فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۱

خاموشی و اندوه زنی تنها تحلیلی بر یوا،فیلمی با ارزش های نهفته و والا

نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده


همـان گـونه کـه رباعـی در شـعـر فارسـی تنگ ترین قالب برای بیان مفاهیم است و هـرچـه مفاهیم ژرف تـر و ‏فلسفی تر باشـد، گـنجـاندن آنـها در ایـن قالـب کوچک دشـوارتر خـواهد بود، برای یک رمان نویس و یا یک فیـلم ساز هم ‏جـای دادن مفـاهیم پیـچـیده و فراگـیر در فضاهایی تنگ مانند روستا کاری بس دشـوار و طاقت فرساست. فـراگیـر از آن ‏جـهت کـه به خـواننـده، یا بیننـده، ایـن احـساس دسـت دهـد کـه حوادث اتفـاق افتـاده یا گفت و گوهای رد و بـدل شده ‏می توانـست در یک شـهر بـزرگ یا در کـشوری دیگر هم رخ دهـد.‏

آناهیـد آبـاد، کارگـردان فیـلم یوا، به بهترین صورت ممکن از ‏عهدۀ این کار دشوار برآمده است و این نخستین موفقیت اوست. داستان فیلم یوا اگرچه در روستای دادی وانک واقع ‏در آرتساخ (قراباغ) می گذرد اما چون محور داستان عمیقاً بر رنج انسان تکیه دارد، داستانی جهان شمول است. نگاه ‏تیزبین کارگردان، که سناریوی فیلم را نیز خود نوشته است، حکایت از آن دارد که او انسان و رنج هایش را به خوبی ‏می شناسد، به ویژه اگر آن انسان زنی تنها و درد آشنا باشد.‏

فیلم یوا از آنجا آغاز می شود که قهرمان اول داستان،یعنی یوا، از دری در انتهای راهرویی طولانی بیرون می آید و راهرو را طی می کند و سپس زیر بارانی تند فضای بازی را پشت سر می گذارد و وارد ساختمانی می شود و از ‏پله ها بالا می رود و در پاگرد پله ها بر روی نیمکتی کنار دختر کوچولویش، ناره، می نشیند. در اغلب سکانس های ‏فیلم، یوا را در راهروها یا مسیرهای طولانی می بینیم که تک و تنها راه طی می کند. این به طور نمادین نشان ‏دهندۀ مسیر دشواریست که یوا تک و تنها طی کرده و باید باز هم طی کند. در این سکانس گفت و گویی ساده میان یوا و ‏ناره رد و بدل می شود. ناره از رعد و برق ترسیده و یوا این را فهمیده است. یوا در پاسخ ناره که به کجا می روند، ‏به او اطمینان می دهد: ‏

‏یوا: ـ عزیزم هر جا بریم مهم اینه که با هم ایم! همیشه با هم ایم!‏

‏ ناره از صدای رعد و برق وحشت کرده زیرا در ناخودآگاه او هر صدای انفجاری، جنگ را تداعی می کند و ‏داستان فیلم یوا گرچه در زمانی می گذرد که سرنوشت جنگ قراباغ کاملاً مشخص نشده و میان دو طرف درگیر در جنگ آتش بس برقرار است اما تصویرهای دردآور جنگ و صداهای ‏ناهنجار آن در پس زمینۀ ذهن ارمنیان و آذربایجانیان به جای مانده است. شاید ناره از جنگ چیزی به یاد نداشته باشد اما ‏وحشت از هر صدای ناهنجاری به معنای ترس از جنگ در ناخودآگاه او ثبت شده است.‏

‏یوا و ناره شبانه با کامیون آرکادی عازم دهکدۀ دادی وانک می شوند. آنها در پشت کامیون می نشینند و ‏پتویی به خود می پیچند. در همین سکانس است که یوا خواب می بیند که ناره را در بغل گرفته و از ایوانی دراز ‏که آب در کف آن جریان دارد، با نگرانی می گذرد. این رؤیا نیز برگردانی از ترس ها و نگرانی های یوا در عالم ‏بیداری است. در رؤیا نیز او در حال گریز است. گویا می خواهد دختر کوچکش را از چنگ کسانی که قصد ربودن ‏او را دارند نجات دهد در حالیکه، زندگی خودش روی آب است.

با وحشت از خواب می پرد و از پشت کامیون بیرون ‏را می نگرد. هنوز در پیچ و خم جاده اند و به مقصد نرسیده اند. بالاخره تابلویی نمودار می شود که برآن نام دادی ‏وانک نوشته شده و اندکی بعد آنها در روستای دادی وانک هستند و از این لحظه به بعد زندگی تازۀ یوا و خاموشی ‏و اندوه بی پایان او آغاز می شود.‏

‏در دهکدۀ دادی وانک، تنی چند او را می شناسند. یوا، که در زمان جنگ قراباغ چند روزی را در دهکدۀ دادی ‏وانک به عنوان پزشک جراح در خط مقدم گذرانده و به مجروحان جنگ یاری رسانده و به خاطر از خودگذشتگی هایش نشان های سپاس دریافت کرده، از خاطر روستاییان به ویژه، روبِن و خانواده اش و نیز هایکاز و خانواده اش ‏نرفته است و آنها فداکاری های او را به خاطر دارند و برایش احترام بسیار قائل اند. اما چون تنها چند روزی را در ‏دادی وانک گذرانده و از آن زمان نیز چند سالی گذشته، کمتر کسی چهرۀ او را به خاطر دارد. یوا تلاش می کند تا ‏هویت اصلی خویش را به مثابه پزشک جراح از روستاییان مخفی کند. رازی که در طول فیلم از آن پرده برداشته ‏می شود.‏

‏داوید، پسرکوچک هایکاز، کدخدای ده، یوا و دختر کوچکش را به سوی خانۀ روبِن راهنمایی می کند. چشم ‏روبِن که به یوا می افتد شگفت زده می شود.‏

‏در خانۀ روبِن، اتاقی در اختیار یوا و دخترش می گذارند. یوا احساس آرامش می کند. لحظه ای احساس ‏می کند که دیگر او را تعقیب نمی کنند اما رفته رفته این احساس نیز از میان می رود. در حقیقت، به خاطر همین ‏تعقیب ها، که ضمن پیش رفتن داستان فیلم روشن تر می شود، گریز یوا آغاز شده است. ‏

در برابر نگاه های پرسشگر روبِن و همسر بیمارش، سونا، یوا توضیح می دهد که پیش از مرگ شوهرش، ورویر، ‏همه چیز میان آنان تمام شده بود و دیگر رابطۀ عاطفی وجود نداشت و ادامه می دهد که دیر یا زود از هم جدا می ‏شدند اما ورویر نمی خواسته که زندگی آنها به جدایی کشد. پدر ورویر پس از تشییع جنازۀ پسرش با اصرار از یوا ‏می خواهد که ناره را به او تحویل دهد:‏

‏یوا: ـ بعد از تشییع جنازه، پدرش هر دو پاش رو کرد تو یه کفش… که هر کاری می خوای بکن و هر کجا می خوای بری، برو! اما نوه ام باید پیش ما بمونه! این غیر ممکنه؟!‏

‏ و در این هنگام روبِن جمله ای می گوید که گریز یوا را توجیه می کند و آن هم این است که در مورد پروندۀ ‏مرگ ورویر شاهد جدیدی پیدا شده و پرونده دوباره به جریان افتاده است. یوا به روبِن و سونا گوشزد می کند که ‏پدر و مادر ورویر امیدوارند که بتوانند او را به اتهام قتل پسرشان به زندان بیاندازند و پس از مکثی ادامه می دهد:‏

‏یوا: ـ دادگاه هم طبعاً پدربزرگ و مادربزرگش رو قیم ناره اعلام می کنه… به اجبار فرار کردم… از شهری به ‏شهر دیگه… که بتونم بچه مو نگه دارم. ‏

پس از آن یوا شرح می دهد که چگونه چهار ماه آخر پیش از آمدن به دادی وانک را در شهر گیومری منزل ‏عمویش گذرانده و در حال سر و سامان دادن به زندگی اش بوده؛ ناره را به مدرسه فرستاده و خودش هم در ‏بیمارستان شهر به کار پرداخته بوده تا اینکه یک روز پیش از حرکتش به سوی دادی وانک، در بیمارستان با خبر می ‏شود که کسانی آمده و درباره اش پرس و جو کرده اند. همین موضوع زنگ خطر را برای او به صدا در می آورد.‏

‏یکی از بیماران یوا در بیمارستان گیومری شمارۀ تلفن آرکادی، رانندۀ کامیون، را به یوا داده و به او می گوید که ‏راننده همیشه شب ها راه می افتد تا صبح بارش را تحویل مغازه های روستاها بدهد. یوا، که می داند غیاباً او را به ‏قتل همسر دومش ورویر متهم کرده اند، دیگر فرصتی برای فکر کردن ندارد. با اصرار او آرکادی همان شبانه به ‏سوی دادی وانک راه می افتد. در واقع، یوا می داند که پدر و مادر شوهر سابقش دست به کار شده اند تا ضمن به ‏زندان انداختن او ناره را هم از او بگیرند. تمام تلاش او در جهت حفظ ناره و با هر قیمتی است، اما باز هم نگران ‏شناخته شدن در روستای دادی وانک است. روبِن و سونا از اقامت یوا در خانۀ خود به او اطمینان خاطر می دهند ‏اما سونا این نکته را هم یادآوری می کند که در روستا مردم سر در جان هم دارند و چیزی پنهان نمی ماند. یوا ‏قصد دارد که تا آماده شدن مدارک لازم برای سفر به فرانسه و رفتن پیش برادرش، در دادی وانک بماند. ‏

‏هنگام جنگ، یوا چند روزی بیشتر در دادی وانک نبوده بنابراین، با توجه به شرایط جنگی و نگرانی های ناشی ‏از آن احتمال شناخته شدن یوا در روستا کم است و به همین دلیل روبِن به همسرش می گوید:‏

روبِن: ـ سونا جان داری بزرگش می کنی، بعد این همه سال کی ممکنه بشناسدش؟ بعدش هم یوا زمان جنگ ‏فقط چند روز بیشتر اینجا نبود… یادتون رفته؟ آقای دکتر! با موهای کوتاه، حرکات پسرونه!…‏

یوا هنگام جنگ به هیئت مردان در جبهه ظاهر می شود و همه به او « آقای دکتر!» می گویند. تنها یک نفر او ‏را « خانم دکتر!» صدا می زند و او آشوت است. ما آشوت را در فیلم نمی بینیم زیرا او در جنگ کشته شده و با ‏آنکه از دید بیننده غایب است اما حضور سنگین او، به ویژه بر زندگی یوا، در همه حال احساس می شود. آشوت ‏نخستین عشق و شاید تنها عشق یوا است. کارگردان با زیرکی، بیننده را به تدریج با آشوت آشنا می کند به طوری ‏که در پایان فیلم این احساس ناخود آگاه به بیننده دست می دهد که آشوت حتماً انسان مهربان و مسئولی مانند ‏شاهِن بوده که اینک نگران سرنوشت یواست. شاهِن، مهندس معماری است که برای مرمت ساختمان کلیسای ‏دادی وانک آمده و پس از آشنایی با یوا، اغلب او را مانند سایه دنبال می کند. یوا اما زنی است که غوغایی در درون ‏دارد، اغلب خاموش است و به ضرورت حرف می زند و کوتاه پاسخ می دهد. همین سکوت و اندوه یواست که از او ‏زنی پرجاذبه ساخته است. زنی به ظاهر آرام اما پیوسته در تلاطم همچون دریا. شاهِن و روبِن این را به خوبی درک می ‏کنند و در رویارویی با یوا نیز همچون خود او کم حرف و ساکت اند. مهم ترین مسئلۀ یوا، نجات دخترش ناره است. ‏ناره تنها کس و بازماندۀ همسر و عشق نخستین او آشوت است. بدون ناره او باز هم تنهاترخواهد شد. جز به ناره به ‏کس دیگری، حتی به خودش، هم نمی اندیشد. چنان که در پاسخ سونا، که او را یک خانم واقعی می نامد، می گوید:‏

‏یوا: ـ من رو چه به خانم! سونا جان همون یوام، همون یوای دیوونه ای که تو یه چشم به هم زدن از دانشگاه یه ‏راست اومد بیمارستان صحرایی خط مقدم جنگ! اما الآن مسئله ام ناره است! ‏

یوا در ورود به دهکده دو کار باید انجام دهد: نخست، تلفن به دوستی است که کار گرفتن پاسپورت او را در ‏پایتخت دنبال می کند و دوم، رفتن بر سر مزار آشوت. روبِن به او گفته است که بر اثر سیل اخیر، اغلب تلفن ها از ‏کار افتاده اند و باید از مغازۀ روستا تلفن بزند. گایانه، دختر بزرگ روبِن، او را همراهی می کند و در راه، یوا از او قول ‏می گیرد که در هیچ شرایطی پیش کسی، از پزشک بودن او پرده بر ندارد. بر ملا شدن هویت اصلی یوا برای او ‏سخت دردسرساز خواهد شد. در مغازۀ ویکاست که برای نخستین بار یوا و شاهِن یکدیگر را می بینند. صدای ‏شاهِن از کابین تلفن به گوش می رسد که از کسی انتقاد می کند که در فرستادن وسایل کار تأخیر کرده. نکته ای ‏هوشمندانه نیز در این سکانس گنجانده شده است. شاهِن که از کابین بیرون می آید نگاهی به یوا می اندازد. ‏پیانویی گوشۀ مغازه است. وجود پیانو حکایت از آن دارد که موسیقی در روستایی ارمنی نیز جایگاه خاصی دارد و ‏سطح زندگی مردم گرچه بالا نیست اما موسیقی و نواختن پیانو حتی به فرهنگ روستاییان ارمنی نیز راه یافته ‏است. در این هنگام یک مکالمۀ کوتاه حقیقتی تلخ را نیز برملا می کند و آن گفت و گوی شاهِن و ویکاست. شاهِن ‏با دیدن پیانو به طنز از ویکا می پرسد که آیا او پیانو هم می فروشد و ویکا پاسخ می دهد که پیانو را هاکوپ آورده ‏و او از فروش آن بی اطلاع است.

‏شاهِن سپس متوجه می شود که کلیدهایش را در کابین تلفن جا گذاشته است و به طرف کابین می رود و از ‏یوا، که در کابین است، عذرخواهی می کند و کلیدهایش را بر می دارد.‏

‏وجود پیانوی هاکوپ برای فروش احتمالی در مغازۀ خوار و بار فروشی ویکا یک حقیقت تلخ را نیز آشکار ‏می کند و آن هم وضع ناگوار اقتصادی مردم پس از جنگ است، چنانکه هاکوپ از پیانوی خودش، که قطعاً ‏وسیله ای عزیز برای اوست، صرف نظر کرده است. در این جا، با چهره ای دیگر از روستا نیز آشنا می شویم و آن ‏سرگرد ماتِوُسیان است و شاهِن از او می خواهد که چند سرباز برای حفاظت از منطقۀ حفاری بفرستد. در سکانسی ‏که پس از آن می آید و در گفت و گوی میان روبِن و شاهِن در می یابیم که شاهِن دور از خانواده اش زندگی ‏می کند. او برای مرمت کلیسای روستای دادی وانک آمده و اینک که مأموریتش به پایان رسیده می خواهد روستا ‏را ترک کند. گفت و گوی میان آن دو حقیقت دیگری را نیز روشن می کند و آن هم این است که شاهِن مدتی ‏پیش خانوادۀ روبِن زندگی کرده و قرار است تا یکی دو ماه دیگر دادی وانک را ترک کند و پس از آن هم شاید به ‏فرانسه برود. می توان دریافت که همسر و پسر شاهِن در فرانسه اند و البته، بعداً نیز مشخص می شود که شاهِن و ‏همسرش از هم جدا شده اند. ‏

‏شب هنگام، موقع خواب، زمانی که سونا برای یوا و ناره آب می آورد، موقع ترک اتاق، صدای شلیک گلولۀ توپ ‏شنیده می شود، یوا وحشت زده می شود اما سونا یادآوری می کند که صدای گلوله های منوّری است که هر دو ‏طرف جنگ برای روشنایی مرز شلیک می کنند. سونا که متوجه ترس یوا و ناره شده است می گوید: ‏

سونا: ـ جنگ ترس های خودش رو داره، بعداز جنگ هم ترس های خودش رو… ما در حسرت نداشتن این ترس هاییم…‏

‏ ترس های جنگ و ترس های پس از جنگ و حسرت نداشتن این ترس ها. این موضوعی است که کارگردان با ‏هوشیاری بدان اشاره کرده. کمترین نتیجۀ جنگ ترس است. بدبختی های دیگر جنگ، که کشتار و خرابی و فلاکت ‏اقتصادی است، به دنبال آن خواهد آمد. هیچ جنگی برای انسان ها برکت به ارمغان نیاورده و نخواهد آورد و ‏کارگردان با آگاهی کامل از این حقیقت، بی آنکه بیش از این در موضوع جنگ و عواقب آن پیش رود، فیلمی عمیقاً ‏ضد جنگ ساخته است.‏

‏ یوا در اتاقی که در اختیار او و ناره قرار داده اند، عکسی از خود را می یابد. به عکس نگاه می کند و لبخند ‏می زند. ظاهراً عکس در موقع عروسی گرفته شده. او توری بر سر دارد. صبح فردای آن شب، یوا همراه ناره و روبِن ‏به محل دفن آشوت، همسر یوا، که در جنگ آرتساخ جان باخته است، می روند. سه سنگ قبر کنار هم دیده می شوند که مزار آشوت و هم رزمان اوست. روبِن دورتر می ایستد تا یوا با فراغ بال با مزار همسر شهیدش خلوت کند. ‏ناره ،که از گذشتۀ مادر خود بی خبر است، با کنجکاوی از او در بارۀ سنگ قبرها می پرسد و یوا، که از پریشان شدن ‏دخترش به شدت می ترسد، موضوع را به آینده واگذار می کند.‏

‏ ناره مشتی گل خودرو چیده است که بر هر سه مزار می گذارد. برای او تفاوتی نمی کند که اینها مزار چه ‏کسانی است. یکی از اثرگذارترین سکانس های فیلم، زمانی است که یوا و روبِن از مزار آشوت به خانه بازگشته اند. ‏روبِن جعبه ای را به سوی یوا دراز می کند و به او می گوید:‏

‏ روبِن: ـ خیلی وقته می خوام این رو بهت بدم… وقتی جسد آشوت را پیدا کردیم اینها همراهش بود.‏

‏ یوا جعبه را باز می کند و روبِن آرام از اتاق بیرون می رود. این حرکت روبِن که تشخیص می دهد باید در این ‏لحظۀ حساس، یوا را با غم خود تنها گذارد، بالا بودن فرهنگ او و دقت کارگردان را در شناخت ملت خود نشان ‏می دهد. در جعبۀ کوچک دو حلقه است. حلقه هایی که آشوت برای ازدواج خود با یوا سفارش داده است. آشوت ‏حلقه ها را با خود به سنگر برده است. اهالی دادی وانک هنگام برخورد با پیکر بی جان آشوت، جعبۀ محتوی ‏حلقه ها را نیز همراه او یافته اند. این صحنه بسیار تأثیرگذار است. یوا در حالیکه بغض کرده و آرام آرام می گرید، ‏حلقۀ خود را در انگشت می کند. در یکی از صحنه های پایانی فیلم خواهیم دید که هر دو حلقه در انگشت یوا‏ست. و این بدان معناست که یوا، حتی پس از ازدواج با ورویر نیز پیوند خود را با آشوت جاودانی احساس می کند. ‏

‏ در بازگشت از مزار آشوت، آنها به کلیسا می روند. سربازان به کلیسا آمده اند تا کشیش برای آنان دعا کند. ‏سربازان از پشت نشان داده می شوند. یوا متفکر کنار می ایستد و مراسم را نگاه می کند. بعد به سوی جایگاه ‏افروختن شمع ها می رود. کشیش سربازان را دعا می کند و از خدا می خواهد که آنان را از خطرات آشکار و پنهان ‏حفظ کند. ‏

‏ هنگامی که یوا در حال افروختن شمع است، یک لحظه آنّا را می بینیم که از کنار جایگاه روشن کردن شمع عبور می کند و یوا را زیر نظر دارد. آنّا تا مدتی مثل سایه از کنار یوا عبور می کند. می خواهد به او چیزی بگوید ‏اما ظاهراً تردید دارد. از کلیسا به خانۀ روبِن باز می گردند. یوا از مزار آشوت تا کلیسا و شمع روشن کردن چیزی بر ‏زبان نیاورده اما در خانۀ روبِن یک لحظه به خود می آید و می گوید:‏

‏ یوا: ـ در یک آن همۀ گذشته ام جلوی چشمم اومد…! چیز زیادی تغییر نکرده…‏

‏ و روبِن در پاسخ او می گوید:‏

‏ روبِن: ـ چیزهای خوبی هم اتفاق افتاده…! این سه سال شاهِن کلی کار کرده… معمار رو می گم.‏

‏ یکی از سکانس های زیبای فیلم، میز شام است که همه دور هم جمع شده اند. خانوادۀ روبِن، خانوادۀ هایکاز ‏ملیکیان، کدخدای دادی وانک، شاهِن و یوا. گفت و گو های آنها سر میز شام جالب است. شاهِن شغل یوا را جویا ‏می شود و یوا که مایل نیست شناخته شود، از گفتن شغل اصلی خود پرهیز کرده و می گوید که آموزگار است. ‏هایکاز هم کنجکاوی می کند و می خواهد بداند که یوا چه درس می دهد. بعد معلوم می شود که دبیر زیست شناسی و شیمی وضع حمل کرده و تا آخر بهار از استپانا کِرت باز نمی گردد. هایکاز، که کدخدای دهکده است، وظیفۀ خود ‏می داند که با یافتن دبیری تازه، جای خالی دبیر غایب را پر کند.

‏ در سکانسی شاهد گفت و گوی هایکاز و هرایر هستیم. هرایر برای شاهِن کار می کرده و از سوی او به دزدی ‏اشیای عتیقه ای که در حفاری اطراف کلیسا به دست آمده متهم شده و شاهِن او را جواب کرده است. هرایر برای ‏هایکاز دردودل کرده، شکوه و شکایت می کند و هایکاز نیز به نوعی او را به بی قیدی و خوشگذرانی متهم می سازد.‏

‏ یوا در پی گفت و گوی سر میز شام با هایکاز، برای تدریس به خانم میناسیان، مدیر مدرسه، مراجعه می کند. ‏در مدرسه، خانم میناسیان ضمن صحبت با یوا از گذشتۀ دردناکی نیز پرده بر می دارد و آن از میان رفتن میراث ‏فرهنگی یک ملت در دورانی تیره و تار است.

میناسیان: ـ این اطراف یه کلیسای قرن هفتمی بوده که دوران استالین منفجرش کردن… دیوار زیر زمین که ‏ریخت این سنگ هم اومد بیرون… ‏

‏ بعد کلاس یوا را نشان می دهد و از او می خواهد که برای تکمیل پرونده، مدارکش را بیاورد.‏

‏ یوا مرتباً برای تلفن زدن به خواروبار فروشی ویکا سر می زند تا از وضعیت پاسپورتش با خبر شود. او تصمیم ‏گرفته که پیش برادرش به فرانسه برود. در سکانسی از فیلم نیز شاهد آن هستیم که با ناره زبان فرانسه کار می کند. یک بار دیگر در سکانسی که یوا برای صرف قهوه به خانۀ هایکاز دعوت شده، صدای انفجاری، تصویر جنگ را ‏در ذهن یوا بیدار می کند. اما ماریام، مادر هاسمیک، همسر هایکاز به او می گوید:‏

‏ ماریام: ـ نترسین چیزی نیست! انفجار معدنه!‏

‏ این جملۀ ساده نشان دهندۀ همان ترس های پس از جنگ است که سونا در سکانس های آغازین فیلم بدان ‏اشاره کرده و به دنبالش افزوده است که: ما در حسرت نداشتن این ترس هاییم… اما فیلم یوا لایه های پنهان پر ‏ارزش بسیار دارد. مثلاً وقتی شاهِن نیز برای صرف قهوه به خانۀ هایکاز دعوت می شود، هایکاز پیش از صرف قهوه ‏و بیرون از اتاق گفت و گویی با شاهِن دارد که دارای اهمیت بسیاری است. هایکاز از شاهِن می خواهد که با هرایر، ‏که از سوی شاهِن به دزدی اشیای باز یافته از حفاری اطراف کلیسا متهم شده، کنار بیاید و از شکایتش به ادارۀ ‏پلیس دست بکشد. اما شاهِن گوشش بدهکار نیست. در نتیجه هایکاز به او هشدار می دهد: ‏

‏ هایکاز: ـ ببین… این منطقۀ حفاری که با افتخار در باره اش حرف می زنی اولین بار اون پیدا کرده… حالا شاید ‏یکی دو تکه چیز هم برداشته، چه می دونم! می ارزه از کار و نون خوردن بندازی اش؟

‏ شاهِن: ـ شکایت می کنه؟ خوب بکنه… بی خود شکایت داره… به خاطر همین از اولین حفاری هیچی باقی ‏نمونده… چطور نادیده بگیرم؟ بذارم غارت بکنه؟ چشام رو ببندم و خودم رو به ندیدن بزنم؟

‏ هایکاز: ـ گوش کن شاهِن جان! سکه دو رو داره. سازندۀ اون لایۀ بزرگ فرهنگی الآن تو این دنیا نیست، اما ‏هرایر هست! اون که امروز زندگی می کنه باید لایه ای بسازه که هزار سال دیگه یه تحصیل کرده مثل تو بیاد و یه ‏چیزی برای اکتشاف داشته باشه… خب حالا بریم یه قهوه بخوریم؟…‏

‏ سخن هایکاز بر اصلی غیر قابل انکار متکی است و آن ساخته شدن تمدن به دست توده های مردم است. شاید، ‏زمانی که در آخرین سکانس های فیلم، شاهِن پی به بی گناهی هرایر می برد، عمق این سخنان هایکاز را بیشتر ‏درک کند و آن هم اینکه توده های مردم نمی توانند مسیح وار زندگی کنند زیرا آن توانایی روحی را ندارند و اگر ‏هم خطایی از آنان سر زند، طبیعی است، اما همین توده های مردم اند که تمدن می آفرینند. و بعد، یک گفت و ‏گوی دیگر نیز میان یوا و هاسمیک، همسر هایکاز ملیکیان، رد و بدل می شود که محتوایی فراگیر دارد و فراتر از ‏روستای دادی وانک می رود و می تواند حتی برای یک کشور نیز صادق باشد و آن مسئلۀ مهاجرت و ترک دیار ‏است. کارگردان، که خود فیلم نامه را نیز نوشته، این دیالوگ را با فراست در این سکانس گنجانده است. هاسمیک، که ‏دیگر طاقت زندگی در روستای دادی وانک و دیدن صحنه های جنگ و کشتار مردم را ندارد و مایل به ترک ‏روستاست، از این زندگی شکوه می کند و زمانی که یوا عقیدۀ شوهر او، هایکاز ملیکیان، را در این باره جویا می شود، ‏پاسخ می شنود: ‏

هاسمیک: ـ چی می گی؟… با هایکاز اصلاً نمی شه در این باره حرف زد! یوا جان باورت می شه؟ تو قبرستونِ ده ‏برای خودش قبر هم برداشته!‏

‏ این همان تضاد شدید میان دو دیدگاه آشتی ناپذیر است: یکی ماندن و زیستن با تمام دشواری ها در سرزمین ‏اجدادی و دیگری ترک دیار و پیروی از دیدگاه سعدی:‏

سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است عزیز نتوان زیست به خواری که من اینجا زادم

‏ یوا، خود راه دوم را برگزیده و به دلایلی که برایش موجه است، قصد ترک ارمنستان و مهاجرت به فرانسه را ‏دارد. اما هایکاز ملیکیان، مانند بسیاری که در خود توان ترک سرزمین اجدادی را ندارند، در دادی وانک می ماند. این ‏حکایت به کهنگی تاریخ است و هر یک از دو دیدگاه بر دلایل خاص خود تکیه دارد.‏

‏ هایکاز از برگزاری یک عروسی سخن می گوید و از یوا هم دعوت می کند. آنّا، که سایه وار یوا را دنبال کرده، ‏بالاخره فرصتی می یابد تا حرف خود را به او بگوید. آنّا از یوا می خواهد که هنگام بازگشت به ایروان او را هم با ‏خود ببرد. یوا از مشکلات زندگی در ایروان می گوید و هنوز نمی داند که دلیل چنین خواسته ای از جانب آنّا ‏چیست و آنّا هم البته، از او خواهش می کند که موضوع پیش خودش بماند. ‏

‏ بدین ترتیب، دختر جوانی مانند آنّا نیز قصد ترک دادی وانک را دارد. یعنی، کارگردان یکی از مسائل پیچیدۀ ‏زمان ما را که انسان ها با آن دست به گریبانند در این فیلم مطرح کرده و با چند جملۀ ساده، دشواری ترک دیار و ‏مسائل وابسته بدان را یادآوری می کند. در شب عروسی متوجه می شویم که آنّا از نامزدش، واروژان، دلگیر است یا ‏دست کم به دلایلی که رفته رفته آشکار می شود حال و حوصلۀ رقصیدن با او را ندارد. در واقع آنّا رازی دارد که ‏مایل نیست واروژان از آن با خبر شود. به همین دلیل سعی می کند از او فاصله بگیرد تا محبت واروژان نیز نسبت ‏به او کم شود. نه تنها نمی خواهد واروژان از راز او با خبر شود بلکه اندیشۀ گریز او نیز ریشه در همان پنهان ‏نگهداشتن رازش دارد. در حقیقت، چنانکه در سکانس های پایانی فیلم آشکار می شود و آنّا نزد یوا اعتراف می کند، او ‏از جوانی به نام استیو، که از مأموران مین یاب خارجی بوده و اینک ناپدید شده، حامله است و این چیزی نیست که ‏او به راحتی بتواند برای نامزد یا پدربزرگ و مادربزرگش ـ که در نبود پدر و مادر، او را بزرگ کرده اند ـ شرح دهد. ‏یوا تا مدتی گمان می کند که پدر بچه واروژان است و هنوز کاملاً به پیچیدگی مشکل آنا پی نبرده است. در جشن ‏عروسی، بار دیگر شاهِن، که مجذوب یوا شده و احساس می کند که گوشه گیری او ریشه در پنهان داشتن گذشته ‏ای دارد که برای او نامعلوم است، تلاش می کند که سر صحبت را با او باز کند و از زندگی اش بپرسد. پس ابتدا از ‏خودش می گوید: شاهِن مدیر پروژۀ مرمت کلیساست و در عین حال در کنار کلیسا به یک لایۀ فرهنگی برخورده ‏که ضمن حفاری، اشیای گران بهایی را از زیر خاک در آورده است و سخت نگران است که این اشیا تاراج شوند. زندگی ‏در تنهایی در دادی وانک رفته رفته ارزش زندگی و نعمت های آن را برای او آشکار ساخته و کم کم با جدایی ‏همسرش کنار آمده است، گرچه دوری از پسرش برای او دردناک است. شاهِن تا پایان پروژه در روستا خواهد ماند. ‏

در میان جشن عروسی، داوید، پسرکوچک هایکاز ملیکیان، الاغ خود را برمی دارد و می برد تا لب رودخانه آب ‏بدهد و ضمناً از ناره هم می خواهد که با او برود. دو کودک شبانه راهی جنگل می شوند. یوا که در حال گفت و گو ‏با شاهِن است از غیبت ناره دلواپس می شود و همراه با او به دنبال دو کودک به دل جنگل می روند. ناگهان صدای ‏انفجاری به گوش می رسد و یوا و شاهِن با شتاب خود را به محل انفجار می رسانند. از این لحظه به بعد حوادث ‏سرعت می گیرند و همه چیز به چرخۀ گردابی پر شتاب می غلطد. انفجار مین داوید را به شدت زخمی می کند. ‏یوا و شاهِن، کودک را در بغل می گیرند و با شتاب سوار لندرور می شوند. یوا یک لحظه ناره را در آغوش روبِن می ‏بیند و خیالش از این جهت راحت می شود و با سرعت داوید را به درمانگاه می رسانند. یوا تمام نیروی خود را برای ‏نجات کودک به کار می گیرد. گفت و گوی روستاییان پس از انفجار مین جالب است:‏

‏ مرد روستایی: ـ چند روز پیش یه زن جوون روی مین رفت … نمی فهمم چطور هنوز مین وسط ده مونده، اونم ‏درست بر جاده …‏

پدربزرگ آنّا: ـ کارو نصفه می ذارن می رن؟… آخه این انصافه؟…‏

‏ واروژان: ـ جمع کردند، اما نمی شه همش رو جمع بکنند…‏

‏ هرایر: ـ ای بابا اصلاً نقشه ای از مین های کار گذاشته شده نیست که آخه… همین طوری پشت سر هم عین ‏علم کاشتن و رفتند… ‏

‏ صحنه ای که تلاش های یوا بی نتیجه می ماند و قلب داوید از کار می ایستد بسیار تکان دهنده است. ‏دست های یوا از کار می افتند و خود او، که تسلیم شرایط پیش آمده شده، پریشان و بی دفاع به گریه می افتد و ‏شاهِن او را میان بازوان خویش می گیرد. تلاش های یوا برای نجات جان داوید، که ناخودآگاهانه و براساس تعهد ‏پزشکی او صورت می گیرد، در جهت خلاف کوشش هایی است که برای پنهان نگهداشتن هویتش می کند. این ‏تلاش ها از چشم مردم روستا پنهان نمی ماند، همچنان که هویت واقعی یوا. ‏

‏ تدارک مراسم تدفین داوید و برگزاری مراسم یادبود او بسیار غم انگیز است. این جزئیات با دقت در فیلم آمده، ‏از جمله تمیز کردن پیکر بی جان داوید توسط مادر بزرگ ماریام و یکی دیگر از زنان مسن خانواده. هایکاز کت و ‏شلوار مشکی پوشیده و در برابر تابوت می ایستد و به گریه می افتد. در انتهای اتاق قالیچه ای بر دیوار نصب شده. ‏هایکاز پرده را که پس می زند نقش صلیب قالیچه دیده می شود. این نمادها در جهت فضا سازی، استادانه کنار ‏هم چیده شده اند و همه چیز کاملاً طبیعی می نماید. سکانس های تشییع پیکر داوید، گورستان و سپس مراسم ‏ختم با دقت فراوان تصویر شده است.‏

‏ همه در مراسم ختم شرکت می کنند. یوا و خانم میناسیان، مدیرۀ دبیرستان، نیز حضور دارند. خانم میناسیان ‏بر می گردد و یوا را از پشت می بیند. این تصویر نشان دهندۀ آن است که خانم میناسیان، یوا را زیر نظر دارد. بار ‏دیگر دل پری های هاسمیک، که فرزند خود را از دست داده، سرباز می کند و این بار به صورت انتقاد او از مادرش، ‏ماریام، آشکار می شود که چرا با وجود از دست دادن شوهر و پسرش باز هم در روستا مانده است و ماریام هم معتقد ‏است که نمی توان پیوسته مانند فاخته جابه جا شد. اما هاسمیک پاسخی می دهد که به شدت دردآور است: ‏

هاسمیک: ـ تو متقاعد شدی که قربانی دادن اجتناب ناپذیره و بخشی از زندگی ما است!… شوهرت رو از دست ‏دادی، پسرت رو از دست دادی، حالا هم نوه ات رو… باز هم نمی خوای از جات تکون بخوری … سماجت می کنی … ‏من نمی تونم خودم رو با این شرایط تطبیق بدم … نمی خوام از دست دادن ها و نبودن ها برام عادی بشه! … ‏نمی تونم مثل تو باشم … من توانش رو ندارم مثل تو باشم مامان! …‏

‏ اشارۀ هاسمیک به متقاعد شدن مادرش در اجتناب ناپذیر بودن قربانی دادن نکتۀ بسیار مهمی است. ‏کارگردان زیرکانه به این باور احتمالی ملت ارمن و ملت های زجر کشیده ای مانند آنان اشاره دارد و آن را زیر ‏سئوال می برد. به راستی آیا قربانی دادن اجتناب ناپذیر است و ریشه در باوری کهن ندارد و نمی توان به این ‏چرخۀ باطل پایان داد و آیا تنها راه پایان دادن به این دور باطل مهاجرت است؟ آیا نمی توان به شیوه ای دیگر ‏محیط زندگی را امن ساخت؟ در این صورت نقش ملت ها و نقش دولت های به اصطلاح خودی و بیگانه تا چه ‏اندازه است؟ این پرسش های بنیادین از آن سلسله پرسش های فراگیر است که ملت های دیگر را نیز در بر می گیرد و کارگردان با زیرکی و غیر مستقیم آنها را مطرح می سازد. گرچه هوشمندانه به آنها پاسخی نمی دهد و ‏پاسخ نهایی را به طور کلی به بیننده واگذار می کند و نمی خواهد برای این درد کهنه نسخه ای بپیچد. ‏

‏ بد گویی و خرافه پرستی مردم عامی نیز از دید کارگردان مخفی نمی ماند، چنانکه در مجلس ختم، زنی پشت ‏سر یوا بد گویی می کند و او را بد قدم می داند و مرگ داوید را به گردن او می اندازد.‏

‏ پس از مجلس ختم در سکانسی دوربین در خانۀ هایکاز می گردد و ماریام را نشان می دهد، هاسمیک پریشان ‏و غم زده در تختخواب است و هایکاز می گرید.‏

‏ شاهِن بر یوا خرده می گیرد که چرا هویتش را پنهان می کند و در حالیکه مورد احترام مردم روستاست، ‏نمی خواسته آنها بدانند که او پزشک است و البته یوا هم دلایل خاص خودش را دارد.‏

‏ شب هنگام، که یوا با ناره زبان فرانسه کار می کند، جمله ای را به فرانسه می گوید و معنی آن را از ناره ‏می پرسد و ناره پاسخ می دهد:‏

‏ ناره: ـ درختان در بهار شکوفه می کنند…‏

‏ یوا: ـ آفرین … بنویس…‏

‏ ناره: ـ اون موقع دیگه داوید پیش من نیست! …‏

‏ یوا: ـ داوید هست … اما نه اینجا …‏

‏ ناره: ـ اما کجا؟ …‏

‏ یوا: ـ اون جاییه که پدرت هست! …‏

‏ ناره: ـ اگه داوید هست، چرا نمی تونه پیش ما باشه؟

‏ یوا: ـ نمی دونم چرا نمی تونه اینجا باشه!‏

‏ ناره: ـ داوید فوت کرده … و دیگه هیچ جا نخواهد بود!…‏

‏ یوا: ـ عزیزم …‏

‏ آنگاه یوا بر دست های کوچک ناره، که با این صراحت به مرگ داوید اشاره می کند، بوسه می زند. این سکانس ‏یکی از زیباترین سکانس های فیلم است و بر واقع گرایی کودکی اشاره دارد که مرگ داوید را بیش از دیگران باور ‏دارد. هنگامی که ناره در بستر به خواب رفته، سنگی را که داوید به او داده در مشت دارد. ‏

‏ مدیرۀ مدرسه که با شک و تردید یوا را زیر نظر دارد پیش هایکاز ملیکیان می آید. ملیکیان در کافه نشسته ‏است. میناسیان، کدخدا را با نام خانوادگی اش صدا می کند، در حالیکه کدخدا او را رفیق میناسیان خطاب می ‏کند. این طرز نامیدن مدیرۀ مدرسه، عضویت او را در حزب کمونیست یا حداقل گرایش او را نشان می دهد. ‏میناسیان از اینکه یوا مدارک خود را برای تشکیل پرونده به مدرسه نیاورده شکایت می کند و هایکاز هم موضوع را ‏بی اهمیت می داند. اما میناسیان اصرار دارد که کاسه ای زیر نیم کاسه است و دلیلی دارد که یوا هویت خود را ‏پنهان می کند و با دلخوری کافه را ترک می کند، در حالیکه هایکاز به او هشدار داده که به این موضوع کاری ‏نداشته باشد و یوا زنی است که لایق آن است که باورش کنیم. اما میناسیان به جای آنکه در مسائل شخصی یوا ‏دخالت نکرده و در پاسخ به سوء ظن خود، در نهایت او را جواب کند، به ویژه آنکه یوا هم چندان رغبتی به تدریس ‏نداشته، راهی ادارۀ پلیس می شود و همین مطالب را با سرگرد در میان می گذارد. این حرکت میناسیان به هیچ ‏وجه قابل توجیه نیست، مگر آنکه بپذیریم او خبرچین پلیس و دستگاه امنیتی است. البته، یوا رازی دارد که مایل ‏نیست همه از آن سر در آورند. این را آنّا هم می داند چنانکه علناً به او می گوید. اما یوا به سادگی پاسخ می دهد:‏

‏‏ یوا: ـ زندگیه دیگه، گاهی مجبوریم بعضی چیزها رو عیان نکنیم!…‏

‏ آنّا: ـ زندگی من هم همین شکلیه. منم راز دارم! برای همین به تو پناه آوردم …‏

‏ یوا نمی خواهد شناخته شود زیرا می داند که پدر و مادر شوهر دومش، ورویر، تصمیم دارند از طریق دادگاه ناره ‏را از او بگیرند. در حالیکه ناره نوۀ آنان نیست. ناره فرزند آشوت است نه ورویر. دربارۀ راز آنّا نیز پیش از این گفتیم ‏و او نیز انتظارش از یوا آن است که کمکش کند تا بچه اش را بیندازد. اما یوا نمی خواهد به این کار تن در دهد و ‏به او می گوید که تصمیمی نگیرد که در آینده پشیمان شود. ‏

‏ پس از صحبت های میناسیان با هایکاز در کافه، در سکانسی، هایکاز با یوا گفت و گو می کند. ظاهراً هایکاز ‏نیز کاملاً از راز یوا خبرندارد. هایکاز، که در همان ابتدای ورود یوا به روستا او را شناخته است و برایش هم احترام ‏قائل است، از کار یوا سر در نمی آورد و به قول خودش نمی داند که چرا یوا می خواهد به هر قیمتی که شده پدر و ‏مادر شوهر سابقش، ورویر، را از دیدن ناره محروم کند. یوا می خواهد پاسخ دهد و بگوید که ناره فرزند آشوت است ‏نه ورویر که در همین هنگام حرفش به واسطۀ آمدن هرایر و گفت و گو با شاهِن و ملیکیان برای اثبات بی گناهی ‏خود قطع می شود. در سکانس پس از گفت و گوی یوا با هایکاز، یوا به سوی مزار آشوت می دود تا با او درد دل کند. ‏این پلان اوج تنهایی یوا را نشان می دهد. پس آنچه او به هایکاز می گوید که «شما نمی دونید چی بر من گذشته …» ‏در عین به زبان آوردن حقیقت، بر تنهایی خود نیز تأکید دارد. ‏

‏ در سکانسی که یوا برای ناره قصه می خواند تا او بخوابد، موضوع قصه نیز جالب است. قصۀ حلزون و گل ‏سرخ. حلزون می گوید: « من برای خودم می رم تو لاکم و تموم! با دنیا کاری ندارم.»

بوتۀ گل سرخ در جواب ‏می گوید: « زندگی ات چقدر خسته کننده ست! اما من حتی اگه بخوام هم نمی تونم تو لاک خودم بمونم. همه چیز ‏من بیرون می ریزه، من نمی تونم شکوفه ندم. برگ گل های من می ریزن و باد گلبرگ هام رو همه جای دنیا ‏پخش می کنه. من دید ه ام که چطور مادر یه خونوادۀ بزرگ گلبرگ های من رو با ایمان لای کتاب دعاش گذاشت، ‏گلبرگ دیگۀ من رو دختر زیبایی به سینه ا ش سنجاق کرد و دیگر گلبرگم بوسه زد به لب های خندون کودکی که ‏خود لطیف تر از گلبرگ ها بود و من احساس می کنم چقدر خوشبختم …».

این گفتار بوتۀ گل سرخ به واقع زبان ‏دل یوا ست. با همۀ خاموشی و تنهایی، رازش برملا شده، زیرا در لحظه ای که داوید در حال مرگ بود، او ‏نتوانست در لاک خودش فرو رود و خبرتلاش هایش برای نجات جان داوید در همۀ روستا پخش شد و مانند گلبرگ های گل سرخ به همه رسید. گلبرگ هایی که تلاش های او هنگام جنگ نیز بود و پیش از آن به چهرۀ ‏زخمی ها و انسان های در حال مرگ بوسه زده بود.‏

‏ یوا در بازگشت از پای بساط دست فروش احساس می کند که شاهِن او را تعقیب می کند. گفت و گوی میان آن ‏دو بسیار جالب است. یوا این احساس را آشکارا به شاهِن می گوید و شاهِن هم به این نکته اعتراف می کند. شاهِن، ‏یوا را انسانی پر از لایه های ناشناخته توصیف می کند و یوا هم معتقد است که زندگی او مانند زندگی همۀ انسان ها مجموعه ای از بخش های مشخص و نامشخص است و شاهِن با صمیمیت پاسخ می دهد: ‏

‏ شاهِن: ـ اجازه بدید در پراکنده کردن قسمت های نامشخص کمک تون کنم … به هر حال آینده از گذشته مهم تره!‏

‏ یوا: ـ فکر می کنم مشکلات شما کم نیست. من یه جوری گلیم خودمو از آب می کشم بیرون!‏

‏ شاهِن آشکارا از جذابیت های یوا سخن می گوید. این زن عمیقاً تودار و خاموش، هاله ای از رمز و راز دور خود ‏می تراود که در دل آدم های عامی و سطحی و یا آنها که مانند میناسیان به کند و کاو در زندگی شخصی دیگران ‏و خبر چینی عادت کرده اند، بذر تردید و دو دلی می افشاند اما شاید بهترین تعبیر در بارۀ یوا را هایکاز به ‏میناسیان گفته است و آن این است که: « یوا لایق اینه که باورش بکنیم…». به راستی چنین است و بعضی از ‏انسان ها شایسته اند که باورشان کنند. این کمترین انتظاری است که دارند اما اغلب این انتظار ناچیز هم از آنان ‏دریغ می شود. گویا آدم ها گمان می کنند که با باور کردن انسانی که متفاوت با خودشانست، خود را نفی ‏کرده اند! گمانی که ریشه در تنگ نظری ها و حقارت های آنها دارد. اما رمز و راز یوا، شاهِن را جذب کرده و به ‏بیانی دیگر شاهِن، یوا را باور کرده است. این آغاز و جرقۀ دوست داشتن است. یوا زنی است که نمی توان در برابرش ‏بی تفاوت بود، یوا زنی است که نمی توان او را دوست نداشت و فراتر از آن، یوا زنی است که نمی توان عاشقش ‏نشد! شاهِن گمشدۀ خود را یافته است.‏

‏ در سکانسی حساس از فیلم، آنّا که دستش به خون آلوده است، نقش زمین می شود. در حقیقت او اقدام به ‏خودکشی کرده و یوا نجاتش داده است. اینجا هم گفت و گوهای میان آنّا و یوا از اهمیت فوق العاده ای برخودار ‏است. یوا خودکشی و مرگ را چاره کار نمی داند زیرا معتقد است که آنّا باید به فکر پدر و مادرش باشد. آنّا هم به ‏یوا می گوید که پدر و مادر خود را در جنگ از دست داده و پدربزرگ و مادربزرگش او را سرپرستی کرده اند و ‏اینجاست که آنّا پرده از راز خود بر می دارد و پدر بچه اش را معرفی می کند. ‏

‏ این دیالوگ ارزنده و وزین ادامه می یابد، تا آنجا که آنّا، یوا را زنی قوی معرفی می کند که به یاری او دل ‏بسته است:‏

‏ یوا: ـ قوی بودن انتخابم نبوده … راحت بزرگ نشدم، زندگیم هم ساده نگذشته. بارها وقتی فکر می کردم رسیدم ‏به ته خط و دارم می خورم به دیوار، یه راهی جلوم باز شده … یه گردونه، یه نقطۀ عطف…!‏

‏ آنّا: ـ نشونم بده، راهی، گردونه و نقطۀ عطفی! کجاست؟ همۀ راه ها رو امتحان کردم …‏

‏ یوا: ـ رسیدی به سقط جنین؟ خودکشی؟!‏

‏ این دیالوگ و ادامۀ آن از چنان پختگی و انسجامی سرشار است که مرز روستا را در می نوردد و در هر مکانی ‏می تواند مصداق داشته باشد.‏

‏ زمانی که میناسیان از پله های کمیساریای پلیس بالا می رود تا انسانی را که باور ندارد، به اعتقاد خودش در ‏اختیار قانون بگذارد، صحنه، هوشمندانه به حرکت یوا در کوچۀ سربالایی به سمت باجۀ تلفن داخل خوار و بار ‏فروشی ویکا کات می شود. یوا مدارک و پاسپورتش را که به مغازۀ ویکا پست شده، برداشته و می خواهد بیرون ‏بیاید که در این هنگام چشمش به مادربزرگ آنّا می افتد. مادربزرگ با چشمان نگران او را می نگرد. یوا اندکی ‏می ایستد و وارد کابین تلفن می شود و با دوستی در ایروان صحبت کرده و سفارش آنّا را می کند. سپس مدارک و ‏پاسپورت را برداشته، از مغازۀ ویکا بیرون می آید. ‏

‏ وقتی شاهِن و هایکاز دربارۀ آیندۀ محوطۀ حفاری صحبت می کنند، سر و کلۀ سرگرد ماتِوُسیان پیدا می شود. ‏او حکم دستگیری یوا را دریافت کرده است. روبِن شبانه یوا را به ادارۀ پلیس می برد. یوا با سرگرد دیدار می کند. ‏سرگرد ماتِوُسیان از یوا انتقاد می کند که چرا پیوسته او در حال گریز است و نمی گذارد تحقیقات پلیس مسیر ‏طبیعی خود را طی کند و یوا هم مسئله دختر خود را مطرح می کند که نمی تواند او را تنها بگذارد و ضمناً به ‏گزارش پزشکی و اطلاعات ‏DNA‏ دخترش اشاره می کند و می گوید که آنها پدربزرگ و مادربزرگ ناره نیستند.‏

‏ هایکاز و شاهِن هم به اداره پلیس آمده اند و با روبِن بیرون اتاق مایور ماتِوُسیان منتظرند. بعد سرگرد با آنها ‏حرف می زند. روبِن و شاهِن از بی گناهی یوا به او می گویند. سرگرد نکتۀ دیگری را نیز به یوا گوشزد می کند:‏

‏ مایور: ـ اونها می دونن که دخترتون نو ه شون نیست؟

‏ یوا: ـ نه نمی دونن!‏

‏ مایور: ـ من مسئول نظامی منطقه هستم و باید جواب این استعلام رو به مرکز گزارش بدم. فردا ساعت ۱۲ ‏مأموران پلیس برای دستگیری خانم یوا آبراهامیان میان روستا … شما تا اون موقع فرصت دارین که خودتون رو ‏معرفی کنید! …‏

‏ یوا در بیرون آمدن از اتاق سرگرد، با شاهِن همراه می شود. شبی بارانی است، انگار آسمان هم می گرید. یوا با ‏شاهِن عازم خانۀ آنّا می شوند. همه چیز از پیش تدارک دیده شده. یوا با آرکادی قرار گذاشته تا آنّا را روانۀ ایروان ‏کند. لحظۀ جدایی آنّا از مادربزرگ و پدربزرگش بسیار غم انگیز است. به ویژه پدربزرگ که در خود توانایی وداع ‏با نوه اش را نمی بیند. یک لحظه پدربزرگ پشت شیشه ظاهر می شود و با آنّا خداحافظی می کند. باران سیل آسا می بارد. یوا و آنّا با هم وداع می کنند. آنّا دستمال بسته ای را به یوا می دهد:‏

آنّا: ـ این رو … تو بده به شاهِن! من خجالت می کشم…‏

یوا: ـ بجنب…‏

‏ نگاه آنّا از پشت شیشۀ کامیون به یوا بسیار تأثیرگذار است. شیئی که آنّا به دست یوا می دهد، همان شیئی ‏عتیقه ای است که از انبار کلیسا به سرقت رفته و به خاطر آن هرایر به دزدی متهم و از کار اخراج شده و پلیس ‏دستگیرش کرده است. شاهِن جلو می آید و یوا در سکوت شیئی عتیقه را به شاهِن می دهد. شاهِن می گوید:‏

‏ شاهِن: ـ پس به واقع هرایر بی گناه بود.‏

‏ در بازگشت از خانۀ پدربزرگ و مادربزرگ آنّا، یوا سوار لندرور شاهِن شده و به طرف خانۀ روبِن به راه ‏می افتند. یک لحظه دوربین دست یوا را نشان می دهد که هر دو حلقه را در انگشت دارد، حلقۀ خودش و حلقۀ ‏آشوت. یوا گذشتۀ خود را برای شاهِن شرح می دهد که چگونه وقتی در جبهه بود، روزی آشوت را که مجروح و ‏بدنش پر از ترکش بود برای پانسمان آوردند. یوا ترکش ها را از بدن آشوت بیرون آورد. صبح فردای آن روز که برای ‏سرکشی به مجروحان و در گذشتگان رفت، اثری از آشوت ندید. یک ماه بعد دوباره سر و کلۀ آشوت پیدا شد که ‏این بار سربازان مجروح هنگشان را با خود آورده بود. آشوت و یوا در جبهه و زیر بمباران و باران موشک ها عاشق ‏یکدیگر شده و ازدواج می کنند. با روپوش سفید پزشکی و یک تکه پردۀ سوزن دوزی شده به عنوان لباس عروس ‏به کلیسا می رود. یوا کمی بعد حامله می شود اما دیگر از آشوت خبری نمی رسد. ورویر، که هم دانشگاهی آشوت ‏است، به یوا که بیوه شده اظهار عشق کرده، قول می دهد که از کودک او همچون کودک خود حمایت کند آنچنان ‏که پدر و مادر خودش هم نفهمند. هر چه زمان بیشتر می گذرد، ورویر عاشق تر و یوا سردتر می شود و رفته رفته ‏زندگی آنها به دوزخی تبدیل می شود. ورویر به مشروب پناه می آورد و هر شب مست به خانه بر می گردد و یا ‏اصلاً برنمی گردد تا اینکه شبی سیاه مست به خانه می آید و عربده می کشد و دست یوا را می پیچاند. ناره از ‏خواب بیدار شده و میان آن دو می دود اما ورویر ضربه ای به ناره می زند و او را پرت می کند. در این هنگام، یوا ‏برای حفظ ناره، با تمام توانش ورویر را هل می دهد. ورویر از پله ها به پایین پرت می شود و می میرد. شاهِن به او ‏می گوید: ‏

‏ شاهِن: ـ و این جوری فرار بی پایانت شروع شد!‏

یوا: ـ نه، خیلی قبل تر شروع شده بود، از لحظه ای که آبروی تعریف شدۀ اجتماعی رو به ذاتم ارجح دونستم. ‏وقتی ترسیدم که به خاطر عشق مؤاخذه و تحقیر بشم!‏

‏ وقتی در جامعه ای هنوز فردیت انسان، کاملاً پذیرفته نشده، آبروی تعریف شدۀ اجتماعی بر ذات انسان ارجح ‏است. ترس از تحقیر به خاطر عشق، یوا و آنّا را به هم نزدیک و وادار به گریز کرده است. کارگردان زیرکانه از جامعۀ ‏ارمنی انتقاد می کند که هنوز نتوانسته کاملاً به مدرنیته که پذیرش فردیت انسان، یکی از مؤلفه های اصلی آن ‏است، دست یابد. ‏

‏ یوا از ماشین شاهِن پیاده می شود و به سوی خانۀ روبِن می رود. شاهِن هم از ماشین پیاده می شود. نگاه هایی ‏میانشان رد و بدل می شود. با این نگاه ها گویی با هم حرف می زنند. ‏

دوربین از بالا ناره و یوا را نشان می دهد. ناره در خواب و یوا در فکر است. سونا هم در فکر است. روبِن در ‏بالکن سیگار می کشد.

صبح می شود. یک منظرۀ زیبا از روستای دادی وانک. یوا وارد اتاق می شود. ناره بیدار است. یوا برایش نیمرو ‏درست می کند. نگاه هایی پر معنا میان مادر و دختر رد و بدل می شود، نگاه هایی که در آن عشق، هراس و ‏سرگشتگی موج می زند. یوا از پله ها پایین می آید. از کوچه عبور می کند و وارد دفتر پلیس می شود.‏‏ در این هنگام حکمی خوانده می شود:‏

«‏ یوا آبراهامیان شما متهم به قتل همسرتان، ورویر مانگاساریان، هستید … طبق بند ۱ مادۀ ۱۰۴ جرائم جزایی ‏ارمنستان، تا بررسی کامل پرونده و احراز جرم بازداشت هستید و تا برگزاری جلسۀ دادگاه به بازداشتگاه مرکزی ‏شهر ایروان منتقل می گردید».‏

‏ روبِن در ادارۀ پلیس به دیدار یوا می آید. روبِن به لیوان آب روی میز اشاره می کند و می پرسد:‏

‏ روبِن: ـ آب رو بخورم؟… یادته آشوت منو رو کولش آورد پیشت؟ آب خواستم ندادی …‏

‏ یوا: ـ می خواستی با شکم زخمیت آب هم بخوری؟…‏

‏ روبِن: ـ یه کم آب می خواستم، روت رو برگردوندی و رفتی …‏

‏ یوا: ـ داشتم تو اتاق بغلی زخم های ورویر رو می بستم …‏

‏ روبِن: ـ منظورت خراش هاش؟ یوا …‏

یـوا فیلمـی با ارزش هـای نهفتۀ بسیاری است. کمتـرین و در عیـن حـال ژرف تـرین دیالـوگ را دارد و از ‏فیلـم برداری زیبـا، شکیـل و بی نقصی برخـودار است. صدا بـرداری فیـلم طبیعی و ماهـرانه صورت گرفتـه است. بـازی ‏درخـشان نارینـه گریگوریان در نقـش یـوا از نقاط قوت غیـر قابل انکار فیلـم است. بی اغراق یوا را می توان با زیباترین و ‏بهترین آثار سینمای نئورئالیسم ایتالیا مقایسه کرد. یوا اثری انسانی، به شدت ضد جنگ و عمیقاً تأثیر گذار است. ‏تمام این محاسن یوا، کار را در آینـده برکارگردان آن دشوار خواهد ساخت، زیرا او خود شاخصی برای مقایسه ارائه ‏می دهد و سطح کار بعدی اش را از هم اکنون تعیین می کند که بیننده به کمتر از آن رضایت نخواهد داد. ما ‏موفقیت آناهید آباد را صمیمانه به او تبریک می گوییم و آرزو داریم که ارزش های نهفته و والای فیلم یوا در همۀ ‏جشنواره ها به درستی درک شود. ‏

پی‌نوشت:

۱- با سپاس بسیار از خانم آناهید آباد، کارگردان یوا، که پیش از به صحنه رفتن فیلم در ایران، دیالوگ های آن را در اختیار نگارنده قرار دادند.‏

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۱
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید