فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷۲
بعد از آن مردادگران
نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده
مقدمه
حوادث گاه با جزئیات در ذهن کودکان ثبت می شوند آن چنان که از گذر زمان هیچ آسیب نمی بینند. در داستان روایت گونۀ زیر، حادثه ای به ظاهر ساده شرح داده شده اما در پس آن واقعۀ اجتماعی مهمی در حال وقوع است. کودک روایتگر به شرح رویۀ حادثه می پردازد، چنان که انتظار می رود اما طبیعی است که آنچه در پس مشاهداتش می گذرد از چشم او مخفی می ماند و در نتیجه، به روایتش راه نمی یابد و خواننده خود باید آن را حدس بزند.
به یاد پدر مهربان و بزرگوارم
پاتوق های پدرم مشخص بود: کافه کنتینانتال و بیسترو در خیابان اسلامبول، کافه فردوسی نبش خیابان لاله زار و اسلامبول و بستنی فروشی مولایی نو در خیابان لاله زار، نزدیک گراند هتل و من هر بار که او سرم را به دقت شانه می زد و برایم فرق باز می کرد و دستم را می گرفت، پس از مسافتی پیاده روی، می دانستم که بالاخره از یکی از این کافه ها سر در می آورم. نام آنها را نمی دانستم و بعدها فهمیدم ولی ظاهر هر کافه و جزئیات آن کاملاً در خاطرم بود و وقتی به سوی کافه ای می رفتیم دقیقاً می فهمیدم که حالا از کجا سر در می آورم. هر وقت می خواست شام را بیرون از خانه بخورد و گلویی تر کند جایش در بیسترو بود و معمولاً رفقایش نیز به او می پیوستند. من پهلو به پهلوی او می رفتم و دستم را از دستش در نمی آوردم. او قدش بلند بود و جثۀ کوچک من تا سر زانویش می رسید. دو دست بلوز و شلوار داشتم: یکی سفید و کرم و دیگری سفید و سرمه ای که به تناوب می پوشیدم. شلوارم دو بند داشت که از روی شانه هایم عبور می کرد و پشت سرم ضربدری بسته می شد. اینها لباس های تابستانی من بود و تابستان آن سال گرما بیداد می کرد. یک جفت کفش تابستانی جلو باز هم داشتم که از سبزه میدان برایم خریده بود.
غروب آن روز بلوز و شلوار سفید و سرمه ای ام را پوشیدم. پدرم شانۀ سیاهش را لب حوض خیس کرد و سرم را شانه زد و از در بیرون آمدیم. دستم را محکم در دستش می فشرد. از میدان توپخانه گذشتیم. من احساس خستگی کردم. پدرم فهمید و مرا بغل کرد. همان طور که می رفتیم ساختمان پستخانه و شیروانی سیاه آن را تماشا می کردم. سر چهار راه نادری ـ اسلامبول مرا زمین گذاشت و گفت:
ـ دیگه بسه! خودت راه بیا!
و دوباره دستم را گرفت و به راه افتادیم. به سمت راست که پیچیدیم هوا رفته رفته تاریک می شد و من فهمیدم که امشب به بیسترو می رویم و شام را هم همان جا می خوریم و خوشحال بودم. چند قدمی که رفتیم، دوست ارمنی پدرم، مارکار، را دیدم که از روبه رو می آمد. به ما که رسید دستش را جلو آورد و با پدرم دست داد و گفت:
ـ چطور مطوری؟!
و بعد دستی به سر من کشید و پرسید:
ـ تو چطوری؟
من لبخندی زدم و خجالت کشیدم و خودم را به پدرم چسباندم. مارکار دست در جیب شلوارش کرد و یک شکلات کشی از جیب در آورد و به من داد. شکلات را از دستش گرفتم و آهسته گفتم:
ـ مرسی!
پدرم پرسید:
ـ زن و بچه هات چطورن مارکار؟
و مارکار زیر لب من و منی کرد. از سرعت قدم هایشان کاسته شد. مارکار آن دست پدرم شانه به شانه او می آمد و گاه دست خود را از جیبش در می آورد و روی شانۀ پدرم می گذاشت. پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده و دست های پشمالویش را بیرون انداخته بود. یک روزنامه دستش بود. سیگاری از جیب درآورد و کبریت کشید. خیلی آهسته به سوی بیسترو قدم برمی داشتیم. آن دو گاه آهسته آهسته حرف می زدند و گاه صدایشان را می شنیدم که لابه لای صدای ماهی فروش های اسلامبول، که داد می زدند، گم می شد. ماهی فروش ها سرتا پای زنان را ورانداز می کردند و متلک می گفتند. چند بار از برابر بیسترو گذشتیم و به کافه فردوسی رسیدیم و دوباره راه آمده را برگشتیم. بوی قهوه از مغازۀ عثمانی بلند بود و تا مسافتی به مشام می رسید. آن دو گرم گفت و گو بودند. بالاخره مقابل بیسترو ایستادیم. مکثی کردند و بعد هر دو از پله های کافۀ زیرزمینی، که غذای گرم می فروخت، سرازیر شدند. شکلات کشی به سقم چسبیده بود و کنده نمی شد و من دستپاچه بودم که موقع شام چه کار کنم.
از پله ها پایین رفتیم. بوی دود سیگار و بوهای ترشیده، مثل سرکه و خیار شور، به دماغم می خورد. صدای قهقهۀ خنده و همهمه در کافۀ زیرزمینی می پیچید. کلمات ترکی و ارمنی قاطی حرف های نامفهوم دیگر می شد. پدرم دست مرا در دستش می فشرد و دنبال خودش می کشید. به گوشه ای رفتند و کنار میزی که مثل طاقچه به دیوار چسبیده بود ایستادند. بوی کتلت و سرکه، بوی کلم از میز پهلویی می آمد. پدرم و مارکار چند بار به هم تعارف کردند و بالاخره مارکار پدرم را پس زد و خودش برای گرفتن ژتون جلو رفت. من نگاهی به آدم ها می انداختم، نگاهی به پدرم. پدرم هیچ چیز نمی گفت و در فکر بود. مارکار بشقاب به دست به طرف ما آمد و بشقاب ها را روی میز گذاشت و دوباره رفت و بار آخر با یک بطری و دو استکان برگشت. دوباره سیگاری آتش زد و رو به پدرم کرد و گفت:
ـ مشغول شو! ببین هر چی دوست داره بهش بده!
پدرم رو به من کرد و گفت:
ـ چی دوست داری؟
قد من آن قدر کوتاه بود که روی میز را نمی دیدم. مارکار دست دراز کرد و نیمکتی را پیش کشید. بعد، مرا بغل کرد و روی نیمکت نشاند و این بار خودش پرسید:
ـ چی دوست داری؟
به بشقاب ها نگاه کردم: کتلت گرم و کنار آن خیار شور، گوجه فرنگی، پیاز خرد شده و جعفری، سیب زمینی، در دوپیاله لوبیای گرم که بخار از آن برمی خاست، در یک بشقاب دیگر دلمه فلفل. من با انگشت به کتلت اشاره کردم. مارکار گفت:
ـ کتلت دوست داری؟ بخور!
این را گفت و آمد کنار پدرم ایستاد و هر دو مشغول شدند. گهگاه استکان هایشان را پر می کردند و به هم می زدند و سر می کشیدند. سرگرم صحبت بودند. تشنه ام شده بود. به بطری که دم دستشان بود اشاره ای کردم و به پدرم گفتم:
ـ من هم از اون می خوام!
پدرم اخم هایش را در هم کشید و تشری زد و گفت:
ـ فضولی نکن!
مارکار خنده ای کرد و گفت:
ـ حتماً تشنه شه! تشنه اته؟
و رو به من کرد. من با سر اشاره ای کردم. پدرم از ما فاصله گرفت. مارکار رو به من کرد و پرسید:
ـ تو آناهید دختر کوچولوی منو که حتماً دیدی؟
چند بار که به خانۀ آنها رفته بودیم آناهید، دختر ملوس او را دیده بودم و با هم بازی کرده بودیم. حتی، وقتی مادرم عروسکی زیبا برای آناهید خریده بود از او خواهش کردم که خودم عروسک را به آناهید بدهم! آهسته گفتم:
ـ بله!
مارکار گفت:
ـ دوستش داری؟ می خوای باز هم با او بازی کنی؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم، خجالت کشیدم. پدرم با لیوان آب سر رسید و آن را به دستم داد و دوباره گرم صحبت شدند. من دیگر سیر شده بودم. از نیمکت پایین آمدم. تا خواستم چرخی در کافه بزنم پدرم مچ دستم را گرفت و گفت:
ـ همین جا وایسا!
چشمم به صورت و چشم های پدرم و مارکار افتاد و دیدم که صورت هردوی آنها سرخ است. حالت خواب آلوده ای داشتند. پدرم دست مرا در دستش گرفت. دستش داغ بود. از پله ها بالا آمدیم. مارکار سر در گوش پدرم داشت و آهسته آهسته حرف می زد. راستۀ اسلامبول را آمدیم و در خیابان فردوسی افتادیم. عده ای از سینما هما بیرون آمده بودند و با هم کتک کاری می کردند و فحش می دادند و ما این دست خیابان از کنار باغ سفارت می رفتیم. مارکار به پدرم گفت:
ـ می شنوی؟ باز هم دعواست!
و پدرم سرجنباند و چیزی گفت که به یادم نیست. پاسبان ها جرئت نداشتند جلو بیایند و در میان فریادهایی که از گوشه و کنار پیاده رو بلند بود گیج و منگ به اطراف خود نگاه می کردند. پدرم همچنان دست مرا در دست می فشرد. مارکار چون سایه ای در کنارش روان بود و دستش روی شانۀ او و حرف می زد و من گاهی از حرف هایش کلماتی آشنا می دزدیدم که پیش از آن از دهان برادر بزرگم سر سفرۀ غذا شنیده بودم. کلماتی که معنایش را نمی فهمیدم اما بیش از همه در حرف های آنها بود. کمی خواب آلود شده بودم که به میدان توپخانه رسیدیم. مرد کوری که صورتی آبله رو داشت و عینک سیاه می زد و گوشۀ میدان کنار موزۀ صنعتی می نشست و آواز می خواند این بار لوله هایی استوانه ای در بساط گذاشته بود و می فروخت. مارکار به سمت او رفت و یکی از آنها را برداشت و به دست من داد و گفت:
ـ این تو رو نگاه کن!
من چشمم را به دهانه لوله گذاشتم. مارکار گفت:
ـ ته لوله رو بگیر به سمت چراغ!
و خودش لوله را به طرف چراغ زنبوری گرداند که فس و فس صدا می کرد و به بساط مرد کور روشنایی می داد. من ناگهان منظرۀ بدیعی از اشکال رنگی درون لوله دیدم که تا چشم کار می کرد ادامه داشت. مارکار لوله را که مقابل چشم من بود چرخاند. تصویر زیبای دیگری از اشکال رنگی و هندسی مقابل چشم من بود. از خوشحالی لبخند می زدم. مارکار دست در جیبش کرد و یک سکه در بساط مرد کور گذاشت. مرد همچنان که آواز می خواند به چراغ زنبوری تلمبه زد.
دست فروش ها فریاد می زدند. یک نفر روی منقل گوشت لوله ای کباب می کرد و کنارش نان سنگک و تره و پیاز بود. مارکار به من گفت:
ـ روز که شد بگیر مقابل آسمون و تماشا کن!
من سرم را به علامت رضایت و تشکر تکان دادم. در همان میدان، مارکار از ما جدا شد و به سمتی دیگر رفت و من تا مدتی که دستم در دست پدر بود سر بر می گرداندم و او را با نگاه دنبال می کردم که روزنامه را در دستش چهارتا کرده بود و به آن سوی میدان می رفت تا زمانی که دیگر او را گم کردم. مارکار، شکلات کشی، کتلت و خیارشور و بالاخره آن لولۀ عجیبی که برایم خریده بود یک حادثۀ فراموش نشدنی بود. تا وقتی که به خانه رسیدیم و تا لحظه ای که همه چیز را در ذهنم آماده کرده بودم که تحویل برادر بزرگم بدهم دل توی دلم نبود.
خانۀ ما گذر لوطی صالح بود. برادر بزرگم امتحانات نهایی دبستان را داده بود و بی قرار در خانۀ کوچک می چرخید و از زیر زمین به حیاط و از حیاط به اتاق می آمد و دمی آرام نمی گرفت. لحظه هایی که آرام بود در بعدازظهرهای گرم تابستان مرا صدا می کرد و با هم به حیاط می رفتیم. همه جا ساکت بود. همه در خواب بودند. ما دوست خوب مورچه ها بودیم و از گوشه و کنار حیاط برای آنها دانه می آوردیم یا خودش مگس های درشت را شکار می کرد و کنار لانۀ مورچه ها می گذاشت و دوتایی لحظه های طولانی حرکت آرام آنها را تماشا می کردیم. بعدها فهمیدم که رابطۀ ما، که بر اساس دوستی و رفاقت پایه ریزی شده بود نه برادری، ریشه در همان زمان ها داشت. گاهی روح مخربش بر او غلبه می کرد و روزنامه هایی که به جای شیشه به پنجرۀ زیرزمین چسبانده بودند به آتش می کشید و جیغ و فریاد مادرم را به هوا می برد یا برای مرغ همسایه حکم اعدام صادر می کرد و درست در لحظه ای که طناب دار می خواست بالا کشیده شود ناجی مرغ بی نوا سر می رسید و او را از دست جلاد می رهاند. گاهی نیز روح خلاقش به حرکت در می آمد و آن چنان چیزهای زیبایی می ساخت که دوستانش به او حسد می بردند. اوقاتی هم به کتاب خواندن می گذراند و مشوق او معلم ادبیاتش بود. مدرسه اش دور از خانۀ ما نبود نزدیک باغ ایلچی بود. همان باغ و خانه ای که بعدها دانستم نخستین سفارت روس در تهران و قتل گاه شاعر مشهور روس و سفیر مخصوص تزار، آلکساندر سرگیه ویچ گریبایدوف[۲] و بقیۀ اعضای سفارت بوده است. نام آموزگارانش را هر بار به دلیلی بر زبان می آورد. دیگر من می دانستم که جناب آقای نجم آموزگار انشاء و ادبیات فارسی است، آقای شکرابی معلم سرود و موسیقی است و ویلن هم می زند و غزالی ریشو هم معلم قرآن و شرعیات است! نام بقیۀ آموزگارانش به یادم نیست. گاهی سر سفرۀ غذا از دعوای معلم ها می گفت. کلماتی که در عالم بچگی برایم معنایی نداشت ولی در حافظه ام ثبت شد؛ مثلاً، می گفت: «آقای بلورچی توده ای است!» یا «آقای نجم مصدقی است». خودش هم معنای درست اینها را نمی دانست. پدرم گوش می داد و چیزی نمی گفت.
گرمای تابستان نفس می برید. بعد از ظهرها، وقتی همه در خواب بودند، خوابی عمیق، برادرم آهسته از پله های زیرزمین بالا می آمد، از آنجا که پناهگاه همیشگی او بود و دست مرا می گرفت. در خانه را آهسته باز می کرد و با هم قدم در کوچه های خاک آلود می گذاشتیم و آهسته آهسته به سمت باغ ایلچی می رفتیم. آنجا بساط شانسی ها پهن بود. ده شاهی می داد و شانسی بر می داشت. گاهی تیله از درون شانسی در می آمد، گاهی بیسکویت هایی که تلخ و شیرین بود و گاهی هم پوچ بود. آن طرف بساط حلوا جوزی بود در مجمعه ای بزرگ و پهلوی آن هم بامیه. نسیم خنکی به صورت هردوی ما می خورد. یک بار هم برایم دو مرغابی کوچک کائوچویی خرید، یکی به رنگ سرخ و یکی به رنگ سبز. بعد، دوباره به سمت خانه می آمدیم. پردۀ جلوی در را پس می زد و آهسته در هشتی سرک می کشید. هنوز همه در خواب بودند. دست مرا می گرفت و با خود به حیاط می برد. در حق من نوعی دایگی داشت. برادری نبود، چیزی فراتر بود.
یک صبح گرم تابستان، پدرم دو برادرم و من را با خود از خانه بیرون برد. از توپخانه گذشتیم. لاله زار شلوغ بود. پدرم دست مرا محکم در دستش می فشرد. برادرهایم قدمی جلوتر از ما می رفتند. نزدیک کافه مولایی نو پدرم آن دو را صدا زد. بعد، وارد کافه شدیم. پدرم با مرد موقری که صاحب کافه بود سلام و علیک گرمی کرد و نشستیم و سفارش بستنی داد. بستنی کش دار و خامه دار که روی آن مغز پسته و شربت آلبالو می ریختند از دور به من چشمک می زد. پدرم دو ظرف می خورد. همان طور که سرگرم بودیم ناگهان خیابان به هم ریخت. کسانی چوب به دست می دویدند و فریاد می زدند. صاحب کافه دوید و کرکرۀ مغازه را پایین آورد. آثار بی قراری را در چهرۀ پدرم می دیدم. صاحب کافه به او گفت:
ـ کاریتون نباشه، بشینین!
کسانی به سرعت در خیابان راه می رفتند و فریاد می زدند. کسی با چوب محکم به در مغازه کوبید. برادرم پرسید:
ـ چی شده پدرجان؟
پدرم مکثی کرد و گفت:
ـ نمی دونم!
فریادها اوج گرفت. میان فریادها صداهایی می آمد که مثل ترقه بود، اما بلندتر که در خیابان طنین می انداخت. صاحب کافه گفت:
ـ مسلسل می زنند!
ما همان طور در مغازه نشسته بودیم. مدت ها بود که بستنی مان تمام شده و ظرف های خالی جلویمان بود. پنکۀ پایه بلندی یک گوشۀ مغازه می چرخید و لق لق می کرد. چند مشتری دیگر هم در کافه نشسته بودند و حرف می زدند. از حرف های آنها چیزی سردر نمی آوردم. بالاخره مدت ها گذشت تا سرو صداها خوابید. صاحب کافه به شاگردش گفت:
ـ نگاهی به بیرون بینداز ببین دیگه خبری نیست؟!
در مغازه که کمی بالا رفت، نور خورشید همه جا را روشن کرد. شاگرد مغازه به بیرون سرک کشید و گفت:
ـ خلوت شده!
و در مغازه را بالا داد. پدرم با احتیاط بیرون آمد و ما هم به دنبال او و به سرعت به طرف خانه به راه افتادیم. فضای میدان به نظر غریب می آمد. گویا همه می ترسیدند.
غروب پدرم خاموش یک گوشۀ اتاق نشسته بود و روزنامه می خواند و برادر بزرگم از ترس پدرم تکیه به دیوار داده بود و کتابی را آهسته ورق می زد.
مدت ها بود که پدرم ما را جایی نمی برد. حتی، مرا هم با خودش از خانه بیرون نمی برد. خودش تنها می رفت. خاموش بود و حالتی عصبی داشت. ما همه می ترسیدیم که مبادا کتک بخوریم چون دستش سنگین بود و سیلی هایش جانانه. گرمای تابستان رفته رفته فروکش می کرد. یک روز عصر، پدرم دست مرا گرفت و با خود از خانه بیرون برد. طبق معمول از توپخانه که گذشتیم پیش خود حدس می زدم که کجا خواهیم رفت. خورشید رفته رفته غروب می کرد. حوالی اسلامبول که رسیدیم فهمیدم که شام را در بیسترو خواهیم خورد و در این هنگام شبح مارکار را دیدم که افتاده و محزون از حاشیۀ خیابان می آمد. به پدرم رسید و دستی دادند. هر دو پکر بودند. مارکار لبخندی به من زد ولی دیگر شکلات کشی به من نداد. با هم پچ پچ می کردند. نمی خندیدند. بعد، بی آنکه متوجه من باشند، از پله های بیسترو سرازیر شدند و من هم به دنبالشان. این بار پدرم مارکار را پس زد و برای گرفتن ژتون و غذا رفت. پیش از آنکه غذا را بیاورد با یک بطری بزرگ برگشت و این بار بزرگ تر از همیشه. بطری را روی میز گذاشت و رفت. من به بطری خیره شدم. حالا دیگر اسمش را خوب می دانستم، از خودشان شنیده بودم. از مغزم گذشت: «ودکا».
مارکار چشمکی به من زد:
ـ خوب نیست، تلخه!
و من فکر کردم که چرا باید چیز تلخ را خورد؟! چون هربار که دکتر طاهری نسخه می نوشت و همراه پدرم به داروخانۀ بقا می رفتیم. دکتر ریشو را دیده بودم که گردهای سفید را در کاغذهایی می ریخت و بسته بندی می کرد و این گردها تلخ تلخ بود و من از خوردنش وحشت داشتم. فکر می کردم که شاید پدرم و مارکار هم مریض اند یا مریض شده اند.
پدرم با ظرف های غذا آمد. پچ پچ های آنها ادامه داشت و من نمی فهمیدم که چه می گویند. آن شب بیش از همیشه ودکا خوردند و این بار، دیگر در استکان نمی ریختند بلکه لیوان هایشان را پر می کردند و می خوردند. مارکار پی در پی سیگار می کشید. در اثنای حرف هایشان، شنیدم که مارکار به پدرم گفت:
ـ حالا تو بگو، تو بگو چه کار کنیم! دوباره بدبخت شدیم!
پدرم اما هیچ نمی گفت و ساکت بود. این تنها جمله ای بود که از صحبت هایشان شنیدم و در خاطرم نقش بست. پدرم برای مارکار و خودش ودکا ریخت و لیوان ها را به هم نزدیک کردند ولی دوباره پس کشیدند، گویا پشیمان شدند و این بار دیدم که چشم های هردوی آنها به اشک نشست. پدرم طوری رویش را گرداند که صورتش از من پنهان بماند ولی صورت مارکار را به خوبی می دیدم که قطرۀ اشکی بر پهنای آن لغزید و کنار لیوان افتاد. سرش پایین بود و پک محکمی به سیگار می زد. گویا، اصلاً متوجه من و نگاه های کنجکاوم نبود. به هیچ چیز اهمیتی نمی داد، نه به اطرافش، نه به غذا و نه به پسر بچۀ کوچکی که من بودم و او را می پاییدم. در افکار خودش غوطه می خورد و لیوان ودکا را در دستش تکان می داد. کافه مثل همیشه غرق در دود سیگار، بوی سرکه، بوی کتلت و خیارشور بود و من در میان همهمه و صحبت های نامفهوم مشتریان به پدرم و مارکار خیره مانده بودم. با خود فکر می کردم: « حتماً هردوی آنها مریض اند که گریه می کنند. اگر مریض نبودند، اگر جایی شان درد نمی کرد، آن همه دوای تلخ نمی خوردند!».
بعدها، دانستم که هردوی آنها آن شب به راستی بیمار بودند و درد می کشیدند. آن قدر که با آن همه دوای تلخ هم تسکین نمی یافت!
پینوشتها:
۱-عنوان یک ترانه سرود.
2- Alexandre Sergueïevitch Griboïedov