فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۱

بازگشت به شن های مارگانه

نویسنده: سونا خواجه سری

ماه مه بود. با گروهی از دوستان در یک سفر زیارتی عازم صحرای دِرزُر[۱]شدیم. در اتوبوس ما شش زائر ارمنی هم بودند که همگی در یک مهمانسرا اقامت گزیدیم. پس از بازدید از اماکن مقدسه به سوی مارگاته رهسپار شدیم. جوانی گفت: ‹‹به نظر، راهی طولانی در پیش داریم».

زن سالخورده ای که کنارش نشسته بود با جنباندن سرش پاسخ داد: ‹‹خدا نکند گرفتار چنین راهی بشوید.››

به فکر فرو رفتم؛ ظاهراً از بازماندگان قتل عام بود. با کنجکاوی و اشتیاق فراوان از جوانی که کنار پیرزن نشسته بود، سؤالاتی کردم و او هم با لهجهٔ غریبی گفت:

‹‹مادرِ پدربزرگم است، نود و هفت سال سن دارد، ولی همچنان سالم و سرحال است. در کشتار وحشیانهٔ سال۱۹۱۵ م، او که مادر جوانی بود، به همراه دختری سه ساله و پسری یک ساله در آغوش، با خیل عظیمی از ارمنیان به بیابان ها رانده شد. در همان ابتدای راه، سربازی از سواره نظام ترک، شوهرش را در برابر چشمان او و دخترش به قتل می رساند. جلاد بی رحم حتی به زن بیچاره اجازه نمی دهد بر جنازهٔ شوهرش اشک بریزد و با شلاق مجبورشان می کند که راه را ادامه دهند.

‹‹چند روز بعد، از فرط خستگی و ضعف نمی توانست دخترش را بر دوش ببرد، ناگزیر دست طفل گرسنه را می گیرد و کشان کشان مسیری بس طولانی را بر شن های سوزان بیابان می پیماید، تا این که دخترک بینوا که دیگر رمقی ندارد به پای مادر می افتد و التماس می کند او را بغل کند. زیر ضربات شلاق جلادان وی جگرگوشه اش را همان جا رها می کند و گریان راه را ادامه می دهد. سرانجام به حلب می رسند. با مشقت های بسیار پسرش را بزرگ می کند. پس از گذشت بیست وپنج سال، پدربزرگم به همراه مادرش به اروپا مهاجرت می کنند. سال گذشته دربارهٔ این سفرهای زیارتی چیزهایی شنید و با اصرار زیاد خواست به این سفر بیاید و از من نیز خواهش کرد همراهی اش کنم».

سرانجام به مقصد رسیدیم. اتوبوس در کنار تپه های خاکی ایستاد. همگی پیاده شدیم و شروع به قدم زدن کردیم. راهنمای گروه خواست تا از دیوارهٔ تپه شنی بالا برویم. مادربزرگ با گرفتن بازوی نوه اش بی صبرانه قدم برمی داشت و برای بالا رفتن از تپه تقلا می کرد. به محلی رسیدیم که بقایای اجساد گواه محسوسی از کشتار بی رحمانهٔ ترک ها بود.

با دیدن این صحنه، اعضای گروه ما که اکثرشان دختران و پسران جوان بودند، در سکوت فرو رفتند؛ در چشمان یک یک آنان شعله های انتقام برق می زد.

ناگهان صدای ناله ای سکوت را شکست؛ مادربزرگ بود، روی شن ها زانو زده بود؛ مشتی پر از شن و بقایای اجساد را بر سینه می زد و با چشمانی اشک آلود رو به آسمان می نالید: ‹‹دخترم، آمدم، دخترم، من آمدم، خیلی دیر، ولی آمدم تا تو را با خود ببرم، آه، اگر چه پیر شده ام و دیگر قوتی ندارم، اما تو آنقدر کوچک شده ای که در آغوشت گیرم و نه تنها تا حلب بلکه تا اروپا ببرم.›› سپس از درون شن ها شروع به بیرون کشیدن بقایای اجساد کرد که شاید یکی از آنها بقایای جسد دخترش باشد. تکه های کوچک تر را برداشت و به نوه اش گفت: ‹‹این یکی، این یکی دخترم است. خیلی کوچک بود، خیلی کوچک… ›› و سپس بقایای مردگان مقدس را لحظه ای بر سینه می فشرد و لحظه ای به صورتش می مالید و گریه کنان می گفت: ‹‹آه تا چند روز توانستی صدا بزنی: مامان، مامان، آه تا چند روز…›› هفتاد و نه سال است که صدایت را هر لحظه می شنوم: مامان مرا اینجا رها نکن، مامان بغلم کن، مرا هم با خودت ببر، مامان، مامان. مدام فریاد می زدی و صدایت در گوشم طنین می افکند. مرا ببخش، دخترم، مرا ببخش که نتوانستم تو را در آغوش بگیرم و با خود ببرم، من تو را زیر این آفتاب سوزان به کشتن دادم. اما هفتاد و نه سال است که من هر روز می میرم و هر روز می میرم. مرا ببخش، دخترم، تا از این درد وجدانم آزاد شوم…»

با گریه و زاری مادربزرگ، اشک از چشمان حاضران جاری شد. درست در همان لحظه، کمی دورتر زائران شمع روشن کردند و به خواندن دعا پرداختند. نوهٔ مادربزرگ هم چند شمع از آنها گرفت و به مادربزرگش که بر شن ها زانو زده بود، نزدیک شد. اولین شمع را درون شن ها فرو برد و روشن کرد. ناگهان مادربزرگ با چشمانی اشکبار سر بلند کرد و با دیدن شمع فروزان فریاد زد: ‹‹شمع را خاموش کن، خاموش کن. هفتاد و نه سال است که دخترم زیر این آفتاب سوزان می سوزد. این همه زجر کافی نیست؟›› و بعد به طرف ما برگشت و گفت: ‹‹چه کار می کنید. خاموش کنید. آنها از گرمای این خورشید سوزان هلاک شده اند. اینها به این شمع ها احتیاجی ندارند. روحشان را سیراب کنید. به جای روشن کردن این شمع ها انتقام آنها را بگیرید. اما، آه، شما نمی توانید مرا درک کنید. آه، شما ندیدید، شما نمی توانید مثل من این درد را احساس کنید…»

ساعاتی چند گذشت. راهنمای گروه از دور اشاره کرد که وقت بازگشت است. گروه زائران بعد از ادای احترام به بقایای اجساد مقدس به طرف اتوبوس حرکت کردند. اما مادربزرگ همچنان بی حرکت بر شن ها زانو زده بود. نوه اش سعی کرد او را بلند کند، ولی بی فایده بود: ‹‹تو برو، من باید همین جا بمانم، همین جا».

سرانجام مرد جوانی بازوی دیگر مادربزرگ را گرفت و به کمک نوه اش او را بلند کرد. پاهایش به سختی حرکت می کردند:‹‹مرا کجا می برید؟ جای من اینجاست، دخترم، شوهرم، مادرم، خواهرم، و همهٔ بستگانم اینجا هستند. می خواهم اینجا بمانم. می خواهم همین جا بمیرم. مرا از دخترم جدا نکنید. مرا رها کنید. همین جا رها کنید.››

مادربزرگ نود و هفت ساله با گریه التماس می کرد و تقریباً با حالتی بی هوش او را سوار اتوبوس کردند؛ پس از به هوش آوردنش، راه بازگشت را پیش گرفتیم. مادربزرگ، که دست هایش را به شیشهٔ پنجره زده بود، رو به صحرای سوزان، با آه و ناله، سرش را تکان می داد. اتوبوس به سرعت در حرکت بود. صحرا کم کم از نظرها محو می شد، ولی نگاه مادربزرگ همچنان به پشت سر خیره مانده بود.

امروز، مادربزرگ هایی هستند که شاید فردا دیگر نباشند، اما صدا و خاطراتشان همواره باید ما و نسل های آینده را در سیراب کردن روح شهدای قتل عام برانگیزد. رسیدن به این پیروزی وظیفهٔ ماست؛ دینی که شهدای ما بر دوش ما گذاشته اند.

قربانیانی که هنوز در انتظار نه تنها عذرخواهی و شرمندگی مادربزرگ ها برای گناهان ناکردهٔ خود هستند، بلکه خواهان آن اند که ترک های جنایتکار با شرمندگی و التماس زانو زنند و طلب بخشش کنند. برپایی هشتادمین یا نودمین سالگردها نباید سبب شود که از احقاق حقوق پایمال شدهٔ قربانیان قتل عام ارمنیان غافل بمانیم؛ عدالتی که با تمام توان خود تا رسیدن به پیروزی باید بی وقفه در تحقق آن کوشا باشیم.

پی نوشت:

1- Der Zor

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۱
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید