فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷۸
آودیس آهارونیان و مبارزات آزادی خواهانه ملت ارمن
نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده
مشکل بتوان از مبارزات آزادی خواهانۀ ارمنیان در پایان قرن نوزدهم میلادی سخن گفت و از آودیس آهارونیان،[۱] سخنوری که آثارش آینۀ تمام نمای ملت ارمن است، نامی به میان نیاورد. این نویسندۀ بزرگ و انسان متعالی، که در راه به ثمر رساندن آرمان های ملت خود و استقلال و یکپارچگی سرزمین اجدادی اش از هیچ کوششی دریغ نکرد، سال های پایانی زندگی را با دریغ و حسرت و درد و در غربت به سر آورد. گویا، این سرنوشت تلخ برای اغلب روشنفکران ارمنی رقم خورده و ناکامی آنان و شکست آرمان های ملتشان معنایی یکسان دارد. او به همین دلیل نام مستعار غـریب را در برخـی از آثار خود به کار مـی برد. آهارونیان نویسنده و سیاستمدار بود و به هنگام آشوب های تاریخی عظیـم ابتدای قرن بیستم ناچـار شد که مسئولیت های مهمی را بر عهده گیرد. این تعـهد، پدیـده ای نـو را در ادبیـات ارمنـی به ارمغـان آورد؛ بدین معنـا که آثار آهـارونیان افزون برآنکـه چهرۀ شاهدی فـعال را از ورای نوشتـه های او به نمایـش می گـذارد، نگاه جامعـه شناس و حـتی، مـردم شناسـی را می نمایانـد که با رنج های ملت خود کاملاً آشنایی دارد چرا که خود در این رنج ها سهیم است. به ویژه، کشتارهای فوق العاده خشن و افسار گسیختۀ سال های ۱۸۹۴ـ ۱۸۹۶م که در آن ارتش، در دوران زمامداری سلطان عبدالحمید دوم، با شهروندان ارمنی ترکیه، رویارویی نابرابری را آغاز کرد. این وسیع ترین کشتار ارمنیان پیش از نژادکشی بزرگ در ۱۹۱۵م بود.
کلیۀ آثار ادبـی آهارونیـان در بزرگـداشت انسان، آزادی و آرمان های جـهانی است. آثار او کلامی زیبا از ماکسیم گورکی را، در نمایشنامۀ در اعماق، به یاد می آورد. در پردۀ چهارم و پایانی نمایشنامه، ساتین، یکی از شخصیت های اصلی، خطابه ای را در ستایش انسان می خواند، خطابه ای که به یک بیانیه می ماند و البته، بیانیۀ خود ماکسیم گورکی نیز هست. در بخشی از این خطابه چنین آمده:
« … انسان می تواند باورمند باشد یا نباشد … به خودش مربوط است! انسان آزاد است… بهای همه چیز را خود اوست که می پردازد: بهای اعتقاد، بهای بی اعتقادی، بهای عشق، بهای اندیشه، بهای همه چیز را خودش می پردازد زیرا که آزاد است! انسان، حقیقت همین است!… همه چیز در انسان است. همه چیز برای انسان است! تنها انسان است و باقی همه زاییدۀ دست ها و مغز اوست! انسان! چه پر شکوه است نام انسان! چه پر غرور است طنین نام انسان! ان سان! انسان را باید محترم شمرد! …».[۲]
زندگـی آهارونیان تداوم فـقر و تنگدستی، تبعید، آزار و شکنجـه و برآشفتن در برابر بی عدالتی و خـودکامـگی مطلق و تأثیرات آن بر محیط بود. او از طریق سرنوشت ملت خود درد و رنج بشری را شناخت و هنگامی که با پایمردی در برابر بدی ها طغیان می کرد نه تنها صدای اعتراض ارمنیان بلکه صدای همۀ ملت های ستمدیده بود.
نـدای آزادی آهارونیـان در آثـارش جنبـه های گوناگونی به خود می گیرد. در این آثار، رمانتیسم انقلابی، سمبولیسم و رئالیسم درهم می آمیزند و ترکیبی پیچیده را به وجود می آورند که می توان بیان یک فیلسوف، یک نویسندۀ رمانتیک، یک حماسه سرا و سرودخوان، یک نویسندۀ داستان های کوتاه واقع گرا، یک شاعر و یک نقاش را در آن یافت.
آودیس آهارونیان در ۱۸۶۶م در دهکدۀ کوچک ایگدیر[۳] در دامنۀ کوه آرارات به دنیا آمد. پدرش آراکل،[۴] آهنگری بود اهل روستای هفت وان[۵] در سلماس آذربایجان که بعدها به روستای ایگدیر بخش سورمالو[۶] در دشت آرارات کوچ کرد. بدین ترتیب، پدران آودیس از ارمنیان ایران بودند، همان گونه که خانواده های رافی[۷] و یقیشه چارنتس،[۸] دو تن از برجسته ترین چهره های ادبی ملت ارمن، نیز ریشه در منطقۀ آذربایجان داشتند. آودیس خواندن را نزد مادر آموخت و نخستین سال های کودکی را در کارگاه آهنگری پدر گذراند. در زمان آغاز جنگ روسیه و ترکیه (۱۸۷۷ـ ۱۸۷۸م) ده سال داشت و شاهد عقب نشینی ارتشی بود که هزاران پناهنده را، در وضعیتی رقت بار و فقری توصیف ناپذیر، به همراه خود داشت. او می توانست پناهندگان ارمنی ای را ببیند که به خاک روسیه می پیوستند. در ضمن این جنگ، کشتار ارمنیان آلاشگرد[۹] باعث نابودی خانۀ پدری آهارونیان و از هم پاشیدن خانوادۀ او شد و غمی سنگین را بر دل وی نشاند. در نتیجه، نخستین سال های زندگی او با حوادث و تلاطم هایی نظیر جنگ و حوادث انقلابی در روسیه، مباحثه های طولانی دربارۀ قانون اساسی جدید و سر بر آوردن احزاب سیاسی تازه در بین ارمنیان گره خورد.
پس از پایان دورۀ دبستان در ایگدیر، آموزگار آودیس بلافاصله نام او را در مدرسۀ عالی طلاب گوُرکیان[۱۰] شهر اجمیادزین[۱۱] نوشت. آهارونیان دورۀ آموزشی مدرسه را در ۱۸۸۶م به پایان رساند و سپس، مدتی را به آموزگاری در همان مدرسه گذراند. نخستین آثار وی در هفته نامۀ آردزاگانک[۱۲] به چاپ رسید. در ۱۸۹۸م، روانۀ اروپا شد تا دوره های ادبیات، تاریخ و فلسفه را در دانشگاه های لوزان و پاریس بگذراند. در همین سال ها، با فرانسویان فرهیخته ای که دوستدار ارمنیان بودند مانند ژرژ کلمانسو،[۱۳] پیر کییار[۱۴] و پِرِ سانسه[۱۵] آشنا شد و با آنان مراوده داشت.
دربارۀ این سه تن، که از مدافعان حقوق ارمنیان بودند و با مسائل آنان از نزدیک آشنایی داشتند، می توان به اختصار مطالبی را عنوان کرد:
ـ ژرژ کلمانسو، سیاستمدار برجستۀ فرانسوی در دوران جمهوری سوم فرانسه، از ۱۸۷۰م زندگی سیاسی خود را آغاز کرد. در ۱۸۷۵م به نمایندگی از حزب رادیکال چپ وارد مجلس ملی فرانسه شد. از ۱۹۰۲م به سنای فرانسه راه یافت. او در به چالش کشیدن برخی وزرای کابینه که نقاط ضعف و عملکرد بدی داشتند و مشاجراتی که به استیضاح و سقوط آنان منجر می شد، بسیار توانا بود و به همین دلیل او را ساقط کنندۀ وزرا می نامیدند. در ماجرای دریفوس[۱۶] او نیز، همچون بسیاری از روشنفکران و سیاستمداران، جانب دریفوس را گرفت. در فاصلۀ سال های ۱۹۰۶ـ ۱۹۰۹م به ریاست شورای وزیران برگزیده شد. در جریان مطرح شدن مسئلۀ ارمنی در سال های پایانی قرن نوزدهم، کلمانسو در صف مدافعان ارمنیان قرار گرفت. در نوامبر ۱۹۱۷م، بار دیگر از سوی رئیس جمهور به نخست وزیری برگزیده شد و با موفقیت در هدایت جنگ، مفتخر به لقب ببر فرانسه شد. کلمانسو در نهایت، به دنبال شکست در انتخابات ریاست جمهوری، در۱۹۲۰م از سیاست کناره گرفت.
ـ پیرکییار، شاعر سمبولیست، درام نویس، مترجم آثار یونان باستان به زبان فرانسه و روزنامه نگار به لحاظ گرایش سیاسی آنارشیست بود. او پیش از سفر به قسطنطنیه در ۱۸۹۳م فعالیت های ادبی چشمگیری داشت. در قسطنطنیه، در کالج ارمنیان کاتولیک و کالج ارمنی گالاتا به تدریس پرداخت. در همین سال ها با مسئلۀ ارمنیان آشنا شد و همچنین به ترجمۀ متن های کلاسیک یونان دست زد. در اکتبر۱۹۰۰م دو هفته نامۀ پرو آرمنیا[۱۷] را بنیان نهاد که در آن مقالات طرف داران حقوق ارمنیان، از جمله ژرژ کلمانسو و فرانسیس دو پِرِسانسه را به چاپ می رساند. در ۱۹۰۴م در مقام نمایندۀ روزنامۀ ایلوستراسیون[۱۸] که مهم ترین اخبار را دربارۀ ارمنیان و حقوق از دست رفتۀ آنان منتشر می ساخت، بار دیگر به ترکیه رفت و در بازگشت به پاریس، به جمعیت طرف داران حقوق بشر پیوست و از ۱۹۱۱ ـ ۱۹۱۲م دبیر کل آن بود. کییار همچون بسیاری از روشنفکران در ماجرای دریفوس فعال بود و به چاپ مقالاتی نیز دست زد. او در فوریۀ ۱۹۱۲م درگذشت.
ـ فرانسیس دو پِرِسانسه، روزنامه نگار و سیاستمدار، در روزنامه های مختلفی فعالیت داشت و مقاله های متعددی نوشت. به ویژه، در ماجرای دریفوس، روزنامه ای را با نام فجر[۱۹] بنیان نهاد که عمدتاً مقاله هایی را در دفاع از دریفوس در آن منتشر می ساخت. در ۱۸۹۸م در تشکیل جمعیت طرف داران حقوق بشر شرکت کرد و به منزلۀ نایب رئیس آن انتخاب شد. به دنبال دفاع از دریفوس و به ویژه امیل زولا که ستاد ارتش فرانسه را متهم به خیانت و جاسوسی به نفع دشمن کرده بود، در ۸ نوامبر ۱۸۹۸م، به دستور رئیس جمهور فرانسه نشان ملی لژیون دونور را، که در ۱۸۹۱م دریافت کرده بود، از وی پس گرفتند. او در نامه ای که به ریاست دبیرخانۀ نشان لژیون دونور نوشته بود اظهار داشت: «حال که شورای نشان لژیون دو نور حمل آن را از جانب نویسنده ای که درخواستی به جز رعایت ضمانت های اصولی قانون ندارد، سلب کرده، برای من مایۀ انزجار است که به نصب قطعه نشانی با روبان قرمز به جا دکمه ای خود ادامه دهم که به وضوح نشانۀ تحقیر قانون و تجاوز به اصول انقلاب ۱۷۸۹ است».
در ۱۹۰۵م او یکی از مبتکران تشکیل کنگرۀ اتحاد سوسیالیست ها بود و در ۱۹۰۹م در مقام نمایندۀ سوسیالیست وارد مجلس نمایندگان شد و در دفاع از لایحۀ جدایی کلیسا از سیاست تلاش بسیار کرد. بار دیگر نیز در۱۹۱۰م به نمایندگی انتخاب شد. او از سیاست های خارجی فرانسه انتقاد بسیار می کرد و درخواست حمایت از ارمنیان و مقدونی های ترکیه را داشت. پِرِسانسه از نخستین کسانی بود که اندیشۀ اروپای متحد را مطرح ساخت. از او آثار متعددی در زمینۀ مسائل اجتماعی و حقوق بشر به جا مانده است.
علاوه بر این سه تن که بر آهارونیان تأثیر بسیار داشتند، او نخستین تجربه های سیاسی خود را در ژنو و به ویـژه در تمـاس با دفتر سیاسی غربـی فدراسیون انقلابی ارمنی به دست آورد. فدراسیون انقلابی ارمنی یا حزب داشناکسوتیون در۱۸۹۰م در شهر تفلیس بنیان نهاده شده بود. آشنایی او با کریستاپور میکائلیان،[۲۰]یکی از سه بنیان گذار فدراسیون انقلابی ارمنی، به همین سال های دانشجویی او در پاریس و ژنو باز می گردد.
آهـارونیان در مـدت اقامـت در پاریـس و ژنـو شـروع به نوشتن داستان هـای کوتاهـی کرد که بعـدها مجـموعه ای مستقل را تشکیل داد. در ۱۹۲۵م طی شرح حالی که دربارۀ کریستاپور میکائلیان نوشته، به توصیف شرایطی می پردازد که این داستان های کوتاه در آن شکل گرفته، داستان هایی که بعدها موضوع مجموعه ای را با نام در راه آزادی[۲۱] تشکیل داد. آهارونیان می نویسد:
« ضمن آشنا شدن با کریستاپور، هنگامی که دانست در شرف حرکت به سوئیس هستم، اظهار امیدواری کرد که وقتی به آنجا رسیدم، مرا برای همکاری در نشریۀ دروشاک[۲۲] نیز ملاقات کند. در واقع، به محض اینکه در ژنو با یکدیگر ملاقات کردیم، روزی در پاییز همان سال، در شهر لوزان به دیدن من آمد. مدت زیادی با من حرف زد و موقعیت مسئلۀ ارمنی، آشفتگی، نگرانی عمیق روحی مردم ما و لزوم استوار کردن پیمان مردم را برایم شرح داد. صدای خشن، زنگ دار و شکوه آمیز او برایم سخن گفت، مرا قانع کرد و وادارم ساخت که صحنه هایی را برای نشریۀ دروشاک طراحی کنم. بدون فوت وقت و پیش از رفتن، فوراً موضوع نخستین داستانم را به من داد. […] من مصمم، قلم به دست گرفتم تا نخستین داستانم را برای دروشاک بنویسم. داستان را با هیجان و تنها در یک نشست نوشتم و به راستی، بسیار خوشحال بودم که می توانم آن را به کریستاپور نشان دهم. این نخستین داستان از مجموعه ای با نام در راه آزادی بود. فوراً، آن را به نشانی دروشاک به ادارۀ پست سپردم. دو روز بعد، یک روز شنبه بعداز ناهار، با عجله خود را به ژنو رساندم تا گردشی کنم اما بیشتر برای شنیدن عقیدۀ کریستاپور دربارۀ نخستین داستان کوتاهم به آنجا رفتم. وارد دفتر هیئت تحریریۀ دروشاک شدم. هیجان زده کنار در ایستاده بودم. کریستاپور پشت میزی نشسته بود. سر برداشت و از بالای عینک خود نگاهی به من انداخت که با شیرینی لبخند جذاب او همراه بود و گفت: ,می بینی، من می گفتم که این باید کار تو باشد! این طور نیست؟! خای[۲۳] داستان با مزه ای شده. بسیار خوب. حالا باید ادامه داد،. بسیار ستایش برانگیز بود. با زیرکی ای که خاص خودش بود، مرا به عمد می فرستاد و وادارم می کرد تا نامه هایی را که از ارمنستان می رسید بخوانم، نامه هایی تأثرآور که محتوایی حماسی داشت و خاطراتی از رفقا را شامل می شد گویا، این کار او برای تحریک حس کنجکاوی من و در واقع، برای فراهم آوردن مضمون کارهای ادبی ام بود و من این اطلاعات را برای مجموعۀ داستان های خود گردآوری می کردم و هر اندازه هم که آنها را ویرایش کرده باشم، باز هم همیشه از الهامات سخاوتمندانۀ کریستاپور برخوردار بود. بدون کریستاپور مجموعۀ در راه آزادی هرگز نوشته نمی شد …». [۲۴]
بدیـن ترتیـب آهـارونیـان بـه روشنـی به چگـونگی نگـارش نخـستین داستان های کـوتاه خود اشـاره مـی کند و از یـک سـو، آن را به اصرارهای زیرکانـۀ کریستاپور میکائلیان در مطالعـۀ نامـه های تأثـرآور مبـارزان ارمنی و خـاطرات حماسـی و درد آور آنان و از سوی دیـگر، به احساس مسئـولیت شدید خود در به تصویـر کشیـدن دردها و رنـج های ملتـی بی دفاع در برابر یورش ددمنشانۀ ارتش ترک نسبـت می دهد. آشنایی آهارونیان با انقلابـی برجستـه ای مانند کریستاپـور میکائلیـان در سمت و سو گرفتن آثار ادبی او بسیار مؤثر بوده است. خود او در این جمله به همه چیز اشاره کرده است: «… من این اطلاعات را برای مجموعۀ داستان های خود گردآوری می کردم و هر اندازه هم که آنها را ویرایش کرده باشم، باز هم همیشه از الهامات سخاوتمندانۀ کریستاپور برخوردار بود …».
و در ادامه به صراحت می گوید: «… بدون کریستاپور مجموعۀ در راه آزادی هرگز نوشته نمی شد …».
داستان های مجموعۀ در راه آزادی پیش از آنکه در۱۹۲۶م در مجموعه ای مستقل گرد آیند، از ۱۸۹۸ ـ ۱۹۰۲م در نشریـۀ دروشاک، ارگان رسمی فدراسیون انقلابی ارمنـی، که هنـوز در ژنو مستقر بود به چاپ رسیدند. ورای احساس و فضای شاعرانه ای که این داستان ها به وجود می آوردند، به محض انتشار، به سرعت از محبوبیت برخوردار شدند زیرا گروه فراوانی را مخاطب قرار می دادند و معمولاً، لهجه های شناخته شده و گویش های محلی قابل فهم برای دهقانان ارمنی دور افتاده ترین مناطق ارمنستان را به کار می گرفتند. حتی سادگی آشکار متن این داستان ها ممیزی را نیز به ریشخند می گرفت، ممیزی خشنی در دو سوی مرزی که ارمنستان را میان دو امپراتوری روسیه و عثمانی تقسیم می کرد.
آهـارونیـان پـس از تـحـصیل و اقـامـت در اروپـا در ۱۹۰۳م بـه کـشور بازگـشت و در سمـت نویسنـدۀ صفحـۀ ادبـی نشریـۀ ارمنی مـورج در شـهر تفلیـس شـروع به کار کـرد و همـزمان با دیـگر نشریات ارمنی نیز همکاری داشت. با این حال، آثار او شامل رمان ها، مقالـه ها و مطالعـات ادبـی وی به منزلـۀ نویسنـده ای پـر بار در ارمنـستـان روسیـه به چــاپ رسید. آهــارونیـان در سـال هـای ۱۹۰۷ ـ ۱۹۰۹م مدیر مدرسۀ معروف نرسسیان در تفلیس بود، مدرسـه ای کـه چـهره های سرشنـاسی از آن بیـرون آمـدند. در ۱۹۰۵م، نخـستین انقـلاب روسیـه، نور امیـدی به دل ارمنـیان رنجـدیـده پاشید و از جمله روشنفکران ارمنی شیفتۀ آزادی را به گشادن زبان و جاری ساختن احساسات دلگرم ساخت، اما شکست انقلاب بار دیگر مردم و روشنفکران را در نومیدی فرو برد.
در ترکیه عثمانی نیز، که بخش وسیعی از خاک ارمنستان را اشغال کرده بود، ارمنیان با حرکتی که انقلاب ترکان جوان نام گرفت و در ۱۹۰۸م رخ داد، روحیه ای تازه یافتند و همچون تمام نیـروهای فعـال، خود را وقـف کار هیجان انگـیز بازسازی کشور کـردند. افسوس که شعـارهای فـریبندۀ ترکان جوان که تقلیدی ریاکارانه از شعار انقـلاب کبیر فرانسـه یعنی آزادی، برابری، برادری بود و تنها نژادپرستی آنان را پشت نقاب های تزویر پنهان می ساخت، منابع مادی و معنوی ملتی زحمتکش را به کار گرفت و برای آنان جز حسرت و درد چیزی باقی نگذاشت. بدین ترتیب، ملت ارمن که دو پاره شده بود، در دو سوی مرز سرنوشتی تقریباً مشابه را از سر می گذراند.
در روسیه، آهارونیان به دنبال آزارها و شکنجه های پلیس تزاری متهم به مبارزۀ انقلابی علیه رژیم شده و در ۱۹۰۹م دستگیر و زندانی شد. پس از گذراندن دوران حبس در زندان متخ،[۲۵] در ۱۹۱۱م آزاد شد و بار دیگر به سوئیس رفت. پس از مدتی، به منطقۀ قفقاز بازگشت و در آنجا بود که به حوادث دهشتناک ۱۹۱۵م پی برد. اندوه آهارونیان از این همه بربریت و ددمنشی که نخستین نژادکشی قرن بیستم نام گرفت به حدی بود که او را فرسوده، ناتوان و غمزده ساخت چنان که دیگر دست و دلش به کاری نمی رفت.
در پایان سال ۱۹۱۷م، موجی از رخدادها سرنوشت آهارونیان را در گرداب حوادث گرفتار کرد. در حقیقت در این تاریخ دومین انقلاب روسیه در دو مرحله ـ نخستین در فوریه و سپس، در اکتبر۱۹۱۷م ـ اتفاق افتاد. در این شرایط شورای عالی ارمنستان در منطقۀ قفقاز و در شهر تفلیس تشکیل شد و ریاست آن به شخصیت شناخته شده و مورد اعتمادی همچون آهارونیان سپرده شد. او این سمت را تا پایان سال ۱۹۱۸م بر عهده داشت. در ۲۸ ماه مه ۱۹۱۸م استقلال جمهوری ارمنستان اعلام شد و آهارونیان به ریاست پارلمان ارمنستان و سپس به ریاست هیئت نمایندگی جمهوری ارمنستان برگزیده شد و این عنوانی بود که با آن در ۱۹۱۸م در رأس هیئت به قسطنطنیه و در ۱۹۱۹م به کنفرانس صلح پاریس رفت و همچنین اجازۀ امضای معاهدۀ سِور را در تاریخ ۱۰ اوت ۱۹۲۰م به او داد.
این جمهوری اول ارمنستان بود که تا پایان ۱۹۲۰م دوام یافت و با ورود ارتش سرخ به خاک ارمنستان و شورایی شدن آن پایان یافت. پس از فروپاشی جمهوری اول و ناکام ماندن آن، آودیس آهارونیان ناچار به ترک وطن شد و در فرانسه اقامت گزید.
در ۱۱ فوریۀ ۱۹۳۴م، آهارونیان هنگام سخنرانی در مراسمی در شهر مارسی، به منظور جمع آوری اعانه برای مدرسه ای که به سال ۱۹۲۸م، در شهر بیروت ساخته شده بود، دچار حمله قلبی و سپس، سکته مغزی شد و از حال رفت. از آن زمان به مدت چهارده سال فلج بود و در ۹ آوریل ۱۹۴۸م زندگی را بدرود گفت. او را در گورستان پرلاشِز[۲۶] پاریس به خاک سپردند.
آهارونیان آثار گوناگونی دربارۀ مهاجرت و مبارزات ارمنیان نوشته است. از آثار ماندگار وی می توان به بازی های سرنوشت، قطره ای شیر،خرده ای نان و باشو اشاره کرد.
رمـان های معـروف وی شامل مرد مقدس طوفان، سکـوت، گرگ هـا زوزه می کشیـدند، از زیر خاکسترها، مـادران و رمان هـای دیـگر است. در سال هـای ۱۹۴۶ـ ۱۹۵۱م مجموعۀ آثار آهارونیان در ده جلد به چاپ رسید.
پیش از این از آودیس آهارونیان داستان های مرگ برگـردان النا ماسحیـان[۲۷] و مزرعۀ قه قو، برگردان زنده یاد هارپیک تمرازیان[۲۸] در فصلنامۀ پیمان به چاپ رسیده است،. در این شماره، دو داستان مادر و در زندان را از مجموعۀ در راه آزادی انتخاب کرده ایم که در ادامه برگردان آن را از متن فرانسه تقدیم می داریم.
مادر
پاسی از شب گذشته بود. مدت زیادی بود که همه خوابیده بودند اما در حاشیۀ دهکده هنوز پرتو ضعیفی درون ویرانۀ دور افتاده ای می لرزید. مارتا[۲۹] تنها نشسته بود و با اندوه به نور چراغ نگاه می کرد و سر پیر و خستۀ خود را به آهستگی تکان می داد. او در اندیشه بود.
او تلاش می کرد تا بفهمد و بیان کند که این اتفاق چگونه رخ داده بود، چگونه کاشانه اش، که تا این اندازه خرم و شاد بود در زمانی چنین کوتاه به ویرانه ای تبدیل شده بود و چرا خود او، که مادر خانواده و زنی سرشار از عشق بود، ناگهان بیوه شده و همه او را فراموش کرده و در شبی تیره، با حرکت دستی پلید و اهریمنی تک و تنها شده بود. چرا همۀ این اتفاقات افتاده بود؟
افکاری، یکی سیاه تر از دیگری در مخیله اش درهم می شدند و راه حلی را می طلبیدند … چیزهای زیاد و قابل تعمقی وجود داشت. طفلک زن بیچاره و ساده دل! قادر به فهم کدام یک از این مسائل بود تا بتواند آن را حل کند …
شعلۀ چراغ نفتی در اثر دود به زحمت بالا و پایین می رفت، گاه ناپدید می شد و گاه فروکش می کرد یا می لرزید. مارتا به شعله می نگریست و غرق در افکار خود بود … همین امروز صبح، شوهر بیچاره اش مگو[۳۰] را که آب می کشید و این ور و آن ور می برد به خاک سپرده بود. بیچاره، چقدر رنج کشیده بود!
ـ توروس،[۳۱] ای کاش پایت شکسته بود و هرگز پا به خانۀ من نگذاشته بودی! کاش آواره شوی و کاشانۀ مادری ات به عزایت بنشیند، عزایی مثل عزای من!
این نفرین هولناک را در حالی ادا کرده بود که کف دستش را به طرف حباب کروی چراغ نفتی با پایه ای پوشیده از دوده نگه داشته بود و این طور به نظر می آمد که انگار دارد با چراغ حرف می زند. توروس پسر خویشاوند دوری در ده مجاور بود. او بود که مارتا نفرینش می کرد و زهری را که در دلش تلنبار شده بود روی او خالی می کرد. در واقع به توصیۀ او بود که پسر یکی یکدانه اش میناس[۳۲] رفته بود. اینک، مارتا کوچک ترین جزئیات را خیلی خوب به یاد می آورد. همان توروس نفرین شده بود که دنبال پسرش به خانه می آمد. آنها بیرون می رفتند و گم و گور می شدند تا مدتی طولانی با صدای آهسته با هم حرف بزنند. این همه وقت از چه حرف می زدند؟ چه طور می توانست این را بفهمد؟ خوب! با هم دوست بودند!
آه! ای کاش فهمیده بود… آنها بیرون رفتند، بعد برگشتند، با هم گفت و گو کردند، دوباره بیرون رفتند، بعد برگشتند و یک شب ناپدید شدند. نفرین بر این شب! پیرزن این بار خطاب به پسرش زیر لب زمزمه می کرد: « بی رحم، بی رحم!؛ توروس پسر مرد غریبه ای بود، او به من فکر نکرد اما تو چی… اگر به پدر و مادرت، که آب می کشیدند و این ور و آن ور می بردند رحم نکردی، لااقل به زن بدبختت، که این قدر جوان بود و او را بی سرپرست گذاشتی رحم می کردی!». با چه روزهای سختی باید رو به رو می شدند. ترک ها پیرمرد بدبخت را با خود بردند و به زندان انداختند. او را بیشتر از یک بار کتک زدند تا ناچار به لو دادن محل پنهان شدن میناس شود. چه موجودات رذلی بودند که نه ایمانی داشتند و نه قانونی! پیرمرد به حدی شکنجه شده بود که ناچار زمین گیر شد و دیگر هرگز از بستر برنخاست. عروس او، که مدت زیادی بود خانه را ترک کرده و نزد پدر و مادرش رفته بود، بر بدبختی خویش می گریست. زن جوان بیچاره چه کاری می توانست بکند؟ این بیچاره ها به عمد هر روز به خانه می آمدند اما نگهداری از یک عروس در خانه، دیگر برای مارتا ممکن نبود و اینک مارتا تنها مانده بود. همه او را فراموش کرده بودند و در طول این شب سیاه به هراس گذشته می اندیشید. قلبش به هم مچاله و فشرده می شد و به تلخی و به فراوانی اشک می ریخت.
تاریکی و تنهایی به کنار، یک چیز دیگر هم در میان بود، و با فکر کردن به آن باورش شده بود که قلبش از اندوه پاره پاره شده است. همسایه ها چیزهای وحشتناکی تعریف می کردند. به نظر می آمد که با ضبطیه ها[۳۳] جنگیده بودند و همه شان… . اما مادر نمی خواست باور کند که پسرش کشته شده باشد. تلاش می کرد که به آن فکر نکند یا در آن صورت خداوند خشمگین می شد. آیا تمام آنچه تا کنون تحمل کرده بود کافی نبود؟
صدای خفه ای در دالان خانه تکرار می شد. به در می کوبیدند. پیرزن از جا پرید. در این ساعت چه کسی می توانست باشد؟ اول خواست شعله را فوت کند. در حالی که به خود می پیچید سکوت اختیار کرده بود. شاید، هرکس که می توانست عازم شده بود… و اگر ناگهان در را می شکستند و به کلبۀ ویرانه و تاریک او وارد می شدند…، وحشتناک بود. بهتر آن می بود که کلبه روشن باشد.
ضربه ها تکرار می شد. همچنان، در می زدند. اما این بار شدیدتر و با شتاب زدگی بیشتر. غیر ممکن بود بتوان ساکت نشست. مارتا آهسته از جا برخاست، روی پنجۀ پا به در نزدیک شد و با حبس کردن نفس در سینه به در گوش داد. سر و صدایی نبود… ترس گلویش را می فشرد و دندان هایش از وحشت به هم می خورد. عاقبت به خود جرئت داد و به صدای آهسته گفت:
ـ کی هستی؟
ـ منم، در را باز کن.
ـ ولی تو کی هستی؟
ـ منم، مادر. زود در را باز کن، زود.
ـ «مادر» … چه کس دیگری می توانست باشد؟…
لب های لرزان پیرزن این کلمات را ادا می کرد:
ـ ولی این میناسه، میناسه.
پیرزن با حرارت خود را روی در انداخت تا آن را باز کند در حالی که فراموش کرده بود هنوز چفت آن را نگشوده. وحشت زده به جای آنکه در باز کند، چفت در را می بست و بیهوده آن را می کشید. خون کمی بر روی انگشتانش، که به در چسبیده بود، دوید، اما در همچنان بسته بود. صدا از بیرون شنیده می شد:
ـ باز کن، مادر، زود در را باز کن!
ـ باز می کنم. خداوند کلامت را متبرک کند! باز می کنم. انگار، کور شده ام دیگر چفت در را درست نمی بینم.
بالاخره، در باز شد. مرد جوانی تفنگ به دست با دو قطار فشنگ ضربدری روی سینه اش به داخل آمد. مارتا بی آنکه به او نگاه کند خیز برداشت و او را در آغوش کشید. اشک همچون سیلابی از چشمانش فرو می ریخت. پیرزن دیگر حرفی نمی زد اما همچنان او را در آغوش می فشرد … عاقبت گفت:
ـ حرف بزن! بگذار صدایت را بشنوم، دعای خیر بدرقۀ راهت! بگو ببینم چرا ما را بدون خرجی و بدون سرپرست رها کردی؟ چرا فقط به فکر خودت بودی و گذاشتی پدر بیچاره ات از گرفتاری و پریشانی بمیرد؟…
بعد، بالاخره به چهرۀ پسرش نگاه کرد و لحظه ای بی حرکت ماند. ناگهان، با همۀ وجود جستی زد و او را هل داد و از وحشت فریادی کشید.
ـ وای چه بدبختی ای! این میناس نیست، این میناس نیست! از من دور شو، دور، دور شو از من!
او توروس بود. جوان، پریشان و سرافکنده همچون گناهکاری ایستاده بر جای ماند. او نمی دانست که چگونه این مادر غمزده را، که قربانی تحقیری دردناک بود، دلداری دهد. مانند کودکی، غافلگیر این زن بیچاره و تا این اندازه ناتوان شده بود. غولی بود که سلاح هایش بذر مرگ می افشاند و هاج و واج مانده بود. پیرزن خشمگین، در حالی که دست توروس را گرفته و تکان می داد، فریاد زد:
ـ بی رحم، پس میناس کو؟ شما در یک شب غم انگیز با هم بیرون رفتید و حالا، امشب جرئت می کنی که تنها برگردی؟ با او چه کردی؟ قابیل!
ـ مادر، من نمی دانم، ما با هم در برابر ارتش جنگیدیم. شب بود. هیچ جا را نمی دیدیم. پراکنده و گم و گور شدیم. مادر، حرفم را باور کن. من نمی دانم چه به سر میناس آمده. هرکدام از ما در جهت متفاوتی گریختیم. و من از این طرف آمدم. آنها مرا تعقیب کردند. دهکده را محاصره کرده اند و به دنبال من می گردند. مرا مخفی کن مادر. برای رضای خاطر میناس مرا مخفی کن!
توروس مرگ همرزمش را، با وجود اینکه با چشم های خودش دیده بود پنهان می کرد. قلب مادر خیلی زود این ضایعۀ سنگین و بدبختی عظیم را دریافت. نمی توان مادری را که پسرش مرده فریب داد. پیرزن فریاد زد:
ـ او را کشته اند! مردم این را می گفتند! همه این را می گفتند! تنها من بدبخت آن را باور نمی کردم. او را کشته اند. بیهوده آن را از من پنهان می کنی. پسر جوان و شجاعم را کشته اند! تو، تو بدبخت بی احساس، تو بودی که او را با خود بردی، که او را به کشتن دادی، بی رحم! چرا او را با خود بردی؟ میناس مرا به من برگردان!
دوباره دست جوان را گرفت و تکان داد. مثل دیوانه ها زوزه می کشید و دست ها را تکان می داد.
ـ خدا تو را فرستاده تا به من خبر دهد… بگو ببینم پسر عزیزم را کجا کشتند؟ چه کسی او را کشت؟ کدام بی دینی؟ به من بگو… سکوت می کنی؟ او را کشته اند. تو نمی توانی دروغ بگویی. پس، خنجرت را در قلب من فرو کن تا روحم آرام بگیرد.
پیرزن ضجه می زد و با دست به سر خود می کوبید.
ـ مادر، خداوندی که ناظر بر ماست خود شاهد است. من نبودم که او را با خود بردم. ما با هم و با رضایت کامل عازم شدیم و داوطلبانه با دشمن جنگیدیم. بسیاری به خاک افتادند، هم از طرف آنها و هم از طرف ما. اگر این اتفاق برای من افتاده بود، باور می کنی که مادرم میناس را نفرین می کرد؟
کنایه ای روشن بود. جوان دیگر نمی خواست او را گول بزند. پیرزن گفت:
ـ وای! تو دیگر آن را پنهان نمی کنی! او را کشته اند! تو موجود بی رحمی هستی. تو قوی هستی، پس این دیرک را فشار بده تا سقف کلبۀ مفلوک و ویرانۀ من بر سرم خراب شود.
پیرزن عقب رفت و دیوار مقابل را لمس کرده و پیچ و تاب خورد و لحظه ای بی حرکت ایستاد. بعد، ناگهان از جا برخاست و به جلو پرید و بر سر توروس، که خجالت زده بود فریاد کشید:
ـ و آن وقت تو را نکشته اند؟ برای چه آمدی؟ امروز، دیگر چه کسی را می خواهی با خودت ببری؟ چه برایم باقی گذاشته ای تا باز هم به دنبال چیزی به درون آشیانه ام بیایی؟ جز اندوه چیزی برایم نمانده… از من چه می خواهی… برای چه گم و گور نمی شوی که حداقل تو را زنده نبینم. مرا تنها بگذار، تنها… بگذار در این دخمه بپوسم… از من چه می خواهی؟
ـ مادر، به یک پناهگاه نیاز دارم، فقط یک شب، برای رضای خاطر میناس.
پیرزن، در حالی که موذیانه می خندید، با لحنی حاکی از بدجنسی و لبخندی جنون آمیز تکرار می کرد:
ـ پناهگاه… پناهگاه… پناهگاهی برای تو، برای آنکه زندگی کنی، برای آنکه زندگی و خورشید را ببینی! غیرممکن است، نمی توانم. زود برو، برو! بدبخت، برو و مثل قابیل پرسه بزن! تا مادر تو هم مثل من خون گریه کند، که زنت مثل عروس من رخت عزا بپوشد و همۀ مردم سیاهپوش شوند و اشک بریزند و عزادار شوند که میناس من دیگر زنده نیست. یالا، برو… نمی روی؟ بسیار خوب الان بیرون می روم و در تمام دهکده، فریاد می زنم و می گویم که بیایید، او اینجاست. اوست که باعث شد خون پسر من بر زمین بریزد.
پیرزن سنگدل شده و زمان ارزشمند بود. توروس دریافت که نمی تواند زمان زیادی در آن حال بماند و باید تصمیمی می گرفت. پس با لحنی تلخ گفت:
ـ نرو مادر، من خودم می روم. بگذار جلادان پسرت مرا بکشند! اگر این می تواند تو را تسکین دهد، بگذار مادر من هم گریه کند و اگر این می تواند رخت عزای عروس تو را از تن به در آورد، بگذار زن من هم رخت عزا بپوشد! بگذار مرا هم بکشند اما لااقل تو تسکین پیدا کنی! اما بدان که با این کار آرامش ابدی روح میناس را در هم می ریزی.
با گفتن این جمله توروس تفنگی را که به دیوار تکیه داده بود برداشت، نگاهی به ماشه انداخت و وضعیت قطارهای فشنگ را بررسی کرد و مطمئن از نیروی مچ دست خود و اسلحه اش، جسورانه به طرف در گام برداشت و با یک حرکت چفت در را کشید و آن را باز کرد. ناگهان، مارتا وحشت زده فریاد زد:
ـ صبر کن، بمان، بیرون نرو!
پیرزن به طرف در خیز برداشت. توروس را گرفت، او را به طرف خود کشید و در دوباره بسته شد.
ـ بیرون نرو، عزا فقط باید گریبان مرا بگیرد و فقط گریبان مرا. فقط، من باید گریه کنم. فقط، من باید خانه خراب شوم. بمان، بمان. مادر میناس نمی تواند همرزم او را به دست دشمن بسپارد. او نمی تواند همرزم میناس را در این ساعت خطرناک از خانه بیرون بیندازد.
پیرزن لحظه ای خاموش شد. او در فکر بود. سپس با شتاب کپه ای لباس را به هم زد و از زیر آن پیراهنی متعلق به عروس خود را بیرون کشید تا به توروس بپوشاند. سربندی هم برای او گذاشت، انگار که برای زنی لباس می گذارد. این کار که انجام شد پیرزن تفنگ و فشنگ ها را در تختخواب گشاده پنهان کرد و روی آنها را پوشاند و به توروس سفارش کرد که به تختخواب برود و بنشیند، و اگر کسی وارد شود، سرش را خم کند و وانمود نماید که دارد گریه می کند. توروس در سکوت اطاعت کرد.
صدای پاهایی شنیده می شد. سر و صدا و صدای صحبت از جانب دهکده می آمد. کم کم صداها نزدیک می شد. در زدند. سربازها و کدخدای دهکده از خانه ای به خانۀ دیگر در رفت و آمد بودند. در جست و جوی توروس همۀ درها را می زدند زیرا می دانستند که فرارش او را به دهکده کشانده تا در آن پناه بگیرد. پیرزن چراغ به دست به در نزدیک شد و آن را باز کرد. گروهی از مردان مسلح به داخل خانه هجوم آوردند. همه جا را گشتند و کپۀ لباس ها را واژگون کردند و در تنور سرک کشیدند اما بی فایده بود، چون کسی نبود. فرماندۀ دسته مدتی به عروس، که می گریست، خیره شد. در فکر بود. افکار موذیانه روحش را آشفته می کرد. فکر می کرد که اگر امیدی قطعی به یافتن توروس نباشد، باید زحمت بازگرداندن این نفرات را به خود داد و کمی اینجا ماند… اما با دستش حرکتی کرد و از خانه بیرون آمد و صید شکار خود را به نوبتی دیگر در آینده واگذاشت.
فردا غروب، وقتی شب از نو به کشور هجوم آورد و دهکده در سکوت چرت می زد، پیرزن رو به توروس کرد و دوباره هق و هق زد زیر گریه:
ـ فرزندم، گوش کن. دیروز من تو را نفرین کردم زیرا قلبم از درد می سوخت. من مادرم، چه کار می توانم بکنم… حالا به جایش تو را دعا می کنم زیرا این جوری خواست میناس برآورده خواهد شد.
اشک ها صدای مادر بیچاره را در خود غرق می کرد… توروس خم شد، بر دست او بوسه زد و با قلبی سرشار از اندوه از خانه بیرون آمد، در حالی که نشانی از بوسۀ گرم و خاموش پیرزن را بر پیشانی با خود می برد.
بیرون، باز هم تاریکی حاکم بود، اما سپیدی صبح دیگر خیلی دور نبود.
دربارۀ داستان مادر
داستان مادر جنبه های گوناگونی دارد. استادی آهارونیان در نگارش این داستان بی نظیر است. صرف نظر از جنبۀ حماسی داستان، که مقطعی حساس از تاریخ مبارزات ملت ارمن را بازتاب می دهد و به شدت تأثیر گذار است، آهارونیان مبارزه، فقر، گذشت و همبستگی را به زیباترین شکل ممکن در این داستان گنجانده است اما اینها تنها نکات ارزندۀ داستان نیست. داستان مادر به شدت روانکاوانه است. داستان مقطع جنگ های نامنظم و نابرابر ارمنیان را با مهاجمان ترک در سال های ۱۸۹۴ـ ۱۸۹۶م تصویر می کند. مقطعی که پیش از ۱۹۱۵م دردآورترین بخش تاریخ ارمنیان است. در واقع، می توان گفت که این دوران مقدمه ای است بر نژادکشی بزرگ و فجایعی که طی آن رخ داده، از نظر جنایت جنگی، در تاریخ ترک های عثمانی نیز کم نظیر است.
فضای داستان تیره و تار است و دهکده ای ارمنی نشین را به تصویر می کشد. در خانوادۀ مارتا، پدر و مادر آب در دهکده توزیع می کنند و با این شغل کم درآمد زندگی محقرانۀ خود را می گذرانند. پسرشان، میناس، ازدواج کرده و با عروس خود در همان خانۀ محقر زندگی می کند. بعضی شب ها توروس، دوست میناس، به دیدن او می آید و با هم از خانه بیرون می روند و پچ پچ می کنند. آنها قصد دارند به صف مبارزان راه آزادی بپیوندند. بنابراین، شبی بی خبر تفنگ به دست می گیرند و برای مقابله با ژاندارم های مهاجم می روند. در یک درگیری نابرابر، میناس و توروس محاصره می شوند. میناس کشته می شود و توروس فرار می کند. ژاندارم ها همه جا به دنبال توروس هستند. خبرکشته شدن میناس به دهکده می رسد و همه جا پچپچه در می گیرد. همه مرگ او را باور کرده اند اما مارتا، به منزلۀ یک مادر، نمی تواند مرگ فرزند را باور کند. ژاندارم ها برای آنکه خبری از مبارزان به دست آورند پدر میناس را با خود می برند و شکنجه می کنند. پیرمرد فرتوت چیزی نمی داند و در برابر شکنجه های آنان تاب نمی آورد و سرانجام، از پا در می آید، زمین گیر می شود و می میرد. مارتا تک و تنها زندگی خود و عروسش را اداره می کند. اما زمانی می رسد که از عهدۀ ادارۀ زندگی بر نمی آید و عروس او خانه را ترک می کند و نزد پدر و مادر خود می رود.
شبی تیره و تار، در می زنند. صدا در دالان می پیچد و قلب مارتا به تلاطم در می آید. یعنی پسرش است؟ او، که هیچ گاه مرگ فرزند را باور نکرده، به طرف در خیز بر می دارد. در تاریکی دالان توروس را با میناس اشتباه می گیرد. حتی صدای توروس را درست تشخیص نمی دهد اما سوء تفاهم دیری نمی پاید و حقیقت تلخ، با همۀ ابعاد کریه اش خود را نشان می دهد. اینجاست که توروس را می شناسد و حضور او را با مرگ میناس برابر می بیند. او نمی تواند بپذیرد که میناس مرده و توروس زنده باشد. یا باید هر دو مرده باشند یا هر دو زنده. پس، اینک که توروس زنده برگشته کاسه ای زیر نیم کاسه است! توروس مسئول مرگ میناس است. مارتا فراموش می کند که میناس و توروس داوطلبانه به مقابله با جنایتکاران برخاسته اند و در این مقابله، انتظار شکست و مرگ هم هست. اما منطق مادرانه چیز دیگری می گوید و حتی، خودخواهانه نمی خواهد مرگ میناس را بدون مرگ توروس بپذیرد. می خواهد مادر توروس هم سیاه پوش شود و عروس توروس هم رخت عزا بپوشد. توروس اما این احساس مادرانه را درک می کند و از مارتا تنها پناهی می جوید زیرا که ژاندارم ها خانه به خانه به دنبال او می گردند. مرگ میناس چنان مارتا را سنگدل کرده که در لحظاتی حتی به دستگیری توروس و مرگ او رضایت می دهد و می خواهد پا به کوچه بگذارد و فریاد بزند و توروس را لو دهد. اما در یک لحظۀ کوتاه همه چیز دگرگون می شود و استادی آهارونیان نیز در همین است. آهارونیان چنان با تیزبینی، قهرمان خود، مارتا را روانکاوی کرده که تغییر موضع ناگهانی او ابداً غیر طبیعی جلوه نمی کند. درست زمانی که مارتا تصمیم می گیرد به کوچه برود و فریاد بزند و توروس هم با نومیدی در حال ترک خانۀ مارتاست و می خواهد خود را به تقدیر بسپارد، به مارتا می گوید:
ـ نرو مادر، من خودم می روم. بگذار جلادان پسرت مرا بکشند! اگر این می تواند تو را تسکین دهد، بگذار مادر من هم گریه کند و اگر این می تواند رخت عزای عروس تو را از تن به در آورد، بگذار زن من هم رخت عزا بپوشد! بگذار مرا هم بکشند اما لااقل تو تسکین پیدا کنی! اما بدان که که با این کار آرامش ابدی روح میناس را در هم می ریزی.
ناگهان مارتا تکانی می خورد و به خود می آید و آن سنگدلی لحظه ای را، که با روح مادرانه اش بیگانه است، به دور می افکند. احساس می کند که یک پسرش را از دست داده اما پسر دیگرش، یعنی توروس، هنوز زنده است! پس، در برابر توروس می ایستد و مانع رفتن او می شود و می گوید:
ـ فرزندم، گوش کن. دیروز من تو را نفرین کردم زیرا قلبم از درد می سوخت. من مادرم، چه کار می توانم بکنم… حالا به جایش تو را دعا می کنم زیرا این جوری خواست میناس برآورده خواهد شد.
و با پناه دادن به توروس داستان به اوج خود می رسد.
آهارونیان با به تصویر کشیدن این همه گذشت و فداکاری و توصیف روح بلند و فروتن مردمی که در اوج ستم و بربریت همچنان ارزش های انسانی خود را حفظ می کنند، بدون آنکه اغراق کند و بی جهت به ستایش هم وطنان خود پردازد، بار دیگر مبارزات آزادی خواهانۀ ملت ارمن را جاودانه ساخته است.
در زنـدان
به یاد آرام آرامیان[۳۴]
یک رئیس زندان
نیمـه شب بود. سکوتی خفقان آور در زندان حاکم بود. تنها گام های موزون نگهبان به طور مرتب شنیده می شد. دریچه های گرد و کوچک روی درهای سلول ها در تاریک و روشن راهرو تیره می نمود. نگهبان با نگاهی توطئه آمیز هرازگـاهی از ایـن دریچـه ها، کـه به چشمـان مـرده ای می مانست که به او خیره شده بود، نگاهی به درون سلول می انداخت.
تنها چراغ دفتر رئیس زندان هنوز روشن بود. در آنجا دو نفر برابر میزی نشسته بودند و برگه ای را که پیش رویشان بود نگاه می کردند. نفر اول رئیس زندان بود و دیگری معاونش. آنها در حال تنظیم صورتی از زندانیان بودند که فردا باید در دادگاه حاضر می شدند. صدای زنجیر شنیده می شد… رئیس زندان مدادش را روی میز گذاشت و با شگفتی گفت:
ـ وای! باز هم!
همکارش پرسید:
ـ چه شده؟
ـ زندانی تازه ای است که چند روزی است با سر و صدای زنجیرهایش مرا عصبانی می کند.
ـ چرا این قدر سر و صدا می کند؟
ـ از کجا بدانم که چرا از جنبیدن در لانۀ سگی خود دست بر نمی دارد؟ این گاوور[۳۵] کثیف سعی دارد جا به جا شود و مرا راحت نمی گذارد! مرده شور این کار را ببرد!
با مشتش محکم روی میز کوبید:
ـ سال هاست که اینجا هستم و هنوز هم نتوانسته ام به این صدا عادت کنم.
دوباره همان صدای وحشتناک شنیده شد و این بار، شدیدتر و مشخص تر. رئیس زندان فریاد زد:
ـ هیچ کاری نمی توانم بکنم. وقتی این صدا را می شنوم، دیگر هیچ کاری نمی توانم بکنم. دیشب به خاطر این صدای لعنتی نتوانستم چشم روی هم بگذارم.
معاون او غش غش خندید.
ـ برای چه می خندی؟
ـ چرا می خندم؟ اگر برای مرغ لای پلو هم تعریف می کردند که تن گرگ از شنیدن بع بع گوسفند به لرزه می افتد از خنده غش می کرد. نیازی به عصبانی شدن و آشفته شدن نیست. ساکتش کن.
ـ ساکتش کنم؟ گفتنش آسان است ولی چه طوری؟
ـ بهش دستور بده تا بخوابد.
ـ و اگر باز هم نخوابید چه؟
ـ او را بخوابان. گمان می کنی وسیله اش نیست؟ پس، همۀ اینها برای چه کاری است؟
معاون با انگشتش طناب های کلفتی را نشان داد که از دیوار آویزان و در انتهای آنها گلوله های فلزی بود.
معاون تازه به این سمت منصوب شده بود. در چشمان ببرگونۀ او اشتیاقی مجرمانه به ارتکاب جنایت می درخشید. در واقع، نزدیک بودن با جنایتی که احتمال وقوع آن می رود، بی شک جذاب است!
دوباره صدای ترسناک آهن های زنگ زده شنیده شد. رئیس لحظاتی اندیشید، لب های خود را جوید و بعد، خشمناک بیرون رفت. او به سوی سلولی راه افتاد که صدای زنجیرها از آن برمی خاست. دریچه را گشود و فریاد زد:
ـ سگ گاوور! چرا راحت نمی نشینی؟
صدایی از داخل سلول شنیده شد:
ـ ولی من که کاری نمی کنم …
ـ برای چه دائماً سر و صدا راه می اندازی؟
ـ زنجیرهای شما این سر و صدا را راه می اندازند.
ـ برای چه جا به جا می شوی تا این سر و صدا راه بیفتد؟
ـ چه کار دیگری می توانم بکنم؟
ـ بخواب. به تو می گویم بخواب، و گرنه….
زندانی ساکت بود. پیش خود فکر می کرد: خوابیدن! گفتنش آسان است. اما آیا این سرباز آزادی، این انسان زنده به گور شده در این گورستان شوم می توانست بدون اطمینان از اینکه تمام رنج های میهن در بندش، تمام زخم های چند صد ساله اش، گریه ها و ناله هایش برای همیشه همراه او در این گورستان دفن می شوند بخوابد؟
هایدوک[۳۶] قلبی از آتش داشت. اندیشه هایی در سرش می جوشید. سلول زندان تنگ و زنجیرها سنگین بود و صدای جرنگ و جرنگ آنها، تنها برای زندانیان، آوای بهت آور پیروزی را بر اختناقی بی حد تداعی می کرد. این اختناق از زمانی طنین انداز شد که شبی بر روزگاران سایه افکند و آزادی که زیر طاق های تاریک می جنگید و فریاد می کشید، داستان اندیشه های نجات بخش خود را به روح ابدی جهان وا می گذاشت.
چنین حالت روحی بر زندانی مستولی می شد که نمی توانست بخوابد. رئیس زندان دور شد، در حالی که زندانی بی حرکت ایستاد و در فکر فرو رفت، پیش از آنکه دوباره به حرکت آید. سلول زندان تنگ و جا به جایی در آن دشوار بود. او سعی می کرد که بچرخد و از نزدیک دیوارهای سلول بگذرد. سر و صدای زنجیرها بلند شد و جرنگ و جرنگ آن تاریکی را در خود فرو برد. باز هم آن صدای دوزخی شنیده می شد. به محض آنکه رئیس زندان برگشت، معاون پرسید:
ـ خیلی وقت است که این بی سر و پا را آورده اند؟
سه روز است که او را در توپراک کاله[۳۷] دستگیر کرده اند. او از نژاد آدم های پلید است و حتی، نمی تواند بخوابد. گمان می کنم که خیلی چیزها برای پنهان کردن از ما دارد، ولی هیچ کس او را نمی شناسد. چه کسی است؟ از کجا می آید؟
ـ پس، بالا خواهد رفت؟
ـ از چوبۀ دار؟ البته، اگر نتیجه بگیریم که مقصر است. اما چه مردی است!
ـ اولین نفری نیست که به چوبه سپرده می شود …
سکوتی برقرار شد. گفت و گو غیر ممکن بود زیرا موضوع واقعاً ناخوشایندی بود. انسان به هیچ وجه دوست ندارد که ازجنایت یا آدم کشی حرف بزند، بدون شک، به این خاطر که نفس موضوع به نظرش نفرت انگیز می نماید.
سکوت دوباره با جرنگ و جرنگ زنجیرها در هم شکست. رئیس زندان زیر لب زمزمه کرد:
ـ گاوور، تا فردا صبح کمی صبر کن. کمی صبر کن تا ببینیم …
معاون از جای خود برخاست، شب به خیر گفت و رفت. به زودی سکوت بازگشت. اما گهگاه و برای مدتی طولانی، با صدای نفرت انگیز جرنگ و جرنگ زنجیرها شکسته می شد.
روز آغاز شد. ساعت صبحانۀ زندانیان بود. رئیس زندان زیر لب زمزمه می کرد:
ـ گاوور، از این به بعد دیگر یکسره خواهی خوابید.
او با سینی ای در دست به طرف سلول زندانی نافرمان می رفت.
رئیس زندان در را باز کرد و داخل سلول شد و مایع مشکوکی را روی زمین گذاشت.
زندانی هنوز غرق در خوابی عمیق بود، به طوری که رئیس زندان روی پنجه های پا از سلول بیرون آمد و در را بست اما از سلول دور نشد، به عبارت صحیح تر برایش غیرممکن بود که طور دیگری رفتار کند. احساسی نامشخص اما قوی او را بر جای خود میخکوب کرد. او چشمش را به دریچۀ سلول نزدیک ساخت و بی آنکه بتواند نگاه از این صحنه برگیرد با میل فراوان نگاه کرد. زندانی ظاهری شگفت و سرشار از شکوه داشت. پیشانی بلند و با هیبت او همان اندازه روشن و تابناک بود که اندیشه های پنهانی اش. چهره ای عصبی داشت و ریشی پهن و پرپشت و توأم با مردانگی بر سینه اش گسترده بود که همراه تنفس می جنبید. تمام این صحنه چیزی در خود داشت که رئیس زندان در برابر آن احساس درماندگی کرد، چیزی مانند ترسی مذهبی که در قلبش بیدار می شد. او تلاش می کرد که این احساس را، که پیش از آن هرگز نشناخته بود، پس زند. نه، دلش به حال او نمی سوخت. بالاخره، زندانی از جای خود برمی خاست و آهسته به غذا نزدیک می شد و پس از چند قاشق، زهر اثر خود را می کرد. ای کاش، اگر می توانست همین حالا از خوابیدن دست می کشید! رئیس زندان با دیدن این جوان خفته چنین فکری کرد. ولی برای چه اینجا ایستاده بود؟ چرا دور نمی شد؟ خود او هم نمی دانست و می کوشید تا به آن فکر نکند. حتی، می خواست خود را مجبور به این باور کند که برای لذت دیدن مرگ قربانی خود و تشنج ها و پیچ و تاب خوردن هایش به عنوان تماشاچی آنجا مانده بود.
او سعی می کرد به خود دروغ بگوید و نمی خواست حقیقت را بفهمد. در این هنگام، زندانی ناگهان تکان خورد. چشم هایش را مالید، نشست و اطرافش را نگاه کرد. شگفت آور آنکه رئیس زندان دچار لرزش شد، زانوهایش خم می شد و پاهایش دیگر تحمل او را نداشتند. آیا خوشنودی او از اینکه قتل سرگرمش می کند داشت از صورت واقعیت بیرون می آمد؟ با این همه، آیا پیش از این بسیاری از زندانیان دیگر را مسموم نکرده بود؟ زندانی برخاست و در این لحظه جرنگ و جرنگ کاملاً آشنای زنجیرها شنیده شد. خشم رئیس زندان از میان رفته بود. اینک او می لرزید. چرا؟ امروز، نخستین باری بود که او با دست های خودش کسی را مسموم می کرد. تا آن زمان از این خشنود بود که دستور این کار را داده بود.
زندانی به خوراکی نزدیک شد. رئیس زندان این را دید و پاهایش سست شد. برای آنکه نیفتد به در تکیه داد. قربانی بسیار آرام قاشق را در دست گرفت. انگار، حرکتی کاملاً عادی بود. در این حال، نگاه کردن برای رئیس زندان دشوار بود. می خواست عقب برود اما قادر به این کار نبود. گلویش خشک شده بود….این مرد کاملاً خود ساختۀ استثنایی چه بر سر او آورده بود؟ آیا این چشمان درخشان، این زندگی چنین جوان و این تصویر شگفت انگیز به این جنایت بزرگ می ارزید؟ چرا او می خواست به این زندگی و آن هم به رذیلانه ترین شیوۀ ممکن… یعنی با سم… پایان دهد؟
زندانی نمی توانست آن برهان درونی را که خرد رئیس زندان باید با آن برخورد می کرد حدس بزند. قاشق در مایع فرو رفت و زندانی آماده می شد که آن را به طرف دهانش ببرد که در همین هنگام در با خشونت باز شد و رئیس زندان به روی او خیز برداشت و دستش را گرفت و فریاد زنان گفت:
ـ صبر کن!… صبر کن!…
چهره اش ترسناک بود. زندانی هاج و واج به این مرد نگاه می کرد. رئیس زندان دوباره نعره کشید:
ـ صبر کن!
نفس نفس می زد، از نفس افتاده بود، تقریباً داشت خفه می شد.
ـ نمی توانم. صبر کن. هر چقدر دلت می خواهد زنجیرهایت را تکان بده. بگذار تا ابد صدا کنند اما این را نخور. دیگر نمی توانم این کار را بکنم.
سپس، پیش از آنکه در سلول را به هم بزند و از آنجا بگریزد، بشقاب و قاشق را از او گرفت.
زندانی همه چیز دستگیرش شد. لبخند ملایمی، همچون آخرین شعاع غم انگیز غروب آفتاب، چهره اش را روشن کرد. قلبش از شادی لبریز شد. زیر طاق سنگی، پشت در آهنی، زندانی در زنجیرهای زنگ زده پیروز شده بود.
“رفـیـق”
روزها و هفته ها سپری شد. حادثه ای هنگام روز به وقوع پیوست. همواره همان همهمه ها و جرنگ و جرنگ همان زنجیرها که این بار در شهر آ… طنین می انداخت. گاهگاهی، در پس ردیف ستون های سوزان، می شد چهره ای رنگ پریده را مشاهده کرد. این زندانی ما بود که او را به دادگاه می بردند.
صدای زنجیرها یک بار دیگر شنیده می شد… حتی در دل روز این جرنگ و جرنگ ترسناک است. درها با احتیاط بسته می شود و در همان لحظه، پنجره ها به هم می خورد. این یک پردۀ نقاشی است از اعتراض تمام ساکنان سرزمینی که در کوچه ها راه می روند و می نالند و در همان حال، مردمی که با ترس و وحشت خود را پنهان می کنند.
این دادگاه است… عده شان بسیار است… قاضی، بازپرس و ضباط محکمه، همین ها هستند و کس دیگری نیست. رئیس زندان و معاونش هم حاضرند. رئیس زندان در ته وجودش تکرار می کرد: «من او را نکشتم. من بی گناهم. حالا نوبت شماست».
قاضی رو به متهم کرد و پرسید:
ـ شما خودتان آ… اهل شهر آ… هستید؟
ـ نه، من اهل شهر آ… نیستم.
ـ آیا ک… رفیق شماست؟
ـ او را نمی شناسم.
ـ شما بودید که گ… را کشتید؟
ـ بله، او دشمن من بود.
ـ آیا شما بودید که سلاح هایی را به ش… انتقال دادید؟
ـ نه، من نبودم.
معاون رئیس زندان، که تا آن لحظه متهم را با دقت ورانداز می کرد، به قاضی نزدیک شد تا چیزی در گوش او زمزمه کند. در همین حال، پس از آنکه قاضی با حرکت سر اعلام رضایت کرد، معاون به سمت متهم رفت و بسیار نزدیک به او و در برابرش ایستاد.
سکوت بر تالار دادگاه حکم فرما بود. همه، چیزی غیرعادی یا حتی وحشتناک را انتظار می کشیدند. همه نگاه خود را بر روی این دو مرد متمرکز کرده بودند که رو در روی یکدیگر ایستاده بودند و مانند دشمنانی سرشار از کینۀ چندین ساله به یکدیگر می نگریستند … در واقع، دو چهره نبودند بلکه تنها چهار چشم یا دقیق تر چهار شعله بودند که می کوشیدند از حفرۀ خود بجهند و حریف را بسوزانند.
لرزشی بر وجود همگان افتاد. آنچه در حال وقوع بود به راستی استثنایی و فوق العاده وحشتناک بود.
دو حریف همچنان به یکدیگر می نگریستند… چشمان باز و گشادشان پلک نمی زد. لب های به هم فشردۀ آنان بی حرکت بود. هیچ کلمه ای ادا نشده بود. آنها تندتر از پیش نفس می کشیدند و نگاه هایشان به هم گره خورده بود. یکی در زنجیر اما مغرور و به جوش و خروش آمده از خشمی مقدس بود و دیگری لباس نظامی صاحب منصب ترک را به تن داشت و پریشان بود و در برابر جنایتی که باید مرتکب می شد، می لرزید. در این لحظه بود که داوری راستین با آهن گداخته صورت می گرفت.[۳۸]
ناگهان، زندانی با به صدا در آوردن زنجیرهایش عقب رفت و نگاهش را با چنان بیزاری ای از دشمنش گرداند که او سرمایی در پشت خود احساس کرد. متزلزل بود و فقط توانست با لکنت زبان بگوید:
ـ من… من… تو را می شناسم، تو آ… هستی.
متهم خروشید:
ـ بله، درست است… تو “رفیق” من بودی.
“رفیق”… وحشتناک بود، این کلمه شکل گرفت و با زشتی ای غیر عادی در برابر چشمان معاون رئیس زندان قد افراشت. اینک او می توانست خود را با تمام جزئیات، دل آشوب ترین جزئیات در آینه ای ببیند. با دیدن آن از تصویر خود وحشت کرد. به چه خون هایی که به خاطر دکمه های براق لباس نظامی اش خیانت کرده بود. یکی از دست هایش بی اختیار تکمه ای را لمس کرد. تکمه یخ کرده بود. دستش دوباره افتاد. در سال هایی که سپری شده بود، او در نظر این قهرمانِ در زنجیر به صورت رفیقی همفکر و هم ایدئولوژی جلوه کرده بود. ظاهر فریبنده و خوش خط و خالش بسیاری را فریفته بود و حالا… ؟ او دستۀ شمشیرش را لمس کرد، دستش را کشید، سپس بی اختیار به زنجیرهای سنگین رفیق قدیمی اش نگاه کرد. آیا او ارزش بیشتری داشت؟ شمشیر صاحب منصب ترک یا زنجیرهای زنگ زدۀ شهیدی که برای نجات وطن رنج می برد؟ مسئله ای که مدت ها بود برای او حل شده بود دوباره امروز در برابرش قد علم کرده بود. چرا؟… چه کسی قادر به اندازه گیری اعماق سیاهی های دل انسان است که غالباً در آن هزار و یک معما در کنار جنایت ها می آرمند؟
معاون به طرف زندان گام برمی داشت. رئیس زندان او را فرا خوانده بود. حرکاتش دیگر شور و حال روزهای پیش را نداشت. تاریکی و باد او را اذیت می کرد. در بیرون، هیچ چیز خوشایندی نبود. او خاطراتی را مرور می کرد که در هر حال ترجیح داده بود آنها را فراموش کند. امروز صبح وقتی آ… از سکوی برابر چوبۀ دار بالا می رفت، او سخت تلاش کرده بود که خود را پنهان کند ولی بیهوده بود. به نظر می آمد که محکوم با نگاه او را دنبال کرده و بعد، پس از یافتنش، با حالتی از تحقیر و بیزاری، مانند آنچه در دادگاه پیش آمده بود، به او نگریسته بود. گویی، خواسته بود پیش از مرگش این نگاه ترسناک و زهرآگین را، که خون در رگ های او منجمد می کرد، برای همیشه بر پیشانی او نقش کند. او دو نقطه را دید که در تاریک و روشن می درخشید. اینها دو چشم بودند. سر جای خود ایستاد. رشتۀ افکارش پاره شد. هم اکنون این چشم ها را به یاد می آورد. خودشان بودند، درشت و فراخ…. می ترسید، چه طور پیش برود؟. لحظه ای فکر کرد و چشم هایش را بست اما وقتی آنها را گشود دو نقطۀ درخشان سر جایشان بودند، درشت تر و درخشان تر از پیش. نومید پا به فرار گذاشت. چشم ها از نظرش ناپدید شدند. فقط یک گربه بود که در همان لحظه در رفت. بزدلی اش خود او را به خنده انداخت اما حداقل آهنگ گام هایش را تند کرد.
بالاخره، به حیاط زندان رسید. نگاهی به جانب چوبۀ دار انداخت که از صبح آنجا بود. او متقاعد شده بود که جسد را دفن کرده اند و همه چیز تمام شده، اما… سر جایش خشک شد. جسد به روشنی دیده می شد و در تاریکی سفید به نظر می آمد و هر بار که تند بادی می وزید، چوبۀ دار به سنگینی قرچ و قرچ می کرد، گویی که رنجی دلیلش بود. همان طور که آدم های عزادار بر مرگ عزیزان از دست رفتۀ خود می گریند یا حتی مانند درماندگانی که پس از مصیبتی عظیم آه و ناله سر می دهند، چوبۀ دار هم قرچ و قرچ می کرد و باد این صدای ناله را می برد تا آن را از جهان آزاد کند.
راه، درست از زیر چوبۀ دار می گذشت. او بی آنکه سر خود را بلند کند دوید اما هرچه نزدیک تر می شد پاهایش سنگین تر می شد. با خود گفت: « حتماً باد مانع دورخیز من می شود». مجبور بود آهسته راه برود تا بتواند نگاه خود را از چوبۀ دار برگیرد. لرز آشنایی از بدنش گذشت. عاقبت، کاملاً لرزان وارد دفتر رئیس شد. آنجا جایی بود که می شد راحت بود، جایی که حداقل می شد آدم زنده ای را در آن یافت. رئیس زندان سرش را بلند نکرد. او در فکر بود. هر دو ساکت ماندند. معاون برای آنکه این سکوت سنگین را بشکند گفت:
ـ حالا حداقل آرامی. دیگر صدایی نیست.
ـ اشتباه می کنی. گوش بده، نمی شنوی؟
در حیاط صدای جرق و جرق داربست های چوبۀ دار با هرحرکت تند باد شنیده می شد. این صدای جرق و جرق، مانند صدای گهوارۀ غولان، غم انگیز و یکنواخت بود، گهواره ای که به شهیدی تعلق داشت که اینک تا ابد خفته بود.
ـ چرا ندادی خاکش کنند؟
ـ برای همین تو را صدا کردم. خود تو فردا می دهی خاکش کنند. تو دوستش بودی …
معاون ساکت بر جای ماند. کنایه ای کشنده بود. رئیس زندان زیر لب زمزمه می کرد:
ـ من او را مسموم نکردم، من….
می خواست ادامه دهد اما ناگهان ساکت شد. گویی گریه می کرد…. معاون وحشت زده این طور فکر کرد ….
رئیس زندان سرش را پایین آورده و چشمانش در تاریکی بود. معاون آهسته از جا برخاست و چراغ را برداشت. در حالیکه می لرزید آن را به چهرۀ رئیس نزدیک کرد. رئیس زندان خشمگین سر برداشت، چراغ را از دستان معاون خود گرفت و آن را به زمین پرت کرد. چراغ شکست و هزار تکه شد. رئیس فریاد زد:
ـ خائن، او دوست تو بود …
اتاق در تاریکی فرو رفت. در هر گوشه از اتاق، ده ها چشم درخشان پرتو افکندند و سپس یک پی درشت شدند … ترسناک بود. باید می گریخت. اما معاون در اتاق را پیدا نمی کرد. بارها دور خودش در اتاق چرخید و بالاخره، از پا افتاده و خیس عرق در خروجی را یافت و خودش را به بیرون پرت کرد.
بیرون هم همچنان ترسناک بود و باد بود و چوبۀ داری که با صدایی مانند صدای سازی تک سیمه به جرق و جرق خود ادامه می داد و جسدی که در هوا تاب می خورد. کجا می توانست برود؟… تصمیم گرفت بدود و مثل قبل از چوبه بگذرد اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که چشمانش را بالا برد. در تاریکی، برابر خود یک جفت چشم خونین دید که می درخشیدند… زانوانش خم شدند… لرزشی بر بدنش افتاد، و دوباره، به طرف در اتاق رئیس زندان رفت. رئیس زندان همچنان زیر لب زمزمه می کرد: “خائن”…. تمام دنیا با همین یک دهان سخن می گفت. معاون این بار نیم چرخی زد و تا جایی که می توانست دوید. تند باد نمی گذاشت که دور تر برود و به ناچار درست زیر چوبۀ دار ایستاد. بدنش خیس عرق بود و می لرزید و دندان هایش به هم می خورد. به بالا نگاه کرد. این بار جسد خشمگین به نظر نمی آمد. نگاهش ملایم و با گذشت بود و لبانش با صدایی آرام زمزمه می کردند: “رفیق، رفیق… رفیق…”. دوست داشت به جای این کلمه صدای رعدی کُشنده را بشنود که بر سرش می کوبید. کجا می توانست بگریزد تا نجات یابد؟ پاهایش دیگر از او فرمان نمی بردند. به ستون چوبه تکیه داد و وحشت زده مدتی طولانی به جسد، که تاب می خورد، نگریست و به جرق و جرق شکوه آمیز چوبۀ دار گوش فرا داد.
کوچک ترین جزئیات را به خاطر آورد. جسدی که بالای سر او تاب می خورد، متعلق به “رفیق” او بود…. او کجا بود؟ و تا کجا سقوط کرده بود؟ دلش می خواست گریه کند اما اشکی برای تسکین یافتن نداشت در حالی که به نظرش می رسید که سینه اش متورم و سوزان است. چوبۀ دار را در بغل گرفت و بیش از پیش فشرد تا آتش درونی ای که او را می بلعید فرو نشاند… تلاشی بی فایده بود.
مانند ماری زخمی مدتی طولانی در تاریکی و سکوت دور خود چنبره زد. ناگهان ستون چوبۀ دار را رها کرد و سر خود را میان دست ها گرفت. لحظه ای ایستاد و سپس، با حرکات تب آلود به نردبان نزدیک شد و بالای داربست اعدام رفت و طناب را برید. جسد پایین افتاد. به سرعت همین طناب را دور گردن خود چرخاند و خود را در فضا رها کرد. بدنش پیچ و تاب خورد، چند صدای خر و خر با صفیر باد در هم شدند… و تمام شد.
یکی در بالا و دیگری در پایین، هر دو جسد با چشمان باز و از حدقه در آمده به هم نگاه می کردند و در همان حال، در تاریکی صدای هق هق گریۀ رئیس زندان شنیده می شد.
روح آزادی بر فراز این جسدها به پرواز در آمد، در حالی که به یکی لبخند می زد و به دیگری نگاهی عبوس داشت.
غریب[۳۹]
دربارۀ داستان در زندان
داستان تکان دهندۀ در زندان را می توان از آثار ماندگاری دانست که به سبب محتوا همچنان تازه است و در دنیای مبارزات سیاسی، بارها به نمونه هایی از آن برخورده ایم. اما آنچه داستان در زندان را متفاوت با نمونه های مشابه آن می کند نحوۀ برخورد آهارونیان با موضوع و نیز نحوۀ پرداخت آن است.
بر پیشانی داستان نام یکی از مبارزان انقلابی ارمنی خودنمایی می کند، یعنی آرام آرامیان که داستان با یاد و خاطرۀ او نوشته شده. دربارۀ این انقلابی ارمنی همین را می دانیم که از ابتدا عضو فعال فدراسیون انقلابی ارمنی، داشناکسوتیون بود و تا پایان زندگی کوتاه خود نسبت به آرمان های ملت و تشکیلات وفادار باقی ماند. آنچه در زندگی واقعی آرام آرامیان اتفاق می افتد خیانت یکی از اعضای سازمان است که او آن را تحمل نکرده و بدون کسب دستور و توافق کمیتۀ مرکزی سازمان، خود اقدام به مجازات او می کند. این حرکت غیر سازمانی آرامیان موجب تعلیق عضویت او می شود اما پس از مدتی از او اعادۀ حیثیت شده و فعالیت حزبی خود را از سر می گیرد و تا دستگیری و محاکمه و اعدام به دست حکومت عثمانی همچنان به مبارزات خود ادامه می دهد.
داستان از دو بخش تشکیل شده. نویسنده در بخش نخست به شخصیت رئیس زندان می پردازد و در بخش دوم، معاون او را هدف قرار می دهد. زمان وقوع داستان سال های پایانی قرن نوزدهم میلادی و مکان وقوع آن زندانی در یکی از شهرهای ترکیۀ عثمانی است. داستان از آنجا آغاز می شود که زندانی تازه ای که چند روزی است پا به زندان گذاشته با حرکات مدام خود در سلول و به صدا در آوردن زنجیرش آرامش رئیس زندان را سلب می کند. در واقع، آهارونیان با ترسیم این صحنه خواسته به نوعی از زبان مبارزان راه آزادی بگوید که: «حتی در زندان و در زنجیر، هم آسایش شما را بر هم خواهیم زد!». رئیس زندان، معاونی هم دارد و دربارۀ زندانی گفت و گوهایی میان آنها رد و بدل می شود. از حرف های آنها چنین فهمیده می شود که زندانی و سوابق او شناخته شده نیست. آهارونیان زندانی و احساس رئیس زندان را نسبت به او چنین توصیف می کند:
« … زندانی ظاهری شگفت و سرشار از شکوه داشت. پیشانی بلند و با هیبت او همان اندازه روشن و تابناک بود که اندیشه های پنهانی اش. چهره ای عصبی داشت و ریشی پهن و پرپشت و توأم با مردانگی بر سینه اش گسترده بود که همراه تنفس می جنبید. تمام این صحنه چیزی در خود داشت که رئیس زندان در برابر آن احساس درماندگی کرد، چیزی مانند ترسی مذهبی که در قلبش بیدار می شد …».
در حقیقت، معاون زندان به رئیس پیشنهاد خفه کردن زندانی را می دهد تا از سر و صدای زنجیر او راحت شود و همین جاست که نویسنده، در توصیفی کوتاه، معاون زندان را چنین معرفی می کند:
« معاون تازه به این سمت منصوب شده بود. در چشمان ببرگونۀ او اشتیاقی مجرمانه به ارتکاب جنایت می درخشید. در واقع، نزدیک بودن با جنایتی که احتمال وقوع آن می رود، بی شک جذاب است!».
مکالمۀ آن دو دربارۀ زندانی بسیار جالب است و رئیس زندان در پاسخ معاون عقیده خود را آشکارا دربارۀ او می گوید:
«ـ خیلی وقت است که این بی سر و پا را آورده اند؟
ـ سه روز است که او را در توپراک کاله دستگیر کرده اند. او از نژاد آدم های پلید است و حتی، نمی تواند بخوابد. گمان می کنم که خیلی چیزها برای پنهان کردن از ما دارد، ولی هیچ کس او را نمی شناسد. چه کسی است؟ از کجا می آید؟
ـ پس، بالا خواهد رفت؟
ـ از چوبۀ دار؟ البته، اگر نتیجه بگیریم که مقصر است. اما چه مردی است!
ـ اولین نفری نیست که به چوبه سپرده می شود…
سکوتی برقرار شد. گفت و گو غیر ممکن بود زیرا موضوع واقعاً ناخوشایندی بود. انسان به هیچ وجه دوست ندارد که از جنایت یا آدم کشی حرف بزند، بدون شک، به این خاطر که نفس موضوع به نظرش نفرت انگیز می نماید».
بالاخره، رئیس زندان، که دستش به خون بسیاری از مبارزان ارمنی آلوده است، تصمیم می گیرد که زندانی را مسموم کند. اما در آخرین لحظه، که زندانی دست به سوی ظرف غذا دراز می کند، نیرویی مرموز او را از این جنایت باز می دارد و سرگشته و پریشان می شود:
« رئیس زندان دوباره نعره کشید:
ـ صبر کن!
نفس نفس می زد، از نفس افتاده بود، تقریباً داشت خفه می شد.
ـ نمی توانم، صبر کن، هر چقدر دلت می خواهد زنجیرهایت را تکان بده. بگذار تا ابد صدا کنند اما این را نخور. دیگر نمی توانم این کار را بکنم».
آهارونیان روحیۀ متزلزل رئیس زندان را در برابر هیبت زندانی با استادی تمام توصیف کرده و از زبان خود او شکست او را عملاً اعلام می کند. پس از نخستین بخش، نویسنده در بخش دوم داستان، که به محاکمه و اجرای حکم در مورد زندانی می پردازد، معاون زندان را بهتر معرفی می کند.
در بخش دوم داستان، از یک خیانت نیز صحبت می شود. خیانت از سوی افسری است که اینک معاون زندان است. آهارونیان به ما نمی گوید که این افسر ترک است یا ارمنی و آیا او هم روزی عضو تشکیلات بوده یا نه اما به طور ضمنی از رفاقت تشکیلاتی آن دو سخن می گوید. آنچه مسلم است اینکه افسر معاون زندان روزی رفیق تشکیلاتی آرامیان بوده است. جالب است که آهارونیان نام هیچ یک از شخصیت های داستان را نمی برد و آرامیان را نیز با نام آ… می خواند. صحنۀ تکان دهندۀ رویارویی این دو نفر در دادگاه پر معناست:
« ناگهان، زندانی با به صدا در آوردن زنجیرهایش عقب رفت و نگاهش را با چنان بیزاری ای از دشمنش گرداند که او سرمایی در پشت خود احساس کرد. متزلزل بود و فقط توانست با لکنت زبان بگوید:
ـ من… من… تو را می شناسم، تو آ… هستی.
متهم خروشید:
ـ بله، درست است… تو “رفیق” من بودی».
این مکالمه نشان می دهد که سخن از گذشته است و اینکه ظاهراً مدت هاست که آن دو یکدیگر را ندیده اند، طوری که افسر معاون زندان اندکی تردید می کند و بعد، به سوی رئیس دادگاه می رود و احتمالاً، از آشنایی پیشین خود با متهم در گوشی با او سخن می گوید. اما به راستی افسر زندان چرا به چنین کاری دست می زند؟ چه عاملی او را به چنین کاری وادار کرده. متهم که در زندان او را از نزدیک ندیده و از وجود او خبر ندارد. خود او نیز به سلول زندانی نزدیک نشده و او را ندیده. پس، این حرکت چه معنایی می دهد. جز آنکه بگوییم، با توجه به مکالمه ای که پیش از این با رئیس زندان داشته، نوعی علامت سؤال در برابر زندانی قرار داده است:
« … معاون پرسید:
ـ خیلی وقت است که این بی سر و پا را آورده اند؟
سه روز است که او را در توپراک کاله دستگیر کرده اند. او از نژاد آدم های پلید است و حتی، نمی تواند بخوابد. گمان می کنم که خیلی چیزها برای پنهان کردن از ما دارد، ولی هیچ کس او را نمی شناسد. چه کسی است؟ از کجا می آید؟».
معاون هنوز زندانی را ندیده و فقط، صدای زنجیرهای او را می شنود. هیچ کس زندانی را نمی شناسد و از سوابق او خبر ندارد. رئیس زندان معتقد است که او خیلی چیزها برای پنهان کردن دارد. پس، تا زمانی که این سوابق برای دادگاه مسجل نشده نمی توانند او را محکوم کنند. معاون زندان، وقتی زندانی را در دادگاه می بیند، او و گذشته اش را به یاد می آورد. تنها اوست که زندانی را شناخته و از سوابقش با خبر است. پس آنچه او به رئیس دادگاه گفته برملا ساختن هویت زندانی است که برای همه ناشناخته است. معاون زندان است که زندانی را لو می دهد، آن هم به دلیل رفاقت قدیم. در حقیقت، به نظر می رسد که زندانی به طور اتفاقی دستگیر شده و کسی نمی داند که ردۀ تشکیلاتی او چیست اما رفیق سابق او و معاون فعلی زندان از همه چیز با خبر است. اگر رئیس زندان معاون خود را خائن می خواند، دقیقاً به دلیل همین نکته است که شهادت معاون زندان منجر به تشخیص هویت زندانی و صدور حکم اعدام برای او می شود. وگرنه خود رئیس زندان هم، با وجود قساوت قلب و اینکه تا کنون چندین زندانی را مسموم کرده و به قتل رسانده است، دل آن را ندارد که این زندانی جوان و خوش سیما را به کام مرگ فرستد. اما معاونش، رفیق سابق زندانی، چرا به چنین کاری دست می زند؟ انگیزۀ او چیست؟ اگر لب به سخن باز نمی کرد، زندانی شناخته و به مرگ محکوم نمی شد. پس، باید به انگیزۀ معاون زندان پی ببریم. نویسنده در جایی از داستان دربارۀ معاون زندان می گوید:
« … به چه خون هایی که به خاطر دکمه های براق لباس نظامی اش خیانت کرده بود. یکی از دست هایش بی اختیار تکمه ای را لمس کرد. تکمه یخ کرده بود. دستش دوباره افتاد. در سال هایی که سپری شده بود، او در نظر این قهرمانِ در زنجیر به صورت رفیقی همفکر و هم ایدئولوژی جلوه کرده بود. ظاهر فریبنده و خوش خط و خالش بسیاری را فریفته بود و حالا… ؟ او دستۀ شمشیرش را لمس کرد، دستش را کشید، سپس بی اختیار به زنجیرهای سنگین رفیق قدیمی اش نگاه کرد. آیا او ارزش بیشتری داشت؟ شمشیر صاحب منصب ترک یا زنجیرهای زنگ زدۀ شهیدی که برای نجات وطن رنج می برد؟ مسئله ای که مدت ها بود برای او حل شده بود دوباره امروز در برابرش قد علم کرده بود. چرا؟… چه کسی قادر به اندازه گیری اعماق سیاهی های دل انسان است که غالباً در آن هزار و یک معما در کنار جنایت ها می آرمند؟ ».
در این جملات رازی هست که آهارونیان به طور سر بسته به آن اشاره کرده. او می گوید که معاون زندان به خاطر لباس نظامی و دکمه های براق آن به چه خون هایی که خیانت کرده بود. آیا به راستی اگر معاون زندان یک افسر ترک بود، باز هم آهارونیان همین جملات را دربارۀ او به کار می برد. آیا کشتن مبارزان انقلابی ارمنی برای ترکان خیانت به حساب می آمده؟ آیا اگر معاون زندان یک افسر ترک بود که هویت زندانی را تشخیص داده و او را لو داده بود، رئیس زندان بر سر او فریاد می زد و او را خائن خطاب می کرد؟ مسلماً نه. چون در آن صورت افسر ترک معاون زندان به وظیفۀ میهنی خود در لو دادن و دستگیری یک انقلابی ارمنی و به زعم آنان یک تروریست خائن ارمنی عمل کرده بود. از همه مهم تر آهارونیان می گوید که «… او در نظر این قهرمان در زنجیر به صورت رفیقی همفکر و هم ایدئولوژی جلوه کرده بود» بنابراین، معاون زندان حداقل زمانی همفکر و هم ایدئولوژی زندانی بوده که در مورد ترکان مصداق ندارد.
بدین ترتیب، می توانیم طرحی از چهرۀ معاون زندان ترسیم کنیم که او احتمالاً زمانی عضو فدراسیون انقلابی بوده اما به خاطر آینده ای موهوم و دست یافتن به لباس نظامی و درآمدن به کسوت صاحب منصبان نظامی ترک به مردم خود، به آرمان خود و به سازمانی که عضو آن بوده خیانت کرده، به ارتش پیوسته و اطلاعات خود را در اختیار ستاد ارتش عثمانی گذاشته، به کسوت نظامیان در آمده و همۀ این کارها را برای خوش خدمتی و جلب اعتماد ترکان صورت داده، غافل از آنکه حتی دشمن نیز عمل او را خیانت به حساب می آورد. تنها در این صورت است که می توان خودکشی معاون زندان را با حلق آویز کردن خود توجیه کرد. زیرا او دیگر نه جایی میان تشکیلات و مردم خود دارد و نه جایی میان جنایتکاران ترک.
به نظر می آید که آهارونیان در مقطعی از زمان که حرکت های انقلابی ارمنیان افت و خیزهایی داشته و در رویارویی های نابرابر، قربانیان زیادی می داده نخواسته است که مستقیماً به خیانت برخی از ارمنیان به آرمان های آزادی بخش ملت ارمن اشاره کند. تردیدی نیست که در همۀ جریان های انقلابی و آزادی بخش چهره هایی مانند آن معاون زندان بوده اند و به هیچ وجه عجیب نیست. اما آهارونیان به یک نکتۀ مهم دیگر نیز اشاره می کند و آن اینکه جنایتکاران و خائنان به یک اندازه از انسان های خود ساخته و انقلابی وحشت دارند، حتی از مردۀ آنان. پس رئیس زندان و معاون او می خواهند که هر چه زودتر پیکر انسان انقلابی را به خاک سپارند تا شاید آرمان های او را نیز هرچه زودتر در دل خاک مدفون کنند. اما چنان که آهارونیان می گوید، در پایان، روح آزادی به انسان گرایان و آرمان های والایشان لبخند می زند و به آنها که به جنگ آزادی و آزادی خواهان می روند چهره ای عبوس نشان خواهد داد.
پینوشتها:
۱- Avédis Aharonian (1866 ـ ۱۹۴۸)
۲- Горкий.Максим, Избранные Сочинения (Москва: Государтсвенное Издательство Художественной Литературы , ۱۹۸۶), ст.۹۴۶.
۳- Igdir
۴- Arakel
۵- Haftvan
۶- Sourmalou
۷- Raffi (1835-1888)
۸- Yeghiche Tcharents (1897-1937)
۹- Alachguerd
۱۰- Guévorkian
۱۱- Edjmiadzine
۱۲- Ardzagank
۱۳- Georges Clemenceau (1841-1929)
۱۴- Pierre Quillard (1864-1912)
۱۵- Francis Charles Dehault de Pressensé (۱۸۵۳-۱۹۱۴)
۱۶- Alfred Dreyfus (1859-1935)
ر.ک: دکتر قوام الدین رضوی زاده، «آبیگ آواکیان و سال های سیاه ستم، پریشانی و اندوه»، پیمان، ش ۶۹ (پاییز۱۳۹۳):۲۲۳.
۱۷- Pro Armenia
۱۸- Illustration
۱۹- L’Aurore
۲۰- Christapor Mikaelian (1859-1905)
۲۱- Azadoutian Janabarhin
۲۲-Drochak
به معنای درفش یا پرچم. نام نشریۀ رسمی فدراسیون انقلابی ارمنی.
۲۳- Khaï
نخستین داستان مجموعۀ در راه آزادی.
۲۴- Avétis Aharonian, Sur le Chemin de la Liberté (Marseille: Editions Parenthèses, 2006), p. 8 &9
۲۵- Metekh
۲۶- Père – Lachaise
۲۷- آودیس آهارونیان، «مرگ»، ترجمۀ النا ماسحیان، پیمان، ش ۳۲ (تابستان ۱۳۸۴) : ۱۱۷- ۱۳۰.
۲۸- همو، «مزرعۀ قه قو»، ترجمۀ هارپیک تمرازیان، پیمان، ش ۷۲ (تابستان ۱۳۹۴) : ۱۲۹- ۱۶۱.
۲۹- Martha
۳۰- Mgo
۳۱- Thoros
۳۲- Minas
۳۳- zaptié
ژاندارم ترک.
۳۴- Aram Aramian (۱۸۷۰ – ۱۸۹۹)
انقلابی ارمنی، عضو فدراسیون انقلابی ارمنی، داشناکسوتیون از بدو تأسیس آن که به دلیل کشتن فردی خائن، بدون موافقت کمیتۀ مرکزی حزب، مغضوب واقع شد اما سه سال بعد از او اعادۀ حیثیت شده و فعالیت های خود را در منطقۀ پاسن(Passen) از سر گرفت. وی در ژوئیه ۱۸۹۶م دستگیر و محکوم به اعدام و سپس در ۱۸۹۹م به دار آویخته شد.
۳۵- Gâvur
واژه ای که ترکان آن را در معنای «بی ایمان» و «کافر» به طور کلی در مورد مسیحیان و به ویژه، برای ارمنیان به کار می بردند. به نظر می رسد که این کلمه از واژۀ «گبر» فارسی گرفته شده که مسلمانان آن را مانند ده ها واژۀ تحقیرآمیز دیگر همچون «زندیق» و «عجم» و… برای ایرانیان و به ویژه، زرتشتیان به کار می بردند و همان معنای «کافر» را دارد. ـ م.
۳۶- haïdouk
نامی که در سرزمین های تحت سلطۀ عثمانی به مردان انقلابی که در برابر حکومت ترکیۀ عثمانی قیام می کردند داده می شد. این واژه در زبان های مجاری، بلغاری، رومانیایی، ارمنی و … نیز به همین معناست. م
۳۷- Toprak Kalé
نام شهر و محله ای از استان عثمانیه در منطقۀ مدیترانۀ ترکیه.
۳۸- آزمایشی بود که در اروپای قرون وسطا برای راستی آزمایی صورت می گرفت. متهم باید بر روی میله ای گداخته راه می رفت. در پایان آزمایش، پاهای مجروح متهم را درمان کرده و تا سه روز از او مواظبت می کردند. پس از سه روز کشیش به دیدار متهم می رفت و به پاهای او می نگریست. اگر آثار بهبود در زخم ها می دید متهم را بی گناه و در غیر این صورت گناهکار اعلام می کرد. این آزمایش به گذشتن از تل آتش در ایران باستان شباهت داشت. م
۳۹- نام مستعار آودیس آهارونیان که آن را در معنای تبعیدی به کار می برد.
منابع:
آهارونیان، آودیس. «مرگ». ترجمۀ النا ماسحیان. پیمان. ش ۳۲. تابستان ۱۳۸۴: ۱۱۷ـ۱۳۰.
ـــــــ . «مزرعۀ قه قو»، ترجمۀ هارپیک تمرازیان. پیمان. ش ۷۲. تابستان ۱۳۹۴: ۱۲۹ـ۱۶۱.
Aharonian, Avétis. Sur le Chemin de la Liberté. Marseille: Editions Parenthèses, 2006
Горкий, Максим. Избранные Сочинения. Москва: Государтсвенное Издательство Художественной Литературы , ۱۹۸۶.
Тадевосян,Наталъя. Коловорот. Ереван: Авт. изд. , ۲۰۱۳