فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۰

بستنی

نویسنده : سورن آساطوریان/ ترجمه: واراند

در محفل صمیمانه منزل خانواده مرفه اصلانیان میهمانی به افتخار آرامائیس استپانیان که به تازگی از خاورمیانه آمده و نویسنده و همکلاسی دیرینه خانم اصلانیان به شمار می رفت، بر پا بود.

پس از اتمام مراسم شام هنگامی که دسرها را روی میز می چیدند سکوتی برقرار می شود، خانم صاحب خانه برای تغییر وضعیت از میهمانش خواهش می کند:

آقای آرامائیس، از گذشته بسیارجالبتان خاطره ای تعریف کنید.

بله، بله خواهش می کنیم… میهمانان دیگر نیز همصدا می شوند.

استپانیان به چهره های آکنده از احترام و انتظار آنان می نگرد و می گوید:

اگر خانه خودمان بود، هر سوی آن خاطره ای را یادآور می شد و من بدون هیچ دشواری برای شما خاطره ای تعریف می کردم، اما اینجا چنین شرایطی را ندارم.

همکلاسی دیرینه اش با تعارف کردن بستنی به کمکش می شتابد:

حتماً چیزی از دوران مدرسه یا کودکی به یاد می آورید.

آرامائیس استپانیان تبسمی می کند. گویا بستنی در او خاطره ای قدیمی را بیدار کرده است.

باشد، من خاطره ای درباره بستنی برایتان تعریف می کنم.

***

پدرم در راه مهاجرت مفقود شد من و مادرم با مشقت فراوان به ایران رسیدیم. ما را به شهرستانی که ارمنیان بسیاری در آن جمع بودند، فرستادند.

کمیته حمایت از محرومین مادرم را به طور موقت در یکی از کلاس های مدرسه اسکان داد. او در یک کارخانه ریسندگی که صاحبش ارمنی بود به کار مشغول شد و مرا که هفت هشت سال بیشتر نداشتم نزد آساطور خیاط به شاگردی گماردند.

مادرم و پسر صبح زود می رفتیم و پس از تاریک شدن هوا به منزل باز می گشتیم. اوستایم مردمی مهربان، ضعیف و ناتوان بود. روز اول پس از دید کفش‌های زوار دررفته و پاره پاره من قول داد که تا آخرماه یک جفت کفش نو برایم بخرد… و آن قول صبح مرا و شامگاه مادرم را خوشحال کرد.

هنوز دو هفته ای کار نکرده بودم و تازه تودوزی و دوخت جادگمه ای را یاد می گرفتم که عصر هنگام بستن مغازه اوستایم با ناخوشی نالید:

بچه جان، حالم هیچ خوب نیست.

صبح روز بعد اوستایم دیر کرد، تا ظهر مقابل درب بسته انتظار کشیدم، نیامد. بعد مغازه دارهای همسایه گفتند که به سختی بیمار است. با دلتنگی به خانه بازگشتم. بعد از ظهر حیاط مدرسه از بچه ای همسن و سال من پر شد.

همه دسته دسته بدون توجه به من بازی می کردند.

من هم با رفتن از گروهی به گروه دیگر آنان را تماشا می کردم، تا صدایی بازی بچه ها را قطع کرد. آفتاب ماه جولای می سوزاند، اما آن صدای بچه ها را وسوسه می کرد:

خنک تر از برف، شیرین تر از عسل، بستنی…! خورنده اش می دونه، نخورنده چه می فهمه. گویا دستی جادویی بچه ها را به سوی مرد تبلیغ کننده که بلافاصله با گاری کوچکش در حصار فریادهای بی قرارانه آنان افتاد، راند.

دایی آود، اول به من بده، دایی آود…

اما دایی آود مانند برپا کننده مراسم خاصی به آرامی و تسلط، اول پول را گرفته، می شمرد و در قوطی سکه دان بغل گاری می انداخت و سپس با عجله خم شده از دیواره های ظرف قرار گرفته در مرکز گاری، خمیر زردفام و کره مانند را می خراشید و روی نان گرد و نازکی می مالید و با گذاشتن تکه نان دیگر روی آن پدرانه نجوا می نمود نوش جانتان…

گاه کودکی که بستنی خریده بود از ازدهام دور و منزوی می گشت گذشته و آینده را از خاطره برده و در زمان حال زندگی می کرد و غرق لذت خوردن بستنی می گشت، که با چشمانی نیمه بسته اول نان رویش را می جوید وبعد مراسم زبان زدن شروع می شد که مانند شعله لطیفی وجود بستنی را لمس نموده با گرمای زبان آن قدر صیقلش می داد که با فرسوده شدن و با گذاردن آخرین درخشش های لذت در چشمان وی بستنی به اتمام می رسید.

با دیدن آن مراسم روزمره در ذهن کودکانه من بستنی معمایی بغرنج می نمود و حواس بی تجربه به من بیهوده سعی داشتند تا چگونگی آن خوردنی ناآشنا را معلوم کنند.

من سرم را بر زانوی مادر گذارده می پرسم که بچه هایی که بستنی می خورند چه احساسی دارند…

او با انگشتانی که در کارگاه ریسندگی فرسوده شده بودند موهایم را که بوی خورشید از آنها حس می شد نوازش می کرد و تلخی روحش را در نگاهش شیرین ساخته چون قطره امیدی بر پرسشم می چکانید و دلداری ام می داد که تا سر برج انتظار بکشم.

مشکله مادر مگه تو ده شاهی نداری…؟

و پاسخ دیر نمی شد اشک بی سخن مادرم با سنگینی یک ده شاهی روی خواسته سوزانم فرو می چکید. و خدای مهاجران، ارابه زمان را به سوی آینده نامعلومی تازیانه می زد.

اما زمان حال با لبان مقدس مادرم دلدرای ام می داد صبر داشته باش.

***

شبی خاصی بود امیدی مدفون در ناامیدی و یاس.

سخن مادرم شعارم گشته بود:

جگر گوشه ام صبر داشته باش.

کودکان در صبر من بازی کردند.

عده ای از همسن و سال‌های من بازی می کنند اما یک نفرشان کم است. من می دانم آن دیر کرده. و او آنی آن دخترک چشم و ابرو سیاه است.

مرا صدا می زنند:

بیا بازی کنیم!

من به خاصر کهنگی و فرسودگی کفش هایم مرددم و آنان بی اطلاع از دلیل ناراحتیم به بازیشان ادامه می دهند تا آنی از راه می رسد.

از او می پرسند: چرا دیر کردی؟

پدرخواب بود، صبر کردم بیدار شد، تا پول داد. و با باز کردن مشت بسته اش پولی را که در کف دستش عرق کرده بود نشانمان داد.

در بحبوحه بازی سکه بستنی از دست آنی افتاد و به سوی من غلت خورد. من ناخودآگاه پول گریزان را با پا فشرده و آن هم به راحتی از درز کفشم به درون… و من وجود گرمابخش سکه را داخل کفش، زیر پایم حس می کنم.

یاس آلوده می پرسد:

پول را ندیدی؟

من با اشاره سرجواب منفی می دهم و شرمسار می شوم.

آنی غمناک می شود و آن اندوه هنگامی عمیق تر می گردد که ندای دایی آود به گوش می رسد:

خنک تر از برف شیرین تر از عسل، بستنی..!

***

زیر نور بی سوی چراغ نفتی، مادرم به سکه کف دستم نگاه می کند و واقعه را با چهره ای اندوهبار می شنود.

من به سکه نگاه می کنم و سخن می گویم:

مادر، من هم فردا بستنی خواهم خورد.

مادرم غرق سکوت می گردد.

من با شادمانی دستم را جمع می کنم و تا حد درد گرفتن مچم، سکه را می فشارم.

مادرم می گوید: کف دستت را بازکن. پول را بر می دارد و با اندوه به چشمانم نگاه می کند.

می گوید من از عاقبت کار می ترسم ومن اشک آلوده می گویم:

نمی دم مادر، نمی دم و با گریه سرم را در دامان پر از مهرش فرو می برم.

او متاثر می شود:

مادر جان، من نمی خواهم.

من با هق هق گریه زمزمه می کنم:

پس چرا برداشتی؟

براداشتم که به دزدی عادت نکنی.

من معنای جمله را نمی فهمم و می گریم.

این پول مال تو نیست. مال دیگریست، او هم مثل تو می خواهد بستنی بخورد. من سعی می کنم او را متقاعد سازم:

او هر روز می خورد.

او با قاطعیت می گوید: نه فرزندم، کار تو دزدیست و من نمی خواهم فرزندی دزد داشته باشم، پول را می بری و به صاحبش بر می گردانی، و گونه هایم را می بوسد.

***

بچه ها بازی می کنند. آنی، گم کرده را فراموش کرده غرق بازی شده است، من پول را در دستم فشرده، بی حرکت ایستاده ام، به مادر قول داده ام اما نمی توانم به قولم عمل نمایم. ناگهان صدایی دای آود به گوش می رسد. من به سان گناهکاری می لرزم و ده شاهی را به زمین می اندازم، پول چون سرشکی غلت خورده، با صدای مسی گونه اش ناله سر می دهد. آن صدا را کسی نمی شنود، اما آن سکه در عمق وجودم با تلخی از کف دادنش طنین می اندازد.

خنک تر از برف، شیرین تر از عسل…

بچه ها دور دایی آود را می گیرند.

من خم شده و باصدایی که از آن من نیست فریاد می زنم:

آنی پولی را که گم کرده بودی پیدا کردم.

بچه ها دایی آود را رها کرده به سوی من می‌دوند، من سکه مسی را نشانشان می دهم.

یکی از آنها پول را قاب می زند: ببینم؟

حالا آنی در کف دستش پول دو تا بستنی دارد، نگاه می کند وبا شادی فریاد می زند:

جانمی، دو تا بستنی می خورم.

من به بچه ها نگاه نمی کنم، نگاهم به آن قسمت از زمین دوخته شده که پول را برداشته بودم. دیگر از صدای دایی آود خوشم نمی آمد، دیگر نمی خواهم به بچه هایی که بستنی می خورند نگاه کنم و به سختی، تلخی درونم را حفظ می کنم. پاهایم سنگین شده به زمین چسبیده اند و نگاهم به زمین دوخته شده، خودم هم نمی دانم منتظر چیستم که آنی نزدیک می شود و با خوشرویی می گوید:

بیا، این هم مال تو و یکی از بستنی ها را به من می دهد. من آن را می گیرم، گویا همه چیز در رویا اتفاق می افتد.

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۰
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید