فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۵

آلکساندر توپچیان و گوشه های پنهان واقعه اشغال بانک عثمانی،فصلی از تاریخ مبارزات مسلحانه ملت ارمن

نویسنده: قوام الدین رضوی زاده

اشاره

‏ روز چـهارشنبه ۲۶ اوت ۱۸۹۶م،[۱]حادثه ای استثنایی و غیرمترقبه به وقوع پیوست. عده ای جوان مسلح به بانک ‏عثمانی مهم ترین بانک امپراتوری حمله کرده و پس از کشتن نگهبانان بانک به ساختمان عظیم آن نفوذ کرده و ‏بانک را در اختیار خود گرفتند. در آن لحظه همه فکر می کردند که موضوع سرقتی مسلحانه در میان است اما ‏پیچیدگی این حرکت در محتوای آن بود که رفته رفته مشخص شد و با نمونه های مشابه خود کاملاً تفاوت داشت. ‏یعنی موضوع این حادثه به هیچ وجه سرقت مسلحانه نبود و جوانانی که به این حرکت دست زدند به دنبال پول، ‏طلا و جواهرات موجود در بانک نبودند. بر عکس، اعتقادات آنان ضد سرمایه داری بود و بانک عثمانی را « معبد ‏سرمایه» و گردانندگان آن را «کاهنان معبد سرمایه» می نامیدند. این انقلابیان از جان گذشته می خواستند با ‏اشغال بانک پیامی را به کشورهای قدرتمند بدهند تا امپراتوری را به اجرای مادۀ ۶۱ پیمان ۱۸۷۸م برلین ‏مبنی بر اصلاحات در امور ارمنیان وادار کنند. از ۱۸۹۴ـ۱۸۹۶م، امپراتوری با تحمیل نابرابری و جنگ های خانمان برانداز بر ارمنیان، بیش از سیصد هزار ارمنی را از میان برده بود. چنین رقمی برای ملتی کم جمعیت به راستی ‏فاجعه بود. هدف حرکت مسلحانه ای که در ۲۶ اوت ۱۸۹۶م صورت گرفت، بازداشتن رژیم ترکیۀ عثمانی از کشتار ‏بیشتر ارمنیان بود. اینکه انقلابیان ارمنی تا چه اندازه در رسیدن به هدف خود موفق بودند را تاریخ قضاوت کرده و ‏خواهد کرد ولی آنچه مسلم است در صداقت آنان تردیدی نبوده و حتی دشمنانشان بر درستکاری و صداقتشان ‏صحه گذاردند. رهبرگروه مسلح، پتروس پاریان[۲] (با نام تشکیلاتی بابکن سیونی[۳]) بود که در نخستین لحظه های ‏حمله جان باخت و پس از اوگارِگین پاسدرماجیان[۴] ‏(با نام تشکیلاتی آرمن گارو[۵]) گروه را رهبری کرد. آرمن گارو از ‏انقلابیان نامداری است که در کنفرانس صلح ورسای نیز شرکت داشت و از چهره های برجستۀ نخستین جمهوری ‏ارمنستان است.

از پیچیدگی های حرکت ۲۶ اوت ۱۸۹۶م یکی هم این است که با وجود آنکه سازمان های ‏اطلاعاتی کشورهای قدرتمند وقت برخی چهره های انقلابی ارمنی را که در این حرکت نقش عمده بازی کردند، ‏تقریباً شناسایی کرده و پیگیری می کردند نتوانسته بودند به کنه ماجرا پی برند. برخی قرائن نشان می دهد که به ‏دلیل سری بودن این حرکت مسلحانه، آنها تنها پی برده بودند که حادثه ای در جریان است اما روسیه، انگلستان و ‏فرانسه که قضیه را دنبال می کردند، هیچ کدام هم پیمان ترکیۀ عثمانی نبودند تا در این مورد به دشمن قدیمی ‏خود هشدار دهند. به دلیل کاملاً سری بودن این حرکت، آنها نمی توانستند در جریان جزئیات حادثه قرار گیرند اما ‏با شم سیاسی ـ امنیتی خود کلیت حادثه ای را بدون حدس زدن چگونگی، جزئیات و زمان دقیق آن پیش بینی ‏می کردند. روسیه با وجود آنکه در دستیابی به استقلال و بیرون بردن بلغارها از زیر سلطۀ عثمانیان کمک کرده و ‏با این حرکت وجهه ای برای خود در اروپای شرقی کسب کرده بود، در مورد ارمنیان حاضر به انجام هیچ اقدامی ‏نبود زیرا بخشی از خاک ارمنستان را در اشغال خود داشت و استقلال ارمنیان را به نفع خود نمی دانست. کشورهای انگلستان و ‏فرانسه که دوست و در عین حال رقیب روسیه بودند، علاقه ای به انجام اقداماتی به نفع ارمنیان نداشتند و هر حرکتی در جهت منافع ‏ارمنیان را به سود روسیه ارزیابی می کردند و بدین ترتیب، پشت ارمنیان کاملاً خالی بود و هیچ قدرت خارجی از ‏آنان حمایتی نمی کرد. به این ترتیب بود که گروهی انقلابی و مسلح تصمیم گرفت که ضربتی به امپراتوری بزند تا ‏هم به اروپاییان پیام دهد که به امپراتور عثمانی فشار آورند و هم مانند همۀ حرکت های مسلحانه، نادرستی افسانۀ ‏شکست ناپذیری رژیم را به اثبات رسانده و آن را به ارمنیان هم نشان دهد. با ماجرای پیچیدۀ اشغال بانک عثمانی ‏چند حادثۀ موازی دیگر همراه می شوند. برخی از گوشه های پنهان واقعۀ اشغال بانک، در همین حادثه های موازی ‏است که آلکساندر توپچیان نویسندۀ برجستۀ ارمنی با هنرمندی و با نگارشی فنی آنها را شرح می دهد. واقعیت ‏و تخیل در رمان بانک عثمانی چنان به هم می پیچند که گاه واقعیت تاریخی، تخیل و زمانی تخیل، واقعیت جلوه ‏می کند.‏

‏ آلکساندر توپچیان[۶]از چهره های ادبی شناخته شده ای است که پیش از این در فصلنامۀ فرهنگی پیمان از او سخن ‏رفته است.[۷] توپچیان از نویسندگان و منتقدان ادبی برجستۀ ارمنستان و عضو انجمن نویسندگان این کشور است. او ‏مقاله ها و رمان های بسیاری به نگارش درآورده که اکثر آنها به زبان های اروپایی ترجمه شده اند. توپچیان مترجم ‏آثار واهه کاچا از زبان فرانسه به زبان ارمنی است و رمان مشهورخنجری در این باغ، اثر واهه کاچا را نیز به ارمنی ‏ترجمه کرده است. در فصلی از رمان خنجری در این باغ به واقعۀ اشغال بانک عثمانی نیز پرداخته می شود. ‏توپچیان پس از خواندن این رمان در می یابد که گوشه های پنهان این واقعه در رمان نیامده است و موضوع را با ‏واهه کاچا در میان می گذارد و واهه به او می گوید:« می دانم! تو بردار و گوشه های پنهان را بنویس!»‏[۸] و بدین ‏ترتیب، آلکساندر توپچیان به نگارش رمان بانک عثمانی دست می زند. چهره های تاریخی در این رمان با اسامی ‏مستعار به خواننده معرفی می شوند.‏

‏ آنچه خوانندگان محترم فصلنامۀ فرهنگی پیمان در صفحه های بعد می خوانند چند فصل پیاپی از رمان بانک ‏عثمانی است که نگارنده با اجازۀ کتبی نویسنده و به طور کامل آن را از زبان فرانسه به فارسی برگردانده و ‏انتشارات آشیان آن را به چاپ خواهد رساند. این چند فصل با موافقت مدیر محترم انتشارات آشیان به چاپ می رسد. ‏

قسطنطنیه، کاخ ییلدیز[۹]

ساعت ۱۶:۳۰، چهارشنبه ۲۶ اوت ۱۸۹۶

‏منشی اول کاخ، تحسین پاشا بود که ماکسیموف[۱۰]، مترجم سفارت روسیه، را به حضور پذیرفت. مترجم گفت:‏

‏ ـ به نام سفیران روسیه، بریتانیای کبیر و فرانسه، خبر بسیار مهمی دارم که به عرض اعلیحضرت سلطان برسانم.‏

‏ او سر را راست و مستقیم گرفته و با اعتماد به نفس سخن می گفت بی آنکه در پاسخ، لبخند دوستانۀ خود را به ‏مقام عالی رتبۀ دربار برگرداند. در نظر او دلپذیر بودن، سر پیچی آشکار از پروتکل بود، چون به طور معمول ‏مترجمان، جز به عنوان دستیاران غیرقابل جایگزین سفیران پذیرفته نشده بودند. بسیار نادر بود که آنها به تنهایی ‏و بدون همراهی سفیر حضور یابند. در چنین موقعیتی، یکی از کارمندان دبیرخانه و در بهترین حالت منشی چهارم ‏او را می پذیرفت. حال آنکه نه تنها از این که منشی اول به دلیل موقعیت دشوار سیاسی که در سال نگارهای کاخ ‏انعکاس نمی یافت، او را پذیرفته بود، راضی نبود، بلکه خواستار آن بود که بی کم و کاست با سلطان رو در رو شود. ‏این بار تحسین پاشا بدون لبخند و حداقل با ادبی نمایان خاطر نشان ساخت:‏

‏ ـ اگر عالیجنابان سفیران خبر بسیار مهمی برای ارائه دارند، چنان که هم اکنون گفتید، شایسته است که شخصاً ‏خودشان به حضور سلطان بروند، یا آن که اگر فوری نیست با یادداشتی از راه دیپلماتیک ارسال دارند.‏

‏ ـ عالیجناب، آنچه را که من مجبورم به اطلاع اعلیحضرت برسانم نمی توان نوشت. جز از راه شفاهی نباید انتقال ‏یابد و آن هم تنها به اعلیحضرت. به جز او هیچ کس دیگری نباید این اطلاعیه را بشنود و بسیار هم ضروری است و ‏هر ثانیه ارزشمند.‏

‏ چه جسارتی! مترجم سفارتی که ناگهان سر و کله اش در کاخ پیدا می شود و شرایطی را تحمیل می کند! چه ‏تحقیری برای سلطان خواهد بود که زیر سقف خودش به قاعده ای که از جانب دیگری تحمیل شده، گردن نهد! با ‏این وجود باید احتیاط کرد، این یک دام است. ‏

‏ پنج دقیقه بعد، ماکسیموف در حضور سلطان بود.‏

‏ ـ اعلیحضرت، افتخاری استثنایی به من اعطا شده تا به نام سفارت خانه های روسیه، بریتانیای کبیر و فرانسه ‏بپرسم که آیا اطلاعات مبنی بر آن که اعلیحضرت به وزیر بحریۀ خود فرمان داده اند تا بانک عثمانی را با ناوگان های جنگی بمباران کنند صحت دارد؟

‏ نزدیک یک دقیقه سلطان لب از لب نگشود. سپس پرسید: ‏

‏ ـ از چه راه هایی این خبرها به سفیران رسیده است؟

‏ ـ اعلیحضرت، من اطلاعی ندارم، من فقط مأموریتی را که به اینجانب محول شده اجرا می کنم اما می توانم بگویم ‏که پیدا شدن ناوگان های جنگی شما مقابل بندر غلاطه[۱۱]و به ویژه توپ های هدایت شده به سوی بانک، این ‏اخطار را به آنان داده است.‏

‏ سلطان با عصبانیت از جا بلند شد و به طرف لنگرگاه ها که از شیشه نمایان بود رفت:‏

‏ ـ اینها را دیده اید؟ ناوگان های جنگی خودتان را که توپ هایشان را به این سمت، به روی من نشانه رفته اند اما ‏من نزد سفیران اعتراضی نمی کنم.‏

‏ ـ اعلیحضرت، آنها هیچ دستورالعملی در مورد ناوگان های جنگی به من نداده اند، بر عکس به من سفارش کرده ‏اند تا به اطلاع شما برسانم که در این لحظه در داخل بانک بیش از صد اروپایی هست و اگر با عملکرد ناوگان های ‏جنگی شما، جان آنها باید به خطر بیفتد، در آن صورت ناوگان های جنگی روسیه، بریتانیا و فرانسه که در بسفر[۱۲]لنگر انداخته اند، ناچار خواهند بود که به دفاع قانونی برخاسته و کاخ ییلدیز را بمباران کرده و دسته های نظامی را ‏برای تأمین امنیت شهروندانمان پیاده کنند.‏

‏ سلطان دستش به طرف تپانچه خزید. چه لذتی که نمی برد اگر دو گلوله در چشمان این مرد روس نشانده بود! ‏ابتدا در چشم راست و بعد در چشم چپ. مطمئن بود از اینکه تیرهایش به خطا نخواهد رفت! اما افسوس!.. برای ‏نخستین بار احساس کرد که تپانچۀ دوست داشتنی اش تضمینی آشنا به قلبش نمی دمد. دستش از روی اسلحه ‏کنار رفت.‏

‏ ـ آیا فقط امنیت شهروندانتان خاطرتان را مشغول کرده؟

‏ ـ فقط امنیت شهروندانمان اعلیحضرت.‏

‏ ـ هیچ چیز دیگری شما را پریشان نمی کند؟ مثلاً امنیت زمینه های مورد نظر ما یا بهتر بگویم دارایی هایی که در ‏بانک موجودند؟

‏ ـ اعلیحضرت، بانک و زمینه های مورد نظر امپراتوری عثمانی، منحصراً مسائل داخلی شماست و ما هیچ حق ‏مداخله در آن را نداریم.‏

‏ سلطان دست ها را پشت سر چلیپا کرد و بنای راه رفتن از جلو به عقب در اتاق را گذاشت و هر بار که از برابر ‏مترجم می گذشت، نگاهی مورب و تهدید کننده به قامت او می انداخت.‏

‏ ـ فعلاً به وزیر بحریه دستور شلیک به روی بانک داده نشده. اطلاعاتی که دریافت کرده اید اغراق آمیز است. اما ‏گمان نمی کنم که اخطار سفیران شما کاملاً بی اساس و ملاقات شما بی فایده باشد. در شرایطی این چنین، نگرانی های فوق العاده قابل درک و گاه ضروری هم هستند.‏

‏ سلطان ایستاد، چشمانش را در چشمان ماکسیموف دوخت و آرام ادامه داد:‏

‏ ـ و شاید بنا به ملاحظاتی قابل گذشت سفیرانتان به شما مأموریت نداده اند که نگرانی هایشان را در بارۀ این ‏حوادث عجیب به اطلاع من برسانید؟

‏ ـ اعلیحضرت، آنها مأموریتی در دادن اطلاعیه ای در این مورد به من نداده اند اما می توانم بگویم که بسیار ‏پریشانند.‏

‏ سلطان گفت:‏

‏ ـ بهتر است پریشان باشند.‏

‏ و با اشاره به خواست های کماندوها افزود:‏

‏ ـ گمان می کنم که آنها در خواست ها را دریافت کرده اند …‏

‏ بی آنکه چیز بیشتری در مورد درخواست ها بگوید، سلطان برگۀ کاغذی را با تحقیر تکان داد و آن را بر روی میز ‏گذاشت.‏

‏ ـ اگر چنان که گفتید، پریشانند، بسیار مایلم که مرا کمک کرده و این درندگان خونخوار را متقاعد کنند که بانک ‏را منفجر نکرده و بلافاصله آن را تخلیه کنند.‏

‏ ـ آیا اعلیحضرت اجازه می دهند که به نام ایشان این نیاز نزد سفیران ارسال شود؟

‏ سلطان کاملاً به ماکسیموف نزدیک شد تا دست او را بگیرد.‏

‏ ـ دوست عزیز، از شما خواهش می کنم! مگر آرزو و خواهش ما از همه این نیست که این ماجرا هرچه سریع تر ‏حل شود و تا آنجا که ممکن است بدون جاری شدن خون؟ این طور نیست؟

‏ ـ همین طور است، اعلیحضرت.‏

‏ سلطان با حرارت او را ورانداز کرد.‏

‏ ـ فرض من بر آن است که شما به نام سفیران با تبهکاران مذاکره خواهید کرد.‏

‏ ـ در هر صورت از آنها خواهش خواهم کرد که این مأموریت را به من بدهند و فکر می کنم که رد نکنند.‏

‏ چهرۀ سلطان به لبخندی واقعی روشن شد.‏

‏ ـ و نظر به اینکه این مأموریت پیچیده را به شما واگذار خواهند کرد، مایلم خدمتی به من بکنید و آن هم اینکه ‏سخنگوی من هم باشید! امیدوارم که آن را رد نکنید، در هر حال اصول ما در این ماجرا با هم انطباق دارد.‏

‏ ماکسیموف تا کمر خم شد.‏

‏ ـ اعلیحضرت، این افتخار بزرگی است که به من می دهید و من به نام شما چه تضمین هایی می توانم به آنها ‏بدهم؟

‏ ـ اینکه سلاح هایشان را زمین بگذارند و بانک را ترک کنند. هر کجا که می خواهند بروند. مانعشان نخواهم شد.‏

‏ هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که وزیر داخله نزد سلطان رفت.‏

‏ ـ در چه وضعی است؟

‏ ـ پادشاها، جمعیت برای دومین بار به بانک حمله کرد و دوباره حدود صد قربانی دادیم. در حال حاضر جمعیت به ‏خروش آمده و غیر ممکن است بتوان جلویش را گرفت.‏

‏ ـ چقدر خوب. افسارش را رها کنید.‏

‏ ـ فقط مغازه ها؟

‏ ـ مغازه ها هم.‏

‏ ـ و اگر کومیتاجی[۱۳]ها پذیرفتند که بانک را ترک کنند چه؟

‏ ـ این موضوع اهمیتی ندارد.‏

‏ ـ چه مدت و تا کی؟

‏ ـ یک شب کامل فرصت دارید. تا سحرگاه. ‏‏

قسطنطنیه، محلۀ اسکوتاری

چهارشنبه ۲۶ اوت ۱۸۹۶‏م

قطعاً شانس نبایستی هرگز به توپال حسن لبخند می زد؛ در تمام عمر، برایش پیش نیامده بود که یک روز شاد را ‏تجربه کند. در پنجاه سالگی تنها شاگرد قهوه چی بود. کار دیگری نمی توانست انجام دهد. نه تحصیلی کرده بود و ‏نه حرفه ای آموخته بود. هیچ کاری بلد نبود با دست هایش انجام دهد. این کار را هم از سر ترحم به او داده بودند و ‏پولی که در می آورد در واقع چند قروشی[۱۴]بود که مشتری ها به او می دادند.‏

‏ فقط الله او را از صدقه محروم نکرده بود. از نظر جسمی هم او را ضایع کرده بود یعنی یک پایش کوتاه تر از پای ‏دیگرش بود و بدنی بد شکل و چهره ای درنده داشت. در عوض، توپال حسن حیوانیتی سیری ناپذیر داشت. تمام ‏روز مقابل کافه میخکوب شده و مراقب مشتریان بود. زیر چشمی به زن ها که می رفتند و می آمدند نگاه می کرد ‏و آلت تناسلی اش را می خاراند. همسر زیبای پزشک ارمنی و بچه هایش که در خانۀ دو طبقۀ روبه رویی زندگی می ‏کردند، خواب های او را به تسخیر در می آوردند؛ دو دختر دوازده و پانزده ساله، زیبا مانند مادرشان، و به خصوص ‏پسر هشت ساله ای که حسن به او به چشم نعمتی برتر می نگریست. چه صحنه های شهوانی ای، آن چنان که ‏حتی بهشت وعده داده شده هم نمی توانست پیشکش کند، از برابر چشمانش و در رؤیاهای نوش خواری شهوانی ‏اش نمی گذشت! اگر روزی همچون سلطان، شانس داشتن حرمسرایی به او داده می شد، او به جز زن و فرزندان ‏پزشک ارمنی، کسی را انتخاب نمی کرد.‏

‏ حرمسرا که نه، اما به نظر آمد که خداوند، حداقل یک بار هم که شده خواست، فرصت لذت بردن از زن و فرزندان ‏پزشک ارمنی را به او اعطا کند. روز حمله به بانک عثمانی بود. خبر در تمام محله گشته بود. در قهوه خانه، همه ‏عمیقاً تحقیر شده، دشنام خورده، به شدت هیجان زده و به هم ریخته از نیاز به انتقام، در این باره بحث می کردند. ‏جسارتی پیدا شده بود! اینکه ارمنی های کافر نان ما را بخورند، کشورمان را غارت کنند، به دین و ایمانمان توهین ‏کنند کافی نبود که حالا کومیتاجی های آنها بانکی را اشغال کرده و با تمام نیروی بازوی خود بی گناهان را قتل ‏عام می کنند. می گویند که هزار، دو هزار نفر در جا کشته شده اند … اگر به همین روال ادامه پیدا کند، به زودی ما را ‏به دریا پرت خواهند کرد. لازم بود که پیش از آنکه دیر شود، آنها را تنبیه کرد.‏

‏ مردم محله، از پیر و جوان، با چماق و تبر راه بانک را در پیش گرفتند. توپال حسن به آنها برخورد نکرد و حق هم ‏داشت. از میان آنها، نیمی با بمب های کومیتاجی ها کشته شده بودند. و آنگاه غریزۀ حیوانی اش به او تلقین می کرد که روز وعده داده شدۀ خداوند فرا رسیده و در نتیجه او باید سر جایش بماند و مترصد ساعت موعود باشد.‏

و ساعت موعود فرا رسید. غروب، سر و کلۀ خواجه ای[۱۵] در قهوه خانه پیدا شد و آدم ها را دور خود جمع کرد و به ‏اطلاع آنها رساند که ارمنی ها همه را در بانک سر بریده اند و تا آن هنگام منتظر شده اند که شب فرا برسد و بی ‏آنکه دیده شوند با پول ها فرار کنند. او شرح داد که هزاران جسد افراد بی گناه، قربانی ارمنیان، زمین های محلۀ ‏اطراف بانک را پوشانده اند. باید از ارمنیان انتقام می گرفتند. او فتوا داد که:« زندگی آنها، اموال آنها، زن ها و بچه ‏های آنها متعلق به ماست».‏

‏ آن دوتای آخری به خصوص، مورد علاقۀ توپال حسن بود. به همین خاطر بود که او به بهانۀ کوتاه بودن پایش ‏دنبال بقیه نرفت. و اشتباه کرد که نرفت، زیرا آنچه را به خاطرش در آنجا مانده بود به دست نیاورد.‏

‏ به محض شروع غارت و کشتار، تصمیم گرفت که وارد خانۀ پزشک ارمنی شود. اما کسانی بر او پیشدستی کرده ‏بودند. پس از خفه کردن پزشک، گروهی ژاندارم لباس های زن و بچه های او را در آورده و به نوبت به آنها تجاوز ‏می کردند. افسری که آنها را فرماندهی می کرد، رسماً به او اخطار داد که بزند به چاک و تهدید کرد که در غیر این ‏صورت همان بلایی را به سرش می آورند که به سر پسر هشت سالۀ پزشک آورده اند.‏

حسن با دلی پر درد، خانۀ پزشک را ترک کرد. خداوند او را از تمام نعمت های این جهانی محروم کرده بود. برای ‏آنکه درهای بهشت موعود به رویش باز شوند، تصمیم گرفت که به نیت تسکین خود، چند کافر ارمنی را با کارد ‏گوشت بری که از آشپزخانه برداشته بود، سر ببرد. اما در این مورد هم شانس از او روی گرداند، چون تمام کافرانی ‏که سرشان به موقع بریده نشده بود، فرار کرده بودند. او داشت با دلی سرشار از اندوه باز می گشت که خود را در ‏برابر دو پیرزن ارمنی دید که از ترس در زیرزمین خانه ای که از سرتا ته غارت شده بود، بی حرکت افتاده بودند. بی ‏آنکه چندان هم احساس رضایت کند، سر هر دوی آنها را برید.‏

‏ چاقوی خونین در دست، لنگان لنگان به طرف خانه می رفت و تنها یک سئوال از خود می پرسید و آن هم ‏اینکه:« با کشتن دو زن جادوگرکافر نیمه جان، چه شانسی دارم که درهای بهشت به رویم باز شوند؟»‏

قسطنطنیه، بانک عثمانی

ساعت ۱۴:۳۰، چهارشنبه ۲۶ اوت ۱۸۹۶‏م

‏ آن روز، کاملاً اتفاقی، دوشیزه کی کی[۱۶]سر از بانک در آورد. او در یکی از کافه های مجاور با سینیور آلفردو[۱۷]، که ‏قول آوردن چهار هزار لیرۀ ترک را به عنوان پاداش یک ماه کار به او داده بود، قرار ملاقات داشت. آشنایی آنها در ‏کازینوی مونته ـ کارلو[۱۸]پیوند خورده بود. از همان نخستین شب، ماجراجوی ایتالیایی به زن جوان گفته بود: « اگر ‏رختخواب برای زن ادامۀ طبیعی غزل عاشقانۀ او نباشد، در آن صورت باید بستر فعالیت تجاری او شود. و این بدان ‏معناست که در عوض آنچه او پیشکش می کند، تلاش می شود که حداکثر را دریافت کند».‏

‏ دوشیزه کی کی با نشان دادن تختخواب گفته بود:« با وجود شخصیت پرشورتان، این باور را در من به وجود نمی ‏آورید که عشق شما را به اینجا کشانده و حال که موضوع تجارت در میان است، از ابتدا بر سر قیمت به توافق ‏برسیم». کی کی تا اندازه ای احساسی، گمان می کرد که گاه گاهی همبستر شدن با مردان اغواگر، بدون هیچ گونه ‏عوض قابل ملاحظه و چرب و نرم، و بده و بستان لذت، امکان پذیر است و آلفردو، هر چند که ماجراجویی کهنه کار بود، عاری از احساس شرف مردی نبود و متقاعد شده بود که برای لذت های استثنایی اعطایی از سوی جنس ‏لطیف باید خرج کرد. روش های انجام آن بسیار بود. آلفردو به آلمانی پاسخ داد: « Fräulein [19]، من دیروز مبلغ قابل ‏توجهی باختم، به طوری که برایم غیرممکن است هدیه ای به اندازۀ زیبایی شما تقدیمتان کنم. با این وجود، وقتی ‏شما سر میز مجاور در حال ورق بازی بودید، پاشای تُرکی که پهلوی من نشسته بود به صدای بلند از زیبایی شما ‏اظهار شگفتی کرد و هنگامی که فهمید که شما نه همسر بلکه دختر عموی من هستید … مرا خواهید بخشید، من ‏شما را این طور معرفی کردم … خلاصه، پاشا هر دوی ما را به قسطنطنیه دعوت می کند تا یک یا دو هفته در ‏اقامتگاهش کنار دریا استراحت کنیم. پاشای دیگری که او را همراهی می کرد، رک و راست از من درخواست کرد تا ‏برای چند روزی مهمانش باشیم …»‏.

‏ چند روز بعد آنها در قسطنطنیه بودند. دو هفته شد چهار هفته و شمار پاشاها دو برابر شد. برای هر پاشایی، ‏آلفردو قول داده بود که هزار لیره بیاورد، بدون در نظرگرفتن هدایای گران بهایی که دوشیزه کی کی از آنها دریافت ‏می کرد( او نه تنها انتظار دریافت هدایا را داشت، بلکه با تردستی کش هم رفت!). اما به جای مبلغ به پول نقد، ‏آلفردو چهار چک که به نام« دوشیزه کی کی» نوشته شده بود، به همراه آورده بود که هرکدام آنها مبلغ دلفریب ‏پنج هزار لیره را داشت. کلمه ای هم توسط صادر کنندگان چک آنجا افزوده شده بود و از مدیر بانک تقاضا می کرد ‏که این مبالغ را هرچه سریع تر بپردازند.‏

‏ این کلمات جعلی بود. چک ها هم جعل شده بودند ولی نه تمام آنها. زن جوان بی اطلاع بود از اینکه آلفردو چه ‏مقدار از پول نقد را به جیب زده است و برای آن کسی که در ارتباط با چک ها بود، تقاضای پانصد لیره قابل ‏پرداخت برای هر چک را کرده بود. سپس صفر سومی به این مبلغ افزوده بود. آلفردو متخصص این قبیل ‏کلاهبرداری ها بود.‏

‏ در بانک تمام توجه محترمانه ای را که لازم بود به چک ها مبذول داشتند. صادر کنندۀ چک ها آدم های شناخته ‏شده ای بودند. شاید آنها از مبالغ چک ها شگفت زده شدند اما امثال دوشیزه کی کی به عنوان بهره بردار چک ها ‏نادر نبودند که بانک گاهی مبالغی درشت تر به آنها پرداخت می کرد. تنها مشکل این بود که مبلغی تا این اندازه ‏زیاد را نمی شد یک جا پرداخت، اما پرداخت تنها یک سوم آن امکان پذیر بود. زن جوان به ظاهر مخالف، اما ته ‏دل کاملاً راضی، پذیرفت. برای او آرزوی لمس چنین دارایی هم بعید بود.‏

‏ دستۀ قطور اسکناس ها را در کیف دستی اش چپاند و داشت به طرف در خروجی می رفت که در این موقع صدای ‏شلیک گلوله ها پیچید. همه کس وحشت زده به دنبال پناهگاهی بود تا خود را پنهان کند و در همین هنگام هم ‏او کاملاً گیج و منگ و حتی شاید افسون شده، در فاصلۀ کمی از پله ها بر جای میخکوب شد. خروجی تنها در چند ‏متری بود، او می توانست به طرف خروجی خیز بردارد و فرار کند اما بدون آنکه دانسته شود برای چه، او از فرصت ‏استفاده نکرد. احساس ماجراجویانه اش به او نهیب زد که چیزی غیرعادی در جریان است. فکری حتی از ذهنش ‏گذشت که به یمن این به هم ریختگی، می توانست، چرا که نه، تمام مبلغ را از صندوق بگیرد.‏

‏ یکی از مردانی که در بانک با او برخورد کرد، چنان با خشونت به او تنه زد که نزدیک بود زمین بخورد. بالاخره به ‏یکی از نزدیک ترین اتاق ها پناه برد و تسلیم کنجکاوی توصیف ناپذیری شده و مخفیانه شروع کرد به دنبال کردن ‏حوادث و به خصوص مردانی که در تک و دو بودند. نگاهش بر روی آدم ها قاطع و با اطمینان بود. زندگی این را به ‏او آموخته بود و هرچند که بیست سال بیشتر نداشت، مردان را از سن دوازده سالگی و از تمام نقطه نظرهای لفظ ‏مرد می شناخت. نخستین آنها پدرش بود. یک مرد فرانسوی اشرافی، که کی کی حاصل روابط نامشروع او بود. پدر ‏نخستین بار دخترش را زمانی کشف کرده بود که او هشت سال داشت و شیفته اش شده بود. او اصرار کرده بود که ‏مادر دخترش، یعنی معشوقۀ سابق او، اجازه دهد که دخترش را برای دو ماه به پاریس ببرد.‏

‏ وقتی دخترک به دوازده سالگی رسید، دیگر مقوله های مربوط به جنسیت برای او رازی در بر نداشت. مادرش به ‏خصوص از این حیث غمگین نبود. او احتمالاً تجسم می کرد که مسئله به همین ترتیب خاتمه پیدا می کرد. تا ‏بیست سالگی زمان آن را داشت که بیش از یکصد عاشق را که از سطح بالای جامعه بود جمع کند. و اگر اندکی ‏حسابگر و دوراندیش بود، تا حال از ثروتمندترین افراد اروپا بود اما همان قدر که پول آسان به چنگش می افتاد، ‏سریع تر از آن دود می شد و اشتهای او را تیزتر می کرد.‏

‏ آنارشیست ها، انقلابی ها و تروریست ها او را مجذوب می کردند، کششی طبیعی در زنی ماجراجو برای هرآنچه ‏اسرارآمیز بود. علاوه بر آن بسیاری تروریست ها در محافل بالای جامعه به خاطر آورده می شدند که درهای این ‏محافل را به روی او گشوده بودند. او خود را با غرور در آن محافل احساس می کرد که در حال بیان احساسات ‏شخصی به منزلۀ شاهدی عینی بود و اگر خدا می خواست او باید صحیح و سلامت از آن بیرون می آمد.‏

‏ عجالتاً، با نگاهی مطمئن به آرامی و دقت، مردانی را در این فضای محصور و اشباع از گلوله و انفجار، خون و ‏تخریب، وحشت و نومیدی، نظاره می کرد. در نهایت انتخابش را بر روی سه تن تثبیت کرد: باباجانیان، روزنامه نگار ‏فرانسوی و ژان لوک ریواس. ترجیحش البته بر روی نفر آخر بود. ‏

‏ ابتدا رفتار اسرارآمیز این مرد بود که کی کی را جذب کرد. هر چقدر دو نفر اول ساده و قابل شناخت بودند، به ‏همان اندازه دشوار بود گفته شود که نفر سوم به چه طبقه و تباری تعلق داشت. و زمانی که دید او با چه خونسردی با کارد به نگهبان بانک ضربه زد و به دنبال رهبر تروریست ها رفت، انتخابش به طور قطع بر روی او متوقف ‏شد. بنابراین، هیچ چیز شگفت انگیزی در اینکه او هم به نوبۀ خود، شیفته و مطیع معلوم نیست کدام فرماندهی قرار ‏گرفت، وجود نداشت.‏

‏ او فرصت آن را داشت تا ببیند که آنها پشت کدام در ناپدید شده بودند و اگر موضوع توالت مردانه نبود، بدون ‏تردید به آنجا هم وارد شده بود. راهرو از حضور انسانی خالی بود و او به در نزدیک شد و گوشش را به آن چسباند. ‏صداها قابل تشخیص بود اما او از گفت و گوی آنها چیزی سردر نیاورد. کی کی چند زبان اروپایی را به راحتی حرف ‏می زد، حتی موفق شده بود که کمی تُرکی یاد بگیرد، اما زبانی که دو مرد به آن حرف می زدند برای او کاملاً ‏ناشناخته بود. این نشان می داد که این شخصیت عجیب، با مرد ارمنی به زبان خودش گفت و گو می کرد. هیچ ‏توضیح دیگری نمی توانست وجود داشته باشد.‏

‏ رازآمیز بودنی که این مرد را احاطه می کرد غلیظ تر می شد. او که بود؟ همدست تروریست ها و شاید رهبر آنها؟

‏ کی کی با احتیاط سرجایش برگشت و مصمم شد که با دقت بیشتری این شخص اسرارآمیز را دنبال کند. ‏

قسطنطنیه، بانک عثمانی

ساعت ۱۹:۰۰، چهارشنبه ۲۶ اوت ۱۸۹۶‏م

میدان از جسدهای تازه پوشیده شد. باشی بوزوک ها[۲۰]برای چندمین و شاید آخرین بار به بانک حملـه ور شده ‏بودند. این بار باز هم دستۀ نظامی به حال عقـب نشینی مانده بود اما خواجه ها به افسران پیوسته بودند، در ‏حالیکه سربازان از سنگرهایشان به پنجره های خالی شلیک می کردند. تنها یک هدف مد نظرشان بود و آن هم ‏اینکه تروریست های داخل بانک را از پرتاب بمب به روی جمعیت که تعدادشان تا دو برابر افزایش یافته بود، باز ‏دارند.‏

انقلابیان ارمنی شرکت کننده در حمله به بانک عثمانی، پس از پیاده شدن از کشتی ژیروند در بندر مارسی (فرانسه)، 1896م
انقلابیان ارمنی شرکت کننده در حمله به بانک عثمانی، پس از پیاده شدن از کشتی ژیروند در بندر مارسی (فرانسه)، 1896م

به جماعت بخش اروپایی قسطنطنیه، دسته ای از وازده های بخش آسیایی پیوسته بود. هرچه متعصب تر بودند، ‏بیشتر مسلح بودند. دو مجموعۀ ده تایی بمب برای پراکنده ساختن آنها کفایت می کرد. جسدها و زخمی های ‏شدید کاملاً میدان را پوشاندند. برای جمع کردن پیکرهای پاره پاره و کمک رساندن به زخمی های در حال ناله ‏کردن، خِرخِرکردن و فریاد کشیدن از درد، هیچ کس عجله ای نداشت. صداهای غیرقابل تحمل آنها، دشنام ها و ‏توهین های آنها، تمام محله را پر می کرد و احساسی ترسناک در مردم عامی و سربازانی که بانک را محاصره کرده ‏بودند به وجود می آورد. دلایلی که به خاطر آن، این نمایش ترسناک را از میان نمی بردند روشن بود. احتمالاً فکر ‏می کردند که به این ترتیب آتش مردم عامی را تند و تیزتر می کنند. اگر موضوع از این قرار بود، قضیه را درست ‏دیده بودند زیرا بمب ها و مهمات کومیتاجی ها تمام نشدنی نبود و چند صد لاشۀ در حال تجزیه برای سلطان ‏چیزی به حساب نمی آمد. باشی بوزوک ها دقیقاً به درد همین کار می خوردند.‏

تروریست ها، که زحمتی در نفوذ به این راهبرد نداشتند، تصمیم گرفتند که بدون اتلاف وقت و با تهدید به انفجار ‏بانک، برای برقراری آتش بس مذاکره کنند. آنها به دفترکار ادگار وینسنت[۲۱] هجوم آوردند تا از او بخواهند که گروه ‏را هدایت کند. در میان شگفتی همگان، مرد انگلیسی تقاضا را رد کرد و پیشنهاد داد که اتمام حجت باید توسط ‏کارمندان سادۀ بانک ارائه شود. مگردیچ[۲۲]قاطعانه آن را رد کرد و گفت:‏

‏ ـ نه آقا، به خصوص شما و معاون شما باید این سند را ببرند. شما باید در پابرجا ماندن بانک بیش از دیگران ‏علاقه مند باشید.‏

ادگار وینسنت با خون سردی درخور یک اشرافی انگلیسی، برهان او را به خودش برگرداند:‏

ـ یک ناخدا حق ندارد هنگام غرق کشتی، آن را رها کند.‏

‏با این همه، من نوعی ظاهرسازی در رفتار او می بینم. حداقل نیمی از دویست نفر گروگان گرفته شده در بانک، ما ‏را دوره کرده بودند و التماس می کردند که بگذاریم بروند. آنها هزار و یک بهانه پیش می کشیدند، قول همه چیز ‏را می دادند و می گفتند برای همه چیز آماده اند، به خصوص زن ها. در حالی که این انگلیسی متظاهر به اخلاق ‏گرایی، تقاضا را رد می کند که جان خود را بی آنکه بی آبرو شود نجات دهد. فرض کنیم که به راستی قهرمان ‏باشد، فرض کنیم که نقش قهرمانان را بازی می کند. عنوان اشرافی اش هیچ ارزشی برای من ندارد، بنابراین، من ‏متمایل به فرضیۀ دوم هستم. علاوه برآنکه یک روحانی بزرگ معبد سرمایه نمی تواند قهرمان باشد. من با نگاهم از ‏ویدال پرسش می کنم و در می یابم که کاملاً با من هم عقیده است. ادگار وینسنت تکرار می کند:‏

ـ موضوع بیرون رفتن من نمی تواند مطرح شود اما من مخالف این نیستم که معاونم جزء هیئت باشد. او هم مثل ‏من قانع شده.‏

چهرۀ گاستون اُبوانو[۲۳]گل می اندازد. او آدم صادقی است. با تقلید از مافوقش کاندیدای دیگری را پیشنهاد می کند، ‏شخصی به نام حکّی بیگ که روابط خوبی با دربار دارد و می تواند همه چیز را با روشی واضح شرح دهد. با حرکتی ‏انسان دوستانه، خبرنگار فرانسوی را دعوت به پیوستن به هیئت می کنم. با شدت می گوید:« به هیچ وجه. من ‏باید تا آخر اینجا بمانم» ‏.

پی نوشت ها :

پی نوشت ها:

۱۴ اوت۱۸۹۶م مطابق تقویم قدیم
‏Petros Parian (1873-1896)
‏Babken Siuni‎
‏Garegin Pastermajian (1872-1923)
۵.‏Armen Garo

۶.‏alexandre toptchian

الکساندر توپچیان، « بر این گمانم که حتماً روزی او را در خیابان خواهم دید …»، ترجمۀ روبرت بگلریان، پیمان، ش۷۵ (بهار۱۳۹۵): ۲۹۹ ـ ۳۰۹.
آنچه آلکساندر توپچیان در بعدازظهر روز جمعه ۱۴ اکتبر ۲۰۱۶م برای نگارنده تعریف کرد. م
‏Yildiz
۱۰.‏Maximov‎

11.Galata

Bosphore‎
komitadji ، واژه ای که در بلغاری، آلبانیایی، رومانیایی، یونانی، ارمنی، ترکی… به همین صورت به کار رفته و معنای عضو گروه شورشی در برابر حکومت عثمانی، به ویژه در ‏منطقۀ بالکان را دارد. م ‏
gurush، ‏. قروش، جزء پول ترکیه، یک صدم لیر ترک. م
مدرس تعلیمات اسلامی در حوزه و صاحب فتوا. م
۱۶.‏Kiki

Signor Alfredo‎
‎‎ Monte- Carlo
واژۀ آلمانی به معنای دوشیزه خانم. م ‏
Bachi Bouzouk‏ ‏ ، لباس شخصی های در خدمت به رژیم ترکیۀ عثمانی. م‎ ‎
۲۱.‏Edgar Vincent

Megerdich
۲۳.‏Gaston Auboyneau

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۸۵
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید