فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۱۳ و ۱۴
داستانی آفتابی
نویسنده: کنستانتین سربریاکف/ ترجمه: سیف الله گلکار
پسری روستایی، استادی بزرگ شد. نود و دو سال زندگی کرد و از دنیا رفت، در حالی که به عنوان میراث، دنیایی شگفت آور را برای ما باقی گذاشت: دنیای ساریان را.
او را ترانه سرای شادی، ترانه سرای خورشیدی می گفتند که نشانه ای از یک زندگی درخشان بود. هرچند، هم با ناسزا آشنا بود و هم با اندوه و پریشانی روان. در حالیکه به او به چشم یک مقّلد و صورتگر نگاه میکردند، بی آنکه خم بر ابرو بیاورد و ذره ای از راهی که برگزیده بود منحرف شود، سبک غیر قابل تقلید ساریان را بنیان گذاشت.
سرسختی او بر هر مشکلی پیروز شد، تا واپسین روزهای زندگی، به خودش و به درستی هنرش ایمان داشت.
در ۱۹۱۵ هنگامی که فاجعه وحشتناک کشتار ارامنه به راه افتاد، هنگامی که صدها هزار مرد، زن و بچه بی دفاع، زیر ضربه های خنجر ترکان از بین میرفتند، هنگامی که سپاه مرگ اقیانوس بیکران آدمی را تا کوه آرارات، در هم می کوبید، ساریان از مسکو به سوی سرزمین خود رهسپار شد، تا شاید برای پناهندگانی که دچار سرنوشتی دهشتناک شده بودند، کمکی باشد.
ضربه بسیار سهمگین بود. ساریان به خود آمد. او در تفلیس بود، نشانه های افسردگی روانی را در خود می دید، دوستانش باشتاب، او را وادار کرده بودند که ارمنستان را ترک کند. دوباره به کار پرداخت، تابلوی طبیعت بیجانی را نقاشی کرد؛ تابلویی با رنگ های زنده که سرشار از زندگی بود، با چهرۀ مصریانی که نشانه جاودانگی و نماد پایداری زندگی اند.
در سال ۱۹۲۸ بیست تابلو از کارهای ساریان که در پاریس به نمایش در آمده بود در جریان یک آتش سوزی که بر عرشۀ کشتی تجارتی روی داد، سوخت و از بین رفت. این ضربه ای دهشتناک بود، اما هنرمند این بدبختی را نیز تاب آورد. در این دوره بود که تابلوی «روز مه آلود خزانی» را آفرید و در آن، بر سبزی درختان چیره شد، رنگی که چیزی نمی تواند آن را از بین ببرد…
راز هنر ساریان در عشق او به زندگی است، همان چیزی که ارزش آدمی را با آن باید سنجید. اما عشق به زندگی، تنها به هنر محدود نمی شود، بلکه در تمام جنب و جوش های هنرمند و در وجود هر روزۀ او نیز می توان عشق به زندگی را دید وگرنه هرگز نخواهد توانست چنین عنوان ناباورانه ای را به دست آورد و آن همه پاکدلی و شور و نشاط درونی خویش را از راه تصویرهایی بسیار بسیار ساده، با آن رنگ آمیزی ناب و صمیمی بر پرده، رسم کند.
ساریان می نوشت :«هر روز یک پیروزی در راه است. خورشیدمان، در روزی نو، گیتی را روشن می کند… پرتو نورش، انگار خاک را نوازش می کند، جان تازه ای به او می بخشد و همه چیز را به جنب و جوش در می آورد. چه اعجاز شگرفی!»
ایمان او به زندگی، وفاداری و صداقتی که به هنر خویش داشت، بهترین دارو در برابر آن همه رنج و بدی بود. شور و هیجان آفریننده او، به او بال می بخشید و نیرویش را ده برابر می کرد.
گاهی از او می پرسیدند که پیرو چه مکتبی است؟
هنرمند پاسخ می داد: ـــ پیرو هیچ مکتبی نیستم. تنها یک آدم هستم.
و این اندیشه ای ژرف است در حد و اندازۀ آن گفتۀ معروف :«سبک و شیوه یعنی آدم!»
آدم همواره برتر از سبک است، هر سبک و شیوه ای که باشد!
او جایزۀ لنین، قهرمان کار شوروی، هنرمند خلق شوروی و عضویت در فرهنگستان را به دست آورد. در دوران زندگیاش به هنرمندی راستین تبدیل شده بود و آوازه ای جهانی پیدا کرده بود. اما همواره ساده، فروتن و نیکو زیست.
دربارۀ او بسیار سخن گفته اند. شاید یادداشت های کوتاهی را که در زیر می بینید و از دیدارهایی که با مارتیروس ساریان داشته ام الهام گرفته است و افزون بر آن، از شادیهایی که تابلوهای او به من داده اند نیز الهام گرفته، بتواند اندکی به شناسایی بهتر این هنرمند، کمک کند.
نخستین بار که از آستانۀ کارگاه او، پا به درون گذاشتم نفسم از بوی رنگ ها بند آمد. چنین پنداشتم که رنگ حتی در هوایی که تنفس می کنیم نفوذ کرده است…
در هرسو، در چشم اندازهایی که کشیده بود، طبیعت زنده را درخشان می دیدم. ناگهان پنداشتم که بر دامنۀ کوهی هستم. دره ای به رنگ زرد خیره کننده، زیر پایم گسترده است. روستاهای رنگارنگ، از ورای سبزی فزاینده ای خود را در معرض تماشا گذاشته بودند. روی جاده، گاوهای کتاب مقدس، راه می پیمودند. در دور دست، کوه آرارات، قله سرد خود را در آبی آسمان فرو برده بود، همان قلۀ درخشانی که همچون رؤیایی نورانی بود.
هر رؤیا جای خود را به رؤیای دیگری می داد… نیمروزی سوزان، همه چیز بیحرکت، برگ های کمرنگ، خارها و آب رودخانه که در پرتو خورشید، روشن و درخشان بود. صخره ها، صخرههایی در دامنه های پرشیب، هوایی زلال و پرطنین، میوه های آبدار زمینی که کار هنرمند را شگفت انگیز کرده بود.
همه چیزخوش آهنگ بود: طبیعت، محصول کار دشوار آدمی، این بینشی است سترگ، یگانه کردن گسترده و جسارت آمیز ویژگی های طبیعت است که در روان و در رنگ آمیزی آن دست می برد.
تأثیری که تابلوهای ساریان در آدمی برجا می گذارد فوری است، فوری و درست. با جزییاتی که شایستگی آن را دارند که در هر مورد، بررسی شوند. زیرا در آن ها مورد کم اهمیت و فرعی وجود ندارد و همه جزییات، پر اهیمت اند.
دربارۀ ترکیب و ترتیب رنگ ها نیز، همین گونه است. هنرمند خودش در این باره گفته است: «در مورد هماهنگی در کل، هر رنگی باید صراحت خود را داشته باشد و به وسیله حجم و درخشندگی خوب مشخص شده خود، تأثیرگذار باشد. رنگ ها در کلیت خویش، باید چنان بلوغ و رسایی همگانی داشته باشند که چیزی از ارزش بسیار خود را از دست ندهند و در آنچه پیرامون آن ها است ضایع نشوند، بلکه برعکس از پیرامون خود نیز نیرو بگیرند.
بر دیوار، پرتره ای دیدم که هنرمند از چهرۀ خود کشیده بود و تاریخ ۱۹۰۹ را داشت. چهره با شیارهایی پوشیده شده بود، با خطهایی تند که از روشنی می درخشید. نمایشی تصویری از رویاهای جوانیش بود. هر آدمی از نور درخشان می شود و هنرمند توانایی آن را دارد و حق هم دارد که یک چنین درخشندگی را بر تابلو بیاورد.
نمایشگاهی از پرتره ها، چهره های معاصران ما: دانشمندان، کارگران، نویسندگان، نوازندگان، پزشکان. هر یک در اندیشه های خود، سرنوشت خود، در حالت روانی جستجوگرانه خود و در آنچه هنرمند ما با تندی و ژرف نگری به تصویر کشیده است. پشت سر هر چهره، منظره ای از زادگاه دیده می شود که آن هم از نور، اشباع شده است. به اینگونه دنیای درونی در متن دنیای بیرونی، به هم آمیخته و در این یگانگی، توانایی هنر و توانایی آدمی به نمایش در آمده است… آندره یی بی یلی شاعر مشهور روس، که توانسته بود روزی را با نقاش بگذراند گفته بود:«چه آرامشی، چه سکوتی بر محضر ساریان حاکم است!»
این گفته را به ویژه هنگامی به یاد آوردم که ناگهان دریافتم در کارگاه، به جز ساریان و من، چهار نفر دیگر نیز حضور دارند. آرامش بود، آرامشی بسیار! هر لحظه، هنرمند با صدایی آرام چیزی می گفت. من می پرسیدم:- با این همه برایم بگویید که رنگ چیست؟ ساریان نگاهی شیطنت بار به من کرد، با دو انگشتش روی میز، ضرب گرفت و به آرامی پاسخ داد:
ـــ شما خودتان، می دانید که رنگ چیست؟
ـــ چگونه بدانم و از کجا بدانم وقتی پابلو پیکاسو اقرار می کند که در سراسر زندگی خود نتوانسته است بر این راز دست یابد؟
ـــ و شما می خواهید که من این راز را کشف کنم، تا شما بگویید که ساریان آدمی هوشمند است! پیکاسو بر این راز، دست نیافت اما ببینید ساریان، بر این راز، دست یافته است!
دست من رو شده بود اما ساریان باز هم به کوبیدن من ادامه داد و گفت:
– چندی پیش درباره رنگ گفته بودم که: آن یک معجزه است! آیا معجزه را می توان شرح داد؟ معجزه به وصف در نمی آید، تنها می توان از آن به شگفتی آمد و تحسینش کرد. می توانم این را هم اضافه کنم که رنگ، بیانگر حالت روان است، بیانگر ارتباط با دنیا و با زندگی است. از سوی دیگر، طرز به کاربردن و استفاده از آن، وابسته به صداقتی است که در هنر شما دیده می شود. اما اینکه رنگ چیست؟ خود خدا هم آن را نمی داند!
به پرترۀ مردی نگاه می کردم که چهره اش چندان دلپذیر نبود. گویی تردید مرا دریافته بود ـــ نمی دانم چرا و چگونه عادت کرده ایم که نقاشی باید همواره یک زیبایی ظاهری داشته باشد ـــ که گفت: ـــ زیبایی را خطهای چهره به وجود نمی آورند، بلکه زیبایی در روان آدمی است. آنچه اهمیت دارد این است که از طریق ظاهر، به درون پی ببریم. آیا در ادبیات نیز، همین گونه نیست؟ تنها باید چگونگی انجام دادن کار را دانست و آن را به درستی انجام داد.
یک بار و به جای هر چیز دیگر، خورشید در این اتاق اقامت کرده بود. افزون بر آن، در این اتاق، این آدمی بود که پرتوافکن بود. اندیشۀ او، احساس او، نبوغ او بود. خورشید ساریانی، تقلیدپذیر نبود. اما فوراً به این اندیشه افتادم که نور خورشید را خیلی آسان تر از نور روان، می توان در معرض نمایش گذاشت. در طبیعت چیزی ناپایدارتر و متغیرتر و پیچیده تر از آدمی وجود ندارد.
هنرمند به باغ کوچکی که پیرامون خانه اش بود رفت. من هم دنبال او رفتم. همۀ آن اطراف، کوه ها، درخت ها، آسمان، همان درخشش رنگی را داشتند که بر روی تابلوهای ساریان دیده بودم. رنگ هایی نیرومند، تند، پرطنین و بی خبر از سازش رنگ مایه ها. یک ساعت پیش، از چنین نیرویی بی خبر بودم و اکنون می فهمیدم که طبیعت بر تخته رنگ ساریان، درخشش را چگونه آغاز می کند. بلی! از این پس دنیا را با چشم های ساریان خواهم دید! درختها را دور زدیم، جویباری پرپیچ و خم از میان باغ می گذشت. ساریان بیلی را برداشت و خاک را از جلو جوبی برداشت تا آب به سوی درختهایی روان شود که خاک پای آن ها هنوز خشک بود…
نمی دانم چه انگیزه ای داشتم که آن روز به دیدن ساریان رفتم. تنها به یاد می آورم که هدف پنهانی من این بود که او را وادار کنم تا دربارۀ هنر، سخن بگوید. میخائیل تراخمان، گزارشگر عکاس که زمانی دراز آرزو داشت روزی بتواند ساریان را ببیند نیز، همراه من بود. او را به مارتیروس ساریان معرفی کردم. تراخمان با شتاب چندگام عقب رفت. دوربین خود را به سوی هنرمند چرخاند و به گرفتن عکس پرداخت.
ساریان با کنجکاوی او را برانداز کرد. میخاییل گفت:- مارتیروس سرگئویچ! به من توجه نکنید! فکر کنید که من در اینجا نیستم!
نقاش با لحنی نیمه جدی و نیمه شوخی پاسخ داد:- بسیار خوب! شما هم به من توجه نکنید! فکر کنید که من هم در اینجا نیستم!
من غرق در تماشای تابلوهایی بودم که به دیوار سالن آویخته شده بود. همان تابلوهایی که بارها آنها را تحسین کرده بودم و هر بار، رنگهای آنها به شیوه ای دیگر و به گونه ای تازه با من سخن می گفتند.
نه! سبز همان سبز است و آبی همواره آبی خواهد بود. رنگ ها نیستند که تغییر می کنند بلکه جان رنگ هاست که دگرگون می شود. به راستی راز رنگها، همان راز جان هنرمند است.
ساریان رشته اندیشه های مرا پاره کرد و پرسید:
ـــ از تماشای تابلوها به چه نتیجه ای رسیدید؟ آیا بس نیست؟ گمان می کنم می خواهید چیزی را از من بپرسید، فراموش کرده اید؟ خواهش می کنم پرسش خود را مطرح کنید وگرنه من هم فراموش خواهم کرد که شما در اینجا هستید!
با شرمندگی در پی هنرمند به راه افتادم. از پلکان تندی که به کارگاهش می رسید بالا رفتیم. او با دست، نرده را می گرفت و شادمانه پا بر پله ها می گذاشت. عکاس جلوتر از او حرکت می کرد و ضامن دوربین را هرلحظه به صدا در می آورد.
ـــ چرا مرا به آن بالا می برید؟ من که بلند قد نیستم، آدمی کوتوله هستم!
و چون به بالای پله ها رسیدیم، افزود: ـــ از بالا همه چیز کوچک به نظر می رسد و از پایین، بزرگ. بهتر است که از روبه رو به چیزها نگاه کنیم، به خودمان و به دیگران. به درون کارگاه رفتیم. ساریان روپوش آبی رنگ ورو رفته ای را که روی صندلی افتاده بود برداشت و همانگونه که عادت داشت، آن را بر تن کرد، هرچند که خیال نداشت به کار نقاشی مشغول شود.
آنگاه گفت: ـــ اکنون ریخت یک هنرمند را به خود گرفته ام. هرچه می خواهید عکس بگیرید…
سپس به میزی کوچک نزدیک شد که ظرف شیشه ای دهان گشادی پر از قلم مو، روی آن گذاشته شده بود. کنارقلم موها نیز چند گل صحرایی دیده می شد. یکی از قلم موها را برداشت و با نوک انگشتانش، با ظرافت تمام، آن را نوازش کرد. پرسیدم:
ـــ آن را دوست دارید؟
قلم مو همچون یک آرشه است. هنوز به بوم نقاشی نرسیده که رنگها به لرزه در می آیند. درست مانند ویولون. صدای رنگ ها را می شنوید؟
و بی آن که منتظر پاسخ ما باشد، ادامه داد:
ـــ رنگ ها باید آواز بخوانند و تماشاگر باید موسیقی تابلو را بشنود. این موسیقی شاید به گونه ای دیگر باشد. لطیف یا تند،آرام یا پرطنین، اما بوم، نباید خاموش بماند و نیز نباید فریاد بکشد. تنها طبیعت گرایان بدون بال و پر هستند که جار می زنند و فریاد می کشند تا از راز آفرینش دیگران جلوگیری کنند. مقلدین هم از آن رو سکوت می کنند که چیزی برای گفتن ندارند. اگرچه او هم، چون طبیعت گرایان است. طبیعت گرا یک مقلد است و به جای آفرینش هنر، به تقلید روی می آورد.
ساریان قلم را در شیشه گذاشت و یکی دیگر را برداشت. دوباره با انگشت ها، قلم مو را نوازش کرد. احساس کردم که برای گفتگو آماده است. پرسیدم:
– خرابکاری در موسیقی بیشتر به چشم میخورد یا در نقاشی؟
– خطا نه در نقاشی پنهان می ماند و نه در موسیقی. من از آنهایی می گویم که چشم و گوش خوبی دارند. برای اینکه خطا پیش نیاید باید صادق بود. بینش هنرمند و ادراک بشری او از گیتی، کلیدهای شناسایی گیتی هستند. با وجود یک روان صادق، این کلیدها اجازه می دهند که زمان، شکل بگیرد، زیرا الهام برتر آفرینندۀ واقعی در همین است.
آن روز، ساریان با شور و شوق سخن می گفت. از همبستگی میان دانش ها و هنر، درحالیکه هنر در اکتشاف های بزرگ، شریک است، درحالیکه دانش برای بنا کردن دنیایی الهام گرفته از بهترین آفرینش های هنری، به کار می آید، از پیوستگی هنر و آینده اش …
خورشید کم کم پشت پنجرۀ بزرگی که رو به باغ بود، ناپدید می شد. تاریکی آسمان جنوبی را فرا می گرفت. هنرمند چراغی را روشن کرد. میخائیل سرانجام کار عکس برداریش را به پایان رساند. در اندیشۀ بیرون رفتن از خانه هنرمند بودیم که در لحظۀ خداحافظی، ساریان از میخائیل تراخمان پرسید:- خوب! امروز چند تا عکس ازساریان گرفتی؟ سی عکس؟ پنجاه عکس؟
– مارتیروس سرگئوویچ! شمار آنها را نمی دانم. اما اگر از همۀ آن ها پنج عکس خوب، به دست آید، بخت با من یار بوده است!
شما عکس های خوبی گرفتید. اطمینان داشته باشید. امروزه بیشتر عکاس ها هنرمندند و این خیلی خوب است. وای اگر هنرمندی به عکاس تبدیل شود…
و بی آنکه سخنش را به پایان برساند، دستش حرکتی را نشان داد.
در میانۀ زمستان، با تاریخ هایی که بر تقویم مشخص شده است تصور رسیدن سرما و برف انبوهی که این شهر آشنا با خورشید سوزان و آشنا با خزانی طلایی رنگ و طولانی را بپوشاند، کار دشواری است. اما آنچه در این سرما و یخبندان، بیشتر شگفتی آفرین است این است که هندوانه ها، کدو تنبل ها، انگور، هلوها و به های سیرشده از آفتاب، می رسند.
این چشم اندازی بود که من بخت تماشای آن را در آغاز سال ۱۹۶۴ در خانۀ ساریان در شهر ایروان داشتم. همانگونه که برف های چسبیده به کف کفش هایم را می تکاندم از پلکان کوچک و باریکی که به کارگاه نقاشی می رسید بالا رفتم.
در کارگاه، زمستان ناپدید شده بود. همه چیز می درخشید و برق می زد انگار خورشید آنها را شسته باشد. در سبدی گرد، میوه های سرخ و زرد، سبز و آبی رنگ برق می زدند. استاد پیر، با احساس و با خشنودی بر آنها رنگ می گذاشت.
سپس برخاست، به پرده نقاشی نگاه کرد، به پنجره یخ زده نزدیک شد، کف دست گرمش را روی قشر یخ نازک گذاشت و از میان روزنه باریک، به باغ نگاه کرد. باغی که در سپیدی و خاموشی برف، آرمیده بود. اما در کارگاه، تابستانی گرم و سوزان حاکم بود. پرسیدم که چرا دوست دارد در زمستان، به نقاشی از میوه ها بپردازد؟
از من پرسید:- این کار برای شما خوش آیند است؟
گفتم:- بسیار!
– به همین سبب خوبست! یعنی اینکه در طول سال، میوه های خوبی خواهیم داشت. و پس از اندکی سکوت، افزود:
– زیبایی برای آدم ها، همواره از ضروریات زندگی است.
– نقاشی این طبیعت بیجان چقدر از وقت شما را گرفته است؟
– چگونه بگویم؟ بسیار و در عین حال کم. سه ساعت… بیش از هشتاد و سه سال…
مارتیروس ساریان، شاید برای نخستین بار به نقاشی کردن ساریان نقاش نگاه کرد…
این موضوع در مسکو و هنگام نمایش فیلم مارتیروس ساریان اتفاق افتاد. هنرمند در سالن بود.
چهرۀ بخرد و پرشور او بر پرده سینما، به ما نگاه می کرد. دستش با شوریدگی کار می کرد و گل های ساریانی آتش گرفته از حرارت قلب او، از زیر قلم مو، زاده می شد. افزون بر آن، شادی ها نیز مانند رنج ها از قلب او مایه می گرفت و به نمایش در می آمد. آن آبی تیرۀ شبهای مصر، آن سایه های آبی روشن بر کوه های ارمنستان، آن مه کمرنگ بخشی از پاریس و راز سپیده دم، همه ساختۀ قلب او بود و نیز چهره های معاصران او که بر پرده ها جاودانه شده بودند، «خاطرات ساریان» هر چه را که استاد دیده بود و هرچه را که برای ما حکایت می کرد. خود او روزی گفته بود:
«باید با چشم دید و با قلب نقاشی کرد.»
موسیقی فیلم همانند شیوۀ رنگ آمیزی، ساریانی بود. رنگها مانند نغمه سرایی و خواندن آواز بود. این یگانگی بی مانند نقاشی و موسیقی را همگان می فهمیدند.
موسیقی فیلم را پسرش “لازار ساریان” ساخته بود. خیلی آهسته به استاد پیر گفتم:
– پسرت آهنگ و نوای نقاشی شما را خیلی خوب درک کرده است.
نقاش سربرگرداند و گفت:
– نه! راز آن را دریافته است!
و دوباره به پرده سینما خیره شد.
با خود می اندیشیدم که: اختصاص دادن یک فیلم به هنرمند، مانند یک نمایشگاه بسیار گسترده است. میلیونها تماشاگر می توانند آن را ببینند بی آنکه در این تالار یا آن سالن، در این آلبوم یا آن آلبوم، به نمایش درآمده باشد.
اینگونه نمایش تابلوها بسیار مؤثرتر از نمایش تک پژوهی بود. چشم میتوانست در راز و رمز تابلوهای آفریده شده رسوخ کند. جزئیات تابلوها بر روی پرده، بزرگتر نشان داده می شد. دوربین بر رنگ آمیزیها درنگ میکرد، بر چشمی که بازمانده بود، بر درختی که در صخره های سخت، ریشه دوانده بود، می ایستاد. دوربین اجازه می داد که آدم بتواند بازی رنگهای تابلو را خوب ببیند و تا ژرفای آن را بکاود و این کار با آن رنگهایی که خوب نقش بسته بود، نزدیکتر به اصل بود… این گونه مستندسازی، بویژه برای کارهای نقاشان بزرگ، بسیار سودمند است.
….ساریان کنار دریاچۀ سوان راه می رفت. بادی سرد بر چهره اش خورد، اما لبخند زد. این بخشی از زندگی او بود.
نمایش فیلم پایان یافت. یک دم سکوت، سپس صدای کف زدن ها طنین انداز شد. همۀ سرها به سوی استاد چرخید. او از جا برخاست و گفت:
– برای چه مرا تشویق می کنید؟ من که بازیگر نیستم. بازیگران سزاوار تشویقند. آنگاه به کارگردان فیلم «لائرت واگارشیان» و فیلمبردار «مارات وارژاپتیان» اشاره کرد و گفت:
– من کار می کردم و آن ها فیلمبرداری می کردند. بی آنکه از من اجازه بگیرند فیلم می گرفتند و این نتیجۀ کار آنان است. باید از «ایلیا ارنبورگ» هم به سبب گفتار متن فیلم تشکر کنم. از پسرم زاریک هم متشکرم!
سپس چشمکی به من زد و بر گفته اش افزود: پسر فرمانبرداری است.
چند سالی بود که این باغ در یاد من، زیر برفی انبوه آرمیده بود. روزهایش بدون خورشید بود و پیرامون آن را رنگی یکنواخت و کمی اندوه زا پوشانده بود.
اما امروز، خورشید دیگر آن خورشید زمستانی نیست و با همه نیروی خود در تابش است. نوری بخشنده از کارگاه نقاش برمی دمد: طبیعت جاندار، با تجسم تصویری خود در رقابت است.
روی بخشی از دیوار، تابلویی را می بینم که تا آن هنگام به آن توجه نکرده بودم. خاکی حنایی رنگ و سرد، آسمانی به رنگ آبی تند، درختانی که یخ ریزه بر آنها نشسته بود و در دوردست در زلالی ویژه و پاک، کوه آراگاتز می درخشید، مانند امیدی که نزدیک است برآورده شود…
این تابلو در جریان آخرین زمستان سال های جنگ کشیده شده بود…
نقاش را در کارگاه ندیدم. او در جلو سه پایه اش در اتاقی کوچک، که دیوارهای آن، با تابلوهای معروف دوران جوانیش تزئین شده بود نشسته بود: چهره ها، سگ های کنستانتینوپول، در جنگل سامبک، بامداد استاورین، عشق و پرترۀ دختری جوان…
استاد پیر قلم مو را روی میز گذاشت و به دیوار نگاه کرد. در ژرفای نگاهش، شادی نامحسوسی را دیدم که انگار می گفت: سال های جوانی من …
استاد، پنجره را به من نشان داد و گفت:
– بیایید از اینجا نگاه کنید!
در آن روبرو، مشغول خراب کردن کلبه های کاه گلی قدیمی بودند تا خیابانی بکشند و ساختمانهایی استوار به جای آنها بسازند. رهگذران شتاب زده بودند. بچه ها توپ بازی می کردند.
همینکه رویم را برگرداندم، روی سه پایه، تابلویی را دیدم که رو به اتمام بود. همان صحنه ای را که یکدم پیش از پنجره دیده بودم بر تابلو نقش بسته بود. چشم انداز بیرون از پنجره، بر پرده جان گرفته بود، جانی دوباره، این همان تعمیم و یگانه سازی ساریانی است که با شکل و رنگ، درست شده بود. همان سایه و روشن توانا بود، همان رنگهای جسورانه ای که در کارهای دورۀ جوانیش به کار گرفته بود، همان ها که به دیوار اتاقِ کوچک آویزان بود. نقش هایی که با تخیلی مغرورانه بر پرده نشسته بود حکایت از زندگی تازه و روشنی می کرد، مانند اینکه بخواهد رویایی را مجسم کند و ما را به زلال ناب قلۀ کوه آراگاتز برساند، در آن دورنمای زمستانی سال جنگ …
ماکتی ساده و بی ادعا را بر روی زمین دیدم، خانه ای کوچک با یک انباری در کنار آن، دو ردیف اقاقیا، یک چاه و جویباری که با تکه ای شیشه، شکل گرفته بود. در گوشۀ پایین تر، بر پلاکی از فلز، این نوشته را دیدم: «ازطرف آموزگاران و دانش آموزان دبیرستان چالتیر به همشهری عزیزمان تقدیم می شود». در این خانۀ روستای چالتیر، روستایی نه چندان دور از روستوف بود که مارتیروس ساریان، دوران کودکیش را گذرانده بود.
استاد روی ماکت خم شد و گفت:
هنگامی که خیلی کوچک بودم، روزی پیرامون خانه گردش می کردم. خسته شده بودم، در میان گیاهان خوشبو به خواب رفتم. همین که چشم گشودم، آنچه را که دیدم یک زیبایی خارق العاده بود؛ آسمانی بسیار بلند، خورشید و خاکی غرق در گل ها. این نخستین نگرش من به گیتی بود که در یادم نقش بسته است. نخستین بار بود که شادی زندگی را آزمودم و این احساس را در سراسر زندگی خودم، حفظ کرده ام. می خواهم هنر را با شکوفایی و گلریزان گیاهانی مقایسه کنم که ریشه هایشان در ژرفای زمین فرو رفته است. اگر این گل ها عقیم نباشند میوه به وجود می آید. در هنر هم، چنین است…
هرگاه هوس می کنم کمی بخندم به این طرح نگاه می کنم…
بهار سال ۱۹۶۶ بود، نقاش را سرحال یافتم. مانند آدمهایی که کار دشواری را به پایان رسانده اند، لحظههایی را به شوخی و بذله گویی پرداخت.
چنین بر می آمد که آن روز در کار پایان دادن به تابلویی است که در کارگاهش، زمانی دراز، رو به دیوار گذاشته شده بود. تابلو به پایان رسید و هنوز خشک نشده بود. بویی تند و گرم از آن بر می خاست.
می خواستم بدانم چرا کار نقاشی این تابلو، این گونه به درازا کشیده بود. ساریان پاسخ داد:
– نمی توانستم رنگ آن را پیدا کنم .
– منظورتان را نمی فهمم!
– متوجه نشدید؟ در اینجا چه چیزی مبهم است؟ رنگ! درست مانند برگزیدن کلمه است. آیا برای نویسنده ای پیش نیامده است که زمانی دراز بیندیشد و با سختی کلمه ای درخور و سزاوار را پیدا کند؟ خوب، من هم در جستجوی رنگی بودم که سزاوار و درخور باشد و همین امروز آن را پیدا کردم. می دانید چگونه آن رنگ را یافتم؟ در کوچه پسر بچه ای را دیدم که شلوار کوتاهی از پارچه ای چهارخانه پوشیده بود. رنگ پارچۀ شطرنجی بسیار تند و چشمگیر بود. پسر بچه با حالتی فارغ از هر چیز و هر کس راه می رفت و سوت می زد. او را نگاه داشتم و به بررسی شلوارش پرداختم. پسر بچه که ترسیده بود، شاید هم مرا دیوانه پنداشته بود (نقاش انگشت هایش را گرد شقیقه چرخاند) به من اخم کرد و گریخت. اما من رنگی را که در جستجویش بودم یافته بودم…
در همین حال، ناگهان یک برگ کاغذ را با قلمی که نوکش از نمد بود برداشت و همانگونه که به من نگاه می کرد گفت:
– چهرۀ شما هم اکنون حالت عجیبی به خود گرفته است. شاید فکر کنید که همینطوری چیزی را می گویم، شاید هم مثل آن پسر بچه مرا آدمی بی خرد بپندارید، اما حالت چهرۀ شما شگفت آور است. باید طرح آن را بکشم… آنگاه خواهید دید که درست گفته ام …
سرم را بالا گرفتم و تلاش کردم که تمرکز حواس پیدا کنم، کوتاه سخن آنکه قیافه گرفتم! استاد خشمگین شد وگفت:- دارید همه چیز را خراب می کنید! همانگونه که بودید، آرام بگیرید! و با شتاب طرح خود را روی کاغذی که در دست داشت، رسم می کرد و می گفت:
– بینی! خودش به اندازه کافی بزرگ است، لازم نیست آن را بزرگتر بکشم! این هم از شقیقه ها که شما آن بالاها را خالی گذاشته اید!…
ساریان از من کاریکاتور می کشید و من خشنود بودم. او گفت:
– خیلی هم خوشحال نباش! ممکن است از دیدن آن ناراحت بشوی! اینگونه با بیاعتمادی به من نگاه نکن! چرا اینقدر ناشکیبایی؟ آرام باش تا بتوانم طرح چهره ات را بکشم!
بیست دقیقه ای گذشت تا نقاش طرحی را که رسم کرده بود با لبخندی شیطنت بار، به دست من داد. حرفی نیست، حالت عجیبی داشتم. اما از دیدن طرح های کوچک مبهمی که پیرامون سرم، رسم شده بود دچار شگفتی شدم و معنی آن ها را از ساریان پرسیدم. او پاسخ داد:
– کاریکاتور در زمینۀ کار من نیست، اگر چه به آن هم به گونه ای جدی نگاه می کنم. تنها خطوط چهره نیست که باید در آن ها بیش از اندازه بزرگ نمایی کنیم تا خنده دار شود، بلکه درست این است که موارد عجیب و شگفت آور شخصیت ها را آشکار و برهنه نشان بدهیم. همانگونه که در ساختن چهره، به دنیای درونی فرد و نفسانیات او توجه می کنیم. من کاریکاتور نمی کشم، بلکه آن را بازگو می کنم. به همین سبب نتوانستم هرچه را که می خواستم و در تصورم می گنجید، بر چهرۀ تو ترسیم کنم. پس آن ویژگی ها را پیرامون سرت…
به راستی آن «ویژگی ها» گوشه های خنده دار شخصیت مرا عریان کرده بودند. کدام یک را؟ ترجیح می دهم که در این باره خاموش بمانم …
نقاش باز هم تأکید کرد که:- کشیدن کاریکاتور، کار دشواری است. اما روی هم رفته مگر در هنر، چیز آسان هم وجود دارد؟
سال ها بعد، توانستم شبه جزیرۀ یامال را ببینم. بیش از سه هزار کیلومتر راه را با هلیکوپتر پیموده بودم. توندرا ازآن بالا، غیر مسکون و اندوه زا به نظر می رسید. اما همین که خورشید بر دمید! چه رنگ های بی مانندی که هرگز نظیر آن را ندیده بودم! رودخانه های آرام و دریاچه های ژرف، گسترۀ پهناور توندرا که از خزۀ نرم و درختان کوتاه تنه پوشیده شده بود، همه را خورشید، در آغوش گرفته بود.
کتابی را که چندی پیش خوانده بودم به یاد آوردم. کتابی از کوزنتسف که دربارۀ پیروسمانی نقاش معروف گرجی نوشته بود. چند سطر زیر از آن کتاب است:
«می گویند تخته رنگ رنگارنگ ساریان که چشم ها را خیره می کند بازتابی از رنگ های ارمنستان آفتابی است، اما این، برداشت درستی نیست. مناظر ارمنستان چندان غنی و رنگارنگ نیست. … رنگ های درخشان و راستینی که ساریان به کار می گیرد به هر حال بازتاب ویژگی های طبیعت ارمنستان است تا توقعی که مردم او از زیبایی شناسی دارند، شاید هم توقعاتی که همه ما از رنگ ها داریم … گرایش های ویژه ساریان، خوشبختانه با گرایش های هنر جوان ارمنی، سازگار شده است.»
دلم می خواهد که نویسندۀ این چند سطر، دست کم برای یک بار هم که شده، زمین های سرد یامال را انباشته از آفتاب تابستانی می دید!
چه رنگهایی که در آن جا دیده نمی شود! آفتاب معجزه ای است که می تواند حتی توندرای رنگارنگ را نیز به درخشش بیشتری وادار کند.
پس از کوه ها و دریاچه ها، از دره ها و گردنه های ارمنستان چه باید گفت که خورشید با بخشندگی بسیار در آن ها نفوذ می کند؟ تنها باید نگاه کردن به رنگ های خورشید را فرا گرفت. ساریان می گفت: -«ارمنستان برای من سرچشمۀ رنگ و نور است.»
یک بار در فصل خزان، که درخت ها برگ می ریختند، با استاد در باغ خانه اش قدم می زدیم. او خاموش بود و در سکوت گام بر می داشت، گاهی هم می ایستاد تا برگ های خشک را از ته کفشش کنار بزند و صدای خش خش آن را بشنود. برگ زردی را از زیر چنار تناوری برداشت، آن را به کف دستش چسباند و از من پرسید:
– این برگ، چه رنگی دارد؟
بدون آنکه بیندیشیم پاسخ دادم: – زرد است!
ساریان گفت:- اکنون از این طرف برویم!
از زیر سایه درخت چنار تناور بیرون رفتیم. او برگ را زیر نور آفتاب گرفت و گفت:
– نگاه کن! رنگ های سرخ، بلوطی، سبز و بنفش را ببین!… خورشید می تواند هر رنگی را مجسم کند! و من بیشتر وقت ها تنها به یکی از این رنگ ها نیاز دارم …
پرسیدم:- به کدام یک؟
– هنوز نمی دانم!…
یک کلمه که در نخستین برخورد با هنر جوان ارمنستان به نظر می رسد. به راستی نباید آداب و رسوم غنی چند صدسالۀ هنر ارمنی را فراموش کنیم. استادان بزرگی چون “توروس روسلین” مینیاتوریست معروف قرن سیزدهم یا “گریگور تاتواتسی” که در قرن شانزدهم زندگی می کرد در این سرزمین بوده اند که ساریان با مطالعه و بررسی کار آنان، توانست ساریان شود و ویژگی های آداب و رسوم ملت خود را نشان بدهد.
او در یک روز بهاری سال ۱۹۷۲ مرد. در آرامشی بسیار، انگار خفته بود تا اعصابش آرام بگیرد و دوباره قلم مویش را بردارد…
چند روز پیش از مرگش، بدون آن که چشم هایش را باز کند زمزمه کرده بود:
– ای خورشید ارمنستان! جرعه ای آب از آسمان زلالت به من بده تا بنوشم!…
ساریان پیش از آن که با زندگی بدرود گوید، به این گونه، یکبار دیگر نیز خورشید را مورد خطاب قرار داده بود. شاید می خواست در چنان لحظه ای، آن شیرۀ زندگی بخش را از خورشید طلب کند، جرعه ای از آب هستی بخش را. با خورشیدی سخن گفته بود که در نیرو و توان او، در آهنگ هنر او و در زندگی او نفوذ کرده بود و به او الهام داده بود.
یک ماه پیش، هنگامی که پشت میزش نشسته بود و با قلم مو، آخرین منظره از ارمنستان عزیزش را به تصویر درمی آورد، از شاهین خاچاتوریان که یکی از دوستان جوان و مدیر موزۀ ساریان و بزرگترین کارشناس اثرش بود پرسیده بود:
– زندگی چیست؟ یک جزیره! آدم ها از دریا بیرون می آیند، از این جزیره می گذرند و به دامان امواج بر می گردند. اما همین زندگی کوتاه، همیشگی و پر از زیبایی است.
در یکی از آخرین منظره هایی که از او به جا مانده و با نیروی اندیشه و شاید هم به یاری خاطراتش، آن ها را کشیده- او ارمنستان را همچون خانه اش می شناخت – نماد و نشانه ای شگفت آور و فاخر دیده می شود. این طرح نمایشگر سه درخت است که با تنه هایی استوار، در خاک ریشه دوانده اند و در پایین آن، نقاش نوشته است:«کاتیا، من و لوسیک.»
در این طرح بسیار دقت کردم. در تاج درختان و در خطهای کوتاه و ظریف آن ها، سرهایی را به گونه ای مبهم تشخیص دادم، سه چهرۀ سالخورده را، یکی چهرۀ خواهر نقاش “یکاترینا سرگئیونا”، یکی چهرۀ خودش و سومی هم چهرۀ همسرش “لوسیک لازارونا” بود.
در هماهنگی طرح های بکر و خط های سیاه، از این سه چهره، نوری می تابد. به نظرم چنین رسید که خطها، چون طره ای از موهای سفید در باد تکان می خورند و به اینگونه، تاج درختان برای همیشه زنده می ماند.
آیا این خط ها نمایشگر موضوعی نیستند که ساریان چند سال پیش دربارۀ آن نوشته بود:
«آدم نمی میرد، زیرا او خود طبیعت است. این آگاهی و معرفت، معرفت جاودانه بودن است که به آدمی الهام می شود. با این باور و ایمان است که زندگیم را می گذرانم، از زندگی سرشار از آرزو، اندوه، شادی و پیروزی خود، داستانهایی خصوصی گرد می آورم و در مقام تنها مالک و نگاهبان خود و یادبودهایم زندگی می کنم. به این گونه، برای جهت دادن به جستجوهایم خیلی چیزها دارم که می توانم آن ها را دستاویز و بهانه قرار دهم.
اکنون چند سال است آن خانه که بامش سرخ رنگ است و منظره ای با موزاییک برنمای آن نقش بسته، بدون حضور نقاش، بر سر پاست.
چه پندار دشواری است که به آن خانه برویم و دیگر آن مرد کهنسال بخرد را با گیسوی بلند سپید، لب های باریک بر هم فشرده و نگاه نافذ و نیکویی که از چشمانش – چشم هایی که نزدیک به یک قرن دنیا را با آن ها نگریسته – بیرون می زد، در آن خانه نبینیم.
لوسیک لازارونا پس از شوهرش چندان زنده نماند. او آرام آرام زندگی را بدرود گفت. کسی که سرشار از مهربانی و همراه شایسته ای برای استاد بود….
ساریان از میان ما رفت، اما شیرۀ جان او در کارهای بی مانندی که برای ما بر جای گذاشته باقی است، کارهایی که به آدم ها، شادی یگانگی و وحدت نظر در هنر جاویدان را عرضه می کند.
دلم می خواست شاهین را ببینم، اما او در ایتالیا بود. جایی که پنجاه تابلو از کارهای ساریان به مدت چهار ماه به نمایش در آمده بود.
در موزه، گردش کردم. بی آن که احساس خستگی کنم به تابلوهای مشهور ساریان نگاه کردم. آن ها با رنگ سبز گرم چمنزار می درخشیدند. سایه سارهای درخت بلوطی در دور دست کوهستان، حالت های گوناگون گل های صحرایی، تابش تند نور خورشید… زبان سرخ رنگ سگی که برق می زد، گاو میشی که به سوی کوهستان می رفت، کره خری که پوزه اش را به سوی علف ها دراز کرده بود، همه در حرکت بودند و همه در دنیای ساریان نفس می کشیدند.
برابر تابلویی به قطع کوچک ایستادم. تابلویی شگفت انگیز و فراتر از دنیای خاکی ما بود. نام آن «زمین» بود. نقاش از فراز گیتی بر زمین نگاه کرده بود، به زمین خودش، به زمین ما.
از آن بالا، از فراز کیهان خیالی، باز هم زمین زیبایی بسیار خود را به نقاش نشان داده بود. همه جا گل بود، همه چیز در جنب وجوش و الهام بخش بود. نقاش نوشته بود:
– زمین چون موجودی زنده است، روح دارد.
ساریان ما را وادار می کند که در پی کشف خرد شادیبخشی باشیم که معرفت شناسایی خانۀ زادگاه مان را، شناسایی زمین را، به ما ارزانی می دارد.
از پله ها بالا رفتم تا کارگاه نقاش را ببینم. سال ها بود که آن را ندیده بودم. دختر جوان گندمگونی، در کارگاه را به روی من باز کرد. او یکی از همکاران موزه بود. به آرامی در را گشود، اشاره کرد که به درون کارگاه بروم. گویی می گفت:- سعی کنید مزاحم استاد نشوید!
امواج نور، از فراز سقف و از گوشه ها به کارگاه می ریخت و این اتاق که چندان هم بزرگ نبود، به لطف آسمان گسترده ای که در آنجا بود، از پشت پنجره های بزرگ، به لطف افق های دور دست چشم اندازهای ساریانی، بی کران به نظر می آمد.
پشت یک صندلی، روبه روی سه پایه، لباس کار نقاش، همان روپوش آبی رنگ و رورفته، آویزان بود. روی میز کوچک که پلاسی درویشی روی آن افتاده بود، دو تخته رنگ گذاشته شده بود که رنگ آن ها خشکیده بود. روی قفسه ای کوچک، شیشه های دهان گشاد با قلم موها و بطری های حلاّل دیده می شد. روی سه پایه هم تابلویی بود. تابلویی ناتمام که آخرین کار استاد بود.
این تابلوی نیمه تمام، نمایشگر چه چیزی بود؟
از بالا و از سوی چپ تابلو، پرتو زرد رنگ ماه در تابش بود. در تابش نور ماه، در بخش زیرین، سگی بزرگ با شتاب می دوید. در سوی راست، خط هایی از چهرۀ یک کودک دیده می شد و خورشیدی نارنجی رنگ، زمین را روشن می کرد، با رنگ آمیزی هایی چون رنگ آمیزی تابلوی «زمین».
بخش هایی از تابلو دست نخورده مانده بود، ساریان فرصت پیدا نکرده بود تا…
تابلو، سوژۀ داستانی بود. بازگشت به دوران کودکی، «به سوی آن دوران خوشی که گیتی با همه شگفتیهایش خود را به من نشان می داد.»
آیا استاد نود ساله به یاد سگ محبوبش «پولکان ژولیده مو» درکشتزار واقع در استپ های کنارۀ دریای آزوف، افتاده بود که به سوی ماه، پارس می کرد؟ این لکه های زرد رنگ بر روی زمین چیست؟ شاید ساحل رود سامبک است که نی ها بر آن چیره شده اند، شاید جالیز خربزه ای باشد که پدرش نگاهبان آن بود و خربزه های بزرگ زرد رنگ و هندوانه هایی که پوستشان خط خطی بود، در آن به عمل می آمد.
و آن پسر بچه؟ همان که تازه به دنیا پا گذاشته بود، بچۀ آفتاب، نورانی، آیا همان معجزۀ زندگی نبود؟
می گفتند پیش از آن که مرگش فرا رسد، دختر کوچولویی را که نتیجه اش بود کنار تختخواب استاد بردند. ساریان دستش را در موهای دختر بچه فرو برد و به آرامی گفت:
– من به پایان راه رسیده ام و تو در آغاز راه هستی. به اینگونه هر چیزی ادامه می یابد.
این، قصۀ آن تابلوی نقاشی بود. دورنمایی از سال های جوانی. شعری را به یاد آوردم:
زندگی رو به پایان است،
قلب به سردی می گراید،
و ما به آغاز رو می آوریم.
این قصه ای بود که نقاش آن را به پایان نرساند. این قصه ادامه دارد.