فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۴
بازگشت
نویسنده: روبن هوسپیان / ترجمه: ادوارد هاروطونیانس
اشاره
روبن هوسپیان (۱۹۳۹ـ۲۰۱۶م)، داستان نویس، فیلم نامه نویس، مترجم و فعال سیاسی زادۀ ایروان بود. وی در رشتۀ زمین شناسی در دانشگاه دولتی ایروان تحصیل کرد و در ترکمنستان و ارمنستان به کار پرداخت. از ۱۹۶۵م در نشریات ادبی و هنری ایروان سمت های مسئول بخش ادبی، مدیر و سردبیر را بر عهده داشت. وی همچنین، در مسکو دورۀ عالی فیلم نامه نویسی و کارگردانی سینما را گذراند.
از روبن هوسپیان چندین رمان و مجموعه داستان انتشار یافته و بسیاری از آثار او به روسی ترجمه شده است. چندین فیلم نیز با فیلم نامه های او ساخته شده است.رمان های صد سال تنهایی و پاییز پدرسالار گابریل گارسیا مارکز با ترجمۀ روبن هوسپیان به ارمنی برگردانده شده است.داستان کوتاه « بازگشت» را، که ماجرای آن مربوط به دورۀ روی کار آمدن بلشویک ها در ارمنستان است، از آخرین کتاب او با عنوان انارها، چاپ ۲۰۱۶م ایروان، برگرفته ایم.
بلشویک ها شبانه وارد ده شدند. یپرم، چریک سرخ، پیش از سپیده دم، داشت با دستۀ ناگان[۱]درِ خانۀ لئون بیگ را می شکست. بینگول، سگی که با گرگ ها درمی افتاد، داشت زنجیرش را پاره می کرد و یپرم به فکر افتاد اول کار سگ را یکسره کند. شلیک کرد. نخورد، باز شلیک کرد، بینگول وحشی تر شد و اگر زنجیر را از جا می کند از یپرم فقط ناگانش می ماند.
بیگ در حالی که گلنگدن تفنگ را به صدا در می آورد، بیرون آمد.
یپرم فریاد زد:
ـ تفنگت را بنداز، سوراخ سوراخت می کنم. ـ و چند تیر هوایی شلیک کرد.
بیگ او را شناخت و آرام شد:
ـ یپرم تویی؟ پسر، من هم گفتم قاچاق[۲] ها هستند.
ـ قاچاق خودتی، سگ!
سورِن فریاد زنان و لنگ لنگان دوید و رسید:
ـ یپرم!یپرم! با لئون بیگ کاریت نباشه.
ـ قاچاق خودتی، سگ! برو کنار، پدر، این دشمن عقیدتی ماست.
پدر سست شد:
ـ آخه ارمنی است، آخه تو جنگ ترک ها با ما بوده.
دست و پایش را بستند و بردند.
داشناک ها شبانه ده را پس گرفتند و سپیده نزده بلشویک ها را دست و پا بسته به درۀ دلیران می بردند. لئون بیگ به دره سرازیر شد تا ببیند یپرم چگونه باید بمیرد. در صف طولانی محکومان به مرگ یپرم را پیدا کرد، دست راستش مثل چوب آویزان شده بود، دندان ها را از درد به هم می فشرد و پاهای برهنه اش روی سنگ ها خونین مالین شده بود. اما بیگ از حالت ایستادنش، سینۀ سپر کرده اش و گردن افراشته اش خوشش آمد. گروهبان را صدا زد:
ـ اون توله سگ را آزاد کنید. ـ و برای آنکه گروهبان حرفی نزند، دست به جیب برد :
ـ بیا، این سکۀ طلا خون بهاش.
یپرم یک شب در خانه ماند. از تحقیر و شرمساری اشک می ریخت. گذاشته بود تا مادرش زخمش را بشوید، مرهمی بر آن بگذارد. به بیگ ناسزا می گفت، تهدیدش می کرد. حتی به پدرش، سوِرن چلاق، که دعا به جان بیگ می کرد، بد می گفت.
روز بعد، از ده گریخت اما وقتی خبر رسید که بلشویک ها دوباره می آیند، سورِن چلاق نزد بیگ رفت و گفت:
ـ بیگ، از ده برو بیرون ، اوضاع درهم و برهم است. آرام که شد برمی گردی. مردم دوستت دارند. آرام که شد برمی گردی.
بیگ حرف سورِن را پذیرفت، دعای خیر او را با خود برداشت، دو بطری شراب و طلایی را که داشت برداشت، سوار اسب شد و به سوی صخرۀ کلاغ ها رفت. در راه یک افرای کهنسال بود، پای آن زانو زد. با خنجر شروع به کندن خاک کرد. مویریشه های افرا مزاحم بودند، آنها را برید، باز هم کند، باز کند، چاله ای نمناک درست شد. بطری ها را توی چاله گذاشت، رویش را با خاک و علف پوشانید. کوبید، کوبید، تا زمین از تازگی افتاد، سفت شد، بعد به سمت افرا قدم برداشت، با هر قدم به صدای بلند می شمرد: یک، دو … یازده. یازده قدم، یازده قدم.
با نام های مختلف از شهری به شهری می رفت، گوش به زنگ بود که ببیند کی سر و صداها می خوابد. غم دوری سال را طولانی تر می کرد. از تنهایی، اسب بیچاره اش را به یاد می آورد که از بیخ گوشش دزدیدند و دزد زن بود، یک کولی. ای! تف به رویت. با هم خوابیدند، بیدار شد، تنها بود، اسب هم نبود.
در سمرقند به همولایتی خود بر خورد. برای خرید و فروش آمده بود. بغلش کرد، داشت خفهاش می کرد. اما هامبو آهسته زمزمه کرد:
ـ بیگ، زنده ای، بیگ؟ خانوادۀ شما، همه شان را بردند. خانۀ شما حالا کودکستان شده.
ـ برگردم، هامبو، برگردم راحتم می گذارند؟
ـ نه، بیگ، می فرستندت سیبری.
هامبو، به ده برگشت، تعریف کرد که لئون بیگ صحیح و سالم از مرز گذشته، رفته افغانستان، از آنجا هم خدا می داند کجا رفته.
پیرمردی عصا به دست، که کراوات خاکستری اش شل و ول از گردنش آویزان بود، توی ده ظاهر شد. گفتند: لابد برای هواخوری آمده، اما بعد، رانندۀ ماشینی که او را آورده بود گفت که از امریکا ست، ارمنی است. گفت، برای دولت نامه نوشته که آفتابم لب بام است، می خواهم توی ده خودم بمیرم و دولت اجازه داده است.
مثل آدم آشنا، رفت و جلوی درِ کودکستان ایستاد. تو نرفت. ایستاده بود و بچه ها را تماشا می کرد. یکی را صدا زد، به اش آدامس داد و چون بغض گلویش را می فشرد، ناگهان برگشت و رفت.
ده پشت سر ماند، او هنوز می رفت. گام هایش کوچک بودند وعصایش همیشه جلوتر می افتاد و او را به حاشیۀ جاده می راند. پیرمرد اینجا با احتیاط گام بر می داشت، که گل های لای علف ها را پامال نکند، که حشرات کنار جوی را نپراند.
در درۀ دلیران افرادی سرگرم کار بودند، سنگ ها را می تراشیدند و جایی را که آب بیرون می زد می شکافتند. گفت:
ـ روز به خیر.
پاسخ دادند:
ـ عاقبت به خیر.
پرسید:
ـ چکار می کنید؟
ـ مجرای آب درست می کنیم، آب رو.
ـ توی ده که چشمه بوده، خشکیده؟
آنها بیل ها و کلنگ ها را زمین گذاشتند. جوانی که خیلی شبیه یپرم بود گفت:
ـ چرا باید بخشکه؟ جمعیت زیاد شده، آب کفاف نمی ده، تو کی هستی، پدر؟
ـ لئون بیگم، از ده شما هستم، لئون بیگ.
جوان شبیه یپرم شانه بالا انداخت. یکی گفت: « آها … »، یعنی که فهمید، لئون بیگ ادامه داد:
ـ چهل و پنج سال توی ده نبودم، نه، یادتان نمی آد … جادۀ صخرۀ کلاغ ها این نیست؟
گفتند:
ـ همینه.
رفت. جاده باریک شد، کوره راه شد، پیچید، بالاتر رفت، دو جا سرازیر شد، یک جا دو شاخه شد. جایی که دوشاخه می شد ایستاد تا نفسی تازه کند.
زانوهایش دولا می شدند. خون به شقیقه هایش می زد و نسترن ها مانند خون سرخ بودند. همین طور که نگاهش به نسترن ها بود، نشست. از زیرش قورباغه ها دررفتند. یکی دم نداشت.دست به بوتۀ نستـرن کـنارش دراز کـرد. خارها نیش زدند. یک مشت میـوه چید و توی دست له کرد، شیرآبش ترش مزه بود، زبان و گلویش را خنک کرد. عضلات پاهایش سفت شدند.
کراوات را باز کرد و دور انداخت.دگمه های پیراهن را باز کرد، سنگی از زیر پایش در رفت و به دره فرو غلتید. با نگاه سنگ را دنبال کرد. توی دره جنگل بود، درخت ها کوتاه بودند، با برگ های سرخ، وانگار تق تق دارکوب را شنید.
بر صخرۀ کلاغ ها ابرهای سفید می نشستند. آهسته، چنان که به نظر نمی آمد، پایین می آمدند و در فرود آنها اندوهی ناگفتنی بود.
پنداشت که فرشتگان فرود می آیند و برای آیینی مقدس فرود می آیند. حتی صدای ناقوس شنید. به دور و بر نگاه کرد، برج ناقوس نبود، فهمید که گوش هایش صدا می کنند. به افرای پیر رسید، دست بر تنۀ خشک و پینه بستۀ آن کشید، پوست را کنار زد، ضربه هایی ضعیف احساس کرد: رگ بازویش بود، بعد نفس نفس زنان گام برداشت، زانوهایش را گرفته بود و می شمرد.
صدای زنگ قوی تر شد، قوی ترشد، هوای سینه اش کفاف نمی داد، آخرین گام ـ یازدهمین ـ را سینه خیز رفت. با دست هایش خاک را در آغوش گرفته بود، بینی اش را توی علف های هنوز سبز که مورچه هم داشت فرو کرده بود. مورچه ها همراه نفس توی سوراخ های بینی اش می رفتند، قلقلک می دادند، نیش می زدند. توان عطسه کردن نداشت، آهسته خاموش می شد.
و توده های ابر سفید، ابرهایی همچون فرشتگان، همچنان فرود می آمدند و در دامان خواب آور خود صخرۀ کلاغ ها، افرای پیر و مردی را که به خاک می پیوست به خواب می بردند.
پینوشتها:
۱. نوعی تپانچه
۲. فراری ها، یاغی ها