فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۲

آنری ورنوی

نویسنده:  ترجمه هرمیک آقاکیان

آنری ورنوی
آنری ورنوی

«همیشه احساس کرده ام ارمنی ام»


اشاره

آنچه در زیر می خوانید مصاحبهٔ پروفسور روبن هاروطونیان، رییس دانشکدهٔ زیست شناسی (ژنتیک) دانشگاه دولتی ایروان، است با هنرمند و کارگردان سرشناس بین المللی ارمنی تبار، آنری ورنوی، که در شهر لوزان سوییس در یکی از خانه های شخصی وی صورت گرفته است. با مطالعهٔ این مصاحبه نه تنها با شرح حال آنری ورنوی آشنا می شوید بلکه پاسخ های او ویژگی های دنیای درونی و معنوی اش را نیز آشکار می سازد. گفتنی است قبل از ارائه مشروح مصاحبه پروفسور روبن هاروطونیان با آنری ورنوی مناسب دیدیدم برای آشنایی بیشتر خوانندگان با این هنرمند مختصری نیز در بارهٔ زندگی نامهٔ وی سخن بگوییم.

روزنامهٔ آلیک

مختصری دربارهٔ آنری ورنوی

آشوت مالاکیان در سال۱۹۲۰م در شهر رودُ ستُوی ترکیه در خانواده ای مرفه به دنیا آمد. هنوز کودک بود که افراد خانواده اش، که از سوی دولت وقت ترکیه مورد ظلم و ستم قرار گرفته و غارت شده بودند، به یونان مهاجرت کردند و در آتن ساکن شدند. جایی که دو سال در آن زندگی بسیار محقرانه ای را سپری کردند. در سال۱۹۳۰م به فرانسه مهاجرت کردند و در مارسی ساکن شدند. آشوت در مارسی دبیرستان را به پایان می رساند و سپس از ‹‹اِکس آن پرووانس›› فارغ التحصیل می شود. گرایش او به روزنامه نگاری موجب می شود تا در این عرصه فعالیت خود را شروع کند و موفق به چاپ مقالات متعددی با مضمون مسئلهٔ ارمنی می شود. اغلب این مقالات با نام مستعار او در روزنامهٔ مارسی لِز چاپ شده است.

ورنوی در۱۹۴۸ م وارد عرصهٔ سینما شد. در ابتدا به ساخت فیلم های کوتاه کمدی با شرکت فرناندل مشغول شد.

او در امریکا با ساخت فیلم بلند ‹‹میزی برای مردگان›› به شهرت رسید (۱۹۵۱م). بعد از این فیلم هالیوود قراردادهایی با او بست و به این ترتیب فعالیت وی در عرصهٔ سینما با موفقیت ادامه یافت.

آنری ورنوی با همکاری بازیگرانی چون ژان گابن، آلن دلون، ژان پل بلموندو، عمر شریف و سایر بازیگران بیش از چهل فیلم سینمایی تهیه کرده که بهترین آنها عبارت اند از: میوهٔ ممنوع (۱۹۵۲م)، دشمن شماره ۱ (۱۹۵۳م)، ماکسیم (۱۹۵۶)، پرزیدنت (۱۹۶۲م)، و مثل… ایگار (۱۹۷۸م).

فیلم مایریک که اقتباسی است از کتاب مایریک به قلم خود او بهترین اثر وی در میان مجموعه آثار هنری اوست که زندگی آنری ورنوی را از کودکی تا بزرگسالی به تصویر کشیده است.

گفتنی است نشان و حمایل لژیون دونور طی مراسمی به آنری ورنوی اعطا شده است. او طی سفرهایش به اتحادجماهیر شوروی در۱۹۸۰ م به ارمنستان نیز سفر کرده است.

قطار سریع السیر در سواحل زیبای ژنو به پیش می رفت. اگر تنها دربارهٔ زیبایی طبیعت آن سواحل بگویم، انگار چیزی نگفته ام. بنابراین باید اضافه کنم که این نعمت طبیعی با لطف و ارادهٔ انسانی به حد کمال خود رسیده است. به نظر می رسید همهٔ عوامل برای لذت بردن از این گوشهٔ دنج و آرام فراهم بود. اما هدف از انجام این سفر مرا هیجان زده کرده بود. افکارم سریع تر از قطار حرکت می کرد و دور از من در کنار آنری ورنوی یا آشوت مالاکیان بود که در یکی از اقامتگاه های شخصی اش در انتظارم نشسته بود.

روبه روی من یک ارمنی شاد و خندان و فوق العاده بشاش و خوش سیما ایستاده است که با زبان ارمنی بی شائبه ای خوش آمد می گوید و در طول مصاحبه هم تنها به زبان مادری اش گفتگو می کند.

 

آنری و رنوی سر صحنه فیلم دستبرد (شکست)
آنری و رنوی سر صحنه فیلم دستبرد (شکست)

– همهٔ اعضای خانواده ام اهل ‹‹رُودستو›› و همه در کار ساخت کشتی بودند. حدود ۵۰ کشتی داشتیم و همچنین صاحب مستغلات زیادی بودیم. والدینم ثروتمند بودند. جامعهٔ ارمنی ‹‹روُدستو›› نسبتاً بزرگ بود و دو کلیسا داشت. کلیسای صلیب مقدس و مسیح مقدس. من اهل این محله ام و چند تصویر از دوران کودکی ام در ذهنم حک شده که گاه گاهی جلوی چشمانم ظاهر می شوند.

سخن پرشور ورنوی را با اولین سؤالم قطع می کنم:

– اصل و نصب شما از کجاست؟ پدر و مادر شما اهل کجا هستند؟

در این مورد کم صحبت شده است. می دانید که زمانی ما خانه و دیارمان را ترک کردیم و در شرایط بسیار بدی قرار گرفتیم. در این مورد پدرم برایم تعریف کرده است. می دانید اگر کمی نبوغ دارم بی تردید از پدرم به ارث رسیده است. او داستانسرای سرشناسی بود. چقدر خوب تعریف می کرد. می توانست صدها نفر را محو داستانسرایی اش کند و آنها را وادارد تا در سکوت کامل به او گوش بسپارند. من آن داستان ها را حفظ بودم. حتی، شماره بندی کرده بودم و از او خواهش می کردم: ‹‹پدر شمارهٔ هشت را یک بار دیگر تعریف کنید››. می توانست با داستان تعریف کردنش تو را میخکوب کند. آن وقت با دقت به عمق چشم هایت نگاه می کرد تا ببیند آنچه را تعریف می کند آیا کاملاً حس می کنی یا نه؟ راوی بی نظیری بود. می دانید چیزی را خوب تعریف کردن کار مشکلی است. گاهی مطلبی را کسی تعریف می کند و هیچ احساسی در تو ایجاد نمی شود، اما فرد دیگری با تعریف همان مطلب می تواند روحت را به هیجان درآورد. قصه گفتن به قریحه نیاز دارد و پدرم این قریحه را تمام و کمال داشت و امیدوارم که کمی از این قریحه را داشته باشم. مهم است که با چه نگاهی داستان را بازگو می کنی زیرا می تواند با آن نگاه جالب توجه باشد و یا نباشد.

– کار پدر شما چه بود و تخصصشان چه بود؟

کشتی ساز بود و چندین مغازه داشت. مغازه هایی که همهٔ لوازم کشتیرانی و هرآنچه را که برای کشتی لازم بود می فروختند. ولی بعد ما همه چیز را از دست دادیم. در۱۹۲۴ م به یونان مهاجرت کردیم. دو سالی در شرایط بسیار بد و محقرانه در یونان زندگی کردیم و سپس در شرایط بسیار سختی به طرف مارسی راه افتادیم. سی چهل سال بعد ساخت فیلمی را با شرکت ژان پل بلموند و عمر شریف و تعدادی از هنرپیشه های امریکایی در آتن شروع کردم و مادرم را هم به آنجا بردم. بزرگ ترین آپارتمان هتل هیلتون را گرفتم. مادرم پنجرهٔ آپارتمان را باز کرد و به بیرون نگاه کرد.

پرسیدم: چه می خواهی ببینی مادر؟ ماشین را یا راننده را؟

پاسخ داد: هیچ کدام را. فقط آن گوشه از شهر را که دو سال در آنجا به سختی زندگی کردیم. ‹‹اِلفِسینا›› را می خواهم ببینم امکانش هست پسرم؟

گفتم: بله.

و روز بعد با ماشین به ‹‹اِلفِسینا›› رفت. راننده برایم تعریف کرد که مادرم درِ ماشین را باز کرد، به آن گوشه از شهر نگاهی انداخت، در را بست و گفت حالا می توانم بمیرم و رفت. و این آخرین چیزی بود که دید.

داشتم می گفتم، به مارسی رسیده بودیم و پدرم برای اینکه حقوق بیشتری بگیرد در سخت ترین و نازل ترین مشاغل مشغول به کار شده بود. در کارخانهٔ تصفیهٔ قند شب کاری می کرد. همیشه این سؤال برایم مطرح بود که چرا پدرم هیچ وقت به رختخواب نمی رود، چون همیشه رختخوابش دست نخورده بود. بعدها متوجه شدم. البته، مرا به یکی از بزرگ ترین مدارس فرانسه فرستادند. خوب می دانید که این عادت ارامنه است. همیشه بهترین را برای فرزندشان می خواهند. و من تحصیل را شروع کردم. مهم ترین مسئله در خانهٔ ما وجود ‹‹عشق مطلق››[۱] بود. می دانید این عشق خارج از فضای خانهٔ ما وجود نداشت و ندارد. در تمام طول عمرم این نوع عشق را جست وجو کرده ام و نیافته ام. دست نیافتنی است.

– بله، بله متوجه ام. جوّ خاص یک خانوادهٔ ارمنی.

– بله، به مادرم می گفتم : مادر به مداد رنگی نیاز دارم.

– می گفت: پسرم می دانی که پول کجاست. روی قفسه گنجه جعبه ای بود که پول تمام خانواده در آن جای داشت: خاله هایم، مادرم، (مادرهای من)، به آنها می گفتم سه مادر دارم. آنها نمی دانستند که چقدر پول در جعبه هست. می گفتند هرچه لازم داری بردار فرزندم و در آن لحظه از اطاق خارج می شدند. به من اطمینان داشتند. چگونه می توانستم یک فرانک بیشتر بردارم یا ده سانتیم کمتر؟ به فکر فرو می رفتم و حتی یک سانتیم اضافه بر نمی داشتم. چطور می توانی بیشتر برداری وقتی مادرت از اطاق بیرون می رود و می گوید به اندازه ای که نیاز داری بردار. تمام قضیه این بود.

مهم ترین مسئله این بود که در خانوادهٔ ما بیست سال این شیوهٔ اندیشه و رفتار ارمنی باقی مانده بود و من در چنین فضایی زندگی کرده ام. بیست سال تمام به ارمنی فکر می کردم و برای گفتن مطلبی به فرانسه افکارم را ترجمه می کردم. اکنون بهتر می توانم به فرانسه صحبت کنم ولی می دانید چقدر سخت است وقتی می خواهم چیزی بگویم. بی تردید می توانم به فرانسه سخن بگویم اما ابتدا به ارمنی فکر می کنم و بعد به فرانسه ترجمه می کنم در حالی که می توانم آن مطلب را مستقیماً به فرانسه بازگو کنم و همین مسئله است که می خواهم درک کنید که من در بطن یک خانوادهٔ اصیل ارمنی بزرگ شده ام. از پنج سالگی هر صبح یکشنبه در کلیسا شمع به دست گرفته ام. سرودهای کلیسایی از ۷ صبح با سرود ‹‹سرِ عمیق›› شروع می شود. ولی نه، می دانم که از ۵ صبح چه سرودی خوانده می شد. سرود ‹‹سپیده صبح›› و سپس ‹‹خداوند قادر متعال، خالق زمین و آسمان بر من ظاهر شو››. بیشتر از همه بخشی از کتاب ‹‹دانیال نبی›› را (کیست خداوند، نجات دهندهٔ من) خوانده ام، و با صدایی زیبا شروع می کند به خواندن قسمت هایی از آن و با خنده ادامه می دهد: بزرگ ترین آرزویم دانستن زبان کهن ارمنی (گرابار) بود که یادنگرفتم. به زبان ارمنی می خوانم و می نویسم اما زبان کهن ارمنی را نمی دانم. می دانید چه می کنم؟ گاهی دو سه روز در را به رویم می بندم و سرودهای کلیسایی می خوانم: (و عیسی مسیح ظهور کرد). درست مثل آهنگ های موتزارت است. موتزارت واقعی. من در چنین جوی زندگی کرده ام و پس از آن می توانی این پسر را وارد فضای دیگری بکنی اما دیگر تغییر نمی کند دیگر شکل گرفته و انگار بسته بندی شده است، ۲۸ سال در چنین شرایطی زندگی کرده ام.

– از چه سنی احساس کرده اید ارمنی هستید؟

همیشه این احساس را داشته ام.

– و چه موقع احساس کردید که می توانید کاری انجام دهید؟

به نظر من اگر انسان چیزی برای گفتن دارد نباید ساعت مشخصی را تعیین کند و بگوید مثلاً الآن ساعت۱۱و ۳۱ دقیقه است و من برای گفتن آماده ام. فرانسوی ها می گویند، اگر شاعری، نیازی به گفتن نیست اشعارت خود به خود برزبانت جاری می شود. بنابراین نمی توانم بگویم چه موقع احساس کرده ام باید کاری انجام دهم.

– بر کدام ویژگی اخلاقی انسان تأکید دارید؟

شرف و حیثیت. سؤال بسیار مهمی است زیرا به خیلی از مسائل پاسخ می دهد. اولین پاسخم این است که در وحلهٔ اول از خودم سؤال می کنم آیا به خدا اعتقاد دارم یا نه؟ این مهم نیست. من برای رییس جمهور، شیراک، هم تعریف کرده ام که دین ما تنها دینی است که در آن ارامنه برای این که هویت خود را احساس کنند همه با هم به کلیسا می آیند و به ‹‹پاتاراک›› کومیتاس گوش می دهند. این کلیسای ماست و دین مشعل فرهنگ ماست و به این علت در کلیسای ما خرافات وجود ندارد و فقط عزت نفس درون من است که موجب می شود وقتی صبح از خواب بیدار می شوم با شرمندگی در آینه به خودم نگاه کنم یا نه؟ بنابراین خیلی چیزها هست که انجام نمی دهی، نمی گویی و خیلی چیزها را از دست می دهی، اما برای هر چیزی باید بهایی بپردازی و برای هر چیزی جزایی هست.

– آیا برادر، خواهر و یا فرزندی دارید؟

تنها هستم، خواهر و برادری ندارم. در آن روزهای سخت فرصتی نبود.

– شما ارمنی هستید. به جرئت می گویم یک ارمنی واقعی. برای اینکه یک هنرمند فرانسوی باشید آیا مجبور به تغییر روحیهٔ ملی خود بوده اید یا نه؟

هرگز، فرانسه کشوری است که در آن تعصب ملی وجود ندارد. و من طی عمر هفتاد ساله ام هرگز در شرایطی قرار نگرفته ام که مانع از احساس ارمنی بودنم شود. برعکس.

– بدون تردید، فرانسه کشوری است که در آن یک هنرمند امکان زیادی برای رشد دارد این طور نیست؟

بله؛ برای مثال، می توان گفت که جوّ حاکم در امریکا دلار است. اگر در عرصهٔ هنر فعالیت داشته باشی می تواند بسیار پرمنفعت باشد. من در امریکا درآمد بسیار خوبی داشتم اما وقتی کار را شروع می کردم با این فکر نبود. اگر فقط به فکر منفعت باشی، دیگر لزومی ندارد وارد عرصهٔ هنر شوی. در هنر باید ریسک کرد. مهم ترین مسئله در امریکا دلار است. بنابراین، امریکا بیشتر کشور تجارت است تا هنر.

– شما در ارمنستان به خصوص با نمایش فیم مایریک شهرت یافتید. موضوع فیلم مایریک از چه موقعی در ذهن شما شکل گرفت؟

همان طور که در کتابم هم نوشته ام مادرم را یعنی آخرین بازماندهٔ خانواده ام را از دست دادم. تمام بعدازظهر با خاطرات مادرم بودم که در بستر بیماری دستم را گرفته بود. مادر ارمنی باید در خانه اش بمیرد و لحظه ای فرا می رسد که هیچ کاری از دستت برنمی آید. وقتی مادرم را از دست دادم فکر کردم در تمام عمرم حتی یک بار هم به او نگفته بودم ‹‹مادر دوستت دارم›› و بعد فکر کردم که اگر می گفتم، مادرم متعجب می شد. البته که ما همدیگر را دوست داریم. از بدو تولد ما همدیگر را دوست داشته ایم، متوجه اید چه می خواهم بگویم؟ بنابراین، لزومی نداشت به او بگویم. مادرم را از دست دادم و این کلمات را بر کاغذ نوشتم: ‹‹مادرم می میرد›› و بعد شروع کردم به توصیف آن روز بعدازظهر و تمام خاطرات زندگی ام را تا لحظه ای که دیگر نمی توانستم با او باشم مرور کردم. مادرم ۸۴ سال داشت. و در آن لحظه با خود گفتم: ‹‹او به دنیای خودش سفر کرد و از او مشتی خاکستر می ماند››. بعد از دو ساعت تمام سطرهای کتاب در ذهنم بود و بعد از ۲۴ ساعت کتاب مایریک آماده بود. ناشری آن را از من خرید و در حال حاضر در ده کشور به ده زبان ترجمه شده است.

– به نظر شما چگونه می توان جایگاه واقعی را در هنر پیدا کرد. آیا باید دانش آن را کسب کرد و یا اینکه هر فرد با توانش می تواند این مسیر را هموار و طی کند؟

اگر در زمینهٔ هنر تحصیل کنید مطمئناً بد نخواهد بود، ولی مهم داشتن استعداد است. باید زمینهٔ مستعد وجود داشته باشد و بعد شرایط مورد نیاز. در هنر لازم نیست عاقل و فهیم باشی بلکه احساست باید شکوفا شود. عقل نیست که کارهای هنری بزرگی می آفریند. البته، عقل بسیار مهم است. عقل و هوش آفرینندهٔ ریاضیدانان و کارهای بزرگی هستند اما در هنر، احساس کار می کند. بنابراین وقتی با هنرمند سرشناسی صحبت می کنی، شاید تعجب کنی که خیلی با فراست نیست اما لزومی ندارد باشد بگذار هنرش را ارائه دهد.

روزنامهٔ آلیک شمارهٔ (۱۷۶۹۱) ۳۲

فوریه۱۹۹۹ م/ ۲۴بهمن ۱۳۷۷

پی نوشت:

1- Lamour absolut

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۳۲
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید