فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۶۵

آبیگ آواکیان،چهره پرداز ستم دیدگان

نویسنده: دکتر قوام الدین رضوی زاده

زندگی آبیگ آواکیان[۱] در یکی از بحرانی ترین دوران های تاریخ ایران و به گفتۀ هراند تامرازیان[۲] درکشوری که در آن کهنه و نو، گذشته و آینده به طرز شگفت انگیزی به هم پیوند خورده بود آغاز شد. در این کشور بود که آگاهی خلاق و نخستین تأثیرات محیط در او شکل گرفت و استعداد ادبی اش را بارور کرد.

 

آبیگ آواکیان
آبیگ آواکیان

آبیگ آواکیان نویسندۀ پیشرو ارمنی در۲۳ شهریور ۱۲۹۸ ش/ ۱۴ سپتامبر ۱۹۱۹م در تهران متولد شد. نخستین یادبودهای کودکی او با خانۀ دراندشت و نیمه تاریک مادربزرگ مادری اش پیوند خورده است. او می نویسد: «خانه ای که در آن به دنیا آمدم و سال های کودکی ام را گذراندم تاریخی بسیار کهن داشت و دارای اتاق های فراوان و دالان ها و دهلیزهای پیچ در پیچ بود و انبارهایی داشت که به طرز مرموزی نیمه تاریک بودند و از فضای تیره و تارشان شراب از قرابه های بزرگی تراوش می کرد و ظرف های گوناگون بی مصرفی در گوشه و کنارشان تلمبار شده بود. درخت های صدساله در باغ بود و دیوارهای خانه زیر تار عنکبوت گم شده بود. خانۀ دراندشت مادربزرگ فرورفتن به قهقرای قصری کهنسال را به یاد می آورد…». این خانۀ کهن مکان حادثه ناگواری بود. مادربزرگ توانگر دچار سکتۀ قلبی شد و درگذشت. جزئیات حادثۀ آن روز برای همیشه در خاطر آبیگ نقش بست. درهم ریختگی و هیاهوی آدم ها، نگاه شوم پیرزن محتضر و سایۀ نحسی که خاطر ساکنان خانۀ غم زده را پریشان می کرد. سپس حکایت آشنای جر و بحث های خانوادگی که با تقسیم ارث و میراث گره خورده است یعنی مشاجره ها، رسوایی ها، دسیسه چینی ها و پچپچه ها در گوشه و کنار آغاز شد. آتش مصیبت ها بلافاصله پس از مراسم خاکسپاری شعله ورشد. آبیگ می نویسد: «تمام سال از صبح تا شام در خانه فریاد و فغان بلند بود. تقسیم کنندگان ارث و میراث احساسات خود را برملا می کردند. هر یک از آنان در صدد بود که با حرص و ولع تکه ای بیشتر به چنگ آورد. جر و بحث می کردند، به هم ناسزا می گفتند و گاهی کارشان به پلیس می کشید». تمام اینها بر روح پسربچه سنگینی می کرد و برآن زخم وارد می آورد.

زندگی بدین روال ادامه داشت تا پدر از سفر بازگشت. او که میلی به شرکت در این مشاجره ها نداشت از سهم ارث همسرش چشم پوشی کرد و خانوادۀ خود را به جنوب و شهر مذهبی قم برد. به نظر می آمد که آنها تنها ارمنیان شهر بودند و این دلیلی شد بر اینکه آبیگ به تدریج زبان مادری خویش را فراموش کند. خانوادۀ آواکیان چهار سال را در قم، شهر باغ های با شکوه، عنکبوت های سیاه، پناهگاه گدایان ولگرد و معتقدان متعصب، گذراند و پس از آن به قزوین رفت و در خانۀ مادربزرگ پدری آبیگ مستقر شد. عموهای آبیگ نیز همراه مادرشان در آن خانه زندگی می کردند.

در آن زمان قزوین شهرکی نه چندان بزرگ غرق میان درختان سرسبز و مشهور به تاکستان های بی کران و شراب سرخ شاهانی و ساختمان های قدیمی بود. ارمنیان بخش قابل توجهی از ساکنان شهر را تشکیل می دادند و مؤسسه های فرهنگی و تجاری بسیاری مانند مدرسه ها، کلوب ها، کلیساها و مغازه ها در اختیار داشتند که فعال بود. پس از سه سال تحصیل، که یک سال آن در دبستان آمریکایی تهران و دو سال بعدی در مدرسه ای در قم گذشت، بالأخره، آبیگ به مدرسۀ ارمنیان قزوین راه یافت. پرسش های پسربچه، مادربزرگ پدری اش، نونه آواکیان، را که زنی پرانرژی، فعال اجتماعی و در گذشته شاگرد رافی،[۳] نویسنده مشهور ارمنی بود، برآن داشت که به تعلیم و راهنمایی اش همت گمارد.

ایران درآن سال ها گرفتار بحران عمیق اقتصادی و ارتجاعی رو به رشد در پیوند با آن بود. اختناق در کشور بالا گرفت و به دنبالش مدرسه های اقلیت های ملی، مانند ارمنیان، بسته شد. خانوادۀ آواکیان مجبور به ترک قزوین و بازگشت به تهران شد. آبیگ دوباره تحصیل در مدرسۀ فارسی زبانان را از سرگرفت. تحصیلات متوسطه را در مدرسه فرانسوی سن لویی[۴] ادامه داد و در کالج آمریکایی (البرز) به پایان رساند و در ۱۳۱۸ش از این کالج فارغ التحصیل شد. در مجموع آبیگ تنها سه سال در مدرسۀ ارمنیان تحصیل کرد اما زبان مادری عمیقاً در او ریشه دواند. به سرزمین اجدادی اش بسیار می اندیشید و روحش به سوی فرهنگ این سرزمین پر می کشید. شاعران کلاسیک ایران مانند سعدی و حافظ و نیز کلاسیک های ارمنی مانند هوهانس تومانیان،[۵] میساک متسارنتس،[۶] آکسل باگونتس[۷] و دیگران آموزگاران روح او بودند. در این سال ها با صادق هدایت، نویسندۀ انسان گرا و استاد داستان های کوتاه، که در سال های تیره و تار اختناق ایران با سرخوردگی می زیست، از نزدیک آشنا شد. تأثیر عمیق هدایت و زبان صریح، بی پرده و به دور از لفاظی های کلامی او را می توان در آثار ماندگار آبیگ آواکیان دید.

آبیگ نویسندگی را بسیار زود آغاز کرد. در تحصیلات این جوان به ظاهر مردم گریز و اندک اجتماعی چیز قابل توجهی دیده نمی شد، در عوض آگاهی های او از ادبیات و هنر و روح باریک بین و جستجوگرش، از اهل فن، پوشیده نمی ماند.

زندگی نویسنده پس از به پایان رساندن کالج به نحو جالب توجه و در عین حال غم انگیزی شکل گرفت. او در ۱۳۱۸ش تصمیم گرفت که به خدمت سربازی برود. همان سال به عنوان دانشجوی افسری مدرسه عالی نیروی هوایی دوشان تپه پذیرفته شد و دورۀ خلبانی را در این مدرسه آغاز کرد. حوادثی که بعد به وقوع پیوست نشان می دهد که ظاهراً او پس از گذراندن دورۀ خلبانی و اخذ درجۀ افسری مایل به ادامه خدمت در نیروی هوایی بوده است اما پیش آمدهای ناگواری خدمت آواکیان در ارتش را تحت تأثیر قرار داد. بخش عمدۀ این پیش آمدها نتیجۀ فساد و ضعف حاکم بر نیروی هوایی ایران بود. روحیۀ عدالت خواهی افسران جوان سبب برخوردهایی میان آنان و کادر فرماندهی شد. بسیاری از رفقای آواکیان قربانی ددمنشی رژیم مستبد و نظامی ایران شدند. در ۱۳۲۰ش به اتهام بی انظباطی و با حکمی از پیش تعیین شده در جهت ضربه زدن به خلبان جنگی، آبیگ آواکیان، به خدمت او در نیروی هوایی ارتش ایران پایان داده شد.

پس از این سرخوردگی نویسندۀ جوان عازم جنوب ایران و سرزمین لرستان شد. آواکیان در این باره نوشت: «در سال های جنگ، جنوب ایران آلاسکای زر خیز را به یاد می آورد. از همه سوی کشور تودۀ مردمی که عطش کسب ثروت داشتند به اینجا هجوم می آوردند. من از سر کنجکاوی برای دو سه ماه به آنجا رفتم ولی سه سال ماندم». سفر به جنوب به نویسنده کمک کرد تا زندگی را بهتر بشناسد و با مردمی از ملیت ها و باورهای گوناگون آشنا شود. او دهکده های سوخته، مخروبه و رها شده، ناتوانی دهقانان بدون زمین، استبداد مأموران دولتی و فقر و خودنمایی مردمی خوش شانس و ناموفق را می دید که خوشبختی خود را در جایی دور از سرزمین مأنوس آبا و اجدادی خود جست و جو می کردند.

آواکیان به درستی دربارۀ قهرمانان آثار خود می گوید: «به یاد نمی آورم که حتی یک چهره از قهرمانانی که خلق کرده ام در زندگی نمونه ای حقیقی نداشته باشد. در کودکی، در ارتش، در جنوب لرستان و بالأخره در سرزمین اجدادی ام (ارمنستان) به آدم های گوناگون بسیاری برخوردم که بعدها ضرورت خلق قهرمانانم را از روی چهرۀ آنان تجربه کردم…».

در سال های پس از شهریور۱۳۲۰ش و باز شدن فضای سیاسی ایران، روزنامه ها و نشریه های ادبی پیشرویی، که بازتاب فریادهای خفته در گلوی هنرمندان ایران بودند، رفته رفته به صحنه آمدند. در همین سال ها داستان های کوتاهی از آواکیان در روزنامه ها و نشریه های ادبی پیشرو ارمنی زبان ایران به چاپ رسید که نوید پیدایش هنرمندی حساس را می داد. آبیگ آواکیان، پس از سفر به جنوب ایران و کسب تجربه های ارزشمندی که در مجموعۀ تب جنوب انعکاس یافته است، در ۱۳۲۵ش/۱۹۴۶م به ارمنستان شوروی مهاجرت کرد. سپس، وارد مدرسۀ عالی ادبیات اتحاد جماهیر شوروی به نام ماکسیم گورکی[۸] در مسکو شد و در ۱۹۵۷م دورۀ این مدرسه را با موفقیت به پایان رساند. او در ۱۹۵۹م به سمت مشاور شورای نویسندگان ارمنستان برگزیده شد.آثار وی بین سال های ۱۹۵۱ ۱۹۷۳م در اتحاد جماهیر شوروی انتشار یافت.

آواکیان نویسنده ای عمیقاً عدالت خواه بود و در آثار خود بیشتر اوضاع اجتماعی ایران، ستم به طبقۀ فرو دست و مبارزۀ فردی یا گروهی انسان های محروم را با استادی تمام و به دور از هرگونه شعار و پردازش های تصنعی به تصویر می کشید. محور اصلی تمام آثار او انسان و رنج هایش و رویارویی این انسان دردمند با ستم و ستم کاران بود. گویی، می خواست با زبان ادبی این پیام را به خوانندۀ خود القا کند که تا هرزمان در بر این پاشنه بچرخد پرداختن به موضوع دیگری، جز دردهای انسان ستم دیده، تفنن در ادبیات است. پس از مهاجرت آواکیان، آثار ارزشمند وی در ایروان به چاپ رسید اما در ایران، به ویژه پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ش و در پی اختناق سیاسی حاکم بر کشور، به او و جایگاه والایش در ادبیات معاصر و هنرش در تصویر یکی از حساس ترین دوران های تاریخ ایران یعنی، اشغال کشور درجنگ جهانی دوم، توجهی نشد. آواکیان در کنار نسل اول نویسندگان ایران یعنی صادق هدایت، بزرگ علوی و صادق چوبک فضای ایران دردمند را واقع گرایانه و با استادی تمام توصیف کرد تا همگان بدانند که در مقطعی تاریک ملتی چگونه می زیسته است. آواکیان به زبان مادری خویش می نوشت و دریغا که زبان ارمنی را عموم مردم ایران جز از راه برگردان متن نمی توانستند درک کنند. چنین شد که تنگنا های گوناگون دست به دست هم داد تا یکی از بزرگ ترین نویسندگان ارمنی تبار ایران معاصر، که به زادگاهش عشق می ورزید و پیوندی ناگسستنی میان ارمنیان ایران و سایر هم وطنان خویش می دید، برای فارسی زبانان و بخش وسیعی از ارمنیان ایران ناشناس بماند. آثار ادبی آواکیان به دو دسته تقسیم می شوند: آثار پیش از مهاجرت و آثار پس از مهاجرت. چنان که گفته شد تا ۱۳۲۵ش/۱۹۴۶م داستان های کوتاهی از او در نشریه های ارمنی زبان ایران به چاپ رسید و خوانندگان با استعدادی درخشان مواجه شدند که هنرش به تصویرکشیدن قهرمانان در چند سطر است مانند نقاشی که با چند حرکت قلم مو ما را رویاروی چهره ای آشنا و نا آشنا قرار می دهد. آشنا، زیرا که تمام خطوط چهره را پرداخته است آن چنان که اگر صاحب تصویر را در زندگی روزمره ببینیم خواهیم شناخت و نا آشنا زیرا نخستین بار است که با او رو به رو می شویم. این ویژگی نشان می دهد که آواکیان داستان نویسی را در مکتب استادانی چون گوگول،[۹] چخوف[۱۰] و کوپرین[۱۱] به درستی آموخته است.

او در آثارش نه عقیده ای را تحمیل می کند و نه راه حل ویژه ای را پیش می کشد. همه چیز را همان گونه که هست می نمایاند و چنان ماهرانه از عهده برمی آید که خواننده خود گذار از آنچه هست را به آنچه باید در می یابد. در نوشته هایش درد های سیاسی اجتماعی چنان با زندگی انسان گره خورده و در هم تنیده شده که جدا کردن آنها از یکدیگر غیرممکن است؛ به عبارت دیگر، خواننده در می یابد که مبارزه با درک عمیق زندگی و دردهای آن آغاز می شود. این آغاز را در نوشته های آواکیان می بینیم. از آن پس، قهرمانان او راه خویش را آن چنان که در خور انسانی شرافتمند است ادامه می دهند. برای درک بیشتر فضای اجتماعی سیاسی ایران در سال های جنگ جهانی دوم باید آثار آواکیان را به فارسی زبانان شناساند. اما به ویژه اعتقاد راسخ داریم که ترجمۀ داستان های کوتاه و رمان های او باید از زبان ارمنی صورت گیرد و زبان واسطی در میان نباشد. بی شک، بسیاری از ریزه کاری های لطیف زبانی در ترجمه از میان می رود و هنگامی که زبان واسطی در کار باشد صدمه دو چندان خواهد بود. با این حال، برای آنکه حرکتی در این جهت آغاز و گامی برداشته شود برآن شدیم که برگردان سه داستان کوتاه وتأثیر گذار آواکیان را که شوربختانه به دلیل عدم آشنایی نگارنده با زبان ارمنی از زبان روسی صورت گرفته است و نیز تحلیل آنها را به خوانندگان محترم فصلنامۀ وزین پیمان تقدیم کنیم با این امید که در آینده ای نه چندان دور شاهد برگردان آثار ازرشمند آبیگ آواکیان از زبان ارمنی و انتشار آنها باشیم.

آثار آواکیان که در ارمنستان به چاپ رسیده به قرار زیر است:

داستان فردا، ایروان: ۱۹۵۱م

رمان زمین سوزان، ایروان: ۱۹۵۵م

رمان نازلی دالاریان، ایروان: ۱۹۵۹م

مجموعه داستان های کوتاه، ایروان: ۱۹۶۲م

داستان آخرین نفر از بِند، ایروان: ۱۹۶۳م

مجموعه داستان های کوتاه، ایروان: ۱۹۶۵م

مجموعه داستان های کوتاه، ایروان: ۱۹۶۶م

مجموعه داستان های تب جنوب، ایروان: ۱۹۷۱م

مجموعه داستان های کوتاه یکی بود، یکی نبود، ایروان: ۱۹۷۳م.

این نویسندۀ ارزشمند و انسان والا در ۲۵ ژانویه ۱۹۸۳م در ایروان زندگی را بدرود گفت.

یادداشت مترجم

داستان هایی که در این بخش تقدیم خوانندگان محترم می شوند به ترتیب اندوه، شهرشاد و فرار نام دارند که فصل مشترکی میان آنها مشاهده می شود. در هر سه داستان، آواکیان انسان هایی یا فراتر از آن موجوداتی بی پناه و ستم دیده را تصویر می کند که گویی با قانون نا نوشته ای از پیش حکم به آزار و اذیت آنان داده شده است. آنها تا مدتی این ستم را تحمل می کنند. این بردباری رفته رفته نیرویی خفته را در آنها بیدار می کند و آن زمان که طغیان می کنند گویی وجودشان سرشار از تحملی فوق بشری شده است و رو در روی ستم می ایستند. آواکیان با استادی از عهدۀ پرداخت چهرۀ این ستم دیدگان برآمده و روند آگاهی و سپس ایستادگی آنان در برابر ستم را به طبیعی ترین شکل ممکن نمایانده است. قهرمانان آواکیان دردمندانی هستند که به سرنوشت اسارت بار خود تن در نداده اند و عاقبت طغیان می کنند، حتی اگر سرانجام این طغیان محو فیزیکی آنان باشد.

اندوه

در خانۀ قدیمی و مخروبه، پنهان و پناه گرفته در حاشیۀ جنگلی از کلبه های چوبی، اندوه سایه افکنده بود. در این موقع، مادر بزرگ سونا[۱۲] اغلب حاشیۀ باغچه را آب داده و لاوک چراغ را از روغن پر می کرد و پنجره را چهار طاق باز می گذاشت و دست و رویش را شسته و در پاشنۀ در به انتظار نوه اش اصلان می نشست.

بوگار،[۱۳] سگ پیر، در لانه اش دراز کشیده، پوزه اش را میان دست هایش می گذاشت و نگاه غمگین خود را متوجه صاحبش می کرد.

درست در همین لحظات، در جایی کاملاً نزدیک، اندوه سایه می افکند و تمام خانۀ مخروبه را در بر می گرفت و رفته رفته به سنگینی گراییده، حاشیه های باریک کرت ها را در باغ سبزی کاری و شعلۀ چراغ را در لاوک در می نوردید و بر مژه های پیرزن و سگش فرو می افتاد و دل را لبریز می کرد.

این اندوه آن روزی پدید آمد که ژاندارم ها اصلان و دوستان یک رنگش را بردند. آنها از شخم زدن زمین مالک ده، آن هم بدون دستمزد، سر باز زده و بعد به مالک و مباشر و مأمور دریافت بهرۀ مالکانه فحاشی کرده بودند. به همۀ آنها فحاشی کرده بودند.

بوگار دنبال صاحبش راه افتاد. آنها از جنگل ها و دره ها گذشتند و از جاده های پر گرد و خاک و تاریک رد شدند. بازداشت شدگان از پا درآمده و در میانۀ راه از رفتن باز می ماندند. ژاندارم ها با تسمه های چرمی آنها را کتک می زدند و با چماق بر پیکرشان می کوفتند. اسب ها شیهه می کشیدند و قرچ و قرچ چرخ های گاری طنین می انداخت. سگ غمگنانه خاموش بود. سرش را پایین انداخته، دمش را لای پایش گرفته بود و به زحمت خود را به دنبال صاحبش می کشید و هیچ کس حتی یک نفر هم به او توجهی نداشت.

بالأخره پس از سه روز، در تیغ آفتاب، در حاشیۀ جنگلی انبوه از حرکت ایستادند. از کلۀ سحر تا غروب آفتاب ژاندارم ها بازداشت شدگان را به کارهای سخت وا می داشتند. آنها برای گشودن راهی به عمق جنگل درخت ها را می بریدند و تنه های بر زمین افتاده را کشان کشان می بردند.

بوگار اغلب آنجا بر روی علف ها دراز می کشید. مگس های درشت از هر سو به او حمله می بردند و جریانی از حشرات به سویش می وزید. وزغ ها در برکه های نه چندان بزرگ با شدت می خواندند اما سگ نسبت به تمام اینها بی تفاوت بود. نگاه غمگینش به صاحبش خیره مانده بود و به نظر می آمد که با هوش غریزی تمام عمق رنج او را درک می کرد.

شب های آرام تابستان، بازداشت شدگان دور کپۀ آتش جمع می شدند و وقت گذرانی می کردند. بوگار پایین پای صاحبش می خوابید در حالی که بازی زبانه های آتش جهنده و گاه میرای شعله ها در ذهن او تصاویر مبهم گذشته را به رقص در می آورد. تصاویر رنگارنگ در زمینه نارنجی غروب آفتاب در دهکدۀ دوردست به یادش آمد هنگامی که با اصلان از جنگل برمی گشتند و از همان دور هم مادر بزرگ را در پاشنۀ در کلبۀ محقر می دیدند. بوگار با شادی می لایید و جلو می جهید و مادر بزرگ پذیرایشان می شد و برایشان دست تکان می داد. صدای زنندۀ ملای پیر به یادش آمد که در دعاهای تحویل سال، بازگشت زندگی را به باغ ها تقدیس و تکریم می کرد. کولاک برف که خبر از آغاز زمستان می داد و زوزۀ گرگ های گرسنه در شب های مهتابی را به یاد آورد اما به ناگاه همه چیز محو شد و زندگی به طرز نامفهوم و بدی آغاز شد.

روز ها به کندی می گذشت. جنگل به تدریج لخت شد. برف بارید. درشب های بلند گرگ ها در جنگل جولان می دادند. شعلۀ اجاق دیگر نمی توانست از پس سرمای شدید برآید.

یک روز یخ زدۀ زمستانی، وقتی اصلان تنۀ درخت تنومندی را به طرف گاری می کشید، ناگهان زمین خورد. رفقایی که به موقع رسیده بودند او را به پهلو کشاندند و بر کپۀ علوفۀ خشکی خواباندند. بوگار هم سررسید. اصلان تمام شب را نالید و هنگامی که درد او را رها ساخت، سگش را نوازش کرد. اصلان تا صبح زنده نماند.

سگ دید که چطور آدم ها در همان سوی جنگل، سمت جاده، گودال عمیقی کندند و صاحبش را در آن گذاشتند و با خاک پُرش کردند. تا سه روز سگ از تل کوچک خاک دور نمی شد، آرام آرام زوزه می کشید و خاک نمناک را بو می کرد.

سپس پرسه زدن در جنگل را آغاز کرد. گاه به بازداشت شدگان نزدیک می شد. آنها نوازشش می کردند و به او خوراکی می دادند اما تا شب، بی بروبرگرد، به مزار صاحبش بازمی گشت.

بهار از راه رسید. نخستین فاخته در جنگل کوکو سر داد و سپس فاختۀ دیگری… . خورشید گرما بخش شد. بوگار سرش را به زیر انداخته و دمش را لای پایش گرفته بود و در جنگل پرسه می زد تا تکه ای خوراکی را که برایش انداخته بودند بخورد. به تدریج تصویرهای دهکدۀ دور مُرد و محو شد و باغ سبزی کاری و لانۀ محقر خودش و حتی، مادر بزرگ، که با تکان دادن دست از آستانۀ در پذیرای آنها می شد، فراموش شدند. تنها، یاد کپۀ خاک مزار نمرد. بوگار هربار خود را تا نزدیک گورکشانده، آن را بو می کشید و از خستگی و گرسنگی همان جا می افتاد و دیگر نای آن را نداشت که با صدای رسا زوزه بکشد.

یک روز تابستان یک گاری در جاده نمودار شد که بار کاه داشت. اسب نحیف قهوه ای رنگی با پهلوهای فرورفته به زحمت آن را می کشید. چرخ های گاری با نالۀ ضعیفی قرچ و قرچ می کرد. گاریچی با صدای نخراشیده ای زمزمه می کرد. تکه ای نان به طرف سگ پرت کرد و صدا زد:

هی، زرده!

بوگار به زحمت از جا بلند شد و تکه نان را بو کشید اما لب به آن نزد.

گاری چی به حیله متوسل شد:

بیا، آها بیا جلو!

سگ از سر ناچاری با زحمت خود را دنبال گاری کشاند.

جادۀ خاک آلود تا خود افق امتداد می یافت، در اطراف، مکانی خشک و نا مطلوب بود. کلاغ ها با تنبلی بر روی مزرعۀ غلات چرخ می خوردند و هوا را از فریادهای نامنظم و شکوه آمیز خود پر می کردند. باد برگ های خشک را این سو و آن سو می برد.

تنگ غروب، گاری برابر دیوارهای دود زدۀ قهوه خانه ای ایستاد. گاریچی اسب را باز کرد و آن را به تک درخت تبریزی بست و بارگاری را خالی کرد و وارد قهوه خانه شد. بوگار مقابل در ورودی دراز کشید.

درون قهوه خانه آتش روشن بود اما در میان ابری از دود به زحمت می شد شبح آدم ها را تشخیص داد. آنها برروی منقل ها دولا شده، تریاک می کشیدند. قهوه چی استکان و نعلبکی ها را به صدا در می آورد. درویشی پیر با صدای زنگ داری حکایتی بی پایان را پیش می برد. مرد قوزی فقیری در پاشنه در چمباتمه زده بود.

اسب به آهستگی علوفه را نشخوار و فین فین می کرد و دندان هایش را به سگ نشان می داد. بوگار تلاش کرد که دندان هایش را به اسب نشان دهد اما سرمست از بوی افیون موج زنندۀ درون قهوه خانه به خواب عمیقی فرو رفت.

فریاد گاریچی او را از خواب بیدار کرد و در همین حال خورشید نوک درخت تبریزی به رنگ طلایی در آمده بود. دوباره جادۀ خاکی و پرپیچ و خم و بی انتها در پیش بود. دوباره، دهکده های کوچک با کلبه های باریک و باغ های لخت و بی برگ و مزرعه های شخم زدۀ سیاه بود و افقی که در مه و در شبی سنگین و گرم همچون مادۀ مذاب و روان، همچون خواب گم می شد.

در سومین روزی که در راه بودند، ناگهان بوگار در درۀ کوچکی ایستاد و هوا را کاملاً از سوراخ های بینی اش فرو داد. همه چیز در اطراف به طرز غریبی به نظرش آشنا می آمد. این درختان… و ناگهان چیزی آن چنان خودی از درختان و از این جویبار باریک و پرسر و صدا و از تک صخره ای که برفراز آبکند شیب دار جا خوش کرده بود، از همه و همه چیز به سوی او وزید.

بوگار ناگهان صدایی شنید:

هی زرده، بیا، بیا جلو!

اما بوگار دیگر اطاعت نکرد. این دهکده خودش بود. اینجا هر جادۀ باریکی برایش آشنا بود. فقط مانده بود از آبکند بیرون بیاید. در آنجا، برکناره، جنگل کوچک و کلبۀ مخروبه با سقف شیب دارش نمودار شد. ناگهان، همه چیز به یادش آمد و در همین لحظات به نظرش می آمد که گرمای ملایم محفل خانوادگی را احساس می کند. بی آنکه توجهی به صدای سوت و فریاد گاریچی کند با تمام قوا خود را به سراشیب پرت کرد.

هی، هی زرده بیا، بیا!

بوگار اشتباه نمی کرد. این همان جنگل کوچک بود که شاخ و برگش به سرخی گراییده بود اما دهکده چه؟ چه به سر دهکده آمده بود؟ انگار همه چیز گلوله شده و به دنبالش به شدت کوچک تر شده بود.

بالأخره، این هم خانه خودش که در برابرش بود. سگ نه چندان دور از کلبۀ محقر ایستاد و پوزه اش را بالا گرفت و مانند روزگار خوش گذشته شروع به عوعو کرد. وقتی بوگار از شدت دویدن از نفس افتاده پایین پای مادربزرگ دراز به دراز افتاد او در پاشنۀ در نشسته بود. در سرمادر بزرگ از شادی غوغایی برپا بود، تکانی خورد و به زحمت سرپا ایستاد و جلو دوید، همان طور که به پیشواز نوه اش می رفت اما اصلان نبود.

ناگهان با صدای گرفته پرسید:

اصلان، پس اصلان کجاست؟

بوگار به زحمت خود را به طرف لانه نیمه مخروبه اش کشاند و نزدیک آن از پا افتاد و پوزه اش را میان دست هایش گذاشت و دراز کشید. پلک هایش به سنگینی پایین افتاد و چشم های سرشار از اندوهش بسته شد.

آنجا، در کلبۀ محقر، هنگام غروب، وقتی تاریکی همچون مژه های خسته به تدریج سنگین می شد، اندوهی پراکنده می شد، در این موقع اغلب مادربزرگ سونا، که کارهای باغ سبزی کاری را به انجام رسانده بود، لاوک چراغ را از روغن پر می کرد و پنجره را چهارطاق باز می گذاشت و دست و رویش را می شست در پاشنۀ در به انتظار اصلان می نشست.

به نظر می آمد که اندوهی ژرف تمام دنیا را در برمی گرفت، اندوهی که از چشمان درشت و با هوش سگی تراوش می کرد و به سوی پیرزنی که بازگشت تنها نوه اش را انتظار می کشید هدایت می شد. این چشمان می گفت که او دیگر باز نخواهد گشت زیرا دیگر در بین زندگان نبود. سگ دلش می خواست که در این مورد در همه جای دنیا زوزه سر دهد و مانند آتشفشان در حال فورانی که شعله هایی بیرون می دهد تمام اشک های از سر اندوهش را بیرون ریزد و با این اشک ها خود را از غصۀ عظیمش برهاند.

دربارۀ داستان کوتاه اندوه

فضای داستان اندوه همچون عنوانش به راستی اندوه بار است. داستان در روستایی ارمنی نشین در ایران و در حاشیۀ جنگل می گذرد. در کلبه ای محقر، مادربزرگ سونا و نوه اش، اصلان و سگشان، بوگار، زندگی می کنند. کار اصلان کشاورزی است، اما مباشر مالک ده گاه و بیگاه او و جوان های دیگر را به بیگاری می برد. در غیاب اصلان، مادربزرگ سونا به کارهای خانه می رسد، ناهاری می پزد، باغچه ها را آب می دهد، و دم دم های غروب، وقتی هوا رو به تاریکی می رود، لاوک چراغ را از روغن پر می کند و آن را می گیراند و در پاشنۀ در کلبه به انتظار نوۀ جوانش می نشیند. از پدر و مادر اصلان در داستان خبری نیست. بوگار همچون عضو سوم خانه گوش به زنگ می نشیند تا اصلان از راه برسد. هنر آواکیان در این است که بوگار را چنان تصویر می کند که به راستی باور می کنیم او عضو سوم این خانوادۀ کوچک است. داستان مقطعی از زمان را تصویر می کند که فشارهای مالکان و به ویژه، بهرۀ مالکانه، کمر روستانشینان را خم کرده است. اصلان، به منزلۀ تنها نان آور خانه، این بار گران را همچون صخره ای سیزیف[۱۴] وار بر دوش می کشد اما روزی تصمیم به طغیان می گیرد و همراه دوستان یک رنگش از شخم زدن زمین مالک، آن هم بدون دستمزد، سرباز می زند و به مالک و مباشر و مأمور دریافت بهرۀ مالکانه فحاشی می کند. سیزیف طاغی تصمیم گرفته است که صخره را از دوش به زیر افکند. بعد ژاندارم ها سر می رسند و او و دوستانش را می برند. از این لحظه به نظر می رسد که وجود بوگار در داستان رفته رفته پررنگ و پررنگ تر می شود. آواکیان در چند سطر ستم ژاندارم ها را، که برای دفاع از منافع مالک ده آمده اند، ترسیم می کند. بوگار همه جا به دنبال صاحبش است و همراه بازداشت شدگان می رود. اصلان و دوستانش مانند بردگان کار می کنند، درختان را می برند تا راهی به ژرفای جنگل باز کنند. تسمه های چرمی بر پیکرشان نواخته می شود و آنها تنۀ سنگین درختان بریده شده را از گوشه ای به گوشۀ دیگر می برند. سگ، با هوش غریزی خود، تمام رنج این ستم دیدگان را درک می کند. شب هنگام کنارشعله های آتش تصویری از مادربزرگ سونا را به یاد می آورد که در پاشنۀ در به انتظار اصلان نشسته است. یک روز یخ زده، اصلان هنگام جا به جایی تنۀ درخت تنومندی به شدت زمین می خورد و تا صبح فردای آن روز جان می دهد. بوگار شاهد به خاک سپردن اصلان است و از آن لحظه به بعد تل خاکی در دل جنگل تنها یادگار به جای مانده از صاحبش است و خود او سرگشته و پریشان به جای می ماند. بوگار دراین داستان نه شباهتی به کاشتانکا، سگ ولگرد چخوف، دارد و نه

حتی شباهتی به میخاییل، سگ سیرک جک لندن. بوگار پریشان را می توان با سگ ولگرد هدایت مقایسه کرد که رفته رفته یادبودهای گذشته در ذهنش رنگ می بازند و تنها چیزی را که فراموش نمی کند همان تل خاک و گور اصلان است. با این حال، بی اختیار به دنبال پشتیبان است و هنگامی که در یک روز تابستانی صدای چرخ های یک گاری را در جاده می شنود با تردید به دنبال گاری به راه می افتد. شباهت بوگار با سگ ولگرد هدایت در آن است که هردو خوشبختی گمشدۀ خویش را در همان سرزمین زادگاهشان می بینند که به ظاهر در ذهنشان رنگ باخته است، یکی در چمنزارهای اسکاتلند و دیگری در دهکده ای ارمنی نشین در حاشیۀ جنگل. باز هم بوگار خوشبخت تر است زیرا دراین فضای اندوهبار، که از در و دیوار و جنگل و جاده غم می بارد، در پایان خوشبختی گم شدۀ خویش را می یابد ولی سگ ولگرد هدایت در این جست و جوی خوشبختی از دست رفته توان خویش را از دست می دهد و مرگ را می یابد. آواکیان هنرمندانه پیام می دهد که زادگاه فراموش نشدنی است و خاطره اش همه جا با ماست و هر جا که باشیم نا خودآگاه به سویش کشیده می شویم حتی اگر در آن جز اندوه بهره ای نبریم!

شهر شاد

سکوت مرگبار و شبانۀ شهر با شلیک گلوله ها پریشان شده بود. پرتو چراغ خودروها تیرگی عمیق قطعه زمین پرتی را که چندان از گورستان دور نبود تکه تکه می کرد. در این قطعه زمین، که گویی دوباره جان گرفته بود، جمعیت انبوهی دیده می شد که پاسبان ها دوره شان کرده بودند.

پاسبان ها تیر هوایی شلیک می کردند و به فشرده ترین نقطۀ جمعیت نشانه می رفتند اما مردی که لحظه ای پیش بر تپه ایستاده و کلمات پرشوری را خطاب به مردم ادا کرده بود، مردی که به ویژه برای دستگیری او تجمع کرده بودند، بدون آنکه ردپایی از خود برجای گذارد، گریخته بود.

ده روز پیش از این، بر دیوارهای شهر اوراقی چسبانده و به هرکس که اقدام به دستگیری ناظم ربیع می کرد یا محل اقامتش را لو می داد ده هزار ریال وعده داده بودند. مردمی که در محلۀ دودزدۀ کارگری زندگی می کردند، این اوراق را ریزریز کردند.

شب پاییزی فرا رسید. از صبح ابرهای تیرۀ خاکستری گرد آمدند و به این دلیل به نظر می آمد که همه چیز در اطراف ساختمان دودی رنگ و برج های حفر چاه نفت و حتی نخلستان کوچک دوردست قوز کرده و بی حرکت مانده است. زندگی در این شهر کوچک ساحلی خاکستری رنگ بود گویی، به طنز آن را “شهرشاد” نامیده بودند.

ناظم ربیع زمانی دراز در اطراف خانه پرسه زد و تنها وقتی متقاعد شد که تعقیبش نمی کنند، در خانه را باز کرد.

خانه اش در آن سوی محلۀ کارگری، بی پیرایه و با دیوارهای پوسته پوسته شده در انتهای کوچه ای ساکت قرار داشت که در پشتش بیابانی سوخته آغاز می شد.

ربیع آتش را گیراند، به سنگینی به صندلی تکیه داد و با ولع سیگاری افروخت.

اتاق کوچک بود و چندان بزرگ تر از سلول زندان نبود. پنجره کوچک مشبکی رو به بیابان باز می شد. تابستان ها در اتاق باد داغ کویری و پاییز و زمستان بوی تعفنی گرم و لزج جریان داشت.

در قفسی آویخته به دیوار، قناری خفته ای بیدار شد. خواب آلوده جیغی کشید، نگاهی به آتش انداخت، سر را زیر بال و پر رنگارنگش پنهان کرد و دوباره خوابید. اتاق سرد بود و پرندۀ کوچک مچاله شده و به گلولۀ کُرکی زردی شباهت پیدا کرد.

اندکی پیش از طلوع آفتاب به سراغش آمدند. ربیع سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود. وقتی به در کوفتند بدون زحمت دریافت چه کسی است. به سرعت از پنجره مشبک نگاهی انداخت، سری تکان داد و از سر اندوه و فرسودگی لبخندی زد.

پنج نفر بودند، دو افسر و سه شخصی. بی آنکه شگفتی خود را پنهان سازند نگاهی به او انداختند. به هیچ وجه حدس نمی زدند کسی که تا این اندازه اسباب دردسرشان شده آدمی کوتاه قد با شانه های باریک و پیشانی برجسته و چشمانی خسته و نافذ باشد. در این هنگام افسر پرسید:

دستگاه چاپ کجاست؟

ربیع حرفش را نشنید. دراین حال فکرش این بود که: «لو دادند».

با توام، نشنیدی؟ ازت پرسیدند دستگاه چاپ کجاست؟

ربیع بی شتاب سیگاری روشن کرد، چشم برهم زد و با نگرانی گفت:

همۀ این کارها بی فایده است. هیچ چیزی از من در نمی آورید.

از روی میز کتاب ها و روزنامه ها را برداشتند و آنها را روی هم انباشتند. چمدان کهنه ای را از زیر تخت درآوردند و ملافه ای را از آن بیرون کشیدند. بالاپوشی را به دستش دادند:

بگیر. باید پیش بینی کرد، مدت زیادی از خانه ات دور خواهی بود.

ربیع به همراه آن آدم ها بیرون آمد اما پس از مدتی، در اتاق رئیس کلانتری برابر مردی با سبیل سرخ حنایی رنگ نشسته بود.

ربیع پیش خودش فکر کرد: «این بار هم موفق به فرار می شوم؟ مطمئناً مرا لو داده اند… اما اعتصاب روز شنبه برگزار می شود یا نه؟ کارگران ذغال سنگ شمشک دردسر درست نخواهند کرد؟ چقدر خوب می شد اگر پراودا [۱۵] از اعتصاب ما خبر می داد…».

صدای بازپرس، که مشتش را بر میز کوبید، او را از رؤیا بیرون آورد. او فریاد زد:

گوش کن، اگر حرف زدن بلد نیستی ما حسابی یادت می دهیم.

اما ربیع پیش خودش فکرکرد: «حتی بابکن،[۱۶] روزنامه فروش شانزده ساله، که همه اش دو ماه بود پیش ما آمده بود و به زحمت هر را از بر تشخیص می داد، حتی بابکن را که تا حد مرگ کتک زده بودند، نتوانستند به حرف بیاورند. آن وقت این جوانک احمق تهدید می کند که بلد است مرا به حرف بیاورد. ارواح شکمت!».

او را به زیرزمین بردند و در سلولی انفرادی حبس کردند. روز بعد بود که او را کتک زدند. غروب دوباره برابر بازپرس نشسته بود، ساکت بود و با اندوه لبخند می زد.

دوباره کتکش زدند. گویی از جایی دوردست پاره جملاتی به گوشش می رسید:

دستگاه چاپ کجاست؟ چه کسی هسته ها را رهبری می کند؟ رحیم کجاست؟

شب، پزشک وارد سلول شد و چند جای کوفتگی بدنش را چرب کرد.

ربیع خواهش می کنم حرف بزنید. چطور طاقت می آورید؟ این تحمل فوق بشری ناشی از چیست؟

کوتاه جواب داد:

ناشی از ایمان.

پزشک سر تکان داد و آرام زمزمه کرد:

ربیع، هیچ جوری نمی توانم کمک تان کنم واقعاً که وحشتناک است…!

***

سومین روز پس از دستگیری، به اعدام محکومش کردند. این حکم باید صبح زود، پیش از طلوع آفتاب، اجرا می شد.

ربیع از غذا خوردن سرباز زد. روی زمین نشست، به دیوار تکیه داد و سیگار کشید. به چنین حکمی نمی شد فکر کرد. شاید، نخستین بار در زندگی اش بود که چنین امکانی پیش آمده بود که در خودِ زندگی کند و کاو کند. این گزارشی منحصربه فرد بود در برابر خودش و از آنچه در زندگی انجام گرفته بود.

گردابی از خاطرات او را احاطه کرد: روزنامه فروش کوچولو، ربیع یازده ساله، با بستۀ روزنامه های تازه، از کوچۀ گل آلود محلۀ کارگری می گذرد. بوی مرکب چاپ از هوای مرطوب استشمام می شود. نخستین بار در اعتصاب شرکت می کند. بعد دستگیری، فرار، دوباره دستگیری، ضرب و شتم و دوباره فرار.

تلاش کرد تعداد اعتصاب هایی را که خودش در این شهر، که آن را شهر شاد می نامیدند، سازمان داده بود بشمارد. تا دوازده رسید و حساب از دستش در رفت.

ده چهرۀ آشنا برابر چشم هایش آمد. داوید،[۱۶] صمیمی و پرجنب و جوش که به سختی مقاومت کرد. او را در دهکدۀ فیال تیرباران کردند… . قاسم، سازمان دهنده، مستعد، که رفقا او را کاما می نامیدند، حی و حاضر… اما منیر با آن چشمان سیاه و شاد کجاست؟ دو نفری در بیشه می خزیدند و حافظ می خواندند. چقدر در این دنیای کوچک و تنگ، ما دوستان از برابر چشمان هم گم می شویم!

بله، کارخانۀ آجرپزی را از یاد برده بود، یعنی سیزده اعتصاب. خوب البته به تجربۀ رفقا بستگی دارد و اگرهم هربار یکی از ما رهبری کند، آنقدرها هم بد نیست. سیزده اعتصاب می شود و برای خودش رقمی است.

به صورت ربیع سایه افتاد. شب قبل را به یاد آورد، اتاقش را و قناری کوچولو را که در قفس به شکل گلولۀ کوچکی از کرک زرد به هم مچاله شده بود. چطور وقتی دنبالش آمدند به یاد او نیافتاد، به یاد این تنها ساکن خانه؟

برای آزادی داوید، روستایی ای که در سلول انفرادی زندانی شده بود، پیش از تیرباران نتوانست کاری کند. به این موضوع اصلاً نمی شد فکر کرد. لازم بود که به نوروز قفل ساز کمک کند زیرا درآن سوی ساحل تجمعی مخفی در حال شکل گیری بود و باید فوری به رفقا خبر می داد که ژاندارم ها نزدیک می شوند اما برای بابکن، که در سلول پهلویی این زندان مخوف دزفول از درد نعره می کشید، چه کار می توانست بکند؟

اما واقعاً قناری را می شد نجات داد. کافی بود در قفس را باز و بینوا را آزاد می کرد.

در جرق و جرقی کرد و پاسبان ها، پزشک و آخوندی وارد سلول شدند.

کسی پرسید:

آیا درخواستی دارید؟ می خواهید چیزی بگویید؟

ربیع به پزشک نزدیک شد و خیره در چشمانش نگاه کرد و گفت:

دکتر تقاضایی دارم. اما اگر شما…

دکتر حرفش را قطع کرد:

بگویید ربیع.

درخانه ام قناری ای مانده است. او را آزاد کنید.

چشمان دکتر از شگفتی گرد شد. بغض گلویش را گرفت و زمانی که شروع به حرف زدن کرد، صدایش با تأثر طنین انداخت:

قول می دهم ربیع… .

ربیع پیش خودش فکر کرد: «البته».

آخوند به او نزدیک شد اما ربیع گفت:

اعتقادی ندارم.

زمانی طولانی راه پیمودند اما به نظر می آمد که ربیع بعد مسافت را احساس نمی کند. او چهرۀ پاسبان ها را که کنارش گام برمی داشتند نمی دید و تماس باران لزج سرد پاییزی را احساس نمی کرد.

ربیع اجازه نداد چشمانش را ببندند، گویی در رؤیایی مبهم، آسمان ژرف جنوب را و در دل آن پرندۀ کوچکی را می دید که به سوی رایحۀ گرم نخل ها پر می کشید.

دربارۀ داستان کوتاه شهرشاد

داستان کوتاه شهرشاد به لحاظ تاریخی مقطعی حساس از مبارزات مردم ستمدیدۀ ایران را به تصویر می کشد. داستان در خوزستان می گذرد و زمان آن پیش از ملی شدن صنعت نفت است. در خوزستان شرکت نفت انگلیس[۱۷] همه کاره است و استانی را به مستعمرۀ خویش تبدیل ساخته است. هیچ تحرکی در منطقه بدون تأیید شرکت صورت نمی گیرد. پلیس و دیگر دستگاه های دولتی به شدت زیر نفوذ شرکت نفت انگلیس است. [۱۸] مبارزات کارگران در این منطقه از چندین سال پیش از ملی شدن صنعت نفت آغاز شده است و همه از فارس و ارمنی و عرب در این نبرد شرکت دارند. قهرمان داستان آواکیان ربیع نام دارد که به معنی بهار است. آیا آواکیان این نام را تصادفی برگزیده است؟ بی شک چنین نیست. او در ناظم ربیع، رحیم، داوید، بابکن، منیر، قاسم و نوروز نوید بهاری را می بیند که باید از راه برسد. حتی، نام نوروز هم بی دلیل انتخاب نشده است. در این تلاش ها، بیم و امیدها، تحمل شکنجه ها، سخن نگفتن ها و به خون نشستن ها، آواکیان همان پیامی را می بیند که در این شعر زیبا می توان دید:

……

وارطان سخن نگفت،

چو خورشید

از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت.

*

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود:

یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت.

*

وارطان سخن نگفت

وارطان بنفشه بود:

گل داد و

مژده داد: «زمستان شکست!»

و رفت. [۱۹]

ربیع دهان باز نمی کند، نه کسی را لو می دهد و نه اطلاعاتی در اختیار دژخیمان می گذارد. به راستی، ایمانی خلل ناپذیر به ناظم ربیع و هم رزمانش تحملی فوق بشری، چنان که در متن داستان آمده، بخشیده است که چنین از جان مایه می گذارند. اما اگر خوب به بطن داستان بیاندیشیم، آواکیان پیامی فراتر از هر عقیده و اندیشه ای به خواننده می دهد و آن مفهوم آزادی است، آزادی از آنچه دور هر جنبنده ای تاری بتند و قفسی برپا کند. پس، ربیع در آخرین لحظۀ زندگی، از پزشک زندان می خواهد که قناری اش را آزاد کند. چنین خواسته ای بس والاست و بغض را در گلوی انسان می شکند. اندیشیدن به آزادی پرنده آن هم در لحظۀ مرگ. چنین است که پایان داستان فارغ از مرگ حماسی ربیع، آزادی او از قید تن و آزادی پرنده را یکجا تصویر می کند. داستان شهرشاد، ضمن در برداشتن پیامی سیاسی، در تلاش های ربیع و هم رزمانش مفهوم والای آزادی را در معنای سبک بالی و پرواز می بیند.

فرار

دو هفته پیش مارک ظهرابیان،[۲۰] کارخانه دار خپله و کوتاه قد، با عینک طلایی، هنگام شکار در دهکدۀ کیول علیا، در باران سیل آسایی غافلگیر شده به در آسیاب کوبید. دانیل[۲۱] آسیابان، کارخانه دار را در آسیاب پناه داد و لباس ها و کفش هایش را تمیز کرد و غذای ساده اش را پیش روی او گذاشت. ظهرابیان لبخندی زد و گفت:

متشکرم.

و تسولاک[۲۲] نخستین بار در زندگی اش یک ردیف دندان های درخشنده و طلایی را دید. سپس، دانیل و ظهرابیان دربارۀ دهکده و آسیاب و آرد کردن گندم ها و دربارۀ جنگ گفت و گو کردند.

دانیل ظهرابیان را از قبل می شناخت. دوبار در سال کارخانه دار ارابه ای با بار گندم به آسیاب دانیل می فرستاد و در عوض پرداخت دستمزد آرد کردن گندم ها، به او یکی دو جعبه واکس کفش از کارخانه اش می داد که به موجودی فروش در بازار تعلق نداشت. این البته دستمزدی نبود که به حساب بیاید اما آیا حالا زمان گفت و گو دربارۀ این گونه مسائل بود؟ به نظر می آمد که مارک ظهرابیان با نفوذ زمانی به دردش بخورد. آسیابان این واکس ها را به رسول پینه دوز می داد تا کفش های خودش و پسرش را تعمیر کند. ظهرابیان در حالی که از آسیاب بیرون می رفت و به تسولاک، پسر آسیابان، اشاره می کرد گفت:

دانیل، او را پیش من بفرست، با کار و بین آدم هاست که از آب و گل در می آید. در حالی که پیش تو چه کار خواهد کرد؟

و حالا تسولاک، پسربچۀ ده سالۀ آبله رو و آفتاب سوخته با چشمان وحشت زده، از صبح تا شب در خانۀ ظهرابیان در جنب و جوش است.

خانۀ آجری دو طبقۀ ظهرابیان در حومۀ شهر قزوین قرار داشت و گرداگردش زمینی زرد و سنگ هایی پوشیده از بوته بود و باغ و خانۀ ظهرابیان محصور میان دیوارهای چینه ای بود و از دور همچون آبادی در دل بیابان به نظر می آمد. کارخانه چندان دور از کلبه ها نبود و هربار مارک ظهرابیان هنگام بازگشت به خانه پدرش را لعنت می کرد که خانه را این قدر دور از شهر ساخته است.

از سه طرف گل ها خانه را در برمی گرفت و تقریباً طبقۀ اول را می پوشاند. در مقابل ورودی و در سایه چهار درخت بید، آب سبز رنگ حوضی رو به گندیدگی می رفت. آب قزوین خوب نبود. برگ های درختان گیلاس و سیب هنوز نشکفته شروع کرده بودند به زرد شدن. از حوض، با گندآب، جوی باریکی تا در ورودی به کوچه کشیده شده بود. دم در ورودی، آشپزخانه و جایی برای هیزم بود که زن خدمتکار و آشپز سعی می کردند دلتنگی بعد از ناهار را با یک بند ول گویی و غیبت در آنجا برطرف کنند. در بخش جنوبی باغچه، حاشیه هایی بدون مراقبت رها شده. اینجا کلاه فرنگی زرد و سبزی که از شاخه درختان بافته شده برپاست. اغلب هاسمیک،[۲۳] دختر کوچک کارخانه دار، در طول روز در کلاه فرنگی با مراجعه به فرهنگ لغت رمان های فرانسوی می خواند و در رؤیا فرو می رود، و شب ها آندره،[۲۴] پسر کارخانه دار، با مینا، دختر شهردار، قرار و مدار می گذارد.

مارک ظهرابیان سرش گرم محاسباتش است. او بسیار بدگمان است و حتی به زن خودش، مادام آنا،[۲۵] هم اعتماد ندارد، و به همین دلیل هم هست که از طلوع تا غروب آفتاب آرامش نمی شناسد. این مرد پف کرده از چربی با کلاه حصیری لبه بلند و آستین های بالا زده تا آرنج، مدام از کارخانه به خانه و از خانه به کارخانه در حال دویدن است. شب ها در برابر شمایل زانو می زند اما روزها کارگران را با شلاق به بادکتک می گیرد. بی نظمی در کارها غالباً او را به جنون می رساند. در خانه، دل نگران کارخانه است و وقتی در کارخانه است مدام این فکر او را می خورد که در خانه آشپز و زن خدمتکار او را می چاپند. اما هیچ چیز بیشتر از پسر بزرگش، آندره، برایش مشغله ساز نیست و آماده است که خواب را از چشمانش برباید. کافی است یک روز او را بدون مراقبت بگذارد و ببیند که چه طور فرش هایی از خانه ناپدید می شود یا بدهکاری چک به دست خود را به پدر معرفی می کند.

یک بند آشنایانی در خانه مهمان هستند که از تهران و خدا می داند از کجا آمده اند. آنها به سر ظهرابیان سوار هستند. رفقای آندره از راه می رسند تا به شکار بز کوهی بروند و آن چنان رفتار می کنند که انگار در اتاق خواب خودشان هستند. دوستان هاسمیک، پدر و مادر شوهر نِوارد،[۲۶] دختر بزرگ خانواده و قوم و خویش ها سر می رسند. شهردار هم با خانواده اش می آید.

در شش اتاق این خانه همهمه ای دائمی است که سرآدم از آن به دوران می افتد. تمام شب چراغ ها روشن است، انگار عروسی است و مِناتساکان،[۲۷] آشپز و زن خدمتکار خدمت می کنند و ظرف های غذا را می آورند یا در زیرزمین دنبال شراب می دوند اما تسولاک با پیراهن چیت و کفش های گنده ای که به تازگی دریافت کرده این طرف و آن طرف می دود و تلاش می کند که هر جوری شده است کفش ها را محکم تر به زمین بکوبد تا این خواب لعنتی بر چشم های کاملاً بازش غلبه نکند.

گیرندۀ رادیو و گرامافون وزوز می کنند و زوج هایی در تالار بالا و در بالکن و در ایوان گرد هم آمده اند. میهمانان تا صبح پراکنده یا در هرجا که پا بدهد جمع می شوند.

پیش از صبحانه، ظهرابیان در اثر سردردی شدید از خواب بیدار می شود (تابستان ها غالباً در باغ می خوابید). کورمال کورمال روی صندلی دنبال عینکش می گردد، به صورتش چین و چروکی می افتد و اطراف را به دقت وارسی می کند، سپس لباس خوابش را می پوشد و از پله ها پایین می آید و وارد اتاق می شود.

داخل اتاق خواب آنا در تخت بزرگی خوابیده است. در پرتو روشنایی ای که از پنجره می تابد، به وضوح چروک هایی بر چهره اش دیده می شود. موهای رنگ شده اش حالتی ناخوش آیند دارند. نفس به خواب رفتگان با بوی شراب و عرق بدن در هم آمیخته است. همۀ اینها و نیز سردرد کارخانه دار را خشمگین می سازد. ظهرابیان سرش را گرفته فریاد می زند:

بلندشو، خواب بس است!

آنا به بدن خود کش و قوسی می دهد، برروی تخت می نشیند و گهگاه دهن دره ای می کند و می گوید:

چه شده، برای چه داد می زنی؟

ظهرابیان آهی می کشد:

ظهر هم گذشته، اما هنوز در خواب اند، وای سرم دارد می ترکد!

ظهرابیان در لباس خواب خاکستری تیره اش در اتاق قدم می زند. همه خواب اند، در جمع های پراکنده و درهم و برهم. بر روکش های پارچه ای کاناپه ها و روی میزها، ته سیگار، چوب کبریت، پوست سیب و تکه های شکستۀ بشقاب ریخته است. برروی شیشۀ پنجره ها و روی آباژورها لایۀ غباری نشسته بود. همۀ اینها غیرقابل تحمل است و مارک ظهرابیان چنان روی درهم می کشد که انگار همه چیزحالش را به هم می زند.

از در بیرون می رود و برروی پله ها می نشیند.

گرمای روز آغاز می شود. در حیاط بوی ترشیدگی آب حوض پخش است، درختان چنان زرد شده اند که انگار خبر از آغاز پاییز می دهند. آلِکو،[۲۸] نوۀ پنج سالۀ ظهرابیان، با موهای نامرتب و وز کرده و نشسته و پوتین های خیس، به طرف پدربزرگ می دود و خود را به سوی او پرت می کند و می گوید:

پدربزرگ به تسولاک بگو که مرا روی پشت خودش سوار کند!

مارک ظهرابیان با لحن تندی می گوید:

برو پی کارت! برو پیش مادربزرگ تا پوزۀ کوچولویت را بشوید.

پدربزرگ…

اهالی خانه کم کم از خواب بیدار می شوند. زن خدمتکار، آشپز و تسولاک به جنب و جوش افتاده اند. دوباره صدای گیلاس ها طنین می اندازد. نِوارد یک بند سربچه فریاد می زند:

آلِکو، این کار را نکن!… آلِکو به اون دست نزن… آلِکو، این کار قدغنه… آلِکو…

بار دهم است که سماور را می آورند تا دوباره گرم کنند و بار دهم است که میز را با رومیزی می پوشانند و وسایل چای را می چینند. درچهره و چشمان همه، خستگی غیرقابل توصیفی هست و کسی اشتها ندارد. انگار، از سر اجبار می خورند.

بعد از همه آندره از خواب بلند می شود. هنوز چشمانش را باز نکرده صدا می زند:

هی، هاسمیک، نِوارد، مامان، کی اونجاست؟ یک فنجان قهوه به من بدهید!

یا اینکه:

یک دانه سیگار، مرده شور ببردتان!

بعد بحث عادی آغاز می شود. آندره باید سرشب برای ورق بازی به خانه شهردار برود، ولی پول ندارد. دست ها در جیب شلوار و سیگاری به لب برابر پدر می ایستد. ظهرابیان بی آنکه به پسرش نگاهی بیندازد، به تلخی می پرسد:

خوب، چیه؟

نیاز فوری به پول دارم.

پول ندارم.

بسه، بسه، من جدی حرف می زنم.

پول ندارم.

پول داری.

پول ندارم، برو گم شو!

اگرندهی، خودم را می کشم!

به جهنم، بکش!

آندره دو پله یکی می کند و به داخل خانه می دود. به دنبال او، مادرش هم می دود.

بسیار خوب، آندره حماقت نکن!

خودم را می کشم مامان. قول شرف می دهم که خودم را می کشم.

از کشوی میز نامه نگاری هفت تیری بدون فشنگ بیرون می آورد.

آندره به مادرت رحم کن، خدای من!..

خودم را می کُ شم!

خیله خوب، خیله خوب، صبرکن. من خودم بهت پول می دهم. فقط پدرت نفهمد.

پس از صبحانه، کارخانه دار، بنا به عادت، با آشپز می نشیند و حساب ها را راست و ریست می کند. دوباره جر و بحث شروع می شود. ظهرابیان عینک قاب طلایی اش را برمی دارد و فریاد می زند:

پانزده کیلو گوشت! راستی راستی پانزده کیلو؟

یا اینکه:

هفده بطری شراب! ای نابود بشید! مگه اینجا خونۀ پدرتونه؟

مِناتساکان در تبرئه خود می گوید:

خانم کوچولو سفارش داد.

به حساب خودت و خانم کوچولویت… شماها منو غارت کردید، دیگه بسه!

مادام آنا در حالی که راحتی هایش شلپ شلپ می کند و از پله ها پایین می آید، می گوید:

گوش بده. یک کمی آهسته تر حرف بزن. صدات در همۀ شهر شنیده شد، قباحت داره!

چی چی رو قباحت داره؟ بس کنید این سورچرانی ها رو، غارت شدیم.

زن با آرامش می گوید:

خیله خوب، خیله خوب. مادر دامادمان در طبقۀ بالا می شنود، خدای من آبرویمان رفت.

ظهرابیان چهره درهم می کشد و غرغرکنان زیرلب می گوید:

مادر دامادمان، مادر دامادمان!

و بیرون می رود.

در تمام طول روز، این آدم ها یا از سر اندوه با هم بگو مگو می کنند و حرف های ناجور به هم می گویند یا سکوت می کنند یا می خورند یا گریه می کنند. هاسمیک همیشه گریه می کند یعنی وقت هایی که چیزی برای خوردن می خواهد، وقت هایی که آسمان پوشیده از ابر است یا رادیو در نیمه شب داستانی عاشقانه و حزن انگیز پخش می کند. وقتی آندره هفت تیر خالی را به شقیقه اش می گذارد و تهدید می کند که:

با خودکشی به زندگی ام خاتمه می دهم.

مادام آنا و نِوارد، حتی آشپز، زن خدمتکار و تسولاک با وحشت سرمی رسند.

وقتی که آرزوهایش برآورده می شود، وقتی که مادر یا نِوارد، خواهر بزرگ تر، مُشتی اسکناس مچاله شده در جیبش می تپانند به طرز شگفت انگیزی تصمیمش را به سرعت فراموش می کند و والسی را با سوت می نوازد.

غروب فرا می رسد. تسولاک می بیند که چطور همه چیز به طرزی غیرعادی کش می آید. همه چیز در این مه خاکستری رنگ غروب و تاریکی و لامپ های درخشنده با شکوه و پهناور می شوند. این لامپ ها اینک همانند اجاقی بزرگ شعله ور و در تب و تاب اند و با زمزمه ای یکنواخت تسولاک را به خواب می برند.

خوابیدن، خوابیدن…

اما خوابیدن ممکن نیست. کسی چه می داند، شاید مهمانانی سربرسند. تسولاک پشتش را به دیوار تکیه می دهد، مانند سربازی خبردار می ایستد و با وحشت اشیای اطراف را می پاید و پلک می زند تا خواب را از خود دور کند.

هاسمیک کتاب به دست از کلاه فرنگی بیرون می آید و مثل خواب زده ها گام برمی دارد و خود نمی داند که کجا و برای چه کاری می رود. مادر با صدایی گریان به دنبالش فریاد می زند:

هاسمیک، هاسمیک، عزیزم، به خاطر رضای خدا هم که شده چیزی بخور!

ظهرابیان از کارخانه برمی گردد و پشت میز می نشیند و با حالت عصبی شروع می کند به چرتکه انداختن. پیش خودش فکر می کند که : «امکان دارد آندره شب به خانه باز نگردد».

نِوارد سر بچه داد می زند:

چرا چشم هایت را به هم نمی گذاری؟ بخواب! بخواب! بچه هایی به سن تو در خوابند!

برای تسولاک همان ساعت دوست داشتنی فرا می رسد. همه چیز به نرمی، انگار با پرده ای تیره، پوشیده می شود. کودک به درختان بی حرکت نگاه می کند، و در چشمان ترس خورده اش خنده ای خسته و قبا سوخته پدیدار می شود. وحشت زده بر پله ها می ایستد، تا کسی از این آدم ها به او بگوید:

برو توی انبار. الان دیگر شب است و ظاهراً مهمانی نخواهد آمد.

تسولاک از جا کنده می شود و پاشنه های کفشش را آهسته به زمین می کوبد و به درون انبار می دود.

به زودی همه جا چراغ ها خاموش می شود و در سکوت ژرف حیاط خانه، صدای بلند خر و پف ظهرابیان که به خواب رفته به گوش می رسد.

تسولاک در انبار تنها نیست. سگ خانگی کنار در دراز کشیده، زبانش را بیرون آورده به سنگینی نفس می کشد. تسولاک سرگنده و پشت گل آلودش را نوازش می کند. سگ از سر رضایت دم همچون تکه چوبش را با حرکات خشن به زمین می زند و گرد و خاک بلند می کند.

تسولاک بر تشک پرشده از کاه دراز می کشد و تلاش می کند که بر خواب غلبه کند. بعد از زمزمه های خفه و ضعیف روزانه، آنچه می تواند دلچسب باشد، دراز کشیدن به پشت و خیره شدن به سقف دودزدۀ انبار و به یاد آوردن دهکدۀ کیول علیا و همۀ چیزهایی است که به آن گره خورده است.

نزدیک پسربچه، برکندۀ درختی پرتو زرد و سرخ چراغی با روشنایی ضعیفی می تابد. در پرتو متزلزل چراغ، سایه های تیره و تار اشیا می لرزد. پلک های پسربچه سنگین می شود. خرو پف ظهرابیان به نظر تسولاک نیمه خواب آلود شگفت انگیز می نماید، انگار که کسی دور از آنجا با چماقی بردری می کوبد… اما نه، این پدرش، دانیل، است که سعی می کند با اهرم سنگ آسیاب را بلند کند. آنگاه با دست های پت و پهنش آرد را از صورتش می تکاند و می گوید:

تسولاک، ما باید این سنگ را سرجایش برگردانیم.

تسولاک زمزمه می کند:

برگردانیم، بابا.

از دور صدای رسول پینه دوز شنیده می شود:

آهای برادر دانیل! قُلی خان، مالک ده، داره میآد.

دانیل اهرم را به کناری می اندازد و بد و بیراه می گوید:

تف، برود گم شود، مرتیکۀ شیطان صفت فاسد!

تسولاک از هیجان از خواب می پرد. سکوتی عمیق برقرار شده، حتی صدای خر و پف ظهرابیان هم شنیده نمی شود و تسولاک فکر می کند که: « از قرار معلوم دزدها خفه اش کرده اند!».

سگ به سنگینی نفس می کشد.

تسولاک می خواهد از جایش بلند شود و سگ را نوازش کند اما پاهایش تکان نمی خورند. سنگینی عجیبی در آنها احساس می کند.

تسولاک دوباره شروع می کند به فکر کردن، همه چیز را با جزییات به خاطر می آورد. چیزهای زیادی هست که به آنها فکر کند. چشم های نیمه بسته اش سنگین می شوند، و او از نو آسیاب را می بیند. در ورودی آسیاب سروکله رسول پینه دوز پیدا می شود. او به سختی می شنود. دانیل چیزی به او می گوید و او یک بند می پرسد:

چی گفتی، برادر دانیل؟

قُلی خان دستور داده جریان آب را برگردانند.

رسول سر می جنباند و می گوید:

الله گردنش را بشکند.

دانیل در حالی که بندی به گیوه هایش سفت می کند، با خشم زیر لب می گوید:

برود به درک، اگر جریان آب را برگردانده باشد، چرا جریان آب را برگردانده؟

چی گفتی، برادر دانیل؟

دانیل پینه دوز را که در ورودی آسیاب ایستاده است به کناری می زند. تسولاک با پدرش از آسیاب بیرون می روند.

نیم روز گرمی است. پرندگانی که از شدت گرما بی تاب شده اند، خود را میان علف ها پنهان می کنند. در مزرعۀ همسایه، گاوی سیر پوزه اش را بالا برده و ماغ می کشد. در دور دست، پشت جنگل تبریزی، سگ های شکاری با تنبلی و به آرامی لایه می کنند. پدر و پسر از بستر مرطوب رودخانه رد می شوند. دانیل در راه پیرمردی با ریش بزی را متوقف می سازد و از او می پرسد:

کجا آب را بسته اند؟

پیرمرد به زحمت می گوید:

اونجا، طرف پل.

برای چه؟

نمی دانم. خود گرگ آنجا ایستاده. بیا جلو، شاید تو دلیلش را متوجه شوی.

بر بالای پل، قُلی خان ایستاده است، همین طور، چند نفر دیگر و مأموران مالیات و ژاندارم ها و سگ ها. مالک ده با شلاق دهقانی را کتک می زند و سرش داد می کشد. پشت پل سد آهنی، مسیر آب را برگردانده اند که حالا کف کنان از راست و کنار آسیاب جریان دارد. تسولاک با رغبت به آب که مسیرش تغییرکرده می نگرد. افق پاک، شفاف و آرام است. تنها دود کارخانه ظهرابیان از دودکش های بلند بیرون می آید و آسمان را سیاه می کند.

صدای تهدید کننده قُلی خان شنیده می شود:

از پاییز حتی یک پاپاسی هم بابت آب ندادی، تا وقتی تسویه حساب نکنی، رنگ آب را نمی بینی.

دانیل می گوید:

پول ندارم، خدا خودش می داند که پول ندارم.

قُلی خان، مالک ده، در جواب می گوید:

به من مربوط نیست. برو پیدا کن.

آنگاه پدر و پسر به آسیاب برمی گردند و زمانی دراز ساکت می نشینند. دانیل سیگار می کشد و دودش را از عمق وجودش بیرون می دهد و تو دماغی غُر می زند:

آسیاب را داغونش می کنم، پدرسگ ها!

رسول انگار برای خشمگین کردن پدر آنجاست. دوباره می پرسد :

چی گفتی برادر دانیل؟

پسر بچه صدایی می شنود و از تخت پایین می پرد. مناتساکان آستین هایش را تا آرنج بالا زده و دم در ایستاده است:

بلند شو. اگر آقا بداند چراغ تا صبح می سوخته، گوشت را می کند. سگ توله آورده!

سگ برروی تکه گونی گل آلودی خوابیده و چشمانش حاکی از خستگی وحشتناکی است. سه توله پستانش را می مکند. تسولاک دلش می خواهد آنها را در بغلش بفشارد، نوازش کند و در آغوش بگیرد اما صدای زن خدمتکار از دم در شنیده می شود:

تسولاک، سماور!

تسولاک به طرف در خیز برمی دارد. کار هرروزه اش آغاز می شود.

در عرض یک ساعت همه از خواب بیدار شده اند. یک بند صدای شلپ شلپ دم پایی مادام آنا شنیده می شود. نِوارد فریاد می زند:

آلِکو، به این توله سگ ها دست نزن!

هاسمیک، همچون عروسک، بی حرکت کنار میز چای خوری ایستاده و با چشمان خواب زده به نقطه ای نگاه می کند.

ظهرابیان، در لباس خواب خاکستری، با چهرۀ عبوس برروی پله ها نشسته است. آلِکو کنار او می رود:

پدربزرگ، بگو توله سگ ها را به من بدهند، پدربزرگ!

زن خدمتکار توله سگ ها را در پیش بند می آورد. سگ به دنبال او می رود و با دم پرپشتش مثل کندۀ هیزمی به پایه های صندلی می زند. آلِکو توله سگ ها را با دست هایش می گیرد و سعی می کند که با انگشت هایش چشمان بستۀ آنها را بگشاید، آنها را از گوش هایشان می آویزد و وقتی جیغ می کشند، می خندد.

نِوارد سر می رسد و با بیزاری به او هشدار می دهد:

باید آنها را دور بیاندازی!

تسولاک با شگفتی به این زن خشک و استخوانی با چشم هایی مانند چشم های جغد می نگرد و می اندیشد: «یعنی چه آنها را دور بیاندازد؟ از گرسنگی می میرند».

ناگهان فکر وحشیانه ای به مغز آلِکو می رسد. رو می کند به ظهرابیان و می گوید:

بابابزرگ، بگذار آنها را غرق کنیم!

به نظر تسولاک می آید که ارباب گوش آلِکو را می گیرد و می کشد. آخر چه طور ممکن است توله سگ ها را غرق کرد. اما ظهرابیان که شیفتۀ محاسبات است، از ورای عینک قاب طلایی به نوه اش نگاه می کند ولی نه او را می بیند و نه صدایش را می شنود. آلِکو صدایش را می کِشد:

پدربزرگ!

ناگهان ظهرابیان می گوید:

چی شده؟ برای چه مثل کنه به من چسبیده ای؟

آلِکو اصرار می کند:

بذارین غرق شون کنم…!

ظهرابیان موافقت می کند:

می خواهی غرق شون کنی، غرق شون کن. تسولاک گوش کن، یک ظرف آب بیار!

تسولاک بی حرکت، مثل سنگ ایستاده است و شگفت زده و با چشمان باز به عینک ارباب نگاه می کند. ظهرابیان با همه وجودش نعره می کشد:

چیه مثل مترسک سرجالیز وایسادی! مگه کری؟ بهت گفتم یک ظرف آب بیار!

تسولاک ظرفی برمی دارد، از آب پر می کند و می آورد.

او می بیند که بقیه انگار در خواب اند… آلِکو هر سه توله سگ را در آب می اندازد. سگ وحشت زده به جلو خیز برمی دارد و پوزه اش را به آب می ساید و تلاش می کند که توله هایش را بیرون بکشد اما ظهرابیان با چوبدستی او را به کناری می راند.

پس از یکی دو دقیقه همه چیز پایان می یابد. آلِکو توله ها را از آب می گیرد و فریاد می زند:

بابابزرگ، اونها مرده اند!

او آنها را برروی آجرها می اندازد.

به نظر تسولاک می آید که هم اکنون چیز وحشتناکی در شرف وقوع است. دنیا واژگون می شود. گلوله های سنگی از آسمان می بارد یا مردمانی از راه می رسند و این دژخیمان را می گیرند و سر از تنشان جدا می کنند. اما هیچ اتفاقی نمی افتد. سگ دور می شود و مدت زیادی توله هایش را بو می کشد، بعد برمی گردد و می رود.

هاسمیک، معلوم نیست از کجا، کتاب به دست سرو کله اش پیدا می شود. توله سگ ها را نگاه می کند و زیرلب می گوید:

اه، نفرت انگیز است.

و دوباره مثل خواب زده ها می رود. صدای خفۀ ظهرابیان تسولاک را به واقعیت برمی گرداند:

گوش کن تسولاک، برشون دار و بیاندازشون توی سطل آشغال، بعد هم از بالا چُرتکه و دفترهای مرا بیار!

تمام روز را تسولاک می دود، بی آنکه بفهمد چه کار می کند. تمام دستورها را به طور مکانیکی اجرا می کند. آنچه او را به وحشت می اندازد این است که این مردمان قادر به انجام هرکاری هستند. آنها قادرند او را در آب یا یک جایی در مکانی دیگر خفه کنند. از این روز به بعد، او به طرز باورنکردنی ای بزرگ شد، انگار نخستین بار بود که دنیا را دید، و شانه های لطیف و لاغرش نخستین بار بود که سنگینی اهریمنی زندگی را لمس کرد.

وحشتش تا سرشب و همراه با سکوت و تاریکی و زمزمۀ مرموز برگ ها و با مشاهدۀ نور ستارگان دوردست، که چشمک می زنند، شروع به نشو و نما کرد.

دوباره در انبار تنها بودند، او و سگ… چراغ نمی سوزد. تاریکی آنها را از هم جدا می کند.

اینک در کلۀ کوچک پسربچه تنها یک فکر سمج و سوزان هست: فرار. روی تشک چمباتمه زد. زانوان لرزان خود را بغل کرد و به دیوار تکیه داد. در انبار آن قدر تاریک است که اشباح برخی پرده های نقاشی در برابر چشمان او ظاهر می شوند. او صفی از درختان زیتون را می بیند که از کارخانه تا خود پلکان خانۀ ظهرابیان امتداد می یابد. او تمام راه تا آسیاب را به وضوح به یاد می آورد و به نظرش می رسد که می تواند چشم بسته آن را برگردد. او پل، قهوه خانۀ خالی و دود زده، مسجد و بالأخره آسیاب ساکت و بدون سروصدا و بی آب و درخت گردوی دوست داشتنی را می بیند که شب های تابستان رایحه ای مست کننده متصاعد می کند… همۀ اینها چنان روشن و چنان با شکوه در نظر تسولاک جلوه می کند که لرزشی دلچسب از تمام بدنش می گذرد.

کورمال کورمال کبریتی می یابد و چراغ با لولۀ دود زده اش را می گیراند و تیرگی ای که او را از سگ جدا می سازد، ناپدید می شود. دوباره نگاه هایشان با هم تلاقی می کند و اندوهی که در چشمان سگ پرتو می افکند، اندک اندک به پسر بچه انتقال می یابد.

تسولاک یکپارچه گوش شد. در سکوت حیاط، صدای خرو پف یکنواخت ظهرابیان به گوش می رسد. پسربچه کفش های گُنده اش را تا جایی که دستش می رسد به گوشه ای پرت می کند. در این لحظه سگ سربرمی دارد و به رفیقش نگاهی می اندازد. انگار، همه چیز را درمی یابد.

تسولاک چراغ را خاموش می کند. به پنجرۀ تاریک نگاهی می اندازد و سپس، از انبار بیرون می رود.

غرق در وحشت، سرگردان می شود و نمی داند کجا برود. از پله ها بالا می رود و یکی دو دقیقه ای در آنجا توقف می کند… در تاریکی، درختان مانند جادوگران پیر با زلف های آشفته به او نگاه می کنند. با احتیاط بر می گردد و سعی می کند که بی صدا راه برود تا برگ های خشک زیر پاهایش خش و خش نکنند. به طرف در می رود.

در مسیری پردرخت، ظهرابیان با دهان باز زیر درخت بیدی به پشت خوابیده و خرخر می کند. نزدیک تخت روی یک صندلی تنگی آب، دفترها و عینکی قرار دارد. با دیدن آنها فکری به ذهن تسولاک می رسد: انتقام بگیرد. به صندلی نزدیک می شود، عینک را برمی دارد و به طرف در پرت می کند. قفل قرچی صدا می کند، در با قرچ ملایمی باز می شود و تسولاک پا به فرار می گذارد.

یک شب آرام ماه اوت بود. به نظر می آمد که هیچ کس نمی تواند این آرامش را برهم بزند. در آن سوی آبی ژرف آسمان، ابرهای گرم و مرطوب شناورند و داس ماه با نوری نقره فام حاشیۀ آنها را رنگ آمیزی می کند.

دو فراری، تسولاک و سگ، به سوی کارخانه می دوند، به سوی جادۀ درختان زیتون که به طرف کیول علیا می رود.

در ابتدای جادۀ پردرخت می ایستند. پسربچه به یاد عینک می افتد و از رضایت قلبش به شدت می زند. او عینک را میان سنگ ها پنهان می کند و با آرامش آهی می کشد و به راهش ادامه می دهد.

یک ساعت بعد، آنها در آسیاب بودند. پسربچه با دست های لاغرش پدر را در آغوش گرفت و محکم به او چسبید و هق هق کنان زد زیرگریه.

بابا جون، دیگه منو اونجا نفرست… بگذار همین جا باشم… اگر کار بدی بکنم، گردنم را بشکن… توان اونجا ماندن را ندارم…

دیگر نمی تواند ادامه دهد. کلماتش با هق و هق گریه قطع می شوند، تمام بدنش می لرزد.

دانیل تختخواب پسربچه را آماده می کند. اوقاتش تلخ است. در چشمان تیره اش غم سنگینی هست. چپق می کشد و در اتاق راه می رود و اغلب تکرار می کند:

پدرسگ ها!

سگ کنار در آرمیده، پوزه اش را بردست هایش گذاشته و حواسش به پسر بچه است. او خوشبخت است، انگار، می فهمد که عاقبت پناهی یافته است.

دانیل می خوابد. در کلبه سکوت و تاریکی حکم فرماست اما از ترس و سایه های سیاه خبری نیست. در کوچۀ پشت پنجره، باد نیمه شب با برگ های درخت گردو بازی می کند و صدای ضعیف شاخه اش آرام است و خوابی آرامش بخش به همراه می آورد.

به نظر تسولاک می آید که هیچ گاه از اینجا بیرون نرفته و تمام این هول و هراس هایی که دیده و تجربه کرده تنها یک کابوس بوده است. اما در مورد اینکه فردا چه چیزی انتظارش را می کشد فکر نمی کند. بله، این مهم نیست. امروز، او یک مرتبه بزرگ شد و نخستین بار در زندگی اش نفرت ورزیدن را آموخت. اینک، تنها چیزی که دلداریش می دهد این است که از این مرد بد ذات انتقام گرفته است. شاید، فردا ظهرابیان کسانی را به دنبالش بفرستد و او را پیدا کنند و با شلاق کتکش بزنند اما او نخواهد گفت که عینک را کجا پنهان کرده است. خود شیطان هم نخواهد توانست آن را پیدا کند. این مکان جزو اسرار اوست و حتی اگر تمام دنیا هم برابرش بایستند، آن را برملا نخواهد کرد. از این فکر که ظهرابیان تا آخر عمرش کور باقی می ماند، لبخندی می زند و به خواب می رود.

دربارۀ داستان کوتاه فرار

فضای داستان فرار کاملاً چخوفی است و از همان انسجام و طنز داستان های کوتاه چخوف برخوردار است. از دیدگاه های بسیاری می توان فرار را با داستان وانکا،[۲۹] اثر چخوف، مقایسه کرد. در داستان چخوف، وانکا ژوکوف[۳۰] پسر بچه نه ساله ای است که پدربزرگش، کنستانتین ماکاریچ،[۳۱] او را به خانه شاگردی آلیاخین[۳۲] کفاش سپرده است. وانکا هم در دکان آلیاخین کار می کند و هم در خانه به او و زنش یاری می رساند. شب تولد مسیح(ع) وانکا از غیبت آلیاخین و خانواده اش، که به کلیسا رفته اند، بهره برده و کاغذ مچاله شده و سرقلمی زنگ زده ای برمی دارد و برای پدربزرگش، کنستانتین ماکاریچ، نامه می نویسد. متن نامه سرشار از غم و اندوه و در عین حال طنز است. وانکا رفتارهای ناپسند، توهین ها و کتک خوردن هایش را با کمربند در نامه برای پدربزرگ شرح می دهد و از اینکه شاگردان دکان کفاشی سر به سرش می گذارند و او را وادار می کنند که از ارباب برایشان خیارشور بدزدد و ارباب هم با قالب کفش به سرش می کوبد و با هر چه دستش می رسد او را له و لورده می کند، از این که چیزی برای خوردن به او نمی دهند و تنها یک تکه نان و کمی شیربرنج نصیبش می شود دست به شکایت برمی دارد و از پدربزرگ می خواهد که او را نجات دهد و از دکان آلیاخین بیرون بیآورد. در عوض به پدربزرگ قول می دهد که برایش توتون خرد کند و به خاطر مسیح(ع) کفش های پیشکار را واکس بزند. نامه سرشار از طنزی دردناک است و دنیای کودکی روستایی را که از ستم ارباب به ستوه آمده به زیباترین شکل ممکن تصویرمی کند. طنز غم انگیز داستان در اینجاست که وانکا نشانی پدربزرگ را بر روی پاکت چنین می نویسد: به ده بابابزرگ کنستانتین ماکاریچ.

و بدین ترتیب چنین نامه ای هرگز به مقصد نمی رسد و وانکا از دکان آلیاخین نجات نمی یابد! اما در داستان فرار، تسولاک، پسر بچۀ ده سالۀ دانیل آسیابان، به دنبال حادثه ای به خانۀ مارک ظهرابیان کارخانه دار راه می یابد. دانیل در دهکدۀ کیول علیا آسیابی دارد و گندم اهالی را آرد می کند. مارک ظهرابیان هم گندم خود را برای آرد کردن نزد او می فرستد اما دستمزد دانیل را نقد پرداخت نمی کند و به جای آن از محصول کارخانه اش، که واکس کفش است، برای دانیل می فرستد. دانیل نیز به نوبۀ خود واکس ها را به رسول پینه دوز می دهد تا کفش های خودش و پسرش، تسولاک، را وصله پینه کند. دانیل در مجموع آسیابان تهیدستی است که از یک سو دستمزدش تمام و کمال از جانب ظهرابیان پرداخت نمی شود و از سوی دیگر، پول کافی ندارد تا آب بهای خود را به قلی خان، مالک کیول علیا، بپردازد. این ستم دوگانه دانیل را خرد کرده و پیوسته پریشان است و ناسزا می گوید و در چنین شرایطی است که در روزی بارانی، که سیلاب از هرسو روان است و مارک ظهرابیان به آسیاب او پناه آورده، به نوکری پسر دلبندش تسولاک در خانۀ ظهرابیان تن در می دهد و بدین ترتیب است که تسولاک، پسر بچۀ آبله رو، آفتاب سوخته و ترس خورده، از صبح تا شام در خانۀ کارخانه دار در جنب و جوش است تا به قول ظهرابیان از آب و گل در بیآید.

در خانۀ دو طبقۀ مارک ظهرابیان، که در حومۀ قزوین واقع است، از صبح تا شب مهمانانی جمع اند و خدمۀ خانه از مناتساکان آشپز گرفته تا زن خدمتکار و تسولاک برای خدمت به آنها از این سو به آن سو می دوند. مهمانان از قزوین و تهران یا جاهای دیگر سر می رسند، از رفقای آندره، پسر بزرگ خانواده که به شکار می روند یا از شکار برمی گردند گرفته تا دوستان هاسمیک، دخترکوچک خانواده و شهردار قزوین و خانواده اش و پدر و مادر دامادشان، یعنی شوهر نِوارد، دختر بزرگ خانواده و دیگران. چنان بریز و بپاشی در خانه جریان دارد که ظهرابیان از آن به ستوه آمده و پیوسته از مناتساکان حساب پس می گیرد. در این خانوادۀ پرتضاد، هرکس ساز خود را می زند. ظهرابیان تا فرصتی می یابد با چرتکه و دفتر و دستکش خلوت می کند. شب ها پیش از خواب، در برابر شمایل مقدس زانو می زند و دعا می خواند و روزها کارگران را با شلاق کتک می زند. مادام آنا، خانم خانه، پیوسته به شوهرش تذکر می دهد که از فریاد زدن و پرخاش دست بردارد زیرا مهمانان صدایش را می شنوند و آبروریزی می شود. هاسمیک به داستان های سوزناک و عشقی رادیو، که شب ها پخش می شود، گوش می دهد و اشک می ریزد و یا به کمک فرهنگ لغت رمان های فرانسوی می خواند. آندره از موقعیت پدر سوء استفاده می کند و ولخرجی هایش حساب و کتابی ندارد و شب ها با مینا، دختر شهردار قزوین، در کلاه فرنگی قرار و مدار می گذارد یا برای اخاذی از پدر تهدید به خودکشی می کند. نِوارد، دختر بزرگ خانواده، پیوسته به دنبال پسر کوچکش، آلِکو، از این سو به آن سو می رود و خودخوری می کند. فریاد و فغان و صدای موسیقی و غش غش خنده در شش اتاق خانه می پیچد و آرامشی وجود ندارد. گویا همه اعصابشان خرد است و با وجود رفاه آسایشی ندارند! تسولاک بینوا، که خواب درست و حسابی ندارد، یک بند از این سو به آن سو می دود و سینی می برد و سماور می آورد و همواره سرپاست و تا می خواهد کمی بنشیند او را صدا می زنند. دیگران از اینکه رفاهی بی حد و حساب دارند می نالند و غر می زنند و تسولاک از اینکه خسته است و پیوسته خواب به چشمانش می آید ناراحت است و کفش های گنده اش را به زمین می کوبد تا خواب از سرش برود. شب ها جایش در انبار تاریک است و بر روی تشکی از کاه می خوابد. سگ خانه هم جایش در انبار است. تسولاک و سگ به هم عادت کرده اند، گویا نوعی هم دردی میان خود احساس می کنند. حتی، هنگام خواب هم آسایش ندارد و جریانی از حوادث که زندگی پدرش را در هم پیچیده، برابر چشمانش جان می گیرد. دوباره، صدای مناتساکان او را به خود می آورد. این بارسگ سه توله زاییده است و از این لحظه به بعد حادثه ای شگرف در زندگی تسولاک به وقوع می پیوندد و او با همۀ وجود مفهوم ستم را در می یابد. آلِکوی پنج ساله، پسر نِوارد، از پدربزرگ می خواهد اجازه دهد که او به تجربه ای وحشتناک دست زند. او می خواهد توله ها را در برابر چشمان همه در آب غرق کند. تسولاک وادار می شود که ظرفی پر از آب بیاورد. آلِکو در برابر چشمان تسولاک، که می خواهد از حدقه در بیآید، هرسه توله را در آب خفه می کند. تسولاک انگار به ناگهان بزرگ می شود، بزرگ و بزرگ تر و به آگاهی می رسد. انگار ریشۀ درد را یافته است، می خواهد از این آدم هایی که دور و برش هستند، که قدر رفاه خود را نمی دانند و در برابر ستم به جانور بی دفاعی سکوت می کنند و حتی بی تفاوت اند، انتقام بگیرد. شب در انبار، تصمیم به فرار می گیرد. می خواهد از این فضایی که در آن رنج و ستم موج می زند فرار کند و در این میان، درد مشترکی او را با سگ دردمند پیوند می دهد. گرچه در آسیاب پدرش، دانیل، زندگی راحتی انتظارش را نمی کشد ولی ترجیح می دهد که از این خانه فرار کند. سگ را برمی دارد و با هم راه آسیاب پدر را در پیش می گیرند. جالب است که سگ هیچ مقاومتی نمی کند و انگار با رضایت کامل به این فرار تن در می دهد. او هم ستم کشیده است و دیگر جایی برای خود در آن خانه نمی بیند. هنگام فرار، تسولاک عینک دور طلایی مارک ظهرابیان را به گوشه ای پرت می کند و با این کار در دنیای کودکانه اش گمان می برد که کارخانه دار تا پایان عمر نابینا خواهد ماند! تسولاک در داستان فرار یک گام از وانکا پیش تر افتاده است؛ یعنی، ستم و ریشۀ آن را دریافته و اینک راه گریز را در پیش می گیرد. آواکیان در داستان فرار چهرۀ ستم دیدگانی را که در مناسباتی بیمار گونه و غیرعادلانه گرفتارند، با استادی و با طنزی گزنده تصویرکرده است. تسولاک وقتی خود را کنار پدر می بیند هق و هق گریه می کند و از پدر می خواهد که دیگر او را به خانۀ مارک ظهرابیان نفرستد، بگذارد در همان آسیاب بماند و اگر کار بدی کرد گردنش را بشکند! زیرا توان ماندن در آنجا را ندارد و این به نوعی خواستۀ وانکا از پدربزرگ را به یاد می آورد.

در پس داستان کوتاه فرار می توان چهرۀ هنرمندی آگاه و بسیار زیرک را دید که انسان، تضادها و دردهایش را به درستی می شناسد و در تصویر آن استاد است.

پی نوشت ها :

منابع:

چخوف، آنتون. کاشتانکا، سگ ولگرد به انضمام داستان یک هنرمند. ترجمۀ عبدالرحمان حلوی. تهران: مطبوعاتی عطایی، ۱۳۳۷.

بانو با سگ ملوس و داستان های دیگر. ترجمۀ عبدالحسین نوشین. مسکو: بنگاه نشریات پروگرس، [بی تا].

رایین، اسماعیل. اسرار خانۀ سدان. تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۸.

شاملو، احمد. کاشفان فروتن شوکران. تهران: سازمان انتشاراتی و فرهنگی ابتکار، ۱۳۵۹.

لندن، جک. میخاییل، سگ سیرک. ترجمۀ محمد جعفر محجوب. تهران: اندیشه،۱۳۵۱.

هدایت، صادق. سگ ولگرد. تهران: کتاب های پرستو، ۱۳۴۷.

А. П. Чехов .Собрание Сочинений, том.۴. «Ванька». Москва: Государственное издательство Художественной Литературы , ۱۹۶۱

А.А. Авакян. Избранные Страницы Советской Армянской Литературы. «Тоска». Ереван: Армгосиздат, ۱۹۶۰

. Армянские Новеллы. «Шахре Шад – вeсёлый город». Ереван: Армянское Государтсвенное Издательство, ۱۹۶۲

. Армянские Рассказы Сборник. «Бегство». Москва: Советский писатель, ۱۹۵۶

. Пoследнее Пристанище. Ереван: Советакан грох , ۱۹۸۴

Kраткая Литературная Энциклопедия. Москва: Издательство Советская Энциклопедия, том۱. ۱۹۶۲

Большая Советская Энциклопедия. Москва: Издательство Советская Энциклопедия, том۲. ۱۹۷۰

پی نوشت ها:

Abig Avakian (19191983) 1ـ

۲ـ نگارنده در نگارش بخش هایی از زندگی نامۀ آواکیان از مقدمۀ جامع هراند تامرازیان بر مجموعه داستان های آخرین پناهگاه، اثر آبیک آواکیان، بهره برده است و بدین وسیله مراتب سپاس خود را اعلام می دارد.

Raffi (Hakop Melik Hakopian) (1835- 1888) 2ـ

Lycée Saint Louis 3ـ

Hovanes Toumanian (1869 -1923) 4ـ

Missak Metsatourian (Metsarents) (1886 – 1908) 5ـ

Aksel Bakounts (1899 – 1937) 6ـ

Maxim Gorki (1868 – 1936) 7ـ

Nikolaï Gogol (1809- 1852) 8ـ

Anton Tchekhov (1860- 1904) 9ـ

Alexandre Kouprine (1870- 1936) 10ـ

Sona 11ـ

Bogar 12ـ

Sisyphe 13ـ

شخصیتی در اساطیر یونان که از سوی خدایان به عقوبتی سخت گرفتار شده بود. وی محکوم بود که صخره ای را تا قلۀ کوهی بالا برده و هنگامی که صخره از آن سوی قله به پایین غلطید، دوباره این حرکت را تکرار کند. سیزیف در برابر این دور باطل طغیان کرد و در پایان همراه صخره خود را نیز از قله به پایین پرتاب کرد.

Pravda 14ـ

نشریۀ رسمی حزب کمونیست اتحاد شوروی.

Babken 15ـ

David 16ـ

British Petroleum 17ـ

۱۸ـ اسماعیل رایین، اسرار خانه سدان (تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۸).

۱۹ـ احمد شاملو، کاشفان فروتن شوکران، «مرگ وارطان» (تهران: سازمان انتشاراتی فرهنگی ابتکار، ۱۳۵۹).

Mark Zohrabian 20ـ

Daniel 21ـ

Tsolak 22ـ

Hasmik 23ـ

Andre 24ـ

Anna 25ـ

Nvard 26ـ

Mnatsakan 27ـ

Aleko 28ـ

Vanka 29ـ

Vanka Jukov 30ـ

Konstantin Makaritch 31ـ

Aliakhin 32ـ

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۶۵
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید