فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۷

اگر رخصت داده می شد

نویسنده: آندرانیک زاروکیان / سوریک آبنوسیان

ـ اگر در آخرین روز زندگی ات، در آخرین لحظه، رخصت می دادند که یکی از روزهای زندگی ات را دوباره تجربه کنی، ای دوست خردمند من، براستی کدام یک از روزهای گذشته ات را انتخاب می کردی؟ کدام یک از روزهای زیبا ولی غیرقابل برگشتت را از اعماق زمان های گذشته فرا می خواندی؟ آن روزی را که برای اولین بار، اولین لرزش های اولین عشقت را در قلبت احساس کردی؟ لحظهٔ بزرگ ترین موفقیت زندگی ات را؟ لحظه ای که تاج موفقیت را بر سر بالیاقتت می گذاشتند؟ در واقع کدامین روز را فرا می خواندی، ای کسی که زندگی ات مملو از روزهای خوش و خاطرات شیرین است؛ تو که غروب، سایه های تاریکش را در افق زندگی ات گسترانیده است…

ـ اگر رخصت داده می شد، آه اگر می توانستم یک روز از زندگی ام را دوباره تجربه کنم، آن عشق لطیف نبود که با چشمانی که رنگ های رؤیایی گذشته را می بیند و خواستار دوباره یافتنش می شدم، بزرگ ترین موفقیتم نبود، لحظهٔ بزرگ ترین الهام زندگی ام هم نبود، و نه حتی شب های عیش و نوش های بسیار خوشایندم. باور کنید حتی اولین لحظهٔ شنیدن اولین کلمات اولین کودکم هم نبود… اگر رخصت داده می شد، آه اگر رخصت زندگی کردن یک روز از زندگی های گذشته ام را به من می دادند، آن یک روز یکی از روزهای کودکی ام بود…

آیا قبل از من کسی دیگر هم این سؤال را کرده بود؟ و آیا کسی این جواب را به آن داده بود؟ من می دانم که سه چهارم مردم دنیا در حسرت کودکی خویش اند و یک چهارم بقیه در رؤیای آن کودکی هستند. من می دانم که همهٔ دل ها به کودکیشان آویخته اند و چشمانِ از حسرت نم آنها پِیِ کودکیِ گمشده در گذشته را می طلبد.

من همچنین می دانم، که در اقصا نقاط جهان انسان هایی بسیار هستند، ده ها هزار نفر انسان چون من محزون و غمگین، که بدبخت ترین انسان های روی زمین بودند و خواهند ماند، چرا که کودکی نداشته اند. می دانم که کودکی ما چیزی بی نام بود، آمیزه ای جهنمی از مسکنت و رنج، که حتی به خاطر آوردن آن نیز، آن هم پس از سال ها، قلب های ما را پر درد و سوخته می دارد.

کودکی نداشتیم چون ارمنی بودیم و یتیم. آیا این کودکی بود که فقیر و حقیر با بدن های نیمه عریان و پاهای برهنه روی سنگفرش خیابان، زیر بارش برف و باران، می ایستادیم؟ کودکی بود آن همه محرومیت و تنگدستی، گرسنگی، گریه، تحمل بی تفاوتی دیگران و سنگدلی و بیرحمی دوستان و رفیقان؟

هِی پتروس کوچولو، آن کودکی ات بود(؟) وقتی هر شب در خواب همهٔ ما را با فریادهای ترسیده ات بیدار می کردی که ‹‹آمدند، آمدند….›› چرا که با چشمان خودت دیده بودی که چطور مادر و برادر بزرگ ترت را ‹‹در کنار جویی که زیر درخت بزرگ بود›› سر بریده بودند، و آن صحنه ها هر شب به خواب های پرکابوست حمله ور می شدند و ‹‹آمدند، آمدند»…

آرتین چاقالو، آیا آن کودکی بود که جلوی نانوایی ها با چشمان پرحسرت و بینیی که با ولع تمام سعی می کرد هر چه بیشتر بخار نان های تازه پخته را وارد ریه هایت کند؟ تو، که در سن شش سالگی همهٔ روش های دزدی و تمام لطافت های هنر بسیار مشکل گدایی را به خوبی یاد گرفته بودی…!

آن روزها، روزهای کودکی ات بود، ای سیساگ، تو که موهایی داشتی که هرگز شانه نمی شد؟ وقتی که از گونی جلوی مغازه مشتی خرما برداشتی و گریختی، ولی حتی یکی را هم نتوانستی بخوری، چرا که مغازه دار از پشت سرت رسید و در دومین ضربه از سه ضربه ای با محور ترازو، زد و ساق پایت را خرد کرد. درست است لنگ نماندی، ولی خرما هم نخوردی. تو را کول کردیم و بردیم، تا صبح فریاد می کشیدی: ‹‹مادر، مادر… !».

هزار نفر نه، هزاران نفر بودیم. یک ساختمان نه، ساختمان هایی را، حتی بیشتر محله ای را اشغال کرده بودیم و محلهٔ ما زخم چرکین شهر بود.

زندگی برای ما برعکس و واژگون شده بود. تقدیر ما نیز واژگون شده بود. روزها نیز نام و مفهوم خود را از دست داده و معکوس شده بودند. کودکانی مسیحی بودیم، ولی منتظر روزهای یکشنبه نبودیم، بلکه روز ما روز شنبه بود. یکشنبه روزی مانند روزهای دیگر بود. در آن روز هیچ لقمهٔ اضافه ای به دستمان نمی رسید و نه آفتاب در آن روز از روزهای دیگر گرم تر بود. ولی شنبه، یکشنبهٔ یهودیان بود و ما که صدها نفر بودیم، در کوچه های تنگ محلهٔ یهودیان می لولیدیم و ساعت ها و ساعت ها زیر باران، پابرهنه و لرزان منتظر می ماندیم. تمام داستان های ترسناکی که دربارهٔ گهواره هایی که لحاف هایی با سوزن های تیز و یا خمیرهای نانی که با خون بچه های مسیحی درست شده بود و دیگر حکایت هایی که از شیطان صفتی یهودیان شنیده بودیم، هیچ کدام نمی توانستند ما را باز دارند تا پشت در های بستهٔ آنها دعاکنان منتظر بمانیم که شاید برای روشن کردن چراغی یا تمیز کردن آتش بخاری ها از دوده ها به درون خانه برویم و در مقابل، تکه ای نان خشک، مشتی کشمش یا تخمهٔ کدو دریافت کنیم. زندگی در روزهای کودکیمان بدین گونه بود و آن زندگی مال ما بود.

آبراهام چپ چشم، آیا کودکی ات را دوباره فرا می خوانی؟ تو که به خاطر یک شلغم یکی از چشمهایت را از دست دادی و سه ماه با چوبدست راه رفتی. شاید از دست سنگی که به چشمت اصابت کرد راه فراری نداشتی، ولی پریدن از دیوار باغ شاهکار بی دست و پایی ات بود که طبیعتاً برایت آن قدر گران تمام شد. فرارمان را ندیدی، وقتی از دیوار بالا رفتیم و از آن طرف با تمام قدمان آویزان شدیم تا از ارتفاع آن حتی به اندازهٔ قد کوتاهمان بکاهیم. تو روی دیوار ایستادی و یک دفعه پریدی، مثل این که توی استخر می پریدی. مسئولیت شکستن زانویت به گردن خودت، ولی چشمت حیف بود. باغبان آن قدرها هم آدم بدی نبود، ولی سنگی را که پرت کرده بود، نمی توانست برگرداند. بعدها به تو چشمی شیشه ای دادند و دو هفته تمام از مزایای بیمارستان لذت بردی؛ با همهٔ اینها آیا دوست داری که آن روزها دوباره بازگردند؟

تنها یتیم نبودیم و تصویر و نقابِ گرفته و ناراحت یتیمان بر روی چهره هایمان نقش نبسته بود. کمبود مهربانی و لطافت را هم احساس نمی کردیم. تصویری که بر چهرهٔ جمیع ما نقش بسته بود، چهره ای دژم، خشن، سخت، و شیطانی بود. از مردم اطرافمان، حتی از همدیگر، نفرت داشتیم. دروغ، ناراستی و کلاهبرداری حربه های ما بودند. کتک زدنِ زیردستان و کتک خوردن از بالادستان قانونی طبیعی بود. به خاطر تکه نانی از سر و کول هم بالا می رفتیم، با هم دعوا می کردیم، و همدیگر را می زدیم. برای ما عشق کلمه ای نامفهوم بود و دوست بودن احساسی ناآشنا. دوست و قوم و خویش ما نان بود و فقط نان.

چه کسی تکه نانی را که زیر بالشم قایم کرده بودم دزدید، ای طوروس موذی؟ آمدی و کاسهٔ داغ تر از آش شدی. به یِنُوک شک بردی و پیشنهاد کردی که با هم او را کتک بزنیم. کتکش زدیم. ولی حتی بعد از سی سال هم در درونم ندایی می گوید که کتک را یِنُوک خورد و نان را تو. ای طوروس پست، آیا می دانی که با آن عمل ناجوانمردانه ات چه ظلمی در حق من کردی؟ بعد از این همه سال تو را به دادخواهی از گرسنگی رنجآور آن روز نیست که فرامی خوانم. حتی زخم هایی هم که بی دلیل صورت یِنُوک را با آنها نقش کردم، وجدانم را نمی آزارد؛ به هر حال خودم را نمی توانم راضی کنم که اتفاقی که افتاد عملی انتقام جویانه بوده، چرا که حق داشتم به خاطر روزی ام دست به هر کاری بزنم. ولی از آن روز فلسفه ای بسیار بد و ناراحت کننده در ذهنم لانه کرد، ریشه دواند و تبدیل به عادت و رفتاری بسیار مضر شد. از تو آموختم که هیچ چیز را نباید نگه داشت. چرا که یِنُوک و یا طوروسی دیگر می تواند آن چیز را، که برای روز مبادا نگه داشته ام، بدزدد. هرگز ارزش پول و سرمایهٔ شخصی را ندانستم و عادت کردم که دربارهٔ فردا و روزهای بعد فکر نکنم. وقتی پولی در بساطم بود، بلافاصله خرجش می کردم و یا به دوستی می دادم تا کتابش را به چاپ رساند، و وقتی خود می خواستم کتابی را که با خون دل نگاشته بودم چاپ کنم، مجبور به قرض از دیگران می شدم. و این است ظلمی که با دزدیدن آن تکه نان در حقم کردی، ای طوروس دزد!

کجا هستی، کجا ماندی؟ آیا موفق شدی که رؤیای بزرگت را به حقیقت بپیوندی، رؤیایی که تصویر زیبای آن را در برابر چشمان من هم ترسیم می کردی؟ هنگامی که حساب یِنُوک را رسیدیم و روی حصیر نشستیم من گرسنه و غمگین، تو هیجانزده و چَهچَهه زنان: ‹‹بزرگ که شدم پولدار خواهم شد و نان خواهم خرید، در خانه ام درون قفسه ای بزرگ را پر از نان های سفید خواهم کرد و تا غروب خواهم خورد، و تا طلوع صبح هم به همچنین نان خواهم خورد و به یِنُوک (دزد کثیف) این قدر هم نمی دهم.›› اندازهٔ نانی را نشان می دادی که نقطهٔ ایجاد شدهٔ بین سبابه و نشانه ات درست کرده بود، آن اندازهٔ نانی بود که حتی آن را به یِنُوک نمی دادی. قسمت تو از زندگی چه شد؟… کجایی طوروس، یِنُوک کجاست، بقیه کجا هستند. آیا زنده اند یا مرده، نانشان سفید است یا سیاه، شب ها سیر می خوابند یا گرسنه؟…

لئون نامی را در میدان تومو در میلان دیدم؛ زیر پله های توالتی عمومی کفش واکس می زد، مرا شناخت و به نام صدایم کرد. صورتش را نشناختم، ولی از صحبت هایش معلوم بود که یکی از ماها بوده است. روزانه ده ساعت کفش واکس می زد و نصف درآمدش را کرایهٔ جایش می داد. با تحکم گفت که وضعیت کنونی(در زیر پله های توالت عمومی) را هیچ وقت با نان رایگان یتیمخانه عوض نمی کند…

به او به اندازهٔ واکس زدن شش جفت کفش پول دادم و برای صرف ناهار به رستورانی در محله ای دیگر رفتم، نکند که از گوشه ای در میدان تومو بیرون آید و مرا در رستورانی زیبا ببیند.

با یکی دیگر در پاریس برخورد کردم. در همان لحظه همدیگر را شناختیم. کسی بود که در آخرین گوشهٔ اتاق ما می خوابید، هاکوب… پولدار بود، بچه هایی داشت و زنی فرانسوی و بسیار زیبا. ارمنی را بد صحبت می کرد و فرانسه را بدتر از آن. کلاً بین ‹‹مون ویِئو››های بسیاری که می گفت، فهمیدم منظورش این است که دوباره جنگ شروع خواهد شد. ‹‹خواهی دید مون ویِئو، حتماً جنگ خواهد شد و چه ها خواهد شد؛ نیم کیلو قهوه را به ده هزار فرانک خواهم فروخت… وقتی بمب ها شروع به ریزش کنند، ای کاش بزرگ ترین آنها روی یتیمخانهٔ ما بیفتد…»

آنها همه جا هستند، افرادی که کودکی نداشتند. بین آنها افراد متمول هست، گدا هست، هنرمند هست، موفق و ناموفق هست. زندگی دیگر برای آنها رمز و رازی ندارد، و روز نیز جذابیت خود را از دست داده است و سعادت و خوشبختی نیز توجه شان را جلب نمی کند، چرا… چرا که آنها کودکی نداشته اند.

بی گناهی آنها خیلی زود ذبح شد و در روزهایی بسیار دور، در جهنمی سرد، سرچشمهٔ احساسات زیبای آنها خشکانده شد. مانند بقیه می روند و می آیند و زندگی می کنند. حتی بعضی مواقع خوشحال می شوند، اما درون آنها چیزی نامیمون وجود دارد و بر روی پیشانی آنها اثر زخمی نادیدنی نقش بسته است. آنها یتیم اند، یتیمان ارمنی. انسان هایی از انسان های روی زمین که از کودکیشان نفرت دارند…

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۲۷
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید