فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۴۲
انگاره های ارمنی
نویسنده: وارتگس پطروسیان / ورژیک محمودی
اسکیزهای ارمنی از مهم ترین نوشته های وارتگس پطروسیان (۱۹۲۳ـ ۱۹۹۴)، نویسندهٔ ارمنی، است. این اثر، که در دو جلد در ۱۹۶۷ و۱۹۸۲ م به چاپ رسیده، دربرگیرندهٔ نوشته ها و تأملات کوتاهی است که بدون عنوان و بدون احتساب زمان و مکان در پی یکدیگر می آیند و با نگاهی آگاهانه و خردمندانه رویدادهای تاریخ ارمنیان و نمادهای گوناگون پایداری و ماندگاری آنان را به تصویر می کشند.
اسکیزهای ارمنی را ورژیک محمودیان در دست ترجمه دارد. پیش از این بخش هایی از آن با نام ((انگاره های ارمنی)) در شمارهٔ ۳۷ پیمان به چاپ رسیده و برآن ایم تا در شماره های آتی نیز صفحاتی دیگر از این اثر را تقدیم کنیم.
پیمان
در روستای خوتورجور جشن عروسی برپا بود. برف ماه دسامبر از آسمان فرو می بارید و مانند تور سفید عروسی کوه و خانه و درخت را می پوشاند. بعد از سال ۱۹۱۵ تمام اهالی آن روستا از رود ارس گذشته و در شیراک پناه گرفته بودند اما بهار سال بعد، زمانی که ترک ها عقب رانده شدند، دوباره به زادگاه خود برگشتند. دوباره زنگ های کلیساها به صدا درآمده بود و از اجاق های خاموش بار دیگر دود برمی خاست.
فلز و شیشه سوز شدید گرما و سرما را تحمل نمی کنند اما انسان تحمل می کند. انسان چطور می تواند پس از دردی کشنده کمر راست کند به دلش امر کند و دوباره شادمانی کند؟ جملهٔ تکان دهنده ای به یادم آمد که در قبرستان شهر لنینگراد خوانده بودم: ((ای سنگ ها! مقاوم باشید، همچون آدم ها )).
اهالی خوتورجور شادی می کردند و دودوک ها[۱] را می نواختند، آن هم چه جور! نی انبان[۲] با صدای زیر و بلند خود پیروزمندانه می نواخت. دختران همگی زیبا بودند و مردان همگی دلیر. این عروسی، انتقام هم بود. سرنا خروش برمی آورد: هاهاها! شما فکر کردید ما نابود شده ایم؟ بشنوید، ببینید که ما هستیم، زندگی می کنیم، امشب شادی می کنیم، پس از عروسی هم یک خوتورجوری دیگر نطفه می بندد و بعد از نه ماه به دنیا میآید و در خون خود خاطره و درد و انتقام را میآورد.
پیرمردها در کنار بخاری کوچک نشسته بودند و عروسی های پرسر و صدای گذشته ها را به یاد میآوردند و موذیانه به پیرزن های خشکیدهٔ خود چشمک می زدند. پیرزن ها خودشان را آراسته و تر و تازه کرده بودند و خونی جوان در رگ هایشان دویدن گرفته بود.
در دسامبر۱۹۱۷، در ارمنستان غربی، اگر از خون گل می دمید، حتی زمستان هم پوشیده از میخک سرخ می شد. فداییان ارمنی، جوانانی که از خانه و کاشانه و آرزوی داشتن فرزند دل بریده بودند، در کوه ها و دره ها بودند اما در خوتورجور جشن عروسی برپا بود (واقعاً نمی توان ارمنی ها را با عقل و منطق شناخت).
و ناگهان…
ناقوس کلیسای آزنواخاچ مانند همهمه ای که از گلوی گرم آدمی بیرون می جهد بلند به صدا درآمد.
نی انبان یک لحظه خاموش شد، پیران رشتهٔ خاطرات خود را گسستند و زنان با چشمانی که وحشت هزار و پانصد سالهٔ ارمنیان در آن موج می زد به آسمان نگاه کردند.
صدای ناقوس کلیسا بود یا چنین به نظر آمد؟
تمام روستا از ریز و درشت اینجا هستند، پس چه کسی در کلیساست؟ صدای ناقوس هم صدای شادی نبود. آیا به نظر آمد یا واقعاً شنیدند؟
در این سکوت پرسش آمیز و شوم دوباره ناقوس ها به صدا درآمدند. شاید دیوانه ای است که از چنگال مرگ رهایی یافته و می خواهد بفهماند که هنوز زنده است و کمک می خواهد. شاید صدای جشن عروسی را شنیده و دیوانه شده است….
بزرگان روستا چند دقیقه ای با هم به شور نشستند و توصیه ای کردند. اندکی بعد پنج مرد تنومند در میان برف ها از کوه بالا رفتند.
عروسی به هم خورد. عروس در زیر تور سفید گریه می کرد و اگر بیرون بود اشک هایش یخ می زدند و مروارید می شدند و تور عروسی را زینت می دادند. داماد به او گفته بودند از جایش تکان نخورد. سرجایش نشسته بود و به خود می پیچید چرا که خودش هم می بایست در آن گروه اعزا می باشد.
دور تا دور کلیسا هیچ جنبنده ای نبود. تنها چند رد پا دیدند که بارش برف هنوز آن ها را محو نکرده بود. درون کلیسا هم سرد و متروک بود اما شمعی را دیدند که روشن است. طناب ناقوس بی حرکت آویزان بود. انگار نه از گنبد کلیسا که از آسمان آویخته است. به طناب دست زدند، سرد بود. دوباره به حیاط آمدند و ناگهان یکی از آنها دید که بر روی در چوبی کلیسا با زغال چیزی نوشته شده است. یکی گفت:
ـ به روسی نوشته شده، ببینیم چیست.
با همکاری و تأیید و کمک یکدیگر خواندند: ((ای مسیحیان، فردا شب ترک ها به شما حمله می کنند، نجات یابید…)). نگاهی تلخ به یکدیگر انداختند. چه کسی این را نوشته است؟ شاید همان کسی که چند لحظهٔ پیش ناقوس کلیسا را می زد؟
به جنب و جوش افتادند و مثل گلوله های برفی از سراشیب کوه پایین غلتیدند. هر یک از آنها در ذهن خود کلماتی را که با ذغال نوشته شده بود تکرار می کرد تا آن را بدون کم و کاست گزارش دهد. بدون اینکه کلمه ای جا اندازد یا کلمه ها را تغییر دهد. از آسمان بی خیال و بی احساس هنوز برف می بارید و برف دیگر سفید نبود. رنگ خون شده بود و بر ستیغ کوه ها دیگر تور عروسی نبود، روسری مشکی مادر داغدار بود.
چهرهٔ پیرمردها درهم کشیده شد: ((که این طور، فردا شب، فردا شب…)). پدر داماد فریاد زد:
ـ پس این ساقدوش کجا رفت؟ عروس و داماد کی می رقصند؟
رقص عروس و داماد را باید سرنا هیجان می بخشید و نی انبان باید صدا می کرد اما تنها دودوک ها با شوری پنهان و دردی آشکار به نواختن پرداختند و مردان فریادهای خود را که می بایست حتی صدای سرنا و نی انبان را محو کند در گلو شکستند و عروس با ناز و دستپاچگی رقصید و داماد با حالتی عصبی و استوار در پشت عروس ایستاد، چنان که رسم بود و سکه های طلا، نقره و برف با صدایی خفیف بر سر آنها باریدن گرفت.
ساقدوش گفت:
ـ خداوند تبرک دهد.
و کشیش چند کلمه از کتاب مقدس زیر لب زمزمه کرد. بعد عروس با گام هایی خرامان به حجله رفت. داماد نوار قرمز روی سینه را کند و قطار فشنگ به جای آن بست و رفت تا به گروه بپیوندد. پدرش با لحنی آرام و آمرانه گفت:
ـ پیش او برو، تو باید بروی، دشمن همین را می خواهد که تو پیش او نروی.
تردیدهایی بود. شاید این هشداری کاذب باشد یا شاید کسی شوخی زشتی کرده اما… ((ای مسیحیان فردا شب… نجات یابید)). سرانجام کشیش حرف آخر را زد:
ـ این را دست مبارکی نوشته است، دستی مبارک و مقدس.
تمام شب در تدارک بودند. روز بعد هم تدارک دیدند. فشنگ ها را دانه دانه شمردند. حتی به چند دختر هم اسلحه رسید. دشمن فقط از تنگهٔ کوه می توانست به روستا بیاید. آنها به بالای صخره ها رفتند، خود را در ملافه ای سفید پیچیدند و در میان برف ها پنهان شدند.
دست انتقامجوی آدمی آمادهٔ کار بود. شب تاریک فرا رسید. ماه و ستاره دیده نمی شد، چه خوب!
حدود نیمه شب همهمه ای شنیده شد. برف نرم بود اما صدای پای آدم ها و اسب ها را شنیدند. بله، دشمن بود. ساکت و خاموش چونان ابری تیره می آمدند. حدود سی صد چهار صد نفر بودند. نفر؟ انسان؟ چنین کلمه ای به ذهن هیچ کس خطور نکرد. مگر اینان که می آمدند انسان بودند؟ انسان کسی بود که با زغال سیاه روی در کلیسا نوشته بود. یک لحظه همگی به یاد آن انسان ناشناس و گمنام افتادند. نه، انسان نه، فرشته ای مهربان. مشت ها فشرده تر شدند، دندان ها به هم خوردند و آن یک دم به گونه ای بس طاقت فرسا طولانی شد.
ترک ها از خود مطمئن بودند و درست همان طور که اهالی خوتورجور فکر کرده بودند آمدند و ته دره جمع شدند. از اسب ها پیاده شدند، تفنگ ها را کنار گذاشتند… بله، پیش از انجام کاری پرخون اندکی استراحت لازم بود و درست در همین لحظه تفنگ انتقامجویان به غرش درآمد.
ترک ها سرا سیمه شدند، این سو و آن سو دویدند و در درون برف ها فرورفتند اما نشانه گیری خوتورجوری ها بدون خطا بود. تنها پنج شش نفر توانستند جان سالم به در برند.
اما چند روز بعد قشون منظم ترک ها به این روستای کوچک یورش آورد. اهالی خوتورجور ناگهان دیدند در قلب قشون عثمانی کسی را به صلیب کشیده اند: پیکر یک زن. خبرچین هایی فرستادند و آنها بهت زده و اندوهگین برگشتند. آن زن مصلوب یک اوکراینی بود به نام شورا آلکساندرا. او را می شناختند. زن یکی از افسران ترک بود.چند بار به خوتورجور آمده بود و در همان کلیسا با ارمنیان دعا کرده بود. پس او بود که ناقوس را به صدا درآورده بود و طبیعتاً نوشتهٔ روی در کلیسا نیز کار او بوده. بعدها روشن شد که شورا به طور اتفاقی گفت و گوی نظامیان ترک را، که در خانه شان جمع شده بودند، شنیده بوده و….
اهالی خوتورجور مات و مبهوت ماندند. مثل آذرخش برافروختند و تصمیمی قاطع، بی چون و چرا و مقدس گرفتند: اگر تمام روستا هم کشته شوند، باید پیکر شورا را پس بگیرند. کدخدا گفت:
ـ شاید همهٔ ما کشته شویم اما…
اهالی روستا نگذاشتند کدخدا ادامه دهد و گفتند:
ـ همهٔ ما کشته می شویم اما پیکر آن قدیس را پس می گیریم.
و پس گرفتند. از ۳۳۷ تفنگچی ارمنی ۱۰۸ نفر بر روی برف ها جان باختند اما پیکر بی جان آن زن اوکراینی را پس گرفتند. ترک ها از چنین مقاومت سرسختانه ای خود را باخته بودند. آنها تعداد دقیق مردان خوتورجور را می دانستند که یک سوم سربازان خودشان بود. سرگرد ترک گفت:
ـ این کافران کمک گرفته اند. چاره ای نیست باید صبر کنیم تا قوا برسد. آنها کجا می خواهند بروند.
اما تا آن زمان شورا را در همان کلیسای آزنواخاچ، جلوی محراب، به خاک سپردند و همهٔ آیین های مسیحی را برگزار کردند. همهٔ ناقوس ها را نواختند و همهٔ کسانی که زنده مانده بودند، از کودک یک ساله تا بابا ناواسارد ۱۰۷ ساله، خم شدند و پیشانی پاک و نورانی و نجیب او را بوسیدند و دانه های برف آرام فرو باریدند و چونان سوسن های سفید پیکر پاره پارهٔ او را پوشاندند.
اهالی خوتورجور پس از آن، شبانگاه، محاصرهٔ دشمن را شکستند و از رود ارس گذشتند.
… نوزاد دختر بود. همان لحظه تصمیم گرفتند نامش را شورا بگذارند.
اینها افسانه نیست، تاریخ است، دردناک همچون زخم و اگر اکنون چند نسل از اهالی خوتورجور در ارمنستان نوین زندگی می کنند تنها و تنها مدیون او، مدیون شورا، هستند اما افسوس که قبر شورا در آن سوی ارس ماند. چه کسی باید آن تربت پاک را باز پس گیرد؟ شورا! نمی دانم چقدر باید منتظر بمانی. ما را ببخش اگر مدتی طولانی….
* * *
یک گروه ارمنی امریکایی از راه ترکیه به ایروان آمده بود. آنها به ارمنستان غربی نیز رفته و دنبال زادگاه خود گشته بودند. داستان های حیرت آور و تأژرانگیزی تعریف می کردند. یکی از آنها برادر تنی اش را که ۵۳ سال او را ندیده بود یافته بود. او دیگر مدت ها بود که مانند همهٔ ترک های مؤمن روزی پنج بار نماز می خواند. تنها این را کم و بیش به یاد میآورد که نیاکانش گویا ارمنی بوده اند و دیگر هیچ. برادرش که از لوس آنجلس به روستای زادگاهش آمده بود از آنچه می دید به لرزه افتاد. آنها به یکدیگر رسیدند و این بار برای همیشه یکدیگر را از دست دادند.
این اما هیچ.
در روستای حسینیک، نزدیک شهر خاربرد، پیرزنی چروکیده و نزدیک بین همین که دانست ارمنی هستیم به گروه ارمنیان امریکایی نزدیک شد و گفت او هم ارمنی است و بیشتر ساکنان روستا هم ارمنی هستند. سپس اهالی روستا، که همگی دیرزمانی بود ترک شده بودند، جمع شدند. آنها با لجاجت تمام نمی خواستند باور کنند که این مسافران ارمنی هستند. پرس و جو می کردند، لمس می کردند، تردید می کردند و بین خودشان به ترکی صحبت می کردند. بألاخره یکی از آنها گفت:
ـ ولی ما فکر می کردیم بعد از سال ۱۹۱۵ حتی یک ارمنی غیر از ما در جهان باقی نمانده.
گروه ارمنیان امریکایی از خانه ای به خانه ای می رفتند. چند نفر هم خانه های پدری خود را پیدا کردند، عکس گرفتند و برای یادگاری تکه ای سنگ و مشتی خاک برداشتند.
جدایی خیلی دشوار بود اما اعتراف این ارمنی ترک شده بسیار مهیب بود: ((ما فکر می کردیم غیر از ما حتی یک ارمنی در جهان باقی نمانده است)).
چه کسی این داستانی را که اتفاق افتاده و وجود روستای حسینیک را، که هنوز هم هست، باور خواهد کرد؟ چه کسی باور خواهد کرد؟
* * *
دختر موطلایی روس، که در میز کناری نشسته بود، رو به من کرد و گفت:
ـ ببخشید، عذر می خواهم، این آقا می خواهد بداند شما کجایی هستید؟
پیشخدمت بشقاب های خوراکی ها را روی میز آنها گذاشت و سپس به میز من نزدیک شد. دو مرد در کنار دختر موطلایی نشسته بودند، یکی پیر بود و دیگری حدود بیست و یکی دو ساله. دختر بدون آنکه منتظر پاسخ من باشد گفت:
ـ پدر و پسر هستند. این آقا می پرسد شما گرجی هستید؟
گفتم:
ـ ارمنی هستم.
دختر گویا سخن مرا ترجمه کرد. پیرمرد چنگال را پایین گذاشت و به من نگاه کرد. من چنگالم را برنداشتم و به هم نگاه کردیم. پیرمرد چیزی به دختر گفت. دختر آن را ترجمه کرد و گفت:
ـ ایشان می گویند بسیار خوشحال هستند. فردا می خواهند به کشور خود برگردند، به استانبول. او می گوید در استانبول ارمنیان بسیاری هستند. می گوید شاید شما قوم و خویشی در استامبول داشته باشید. آنجا ارمنی زیاد است. می گوید با کمال میل نامه یا بستهٔ شما را خواهد برد.
پیرمرد حرف می زد و دختر تند تند ترجمه می کرد، بدون مکث. پیرمرد به من نگاه می کرد و حرف می زد، نگاهش آرام بود و مهربان.
ـ او می پرسد در استانبول قوم و خویشی دارید؟ در شهر های دیگر چطور؟ می گوید کار مشکلی نیست. آنها را پیدا می کند. می پرسد در ترکیه قوم و خویشی ندارید؟
ـ چرا، داشتم…
دختر این را ترجمه کرد و من می دیدم که پیرمرد به وجد میآید.
ـ داشتم، حتی در استانبول دوست و فامیل بسیار داشتم اما همهٔ آنها مردند.
چهرهٔ شاداب دختر غمگین شد. جملهٔ آخری را شمرده تر به ترکی ترجمه کرد. احساس کردم پیرمرد هم مانند او به فکر فرورفت.
ـ همه شان فوت کردند؟
ـ بله، در سال۱۹۱۵، از شیوع آنفلوانزا. این بیماری مسری از ماه آوریل آغاز شد.
چهار سال طول کشید.
دختر ترجمه می کرد. پیرمرد غمگین تر شد. سپس با نگاهی خیره و دقیق به چشمانم نگاه کرد. چشمانش آبی بودند و اندکی خمارآلود. بعد چیزی گفت و دختر ترجمه کرد:
ـ می گوید از آنچه روی داده خیلی متأسف است. می خواهد شما باور کنید که واقعاً متاسف است.
سیگاری روشن می کنم. مترجم و آن جوان با اشتها غذا می خورند اما پیرمرد چنگالی را که پایین گذاشته بود دیگر برنداشت. او هم سیگاری روشن می کند. ما هر دو دود می کنیم و گاه گاه نگاهی به هم می اندازیم. پول غذای نخورده ام را روی میز می گذارم و بیرون میآیم. بیرون آفتاب مسکو گرم است و من نمی خواهم چیزی را به یاد بیاورم.
اما نه، به یاد یک ارمنی اهل وان و ساکن فرانسه افتادم که پس از پنجاه سال به وان سفر کرده بود. آنها سال پیش چهارنفری سفر کرده و به اسم فرانسوی به وان رفته بودند. او می گفت:
ـ خانه مان را پیدا کردم. همان جوی نزدیک خانه مان را دیدم که در آن خیلی شنا کرده بودم. من آب خواستم تا مرا به خانه مان دعوت کنند. دعوت کردند. آب خوردم، پنج شش لیوان آب خوردم تا بیشتر در خانه مان بمانم. راهنما نمی بایست بداند ما فرانسوی نیستیم اما بغض من داشت می ترکید حتی خودم را لعنت می کردم که چرا آمدم و این داغ کهنه را تازه کردم. بعدکنار دریاچهٔ وان نشستیم. رو به رویمان همان کوه سیپان بود. هوا سرد بود. دوستم گفت:
ـ می خواهی شنا کنیم؟
راهنما با تعجب گفت:
ـ سرما می خورید!
ما به آب زدیم. سرد بود. داشتیم می لرزیدیم اما… خیس شدیم و گریه کردیم. حالا می شد گریه کرد. خیس بودیم و اشک های ما را کسی نمی دید.
پی نوشت ها:
۱- دودوک ساز مخصوص ارمنیان، شبیه فلوت، که نوایی غمگین دارد.
۲- گونه ای نی که آلتی دمیدنی شبیه به انبان دارد و نوازنده با فشار دادن انبان آن را می نوازد.