فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹ و ۱۰

آهو

ترجمه: خاچیک خاچر

غروب یک روز پاییزی، هنگامی‌که با دوستم در ایوان خانه‌اش نشسته بودیم و با شیفتگی به آخرین تلألؤ آتشین خورشید بر کوهستان می‌نگریستیم و درختان جنگلی را می‌دیدیم که همچون رمه‌های پراکنده بر دامنۀ کوهستان آرمیده بودند، دوستم گفت:

روزی، یکی از دوستان شکارچی من از کوهستان‌های پوشیده از جنگل، آهوی کوچکی برای بچه‌هایم هدیه آورد.

آهوی کوچولو و طلایی رنگی بود. چشم‌های عمیق و سیاه و آرامی‌داشت که در زیر مژه‌های بلند و ظریف پنهان می‌شدند.

وقتی بدن نرم و ظریفش را در آغوش می‌گرفتم خودش را جمع می‌کرد و قلبش از ترس مثل بال‌های پروانه پر پر می‌زد.

رفته رفته به ما عادت کرد و دیگر از ما نه می‌ترسید و نه فرار می‌کرد. مخصوصاً به بچه‌هایم خیلی انس گرفته بود. همراه آنان در میان درخت‌های حیاط خانه‌مان می‌دوید، جست و خیز می‌کرد، از دست آن‌ها غذا می‌گرفت و بغل آن‌ها می‌خوابید.

در این میان تنها یک کار آهوی کوچولو مرا به تعجب وا می‌داشت. با آن که به ما واقعاً انس گرفته و به در و دیوار خانۀ ما عادت کرده بود ولی باز هم گاهی، دور از چشم همۀ ما، به این ایوان می‌آمد، ساکت و خیره به دور دست‌ها، به کوه‌های پوشیده از جنگل چشم می‌دوخت. با گوش‌های تیز کرده، غرق در خود، به خروش بی وقفه و مبهم جنگل که با هر وزش باد شدت و ضعف می‌گرفت گوش فرا می‌داد. چنان خیره و مسحور غرق تماشای کوهستان و جنگل‌ها می‌شد که اگر اتفاقاً به ایوان می‌آمدم، آهو تا مدتی متوجه من نمی‌شد ولی همین که به خود می‌آمد، بلادرنگ، به سرعت تیر از کنارم ناپدید می‌شد.

آیا آهوی کوچولو می‌دانست که او خود زادۀ همان جنگل‌های پرخروش است و مادرش در همان جنگل به او شیر داده و پدرش، همانجا، شاخ‌ها را به شاخه‌های درخت‌های بلوط زده است؟ آیا می‌دانست که همان غرش مبهم جنگل، نخستین لالایی در گوشش بوده و برایش خواب‌های شیرینی به ارمغان آورده است؟

بچه آهوی بینوا… برای جنگلی که نوازشش کرده بود، برای چشمه‌های آب زلال، برای مادر طلایی رنگش و برای همبازی‌هایش که در نسیم جست و خیز می‌کردند دلش تنگ شده بود و اینجا، در خانۀ ما رنج می‌کشید و روزگار تلخی را سپری می‌کرد.

این افکار مدام از ذهن من می‌گذشت و من از ته دل برایش متأسف بودم. مگر نه اینکه او هم مانند ما روحی حساس و زود رنج داشت؟

من به او خیلی احترام می‌گذاشتم. خواهش می‌کنم به من نخند. احترام من نسبت به او به حدی بود که هرگاه متوجه می‌شدم که در ایوان است بچه‌ها را از آنجا دور می‌کردم تا آهوی کوچولو با خاطرات شیرین و لذت بخشش تنها بماند…

وقتی او را در آغوش می‌گرفتم و در چشمان کوچکش که مثل چشمه‌های کوهساران شفاف بود، می‌نگریستم، در آن‌ها غم بی پایان غربت را می‌دیدم.

یک شب، باد بی امانی از کوهستان می‌وزید و درها و پنجره‌ها را به هم می‌کوفت. به وضوح می‌شنیدم که آنجا، در قلب جنگل‌ها، درخت‌های کهنسال بلوط و گردو، با نعره‌های سهمگین به مصاف باد برخاسته اند و باد فریادهایی را که از اعماق جنگل بر میخیزد بی‌وقفه به گوش ما می‌رساند. همه چیز آنچنان نزدیک می‌نمود که گویی باد و جنگل، در پشت درها و پنجره‌های بستۀ ما، درگیر نبردی تن به تن هستند.

بچه‌ها وحشت زده و هراسان در گوشه ای جمع شده بودند. آهو بشدت می‌لرزید. چشم‌هایش برق می‌زد. خیره و سراپا گوش، به فریادهای خشمگین جنگل که گویی به زبان مادری با او حرف می‌زد، گوش فرا داده بود. با خود می‌اندیشیدم:

«جنگل آهوی کوچولو را به دامن مادرانۀ خود فرا می‌خواند. او جست و خیزهای دوستانش را از روی بوته‌های خار روی صخره‌ها نظاره می‌کند.»

اندکی گذشت. باد شدت گرفت و توفان به پا شد و ناگهان پنجره با سرو صدا گشوده شد و باد سهمگین زوزه کشان به درون خانه هجوم آورد. آهوی کوچولو با یک جست ناگهانی خود را به پای پنجره رساند، نگاهی به قعر تاریکی که در حال زوزه کشیدن بود انداخت. من بی‌درنگ به سویش دویدم تا او را بگیرم ولی آهو در یک چشم به هم زدن از پنجره به حیاط پرید و بلافاصله در اعماق تاریکی ناپدید شد…

دیگر چه کسی می‌توانست او را در اعماق جنگل زادگاهش پیدا کند؟

۱۹۰۷

 

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۹ و ۱۰
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید