فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷۹
درخت توت صورتی
نویسنده: آرتاک وارتانیان / ترجمه : گریگور آراکلیان
دربارۀ نویسنده
آرتـاک وارتانیـان ،داستان نویـس، روزنامـه نگار، شاعـر و مـترجـم ارمنـی، در ۴ مـه ۱۹۵۱م، در روستـای آزنـابِـرت نخـجـوان بـه دنـیـا آمـده اسـت. وی دانــش آموخـتۀ دانشکــدۀ سایبـرنتیـک فنـی دانشگاه پلی تکنیک ایروان و بـخــش روزنامـه نـگاری دانشـکـدۀ علــوم اجـتماعـی همیـن دانشـگاه اسـت. وارتانیـان همچـنین دارای دکـترای زبان شناسی اسـت. او از ۱۹۹۴م به عضویت انجمن روزنامه نگاران ارمنستان در آمده و از ۲۰۰۹م عضو کانون نویسندگان این کشور است.
آرتاک وارتانیان مؤلف چهارده جلـد کتـاب و مقالـه های متعدد علمی و اجتماعی است و به کار ترجمـه نیز (از زبان های روسی و فارسی) می پردازد. نوشته های وی به زبان های روسی، فارسی و فرانسوی ترجمه شده است.
وارتانیان در ۲۰۰۷م به دریافت تقدیرنامۀ رئیس جمهور ارمنستان و در ۲۰۱۱م به دریافت نشان های موسِس خورناتسی و کانون نویسندگان ارمنستان، برای خدمات شایستۀ ادبی نایل آمد.
از این نویسنده داستان «زبان فارسی من»، در شرح حال نویسنده و چگونگی آشنایی او با زبان فارسی، همچنین سلسله شعرهای «گل نوروز»، دربارۀ دوستی ایران و ارمنستان، در شماره های پیشین پیمان تقدیم خوانندگان شده است.
در روستای ما، هر خانه ای درخت مخصوص به خود را داشت. اهالی روستا در حیاط منزلشان غیر از درختان میوه و تاکستان وسیع درخت مخصوصی هم داشتند که چهرۀ خانۀ آنان را تکمیل می کرد و نوعی معنویت به آن می بخشید. در خانۀ ما، این نقش را درخت توت غول پیکر پر شاخ و برگ سر به فلک کشیده ای بر عهده داشت. این درخت به خانۀ یک طبقۀ کهنه سازما، با روزنه ای در سقف چهار طاق، ابهتی خاص می بخشید و مایۀ امید وسر بلندی ما بود. این درخت یکی ازمهربان ترین و پر بارترین درختان دنیا بود که نه تنها از اوایل تا اواسط تابستان میوه های خوشمزۀ خود را به ما پیشکش می کرد بلکه در زیر سایۀ آن هم بچه ها بازی می کردند وهم بزرگسالان به کارهای خود می پرداختند و یا خستگی در می کردند. مادربزرگم داخل حفرۀ بزرگ تنۀ درخت با حوصلۀ خاصی ابزار و وسایل کفش دوزی پدرم و لوازم قالی بافی و گلیم بافی خود را قرار می داد. میوه های رسیدۀ عسلی این درخت، در نیمه های خرداد، مانند برف سفید می شد اما در اوایل تیر ماه به رنگ صورتی بی نهایت زیبا و در وسط های مرداد، به رنگ ارغوانی سیر، رنگ و جلای رؤیایی شراب های روستای ما، در می آمد.
هیچ کس از خانوادۀ ما نمی توانست دقیقاً بگوید که چه کسی و کی درخت توت ما را کاشته است. عمۀ بزرگم تعریف می کرد که وقتی که مادربزرگ جدم، بی بی آشخن، اهل روستای پاراکا، برای چیدن برگ گندمی رفته بود آن را در دشت پیدا کرده و با احتیاط درخت توت را، که آن موقع هنوز نهالی نو پا بیش نبود، کنده و همراه خود آورده و در حیاط منزلمان کاشته بود. همچنین می گویند، این نوع توت تنها در زانگه زور به عمل می آید و احتمالاً، در روزگاران گذشته یک سار صورتی که از آن طرف ها پرواز می کرده و تصادفاً، به قصد خوردن آب در حیاط ما فرود آمده، پس از رفع تشنگی منقارش را در لبۀ تشت آب پاک کرده، هستۀ ریز توت به زمین افتاده و در بهاری دیگر، ملکۀ آیندۀ حیاط ما به دنیا آمده است. به روایتی دیگر، جد بزرگ ما، حاجی وارتان، در راه بازگشت از بیت المقدس نهال را از بازار تبریز خریده است .
در اواخر فصل بهار، زمان برداشت اولین محصول درخت توت، هم دردسر ما بیشتر می شد و هم برو بچه های همسایه مان به زحمت بیشتری می افتادند. مادر بزرگم با داد و فریادهای همراه با نفرین خیل سارهای صورتی را، که به درخت هجوم می آوردند، متفرق می کرد و پیگیرانه هر سه روز یک بار یکی از بچه های چست و چالاک همسایه را وا می داشت تا از درخت غول پیکر بالا برود. حتی، بزرگ ترین سفره های دنیا گنجایش میوه هایی را که از تکان دادن شاخه های درخت به زمین می افتادند نداشتند و ما همراه با بچه های محل مجبور بودیم که تا عصر به جمع آوری محصول مشغول شویم. دیگر وعده های مادر بزرگم برای خوردن خاگینه، زاریک ناقلا را به وسوسه نمی انداخت و او هر ازگاهـی گردنش را به طرف خانۀ خود دراز می کرد و طوری که بقیه متوجه شوند فریاد می زد:
ـ دارم می آم، ننه جان…
و مادر بزرگم با عصبانیت می گفت:
ـ خاک تو سرت. کی تو را صدا کرده که می خوای بری؟ مادرت گفته بمون، کمک کن. بازم می خوای در بری؟
و ما توت ها را به دقت هر چه تمام تر جمع می کردیم. مادر بزرگم نمی گذاشت حتی یک دانه توت روی زمین بماند. پس از چند روز، میوه های آبدار ما به دوشاب شیرین گوار، عرق شفاف تر از اشک چشم و یا توت خشک خوش طعم تبدیل می شد که در طول سال به مصرف خویشاوندان، همسایه ها و میهمانان می رسید.
پنجره های سینمای کوچک روستای ما ناگهان به رنگ سرخ تیره در آمد و فیلمی که در روز روشن برای شاگردان مدرسه به نمایش گذاشته شده بود با وضوح بیشتری بر روی پرده ظاهر شد. پچپچی هولناک در سالن سینما پیچید و انعکاس پیدا کرد.
ـ از قرار معلوم خورشید گرفته، دیگه آفتاب در نمی آد.
خواهرم به گریه افتاد. رنگ از صورت من پرید. اولین بار بود که تنها، بدون همراهی بزرگتر ها به سینما رفته بودیم.
آن موقع پدربزرگم با دیدن تودۀ آتشی که شبیه دریایی سرخ از جنوب به طرف ده پیش می آمد، در حالی که در کارگاه فرآورده های لبنی خود در منتها الیه دهکده مشغول به کار بود، وحشت زده آهی کشیده و گفته بود:
ـ اون بی پدرها دارن چی کار می کنن؟ حتماً اتم طرف ما فرستادن.
البته قصد پدر بزرگ از گفتن« بی پدرها» دشمن خونی کمونیسم، یعنی امریکایی های کاپیتالیست و منظور از « اتم» بمب هسته ای بود.
مادرم، که در کارگاه دم دست او کار می کرد، حرف هایش را نپذیرفته و گفته بود:
ـ نه، بابا. بمب را از بالا، از هواپیما می اندازن، یا از خشکی می فرستن؟ این طوفان قرمز صحرائیه. یادت نیست؟ چند سال پیش هم همچین طوفانی اومده بود.
وقتی که پس از یک ساعت بالاخره به ما اجازۀ خروج از سالن در بستۀ سینما را دادند دیدیم کوچه ها، خانه ها و درخت های روستا به قدری تغییر شکل داده اند که شناسایی آنها برایمان مشکل بود. کمتر برگی روی درختان دیده می شد. برگ های باقی مانده هم زخمی و پاره پاره شده بود. انگار که روستای ما آماج تاخت و تاز ملخ ها واقع شده باشد.
وقتی که به منزل رسیدیم مادر بزرگ چایی تعارف کرد و گفت:
ـ می گن باد شدیدتر از این هم می شه، بهتره چایی تون را بخورین و بخوابین. چطور خوابم درست دراومد؟ خواب دیده بودم یه قشون ملخ های گنده، هرکدوم به قد یه خرگوش، از بالای این کوه کاموتدار روبه رو سرازیر می شن …
نیمه های شب از غرشی که شبیه رعدی مهیب بود بیدار شدیم. پدربزرگم، که لباس خواب سفید برتن داشت، از رختخواب خود بیرون پرید و گفت:
ـ نترسین، درخت توت افتاده. ای وای، جای شکرش باقیه که طرف دره افتاده وگرنه خونه مون را خراب می کرد.
صبح زود با منظره ای وحشتناک روبه رو شدیم. درخت توت سر به فلک کشیده و سر بلند ما به طرف دره نقش بر زمین شده بود. تنۀ کهن سال درخت با حفرۀ بزرگی که داشت، در هم شکسته بود و شاخه های آن با برگ هایی زخمی از وزش تند باد، تکیه بر زمین داده و آرام گرفته بود.
مادربزرگم شروع به شیون و زاری کرد و ما بچه ها گریه ای جگرسوز سر دادیم. پدربزرگم عصبانی شد و گفت:
ـ چرا گریه می کنی زن، مگر کسی مرده؟ خدا را شکر کن که روی خانه نیفتاده …
واقعاً هم درخت توت صورتی به طرف دره، یعنی امن ترین جهت، سقوط کرده بود. طوری سقوط کرده بود که آسیبی به هیچ کدام از دو همسایۀ ما نرسد. یک ماه پیش، درخت توت آخرین محصول خود را به ما تحویل داده و با عزت نفس منتظر پایان عمرش مانده بود. من اطمینان داشتم که درخت توت پیر و دانای ما حتی می توانست مرگ خود را پیش بینی کند.
ما اهل خانه، به سرکردگی پدربزرگم، چندین ماه متوالی آخرین میراث باقی مانده از درخت توت، یعنی هیزم ها، را شکستیم و درپستوی هیزم، تنورخانه، طویله، بخشی از انبار غله و پشت بام ها انباشتیم. این مقدار هیزم هفت سال تمام به ما گرما بخشید.
یک روز پدربزرگم با لحنی غم انگیز گفت:
ـ دیدین درخت توت ما چطور زندگی کرد؟ درخت ها هم مثل آدم ها هستن. به دنیا می آن، کارهای نیک انجام می دن و می میرن. حتی، کسانی هم هستن که پس از مرگ اونها را به یاد می آرن.
سِوان، ۲۰۱۳م