، آقا دیانت داداش دئدی که منه بیر جوت بوسه وئرین» (خانم یاسمی باجی،آقا دیانت داداش گفت به من یک جفت بوسه بدهید). ناگفته پیداست که منظورش از بوسه، پوشه بود.
خانم آرمینه سیگاری بود و آن روزها سیگار تاج، سیگار مطلوبی بود و قیمت هر پاکت دو تومان بود.
به یاد دارم که یک روز خانم آرمینه دو تومان به آقا مشهدی اسماعیل داد و گفت: تاج بگیر. آقا مشهدی اسماعیل رفت و یک ساعت بعد برگشت و گفت: خام آرمینه باجی تاکسی قاپو دیر. (خانم آرمینه باجی، تاکسی دم در است)
در سال ۱۳۵۰ به تهران منتقل شدم و با اینکه هر سال حداقل دو بار به تبریز می رفتم، اما فرصتی دست نمی داد که به دیدار یاران قدیم اسدی بروم. تا اینکه در سال ۱۳۷۹ کار واجبی پیش آمد، و آن روزها در ترمینال تراکم مسافر بود، با زحمت فراوان بلیط تعاونی چها را گرفتم، و ساعت ۸ شب راه افتادیم. من در تک صندلی ردیف چهارم نشسته بودم و در صندلی دست راست من یک زوج جوان نشسته بودند. متوجه شدم که آنان به زبان ارمنی حرف می زنند. به زبان ارمنی سلام دادم. سر صحبت که باز شد دیدم آن مرد جوان پسر خانم آرمینه است و گفت: من و همسرم در تهران کار می کنیم و حالا با استفاده از دو روز تعطیلی، به دیدار مادر می رویم.
از بارون نوریک پرسیدم، که گفت: سال گذشته وفات یافته است.
واجب آمد چونک آمد نام او
شرح رمزی گفتن از انعام او[۹]
(مثنوی ۱۲۴/۱)
بارون نوریک وارطانیان، معاون اول دبیرستان، مردی فاضل، دلسوز و بسیار مودب و چابک بود. جلوتر از اسم تمام همکاران اصطلاح: جنابآقای .. و سرکار خانم را اضافه می کرد و درگفتگوهای دوستانه درخارج از محدوده مدرسه، من و چند دوست دیگر را با کمال محبت به اسم کوچک صدا می کرد. علاوه بر فعالیت در دبیرستان و رادیو تبریز، در هنر ترجمه هم دست داشت. آن سال، صدمین سال تولد تومانیان نویسنده نامدار ارمنی بود، وو به همان مناسبت بارون نوریک، نوول گیکور اثر تومانیان را به فارسی ترجمه کرد که یک نسخه چاپی آن هنوز زینت بخش کتابخانه من است. خاطره روز سیزدهم بدر سال ۱۳۴۲ که به همراهی آقایان: دیانت، سعید پور، طاهری، محمودی، نصیرو به باغ مرحوم نجفقلی پیرنیا- واقع در روستای صوفی نشین ایلخچی[۱۰] رفته بودم، هرگز از یاد نخواهم برد. روانشاد بارون نوریک، با کاردانی ممتازی که داشت، از صبحانه تاعصرانه پذیرایی را به عهده گرفته بود.
***
بنابه پیشنهاد من، انجمن ادبی دیبرستان تاسیس شد که رئیس انجمن من بودم وهر هفته عصر سه شنبه بعد از تعطیل شدن دبیرستان انجمن تشکیل می شد و دانش آموزان شعر و مقاله به زبان فارسی و ارمنی ارائه می کردند و اغلب رئیس ومعاونان و چند تن از دبیران هم حضور داشتند.
یک روز یکی از همکاران ارمنی، یک مقاله از نویسندگان و شعرای ارمنی خواند و ترجمه کرد. این قطعه بر مبنای مبحث خبر و اختیار نوشته شده بود و بحث بین طرفداران جبر و حامیان اختیار چندین هفته ادامه داشت. دو طرف مناظره-یا بهتر بگویم جدل- دلایل زیبایی ارائه می کردند و در آخرین جلسه آقای دیانت، داستان شیرو نخجیران را از مثنوی مولانا با تفسیر آقای ادوارد ژوزف[۱۱] بازگو کردند و ختم سخن این جمله حضرت اما صادق بود که فرموده اند: «لاجبر و لاتفویض، بل امر بین الامرین» (نه جبر است نه اختیار، بلکه امری بین این دو امر است).
من که خود همیشه دانش آموز بوده و هستم، از آن مباحث شیرین یاد گرفتم، که موضوع جبر و اختیار را بزرگان دنیا در قالبهای متفاوتی از تمثیلات، ولی هم سو با پیروان تمام ادیان به نحو بی نهایت دل انگیزی ارائه کرده اند.
***
در سال ۱۳۷۱ در دانشگاه آزاد اسلامی (واحد تهران-جنوب) تدریس می کردم. در نخستین جلسه سال تحصیلی (اوایل مهر ماه) در کلاسی خودم را معرفی کردم، و از روی لیست حضور و غیاب، نام دانشجویان را یاد گرفتم.
تنها یک دختر ارمنی به نام آنی در کلاس حضور داشت. هفته بعد وقتی درسم تمام شد و از کلاس بیرون آمدم، خانم آنی همراهم آمد و گفت: «مادرم به شما سلام رساند» پرسیدم: مادر مرا از کجا می شناسد؟ گفت: مادرم ژانت نام دارد و در دبیرستان اسدی (میکائیل ساهاکیان تبریز) شاگرد شما بوده است.
گفتم: کاملاً شناختم. خانم ژانت در کنار دوستش خانم شورا هامبارسومیان می نشست. آنی گفت: به به، چه حافظه ای؟ خوشبختانه خانم شورا هم در تهران زندگی می کند و هنوز هم روابط خانوادگی داریم. شورا خانم در مجیدیه زندگی می کند و ما در خیابان سهروردی ساکن هستیم. مادرم خیلی اشتیاق دارند شما را ببینند.
تلفن منزلشان را گرفتم و شب با دختر ژانت خانم که حالا مادر آنی هستند صحبت کردم و قرار شد روز پنجشنبه همان هفته به دیدار ایشان بروم و خواهش کردم که به شورا خانم هم اطلاع دهند که ایشان هم بیایند.
درست در راس ساعت مقرر زنگ در خانه را زدم. آنی در را باز کرد. ژانت و شورا در کنار در ورودی خانه منتظر ایستاده بودند، زمان در نظر من متوقف و به عقب برگشت و من آنان را در همان سن و سال دانش آموزی می دیدم.
چه خوش باشد که بعد از روزگاری
به امیدی رسد امیدواری
در امثال گفته اند: «کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسدی».
تمثیل:
باور نکردمی که رسد سوی کوه، کوه
مردم رسد به مردم ، باور بکردمی
(نوعی خبوشانی)
کوه به کوه می رسد چون نرسد دلی به دل
غصه بیدلی نگر هم زبلای آسمان
(خاقانب) (دهخدا، ۱۲۴۹) [۱۲]
شورا تنها امده بود. ولی دامادم (شوهر ژانت) حضور داشتند. از هر دری سخن گفتیم. دامادم پرسید: شما درکجا خانه دارید؟ روز و روزگارت چگونه می گذرد؟
گفتم: معلم در زندگی چیزی ندارد و مخصوصاً در دوره بازنشستگی که باید زیر فقر زندگی کردن را تجربه کند. تنها من معلم چنین نیستم و پیش تر از من معلم معلمان وبرترین آنان و یکی از سه شاعر و سه یار دبیرستان[۱۳] شادوران دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی، گفته بود:
هر چند روزگار به کامم نیست
شادم که ننگ همره نامم نیست
دانند کرکسان عقاب آوا
کز نیم خورده جیفه طعامم نیست
هر سست خامه را سخن چون موم
همسنگ گفته چو رخامم نیست[۱۴]
اما گنجی دارم که باید قارون را حسرت برانگیزد و داستان به دست آوردن آن گنج حکایت دلنشینی است برای کسانی که دلی داشته باشند: لابد می پرسید کدام گنچ؟
آری، چند ماه پیش سوار تاکسی شدم و جلوتر از من مرد دیگری در تاکسی بود و با راننده صحبت می کردند و هر دو از ناسازگاری فرزندان خود گله داشتند. آقای راننده از من پرسید: شما چند نفر فرزند دارید؟ گفتم: یکصد و شصت و هفت هزار نفر دختر و پسر. راننده در آینه مرا نگاه کرد و گفت: آقا نمی شد که کمی کمتر می خوردید؟ گفتم من مست نیستم، فقط مست محبتم. آن مسافر هم گفت: هنوز هوا زیاد گرم نشده است (یعنی تو دیوانه هستی و گرما هم دیوانگی را تشدید کرده است) گفتم: من در گرما و سرما همیشه دیوانه ام. دیوانه محبت. که راننده جوش آورد و گفت: آقا ما را دست انداختی؟ گفتم: خیر، من چهل و پنج سال است که معلم هستم و تا امروز یکصد و شصت و هفت هزار نفر دانش آموز و دانشجو داشته ام همه آنان فرزندان من اند. مرا دوست دارند، من هم جداً دیوانه آنان هستم. و خانم ژانت از شما حرف زدم و گفتم، خیلی پیش آمده است که مادری در سی سال پیش دانش آموز من بوده و حالا دخترش دانشجوی من است، و عجیب اینکه مادر ۵۰ ساله ای به نام میترا، با دختر و پسرش شاگردان من بودند. من از محبت آنها مستم.
***
فقط ژانت و میترا نیستند که به مقام مادری رسیده و من مفتخر به معلمی آنها بودم. از این مادرها زیاد دارم، خودم نیز مادری داشتم که در ۱۵ سالگی از دست دادم. خلاصه گنجی که گفتم شما دانشجویانم هستید.
در سال ۱۳۴۲ من و همسرم نامزد بودیم، لی هنوز عقد نکرده بودیم، من قطعه خلقت مادر را تازه سروده بودم. از سوی هیات اجرایی مراسم روز مادر، شعر مرا انتخاب کرده بودند تا یکی از شاگردانم آن شعر رادر تالار تاریخی تبریز (تالار شیر و خورشید واقع در باغ ارک که دریغا امروز دیگر نیست) دکلمه کند. من خانم هراچیا هارطونیان راکه ذکر خیرش گذشت- انتخاب کردم و روز مادر همسرم را به همراهی مادر قهرمانش روانشاد خانم سلطان عبدالرحیمی وند با فتوت به تالار شیر و خورشید بردم. وقت نوبت شعر خوای رسید، خانم هراچیا به همراه پیانو هنرمندی که دستگاه ماهور را می نواخت، چنان زیبا خواندند که خیلی از حاضران تحت تاثیر قرار گرفته و اشک ریختند.
این هم آن شعر که به مادران پاک دل ایرانی، بخصوص آنانی که افتخار معلمی آنها را داشته ام تقدیم می دارم.
خلقت مادر
در ازل تا قلم صنع خدا رقمی زد پی هر خلق جدا
پاکی و لطف و لطافت برداشت و زگل سرح طراوت برداشت
صبر ایوب و کرامات علی منبع حکمت ومهر ازلی
حسن لیلی و وفای مجنون دل موسی وصفای هارون
همه آمیخت به هم رب جلیل قادر حی و خداوندخلیل
آفرید آنچه تو دانی داور تاج بر فرق جهان شد مادر
درسال ۱۳۵۰ که به تهران منتقل شدم، خانواده هراچیا را در اینجا یافتم. پدرشان، روانشاد بارون هارطونیان در تبریز، در بیمارستان آمریکائی ها کار می کرد و همان سال بازنشسته شده و در شرکت آرزومان حسابدار شده بود. من درگیرخرید خانه کوچکی بودم و پول کم آوردم، که بارون هارطونیان مبلغ پنج هزار تومان به ن قرض دارد و موعد پرداخت را به هر وقتی که دستم پر باشد، موکول کرد.
بعداً من به عنوان مدرس مدارس خارج از کشور به امارات متحده عربی (ابوظبی) منتقل شدم. وقتی ماموریت سه ساله تمام شد و برگشتم تقریباً دستم پر بود. به شرکت ارزومان رفتم که دین خود را بپردازم. متاسفانه خبر دردناک درگذشت بارون هارطونیان را دادند. به خانه قبلی ایشان هم رفتم، متاسفانه به جای دیگری منتقل شده بودند. ناچار پنج هزار تومان را به نرخ روز حساب کردم و با مبلغی اضافه تر به خانواده درمانده ای که سرپرست خود را از دست داده بود و زن خانه عهده دار مخارج چهار دانش آموز بود، به عنوان احسان آن ارمنی شرافتمند پرداخت کردم و خدا را سپاسگزارم که مدیون آن ارمنی شرافتمند نماندم و یقین دارم این احسان مقبول درگاه خدا نیز هست.
***
معرف من به نشریه گرانبهای پیمان – که پیمان دیگری بین ایران و ارمنستان است – جناب آقای آرسن قازاریان مدیر فنی درمانگاه آودیسیان بودند که در دوازده سال شنایی و دوستی خانوادگی از دکتر قازاریان و مصاحبت همسرشان و پسرم ادوین (که دانشجوی من بودند) و دختر برکارم آرسینه و پدر و مادر دکتر قازاریان لذت ها برده ام.
در پایان دلم می خواهد از آخرین دوست وهمکار ارمنی خود خانم دکتر کناریک هوانسیان، استاد دانشگاه ایروان نیز سخن بگویم.
دکتر کناریک، در سال ۱۳۷۵ تنها فرد ارمنی بودند که از دانشگاه ایروان به منظور شرکت در ۸ همایش بین المللی سطوح آبگیر باران، به تهران آمده بودند.
آن روزها، من معاون آموزشی دانشکده فنی دانشگاه آزاد اسلامی، واحد تهران جنوب و در عین حال مدرس ادبیات فارسی نیز بودم.
یک روز آقایان دکتر جمال قدوسی، دبیر کنگره دکتر امان پور معاون وزیر جهاد و دکتر امینی رئیس مرکز خاک شناسی، جهت توجیه اهداف همایش، مهمان دانشکده فنی بودند که دراین راستا برای استادان و دانشجویان رشته آب و فاضلاب سخن بگویند و جناب آقای دکتر پازوکی معاونت محترم پژوهشی دانشکده و استاد عالی قدر دانشگاه علم و صنعت به من پیر مرد بی اطلاع از این رشته علمی ماموریت دادند که جلسه را افتتاح کنم و چند کلمه حرف بزنم.
در سخنانم، بعداز خیر مقدم به جای باران آسمانی از رودخانه های خروشان دراعماق کویرهای ایران سخن گفتم و دلایلی که ای موضوع را ثابت کند ذکر کردم.
چند تن از همکاران محترم این رشته به حرفهای من نیشخدی تحویل دادند، اما وقتی آن سه نفر مهمان بالای آمفی تئاتر آمدند و سخن گفتند به اتفاق آراء عرایض بنده را خیلی علمی توصیف کرند و همان جا مرا به عنوان عضو هیات علمی دائمی همایش انتخاب کردند و فردا ابلاغ رسمی این انتخاب را به دانشکده فرستادند و از من خواستند که نظریات خود را بنویسم که رساله ای حدود ۷۰ صفحه به نام ایران بدون بیان نوشتم.
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف ند تیری
(سعدی، ۵۴۳)
این رساله در دبیرخانه هیئت علمی تایید شد. از همان روز دشمنی آشکار وکارشکنی همان صاحبان نیشخند آغاز شد.
توانم آن که نیازارم اندرون کسی حسود را چه کنم کو زخود به رنج در است
حتی یکی از آنان – که آن روزها، سمت رئیس روابط بین المللی را داشت- به دبیرخانه هیات علمی همایش نامه ای فرستاده بودکه من آقایان و را به عضویت هیات علمی ان همایش انتخاب نمی نمایم. که ناگفته پیداست که چه جوابی به ایشان داده شد.
علرغم این همه کارشکنی، من به همایش رفتم و با لوح تقدیر افتخار آمیزی برگشتم.
روز اول با خانمی لاغر اندام و بلند قامت روبرو شدم، ایشان فقط چند کلمه انگلیسی و آذری می دانست و زبان مادری اش ارمنی و زبان علمی ایشان روسی بود. منهم چند کلمه ارمنی می دانستم و آذری هم زبان مادری من است.
با زحمت فراوان از ایشان خواستم که دفتر یادبود مرا بنوسید. به خط وزبان ارمنی نوشتند. از این لحظه تا پایان کنفرانس، من و آقای دکتر نظامی، ایشان را ارمنی باجی (خواهر ارمنی) می نامیدیم.
بعد از پایان همایش، حدود ۸۰ نفر از مهمانان خارجی را به مدت سه روز به آذربایجان بردیم که خانم کناریک (ارمنی باجی) نیز همراه ما بود.
در بازگشت که به دیدار منابع آبخیزداری زنجان رفته بودیم، بعد از مراسم رسمی به بازار زنجان رفتیم. ارمنی باجی گفت: اینجا یک موزه بزرگ است.چیزهایی برای خود خرید و یک جا لباس جین کودکانه ای را دید و خواست تا آن را بخرد که گفت: متاسفانه پولم تمام شده است.
پرسیدم آن لباس را برای که می خواستید؟ گفتند برای نوه ام، زاروهی، به بهانه ای چند دقیق برگشتم و همان لباس را خریدم و به ارمنی باجی دادم و گفتم: نوه خواهرم را از سوی من ببوسم و این لباس را به ایشان هدیه کنید.
بعد در یک چایخانه سنتی زنجان از همه پذیرایی کردند وخانم دکتر کناریک در لحظات آخر با چشمانی اشک آلوده گفتند: منتظرم که روزی در ایروان میزبان براردم باشم. وقتی آنها مهمانان عزیز سوار ماشین شدند و به تهران عزیمت کردند تا به وطن خودشان برگردند، من باز شعر فروغی را تسکین دل خود قرار دادم.
رفتی ولی کجا؟ که به دل جا گرفته ای دل جای توست، گر چه دل از ما گرفته ای
بگذار تا ببینمش اکنون که می رود ای اشک، از چه راه تماشا گرفته ای
پانوشت ها:
۱- دیوان کامل فروغی بسطامی، حواشی و تعلقات از: م. درویش با مقدمه و شرح استاد سعید نفیسی انتشارات جایودان، آذر ماه ۱۳۴۲
۲- گوینده شعر، بنا به نوشته حضرت استاد سید محمد حسین شهریار، یکی از شعرای قرن ۱۳ قفقاز و شاید همشهری خاقانی است و خود استاد به استقبال این شعر رفته و شاهکاری آفریده است. بعدها استاد روانشاد دکتر مهدی روشن ضیمر به استقبال شهریار رفته و قطعه جاویدانی تامارا و شیخ صنعان را سرودندکه در بیت آخر گفته اند:
دست گول گونده ریرم شهریارین محضرینه
من مگر هر کول ایدیم شرایله دعوایه گلیم
و شهریار بعد از شنیدن این شعر فرمودند: دعوایه گلیبسن، اودانئه توپ تفنگ له (به جنگ آمده ای که هم چطور با توپ و تفنگ)
و تقریظ در یک کلمه
در سالهای اخیر، دو تن از دوستان صاحب ذوق، به طور جداگانه، این قطعه شعر را شنیدند و به زبان آذری آن هم تنها در یک کلمه با یک دنیا معانی تقریظ کردند.
آقای محمد مدرس (شایق)، شاعر و نویسنده گفتند: سوواشیر (می چسبد)
آقای دکتر رحیم چاووش اکبری (یسنای تبریزی)، شاعر و استاد دانشگاه گفتند:
پوشلور (کز می دهد) (نقل از دو شاعر بزرگ مولانا و شهریار -۲۴۳)
کتاب نام برده را من چاپ کرده ام. انتشارات مستوفی، تهران چاپ اول ۱۳۷۴.
۳- این دبیرستان یک بنای تاریخی و قدیمی است که مرد نیکوکاری از ارامنه به نامگامه دختر جان مرگ اش تامارا وقف کرده است و در سال ۱۳۴۱ ساختمان جدیدی با سرمایه روانشاد میکائیل ساهاکیان درهمان ملک به نام خود ایشان ساخته شد.
۴- سعدی، کلیات، از روی نسخه محمد علی فروغی، تهران، نشر سهیل چاپ دوم تهران ۱۳۷۳.
۵- مراجعه کنیدبه ترجیع بندهاتف اصفهانی، دیوان هاتف به مقدمه وتصحیح نگارنده این گفتار تهران نشر محمد ۱۳۷۱
۶- دیوان حافظ از روی نسخه علامه قروینی ودکتر قاسم غنی به اهتمام ع. جزیره دار، تهران: انتشارات اساطیر، چاپ سوم ۱۳۷۰.
۷- دکتر رحیم چاووش اکتبر (یسنای تبریزی)، انتشارات مستوفی، تهران، ۱۳۷۰.
۸- خواجه شمس الدین، حافظ، دیوان نسخه دکتر قاسم غنی و علامه محمد قزوینی
۹- مولانا جلال الدین مولوی / مثنوی معنوی
۱۰- ایلخچی، روستای مشهوری که در ۲۰ کیلومتری جاده تبریز به آذر شهر قرار دارد. همه ساکنان آنجا صوفیانی هستند که پیرو شادروان حضرت نجفقلی پیرنیا بودند و بعد از درگذشت ایشان فرزند برومندش رضا پیرنای به جای پدر پیرو مراد آنان شده است.
روانشاد دکتر غلامحسین ساعدی (نمایشنامه نویس جاویدان) درباره مونوگرافی ایلخچی کتابی با عنوان: ایلخچی، یک ده صوفی نشین نوشته بودند که در همان سالها چاپ و منتشر شد. مردم عوام تبریز، آنان را علی اللهی یا گوران می نامند. تعدادی از آنان مقیم محله ای در خیابان ارتش تبریز (شاپور سابق) بودند که آن کوی را گورانلار (گورانها) می نامیدند.
روانشاد نجفقلی پیرنیا را از سال ۱۳۴۳ – که من مدیر آموزشگاه فرهنگی بامدادبودم می شناختم، که مرحتماً در آن موسس آموزشی تاریخ و علوم اجتماعی را تدریس می کردند.
گوران به نظر من باید تحریف کلمه گبران (گبرها) باشد و این اصطلاحی است که به زبان مردم اذربایجان به بی دین و کافر اطلاق می شود. چون به عقیده عوام، این طایفه از صوفیان حضرت علی (ع) را الله می دانند و این اعتقاد کفر امیزی است، آانان را گوران نامیده اند. تا جایی که من دیده ام و تحقیق کرده ام آنان بخشی از فرقه گنابادی ها هستند و پیرو و مراد خود را حضرت علی می دانند. الله اعلم.
۱۱- این کتاب در همان سال از سوی بنگاه ترجمه ونشر کتاب چاپ شده است.
۱۲- علی اکبر دهخدا، امثال و حمن انتشارات امیر کبیر تهران چاپ سوم ۱۳۵۲
۱۳- سه شاعر وسه یار دبیرستان لقبیاست که من به شاعر بزرگ معاصر حضرت شهریاد استادم دکتر غلامعلی رعد اذرخشی و دکتر حریری که هر سه تبریزی و در مدرسه از شاگردان بزرگ مردمیدان قلم و شمشیر و مبارز دلاور دوران مشروطیت روانشاد اسماعیل امیرخیزی بودند داده ام.
۱۴- روشن ضمیرف مهدی، دیار خوبان، انتشارات طلایه، چاپ اول ۱۳۷۷.