فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۹
دره سبز
نویسنده: هراند ماتووسیان / سیف الله گلکار
آذرخش با بانگ ترق تروقی خشک به صخره برخورد که صخره آن را پس زد و ناچار در زمین سبز فرو رفت. صخره سخت بود و آذرخش نتوانست بیش از دو سه تکهٔ کوچک آن را جدا کند. خاکِ سبزِ زیرِ صخره، گورستان همهٔ آذرخش هایی بود که از این دره و همهٔ دره های دیگر، چه در بهار و چه در تابستان، می خواستند برای همیشه در دامنهٔ صخره پنهان بمانند. بدین سان با هر بانگ و هیاهوی انفجار تازه، بلوط بزرگ با شاخه های گسترده ـ با همان زبان بلوطی خود ـ از صخره سپاسگزاری می کرد که همهٔ آذرخش ها را به سوی خود می کشد و آنها را به دره بر می گرداند و او را از یک مرگ حتمی رهایی بخشد.
آذرخش در آسمان همچنان میآید و می رود و از خود می پرسد که بازهم فرود آید یا کمی شکیبایی کند تا مادیان با شیههٔ آرام پرمهر خویش، کره اش را فرا خواند. مادیان می دانست که آسمان هر دَم ممکن است از هم بشکافد و بانگ انفجار، کره اش را بترساند. کره اسب نیز می اندیشید که مادرش او را برای خوردن شیر فرا می خواند. بدین سان مادر گوش هایش را تیز می کرد تا بپرسد که شیر می خواهد یا نه، و کره اسب نشان می داد که هنوز گرسنه نیست، بهتر است بوی خوش گیاهان و گل ها را استشمام تا آنها را بشناسد. در همین دم بود که آذرخش غرید. کره اسب جستی زد و خود را به سوی مادرش پرتاب کرد. از هراس بسیاری که داشت مادرش را ندید و به سوی دیگر دوید. مادیان می خواست به سوی کره اش بتازد، اما ریسمانی که به گردنش بسته شده بود، او را نگه داشت. ناچار با شیهه های نوازشآمیز کره اش را به سوی خود خواند.
کره اسب تنها یک ماه داشت و این نخستین آذرخشی بود که در زندگی کوتاهش دیده بود. او زیر شکم مادرش پنهان شد و از آنجا گوش هایش را تیز کرد و شنید که باران روی برگ های بلوط، چونان طبل می نوازد؛ پس نوک بینی اش را بیرون آورد، صخره، نسترن و بلوط را دید. پلک هایش را بر هم زد و ترس از آذرخش را فراموش کرد. گمان کرد برای این به زیر شکم مادرش آمده که می خواسته شیر بخورد. همان گونه که نوک سیاه دمش را تکان می داد، به سوی شکم مادر برگشت. مادیان پیر پاهایش را باز کرد، ماهیچه هایش را شُل کرد تا کره اش آسوده تر شیر بخورد.
کره اسبی، بی مانند بود. پوست بدنش پر از ستاره هایی چون برفک بود. ساق هایی دراز و باریک داشت و پای راست پسین او تا نیمه سپید بود، انگار جورابی سپیدرنگ به پا کرده بود. همهٔ پیکرش را گویی بر فک پوشانده بود، مگر ساق پایش، که بر فگون بود. گردنی دراز و باریک داشت. بر پیشانی سرکوچکش لکهٔ سپید کوچکی نقش بسته بود که آن هم به شکل ستاره بود. ماده گوزن ها با بچه گوزن ها یشان، میش ها با بره های خود و این مادیان که در دورهٔ زندگی اش بچه های بسیاری زاده بود، هرگز کره ای به این زیبایی ندیده بودند. همهٔ جاندارانی که برای خوردن آب به این دره می آمدند، باور داشتند که کره اسب زیباترین آفریدهٔ درهٔ سبز است. یال و دمش سیاه رنگ بود. از رنگ چشمانش نمی توان گفت که چگونه بود، زیرا کره اسب در کنار ما جست وخیز می کرد و نمی توانستیم رنگ چشمانش را ببینیم. با این همه باید گفت چشمانش بسیار زیبا بود، زیرا همهٔ اسبان چشمان زیبایی دارند که در آن بازتاب دنیای پیرامون دیده می شود. بلوط، گل ها، نسترن، مادرش با موهای سرخ رنگ و همهٔ درهٔ سبز، در چشمان کره اسب بازتاب ویژه ای داشتند.
کره اسب اندکی کودن می نمود، شاید چون هنوز کوچک بود. چکه ای باران بر ساق پایش روان شد، جستی زد و از مادرش دور شد. مادیان او را فرا نخواند. باران بند آمد. امروز دیگر آذرخشی در کار نبود و خورشید در آسمان به خوبی می درخشید. همه جای درهٔ سبز زیر آفتاب برق می زد. برگ های بلوط، شسته شده در باران، برق می زدند. نسترن نیز برق می زد و پشت خیس مادیان، پشت کره اسب و جویبار، که از پای صخره آغاز می شد و از میان درهٔ سبز می گذشت، همه و همه برق می زدند. جویبار بوی آذرخش می داد؛ کره اسب جستی زد و از آن دور شد، سپس ایستاد، از دور به بررسی آن پرداخت، گامی پیش رفت و پس از آن گامی دیگر تا یک بار دیگر آن را بو کند….
مادیان پیر همهٔ بوهای خوش این دره را می شناخت. او همهٔ بوهای خوش همهٔ دره ها و تپه های آن سرزمین را می شناخت و بهتر از همه بوهای خوش این دره را می شناخت، زیرا بیشتر او را در این جا نگه می داشتند. بوی آذرخش به زودی از میان می رفت، خورشید آن را با شبنم خشک خواهد کرد. بوی سوسنبر، بوی خوش ویژهٔ این دره نبود. بوی سوسنبر را با بوی پشم خیس گوسفندان، باد از فراز تپه ها به این جا می رساند. مادیان می چرید و به خود می گفت: ‹‹گوسفندان باید در آن سوی تپه باشند که باد بوی پشم باران خوردهٔ آنها را به دره می آورد. سگ ها و چوپان نیز آنجایند.››
مادیان به خود می گفت: ‹‹گوسفندان در آن سوی تپه می چرخند. گیاه نمناک این دره، خوراک خوبی است، آب روان جویبار، گواراست، آفتاب گرم است و کُرهٔ کوچک من در میان داده های نیک و گرمای دلپذیر این دره به هر سو می دود و بزرگ می شود.›› مادیان سرش را بلند کرد. بلوط، که از گرما سُست شده بود، با آسودگی سربرافراشته بود. صخرهٔ پیر به آرامی چرت می زد. کره اسب، بوتهٔ نسترن را بو می کرد. آفتاب گرم بود؛ گیاهان پس از باران، خوش خوراک شده بودند. مادیان باید می چرید؛ سرش را خم کرد، دو یا سه تودهٔ گیاه را کند و به دندان گرفت و ناگهان با نگرانی سرش را بلند کرد.
مادیانِ پیرِ سرخ رنگ در میان درهٔ سبز، بیآن که تکان بخورد، ایستاده بود، سربرافراشته بود، گوش ها را تیز کرده بود و در خاموشی نگاه می کرد. زمانی دراز همه جا را نگاه کرد. پیرامون او چیزی دگرگون نشده بود و همه چیز مانند پیشین بود. بلوط به آسودگی سر برافراشته بود، صخره به آرامی چرت می زد و کره اسب پیرامون بوتهٔ نسترن می دوید و شلنگ تخته می انداخت. مادیان می توانست به آسودگی چرا کند که این کار را نکرد و پیش از آن که سرش را به سوی سبزه ها خم کند، باز هم سر بلند کرد و بیآن که تکان بخورد، به بانگ های رازگونی که از دره می شنید، گوش سپرد. پس از آن پره های بینی اش را باز کرد، دوباره گوش هایش تیز شد تا بانگ های نابهنگام درهٔ سبز را بشنود. پروانه ها به هر سو پر می زدند، زنبوران عسل زمزمه می کردند. جویبار نغمه سر داده بود و کره اسب گردن کشیده، پروانه ای را دنبال می کرد. مادیان در اندیشهٔ این چیزها نبود و می پنداشت آسیبی در دره پنهان می شود و هیچ بانگی از خود بر نمی آورد؛ آسیبی که به چشم نمی آید و باد نیز بوی آن را پخش نمی کند…. با این پندار، مادیان پیر نمی توانست به آسودگی چرا کند….
مادیان پیر می دید که آتش خشمش شعله می کشد. مادیان سرخ رنگ خشمگین می شد، زیرا در دره یک دشمن داشت، دشمنی که نه دیده می شد، نه بانگی از او برمی خاست و نه آشکار بود که در کدام سو پنهان شده است.
در میان درهٔ سبز، چشمان درشت بازمانده، صخرهٔ خاکستری، بلوط تنومند با شاخ و برگ بسیار، مادیان و نسترن، به خاموشی گوش سپرده بودند. در درهٔ سبز برای صخره هیچ آسیبی پیش بینی نمی شد و آذرخش بارها بدان برخورد کرده بود. برای بلوط نیز چنین بود زیرا صخره درخت کهن را از آسیب آذرخش در پناه خود گرفته بود و آفتاب دلپذیر او را گرم می کرد. برای نسترن نیز آسیبی در کار نبود، زیرا کره اسب کوچک نمی توانست خود را بیش به یکی دو گل سپید درخشان برساند. با این همه مادیان سرخ رنگ از رگ و پی کشیده و پرتنش خود، خیس عرق بود.
دره به مادیان پشت کرده بود. دشمنی در دره پنهان شده بود و دره نه بانگ و نه بوی آن را پخش نمی کرد. مادیان پیر سرخ رنگ می ترسید به کره اش نزدیک شود؛ می ترسید که بانگ سم هایش، آوای دزدانهٔ دشمن را بپوشاند؛ می ترسید دَم برآورد؛ می ترسید بانگ دَم برآوردنش، نگذارد که آوای دَم برآوردن دشمن را بشنود. مادیان پیر سرخ رنگ دیگر پلک بر هم نمی زد؛ می ترسید که دشمن هنگام پلک زدنش از این سو به آن سو بجهد، بی آن که بتواند آن را ببیند.
بدین سان در آن دره، صخره، بلوط، نسترن و مادیان، بیآن که تکان بخورند، ایستاده بودند. صخره چرت می زد؛ دانه های بلوط شیرهٔ آن را می مکیدند و خود را در لاک و پوستهٔ سختی نگاه می داشتند؛ بلوط نیز از دیدن این که همه چیز به خوبی پیش می رود، خشنود بود. نسترن آنگاه که مادیان پیر سرخ رنگ از خشم می لرزید، کاسهٔ گل هایش را به سوی آفتاب می چرخاند و آنها را از گرما می انباشت. هرگز، هرگز دره چنین نارویی به او نزده بود. شاید بوی آذرخش نمی گذاشت که مادیان بوی دیگری را دریابد؛ بوی دشمن، دشمنی نزدیک، بسیار نزدیک… بسیار نزدیک… ! مادیان پره های بینی اش را باز کرد، بوی دشمن در بوی اکسیژن بازمانده از آذرخش، پنهان شده بود.
اکنون کره اسب، با نازک بینی، به چیزی که در چرخش بود، نگاه می کرد و گاه نیز نگاهی پرسشگرانه به سوی مادرش می انداخت. اما مادیان چیزی را که کره اش به آن خیره مانده بود، نمی دید: از آنجا که مادیان ایستاده بود، نمی شد آن را دید. کره اسب نگاه می کرد، باز هم سر به سوی مادر برگرداند. مادر بیآن که تکان بخورد، ایستاده بود، سرش را بالا گرفته بود و چشمانش می درخشید.
کره اسب یک بار دیگر به مادرش نگاه کرد؛ سپس به سوی چیزی که کنجکاوی او را برانگیخته بود، به راه افتاد. در این دَم بود که مادیان بوی زننده و توان فرسای گرگ را باز شناخت؛ شیهه ای کشید و خود را به سوی کره اش پرتاب کرد. او دیده بود که گرگ با چه نرمش و ظرافتی خود را از زمین کَند و به سوی کره اسب جست زد.
در آن سوی تپه، سگ های گله که نگهبان گوسفندان بودند شیههٔ کوتاه خشمگینانهٔ مادیان را شنیدند؛ یک دَم آشفته و برانگیخته شدند و چون به زودی خاموشی همه جا را گرفت، آرام شدند.
مادیان سرخ رنگ به سوی کره اش خیز برداشت و با گرفتگی و انقباضی که در پیکرش پیش آمد، بر زمین افتاد. این نخستین بار نبود که مادیان در زندگی اش بر زمین می افتاد، هر چند که این بار بسیار ناباورانه بود. زود از جا برخاست. اگر بر زمین می افتاد برای این بود که او را بسته بودند و مادیان با همهٔ نیروی خود به سوی کره اش می جهید. ریسمان همچنان به او فشار می آورد و نمی گذاشت به یاری کره اش بشتابد.
کره اسب می خواست خود را به مادرش برساند، اما گرگ از هر سو راه او را می بست و کره اسب بیش از پیش دور می شد. ریسمان مادیان را به خفگی انداخته بود. کره اسب سرانجام اندیشید که باید از روی گرگ بجهد و به آن سو برود. این کاری بود که کرد و گرگ، از زیر، پای او را به دندان گرفت. کره اسب بر زمین افتاد و از ترس ناله ای سر داد و پس از آن به جست وخیز درآمد.
در آن سوی تپه، نالهٔ پریشان کره اسب شنیده شد. سگ ها گوش تیز کردند، به ویژه سگی که نامش توپوش بود. کره اسب در جست وخیز بود و ناله می کرد که مادیان پشتش را خم کرد و با همهٔ سنگینی و توان خود، به سوی کره اسب و گرگ پرواز کرد. ریسمانی که او را نگه داشته بود گسیخت و به پاهایش آویزان شد. آنگاه مادر با همهٔ نیرو و خشم خود و با همهٔ عشقی که به کره اش داشت بدان سو یورش برد. او مادیانی تیزپا بود، ولی تا کنون با چنین شتابی به پیش نتاخته بود.
در آن سوی تپه بانگ برخورد آهن و خاک به گوش رسید و پس از آن درهٔ سبز باز هم به خاموشی گرایید. سگ ها و چوپان دوباره آرام گرفتند.
گرگ کره اسب را رها کرد و از بیم آسیب سم های مادیان پیر کمی پس رفت. مادیان او را در فشار گذاشت، گرگ کمی دور شد. مادیان به سوی او رفت، گرگ باز هم دورتر رفت. مادیان، که پوزه اش به خاک می رسید، آهسته پیش می رفت و کارهایش هراسآور بود. آنگاه گرگ برجای ایستاد و آماده شد تا برای گرفتن پوزهٔ مادیان به سوی او یورش آورد. مادیان با آگاهی از اندیشهٔ گرگ در همان دم، پشت به گرگ کرد و کپل خود را به او نشان داد.
گرگ به جای جستن بر پشت مادیان دور او چرخید و روبه روی او ایستاد. مادیان کره اش را زیر شکم نگاه داشت و دوباره پشت به گرگ کرد. گرگ باز هم به دور او چرخید تا با مادیان روبه رو شود. مادیان به هنگام چرخید و باز هم پشت خود را به گرگ کرد تا بتواند با سم خود، گرگ را بکوبد. گرگ با یک جهش تازه مقابل بینی مادیان ایستاد. این بار مادیان نتوانست به هنگام جاخالی بدهد. بدین سان گرگ بر بینی مادیان جست و بدان چسبید. با این همه مادیان توانست گرگ را با اندام پیشین خود دور کند. گرگ نگریخت، نشست و به مادیان نگاه کرد. مادیان نیز به گرگ نگاه می کرد. گرگ دریافت که مادیان تا واپسین چکهٔ خونش از کرهٔ خود نگهداری می کند. مادیان نیز پی برد که گرگ از شکار خود دست بردار نیست. مادیان کف بر لب آورده بود، گرگ نیز بسیار خسته می نمود. گرگ ناگهان جستی زد تا پوزهٔ مادیان را بگیرد و مادیان کپل خود را به او نشان داد و کره اش را زیر شکم نگاه داشت. این کار پیوسته انجام می شد تا این که هوا رو به تاریکی رفت و یورش های گرگ و چرخش های مادیان کندتر شد. گرگ به دور مادیان می چرخید، با شکمش زمین را جارو می کرد و به سختی گام برمی داشت. مادیان نیز به کندی و دشواری پشت به او می کرد. گاهی پایش می لغزید و تلاش می کرد که نیفتد. آن دو انگار نقابی بر چشم داشتند و چندان یکدیگر را نمی دیدند. خستگی نیز آنها را کر کرده بود.
بچه چوپان بالای تپه رفت تا فرورفتن خورشید را تماشا کند. بلوط تنهای دره نیم رخ خود را به گونه ای باشکوه در آسمان ارغوانی رنگ به تماشا گذاشته بود. در این هنگام بچه چوپان، نمایشی چنان زشت دید که از خشم نزدیک بود خفه شود. در آن پایین، در دره، گرگی به بینی مادیان پیر سرخ رنگ چسبیده بود و مادیان نمی توانست سم خود را به کار اندازد. هر دم می رفت که مادیان بر خاک بیفتد.
ـ آهای، کسی آنجا نیست! آهای: یک گرگ، گرگ آنجاست! مادیان را خفه می کند… مادیان را خفه می کند…. آهای، سگ ها کجایند! سگ ها را به جان گرگ بیندازید، آهای…!
فریاد او از بالای تپه هایی که دره را دوره کرده بودند، شنیده شد…، بچه چوپان دهانش را گشود تا باز هم فریاد بزند، اما بانگی از گلویش بیرون نیامد، گویی که یکباره صدایش را از دست داده بود. بچه چوپان بیآن که چیزی بگوید، دست هایش را تکان می داد. سگ ها گوش تیز کردند و به پایین نگاه کردند، به دره و همه چیز را دیدند و بدان سو یورش بردند: توپوش، بوب، سه وو، بوگار، چالاک، چامبار…. توپوش، با پوزهٔ سیاهش، از همه کارکشته تر بود. خاموش و بی سر و صدا به گرگ یورش می برد و در خاموشی او را خفه می کرد. این بار نیز پیشاپیش همه و بیآن که بانگ برآورد، می دوید. بوگار که جوان ترین سگ گروه بود، کمی از گرگ هراس داشت، برای این که هم گرگ را فراری دهد و هم از نبرد دوری کند، پارس می کرد؛ پارس کنان می دوید و از توپوش پیش می افتاد. آنگاه می ترسید که از گروه جدا بماند و تنها شود، می ایستاد تا توپوش برسد. کمی در کنار او می دوید و سپس دوباره پیش می افتاد و می ایستاد…
درست هنگامی که مادیان می رفت تا بر زمین بیفتد، گرگ بانگ پارس کردن سگ ها را شنید. انگار که در خواب است، نمی خواست باور کند که این پارس کردن ها برای اوست… سرنوشت برای گرگ نمی تواند چنین ستمگرانه باشد. او نمی بایست روزی چنین سخت و پرکار را بیهوده رها کند. آیا باید دست خالی نزد توله گرگ های گرسنه اش برگردد؟
مادیان پیر آن دم که سرانجام نیرویش را از دست می داد و تنها درد گنگی را در بینی اش حس می کرد، از دور بانگ پارس سگ ها در گوشش پیچید؛ بی درنگ پی برد سگ ها برای رهایی کرهٔ کوچک او می شتابند. سرنوشت نمی تواند چنین ستمگر باشد. او نمی تواند بگذارد کرهٔ کوچکش این گونه بمیرد. مادیان پیر می دانست اگر پارس سگ ها از دوردست به گوشش می رسد برای این است که خسته شده و شنوایی اش کم شده است. مادیان پیر می دانست باید اندکی تاب بیاورد تا سگ ها برسند… آه، چه سخت است نفس کشیدن و چه بار سنگین و گرانی است زندگی کردن!
بانگ پارس سگ ها در گوش گرگ طنین انداز بود و گرگ همچنان نمی خواست باور کند این بخت خوش، که با این همه زحمت و تلاش به او رو کرده، می رود که با یک بدبختی بزرگ تر پایان یابد. توله هایش گرسنه مانده اند تا او برسد… چه باید کرد؟ گرگ حس کرد دندان هایی تیز به گردن و گوشش فرو می روند و به گونه ای هراس آور درد می گیرد… ناچار بینی اسب را رها کرد. پای گرفتار شده اش بر خاک کشیده می شد، برای این که آن را رها سازد، نیاز به نیرو داشت، ولی او دیگر توان نداشت. او تنها یک چیز می خواست، خواب… و باز هم خواب… می خواست بمیرد و سرانجام آسوده شود…. خود را به زمین چسباند. کار درست این بود که از گردنش پاسداری کند، سگ ها نباید گردنش را بگیرند. سگ ها به ستون مهره های پشتش چسبیدند و گرگ تنها از گلویش پاسداری می کرد. او زیر پای گروه سگان، نفس تازه می کرد و نیرو می گرفت.
گرگ پایی را گاز گرفت. یکی از سگ ها ناله کنان جستی زد و کنار رفت. گرگ برخاست، سگ ها او را دوره کردند و نگران واکنش او بودند. پیرامونش را نگاه کرد. سگ ها بسیار بودند و کار او دشوار بود. نمی توانست از چنگ سگ ها به در رود تا خود را به لانه اش برساند. سگ ها به گرگ چشم دوخته بودند. نزدیک به یک دقیقه سگ ها به گرگ نگاه می کردند و او به سگ ها نگاه می کرد. هنوز نمی دانست چه باید بکند. سگ ها نیز نمی دانستند چه باید بکنند. تا این که یکی از سگ ها غرش کنان به روی گرگ پرید. گرگ خود را سرپا نگه داشت و پی برد در میان سگ ها، خطرناک تر از همه، سگی است که پوزه ای سیاه رنگ دارد.
ـ آهای، برو بچه ها! کسی آن پایین نیست؟ بدوید به سگ ها کمک کنید! زود باشید… کمک کنید تا گرگ را خفه کنند!
فریاد او را آدم ها در تپهٔ روبه رو شنیدند…
مادیان به سختی روی پا بند بود. سرش بسیار سنگین شده بود و او را به پایین می کشید. مادیان حس کرد کره اش شیر می خورد و از این کار هیچ گونه شادی به او دست نمی داد. مادیان سرش را رها کرد تا به خاک برسد، زانوهایش تا می شد و کره اسب همچنان شیر او را می مکید. مادیان بر زمین غلتید. کره اسب کنارش ایستاد تا مادرش برخیزد و مادرش بر نمی خاست. کره اسب با پوزه اش بر شکم مادر کوبید و مادر برنخاست… دیگر تکان هم نمی خورد. کره اسب بر زمین نشست، کنار مادرش نشست. پای پشتی او درد می کرد و کره اسب دوباره به مکیدن شیر پرداخت. مادیان هنوز به کره اش شیر می داد، برای واپسین بار به کره اش شیر می داد که اکنون بی مادر شده بود… به زیباترین کره ای که زاده بود… به کره ای که پوست پیکرش ستاره باران بود… که دم و یالش سیاه رنگ و پای پسین او سپیدرنگ بود… به کره کوچولویش که ستاره ای بر پیشانی داشت… کره ای که اندکی کودن می نمود، و شاید چون هنوز کوچک بود….
گرگ دانست که زمان گریختنش فرا رسیده است: اگر نتواند بگریزد توله هایش بی مادر خواهند شد، نخواهند توانست نیازهایشان را برآورند و خواهند مرد. پس آمادهٔ گریختن بود و این گریزی ساده نبود: پس نشستنی استادانه و دراز بود؛ یک گام، گامی دیگر، یک جهش، جهشی دیگر بود. هنگامی که سگ ها به او رسیدند و آمادهٔ پاره پاره کردنش شدند، گرگ چرخی زد و دندان هایش را به سگ ها نشان داد، پشم هایش سیخ سیخ شدند و بدین سان سگ ها از یورش باز ایستادند. همین باز ایستادن به گرگ کمک کرد تا با دو سه جهش دورتر برود.
سگ پوزه سیاه با همهٔ تلاشی که می کرد، کاری نمی توانست بکند. می خواست گلوی گرگ را بگیرد تا دیگر نتواند برگردد و او را گاز بگیرد… سگ پوزه سیاه از دنبال کردن گرگ بازماند، زیرا توده ای از پشم بدن گرگ در گلویش گیر کرده بود. سرفه می کرد، نفسش گرفته بود و تلاش می کرد گلویش را پاک کند. می خواست بالا بیاورد. سگ پوزه سیاه از دنبال کردن گرگ بازماند و سگ های دیگر چندان خطرناک نبودند، زیرا هنوز به اندازهٔ سگ پوزه سیاه کارکشته و هشیار نبودند…
سگ ها گرگ را رها کردند تا بگریزد و پس از آن بو و رد پای او را هم گم کردند. با این همه زمانی دراز چرخیدند و در میان درهٔ سبز، پارس کنان به هر سو دویدند… همان جا که صخره اکنون به رنگ سیاه در آمده بود، آنجا که درخت بلوط خونسرد و خوددار سر برافراشته بود، آنجا که نسترن، کاسهٔ گل خود را برای شبنم دراز کرده بود… همانجا که پیکر مادیان پیر سرخ رنگ آرمیده بود… کره اسب نزدیک مادرش ایستاده بود و اکنون دلواپس شده بود، انگار کم کم آگاه می شد که چه بر سرش آمده است….
پرتو خورشید در فرورفت خود، برای واپسین بار درهٔ سبز و دایرهٔ سیاه رنگ پیرامون مادیان پیر سرخ رنگ را روشن کرد. پیکر مادیان سرخ رنگ در آن دایرهٔ خالی آرمیده بود، دایره ای که میدان نبرد مادیان و گرگ بود. دایرهٔ سیاه جای پاهای مادیان بود. این دایره سیاه از خاک لگدخورده نشان می داد که مادیان پیر چقدر دور خود چرخیده و گرگ را با خود چرخانده است.
این دایرهٔ سیاه تا سه سال به همین گونه ماند، تا سه سال سیاه رنگ بود، چیزی در آنجا سبز نشد و تنها لاشهٔ مادیان پیر ما در آن دایره دراز کشیده بود. سرانجام گیاه سبز روی آن را پوشاند، نخست چند دسته گیاه و چند گل در دو سوی لاشهٔ مادیان سر برآوردند تا سرانجام، انبوه گیاهی یکپارچه دایره را فرا گرفت، اکنون درهٔ سبز، همه جایش سبز است.
هنگامی که از بالای تپه به دره نگاه می کنی، همه جای درهٔ سبز را سبز می بینی… بلوطی که با شکوه بسیار، نزدیک صخره سر برافراشته، صخره ای که در میان چرت زدن های نیمه کاره اش به جنبش همیشگی ابرها گوش سپرده، نسترنی که تن به آفتاب داده تا گل های سپیدش را به او پیشکش کند و اسبی را که می چرد، اسبی که پیکرش پر از ستاره است، با ساق پای راست سپیدرنگ تا زانو، پاهای کشیده، گردن دراز، یال و دُم سیاه رنگ و یک ستارهٔ سپید بر پیشانی… همین که گامی پیش می رود پای راست پشتی او کمی کشیده می شود و می لرزد، چون جای زخم کهنه ای بر خود دارد. اسب سر زیبایش را بلند می کند، سری را که بر پیشانی اش ستاره ای جا گرفته و در چشمانش بازتاب صخره، بلوط، نسترن به گل نشسته، درهٔ سبز و ابرهای سپید بر زمینهٔ آبی آسمان دیده می شود….
ـ خوب، همین؟
ـ آری، همین!
ـ آه، نه!
ـ چرا نه؟
ـ مامان کره اسب نباید بمیرد!
ـ نمی توانستم کاری بکنم که مادیان نمیرد. مامان کره اسب مرده بود و کره اسب آن را نمی دانست. و آنجا، نزدیک مادرش، ایستاده بود. هنگامی که بچه چوپان فریاد می زد: ‹‹آهای بروبچه ها! آهای!›› و با چوپان از تپه فرود آمد، پیکر مامان کره اسب سرد شده بود… چوپان پیر و بچه چوپان کنار پیکر مادیان پیر سرخ رنگ نشستند و از خود پرسیدند کره اسب بی مادر را چگونه باید بزرگ کنند؟
ـ آنها کره اسب را بزرگ کردند؟
ـ آری، با شیر مادیان دیگری او را بزرگ کردند…
ـ نه! مامان کره اسب نمرده بود!
ـ نمی توانم بگویم که مامان کره اسب نمرده بود… زیرا همهٔ آن تابستان به کره اسب، شیر مادیان های دیگر را دادم!
ـ می خواهی پایان داستان را برایت بگویم؟
ـ بگو!
ـ بچه چوپان بالای تپه رفت و چون گرگ را دید، هنوز دیر نشده بود.
ـ بچه چوپان دیر به بالای تپه رسیده بود و دیگر کسی نمی توانست کاری بکند…
ـ چرا او مرد؟ همان مادیان؟
ـ هنگامی که چوپان و بچه چوپان نزدیک لاشهٔ مادیان نشستند، چوپان به بچه چوپان گفت مادیان از ترس یورش گرگ به کره اسب، زهره ترک شده است. خشم و کینه هم به مرگ او کمک کرده است.
ـ کینه به گرگ؟
ـ آری!
ـ کاش سگ ها گرگ را خفه می کردند!
ـ نه! نمی توانم بگویم سگ ها گرگ را خفه کردند، زیرا سگ پوزه سیاه ما ــ همان توپوش ـ پشم گرگ در گلویش گیر کرد و خفه شد…
ـ آن بچه چوپان، تو بودی؟
ـ آری! آن مادیان هم مال ما بود و کره اسب، همان کره اسب مادیان ما بود!
ـ اکنون کره اسب بزرگ شده و آن را در درهٔ سبز می بندند؟
ـ آری! کره اسب بزرگ شده و همان است که در درهٔ سبز بسته می شود!
ـ او مادیان سرخ رنگ را به یاد می آورد؟
ـ شاید! زیرا اسب ها نیز یادبودهای خود را دارند…
ـ پس این داستان را از آغاز برایم بگو…!
«آذرخش با بانگ ترق و تروقی خشک به صخره برخورد که صخره آن را پس زد و ناچار در زمین سبز فرو رفت. صخره سخت بود و آذرخش نتوانست بیش از دو سه تکهٔ کوچک از آن را جدا کند. خاکِ سبزِ زیرِ صخره، گورستان همهٔ آذرخش هایی بود که…».