فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷۹

آبنبات های بابا عِمران

نویسنده: آرتاک وارتانیان / ترجمه : ادوارد هاروطونیانس

عِمران دوست پدربزرگ من است. کودکی آنها با هم گذشته، زمانی با هم در کوهستان هایمان بره چرانیده اند، در دشت ها و باغ هایمان بازی ‏کرده اند، با هم بزرگ شده و قد کشیده اند و دوستی آنها سال های سال است که ادامه دارد. او تنها دوست پدربزرگ من است که وقتی ‏به خانۀ ما می آید، شب نزد ما می ماند و روز بعد به خانۀ خود بر می گردد.‏

پدر بزرگم سیاه چرده است با بینی عقابی، اما چهرۀ عِمران سفید و کمی زردگون است، نوعی کشیده و لطیف. او بابای بسیار مهربانی ‏است، برای من و خواهرم همیشه آبنبات های سیب می آورد که مانند هندوانه خط خطی هستند، خط های قرمز و سفید، باریک و ‏پهن. در تابستان حیاط مان از عطر درشت ترین، خوشبوترین و شیرین ترین خربزه های دنیا، که او می آورد، پر می شود … پدربزرگم ‏اغلب می گوید: ‏

ـ مثل امروز یادمه، عِمران، همین که از قطار پیاده شدم، دور و برم را نگاه کردم. هوا داشت تاریک می شد. یک نفر از دور ‏آهسته صدایم زد. گفتم این کیه، با لباس ارتش تزاری، متوجه ام شده؟ با آنکه تاریک بود، فوری شناختم، پدرت بود. گفت: ‏این روزهای شلوغ کجا می خواهی بروی؟

و بی آنکه منتظر جواب باشد یک راست مرا به خانۀ شما برد …‏

ـ آره، هایراپِت جان، پدرم آدم بسیار خوش قلبی بود. یک مؤمن واقعی. می دانی، از قوم و خویش های ما خیلی ها به زیارت شهر مقدس ‏رفته اند. یکی از اونها پدرم بود. حیف که عمرش به دنیا نبود و زود رفت … ‏

ـ اون زمان تو تبریز رفته بودی. توی خانه فقط پدر و مادرت، برادر کوچکت و خواهرهات بودند. همان شب چند سوار آمدند و ‏پرسیدند: از اینجا آدمی ـ کسی رد نشده؟ پدرت گفت: نه!. خب، اونها اجازه نداشتند حرفش را باور نکنند … این طور حدود ‏یک ماه توی کاهدان شما ماندم. مادرت هر روز سر ساعت غذا می آورد، مثل بچه های خودش غذا می داد… یک روز ‏هم، وقتی سر و صداها خوابیده بود، شبانه با پدرت آمدیم و به این درۀ باراگ ما رسیدیم … خدا رحمتش کنه، یک چنین کاری ‏آدم گاهی از خودی ها هم انتظار نداره.‏

ـ خدا پدر تو را هم بیامرزه، داداش هایراپت؛ اون هم خیلی خوبی ها به ما کرده. پدرم می گفت: توی خانه مان هر چه میز و ‏صندلی و تخت هست، هر چه دسته بیل و دسته کلنگ هست، همه را داداش گریگور من ساخته و آورده …‏

بعد مادر بزرگ روی سفره غذا می گذارد. آنها این بار با جام های شراب پدران خودشان را به یاد می آورند و برایشان طلب آمرزش ‏می کنند و مثل همیشه گفت و گویشان را به ترکی ادامه می دهند … من هم مثل همیشه توی حرفشان می دوم:‏

ـ چرا ترکی حرف می زنید؟… ارمنی حرف بزنید …‏

اما پدر بزرگ مرا می فرستد بیرون بازی کنم و من نمی فهمم آنها چرا ناگهان تصمیم می گیرند با هم به زبان دیگری صحبت ‏کنند.‏

وقتی با زاریک، دختر هم سن همسایه، مادربزرگ ها و پدربزرگ هایمان را می شماریم، مال من همیشه زیادتر در می آید، چرا که ‏پدربزرگ و مادر بزرگم خواهرها و برادرهای بی شماری دارند. زاریک به خصوص از این عصبانی می شود که من در فهرست طولانی برادرها ‏و خواهرهای پدربزرگم و برادرها و خواهرهای مادر بزرگم اسم عِمران را هم می آورم. اما کاری از دستش بر نمی آید، آخر او هم ‏پدربزرگ من است. ‏

روزی در بازگشت از بازی به خانه در حیاط مان، زیر درخت تنومند توت، حیوان سفید و مهربان اما بی قواره ای را می بینم که ‏راحت نشسته و نشخوار می کند. من اول جا می خورم. این دیگر چه حیوانی است؟ زرافه است؟ گاومیش است؟ یا … بعد فوری به ‏صرافت می افتم: شتر است. یک بار از دور یک کاروان کامل شتر دیده بودم؛ در کوهستان بود، کُردهای آبادی همسایه به ییلاق ‏می رفتند … آن قدر دور و بر چادرهایمان جست و خیز کردم که سگ منضبط چوپان به خشم آمد و پایم را گاز گرفت.‏

وارد خانه که می شوم بابا عِمران را می بینم که با پدربزرگ به رخت خواب های چیده شده تکیه داده اند و دارند چایی می خورند. ‏او مثل همیشه مرا بغل می کند و می گوید که کمی هم بزرگ تر شده‌ام. پس معلوم می شود این بار با شتر آمده … فوری می دوم ‏و دوستانم را خبر می کنم و کمی بعد توی حیاط آن قدر بچه جمع می شود که مادر بزرگم عصبانی می شود و همه را بیرون می کند:‏

ـ حیوان زبان بسته را می ترسانید، رم می کند … بعدش هم، شترها تف می اندازند، مگه نمی دانید، بچه های حرف نشنو؟! ‏

از حرف های دور از انتظار مادربزرگ و از بیم تف باران شتر پراکنده می شویم، اما بعد من و زاریک از نزدیک حیوان ناآشنا را ‏حسابی برانداز می کنیم. بیش از همه از مژه های زیبا و بی مانندش شگفت زده می شویم. زاریک به صدای بلند آرزو می کند:

ـ کاش مال من بود …‏

صبح که بیدار می شوم فقط بابا عِمران را در خانه مان می بینم. با آنکه کوچکم، خودم می توانم لباس بپوشم، اما فقط دگمه های ‏پیراهنم را بزرگ ترها می بندند.‏

ـ بابا عِمران، دگمه های پیراهنم را می بندی؟

بابا عِمران، که توی رخت خوابش نشسته و با حوصله لباس می پوشد، می گوید:‏

ـ بیار، پسرم.

و دگمه های آستین هایم را که جلو برده ام می بندد.‏

در همین حال صدای زاریک را می شنوم که برای بازی صدایم می زند. با خوشحالی یکی از آبنبات های سیب را که دیشب ‏باباعِمران داده بود به زاریک می دهم. اما تعجب می کنم که زاریک این بار بر نمی دارد. می گویم:‏

ـ چرا برنمی داری؟ زیاد دارم، بابا عِمران آورده.‏

ـ من آبنبات ترک ها را نمی خوام … اون بابا عِمران نیست، ترکه …‏

این زاریک از هر چیزی خبر دارد. من همیشه هرچه را نمی دانم از او یاد می گیرم. روزی وقتی برایش تعریف می کردم که ‏خواهرم از زیر بوتۀ نسترن شکفتۀ بالادست خانه مان به دنیا آمده، مرا هم از زیر درخت گردوی پوست کلفت باغ کلیسای هوانس مقدس ‏پیدا کرده اند، زاریک فوراً گفت که همۀ بچه ها از شکم مادرشان به دنیا می آیند، او خودش هم از شکم مادرش درآمده … و بعد … ‏خیلی تعجب کردم که معلوم شد واقعاً هم همین طور است …‏

حالا بیا و حرف او را باور نکن، با آنکه از ته دل نمی خواهم این بار حرف او را باور کنم، که بابا عِمران من ترک باشد …‏

فوری به خانه می دوم و مادربزرگم را تنها گیر می آورم:‏

‏ـ مادربزرگ، بابا عِمران ترکه؟

‏ـ کی میگه، بچه جان؟

ـ زاریک میگه، دیگه کی؟

ـ زاریک غلط می کنه! می گفتی ترک باقدوی شماست، ناسلامتی، پسرعموست، میاد، ولی انگار چهل پشت از هر بیگانه ای ‏بیگانه تره.‏

ـ مادربزرگ، ولی اون ترک نیست، نه؟

ـ آی بچه جان، ترکه، ترک آذربایجانیه، اما هم آبادی ماست، و ده تا باقدو می ارزه. پیش تر اینجا ترک ها هم زندگی می کردند، بعد جنگ شد، اون ها هم به آبادی های دیگر رفتند، برای خودشان خانه و زندگی درست کردند. عِمران آدم خوبیه، ‏توی همۀ ملت ها بد هم هست، خوب هم هست. پدر عِمران پدربزرگت را از دست ترک ها نجات داده، زندگی اش را ‏خریده …‏

ـ مادربزرگ، اما مادربزرگ و دایی تو را بابا عِمران نکشته، این طور نیست؟ ‏

ـ نه پسر جان، ننه توخسام و دایی آبگارم را سربازهای عثمانی کشته اند. عِمران زمان جنگ ارمنی و ترک اینجا نبوده. بعدش ‏هم، قوم اونها هم مثل قوم ما مؤمن هستند. همان طور که پدربزرگ پدربزرگت اورشلیم رفته، پدر و پدربزرگ اون هم مکه ‏رفته اند …‏

‏ در بازی بعدی من برای زاریک پیروزمندانه تعریف می کنم:‏

ـ بابا عِمران ترکه، اما ارمنی ها را نکشته. خانوادۀ اون ها پدربزرگم را از دست ترک ها نجات داده اند، واسۀ همین هم … اون ‏ترک نیست، اون هم پدربزرگ منه … ‏

اوت ۲۰۱۱م

مقاله های فصلنامه فرهنگی پیمان شماره ۷۹
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp

فصلنامه های فرهنگی پیمان

سبد خرید