فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۳ و ۱۴
دوستان
نویسنده: استپان زوریان/ ترجمه: روبن صفریان
مترجم: روبن صفریان
استپان زوریان با داستان ها و رمان هایش یکی از برجسته ترین نویسندگان رئالیست ادبیات معاصرارمنی است. اولین مجموعۀ داستانهای وی تحت عنوان “انسانهای غمگین” در سال ۱۹۱۸ درشهر تفلیس به چاپ رسید. در این کتاب، داستان انسان های عادی، بی پناه و بی یار و یاوری به رشتۀ تحریر درآمده است که زندگن آنان در اثر اتفاقات جزئی و پیش پا افتاده دگرگون می شود. استپان زوریان دراین مجموعه، با طنزی ظریف، گوشه ای از زندگی روزمرۀ شخصیتهای داستان هایش را به تصویر می کشد و با آنان همدردی می کند. “دوستان” یکی از داستان های این مجموعه است که تا کنون، به شش زبان ترجمه شده.
“دوستان”
برف میبارد…
دانه های سفید برف به لطافت گلبرگ های شکوفۀ درخت سیب، ترسان و لرزان، بر روی بام ها، بر سر وشانۀ رهگذران، روی درختان، سیمهای تلگراف و گردۀ اسبان می نشینند و همانند شب پره ها دورچراغ های روشن پیاده روها، در رقصند. گویی دستی قوی و بیرحم آنان را از دل آسمان به پایین غربال می کند تا در گل و لای کوچه ها مدفون شوند.
در میان انبوه عابرین، دانه های برف روی سر و شانۀ بوغوس، پیرمرد تنهایی که یقۀ پالتویش را بالا کشیده نیز می نشیند. او لحظاتی پیش، از مغازۀ پوشاک فروشی که سال هاست در آن به فروشندگی مشغول است بیرون آمده و برای صرف شام با شتاب عازم منزل است.
بوغوس پیر همیشه شام را در خانه صرف می کند. او از آن مجردهایی نیست که تا پاسی از نیمه شب در کافه ها پرسه می زنند و به هنرپیشه ها و کراوات های رنگارنگ و تنقلات علاقمندند… نه… بوغوس اهل این حرف ها نیست. او مرد کم توقعی است.
ساعت نه شب می خوابد و شش صبح با سوت کارخانه های شهر تفلیس که کارگران را به کار فرامی خوانند بیدار می شود. صبح ها فقط یک فنجان چای می نوشد. ناهار او معمولاً یک نوع غذا است و عصرها هرچه در دسترس باشد.
در گذشته، عشق و علاقۀ بوغوس معطوف به مادرش بود اما حالا بعد از مرگ او، غم و شادی خود را با گربه ای که از مادرش به ارث مانده تقسیم می کند. کل زندگی پیرمرد همین است و بس. مع الوصف او هم گرفتاریها و نگرانیهای خود را دارد.
ـــ نکند اتفاق احمقانه ای بیفتد و ناگهان بیکار شود و یا صاحبخانه اجاره را افزایش دهد… در هرحال باید محتاط بود.
پیرمرد بی اعتنا به هوای سرد زمستانی، با شادمانی به منزل باز می گشت.
قلم موی افکارش اشیاء اطاق کوچکش را ترسیم می کرد. یک میز ناهارخوری، قاب عکسی با تصویر مادرش که روی دیوار نصب شده و تختخوابی که در آنجا با تنها یادگار مادرش شب را به صبح می رساند.
یک گربۀ وانی[۱]…
در این میان شام آن شب بیش از هر چیز ذهن پیرمرد را به خود مشغول می کرد. آخر شام آن شب یک ماهی بود.
بوغوس به اطاقش نزدیک می شود. در بالکن، برف روی لباسش را می تکاند و با دو چرخش کلید، در را باز میکند و وارد می شود. به هنگام ورود، پیرمرد انتظار دارد که گربه مثل سابق خود را به پاهای او بمالد و با میو میو کردن گرسنگی اش را اعلام کند… اما از گربه خبری نیست. البته قبلاً هم گربه از این بازیگوشیها داشته و جای نگرانی نیست ولی باز برای بوغوس تعجب آور است. لامپ را روشن میکند و گربه را صدا می زند.
ـــ پیشی پیشی کجایی…
گربه آهسته از زیر تخت بیرون میآید سر به زیر و بی حرکت در برابر صاحبش می ایستد.
ـــ چی شده حالت خوش نیست؟… گرسنه ای؟… اینکه غصه ندارد الساعه شام می خوریم…
بوغوس در حالیکه دوستانه با گربه اش حرف می زد با شوقی خاص به سمت میز ناهارخوری می چرخد و درجا خشکش می زند.
ـــ فهمیدم برای چه ساکت و گرفته ای. بوغوس با خشم دستایش را به طرف گربه تکان می دهد.
ـــ ای بدجنس، ای بی حیا…
اگرچه پیرمرد قبل از ترک خانه ظرف ماهی را با بشقابی پوشانده بود، با وجود این گربه، ماهی را تماماً خورده بود.
ـــ ای نمک نشناس، ماهی را که تنها نمی خوردم به تو هم می دادم… اما تو حیوان طماع همه را خوردی بی آنکه منتظر من باشی. در این جا لحن پدرانه بوغوس یکباره تغییر میکند و فریاد می کشد.
ـــ بدجنس، بی چشم ورو
گربه با اضطراب دمش را تکان میدهد به گوشه اطاق میخزد و در آنجا کز می کند. احساس گناه در او نمایان است.
ـــ نه دیگر خیلی پررو شده ای. دیروز استکان را شکستی، چند روز قبل سرشیر را خوردی، امروز هم ماهی را قورت دادی… چه مرگت شده…ها؟… شب ها از دست موش ها خواب راحت نداریم. به جای آنکه به وظیفه ات عمل کنی و به حساب آن ها برسی ماهی را می خوری؟ گربه سرش را بیشتر به پایین خم می کند، مانند گناهکاری که در مقابل قاضی قرار گرفته باشد.
پیرمرد با عصبانیت در طول اطاق قدم می زند. بیشتر جسارت گربه او را خشمگین کرده… اینکه ماهی را تماماً خورده و تیغ هایش را برای او باقی گذاشته. لااقل نیمی از آن را می خورد…
بوغوس با صورتی برافروخته از خشم، در را باز میکند و گربه را به بالکن می راند.
ـــ بیرون، گمشو بدجنس.
پیرمرد خسته و عصبی روی لبه تخت می نشیند و پریشان حال به نقطه ای خیره می شود.
ـــ حال چه باید خورد. نه نانی هست نه پنیری. رفتن به رستوران هم مقرون به صرفه نیست. تازه بهداشتی هم نیست.
در این اثنا گربه به در چنگول می زند، روی قرنیز پنجره می پرد و پنجه هایش را به در و شیشه پنجره می کشد.
ـــ خودت را هم بکشی در را باز نمی کنم.
بوغوس محکم تر در جایش می نشیند، گویی می خواهد وانمود کند که در تصمیمش پابرجا است.
اما گربه دست بردار نیست. شیشه ها را چنگ می زند و ملتمسانه میو میو می کند. بنظر بدجوری از سرما در رنج است.
ـــ بمیر، ماهی را می خوری؟
گربه ناله اش را بلندتر می کند به حدی که یقیناً به گوش همسایه ها می رسد و با زبان بی زبانی می خواهد به پیرمرد بفهماند – ببخش دیگر تکرار نمی شود.
ولی این بار بنظر نرمشی در بین نیست.
ـــ ای بدجنس تو دیگر بدعادت شده ای.
لحظاتی چند در سکوت می گذرد. نگاه بوغوس به تصویر مادرش و به چشمان او دوخته می شود.
گویی چشمان پرمهر مادر نجوا می کنند. گذشت داشته باش بوغوس، گناه دارد.
خاطراتی شیرین ذهن پیرمرد را در بر می گیرند. خاطراتی که او را به تأمل بیشتر وا میدارند.
بوغوس اندکی جابجا میشود و با خود می گوید. – با خوردن ماهی چیز مهمی عایدم نمی شد که با نخوردن آن از دست بدهم. اصلاً بفرض که ماهی در کار نبوده. کلاهش را قاضی می کند، نه…رفتارم خوب نبوده. از همه چیز گذشته جیغ و داد گربه مزاحم همسایه ها شده و این شرم آور است… با کمی دودلی به طرف در می رود.
ـــ آهای از این شرارتها دست می کشی یا نه…؟ سرما را که نوش جان کردی. امیدوارم سر عقل آمده باشی… در باز می شود.
گربه سریعاً به درون می خزد و خُرخُر کنان به پاهای پیرمرد می پیچد. ابراز تشکر ادامه می یابد.
ـــ این هم از این عزیزم. این هم درس عبرتی برای تو. پیرمرد انگشتش را تکان می دهد.
ـــ گوشهایت را خوب باز کن. اگر یک دفعه، فقط یک دفعه دیگر این بدجنسی هایت تکرار شوند وای به حالت.
ـــ بمیری هم در را به رویت باز نمی کنم.
اما گربه گوشش به این تهدیدها بدهکار نیست. او دیگر فهمیده که اگر هر چیزی را دزدکی بخورد، هرقدر هم صاحبش عصبانی بشود و حتی اگر از اطاق بیرونش بکند باز در به رویش گشوده خواهد شد.
ساعتی بعد، پیرمرد لامپ را خاموش میکند و روی تخت دراز می کشد. گربه هم خودش را جمع کرده روی پاهای صاحبش لم می دهد. دیری نمی گذرد که صدای خرناس خوابی شیرین فضای اطاق محقر پیرمرد را پر می کند.
پینوشت:
۱- منظور نویسنده شهر سابقاً ارمنینشین وان ترکیه است. گربههای وانی در اصالت نژاد و زیبایی شهرت دارند.م.